هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

گفته بودم که در مورد این «صلح» بیشتر خواهم نوشت. 

ناگهان و در میانه‌ی روز کاری و بین تسک‌های بسیارم دلم خواست که بنویسم...

 

روزگاری گمان می‌کردم که «مقصدی»ی وجود دارد برای جستن و «راه» یگانه‌ای وجود دارد برای رسیدن به آن و جواب نهایی وجود دارد برای جهان هستی و رازهای آفرینش. (البته که همه می‌دانیم جواب نهایی جهان هستی چیزی نیست جز عدد ۴۲! --مراجعه شود به کتاب The Hitchhiker's Guide to the Galaxy)

فکر می‌کردم لابد صلح نهایی وجود دارد که بناست به آن برسیم. ساده‌دلانه به شب‌های قدر و مناسبت‌های مذهبی و غیرمذهبی دخیل می‌بستم برای «جستن» آن راه آخرین. برایم مسائل واقعا ساده بودند و هر چیزی یک جواب داشت و آن جواب حتما در ذهن من بود. جهانم شدیدا صلب بود و رشته‌ی تحصیلیم هم به واسطه‌ی صفر و یکی کردن مغزم صلبیت آن را تشدید کرده بود. جهان برایم ساده بود و نمی‌توانستم بفهمم چطور می‌شود دو نفر از مجموعه ثابتی از مشاهدات و وقایع به نتایج و تصمیمات متفاوت برسند. اذیت میشدم از دیدن اینکه آدم‌ها به نتیجه‌ای که من رسیده‌ام نمی‌رسند و این اذیت شدن آن قدر عمیق بود که منجر می‌شد به بروز رفتارهای عجیب، گاهی پرخاشگرانه و اغلب فرار از ارائه‌ی هر توضیح و بحثی. چرا که شدنی نیست که شهود محض را به توضیح و کلمه درآوریم. برای من همه چیز از جنس شهود بود و نمی‌فهمیدم در مورد چه چیزی باید بحث کنم؟!‌ وقتی کسی شواهد آشکار را نمی‌بیند چطور می‌شود با او بحث کرد؟!

زمان زیادی گذشت اما تا من بیاموزم که مقصد نهایی وجود ندارد. که قله‌ی قافی نیست. که سیمرغی نیست و همان سی‌ مرغ همه‌ی حقیقت جهان‌اند. زمان زیادی گذشت و سیب زندگی هزار هزار چرخ خورد تا من بفهمم «راه» یکتایی وجود ندارد. تا من بفهمم که نجات در «رفتن» است و پویایی. در تغییر. در ساکن نبودن و نگندیدن. خوب خاطرم هست اولین باری را که فلسفه می‌خواندم و می‌دیدم فلاسفه چقدر متفاوت به مسائل یکسان نگاه می‌کرده‌اند و اینکه شیوه‌ی تفکر هر کدامشان طرفداران خودش را دارد. خوب خاطرم هست اول باری را که در مورد سوسیالیسم و لیبرالیسم بحث می‌کردیم و من شوکه شده بودم از فهمیدن اینکه برخی از دوستانم طرفدار لیبرالیسم هستند بی آن که آدم‌های بدی باشند. یا وقتی در مورد فلسفه اخلاق حرف می‌زدیم و مواجه شده بودم با تعاریف متفاوت از اخلاق و نگاه‌های متعدد به آن و فهم اینکه همه راه صحیح را در «وظیفه‌گرایی» نمی‌بینند. مدت‌ها طول کشید تا من بفهمم آدم‌ها، بی آن که آدم بدی باشند، از مجموعه ثابتی از مشاهدات و وقایع می‌توانند نتایج متفاوت و تصمیم‌های متفاوتی بگیرند. همان گونه که برای رسیدن به صلح با خود و با جهان هستی می‌توانند راه‌های متعددی بروند. 

مهسای نوجوانی که بی‌نهایت غرق شد در دینداری و چسبیدن به تک تک ظواهر دینی دنبال راه نجاتی بود و واقعا باور کرده بود که این تنها راه است. مهسای جوان در آستانه‌ی ۳۰ سالگی نه خودش دیگر آن قدرها دین‌دار است و نه سر سوزنی به ذهنش خطور می‌کند که دینداری را راه رسیدن به صلح درونی بداند.

 

روزهایی که پس از دوران سیاه و بسیار  سخت و جان‌فرسای افسردگیم با حجم زیادی از نور مواجه شدم واقعا هنور فکر می‌کردم راه نهایی هست که آن را جسته‌ام. فکر می‌کردم لابد از پس دست و پنجه نرم کردن با دنیا دنیا تناقض فکری و دوراهی‌ها و زیر سوال بردن تک به تک بنیان‌های فکریم دیگر به صلحی رسیده‌ام که نهاییست و ابدیست. انگار که به پاسخ «عدد ۴۲» رسیده بودم و دیگر قرار نبود کاری بکنم. کافی بود روزی ۵ بار با خودم پاسخ نهایی را تکرار کنم و از در دست داشتنش خوشحال باشم. اشتباه می‌کردم. چندی بعد باز و باز و باز هزارباره بنیان‌های جدید فکریم را هم زیر سوال بردم و هزار هزار تغییر ریز و درشت در تمام من ایجاد شد بی که من خواسته باشمشان. تغییراتی که دیگر ذهنی و از پس تفکرات نیمه فیلسوف‌مآبانه‌ی شبانه و سحرگاهی پدید نیامده بودند بلکه عینی بودند و نتیجه‌ی دست و پنجه نرم کردن با زندگی واقعی بزرگسالانه و سختی‌های بسیار. 

 

این روزها من آرامم و حالم خوب است و احساس آرامش و صلح می‌کنم اما دیگر به هیچ وجه توهم این را ندارم که این صلح جاودانه است و نهایی. دیگر به هیچ وجه فکر نمی‌کنم رسیدن به صلح نهایی حتی ممکن باشد. فکر می‌کنم پویایی و انسانیتمان در این است که هی این چرخه را طی کنیم: شک کنیم. به هم بریزیم و خراب کنیم و از نو بسازیم و چند صباحی با سازه‌ی نویمان احساس آرامش کنیم و با دیدن دنیا از این زاویه جدید مشعوف شویم. تا دوباره این چرخه را تکرار کنیم. 

 

القصه وقتی می‌نویسم لحظه‌ای احساس می‌کردم با همه جهان در تعادل و صلحم، واقعا منظورم به قدر همان لحظه است و به هیچ عنوان فکر نمی‌کنم که این صلح و آٰرامش قرار است پایدار و جاودانه باشد. مطمئنم که چند صباحی دیگر باز شک خواهم کرد و باز مضطرب خواهم شد و باز خراب خواهم کرد و از نو خواهم ساخت. و به هیچ وجه از این خراب کردن‌ها و از نو ساختن‌ها احساس شرمندگی ندارم. به هیچ عنوان احساس نمی‌کنم که بابت عوض شدن نوع نگاهم باید خجالت بکشم یا به کسی جواب پس بدهم. فکر می‌کنم که جسارت تغییر داشتن و هی دنیای خود را زیر و رو کردن از قضا جای افتخار و نازیدن و سر را بالا گرفتن دارد. 

 

چند سالی پیش دوست دوری -که مدت‌هاست دیگر دوست نیستیم- به استوری از من در اینستاگرام ریپلای داد که «خیلی عوض شده‌ای! زندگی در شهر فاسد (!) تهران تو را تغییر داده و خراب شده‌ای. هیچ هم حواست نیست به اینکه داری عوض می‌شوی!» حرف‌هایش برایم غریب بود!‌ نه فقط از منظر نگاه عجیبی که به تهران داشت، بلکه از این نظر که توقع داشت من ۲۴ ساله شبیه دخترک ۱۷-۱۸ ساله‌ای باشم که پیش‌تر می‌شناخت. تغییر کردنم را به منزله‌ی یک اتفاق شوم می‌پنداشت در حالی که چطور می‌شود بی تغییر کردن و سعی و خطا کردن رشد کرد؟! به سراغ من اگر آمدید و دیدید هیچ شباهتی به کسی که می شناخته‌اید ندارم به نشانه‌ی تاسف سر تکان ندهید. من به جسارتم برای تغییرات بنیادین می‌نازم!‌ :)‌

  • مهسا -

سه هفته پیش نوشتن مطلبی رو شروع کردم در مورد تجربه‌‌ی شرکت در راهپیمایی حمایتی از فلسطین و مشاهداتم به عنوان کسی که  به قدر خودش تجمع‌ها و تظاهرات کمی رو ندیده. می‌خواستم یک سری مقایسه کنم و از حسم بنویسم به عنوان کسی که حتی وقتی میخواست از جمعیت عکس بگیره وحشتزده بود که الان پلیس با باتوم بیاد سروقتش و گوشیش رو بشکنه. کسی که وقتی دید پلیس برای برقراری امنیت اونجاست عمیقا درد کشید از یادآوری هر آنچه تو ایران دیده بود و تجربه کرده بود.

می‌خواستم بنویسم واستون از اینکه مورد تبعیض قرار گرفتم به خاطر روسری داشتن و متوجهش نشدم. بهم اجازه رد شدن از پلی داده نشد چون فکر کردن حتما با جمعیت تظاهرات‌کنندگانم و قصدی دارم در حالی که اون موقعی نیم ساعتی بود جدا شده بودم ازشون و میخواستم از روی پل رد بشم و برم خونه‌م. من حتی نفهمیدم چرا جلوی من رو گرفتن وقتی همون موقع آدمای زیادی داشتن از روی پل تردد میکردن. ذهن من حتی تبعیض رو تشخیص هم نداد تا بعدتر که توییتی در این مورد خوندم. 

میخواستم بنویسم از جمعیتی که دیدم. سازماندهیشون، نظمشون، شکوهشون، برخوردهای پلیس و ... و عکس بذارم واستون.

ولی اینقدر ازش گذشت و حوصله نکردم که دیگه سرد شدم.

-------------------------------------------------------------------------

 

روزهایی را که ترس کرونا آمد و کم‌کم مارا تسخیر کرد خوب به خاطر دارم. همه چیز روشن بود و پر از رنگ. بعد ناگهان در عرض چند مدت کوتاه غباری آمد و آهسته آهسته تمام خنده‌ها را خفه کرد، مهمانی‌ها را تعطیل کرد، رنگ‌ها را سیاه کرد و همه را به داخل خانه‌ها کشید. ما که آموخته بودیم غربت و رنج‌هایمان را با ارتباطا‌ت اجتماعی و دوستی و بودن کنار هم علاج کنیم، ناگهان از هم دور شدیم. بعد سیل تسلیت‌ها شروع شد. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها سپری شدند در حالی که ذکر روزانه‌مان شده بود «تسلیت می‌گم. خدا صبر بده بهتون...». بعد یک روز ترس‌ها شروع کردند به فرو ریختن. سیاهی‌ها شروع کردند به روشن شدن. خبرهای تایید واکسن‌ها یکی پس از دیگری دنیا را روشن کردند. بعد واکسیناسیون شروع شد. علم دوباره پیروز شده بود... چه لحظه باشکوهی! امید برگشت. رنگ برگشت. خنده‌ها برگشتند. انگار دستی دیوانه‌سازهای ویروسی را کنار زد و باز دنیا روشن شد. 

 

همین اتفاق در زندگی من رخ داد. تاریکی‌های زندگی من از دو سال پیشتر شروع شد ولی از حوالی آگست پارسال به اوج رسید. بعد سپتامبر لعنتی آمد. اکتبر. نوامبر. دسامبر. ژانویه. بی ذره‌ای روشنی. بی لحظه‌ای امید. بی لکه‌ای رنگ. بی پرتویی‌ نور. بعد فوریه آمد. نورها پیدا شدند. اول پرتو کم‌رمقی و بعد نورهای بیشتر و بیشتری...دوباره خندیدم. دوباره هیجان‌زده شدم. دوباره شور زندگی به من برگشت. دوباره کارهای جدید شروع کردم و تحولات جدید در زندگیم ایجاد کردم. دوباره «زندگی کردم». هرروزی که از خانه خارج می‌شوم، هر روزی که برای پیاده‌روی می‌روم، هرروزی که بی ترس قضاوت با دوستانم «حرف» می‌زنم، هرروزی که ساده زندگی می‌کنم بدون آنکه ته دلم سیاه باشد و بی‌نور خدا را شکر می‌کنم. شکر می‌کنم که تاریکی‌هایی که به نظر گذشتنی نمی‌آمدند، گذشتند. از حال این روزهای من اگر بپرسید می‌گویم که خوبم و یاد گرفته‌ام در لحظه زندگی کنم. 

 

چند هفته پیش دوست دوری در توصیف من گفت که به نظرش خیلی در لحظه زندگی می‌کنم و خوشحالی‌ها و ناراحتی‌هایم لحظه‌ای هستند و ابایی از بروز شادی و شوق لحظه‌ایم ندارم. نمی‌دانم این را به عنوان ویژگی مثبت گفت یا منفی. ولی برای من خیلی جالب و شگفت‌انگیز بود. چون این دقیقا تصویری از من بود که پیشتر وجود خارجی نداشت. من همیشه نگران آینده‌ی نیامده بودم. هرگز از چیزی خوشحال نمیشدم و همیشه منتظر اتفاق‌های بد کم‌احتمال آینده بودم. اما تمام آنچه که از سر گذراندم به من یاد داد که قدر کوچکترین لحظه‌ای برای لبخند زدن را بدانم که به قول حضرت امیر (ع) «فرصت‌ها چون ابرها در گذرند». شنیدن چنین جمله‌ای در توصیفم، اعلام موفقیتم بود در یاد گرفتن این مهارت. 

 

این روزها در راستای به صلح و آرامش رسیدن با خودم می‌زنم به دل طبیعت زیبای دور و بر و سعی می‌کنم خودم را پیدا کنم. در برگ‌ها، در صدای پرنده‌ها و جریان آب دریاچه‌ها و رودها دنبال تکه‌های خودم می‌گردم. در نیایش پرنده‌ها و صدای وزش باد دنبال راز هستی می‌گردم. راه می‌روم و بلند بلند آواز می‌خوانم و خودم را که سال‌ها تحت انواع قید و بندهای نامرئی خودساخته بوده‌ام رها می‌کنم. منی که بلند می‌خندد و بلند آواز می‌خواند و می‌جهد و جست و خیز می‌کند و خودش را دوست می‌دارد. دیروز و در میانه‌ی یکی از همین گشت و گذارها و بلافاصله بعد از بدرقه‌ی دوستانم (که بودنشان بزرگترین نعمت زندگی من است و جنس بودنم در کنارشان دقیقا از جنس «حضور» است)، وسط جای جنگلی‌مانندی به دور از هر آلودگی صوتی لحظه‌ی نابی را تجربه کردم که برایم بیگانه بود. ایستاده بودم روی تابی و آرام تاب می‌خوردم و زل زده بودم به آسمان آبی بالای سرم و پادکست انسانک در گوشم پخش می‌شد. حسام ایپکچی بخشی از یکی از نامه‌های فیلسوف بزرگ هایدگر به همسرش را می‌خواند که «دلم برای «حضور خاموش» تو که جزئی از کار من است تنگ می‌شود.»و درباره‌ی معنی «حضور» توضیح می‌داد و من به پرنده‌ای نگاه می‌کردم که از کرانه‌ی آسمان می‌گذشت. یک آن حس کردم که چقدر در این یک لحظه‌ی خاص در صلح و تعادل با خودم و با تمام جهان هستیم. و ناگهان، از ته ته ته دلم آرزوی رسیدن مرگ را کردم. دلم می‌خواست همه چیز در اوج تمام شود. اوجی که در آن خبری از نگرانی،‌ رنج، ترس و غم نبود و همه‌اش از جنس «امنیت» بود و آرامش. این حس،‌ این اوج، این امنیت، احساس نابی بود که برایم غریبه بود و پیش‌تر هرگز تجربه‌اش نکرده بودم.

 

در مورد این «صلح» بیشتر خواهم نوشت...

 

  • مهسا -

سخت‌ترین بخش تمام ماجراهایی که از سر گذراندم این بود که تصویرم از خودم گم شد. ناگهان به خودم آمدم و دیدم خودم را نمی‌شناسم. انگار ناظر خاموشی هستم که به تماشای زندگی دختری که نمی‌شناسم نشسته‌ام. ارتباطم را با خودم، به طور کامل از دست دادم. انگار منتظرم همه چیززهای موقتی تمام شود و من دوباره بشوم همان دختری که ۲۷ سال شناخته بودم. اما هیچ چیز موقت نیست و هیچ چیز تمام نخواهد شد. زندگی من زیر و رو شده و لاجرم «خود» ذهنیم هم باید زیر و رو شود. 

امروز اما همینطور که استکان چای به دست نشسته بودم جلوی لپتاپ و فیلم می‌دیدم، ناگهان به ذهنم رسید که از قضا این «من» چقدر با تصویر ذهنیم از خودم جور است! منی که در برابر شرایط بیرونی کوتاه نیامد و باز هم به دنبال راهی رفت و به جای نشستن و غصه خوردن، تلاش بیشتر کرد و زحمت چندین برابر کشید. منی که باز هم راهی جست و دست از تکاپو برنداشت. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد: وقتی ناگهان شرایط را اینطور دیدم، آرامش ذهنی پیدا کردم. دوباره ارتباطم را با خودم به دست آوردم و از ناظر خاموش بیرونی تبدیل به «خود»ی شدم که دارد این زندگی را می‌سازد. یکهو رنگ‌ها به زندگیم برگشتند و نور خاموش‌شده‌ی ته قلبم باز روشن شد. بعد یکهو خندیدم. نه از آن خنده‌های بی‌رمق این مدت که تلخ بود و سرد. خنده‌ی واقعی. 

 

در میانه‌ی روزهای سرد و سخت ۶ ماه پیش، دوستی در اینستاگرامش از روزهای سخت و سردی نوشت که امید سر پا نگهش داشته بود و زندگی باز بهش لبخند زده بود. همان روزها بهش پیام دادم که «کاشکی منم سال دیگه بیام بگم معجزه‌ی امید نجاتم دادتو این شرایط و روزهای خیلی سختی که دارم» و او جواب داد «تو سخت‌ترین روزها امیدت رو از دست نده». روزهای ماه‌های بعدم با همین جمله گذشت. هربار خواستم از پا بنشینم، باز این جمله به ذهنم آمد و بلند شدم. هرجا خواستم رها کنم، باز این جمله آمد جلوی چشمم و ادامه دادم. از پس هر ریجکتی و ضربه‌ی سختی که بهم وارد می‌شد، یاد این جمله ساده می‌افتادم و می‌رفتم سراغ جای بعدی. راه بعدی. راه بعدی. راه بعدی. تا که شد. تا که راه جواب داد. نمی‌دانم جای چندم بود. نمی‌دانم راه چندمی بود که امتحانش کردم. نمی‌دانم... فقط می‌دانم که کم نیاوردم و ادامه دادم. بعد فهمیدم که همان دوست که جمله‌اش در سخت‌ترین روزها شده بود مشعل راهم، دوباره در شرایط سختی قرار گرفته. بهش گفتم که حرف‌هاش به من انرژی داده بودند و عاقبت راه باز شد. بهم گفت که حرفم بهش انگیزه داده باز از نو... امروز پستی گذاشته بودم در اینستاگرام و نوشته بودم که این حرف ساده چه معجزه‌ای در زندگی من ساخته. بهم پیام داد و گفت که چقدر نیاز داشته به اینکه حرف خودش به خودش یادآوری شود. نوشت که در روزهای خیلی خیلی خیلی سختی که دارد و هیچ نشانه‌ی روشنی پیدا نمی‌کند، این یادآوری من نشانه‌ی راهش شده... من از تصور زیبایی این موقعیت گریه‌ام گرفت. قاعده‌ی زندگی به همین سادگیست: خوبی می‌کنی، انرژی مثبت می‌پراکنی،‌ و انگیزه می‌بخشی. همین انرژی یک روزی به خودت برمی‌گردد. همین خوبی‌هایی که در حق بقیه کرده‌ای به خودت برمی‌گردد. امروز آن مشعلی که ۶ ماه پیش دوستم به دست من داده بود، برگشت به دست خودش. 

بیشتر از یک سال پیش در این پست درمورد اضطراب مرگ نوشته بودم و راهکار اروین یالوم برای غلبه بر آن: موج زدن. همین کارهای به ظاهر کوچکی که برای دیگران می‌کنیم،‌ همین انرژی‌های اندکی که در زندگی دیگران می‌سازیم، از بین نمی‌رود. همین اثرات کوچکی در زندگی دیگران می‌گذاریم، باعث می‌شود که ادامه پیدا کنیم و حتی بعد از مرگمان اثرمان تا همیشه بر جهان باقی بماند. با همین ذهنیت، من همیشه و در همه حال خوبی‌هایی را که دیگران در حقم می‌کنند، هر قدر کوچک، به رویشان می‌آورم و ازشان قدردانی می‌کنم. فکر می‌کنم وقتی آدم‌ها بدانند که چه اثرهای زیبایی روی زندگیم داشته‌اند، اضطراب مرگشان کم‌تر می‌شود. من برای دوستم نوشتم و او برای من نوشت. مطمئنم که امروز روز بهتری شد برای هر دوی ما که می‌دانیم اثری بزرگ گذاشته‌ایم روی زندگی دیگری. 

 

لبخند امروز من بعد از پیام دوستم اینقدر پررنگ بود و اشک‌های شادیم آنقدر آرامش‌بخش بود، که احساس کردم ارزش ثبت کردن در اینجا را دارد. 

 

پ.ن: پیام‌هایی که این مدت از کسانی گرفتم که از اینجا متوجه اتفاقاتی شدند که برایم افتاده، خیلی دل‌گرم‌کننده و قشنگ بودند. ممنونم از حس‌های خوبی که به من دادید. :)‌ شبیه انسان سوگواری بودم که نیازمند بلعیدن تمام کلمات مهرآمیز دیگران بود. ممنونم که بی‌تفاوت نبودید. 

  • مهسا -

الان ساعت ۹ و نیم صبحه و من تصمیم گرفتم که یه روز کامل نخوابم تا ساعت خوابم درست بشه و از وضعیت شب تا صبح بیداری و صبح تا عصرخوابی نجات پیدا کنم. پیش خودم گفتم در حالی که مغزم خسته‌س و چشمام می‌سوزه (اما تلاش میکنم نخوابم) چی بهتر از این که بالاخره بیام سراغ وبلاگم؟ تو این مدت چیزهای زیادی بوده که دوست داشتم درموردشون بنویسم، ولی هربار میخواستم بنویسم به خودم می‌گفتم نه! ااول باید شرح ماوقع بدم، بعد... . که خب راستش از نظر روحی اماده‌ش نبودم هنوز.

 

۱. آن چه که گذشت به من اینه که به دلیل لیست بلندبالایی از مشکلات با استادم مجبور شدم که از خیر دکتریم که استادم به طور کامل مانع پیشرفتش بود و اجازه نمیداد هیچ کاری بکنم بگذرم. این سخت‌ترین تصمیمی بوده که تا حالا تو زندگیم گرفتم. عمری با آرزوی گرفتن مدرک دکتری و موندن تو آکادمیا درس خونده بودم و زحمت کشیده بودم. ناگهان ولی در چنین موقعیتی قرار گرفتم که انگار تمام تلاش‌های زندگیم هیچ شدن. پوچ شدن. خیلی موقعیت سختی بود و من تصمیم بسیار سختی گرفتم. ولی واقعا چاره‌ی دیگری باقی نمانده بود. مدت‌ها تلاش کردم و خودم رو به هر دری زدم و از هرکسی که می‌شد کمک گرفتم. ولی خب. نشد.

 

بعد از اینکه تصمیم گرفتم از دانشگاه خارج بشم، غول بعدی پیدا کردن کار بود در شرایطی که پندمیک شرکت‌های زیادی رو به تعدیل نیرو کشونده بود، زبان هلندی بلد نبودم، سابقه کار مرتبط نداشتم، مدرک تحصیلی از خارج از کشور نداشتم، هیچ هیچ هیچ نتورکی خارج دانشگاه نداشتم، و نیاز به اسپانسرشیپ ویزا هم داشتم! اون هم در حالی که اعتماد به نفسم کاملا نابود شده بود توسط استادم و تحقیرهاش در طول یک سال و نیم گذشته. همه بهم می‌گفتن نمی‌شه و نمی‌تونی... منم باور کردم که نمیشه. تا اینکه یکی از استادای دانشگاهمون که کار اصلیش تو صنعته باهام صحبت کرد. یه خانم غیرسفیدپوست که کل زندگیش به جنگ با تبعیض‌ها گذشته بود. ذره ذره با حرف‌هاش و مراقبت‌هاش ازم بهم انرژی و اعتماد به نفس رو برگردوند. کمکم کرد که رزومه‌مو درست کنم، کاورلتر بنویسم، و ... . با تمام این‌ها، من از حیث فشارهای روانی در وضعیتی بودم که یک روز صبح احساس کردم دیگه نمیتونم به زندگی ادامه بدم. از آنجا که با مشکلات روان بیگانه نبودم، متوجه شدم که دیگه در مرز خطرناکی قرار گرفتم و اگر خودم رو نجات ندم، معلوم نیست چه بلایی سرم بیاد. همون موقع بلیت گرفتم و به صورت غیرمنتظره‌ای رفتم ایران. دو ماه و نیمی که خونه بودم، کمکم کرد که تا حد زیادی ریکاور بشم و انرژی که طی فاجعه‌های پشت سر هم در ماه‌های قبلش از دست رفته بود کم‌کم بهم بر گرده. ولی وقتی برگشتم هلند، هیچ امیدی نداشتم دیگه. ۳ ماه اپلای کرده بودم بدون اینکه هیچ، مطلقا هیچ جوابی گرفته باشم. ریجکت پشت ریجکت. unfortunately پشت unfortunately... . حس میکردم دنیا برای من به آخر رسیده و در بن‌بست گیر افتادم. هیچ راهی نبود. هیچ دری، هیچ نوری. اما یهو در هفته‌ی اولی که بعد از برگشتنم از ایران گذشت، چندین تا مصاحبه گرفتم و آروم آروم در روند صحیح کار پیدا کردن قرار گرفتم. و عاقبت یه پیشنهاد کاری با شرایطی که میخواستم گرفتم تا فعلا از وضعیت بلاتکلیفی و بی‌ثباتی خارج بشم. به جز اینکه در روند مصاحبه‌ها تا حد زیادی اعتماد به نفس پیدا کردم در مورد مهارت‌هایی که فکر می‌کردم ندارم و حالا داشتن باعث میشدن جلو برم...

 

در نهایت اینکه چند روز دیگه من اولین کار غیر ریسرچی و غیر دولوپریم رو شروع میکنم ان شاءالله. خوشحال نیستم ولی امیدوارم که کم‌کم راهم رو پیدا کنم و بتونم از نو رویاهام رو بسازم. در لحظه ذهنم پر از فکرهای منفی و مثبت درهمه و فقط خدا می‌دونه که کدوم یکی‌ها تحقق پیدا میکنن. ولی من دلم رو خوش کردم به اینکه خدا خودش کمکم کنه و همونطور که تو بن‌بست‌ترین روزهای زندگیم دری به روم باز کرد، باز هم بغلم کنه و نور رو به قلبم و برق شور زندگی رو به چشم‌هام برگردونه. 

 

۲. استرس بعدیم بعد از پیدا کردن کار، پیدا کردن خانه بود که کار بسیار سختیه تو آمستردام. ولی اون هم به طور خیلی عجیبی به راحتی انجام شد و جایی پیدا کردم که خیلی به دلم نشسته و ان شاءالله قراره تا یک ماه دیگه جابه‌جا بشم به اونجا. 

 

۳. 

عید نوروز هم اومد و رفت و باز کنار خانواده نبودیم. سال ۹۹ سال بینهایت عجیب و سختی بود برای من. توش اتفاقات عجیبی افتاد که هرگز فکر نمی‌کردم در زندگی من پیش بیان. مقادیر زیادی زیر و زبر شدم از همه لحاظ. تازه احساس میکنم از دنیای رویایی کودکانه‌م وارد دنیای بزرگسالی شدم. و اضطراب این تغییرات من رو یه جاهایی از پا انداخت. برای اینکه دوباره سر پا بشم نیاز داشتم که از جهان دور و برم دیسکانکت بشم و دوباره با خودم کانکت بشم. دنیای درهم و برهم و نابودشده خودم رو از اول بسازم و بعد باز از نو مناسباتم با جهان خارج از خودم رو تعریف کنم. الان در اون مرحله‌م. با گام‌های لرزان و ترسان دارم برمیگردم به دنیای خارج از خودم.

سال ۹۹ سال غریب و سخت و پردردی بود برای من. اگرچه که همین دردهاست که مارو بزرگ میکنه. در تک‌تک لحظه‌های درد کشیدنم، در تک تک لحظاتی که در بن‌بستی گیر افتاده میدیدم خودم رو که راهی به بیرون نداشت، فقط و فقط یک کلام حضرت امیر (ع) به قلبم آرامش می‌داد: «عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم = خداوند را به وسیله فسخ شدن تصمیمها گشوده شدن گره ها و نقض اراده ها شناختم.»

 

۴. این روزها ماه مبارک رمضانه. من که از ۲ماه و نیم پیش از ماه رمضان با یه رژیم سفت و سخت بدون کربوهیدرات تلاش کرده بودم عادات غذاییم رو اصلاح کنم و به جای حجم زیاد نون و برنج، گوشت و ماهی مصرف کنم و مصرف شکرم رو به صفر برسونم، ماه رمضون رو خیلی سالم‌تر از سال پیش دارم میگذرونم. سال پیش بعد از ماه رمضون من آب شده بودم (نه به طور مثبت! بلکه کاملا ضعیف شده بودم بابت اینکه هیچی نمیتونستم بخورم و تمام مواد مغذی بدنم از دست رفته بود). شکر خدا امسال تا اینجا تلاش کردم سالم باشه تغذیه‌م. طول روزمون هم از ۱۶ ساعت و نیم شروع شده. الان کمی بیشتر از ۱۷ ساعت و ۲۰ دیقه‌س و تا آخر ماه مبارک به ۱۹ ساعت و نیم میرسه. ولی خداروشکر مثل سال گذشته بالای ۲۰ ساعت نمیره. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۵. راستی امروز اینجا تولد پادشاهشونه و در حالت عادی بزرگترین جشن خیابونی هلند با رنگ نارنجی (رنگ خاندان سلطنتی هلند) برگزار میشد. ولی کووید، برای دومین سال متوالی این جشن رو هم به تعطیلی کشوند. (عکس از گوگل)

۶. یک عالمه پادکست و کتاب و فیلم و سریال دارم برای معرفی که بماند برای پست‌های آینده. فعلا این یکی قورباغه‌م رو که اعلام عمومی وضعیتم بود قورت دادم. :)

  • ۵ نظر
  • ۲۷ آوریل ۲۱ ، ۰۹:۴۵
  • مهسا -

سلاام! 

من برگشتم. :)

تو این مدت زندگیم زیر و رو شد. کلی حرف دارم که به مرور زمان بگم. ولی فعلا فقط دلم خواست یه سلام دوباره بنویسم اینجا.

هم کلی حرف دارم، هم کلی کتاب دارم معرفی کنم، هم کلی پادکست دارم توصیه کنم. ولی طول میکشه تا دوباره به نوشتن عادت کنم.

فعلا علی الحساب، روزشمار نوروز داریم. :)

  • مهسا -

مرا آدمی بار آورده‌اند با خوش‌بینی ذاتی به تمام ذرات هستی. به مثبت دیدن همه چیز و همه کس. به باور به این که همه انسان‌ها خوبند مگر اینکه خلافش را «بارها» ثابت کنند. من را مناسب این جهان بار نیاورده‌اند. و من از همین خوش‌بینی ذاتی و خوش‌قلبی ساده‌لوحانه‌ام سخت‌ترین ضربه را خوردم. 

دیروز با دوستی صحبت می‌کردم از بی‌معرفتی‌هایی که دیدم و نامردی‌هایی که در حقم روا داشتند، و بی‌انصافی‌های پی‌در پی و ناروایی که با من کردند، برایم فایلی فرستاد و ازم خواست که به آن گوش دهم. بعد بلند شدم و با دوچرخه‌ام رفتم پارک نزدیک خانه. نشستم کنار آب و پرنده‌ها را نگاه کردم و ناباورانه به ظرفیت بی‌معرفتی انسان‌ها فکر کردم. به بی‌لیاقتی برخی از آن‌ها هم. گیج بودم و گم. این بهترین توصیفیست که می‌توانم از احساسم ارائه دهم. بعد برگشتم خانه و در همان حال گیجی شروع کردم به گوش دادن پادکستی که آن دوست عزیز برایم فرستاده بود. و چقدر به موقع! و چقدر درست و به‌جا! 

 

فصل اول از پادکست رادیوراه یک ماه پیش شروع به انتشار کرده و قرار است هفته‌ی اول هر ماه قسمت جدیدی منتشر شود. در نتیجه، تا الان دو قسمت از آن منتشر شده. این پادکست را آقای مجتبی شکوری می‌سازد که شاید پیش‌تر صحبت‌هایش را در برنامه‌ی کتاب‌باز سروش صحت شنیده باشید. فارغ التحصیل مهندسی مکانیک از دانشگاه شریف است و کارشناسی ارشد و دکتری علوم سیاسی از دانشگاه تهران. طوری که هوشش را وقت صحبت کردن و ارتباط برقرار کردن بین مسائل مختلف کاملا حس می‌کنید. هرچند حتی مسیر درس خواندنش هم مسیر عجیب و غریبیست! کسی که اختلال ADHD دارد و سوم دبیرستان با معدل ۱۵ از مدرسه اخراج شده است! ولی با تلاش بسیار زیاد به رتبه‌ی ۴۸ کنکور ریاضی می‌رسد و رشته‌ی مهندسی مکانیک دانشگاه شریف! هرچند در ادامه هم مکانیک را ۶ساله و با معدل ۱۲ به پایان می‌‌رساند. :))))  

 

القصه این آدم انسانیست بسیار خوش‌صحبت و دل‌نشین و همزمان عجیب که این پادکست را برای حرف زدن از روانشناسی شروع کرده است. 

 قسمتی از آن که دوست عزیز دورم برای من فرستاده بود قسمت دوم از آن بود با نام جادوی راه که مسیر و جاده و راه رشد و تعالی انسان را بر اساس نظریه‌ی یونگ بیان می‌کند با گریزهای بسیاری که به داستان شازده کوچولو و شمس و مولانا می‌زند تا مراحل مختلف این رشد را در این دو قصه نشان دهد. صددرصد شنیدن این اپیزود را توصیه می‌کنم. اینجا خلاصه می‌گویم که چرا شنیدن این اپیزود به من کمک کرد. 

مسیر رشد و تعالی را به این ترتیب تعریف می‌کند: کودک معصوم- یتیم- جستجوگر- جنگجو- حامی-بالغ معصوم- جادوگر

 

کودک معصوم کسیست که فکر می‌کند همه چیز خوب است و دنیا زیباست و هیچ بدی در جهان نیست. پدر بودا او را اینطور بار آورده بود! برای اینکه پسرش با ملایمات زندگی مواجه نشود، دنیایش را محدود کرده بود به باغ خانه‌شان و حتی وقتی کسی پیر می‌شد یا میمرد، به او می‌گفتند که به سفر رفته تا با مفهوم دردناک «مرگ» مواجه نشود. در این مرحله ذهن انسان پر است از «باید»های خوش‌بینانه درمورد جهان و زندگی. چیزهای زیبایی که دوست داریم واقعیت داشته باشد.

 

مرحله‌ی «یتیمی» زمانیست که کسی رنج می‌کشد و رویای شیرین اولیه‌اش می‌شکند و کودکی معصومانه‌اش زیر سوال می‌رود. این مرحله‌ایست که انسان از لانه‌ی امنش بیرون کشیده می‌شود و به جای‌ «باید»ها با «هست»ها مواجه می‌شود. با واقعیت‌هایی که بر خلاف خیالات خوش‌بینانه‌ی مرحله‌ی کودکی اصلا قشنگ و زیبا نیستند.  این مرحله با رنج بسیاری همراه است. دنیا از ما می‌خواهد رنج‌ها را انکار کنیم و بگوییم همه چیز خوب است و همیشه قوی هستیم و ... . ولی می‌گوید که می‌توانیم رنج را بپذیریم و از آن استفاده کنیم تا آن را به آگاهی تبدیل کنیم. رنج برای همه رخ می‌دهد ولی همه آن را به آگاهی تبدیل نمی‌کنند. برخی تصمیم می‌گیرند در خوش‌خیالی‌های معصومانه‌ی کودکانه‌شان باقی بمانند و فکر کنند که می‌توانند همه چیز را کنترل کنند، رفتار دیگران را کنترل کنند، جهان را کنترل کنند. ما باید در این مرحله از معصومیت دست بکشیم. باید از اهمیت دادن به نظر و فکر دیگران دست بکشیم. باید اعتبارات و احترام‌های پوشالی را پشت سر بگذاریم و یتیم شویم. ما در این مرحله می‌فهمیم که زندگی همیشه عادلانه نیست و ما همیشه نمی‌توانیم به خواسته‌هایمان برسیم. می‌فهمیم که مردم همیشه بامحبت و وفادار نیستند و ما گاهی نمی‌توانیم نظم مورد نظرمان را به جهان تحمیل کنیم. ما می‌فهمیم که هیچ یقینی وجود ندارد و باید شک کنیم. به همه چیز. در این مرحله باید به درک واقع‌بینانه‌ای از دنیا برسیم. ما برای پشت سر گذاشتن این مرحله باید رنج را بپذیریم و آن را ببینیم و انکارش نکنیم. حسش کنیم. در چشم‌هایش زل بزنیم و شجاعانه زیستن را تجربه کنیم. بعد رنج را واکاوی کنیم. ببینیم علت وقوع این رنج چه بوده؟ چه اتفاق بدی برای ما رخ داده؟ 

«اگر ما در را به روی درد و رنج ببندیم، هیچ چیز دیگری داخل نمی‌شود.شاید بتوانیم درد را به تعویق بینداریم ولی خیلی چیزهای خوب دیگر را هم نمی‌توانیم تجربه کنیم.»

«یک بار مردن بهتر از هر روز و هر ثانیه مردنه. یک بار قطع انتظار از دیگران بهتر از هرروز امید بستن و ناامید شدنه.»

 

در مرحله‌ی بعد باید شروع کنیم به «جستجو» و زیر سوال بردن همه‌ی باورهایمان. باورهای معصومانه‌ی کودکیمان. بگردیم و بگردیم... . 

بعد از اینکه انتظارمان از جهان به طرز واقع‌بینانه‌ای تغییر کرد، آماده‌ایم که قدم در راه بگذاریم. باید سوالات بنیادین بپرسیم. تا وقتی یتیم نشده باشیم و افکارمان تحت تاثیر دیگران باشد، ممکن نیست که به جسنجوی پاسخ‌های خودمان برای سوال‌هایمان بپردازیم. نکته‌ی مهم این که ذات جستجو در تداوم آن است و هرگز به پایان نمی‌رسد. این جستجو در تمام زندگی با ما همراه است.

 

در مرحله‌ی بعد و وقتی پاسخ دادیم به سوالاتی در مورد واقعیتهای جهان، آرمانها و قوت و ضعف‌های خودمان وقتی آن است که وارد مرحله‌ی «جنگجویی» شویم و برای تحقق باورهایمان بجنگیم تا دوباره از سرزمین «هست‌»ها به سرزمین «باید»ها کوچ کنیم، ولی این بار واقع بینانه و عاقلانه. این بار می‌دانیم چه چیزهایی رات میتوانیم تغییر بدهیم،‌و چه چیزهایی را نمی‌توانیم و انرژیمان را برای چیزهایی می‌گذاریم که می‌توانیم بر آن‌ها موثر باشیم و چیزهایی را که در کنترل ما نیست،‌ می‌پذیریم.

 

بعد از آن که جنگیدیم و اژدهاهای درون و بیرون را شکست دادیم، وارد مرحله‌ی «حامی» می‌شویم. این جا مرحله‌ایست که ما به قدرت روحی می‌رسیم که می‌توانیم ببخشیم. می‌توانیم دیگران را کمک کنیم و آن‌ها را به زندگی وصل کنیم. نکته‌ی خیلی مهم این است که این مرحله باید بعد از جنگجو باشد. ما باید اول خودمان به جایی برسیم تا بتوانیم به دیگران کمک کنیم. اگرنه حد اعلای سرکوب خود را به نمایش گذاشته‌ایم...در حامی، ما چیزهایی را که به دست آورده ایم، می‌بخشیم.  (مرحله‌ای که در آن شازده کوچولو متوجه مسئولیتش در برابر گلش می‌شود). آن چه در این مرحله بسیار مهم است این است که ما بتوانیم نبخشیم،‌ ولی ببخشیم. حق انتخاب داشته باشیم. 

 

حالا می‌رسیم به مرحله‌ی بسیار زیبا و آرامشبخش «بالغ معصوم» که جایزه‌ی رنجیست که در این سفر تعالی کشیده‌ایم. بالغی که مشابه کودک اولیه معصوم است، خوب است، خیرخواه است ولی بالغ است. فکر نمی‌کند همه‌ی بقیه خوبند پس وقتی بی‌معرفتی می‌بیند اذیت نمی‌شود و غافل‌گیر نمی‌شود. بالغی که بهشتش را خودش می‌سازد نه اینکه فکر کند جهان بهشت است. بالغ معصوم شادی اصیل را تجربه می‌کند و بسیار با کودک معصوم متفاوت است. «شکر اندر شکر اندر شکر است». بالغ معصوم رنج را می‌بیند، آن را انکار نمی‌کند، بلکه آن را طوری تفسیر می‌کند که عین زیباییست. «مرده بدم زنده شدم ،گریه بدم خنده شدم، دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم».

 

اما این باز هم نهایت درجه‌ی رشد نیست. هنوز درجه‌ی «جادوگر» باقی مانده. هبوط از «بالغ معصوم» به «جادوگر». وقتی ما بهشت را «ساختیم» و در آن غرق شدیم، در مرحله‌ای می‌توانیم به حدی از رشد برسیم که کمال را فقط برای خودمان نخواهیم. بلکه بخواهیم به دیگران هم کمک کنیم تا این کمال را تجربه کنند. اینجا مرحله‌ایست که با اختیار خود به جهان رنج‌ها برمی‌گردیم تا دست دیگران را بگیریم. این نهایت درجه‌ی کمال و تعالی انسانیست. «بالغ معصوم» بهشت خود را می‌سازد و دنیای زیبای خود را می‌سازد. جادوگر اما «جهان» را زیبا می‌کند. 

 

من بعد از اتفاقاتی که از سر گذراندم و رنج عمیقی که تجربه کردم، خودم را در مرحله‌ی «کودک معصوم» می‌بینم که یتیم شده. یتیم شده از دیدن بی‌معرفتی‌ها و نامهربانی‌ها و نامردی‌ها. حالا این منم که باید تصمیم بگیرم که می‌خواهم روی خوش‌خیالی‌های معصومانه‌ی کودکانه‌ام پافشاری کنم یا می‌خواهم رشد کنم و وارد مرحله‌ی بعد بشوم، قدم در راه رشد بگذارم و وارد مرحله‌ی جستجو شوم.

 

 

 

پ.ن۱: اپیزود اول این پادکست هم درمورد «عشق» است. چرا عاشق می‌شویم؟ و در مسیر عشق چه بر ما می‌گذرد؟ شنیدن آن را هم بسیار توصیه می‌کنم. 

 

پ.ن۲: راستی دو ساله شدم. :)‌ دو سال از کوچم به این کشور زیبای شگفت‌انگیز می‌گذرد. 

 

 

  • مهسا -

واقعیت اینه که تو چند هفته‌ی اخیر فاصله‌ی بین خوشحالی عمیق و غم عمیق رو طی کردم. همه‌ی احساساتی رو که تو این طیف جا میشن تجربه کردم. ویران شدم ویرانِ ویران. ولی یک نقطه‌ای هست وسط همین ویرانی‌ها که آدم از خودش می‌پرسه خب بعدش که چی؟ آخرش که چی؟ متاسفانه غم نمی‌کشه آدم رو. پس بالاخره که باید زندگی کنم. باید دوباره از ویرانی‌ها بسازم خود رو. من دست و پا نمی‌زنم. خودم رو رها کردم در جریان آب تا هر چی که قراره طی بشه، بشه. چند روزی از دانشگاه مرخصی گرفتم و کل روز مچاله شدم تو خودم زیر پتو. بعد چندین تا سریال رو از اول تا آخر دیدم. بعدتر که کمی بهتر شدم از جام بلند شدم و آشپزی کردم. سعی کردم با طعم‌ها و رنگ‌ها زندگی رو از نو بیافرینم. یک سری کارها اقدامات موقته. در لحظه فایده دارن ولی در مجموع قرار نیست کاملا بهبود بدن آدم رو. زمان. زمان تنها تسکین‌دهنده‌ی دردهاست. 

اول از خدا خیلی شاکی شدم. با خدا قهر کردم. که چرا؟ چرا همه‌ی اینها پیش آمد؟ چرا گذاشت دل من بشکنه؟‌ چرا مراقبم نبود؟‌ چرا تنهام گذاشت و رهام کرد؟ بعدتر دیدم خدا یحتمل در همین لحظه هم رهام نکرده و دستم رو گرفته. ولی چرا بغلم نمیکنه؟ 

صبر. این روزها که باید صبر کنم، میفهمم معنای صبر رو. 

  • (صَ) [ع.] (اِ.) گیاهیست با برگ های دراز و ضخیم و تیغ دار با گل های زرد رنگ. در جاهای گرم می روید و طعم تلخ دارد.

 


راستش در تمام دو سال گذشته مفهوم غربت و تنهایی رو به اندازه‌ی شب‌های این چند هفته‌ی اخیر درک نکرده بودم. وقتی از درد به خودم میپیچیدم و حتی کسی نبود که دستم را محکم بگیره فشارش بده و بهم بگه من اینجام. هیچ کس نبود. من بودم و من. تنهایی انسان معاصر. تنهایی انسان مفلوک از وطن و خانواده‌ی خود گذشته برای رسیدن به هیچ. به هیچ. به هیچ. 

 

  • ۸ نظر
  • ۱۲ اکتبر ۲۰ ، ۱۲:۰۶
  • مهسا -

روزها و شبها برام نفس‌گیر میگذرن. شب‌های زیادی به امید به صبح نرسیدن و بیدار نشدن میخوابم. شب‌های زیادی از تشویش و غصه و اضطراب به خودم میپیچم و روزهای زیادی از بلاتکلیفی و کنار نیامدن با خودم در خودم مچاله میشم. 

واقعا پیش‌بینی این روزهای سیاه زندگی رو نکرده بودم. میدونم که میگذره. میدونم که زمان تسکین میده دل آدمارو. میدونم همه‌ی اینارو ولی هیچ کدوم از این دونستن‌ها چیزی از سوگواری من کم نمیکنه.

+دعام کنین. خیلی زیاد. که سخت محتاجم...

  • ۵ نظر
  • ۰۶ اکتبر ۲۰ ، ۱۲:۱۴
  • مهسا -

نمیدونم چرا دارم این پست رو می‌نویسم. بعد از ایییین همه وقت... شاید چون دوست دارم صدایی ازم به بیرون از خودم منتشر بشه. چیزی از من که بگه زنده‌م، نفسم می‌کشم و هستم.

واقعیتش روزهای خیلی خیلی سختی رو دارم می‌گذرونم. روزهایی که در عمرم فکر نمی‌کردم برام پیش بیان. ولی خب...پیش اومدن. سخت غمگین و دل‌شکسته و خشمگینم. 

این رو نوشتم تا ازتون خواهش کنم که واسم دعا کنین. برای آرامش روح و روانم. 

لطفا. 

 

  • ۹ نظر
  • ۲۸ سپتامبر ۲۰ ، ۱۱:۵۴
  • مهسا -

پارسال تولد بیست و شش سالگیم رو غریبانه گذروندم. صبح دفاع ارشد سارا بود. بعد من با بچه‌های دانشگاه رفتم باربکیوپارتی. بعد با سارا قرار داشتیم که با هم بریم بستنی بخوریم به مناسبت تولد من و دفاع اون. همین کارو هم کردیم. بی هیچ کیکی، شمعی یا آرزویی.

 

تولد بیست و هفت‌سالگیم اما متفاوت و خیلی قشنگ و دلگرم‌کننده گذشت. لایدن. کافه. کیک. لبخند. حال خوش :) 

 

تو این روزهای سخت کرونا و در حالی که دلم لک زده برای دیدن خانواده‌م و در حالی که گاهی از دلتنگی مهراد اشک تو چشمام جمع میشه و از دلتنگی پدر و مادرم بغض میکنم، دلم گرمه و این نعمت بزرگیه. خدارو شکر میکنم برای این حس و حال خوب که باعث شده سختیای این روزارو راحت‌تر تحمل کنم. و در عین سختی، نشکنم و از وسط دو نیم نشم. الهی شکر.

 

به توصیه‌ی پدر و مادرم دارم کتاب کوه دوم از دیوید بروکس رو میخونم (که اگر دنبال‌کننده‌ی پادکست بی‌پلاس باشید، معرفی کتاب جاده‌ی شخصیت رو از همین نویسنده شنیده‌اید) و بسیار لذت میبرم از خوندنش. هرموقع تموم بشه میام و در یک پست درموردش حرف میزنم. 

فیلم و سریال هم خیلی زیاد دیدم این مدت. فصل چهارم 13 reasons why رو دیدم که خیلی بد بود. فصل دوم homecoming رو دیدم که جالب بود ولی اصلا به پای فصل اولش نمی‌رسید. دو تا فیلم رو هم تو سینما دیدم. یکی knives out که خیلی باحال و سرگرم‌کننده بود و موقع دیدنش به آدم خوش میگذشت. اگر حوصله‌تون سررفته و میخواید فیلم سرگرم‌کننده ببینید حتما پیشنهادش میدم. اما یک فیلم فوق‌العاده هم دیدم که باهاش خیلی گریه کردم و حالم خیلی خوب شد و همه‌ی وجودم لطافت شد. فیلم I still believe بر اساس زندگی واقعی یه نوازنده‌ی موسیقیه که همسرشو از دست میده و زندگیشو وقف پخش کردن پیام الهی در جهان میکنه. اگر دنبال لطافت و حال خوب میگردید حتما و حتما دیدن این فیلم رو توصیه میکنم.

فیلم‌های ایرانی زیادی هم دیدم. فیلم جهان با من برقص قشنگ بود ولی نه اون قدری که برای اومدنش انتظار کشیده بودم. فیلم جان‌دار با بازی درخشان فاطمه معتمدآریا واقعا قشنگ و دردناک و تلخ بود. فیلم میلیونر میامی با بازی فوق‌العاده‌ی صابر ابر جالب بود و در کتگوری طنزهای سخیف قرار نمیگرفت. یک فیلم خیلی قدیمی هم دیدم از سال ۷۸ (فیلم دختران انتظار با بازی پارسا پیروزفر و نیکی کریمی) که چیزی که توش برام خیلی جذاب بود این بود که از افزایش ثانیه‌ای قیمت دلار شاکی بودن و توش میگفت دلار از ۴۱۰ تومن به ۸۳۰ تومن رسیده که با قیمت دلار در این روزها باعث میشد گریه‌م بگیره.

 

  دیگه فعلا همینا! :)‌ ایشالا در پست بعدی چند تا دیالوگ به‌یادماندنی از فیلم I still believe رو می‌نویسم و درمورد کتاب The second mountain حرف میزنم. 

 

  • ۷ نظر
  • ۱۵ جولای ۲۰ ، ۱۱:۴۴
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی