هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲ مطلب در می ۲۰۲۴ ثبت شده است

بعدانوشت: نمی‌دونم چرا عکس‌هارو لود نمی‌کنه :(‌ اگر روی عکس‌ها راست کلیک کنید و open image in new tab رو بزنید می‌تونید عکس‌هارو ببینید. 

 

سفر این بار از آن سفرهای پرخاطره و هیجان‌انگیز بود. از آن سفرهایی که تا مدت‌ها می‌توانم کامم را از یادآوریش شیرین کنم. مثل سفر اسکاندیناوی ۴ سال پیش. پارسال بود که افتاده بودم روی دور علاقه به معماری اسلامی به سبک شمال آفریقا. به سرم زد که به مراکش سفر کنم. همان موقع هم فهمیدم که با پاسپورت ایرانی خبری از ویزای مراکش نیست و فعلا فعلاها این آرزو قابل انجام نیست. یک بار این را با دوستی در میان گذاشتم و او که اساسا اهل سفر است گفت آندلس معماری مشابه مراکش دارد و حتما خوشم می‌آید. از همان موقع افتادم به خواندن در مورد آندلس و رویاپردازی برای سفر به آندلس. چند ماه پیش که داشتم بلیط سفر به ایران می‌خریدم بدون هیچ برنامه‌ریزی قبلی سفر آندلس را بوک کردم و از همان موقع قلبم تند تند می‌زد در هیجان و اشتیاق. من هیچ سفری دیگری به اسپانیا یا حتی پرتغال نداشتم و این اولین مواجهه‌ام با این بخش از اروپا می‌شد. برایم سفر پرهیجانی بود. قرار بود یک هفته در شهر Seville بمانم و ضمن گشت و گذار شهر به کار همیشگیم که دورکاریست بپردازم. از قضا دوشنبه هم تعطیل رسمی هلند بود و فرصت بیشتری به گشت و گذارم می‌داد.

 

۱. سویل- Seville

ساعت ۱۲ شب چهارشنبه که در خیابان‌های سویل قدم می‌زدم و چمدان کوچکم را پشت سرم می‌کشیدم و صدای چرخ‌هایش در خیابان می‌پیچید، یکهو حس هیجان آمیخته به استرسم تبدیل به حس شوق شد. شوق زندگی. شوق این تجربه‌هایی که چند سال پیش حتی در عالم رویا هم برایم ممکن بود. شوق قصه شنیدن و قصه گفتن. شوق ملاقات کردن آدم‌های جدید، فرهنگ‌های جدید، غذاهای جدید. 

خانه‌ای که از airbnb رزرو کرده بودم،‌ درست در مرکز بخش تاریخی شهر بود. خانه‌ی بسیار تر و تمیز و زیبایی وسط کوچه‌های زیبای باریک و بلند. سریع مستقر شدم و کارم را شروع کردم. 

یکی از چالش‌های این سفر برای من این بود که در دوره‌ی رژیم سفت و سخت غذایی هستم و مجبور بودم مراقب خورد و خوراکم و مصرف کافی پروتئین و مصرف کم کربوهیدرات باشم. به همین خاطر روز پنجشنبه رفتم و مقادیری خرید پروتئینی کردم برای روزهای اقامتم و به خودم قول دادم که تسلیم میل به هله هوله‌خوری نشوم. روز پنجشنبه شهر را گشتم و در میان مردم غرق شدم. فهمیدم که سوغات شهر بادبزن‌های رنگی با طرح‌های زیباست. فهمیدم که مردم مهربان و گرمند و با اینکه انگلیسیشان خوب نیست می‌خواهند به هر قیمتی بهت کمک کنند. فهمیدم که این شهر نایت لایف دارد (چیزی که در هلند وجود ندارد). ساختمان‌های کلیساها را دیدم و غرق لذت شدم. برای من که همیشه عاشق مسیحیت و کلیسا بوده‌ام بودن در این مکان‌ها جذاب بود. هرچند که از cathedral های بزرگ خوشم نمی‌آید و در آن‌ها به هیچ عنوان حس معنوی نمی‌گیرم و فقط حس بد سلطه‌ی کلیسا در قرون وسطی و زندگی‌هایی که تباه کرده به سراغم می‌آید. همان حسی که به مساجد عریض و طویل داخل ایران دارم و به مساجد کوچک، محلی و خانگی خارج از ایران نه. 

      

 

 

 

بعد هم به زمین گاوبازی بزرگی در شهر رفتم که از افتخاراتشان حساب می‌شد :)) حتی خاک زمین گاوبازی را به عنوان سوغات می‌فروختند. به قول دوستانم: تربت گاو! :))) کلا هم از کله‌ی (!) گاو به عنوان تزیین جاهای زیادی استفاده کرده بودند. حتی در کافه‌ها و رستوران‌ها. گاو برایشان اهمیت زیادی داشت. 

جمعه مصاحبه کاری داشتم که برایش خیلی استرس داشتم و به همین خاطر صبح را ضمن کار کردن صرف آماده شدن برای مصاحبه و مرور نوت‌ها و مفاهیم کردم. بعدازظهر دوباره مشغول خیابان‌گردی شدم و از جایی سر در آوردم به اسم Plaza de Espana که محوطه‌اش به قدری زیبا و باشکوه بود که شوکه شده بودم از مواجهه با آن. واکنش اولم این بودم که: این چرا در اصفهان نیست؟‌این اینجا چه می‌کند؟ چرا که معماریش به اصفهان می‌خورد. واکنشم دومم هم این بود که حس کردم در لوکیشن فیلمبرداری فیلمی درمورد شیخ بهایی هستم. :)) اینقدری که اینجا عکس گرفتم هیچ کجای دیگری عکس نگرفتم :))) هرچند بعدا فهمیدم که قدمت کل این بنای عریض و طویل ۱۰۰ سال است و مکان تاریخی نیست. ولی واقعاااا زیبا بود و به آدم این حس را می‌داد که برگشته در تاریخ به عقب. 

           

       

مقادیری رقص مشهور اسپانیایی (فلامینکو)‌ هم دیدم که باز چون زیر پل بود بهم حس زیر پل خواجو آواز خواندن پیرمردها را داد! :)))

 

روز شنبه باز در شهر گشتم و کلیسا دیدم.

  

۲. قرطبه- Cordoba

روز یکشنبه با اتوبوس رهسپار شهری در ۲ ساعتی سویل شدم به اسم قرطبه یا Cordoba که مهد علمای زیادیست مثل ابن رشد. از یکی از دوستانم یاد گرفته‌ام که به شهری می‌روم،‌ تور پیاده‌روی رزرو کنم که قیمتشان خیلی  پایین است و در مدت زمان کمی ضمن قدم زدن در شهر تاریخ شهر،‌ و قصه‌هایش را برایتان می‌گویند. ضمن اینکه باعث می‌شود آدم با آدم‌های دیگر آشنا شود. من هم از همین تورها رزرو کرده بود. راهنمایمان لوسی بود که خودش اصالتا اهل شهر قرطبه بود و تمام زندگیش را همان‌جا گذرانده بود و همینطور که در خیابان راه می‌رفتیم همه برایش دست تکان می‌دادند و بهش سلام می‌کردند. :))‌

لوسی به ما درخت‌های نارنج را نشان داد (متاسفانه اسپانیایی‌ها موارد استفاده‌ی نارنج را نمی‌شناسند و فکر می‌کنند میوه‌ی به درد نخوریست) و گفت که چقدر تلخ و بدمزه‌اند :))‌ بعد گفت از بخش مسلمان آمیخته با فرهنگشان یاد گرفته‌اند که بهار نارنج و آب نارنج اثر آرامشبخشی دارد و به عنوان داروی خواب قابل استفاده است. بوته‌های یاس را نشانمان داد و گفت که چقدر در چای خوشمزه هستند. در کوچه پس کوچه‌های به شدت زیبا و پر گل شهر قدم زدیم و برایمان از تاریخ شهر گفت. از مسجدی که بعدا کلیسا شده ولی حتی محراب مسجد رو به مکه نبوده و «به فرموده»ی سلطان بوده. از یهودی‌هایی گفت که در قرن ۱۵ از شهر رانده شده‌اند و امروز هیچ یهودی در این شهر زندگی نمی‌کند. از شایعات ارتباط کریستف کلمب (کاشف آمریکا)‌ با ملکه‌ی آندلس گفت و یادآوری کرد که اسپانیا به همین رسوایی‌ها و شایعه‌ها گره خورده و مردم عاشق همین چیزهاند :))‌ در کنار قصر بزرگ شهر که در اختیار کلیساست،‌ زایشگاه و پرورشگاه قدیمی شهر را نشانمان داد که روی درش یک دریچه کوچک بود. زنان فقیری که بچه‌دار می‌شدند و توان نگهداری از بچه را نداشتند، از همین دریچه بچه را به داخل می‌انداختند و زنگهایی به صدا در می‌آمده تا راهبه‌ها بیایند و بچه را برای سرپرستی ببرند. گفت که تا سال ۱۹۹۶ هنوز این رسم پابرجا بوده از شدت فقر.

بعد رفتیم جایی را نشانمان داد که فسیل یک ستاره‌ی دریایی بود و گفت که مردم شهر معتقدند اگر به این فسیل دست بزنند و آرزو کنند آرزویشان برآورده می‌شود. آدم‌های تور ما هم در حالی که می‌خندیدند که «چه خرافاتی»، یکی یکی به ستاره‌هه دست زدند و آرزو کردند. :)))‌جالب اینکه عصر همان روز اخبار مربوط به هلیکوپتر رئیس جمهور آمد...:))

لوسی در آخر ما را به کوچه ای برد پر از خانه‌های پر گل. این خانه‌ها هر کدام پاسیو دارند و هر سال چند ماهی در خانه‌شان را به روی همه باز می‌کنند تا بیایند و پاسیویشان را ببینند. در نهایت هم قشنگترین پاسیو جایزه می‌گیرد و افتخار شهر نصیبش می‌شود. ما به قشنگترین پاسیوی امسال رفتیم و به قدری زیبا بود که انگار آدم وارد بهشت شده بود.

      

بعد از تور پیاده‌روی،‌ چیزکی خوردم و راهی مسجد-کلیسای قرطبه شدم. همان مسجد بینهایت عظیمی که محرابش رو به مکه نبوده و بعدا هم تبدیل به کلیسا شده. این بنا مربوط به ۱۰۰۰ سال پیش بود. بسیار تاریخی،‌بسیار عظیم و باشکوه. یک بار دیگر بهم یادآوری شد که هلند چقدر بی‌تاریخ و بی‌ریشه است :))))‌ قدیمی‌ترین چیزهای شهر من در هلند (که یکی از قدیمی‌ترین شهرهای هلند است) به قرن ۱۵ بر می‌گردد. 

    

بعد از دیدن این بنا هم باز کمی در شهر گشتم و به یک رستوران فوق العاده زیبای عربی رفتم و چای آندلسی سفارش دادم که چای با گل یاس بود و عطر و طعم بسیار خوبی داشت. بعد هم راهی ایستگاه اتوبوس شدم و به سویل برگشتم تا آماده‌ی روز بعد بشوم.

یک شانسی که در این روز آوردم این بود که از قضا روز جشن و کارناوال شهر بود و خانم‌های محلی زیادی با لباس سنتی رقص فلامنکو در سطح شهر بودند که تصاویر زیبایی ساخته بود.

تمام کوچه‌‌های باریک این شهر به قدری زیبا و پر از گل بود که انگار مردم زیباسازی شهر را وظیفه‌ی خودشان می‌دانستند و تمام خانه‌ها و کوچه‌ها را زیبا کرده بودند.

۳. قادس- Cadiz

روز دوشنبه -که در هلند تعطیل رسمی بود- با قطار رهسپار شهر قادس در شبه جزیره‌ی ایبریا شدم که دومین قدیمی‌ترین شهر اروپاست که در آن از تمدن فینیقی‌ها بقایایی پیدا شده. جذابیت این شهر این بود که درست کنار هم بخشی متعلق به بازمانده‌های زمان فینیقی‌ها بود، کنارش یک محل نمایش بود متعلق به رومی‌ها، کنارش یک مسجد قدیمی که بعدا تبدیل به کلیسا شده بود، و کنارش یک کلیسای جدیدتر. انگار چکیده‌ی چندین هزار سال تاریخ کل شهر در یک خیابان و درست کنار هم گنجانده شده بود.

این شهر کنار دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس است. دیدن اقیانوس برای من یکی از آرزوهای مهم بود.حس بی‌نظیری داشتم به وقت ملاقات اقیانوس اطلس و لمس آب ولرمش زیر آفتاب ماه می. 

   

مجددا برای گشتن در این شهر هم تور پیاده‌روی رزرو کرده بودم. آندریا راهنمای تور ما بود که اصالتا اهل Cadiz نبود ولی از چندین سال پیش که برای تحصیل به این شهر آمده بود همینجا مانده بود و شهر را ترک نکرده بود. علاقه‌ی بسیار زیادی به تاریخ و فرهنگ شهر داشت و قصه‌های زیادی برای ما گفت. از فرهنک آمیخته به طنز و موسیقی شهر، از مراسم‌های خاص کارناوال وقت روزه‌داری مسیحی،‌ از مراسمی که طی آن هرسال مجسمه‌های مریم و مسیح کلیساهای مختلف را اعضای کلیسا روی دست می‌گیرند و ضمن نواختن موسیقی در خیابان راه می‌افتند و سر و صدا راه می‌اندازند. هرچه بیشتر توصیف می‌کرد بیشتر یاد مراسم محرم خودمان می‌افتادم و علم و کتل‌ها. با این تفاوت که یکی به شادیست و دیگری به عزا. می‌گفت سالهایی که هوا بارانی می‌شود و مراسم کنسل می‌شود مردم افسرده می‌شوند و گریه می‌کنند. چون این مهمترین برنامه‌ی کل سالشان است. 

یک کلیسا هم دیدیم که در افسانه‌ها آمده که روزی که سیل آمده و کل شهر را برده، آب تا دم این کلیسا آمده و به احترام کشیش کلیسا که با عصایش به زمین زده،‌ سیل آب از جلوی کلیسا برگشته و مردم نجات پیدا کرده اند. :))) یاد حرم امام رضا و سیل اخیر مشهد افتاده بودم و خنده‌ام گرفته بود.

بعد از تمام شدن تور،‌ به توصیه‌ی راهنمای تور به رستورانی رفتم برای صرف غذای دریایی. اول توتیای دریایی سفارش دادم (آخه چرا باید کسی توتیا را بخورد؟!)‌که به قدری بدمزه بود که واقعا حالم بد شد. بعد هم Dogfish سوخاری سفارش دادم که باز اصلا دوست نداشتم و طعم عجیبی داشت. خلاصه که گرسنه ماندم. :)))‌ 

بعد از رستوران هم به برج Torre Tavira در همان نزدیکی رفتم که از بالایش کل شهر و اقیانوس زیبا پیداست. این برج مجهز به Camera obscura یا دوربین تاریکخانه‌ایست. من تا پیش از این در مورد این دوربین‌ها نخوانده بودم و نمی‌دانستم و موقع مواجهه باهاش در حد بچه‌ی نوجوانی که با شگفتی‌های فیزیک نور مواجه می‌شود ذوق کرده بودم. به اتاق خیلی تاریک و بی‌نوری رفتیم و مسئول برج آینه‌ی روی سقف را که قرار بود تصویر کل شهر را منعکس کند باز کرد. تصویر کل شهر به صورت ریل تایم با وضوح خیلی بالا روی بشقابی جلویمان افتاد. حتی حرکت مرغان دریایی و باد زدن به لباس‌های پهن‌شده روی پشت بام ها هم به وضوح قابل دیدن بود. واقعا چیز جذاب و جالبی بود.

بعد از این، به ساحل اقیانوس رفتم و بقیه‌ی روز را کنار اقیانوس و به لمس آب گذراندم. و شب هم با قطار به سویل برگشتم.

 

۴. ادامه‌ی Seville

روز سه‌شنبه آخرین روز سفر من بود. صبح برای کار به کافه‌ای رفتم که امکان استفاده از لپتاپ داشت. صاحب کافه از لحاظ علاقه به گربه همزاد من بود :)))‌کل چیزهای کافه گربه‌ای بودند. حتی رمز وایفای کافه «میو» داشت. واقعا لذت بردم :)))‌ بعد هم بلیط Alcazar یا قصر شهر را داشتم که باز مدتی دست مسلمان‌ها بوده و مدتی دست مسیحی‌ها ولی معماری کلی آن کاملا معماری اسلامیست. این بخش برای من جذابیت زیادی نداشت چون بسیار به بناهایی که در ایران دیده‌ام شباهت داشت (هرچند خیلی بزرگ‌تر و عظیم‌تر از همه‌ی بناهایی بود که دیده بودم). بعد از آن هم به گشتن در شهر و خداحافظی با مکان‌های زیبا رسیدم. 

دیروز صبح هم با هواپیما سویل را ترک کردم و در حالی که روحم را در کوچه‌های زیبای آندلس جا گذاشته‌ام به هلند برگشتم. از همان بدو ورود باران می‌بارید و آدم‌هایی که کاپشن و سوییشرت پوشیده بودند به کلاه آفتابی و لباس تابستانی من نگاه می‌کردند و می‌خندیدند. :))))‌

Welcome to the Netherlands.:))))

مهمترین چیزی که در توصیف روح شهرهای اسپانیا می‌توانم بگویم این است که خیابان‌ها «موسیقی متن» دارند. شبیه فیلم‌ها که روی صحنه‌ها موسیقی گذاشته می‌شود،‌ همینطور که در کوچه‌های این شهرها راه می‌روید صدای موسیقی بلند است. کسی گوشه‌ای از کوچه یا خیابان در حال نواختن است. سکوت نیست. صداست،‌ موسیقیست،‌ رقص است، هنر است. 

:)

  • مهسا -

سال ۸۸ سوم دبیرستان بودم. سال پر التهابی بود و مدرسه‌ی ما هم از این التهابات به دور نبود. بچه‌های سال بالایی اعتراضات را به سطح مدرسه کشیدند -که آن سال‌ها کار رایجی نبود و شبیه سال ۱۴۰۱ نبود- و فیلمی از آن به بی‌بی‌سی و منوتو راه پیدا کرد. فیلمی با چهره‌های محوشده‌ی بچه‌ها. مدیر دبیرستان ما انسان شریفی بود. مدیرمان را خواستند و تحت شدیدترین فشارها قرار دادند برای اینکه اسم بچه‌هایی را که در آن کلیپ بودند تحویل بدهد. زیر بار نرفت. یک روز که شبیه همه‌ی روزهای پرالتهاب دیگر توی مدرسه بودیم،‌چند نفر از آموزش و پرورش برای اسکورت مدیرمان به خارج از مدرسه آمدند. مدیرمان برکنار شد و از مدرسه‌ای که با جان و دلش دوستش داشت رانده شد. ما خیلی بچه بودیم که بفهمیم دنبا دست کیست. همه جمع شده بودیم توی راهروها و تحصن کرده بودیم در اعتراض به برکناری مدیرمان. مسئول آموزش و پرورش جلوی ما صدایش را بلند کرد که:‌حرکت اعتراضی شما -منظور تحصن ما در اعتراض به اخراج مدیرمان بود- خودجوش نیست و از آمریکا و اسرائیل هدایت می‌شود. ما زدیم زیر خنده. باورمان نمی‌شد که این جملات را بدون قصد طنز به زبان می‌آورد. مدیرمان ما را که سردسته‌ی معترضان بودیم -چون به واسطه‌ی تیم رباتیک از بقیه‌ی بچه‌ها خیلی به او نزدیکتر بودیم- کشید کناری و نصیحتمان کرد. گفت من سال‌ها در آموزش و پرورش خدمت کرده‌ام. خواهر شهیدم. سنی ازم گذشته. سال‌های طلایی کاریم را پشت سر گذاشته‌ام. برای من اتفاق خیلی بدی نمی‌افتد. از اینجا می‌برندم برای کارهای دفتری در نمایندی استعدادهای درخشان استان. پشت میزنشینم می‌کنند و از بچه‌ها به دور ولی بی‌کارم نمی‌کنند. گفت من سال‌های طلاییم را گذرانده‌ام و هرچه می‌توانسته‌ام خدمت کرده‌ام. شماها اما خیلی جوانید. اول راهتان است. تمام زندگیتان در برابرتان... گفت من از شما توقع دارم باهوش‌تر و تیزتر از این‌ها باشید که نفهمید کشور دست کیست. که بعد از وقایع پارسال انتخابات نفهمیده باشید که کجا زندگی می‌کنید. گفت ازتان تقاضا می‌کنم اعتراض را پایان دهید. برای من اتفاق بدی نمی‌افتد. فقط خودتان را در دردسر می‌اندازید بی‌هیچ نتیجه‌ای. گفت شماها جوانید...برای چیزی که ارزشش را ندارد آینده‌تان را خراب نکنید. یک روزی،‌ کسی می‌شوید برای خودتان. صدایتان به جایی می‌رسد. آدم حسابی مملکت می‌شوید. حیف جوانیتان است... 

مدیرمان ما را آرام کرد و ما با قلبی سنگین تحصن را تمام کردیم. او را بردند. سال بعد مدیری آمد خالی از هرگونه انسانیت و شرافتی. در سابقه‌اش مدیریت سربازخانه‌ای مدارس اصفهان بود و در شایعات،‌ سابقه‌ی زندان‌بانی زندان زنان اصفهان را داشت. من هنوز هم نمی‌داشنم که آیا این شایعه درست بود یا نه. اما خوب می‌دانم که عملکردش هیچ تناقضی با این شایعه نداشت. از روزی که این زن پایش را به مدرسه‌ی ما گذاشت، تو گویی دیوانه‌سازها به مدرسه هجوم آوردند. ذره ذره نشاط و شادابی را از فضای مدرسه،‌از ما مکید و با خود برد. معلم‌های مردمان را کنار گذاشت. کلاسهای المپیاد را متوقف کرد چون معلمانشان پسرهای جوان فارغ التحصیل مدرسه‌ی پسرانه‌مان بودند. امکان سفارش غذا را حذف کرد چون پیک‌های موتوری مرد بودند. مدرسه‌ی شاداب ما را از دهه‌ی ۸۰ پرت کرد به دهه‌ی ۶۰ و ۷۰. همه‌ش ترس. همه‌ش وحشت. گشتن کیف‌ها. گشتن موبایل‌‌ها. تحقیرهای هرروزه سر صف. در گوش ما خواندن اینکه هیچی نمی‌شویم و به هیچ کجا نمی‌رسیم. چه روزهایی که مرا نگه داشت در دفتر مدرسه و اجازه نداد بروم سر کلاس. می‌پرسیدم چرا؟‌ می‌گفت تا وقتی در چشمانت نفرت از من باشد همین است که هست. می‌گفتم توروخدا. من کنکوری هستم و درس دارم. می‌گفت دانشگاه بدون تو جای بهتری خواهد بود. زنگ می‌زد به مادرم و شکایت مرا می‌کرد. به من می‌گفت سر پل صراط جدم جلویت را می‌گیرد. به او گفتم جدش جد من هم هست و یقینا سمت حق می‌ایستد نه ظالم. بارها به من گوشزد کرد که تنها دلیل اخراج نکردنم قلب رئوفش است که دلش برای سال آخری بودن من می‌سوزد. می‌گفت اگر سال آخر نبودم اخراجم می‌کرد. روزی که برای گرفتن جایزه‌ی دیپلمه‌ی برتری استانم به جشن آموزش و پرورش رفته بودم، جلوی مادرم را گرفت و باز از من شکایت کرد. گفت مرا دوست دارد و خیرم را می‌خواهد اما من بهش اعتماد ندارم. مادرم بهش گفت دست از سرم بردارد... بعد به زور با من عکس گرفت. عکسی که به محض اینکه دستم به گوشی رسید پاکش کردم. می‌خواستم تمام رد پاهایش در حافظه‌م پاک شوند. می‌خواستم هیچی از او نماند... 

روز دختر سال آخر که بودیم آمد سر کلاسمان. سخنرانی کرد درمورد اینکه ماها قرار است مادران نسل فردا باشیم و دختران عفیف تربیت کنیم در حالی که ذهنمان درگیر علم است. گفت هرچه فساد در عالم است از علم درآمده.... این ها را در حالی می‌گفت که زل زده بود توی چشم یک سری بچه‌ی درسخوان کنکوری فرزانگانی... 

سال بعد که دانشجو شده بودم، برگشتم مدرسه برای سر زدن به معلم‌ها. همه‌ی تلاش مرا کردم تا از جلوی دفترش رد نشوم و با او چشم تو چشم نشوم. یکی را اما فرستاد سراغم که بهم بگوید زودتر از مدرسه بروم چون هیچ خوش ندارد من در مدرسه‌اش باشم و  ذهن دانش‌آموزان معصوم را خراب کنم. 

 

هربار سریال هندمدیزتیل را می‌دیدم، مدیر منحوس پیش‌دانشگاهیمان را به جای آنت لیدیا می‌دیدم. زنانی که به صورت سیستماتیک به سیستم ظالم و ضد زن خدمت می‌کنند و دخترکان و زنان را با تحقیر و تودهنی جای خودشان می‌نشانند. من یقین دارم هیچ دختری در ایران نیست که در سیستم آموزشی درس خوانده باشد و امثال این آنت لیدیا ها را ندیده باشد. 

دیروز با کلیپی در اینستاگرام مواجه شدم از مصاحبه با مدیر منحوس ما تحت عنوان «پیشکسوت آموزش و پرورش» و «یکی از بهترین مدیران مدارس اصفهان». هنوز ۲۰ سال هم از آن سال سیاه ۸۸ نگذشته و اینطور آدم‌ها را سفید می‌کنند و به خورد مخاطب می‌دهند. قسم می‌خورم بیش از ۲-۳ ثانیه از این کلیپ را نتوانستم ببینم. شنیدن صدا و دیدن تصویرش، تمام خاطرات سیاهی که تلاش کرده بودم از ذهنم پاک کنم به ذهنم برگرداند. پنیک اتک...اضطراب... نفس‌تنگی. زخم‌هایی سر باز کردند که فکر می‌کردم فراموش شده‌اند. کامنت‌های آن ویدیو اما عجیب بودند. دانش‌آموزان هم‌سال ما و سال‌های بعدتر،‌دانش‌آموزان سال‌های قبل‌تر از ما در مدارس دیگری که این زن مدیرشان بوده، همه جمع بودند. همه در حال نوشتن از تروماهایی که این زن برایشان درست کرده بوده. از تحقیرها. از کوچک کردن‌ها و توهین‌ها. از پادگانی که این زن مدرسه‌ی عزیزمان را در بین مدارس به «هتل» معروف بود به خاطر سهل‌گیری‌های انضباطی به آن بدل کرد. خواندن کامنت‌ها مرهم بود انگار. مرهمی بر زخمی که ۱۳ سال توی دلم بوده و نمی‌دانستم آنجاست. زخم‌هایی از توهین‌ها و تحقیرهای ناحقی که در ۱۷ سالگی بهم وارد شد. آنتی لیدیایی که آمده بود تا ما را کنترل کند و جلوی رشدمان را بگیرد. زیبا اما اینکه تمام کسانی که کامنت گذاشته بودند، حالا آدم‌های موفقی بودند. هنرمندان حرفه‌ای،‌مهندسان خبره،‌ پزشکان و دندانپزشکان متخصص،‌ استادان دانشگاه. همه با تمام زخم‌هایی که امثال این زن به روح و روانمان وارد کرده بود گذشتیم از تروماها و پیشرفت کردیم و زندگی خودمان را ساختیم.

دلم از این می‌سوزد که اگر زمان ما یکی دو تا از این آنت لیدیاها در سیستم هر مدرسه بود، الان این‌ها غالب و فرمانروای سیستمند. بیچاره بچه‌ها. بیچاره روح‌های حساس و لطیف و معصوم نوجوانیمان...

 

داشتم فیلم-مستندی می‌دیدم به نام The Magdalene Sisters. در مورد رختشویخانه‌ای وابسته به کلیسای ایرلند که دخترانی را که به آن‌ها برچسب «خراب» زده می‌شد به آنجا می‌فرستادند تا با کار کردن گناهانشان بخشیده شود. من چهره‌ی مدیرمان را در رئیس این زندان بزرگ می‌دیدم. همان نشانه‌های آشنا. همان قصه ی تکراری چیدن بال و پر دخترکان با روش‌های منیپولیت کردن احساسی و ذهنی و تحقیر. آخر این فیلم خیلی گریه کردم. آخرین رختشویخانه‌ی وابسته به کلیسا در سال ۱۹۹۹ بسته شد. اما نه به خاطر غیرانسانی بودن آنچه در آنجا رخ می‌داد. بلکه به خاطر همه‌گیری ماشین لباسشویی و حذف نیاز به رختشویخانه... خیلی گریه کردم برای این قصه‌ی تکراری. برای این پایان‌ها. برای این که هرروز زندگیمان به عنوان یک دختر، یک زن مبارزه بوده و هست. نفس بودنمان، نفس کشیدنمان، «آرزو» کردن و خیال‌پردازیمان،‌ تلاش کردن و زحمت کشیدنمان خطری بوده که هرروز برای مقابله با آن آنت لیدیاها را بالای سرمان گذاشته‌اند. ما اما چقدر خستگی‌ناپذیر بوده‌ایم... چقدر چسب زخم به زخم‌‌های روحمان زده‌ایم و ادامه داده‌ایم. رفته‌ایم. رفته‌ایم و می‌رویم. می‌خواهیم. آرزو می‌کنیم. رویا می‌پردازیم و بعد برای تحقق رویاها نقشه می‌کشیم و تلاش می‌کنیم. ما هستیم. ما زندگی می‌کنیم. ما نفس می‌کشیم. حتی اگر هزار هزار آنت لیدیا جلویمان صف کشیده باشند. 

 

  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی