صلح نهایی؟
گفته بودم که در مورد این «صلح» بیشتر خواهم نوشت.
ناگهان و در میانهی روز کاری و بین تسکهای بسیارم دلم خواست که بنویسم...
روزگاری گمان میکردم که «مقصدی»ی وجود دارد برای جستن و «راه» یگانهای وجود دارد برای رسیدن به آن و جواب نهایی وجود دارد برای جهان هستی و رازهای آفرینش. (البته که همه میدانیم جواب نهایی جهان هستی چیزی نیست جز عدد ۴۲! --مراجعه شود به کتاب The Hitchhiker's Guide to the Galaxy)
فکر میکردم لابد صلح نهایی وجود دارد که بناست به آن برسیم. سادهدلانه به شبهای قدر و مناسبتهای مذهبی و غیرمذهبی دخیل میبستم برای «جستن» آن راه آخرین. برایم مسائل واقعا ساده بودند و هر چیزی یک جواب داشت و آن جواب حتما در ذهن من بود. جهانم شدیدا صلب بود و رشتهی تحصیلیم هم به واسطهی صفر و یکی کردن مغزم صلبیت آن را تشدید کرده بود. جهان برایم ساده بود و نمیتوانستم بفهمم چطور میشود دو نفر از مجموعه ثابتی از مشاهدات و وقایع به نتایج و تصمیمات متفاوت برسند. اذیت میشدم از دیدن اینکه آدمها به نتیجهای که من رسیدهام نمیرسند و این اذیت شدن آن قدر عمیق بود که منجر میشد به بروز رفتارهای عجیب، گاهی پرخاشگرانه و اغلب فرار از ارائهی هر توضیح و بحثی. چرا که شدنی نیست که شهود محض را به توضیح و کلمه درآوریم. برای من همه چیز از جنس شهود بود و نمیفهمیدم در مورد چه چیزی باید بحث کنم؟! وقتی کسی شواهد آشکار را نمیبیند چطور میشود با او بحث کرد؟!
زمان زیادی گذشت اما تا من بیاموزم که مقصد نهایی وجود ندارد. که قلهی قافی نیست. که سیمرغی نیست و همان سی مرغ همهی حقیقت جهاناند. زمان زیادی گذشت و سیب زندگی هزار هزار چرخ خورد تا من بفهمم «راه» یکتایی وجود ندارد. تا من بفهمم که نجات در «رفتن» است و پویایی. در تغییر. در ساکن نبودن و نگندیدن. خوب خاطرم هست اولین باری را که فلسفه میخواندم و میدیدم فلاسفه چقدر متفاوت به مسائل یکسان نگاه میکردهاند و اینکه شیوهی تفکر هر کدامشان طرفداران خودش را دارد. خوب خاطرم هست اول باری را که در مورد سوسیالیسم و لیبرالیسم بحث میکردیم و من شوکه شده بودم از فهمیدن اینکه برخی از دوستانم طرفدار لیبرالیسم هستند بی آن که آدمهای بدی باشند. یا وقتی در مورد فلسفه اخلاق حرف میزدیم و مواجه شده بودم با تعاریف متفاوت از اخلاق و نگاههای متعدد به آن و فهم اینکه همه راه صحیح را در «وظیفهگرایی» نمیبینند. مدتها طول کشید تا من بفهمم آدمها، بی آن که آدم بدی باشند، از مجموعه ثابتی از مشاهدات و وقایع میتوانند نتایج متفاوت و تصمیمهای متفاوتی بگیرند. همان گونه که برای رسیدن به صلح با خود و با جهان هستی میتوانند راههای متعددی بروند.
مهسای نوجوانی که بینهایت غرق شد در دینداری و چسبیدن به تک تک ظواهر دینی دنبال راه نجاتی بود و واقعا باور کرده بود که این تنها راه است. مهسای جوان در آستانهی ۳۰ سالگی نه خودش دیگر آن قدرها دیندار است و نه سر سوزنی به ذهنش خطور میکند که دینداری را راه رسیدن به صلح درونی بداند.
روزهایی که پس از دوران سیاه و بسیار سخت و جانفرسای افسردگیم با حجم زیادی از نور مواجه شدم واقعا هنور فکر میکردم راه نهایی هست که آن را جستهام. فکر میکردم لابد از پس دست و پنجه نرم کردن با دنیا دنیا تناقض فکری و دوراهیها و زیر سوال بردن تک به تک بنیانهای فکریم دیگر به صلحی رسیدهام که نهاییست و ابدیست. انگار که به پاسخ «عدد ۴۲» رسیده بودم و دیگر قرار نبود کاری بکنم. کافی بود روزی ۵ بار با خودم پاسخ نهایی را تکرار کنم و از در دست داشتنش خوشحال باشم. اشتباه میکردم. چندی بعد باز و باز و باز هزارباره بنیانهای جدید فکریم را هم زیر سوال بردم و هزار هزار تغییر ریز و درشت در تمام من ایجاد شد بی که من خواسته باشمشان. تغییراتی که دیگر ذهنی و از پس تفکرات نیمه فیلسوفمآبانهی شبانه و سحرگاهی پدید نیامده بودند بلکه عینی بودند و نتیجهی دست و پنجه نرم کردن با زندگی واقعی بزرگسالانه و سختیهای بسیار.
این روزها من آرامم و حالم خوب است و احساس آرامش و صلح میکنم اما دیگر به هیچ وجه توهم این را ندارم که این صلح جاودانه است و نهایی. دیگر به هیچ وجه فکر نمیکنم رسیدن به صلح نهایی حتی ممکن باشد. فکر میکنم پویایی و انسانیتمان در این است که هی این چرخه را طی کنیم: شک کنیم. به هم بریزیم و خراب کنیم و از نو بسازیم و چند صباحی با سازهی نویمان احساس آرامش کنیم و با دیدن دنیا از این زاویه جدید مشعوف شویم. تا دوباره این چرخه را تکرار کنیم.
القصه وقتی مینویسم لحظهای احساس میکردم با همه جهان در تعادل و صلحم، واقعا منظورم به قدر همان لحظه است و به هیچ عنوان فکر نمیکنم که این صلح و آٰرامش قرار است پایدار و جاودانه باشد. مطمئنم که چند صباحی دیگر باز شک خواهم کرد و باز مضطرب خواهم شد و باز خراب خواهم کرد و از نو خواهم ساخت. و به هیچ وجه از این خراب کردنها و از نو ساختنها احساس شرمندگی ندارم. به هیچ عنوان احساس نمیکنم که بابت عوض شدن نوع نگاهم باید خجالت بکشم یا به کسی جواب پس بدهم. فکر میکنم که جسارت تغییر داشتن و هی دنیای خود را زیر و رو کردن از قضا جای افتخار و نازیدن و سر را بالا گرفتن دارد.
چند سالی پیش دوست دوری -که مدتهاست دیگر دوست نیستیم- به استوری از من در اینستاگرام ریپلای داد که «خیلی عوض شدهای! زندگی در شهر فاسد (!) تهران تو را تغییر داده و خراب شدهای. هیچ هم حواست نیست به اینکه داری عوض میشوی!» حرفهایش برایم غریب بود! نه فقط از منظر نگاه عجیبی که به تهران داشت، بلکه از این نظر که توقع داشت من ۲۴ ساله شبیه دخترک ۱۷-۱۸ سالهای باشم که پیشتر میشناخت. تغییر کردنم را به منزلهی یک اتفاق شوم میپنداشت در حالی که چطور میشود بی تغییر کردن و سعی و خطا کردن رشد کرد؟! به سراغ من اگر آمدید و دیدید هیچ شباهتی به کسی که می شناختهاید ندارم به نشانهی تاسف سر تکان ندهید. من به جسارتم برای تغییرات بنیادین مینازم! :)
- ۲۱/۰۶/۱۶
دمت هم گرم :)