هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

یک روز معمولی

جمعه, ۳۱ ژانویه ۲۰۲۵، ۱۱:۵۸ ق.ظ

یه موقع‌هایی یک روز خیلی معمولی، یک سکانس خیلی عادی از زندگی تو ذهن آدم پررنگ می‌شه. 

روز شنبه هوا آفتابی بود و آسمان آبی. لیوان قهوه‌مو دستم گرفتم و با اتوبوس رفتم مرکز شهر. شنبه بازار بود و همه وسط شهر بودن و در حال معاشرت و آفتاب گرفتن (در دمای ۳ درجه)‌. نونوایی و شیرینی‌فروشی معروف شهر دو ردیف صف داشت دمش. همه منتظر بودن برن سهم هفتگی کروسان بادامی‌شون رو بگیرن. رفتم کتاب خونه عمومی شهر و در هیاهوی خانواده‌ها که با بچه‌هاشون آمده بودن که کتاب‌های بچه‌ها و خودشون رو عوض کنن، کتابی رو که امانت گرفته بودم پس دادم. (کتاب The Book of Longings. خیلی خیلی دوستش داشتم و از خوندنش لذت بردم.) بعد همینطوری قدم زنان رفتم از روی پل روی کانال‌ها رد شدم و رفتم کتابفروشی انگلیسی مورد علاقه‌م که کتاب‌های دست دوم خیلی نابی میاره تا کتابی رو که می‌خواستم بهش سفارش بدم که از توی انبارش برام دربیاره. (کتاب The Song of Bernadette). بعد دوباره همونطوری قدم‌زنان رفتم از کنار کلیسا رد شدم که برم نانوایی مورد علاقه‌م نان بگیرم. 

آسمان آبی بود. لیوان قهوه‌م هنوز تو دستم بود و گرماش دستام رو گرم می‌کرد. یه لحظه وایسادم یه کنار خیابون و آدما رو تماشا کردم. خانواده‌ها رو. بچه‌ها رو. زنا و مردای هلندی رو که بلند بلند می‌خندیدن و سیب‌زمینی سرخ‌کرده می‌خوردن. همونجا به مامانم پیام دادم گفتم مامان امروز احساس این دخترای تو سریالای رنگی پنگی آمریکایی رو دارم. از اینا که تو یه شهر کوچک زندگی می‌کنن که همه همو می‌شناسن و همه چیز نزدیک همه و همه کارهای رنگی پنگی و فرهنگی می‌کنن. از اینا که یه دختری هست که توش مرکز توجه کل شهره و مرکز گروه تئاتر و کمک به امور شهرداری و کلیساست. مثل The Good witch و Gilmore Girls و تقریبا هر سریال شبکه‌ی هالمارکی. 

دلم می‌خواست اون صبح شنبه قاب بشه بره گوشه‌ی ذهنم. بعضی چیزها واقعا توصیف و توضیح دادنشون مشکله. ولی من تو اون لحظه حس می‌کردم رهام و خوشبخت.

 

پ.ن: اون کتاب دست دومی رو که روز شنبه درخواست دادم، روز دوشنبه آماده شد و رفتم گرفتم. اول کتاب یه امضا داشت مربوط به ۱۲ می ۱۹۷۳ در شهر Lourdes فرانسه (همون شهری که این داستان این کتاب توش می‌گذره). رفتم سرچ کردم و عکس‌های این شهر رو دیدم. ذهن رویاپرداز و قصه‌پرداز من شروع کرد به داستان‌سرایی برای اون خانوم Yvonne فرضی که کتاب رو امضا کرده بود و در اون شهر این کتاب رو خریده بود. دقیقا ۲۰ سال پیش از اون که من وجود داشته باشم. اون کتاب حالا در سال ۲۰۲۵ به دست من رسیده و مال منه. عاشق کتاب‌های دست دوم قدیمی‌ام به همین خاطر. تصمیم گرفتم از این به بعد همه‌ی کتاب‌هام رو امضا کنم و تاریخ بزنم. خدا رو چه دیدیدن؟‌شاید یه روز دوری یه نفری کتاب‌های من به دستش بیفتن و شروع کردنه به رویاپردازی برای مهسایی که تو سالای ۲۰۲۰+ این کتابها رو تو لایدن خریده بوده...

 

پ.ن۲: مهراد هرروز که از خواب بیدار می‌شه از مامانش می‌پرسه چند بار دیگه باید بخوابم و بیدار شم تا خاله بیاد؟ 

منم هرروز که بیدار می‌شم، با انگشتام می‌شمرم تعداد شب‌هایی رو که باید بخوابم تا برسم به بغل کردن مهراد و مهرسام...

این هفته‌ی آخر دیگه ساعت می‌شمرم به جای روز. دیشب خواب چمدون بستن می‌دیدم :)‌ 

  • مهسا -

نظرات (۲)

مهسا تو آدم اونجایی نیست. یه سوال بپرسم؟ چرا بر نمیگردی؟

پاسخ:
کی گفته نیستم؟‌

از حرفم ناراحت شدی؟ قصدم نبود ناراحتت کنم. آخه از نظر من آدم لطیفی مثل شما که دلش ایییینقدر برای بچه های خواهرش تنگ میشه، نمیتونه آدم اونجایی باشه. 

پاسخ:
فکر می‌کنین آدمای مهاجر بی‌احساسن؟ یا دلتنگ پدر و مادر و بستگانشون نمیشن؟ 
خیلی حرفتون عجیبه اگر چنین تصوری دارین. 
«آدم اونجایی» یعنی چی؟‌
همه‌ی ما برای زندگی بهتر میشینیم تصمیمگیری می‌کنیم که چه فواید و چه ضررهایی داره هر کدوم از تصمیماتمون:‌مهاجرت کردن یا نکردن. می‌ذاریمش کنار هم و بعد با پذیرش اون نکات منفی و سختی‌ها و عواقبی که قراره متحمل بشیم، تصمیم به مهاجرت می‌گیریم برای رسیدن به اون نقاط مثبت. 
هیچکدوممون احساساتمون رو جا نمی‌ذاریم توی ایران. همه‌مون دلتنگ خانواده‌هامون می‌شیم و دلمون براشون پر می‌کشه. همه‌مون یه شب‌هایی رو تجربه می‌کنیم که ناگهان از خواب بیدار می‌شیم و می پرسیم ما اینجا چی کار می‌کنیم؟
اینا چیزهای طبیعی مهاجرته. ولی حتما می‌ارزیده به سختی‌هاش.
من ناراحت نشدم از کامنتتون. بیشتر متعجب شدم که زیر پستی که توش از حس خوشبختی و رهایی نوشتم چنین کامنتی بذارید. برگشتم چند بار پستم رو خوندم ببینم چی توش بوده که چنین حسی رو منتقل کرده؟ و واقعا متوجه نشدم. مثلا اگر زیر یکی از پستهای غرغر یا بدحالی‌های طبیعی پاییزه (بر اثر نرسیدن ویتامین دی و ندیدن روی آفتاب) اینو می‌نوشتین تعجب نمی‌کردم. ولی زیر این پست حس خوشبختی خیلی کامنت عجیبی بود حقیقتش.
اما نه. بذارین راستشو بگم. به جز تعجب کردن، ناراحت هم شدم از کامنتتون. چون سوال نپرسیدین اینجوری که «خودت فکر می‌کنی آدم اونجایی؟». به جاش سوال پرسیدن، فرض کردین چیزی رو در مورد من. فرض کردین که نیستم آدم اینجا (که هنوز نمیدونم چه معنی داره چنین عبارتی یا جمله‌ای؟) و بعد پرسیدین چرا برنمی‌گردم. خیلی کامنت قضاوت‌گرانه‌ای بود حتی اگر قصدتون این نبود که اینجور باشه.
چرا برنمی‌گردم؟‌ چون از مهاجرتم خوشحالم. چون فکر می‌کنم تصمیم درستی گرفتم و کار درستی کردم. چون حالم خوبه و حس آزادی و رهایی دارم و حس تو قفس بودن ندارم. چرا برنمی‌گردم؟‌ چند تا پست قبل‌تر حتی از این هم حرف زده بودم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی