هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

نمیدونم چرا بشر فکر می‌کنه هرچی جلوتر رفته تاریخ انسان موجود باهوش‌تری شده! والله و بالله که این اجدادمون باهوش‌تر بودن! عقلشون می‌رسید که کوچ کنن به جایی که قابل زندگیه در هر فصل از سال! ما چی؟ تمام فصول سال رو می‌خوایم یه جا بگذرونیم. تصور کنین آدم تابستون می‌رفت کانادا، زمستون می‌رفت اسپانیا. یا مثلا می‌شد که اگر عاشق پاییزیم این وقت سال بیایم نیم‌کره‌ی شمالی و ۶ماه بعد بریم نیم‌کره‌ی جنوبی. چقدر زندگی زیباتر می‌شد!

 

تصویر: یک بافتنی پوشیدم، روش پالتو پوشیدم. روش بارونی پوشیدم + شلوار بارونی روی شلوار جین. بعد روی همه‌ی اینا یه پانچو پوشیدم و بازم خیسم از بارون. تنها خوبی اینجور لباس پوشیدن اینه که کسی آدم رو نمی‌بینه بخنده یا زشت باشه. چون که آدم به توده‌ی بی‌شکلی از لباس شبیهه به جای آدم و سر سوزنی از صورتش پیدا نیست (محو شده بین کلاه بارونی و کلاه پانچو.)

 

پ.ن: تازه سری اول غرهام از هوا شروع شده. حالا منتظر بقیه‌ش باشین :))))

 

  • ۲ نظر
  • ۰۴ اکتبر ۱۹ ، ۱۰:۴۴
  • مهسا -

داشتم با یکی از بچه‌ها حرف می‌زدم بهش گفتم اینجا اکثرا فکر می‌کنن من عربم. تا منو می‌بینن شروع می‌کنن باهام عربی حرف می‌زنن و من هم مات و مبهوت نگاهشون می‌کنم چون از عربی فقط خوندنشو بلدم. یا یه عبارت عربی که بلدن رو می‌گن که بگن متوجه شدن عربم. بعد با یه حالت عجیبی برگشت گفت من واقعا معذرت می‌خوام که فکر میکنن عربی. گفتم حالا عیبی که نداره! من بیشتر حسرت می‌خورم چرا عربی رو درست بلد نیستم. گفت نه نه من واقعا عذر میخوام. تو عرب نیستی. خیلی بده که کسی بهت بگه عرب. گفتم ببین اوکیه! چه اشکالی داره فکر کنن عربم؟! با تعجب نگاهم کرد و تند تند سر تکون داد و قهوه‌شو برداشت و برد. 

یاد یه سکانسی از سریال سیلیکن ولی افتادم. یکی از برنامه‌نویساشون پاکستانی بود که اشتباه فکر کرده بودن مکزیکیه. بعد یکی داشت بهش با شرمندگی می‌گفت که یه نفر دیگه فکر کرده بوده که مکزیکیه و عذرخواهی کرد از نژادپرستی طرف. پاکستانیه گفت من نمی‌فهمم چه عیبی داره کسی فکر کنه مکزیکیم؟ بهش گفتن نژادپرستانه‌س خب. گفت من به نظرم اینکه فکر کردین از این که دیگری فکر کرده من مکزیکیم باید ناراحت بشم نژادپرستانه‌س!

گاهی آدم دوست داره فکر کنه که جهان مرز نداره. ولی واقعیت نداره. جهان مرزهای محکمی داره...

چند روز پیش داشتم با یکی از بچه‌های هلندی و یکی دیگه که کاناداییه صحبت می‌کردم. حرف شانس شد و تاثیرش تو زندگی و موقعیت‌ها. دوست کاناداییمون فکر می‌کرد با شانس اومده اینجا و دیگه نمی‌تونه چیز بیشتری به دست بیاره. اون یکی هلندیه گفت ببین هرکدوممون تو بخش‌هایی از زندگیمون شانس‌های بزرگ داشتیم. ولی معنیش این نیست که همه‌ چیزمون شانسیه! مثلا اینکه تو کانادا به دنیا اومدی نه آفریقا یه شانس بزرگه. اونم گفت آره دیگه. وایت پریویلیج داریم ما. و بعد یهو منو نگاه کردن و عذرخواهی کردن. چون من وایت نیستم. چون حس کردن باید از اشاره به وایت نبودنم خجالت بکشن. من شونه‌مو انداختم بالا و گفتم اهمیتی نمیدم. ولی در واقع یه مرز محکم بین خودم و اونا احساس کردم. خیلی محکم. حتی اگر ازش حرف نزنیم. حتی اگر انکارش کنیم. 

یا بار دیگه داشتیم از مشکلات ویزای ما ایرانی‌ها برای رفتن به آمریکا و انگلیس صحبت می‌کردیم. دوست هلندیمون برگشت گفت به نظر من خیلی احمقانه‌س که وقتی همه‌مون می‌خواستیم با هم بریم لندن شما ایرانی‌ها باید از یه پروسه‌ی خیلی زمان‌بر ویزا می‌گذشتین در حالی که بقیه‌مون راحت می‌تونستیم بریم. منم فکر کردم از این که ظلمی داره به ایرانی‌ها میشه ناراحته گفتم آره. بعد برگشت گفت این تحقیر کشور ماست (هلند). شما کارت اقامت هلند دارین. یعنی توسط دولت هلند تایید شدین که خطری ندارین. (تو گویی گرگ وحشی هستیم :) ). اینکه با این وجود که کارت اقامت هلند دارین باز هم انگلیس فکر میکنه باید از نو بررسی کنه همه چیزتون رو خیلی تحقیرکننده‌س برای هلند (و هر کشور اروپایی دیگه). لبخندی زدم و ترجیح دادم لیوان چایم رو بردارم و سریع‌تر برگردم تو آفیس و سر کارم.

مرزها وجود دارند. میشه نبینیمشون. میشه انکارشون کنیم. میشه آرزو کنیم که روزی بیاد که وجود نداشته باشن. ولی امروز اون روز نیست. به وضوح نیست. 

 

پ.ن۱: از چیزی ناراحت نیستم. نه چیز ناراحت‌کننده‌ای پیش اومده و نه من ناراحتم. احساس بدشانسی هم نمی‌کنم از متولد شدن تو ایران. احساس نژادپرستی هم نمی‌کنم در کسی دور و برم. صرفا احساس کردم خوبه نوشتن اینا. این برخوردهای هر از گاهی با مرز و نژاد. هرچند که من بخوام فراوطنی نگاه کنم و آرمان جهان بدون مرز داشته باشم. 

 

پ.ن۲: یادم باشه یه روزی هم از برخوردم با دانشجوهای اسرائیلی بنویسم. 

 

پ.ن۳: احساس بدشانسی نمی‌کنم از متولد شدن تو ایران. اما عصبانی؟ هستم. خیلی هستم. تو هر لحظه. تو لحظات دل‌تنگی. تو لحظاتی که دلم می‌خواد رها کنم و برگردم جایی که بتونم بابا و مامانمو بغل کنم و با مهراد ماشین‌بازی کنم. عصبانیم از همه چیز ایران. عصبانیم که وطن برام تبدیل به جای غیرقابل زندگی شده بود این آخری‌ها. (نمی‌گم جای غیرقابل زندگیه! برای «شخص من» اینطور شده بود.) عصبانیم که نمی‌تونم رها کنم و بدون دغدغه برگردم ایران و برم سر کار تو زادگاه خودم جایی که خانواده‌م هستن. عصبانیم که «هر» روز باید به خودم یادآوری کنم که اینجا چی کار می‌کنم و چرا تو اصفهان نیستم. چرا تو تهران نیستم. چرا تنهام. چرا غریبم. چرا نمی‌شه که برگردم و خیالم راحت باشه که شغل دارم و می‌تونم زندگیمو بگذرونم و احساس بدبختی نکنم. عصبانیم. خیلی هم عصبانیم. شدت عصبانی بودنم به حدیه که موقع نوشتن این‌ها زدم زیر گریه. وسط آفیس. وسط دانشگاه. 

  • ۱ نظر
  • ۰۳ اکتبر ۱۹ ، ۱۳:۲۲
  • مهسا -

کنکور برای من بیش از اونکه یه اتفاق درسی باشه، یه مسیر بود. یه مسیر که توش خیلی چیزها رو که قبل‌تر بلد نبودم تمرین کردم. برنامه‌ریزی کردن رو یاد گرفتم. اولویت‌بندی رو یاد گرفتم. گذشتن از تفریحات و چیزهایی که واقعا دوست داشتم به خاطر هدف‌های مهم‌تر رو یاد گرفتم. یاد گرفتم بلندمدت فکر کنم به جای کوتاه‌مدت. هدف‌گذاری رو یاد گرفتم و ... . هیچ وقت دیگری در زندگی شاید اون حس ۱ ساله‌ی کنکور رو تجربه نکردم/نکنم. (همه‌ی این‌ها به جز استرس وحشتناکیه که کشیدم سرش و همه‌مون می‌کشیم.)

وقتی شروع کردم به آیلتس خوندن -بدون مشورت با احدالناسی و فقط به جستجوی پیدا کردن راهی که برای شخص من بهترین باشه و بهتر از بقیه جواب بده- هم یک چنین چیزی رو تجربه کردم. ولی این بار خیلی متفاوت و جزئی و متمرکز و کوتاه‌مدت.

حالا این روزها دارم می‌فهمم که با چه دید اشتباهی دکتری رو شروع کردم. دکتری یه مقطع تحصیلی مثل مقاطع قبلی نیست. دکتری یه مسیره. یه جور «سفر شخصی». که خودت باید توش هدف‌گذاری کنی و برنامه‌ریزی کنی. یاد بگیری که نه بگی. حتی به چیزهایی که با تمام وجود دوست داری یاد بگیری یا روشون کار کنی نه بگی. چون وقتی برای همه‌چیز نداری وباید از بینشون انتخاب کنی که وقتت رو به چی اختصاص بدی. این روزها اگر کسی ازم بپرسه: دکتری خوندن سخته؟ بهش می‌گم سخت‌تر از هر کار دیگریه که قبل‌تر تو زندگیم انجام دادم. ولی همین سختی‌هاش قشنگ و خواستنیش میکنه. همین سختی‌هاشه که باعث می‌شه من دلم نخواد ولش کنم و برم تو شرکت کار کنم با حقوق بیشتر.

واقعیت اینه که خیلی بد شروع کردم و یک سال خیلی بدی گذروندم چون نمی‌فهمیدم دارم چی کار می‌کنم. چون ماهیت دکتری رو نمی‌دونستم. چون اشتباه کرده بودم. و الان هم خیلی مطمئن نیستم که بتونم مسیرم رو اینجا ادامه بدم. شاید لازم باشه رها کنم. شاید لازم باشه بکشم عقب. ولی حتی در اون صورت هم چیزی که مطمئنم اینه که باز از نو اپلای میکنم و باز از نو می‌خوام که دکتری بخونم. و هیچ چیزی رو تو زندگی حرفه‌ای/تحصیلیم تا الان بیشتر از این نخواستم.

 

 

  • ۵ نظر
  • ۳۰ سپتامبر ۱۹ ، ۱۶:۴۹
  • مهسا -

آدمای دور و بر، دوستای دانشگاه و تی‌ای‌های لیسانسمون دارن پشت سر هم دکتریشون رو دفاع می‌کنن و این من رو می‌ترسونه و باعث میشه وحشت کنم هم از این که از سنم عقبم و هم از این فکر که ما واقعا کی اینقدر بزرگ شدیم؟! هرکی دفاع می‌کنه من یه دور می‌شینم سنش رو حساب می‌کنم، خاطرات مشترکمون رو مرور میکنم و یهو می‌بینم تپش قلب گرفتم از اضطراب.

«زندگی مسابقه نیست.» می‌دونم اینو! ترس من ربطی به این نداره. من از اینکه دارم بزرگ میشم و از عمرم کم میشه می‌ترسم. از مرگ می‌ترسم. از اینکه ۴ سال مونده تا سی‌سالگی ولی هنوز هیچ دستاوردی ندارم می‌ترسم. 

  • ۳ نظر
  • ۲۲ سپتامبر ۱۹ ، ۲۳:۲۹
  • مهسا -

دوشنبه مامان و بابارو تو فرودگاه جا گذاشتم و با قلب شکسته و دل‌ِ تنگ برگشتم خونه. دو-سه روزی حالم خوب نبود. به هرچیزی که نگاه می‌کردم یادم میومد که پیشم بودن و دیگه نیستن و گریه‌م می‌گرفت. دلم نمیومد که استکان قهوه‌ی بابا و لیوان چای مامان رو بشورم. انگار ذره‌هاشونو بهم متصل نگه می‌داشت. سرماخوردگی هم شد مزید بر علت و خونه‌نشین شدم چند روزی. حالا میخوام که برگردم به زندگی و کار. و بابتش نیاز دارم که بشینم و از نو یادم بیاد که رویاهام و هدف‌هام چی بودن و کلا اینجا چیکار میکنم؟ یادم بیاد که مسیر طولانی سختی   دارم و اگر قرار باشه هر روز -بدون اغراق- به خودم بگم که من دوست ندارم این کار رو وکاش معلم می‌شدم و یا کاش دانشجوی علوم انسانی بودم ادامه‌ی این مسیر غیرممکن میشه. من باید یادم بیاد که اون همه علاقه و عشق رو ازکجا آورده بودم. باید یاد خودم بیارم تا دوباره صبح‌ها دلیلی داشته باشم برای از خواب بلند شدن. قشنگ‌ترین و آرامش‌بخش‌ترین چیز تو این مسیر اینه که می‌دونم که اینا همه‌ش واسه من تنها نیست و ‌«هر» دانشجوی تحصیلات تکمیلی بارها این مسائل رو طی کرده و می‌کنه. طول می‌کشه تا هرکسی مسیر خودش رو پیدا کنه. و نسخه‌ی ثابتی برای همه وجود نداره. یه جور سفر شخصیه انگار. به قول استادمون: مگه همین نیست که قشنگش میکنه؟

:)

 

پ.ن: در همین راستا خیلی تلاش کردم که ارتباطاتی رو که آزارم میدادن قطع کنم یا کاهش بدم. 

  • ۱ نظر
  • ۱۹ سپتامبر ۱۹ ، ۱۲:۴۸
  • مهسا -

دیشب برای کمتر از یک ساعت مامان و بابا رفتن که قدم بزنن و من موندم خونه تا درس امروز رو برای کلاس حل تمرین حاضر کنم. تو همون کم‌تر از یک ساعت حالم خیلی بد شد. قلبم سنگین شد. وحشت کردم. وقتی برگردن ایران چی میشه؟ من چطوری دوباره به سکوت و سردی خونه عادت کنم؟ به اینکه صبح که از خواب بلند میشم کسی نباشه که بهش صبح بخیر بگم. کسی پیشونیمو موقع رفتن به دانشگاه نبوسه و بهم نگه خدا به همراهت؟ چطوری دوباره عادت کنم به اینکه شب‌ها که برمی‌گردم خونه کسی تو خونه منتظرم نباشه؟

چقدر زندگی یهو سخت شده... چیزهایی که قبلا در اختیارمون بوده میشه واسمون آرزو. آرزوهای قدیمیمون میشه زندگی روزمره‌مون که دیگه حتی نمی‌بینیم لذتش رو چون بهش عادت کردیم. زندگی چیز عجیبیه.

 

  • ۳ نظر
  • ۰۶ سپتامبر ۱۹ ، ۱۲:۲۰
  • مهسا -

اضطراب مرگ حتی وسط خوش‌ترین لحظه‌های زندگی میتونه آدمو از پا در بیاره. وقتی حالم خوبه دلم میخواد دنیا بایسته و تموم بشه. چون دوست ندارم روزهای ناخوشی بیاد. روزهای نبودن. روزهای سوگ. 

اضطراب مرگ رو درک نمی‌کردم تا وقتی سفید شدن موهای پدر و مادرم رو دیدم. حالا این اضطراب منو به زانو درمیاره هر از گاهی. نفسم بند میاد. دنیا برام تیره و تاریک میشه. و عضلاتم منقبض می‌شه. دلم میخواد از ترس مرگ دیگران همه عزیزانم رو بزنم زیر بغلم و با بیشترین سرعت ممکن فرار کنم. و به یاد حدیثی میفتم از امام علی که تو کتاب‌های دین و زندگی مدرسه داشتیم: در همان حال که از مرگ می‌گریزی آن را در آغوش می‌کشی (نقل به مضمون).

این روزها بیشتر نیاز دارم به باور به آخرت. باور به زندگی و حیات پس از مرگ. بیشتر نیاز دارم به این امید که وقتی عزیزانم رو از دست میدم تموم نشن. بلکه جاودانه‌ باشن. نیاز دارم بهش تا سر پا بمونم. تا زندگیم متوقف نشه. کاش تو این حال آدما سعی نکنن بهم بفهمونن که اینا خرافه‌س یا خیاله یا ... . من به این‌ افکار و باورها نیاز دارم تا بتونم زندگی کنم. 

  • ۳ نظر
  • ۰۴ سپتامبر ۱۹ ، ۱۲:۳۰
  • مهسا -

بابا می‌پرسن: فکر می‌کردی یه روز دوست روس یا یونانی داشته باشی؟

و جوابم یه «نه» بلند و قاطعه. وقتی رفتم خوابگاه، داشتن دوست قمی و شیرازی و ترک برام به قدر کافی هیجان‌انگیز و جالب بود. تصور داشتن دوستانی از نقطه نقطه‌های کره‌ی جغرافیایی برام ناممکن بود. 

و من فکر می‌کنم این مهمترین چیزیه که به دست آوردم. همین بزرگ شدن قلبم به وسعت کره‌ی زمین. همین که تپش قلب بگیرم برای کشته شدن کسی تو چین یا زندانی شدن معترضی در روسیه یا وقوع طوفانی در کانادا. و من فکر میکنم این دقیقا معنی همون جمله‌‌ی کلیشه‌ایه که همه وقت مهاجرت می‌گن یا تو SOPهاشون می‌نویسن: می‌خوام جهانم بزرگ بشه و افق‌ دیدم گسترش پیدا کنه.

 

  • ۱ نظر
  • ۰۳ سپتامبر ۱۹ ، ۱۳:۱۶
  • مهسا -

این هفته جشن شکوفه‌ها (!!!)ی دانشجوهای ورودی جدید دانشگاهه. یه سری بچه‌ی ۱۸ ساله که با ذوق و شوق و چشمانی خوشحال میان دانشگاه. جشن‌هاشونو نگاه می‌کنم، والیبال بازی کردنشون، نوشیدنی خوردن و رقص‌هاشون و عکس‌های شاد دسته‌جمعیشون. و به یاد جشن ورودی خودمون میفتم تو دانشگاه تهران: برگزارشده توسط نهاد رهبری. پسرا از یه ور خیابون راه میرفتن دخترا از یه ور دیگه. بعد رفتیم سر مزار شهدای گمنام خاک‌شده در دانشگاه که پشت سر رئیس دانشگاه فاتحه بخونیم! بعد هم آخوند نهاد رهبری برامون سخنرانی می‌کرد و می‌گفت که چقدر زشته که با جنس مخالف حرف بزنیم یا سر کلاس کنار هم بشینیم. کنایه‌های زشت جنسی می‌زد. قشنگ یادمه که از سالن اومدم بیرون و زنگ زدم با گریه به مامانم و گفتم که من اینجا نمی‌مونم. احساس می‌کنم به جای دانشگاه اومدم حوزه‌ی علمیه. غمگین بودم و عصبی. مامانم گفتن تحمل کن. اینجوری نمی‌مونه.

و نموند. 

دوست شدیم. کنار هم نشستیم. همدم هم شدیم. بازی کردیم. تولد گرفتیم. دعوا کردیم. 

اون دانشکده خیلی اذیتمون کرد. اون دانشگاه. اما بهترین دوست‌ها رو به من هدیه کرد. بهترین خاطره‌هایی رو که میشد تو ایران ساخت برام ساخت. حالا دانشجوهای اینجا رو نگاه می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چه فرصت‌ها که ازمون دریغ شد. چه تجربه‌ها که نکردیم. چه خاطره‌ها که نساختیم. چه دوستی‌ها که ساخته نشد چون فکر می‌کردیم زشته. فکر می‌کردیم بده. چون حراست اجازه نمی‌داد. جلوی دانشکده والیبال و بدمینتون بازی می‌کردیم و ماشین حراست جمعمون می‌کرد. پسرا فقط حق داشتن برن تو زمین چمن فوتبال بازی کنن. دختر و چه به این کارا...

 

اینجا من همه چیز رو از پشت یک لایه حسرت می‌بینم. همه چیز رو. چون وقتی که باید، وقتی که سنم کم‌تر بود و شور جوانیم بیشتر، وقتی که دوست‌های عزیزم کنارم بودن فرصت خیلی چیزهارو نداشتیم. چیزهایی که الان برام دیگه تاریخشون گذشته. هیچوقت نمی‌تونم از نو ۱۸ ساله بشم. ۱۹ ساله بشم. ۲۰ ساله بشم. من یک ۲۶ ساله‌م که باید ۲۶ سالگیم رو در آغوش بکشم. 

  • ۷ نظر
  • ۲۹ آگوست ۱۹ ، ۱۱:۰۱
  • مهسا -

شبا تو خودم مثل جنین مچاله میشم و می‌خوابم. اینطوری بیشتر احساس امنیت و آرامش می‌کنم انگار. دیشب مامان فکر کرده بود سردمه. چون که خب باد خنک هم میومد از پنجره. از تخت بلند شد و یه پتو رو انداخت روم و منو باهاش خوب پوشوند. این لذت‌بخش‌ترین و پراحساس‌ترین لحظه بود واسم. لحظه‌ای که کسی با عشق بی‌دریغش پتو کشید روم. زمانی که کسی توی اون خونه بود که حواسش بهم باشه که سردم نشه، که سرما نخورم، که اذیت نشم، که خواب نازم خراب نشه. 

:)

  • ۱ نظر
  • ۲۹ آگوست ۱۹ ، ۱۰:۳۱
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی