سرنوشت ما به دوری و از دور حرص خوردن و از دور فکر و خیال کردن گره خورده. خودت نشستی یه جا کتاب و چای و قهوه و غذات جلوته فکرت یه جای دیگهس و دلت عین سیر و سرکه میجوشه. نه غذا میتونی بخوری، نه آب از گلوت پایین میره، نه یه خط کد میتونی بزنی نه جواب همکارتو میتونی بدی. دور و برت امن و امانه اما اونجایی که دلت هست در امن و امان نیست. شانس من اون روز جمعه هوا هم گرفته و خاکستری بود. با یه بارون غمگین. فضا کاملا فضای اندوه بود.
نمیدونم چرا عادت نمیکنم. چند سال باید بگذره تا عادت کنم به این دوری؟ به این از دور خبر خوندن و از شدت اضطراب تهوع گرفتن؟ به این از دور دعا کردن و عذاب وجدان برای «نبودن» کشیدن؟ نمیدونم. اصلا نمیدونم. مثل همهی چیزهای دیگری که نمیدونستم تا تجربه کردم و فهمیدم...این رو هم زمان نشونم میده... خیلی خوب میشد اگر این چیزارم تو کتابا مینوشتن. اگر برای این چیزها هم گایدلاین و دستورالعمل بود. اگر این مسئلههای واقعی زندگی هم فرمول فیزیک و ریاضی بودن: قطعی و بدون خطا و بدون اما و اگر. خیلی خوب میشد ولی زندگی اینطوری کار نمیکنه. زندگی نه قطعیه نه گایدلاینبردار و دستورالعملپذیره...
چند روز پیش همزمانی که اخبار اصفهان رو پیگیری میکردم درد وحشتناک به هم پیچیدن رودهای که یک بار تجربهش کرده بودم (روز فوت داییم) دوباره تکرار شد. یک لحظه وحشت کردم از اینکه اگر دوباره اون درد بیاد و بمونه من تنهایی چی کار کنم؟ اون بار مادر و پدرم پیشم بودن و زنگ زدن به پسرعمهم که پزشکه و اون به صورت اورژانسی دارو تجویز کرد و بابام با بیشترین سرعت ممکن رفتن و از داروخونه برام دارو گرفتن و با خوردنش اون درد وحشتناک که فکر میکردم من رو خواهد کشت آروم گرفت. حالا اگر تو تنهایی اون درد میومد و میموند باید چی کار میکردم؟ خیلی ترسیده بودم. خیلییی. خدا اما باهام یار بود و اون درد نموند. زود رفت.
-----------------------
کیسهای این گونهی جدید کرونا دارن بیشتر و بیشتر میشن و دوباره رفتیم تو پارشال لاکداون و من نگرانم که مرزها دوباره بسته بشن و یا اینکه محل کارم منع سفر خارجی بزنه (از ترس بسته شدن مرزها) و من نتونم کریسمس بیام ایران. :( در حال حاضر هیچی بیشتر از این نمیخوام که مامان و بابام و مهراد رو بغل کنم. چند شب پیش خواب دیده بودم اومدم و مهراد یک لحظه هم ازم جدا نمیشه و همهش منو بغل میکنه. تو خوابم یه گربهی سفید برای مامانم آورده بودم سوغاتی :))) خیلی گربهی نازی بود :))بعد این خوابو واسه خواهرم تو ویس تعریف کردم و مهراد هم شنیده بود و گفته بود که: خب معلومه از خاله جدا نمیشم. بعد رفته بودن خونه مامان و بابام و مهراد توی خونه دنبال گربهی سفید میگشته :)))) خواب و بیداری من رو با هم قاطی کرده بود. بعد از اونم حاضر نشده باهام ویدیوکال کنه. نمیدونم قهره یا چی :)) فسقلی عزیز من.
-----------------------
دیروز همینجوری که داشتم تو سرما میدویدم و طبق معمول تو افکار خودم غرق بودم، یهو برام مفهوم پریویلج داشتن پررنگ شد. انگار یهویی با تمام وجودم درکش کردم. یعنی مفهومی که سالها درموردش حرف زدیم و خب منطقا بهش واقفیم رو یهو واقعی واقعی جذبش کردم. حس و لحظهی عجیبی بود. فکر اینکه این «من» میتونست چقدر «من» متفاوتی باشه اگر در یک خانواده دیگه متولد شده بود، اگر با شرایط سلامتی متفاوتی درگیر بود، اگر ... خیلی فکر ترسناکی بود. هی به خودم میگفتم ببین یعنی همین «من» ها! نه یکی دیگه! و هی باز بیشتر متعجب و وحشتزده میشدم.
----------------------
ستینگ میز کار من اینجوریه که رو به پنجرهس و یک دیوار خونه کامل پنجرهس. این جوریه که وقتی کار میکنم کلا روم به بیرونه. بعضی روزها که بیحوصلهترم توی تخت میمونم و از روی تخت به کار ادامه میدم. ولی امروز متوجه شدم که روزهایی که این کار رو میکنم به کسالتم دامن میزنم. آدمی که آسمونو نبینه و چشمش به بالا نباشه خموده میشه. فکر میکنم بهتره که خودم رو مجبور کنم که حتی تو روزهای بیحوصلگیم هم بلند بشم و پشت میز کارم بنشینم تا نگاهم به آسمون باشه. حتی اگر آسمون آبی نیست و خاکستری و گرفتهس.
----------------------
داشتم فکر میکردم که چقدر کار خوبی کردم که از ۱۲ سالگی وبلاگ نوشتم. خاطراتم حفظ میشه و نحوهی فکر کردنم. اگر یه روزی یه دختری داشته باشم میتونه تو حسهای مادرش تو دورههای مختلف زندگی شریک بشه. :) واقعا چیزی لذتبخشتر از این نیست واسم. وقتی هم بچهم نوجوون باشه و حس کنم درکش نمیکنم و عاصی بشم از دستش، میتونم برم خاطرات و حسهای نوجوونی خودم رو بخونم تا یادم بیاد از چه روزهای پردرد و پر از گیجی و سردرگمی عبور کردم و بعد سعی کنم بچه رو درکش کنم. گاهی به این فکر میکنم که آدما اگر دردهای دورهی نوجوانیشون به یادشون میموند شاید هیچوقت بچهدار نمیشدن و گذروندن چنان روزهای سختی رو برای یه موجود زندهی دیگه از وجود خودشون نمیپسندیدن. احتمالا از نظر تکاملی امکان به خاطرسپاری این حسها رو نداریم :)) اگرنه نسل انسان منقرض میشد. :))
----------------------
دوستم یک بار در مقولهی بچهدار شدن میگفت که من دلم نمیخواد مادر یه بچهی خارجی باشم. چه حس نزدیکی و اشتراکی باید با بچهم بکنم؟ بعد دیدم واقعا هااا! بچهای که تو فرهنگ متفاوتی به دنیا میاد و بزرگ میشه و مدرسه میره، رسما هیچ اشتراکی با ماها نداره! چطوری زبون همو بفهمیم؟ چی رو با هم به اشتراک بگذاریم؟ گذشته از اینکه آدم ممکنه نخواد تو یه فرهنگ متفاوت بچه بزرگ کنه، این هم هست که اصلا ممکنه مادر/پدر خوبی نباشه برای یه بچهی «خارجی». :( چقدر هم غمگینکنندهس این.
به جز این وقتی خیلی سال پیش کتاب بوی سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما رو میخوندم یا همین تازگی که کتاب «بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم» دیوید سداریس رو میخوندم (با اینکه هر دو کتاب طنز هستن و قراره موجبات خندهی ما باشن) غمگین میشدم که پدرهاشون رو مسخره میکردن. پدری که از هممممه چیزش گذشته و مهاجرت کرده تا نسل بعدیش،بچههاش، تو رفاه بیشتری بزرگ بشن و حالا بچه چون میبینه که والدش به قدر کافی خارجی نیست مسخرهش میکنه. خیلی غمگینکنندهس این واسم.
----------------------
از نظر روانی بعد از هر پست سنگین نیاز به نوشتن چند تا پست چرت و پرت دارم تا بشوره ببره و انرژیِ رفته برگرده. :)) پست قبلی خیلی سنگین بود نوشتنش. هنوز موضوع پست سنگین بعدی رو انتخاب نکردم. :)) ولی اگر مرزها بسته بشن و نتونم برم خونه، یه پست در مورد بدیهای مهاجرت و غربت و تف و لعن به باعث و بانیهاش خواهم نوشت. :)))) اگر هم که بتونم برم از خوبیهای مهاجرت و رشد در غربت مینویسم. :)))))) (مثل اینایی که تا وارد رابطه میشن همهی پستاشون عاشقانه میشه و در مدح و منقبت رابطه مینویسن و تا از رابطه خارج میشن تمام پستهاشون میشه نوشتن از خوبیهای استقلال و تنهایی. :)) )
----------------------
رفتم جلسه با منتورم، هرچی میپرسید با آره و نه جواب میدادم. هی میگفت یه کم بیشتر توضیح بده و باز من صرفا آره و نهم رو تبدیل به جمله میکردم. :))برگشت گفت تو امروز اصلا talkative نیستی ها! هیچ توضیحی نمیدی. گفتم مگه تو روزهای دیگه talkativeم؟ :)) گفت نه هیچ وقت نیستی ولی الان من لازم دارم که حرف بزنی بقیه مواقع که لازم ندارم. :))
----------------------
دلم یه قالب وبلاگ جدید زیبا میخواد. حوصلهی قالب نوشتن هم ندارم. هییییچوقت از فرانت اند خوشم نیومده که حالا بخوام بشینه قالب دیزاین کنم. ولی کاش بیان چند تا قالب جدید خوشگل مینوشت.
- ۱ نظر
- ۲۶ نوامبر ۲۱ ، ۱۵:۴۲