هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲ مطلب با موضوع «اپلای» ثبت شده است

در جواب به دوست عزیز وبلاگی در مورد خاطره‌ای از بعد از امتحان آیلتسم نوشتم. یکهو به ذهنم رسید که شاید در وبلاگ قبلی در موردش نوشته باشم. رفتم که یاد خاطره و احساساتم بیفتم و افتادم در دام مرور خاطرات! :)) چندتایی از پست‌های وبلاگم را خواندم و حقیقتا ملغمه‌ای از احساسات را تجربه کردم. انگار مهسای جوان‌تر جلویم ایستاده بود و من را نمی‌دید و غر می‌زد و از جهان می‌نالید و حس می‌کرد چقدر بزرگ شده و چقدر همه چیز را می‌فهمد و دست و پا زدن‌های مرا نمی‌دید برای اینکه بهش بگویم آرام بگیرد و بداند که چقدر نمی‌داند و چقدر جهان بزرگتر از ادراکش است. حس عجیب، دردناک، جالب و در عین حال زیبایی بود! 

این پست را دیدم و خنده‌ام گرفت حقیقتا از اینکه یک روزی (۲۷ فرورودین ۷ سال پیش)‌ چقدر برایم انگلیسی حرف زدن ترسناک بوده و چطور الان فکر کردن و خواب دیدنم هم انگلیسی شده. 

دیروز در حال اسکرول کردن تیک‌تاک و دیدن ویدیوهای معرفی کتاب‌های مختلف بودم که اتفاقی سر از یک لایو آمریکایی در آوردم. موضوع بحث سقط جنین بود. یک گروه بچه‌ی ۱۸ ساله که فکر می‌کردند خیلی بزرگ شده‌اند و همه چیز جهان را می‌دانند مشغول جر و بحث با آدم‌های دیگر بودند و از این می‌گفتند که سقط جنین بی «هیچ» استثنایی قتل نفس است و  جرم. همینجور که مبهوت خامی بحث‌ها و استدلال‌هایشان شده بودم، بهشان گفتم کاش به ۱۸ سالگیتان رحم کنید، کمی از آن منبر نصیحت بیایید پایین، کمی صبر کنید برای دیدن جهان، یاد گرفتن تفکر انتقادی، شنیدن تجربه‌های انسان‌ها و ... تا ذهنتان از این باینری سیاه/سفید خارج شود و متوجه شوید که هر چیزی در جهان gray areaیی دارد که در آن هیچ چیز قطعی نیست. بهشان برخورد که نه! ربطی به سن ندارد و ما همه چیز را می‌دانیم و کلام خدا استثنا ندارد و Jesus ناراحت می شود از قتل نفس. گفتند ما متکی‌ایم بر یافته‌های علمی و از تجربه شخصی صحبت نمی‌کنیم در نتیجه ربطی به سن ندارد. گفتم شما حتی نمی‌دانید علم و مطالعات علمی چطور کار می‌کنند. گفتند البته که می‌دانیم! کافیست منابعمان را از سایت‌های با دامنه‌ی .gov و .net بگیریم. 

چنان خندیدم بعد از آن که دلم درد گرفت. 

بعد نشستم به این فکر کردم که چقدر آدمی که با یک ایدئولوژی خاص بزرگ شده در سن‌های پایین‌تر فکر می‌کند همه چیز را می‌فهمم و همه چیز سیاه و سفید است خیر و شر از هم جدا هستند. چقدر ذهن آدم برای عدم قطعیت و مناطق خاکستری جا ندارد. هرچه بزرگتر می‌شود، آدم‌های بیشتری می‌بیند ،‌سبک زندگی‌های متنوع‌تری را می‌بیند و تجربه‌های انسانی بیشتری را می‌شنود، ذهنش بازتر می‌شود و جا باز می‌کند برای این ناحیه‌های بی قطعیت خاکستری.

القصه که به آن نوجوانان تازه ۱۸ ساله‌شده‌ی در کلیسا بزرگ‌شده خندیدم ولی واقعیت این است که خودم هم همین بوده‌ام یک روزی. چه بسا که یک روزی در آینده به خود ۳۱ ساله‌ام هم نگاه کنم و همین را درموردش بگویم. همین است که سعی می‌کنم مهربان باشم با آدم‌های جوان‌تر حتی وقتی مغرورانه و قطعی حرف می‌زنند. اساسا فهم اینکه «انسان» چه موجود پیچیده‌ایست، کار ساده‌ای نیست. نیاز به تجربه‌ی زندگی و دیدن بالا و پایین زندگی و ملاقات آدم‌های متنوع و خروج از اکوچمبر و شنیدن «قصه»‌ی آدم‌ها دارد.

تجربه‌ی امروزم از مواجهه با مهسای جوان‌تر که در میانه‌ی کلماتم و خاطراتم از دوران دانشجویی متبلور شده تجربه‌ی جذابی بود. 

یادم می‌آید وقتی دانشگاه را شروع کردم،‌ دلیلم برای شروع نوشتن خاطرات این بود که یک روزی که مادر شدم دخترم خاطراتم را بخواند و من کوچکتر بی‌تجربه را ملاقات کند و باهام حس نزدیکی کند. در دوران خوابگاه فکر و ذکرم این بود که تا می‌توانم خاطره بسازم تا فرداروزی خاطره‌ها را در حال خوردن چای و خرمای بعداز ظهر برای دخترم بگویم. فکرم این بود که خاطرات و تجربه‌هایم با مادر خودم را با دختر خودم بسازم. 

الان برای معصومیت خود جوان‌ترم دلم ضعف می‌رود. به احتمال خیلی خیلی بالا هیچوقت مادر هیچ دختری نخواهم بود. ولی نشستم و در حال خوردن چای و خرما، این بار مهسای جوان‌تر خاطرات یک دهه پیش را برای مهسای امروزی یادآوری کرد. بغلش کردم. بوسیدمش و بهش گفتم همه چیز در آخر درست می‌شود و هرچیزی سر جای خود قرار می‌گیرد و دل‌شکستگی‌های دوران دانشجویی و استرس‌های امتحانات سال دوم و ناکافی بودن‌های سال سوم و استرس کنکور سال چهارم می‌گذرد. استرس اپلای کردن و آیلتس دادن می‌گذردو زندگی می‌گذرد و هی شکست میخورد و هی به زندگی ادامه می‌دهد چون چاره‌ای نیست. چون زندگی همین است. و چقدر زندگی عجیب است. چقدر زیباست. و چقدر سهمگین است. 

 

پ.ن:‌ راستی! یک سری پست‌های وبلاگ قدیمیم را که می‌خواندم متوجه شدم یک وقتی چقدر خوب می‌نوشته‌ام! :(‌ و چقدر دیگر نمی‌توانم آن طوری بنویسم. از بس که دیگر فارسی نمی‌خوانم و فارسی حس نمی‌کنم و فارسی فکر نمی‌کنم و فارسی خواب نمی‌بینم. 

  • ۹ نظر
  • ۰۶ ژانویه ۲۵ ، ۱۲:۲۷
  • مهسا -

این چند روز دائم در فکر بودم. در شهر قدم می‌زدم، با دوچرخه از روی پل‌ها رد می‌شدم و با اتوبوس از بین بهشت پاییزی می‌گذشتم. از زیبایی صحنه‌های دور و برم قند توی دلم آب می‌شد و فکر می‌کردم که آیا ممکن است روزی بیاید که این شهر برایم عادی شود؟ این شهر که شبیه لوکیشن‌های سریال‌های کریسمسیست، جادوییست و شبیه شهرهای رویایی قصه‌ها و افسانه‌ها چطور ممکن است عادی شود؟  در میانه‌ی این ذوق کردن‌ها و قند آب شدن‌های توی دل اما یک چیزی سر جای خودش نبود... یک چیزی که نمی‌دانستم چیست. امروز همینطور که در کتابخانه عمومی شهر نشسته بودم و  بچه مدرسه‌ای‌ها را می‌دیدم که از سر و کول هم بالا می‌رفتند و دختر و پسرهای نوجوان را می‌دیدم که غرق درس بودند یک‌باره فهمیدم که آن چیزی که سر جای خودش نیست منم.

این چند روز دائم فکر می‌کردم که چرا من که به تمام آن چیزهایی که همیشه می‌خواسته‌ام رسیده‌ام و دارم در شهر رویاییم (که حتی فکر نمی‌کردم ممکن است واقعی باشد و خارج از دنیای فیلم‌های جادویی وجود داشته باشد) زندگی می‌کنم احساس ناکامل بودن و شاد نبودن دارم. امروز فهمیدم چرا. من به همه آرزوهای ۱۶ سالگی‌ام رسیده‌ام اما دیگر ۱۶ ساله نیستم. غمگین نیستم. افسرده نیستم و زندگی برایم معنی خودش را از دست نداده. ولی آن شادی که زمانی فکر می‌کردم وقتی همه‌ی این چیزها را به دست آوردم تجربه خواهم کرد در من نیست. به آرزوهایم بیشتر از یک دهه بعد رسیده‌ام و زمان برای من به عقب‌برگشتنی نیست. اینقدر این سال‌ها روی آرزوهای ۱۶ سالگی‌ام و رسیدن بهشان متمرکز بوده‌ام که حتی نمی‌دانم در سی و چند سالگی چه آرزویی باید داشته باشم. نمی‌دانم چه چیزی خوشحالم می‌کند و بهم احساس کامل شدن می‌دهد. نمی‌دانم باید به دنبال چه چیزی باشم. یک چیزی سر جای خودش نیست و هیچ وقت نخواهد بود...

  • ۴ نظر
  • ۲۰ نوامبر ۲۴ ، ۱۹:۵۵
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی