صدای پای بهار
وقتی یه پست جدی مینویسم تا مدتی بعدش دست و دلم به پست جدید گذاشتن نمیره. :))) چون هی فکر میکنم باید یه چیز جدی بنویسم در حالی که خب دلم میخواد به روزمرهنویسی خودم بپردازم. :))
به فراخور شرایط سختی که برای دوستی پیش آمده که مشابه شرایط ۱ سال و نیم پیش منه، داشتم به اون روزهای خودم فکر میکردم. آمدم پستهای اون زمان رو خوندم که دقیقتر یادم بیاد چه حالی داشتم. و خدای من! چه روزهای سختی بود... چطوری گذروندمشون؟ واقعا باورنکردنیه. بعد پیش خودم فکر کردم که حالا این روزها شبیه معجزه به نظر میاد اگر از دریچهی چشم مهسای اون روزها بهش نگاه کنم...
دلم خواست که بیام بنویسم چقدر این روزها حالم خوبه. چقدر خوشحالم. چقدر در صلح هستم با خودم و جهان دور و برم (چقدر کلیشهای و خالی از معنا شده این عبارت در صلح بودن. القصه پیشتر در موردش نوشتم ). در روزهایی که جنگ از هر وقتی بهمون نزدیکتره و دنیا شبیه خرابهای به نظر میرسه که هر آن ممکنه فرو بریزه من حالم خوبه.
پریروز داشتم از کتابخونه برمیگشتم که متوجه شدم درخت روبه روی خونه شکوفه زده. صبح که میرفتم کتاب خونه شکوفههه اونجا نبود. در فاصلهی بین صبح تا عصر متولد شده بود. یهو همینطوری از روی دوچرخه جیغ کشیدم از دیدنش. از شگفتی. همسایهم که داشت دوچرخهشو پارک میکرد باتعجب برگشت بهم نگاه کرد. شکوفه رو بهش نشون دادم و خندید. خندهش قشنگ بود. امروز صبح عدسای ریشه و ساقهداده رو از لای پارچهی خیس ریختم توی بشقاب و روشون رو دستمال کاغذی کشیدم تا آروم آروم بهشون آب بدم و تا روز عید سبز بشن. بعد چای بهدست اومدم نشستم پشت لپتاپ و چشمم افتاد به درخت روبهروی خونه که حالا دیگه غرق شکوفهس. شکوفههای صورتی. شبیه فیلمها. شبیه نقاشیها. و بعد چشمم افتاد به دسته گل رزهای صورتی توی گلدون روبهروم. و دلم پر رنگ شد. پر امید شد. دلم گرم شد.
این روزها حالم خوبه و صدای بهار توی گوشمه. بهار اینجاست. پشت پنجره. توی دل من.
دلم خواست اینارو بنویسم اینجا که اگر یه روزی برگشتم و به این روزهای خودم نگاه کردم، فکر نکنم همهش غم بوده و سیاهی. نه. من واقعا یه روزهایی حالم خوبه بدون اینکه دلیل واضحی داشته باشه. بعضی روزها از بارون، از آفتاب، از گل، از خریدن یه لیوان جدید، از قهوه خوردن توی استارباکس، از حرف زدن با یه نفر روی میز کناری کتابخونه، از دیدن یه بچهی رندوم توی تراموا دلم خوش میشه.
- ۲۲/۰۳/۱۴
من اون روزهای سختت خواننده ات نبودم، اما تا حدودی میدونم چه سختی ای بهت گذشت. خوشحالم الان یه روزهایی حتی بدون بهونه شاد هستی و منتظرم اون دوستمون هم بنویسه این روزها گذشته و درسش جمع میشه و میافته تو غلطک کارکردن و تجربه کردن و لذت بردن از درسهایی که خونده :)
منتظر بودم عکس درخت غرق شکوفه را ببینم :)) و البته که گلدون گل هم زیبا بود.
در ضمن چرا نمینویسی از روزمره ات! تو که خوشت میاد بنویس مطمین باش برای ما هم خوندنش خوشاینده ... تو این پست آخرم دقیقا در مورد همین موضوع هم نوشتم که من در مورد خودم چطور فکر میکنم و نمیتونم اینطوری روزمره نویسی کنم.