از آخر نوامبر تا آخر ژانویه یک Lightfestival در آمستردام بود متشکل از artworkهای افراد گروههای متفاوت از جاهای مختلف دنیا. در مسیر نصب این artwork ها میشد هم پیادهروی کرد، هم با دوچرخه رفت و هم با قایق. من تقریبا هر ۳ را امتحان کردم. مسیری که با قایق رفتیم جذاب بود از جهت تجربهی قایقسواری ولی زیاد متوجه اثرها نشدم و نتوانستم عکس بگیرم. در نتیجه دیشب با تاریکی هوا (ساعت ۵) با دوچرخه زدم از خانه بیرون تا مسیر را طی کنم و چون شب سال نو بود شهر چیزی شبیه به میدان جنگ بود. صدای ترقه و وسایل آتشبازی و منفجره از همه جا شنیده میشد و همه جا پر از دود بود و بوی علف (:دی) هم که همه جا را گرفته بود. در همین میدان جنگ رفتم و بیشتر مسیر را طی کردم و بر حسب اتفاق رسیدم به بخشی از سیتی سنتر که محل اصلی آتشبازیها بود. تا ساعت ۱۰ونیم همانجا نشستم و حسابی کیف کردم از دیدن آآآآن همه جمعیت خوشحال در حال آتشبازی. ولی سرماخوردگی و خستگی زار و نزارم کرده بود و درنتیجه ساعت ۱۰ونیم دوچرخه را برداشتم و برگشتم خانه که قرص و غذای گرم بخورم و قبل از ۱۲ که سال نو میشد با مترو برگردم سیتی سنتر. غافل از اینکه مترو بسته است! اول ناامیدانه رفتم که برگردم خانه که دیدم هیچ طوری نمیتوانم از اولین شب سال نوی خارج از کشورم بگذرم و در خانه به دراز کشیدن و مریضی بگذرانمش. در نتیجه در نهایت خستگی و له بودن و مریضی دوچرخه را برداشتم و با بیشترین سرعتی که ممکن بود خودم را به سیتی سنتر رساندم. خیلی جذاب بود. اولین بار بود که ترافیک ماشین می دیدم و بوف ممتد ماشین میشنیدم اینجا! مسیر همه به سمت یک نقطه بود. همان نقطهی اصل آتشبازیها. رانندههای ماشینها شیشهها را کشیده بودند پایین و دوچرخهسوارها و پیادههای در حال دویدن را تشویق میکردند که سریعتر قبل از ۱۲ به سنتر برسند. در میانهی این تشویقها رسیدم سیتی سنتر و باشکوهترین و زیباترین آتشبازیهای تا اینجای عمرم را از نزدیک دیدم. خانوادههای شاد و خوشحال با بطریهای شامپاین و گیلاسهایشان آمده بودند که دور هم شروع سال نو را جشن بگیرند. و بعد آهنگ گذاشته بودند و همه همان وسط خیابان میرقصیدند. ساعت حدود ۲ که برمیگشتم خانه تمام خیابانها پر از صدای موسیقی و خنده بود و زمینها فرششده با باقیماندههای مواد آتشزا و شیشههای شکستهی بطریهای شامپاین. تنها بخش دوستنداشتنی ماجرا برای من دیدن آدمهای مست بود. آدمهای مست اصلا قشنگ نیستند. نه بوق ماشین میفهمند نه زنگ دوچرخه میفهمند و نه چراغ قرمز. و این دوچرخهسواری را کمی ترسناک میکرد. به هرحال تجربهی بینظیری بود. و ۳۰ کیلومتری دوچرخهسواری را در حال زار و نزار و در شهری شبیه میادین جنگ برای خودم ثبت کردم :دی
برای اولین بار باید سال میلادی را مبدا تقویمم بدانم. نشستم و اهداف سال جدید را نوشتم و چه بهتر از آغازین ماههای دورهی PhD برای هدفگذاری؟
Time to start being a good PhD student and stop hiding from myself!
:)
- ۳ نظر
- ۰۲ ژانویه ۱۹ ، ۰۰:۵۱