هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

تو قطار برگشت به آمستردام بودم که یهو حساب کردم دیدم تو ۳ ماه گذشته در ۵ کشور مختلف بوده‌ام. و ناگهان به شدت متعجب شدم. 

از اینکه زندگی چقدر عجیبه و از اینکه اتفاقاتی پیش اومده و میاد که هیچ کدوم رو در ذهنم متصور نشده بودم. 

اینکه به هیچ کدوم از چیزهایی که میخواستم نرسیدم و به عوض چیزهایی رو به دست آوردم که هرگز بهشون فکر نکرده بودم.

حقیقتا که زندگی پیش‌بینی‌ناپذیره و چقدر من مضطربم از اینکه کنترلم روی امور اینقدر کم شده. در واقع همیشه کم بوده ولی تازه به این حقیقت پی برده‌ام.

پیش‌ترها در این توهم زندگی می‌کردم که می‌تونم همه چیز رو کنترل کنم. تلاش می‌کردم و تلاش‌هام به نتیجه می‌رسیدن. ورودی میدادم و خروجی قطعی می‌گرفتم از سیستم.

با این نایقینی‌های سیستم زندگی روبه‌رو نشده بودم و اصلا برای اینکه باهاشون روبه‌رو نشم، اجازه نمی‌دادم عامل دیگری وارد محیطم بشه -مثل یک انسان دیگه- که کنترلش دست من نباشه.

حالا ولی به تمامی این عدم قطعیت‌ها رو فهمیدم و می‌دونم که زندگی چقدر قراره چیز سختی باشه. ولی چیزی که می‌دونم اینه که همین زندگی سخت زیبایی‌هایی داره که هزینه و سختی زندگی کردن رو قابل توجیه می‌کنن.

لحظه‌هایی مثل دیدن اشک شوق توی چشم‌های مامان وقتی برادر کوچکم تو کنکور ارشد نتیجه‌ای فراتر از حد انتظار گرفت و بالاخره وارد مسیری شد که دوستش داره.

یا مثل لحظه‌ی شنیدن ویس مهراد که بهم می‌گه دلش چقدر برام تنگ شده.

محبت و عشق و دوست داشتن تحمل رنج زیستن رو توجیه‌پذیر می‌کنن.

  • ۵ نظر
  • ۲۰ اکتبر ۲۱ ، ۱۲:۰۴
  • مهسا -

اومدم دو هفته‌ای پیش دوست عزیزی از دوران خوابگاه سارا تو آلمان که دورکاری کنم. دیشب همینطوری که تنهایی وسط میدون اصلی شهر راه می‌رفتم و بستنی‌به دست می‌چرخیدم (تو هوای سرد و پاییزی بستنی می‌چسبه :دی) فکرهای عجیبی به یسرم اومد. خیالات و فکرهای عجیبی. بعد اینقدر غرق خیالاتم شدم که زمان از دستم رفت و همه‌ی مغازه‌ها بسته شدن و شهر تو ظلمات و سکوت فرو رفت. فقط بارها باز بودن و آدم‌های خسته با لیوان‌های بزرگ خالی پیدا بودن از توی بارها. 

وسط شهر خرامان راه می‌رفتم و می‌چرخیدم و آواز می‌خوندم برای خودم و به خیالاتم اجازه‌ی پرواز می‌دادم و قصه سر هم می‌کردم. 

اگر کسی بهتون گفت تو بزرگسالی نمیشه تغییر کرد واقعا حرفشو گوش ندین. چون که منی که الان می‌تونه وسط خیابونای یه شهر غریبه بلند بلند آواز بخونه هیچ شباهتی به منی که ۲۵ ساله بود نداره. من رهایی -مثل پرنده‌ها- رو تو این ۳ سال یاد گرفتم.

 

 

۲۰ سال پیش سریال خط قرمز پخش می‌شد و آهنگ تیتراژش یکی از نوستالژیک‌ترین آهنگاییه که تو ذهن من مونده.

 

به امید یه هوای تازه تر

گفتیم از رفتن و خوندیم از سفر

می خواستیم مثل پرنده ها باشیم

آسمونو حس کنیم  رها باشیم

اومدیم دلو به دریا بزنیم

رنگ خورشید و به شب ها بزنیم

اما نه اینجا سراب غربته

سهمون یه کوله بار حسرته.

 

من امید دارم که سهم من کوله‌بار حسرت نباشه :)‌

  • ۳ نظر
  • ۱۳ اکتبر ۲۱ ، ۱۰:۳۷
  • مهسا -

گم شدم و می‌ترسم که هیچ وقت دیگه پیدا نشم... 

خیلی وحشت‌زده و غمگینم و می‌ترسم که بقیه‌ی زندگیم همین باشه. می‌ترسم بقیه‌ی روزهای زندگیم در مقام غم و ترس بگذره.

خیلی می‌ترسم...

  • ۴ نظر
  • ۲۷ سپتامبر ۲۱ ، ۱۳:۴۶
  • مهسا -

سلاام!

دیدم که از پست قبلی که روزمره بود خیلی استقبال شد :))) گفتم بیشتر سعی کنم اینجوری بنویسم و راحت باشم یه کم :))

آخر هفته گذشته رفتم پیش صدف عزیزم تو بلژیک. خیلیییی لذت‌بخش بود دیدن خوابگاه دانشجویی خارجی شبیه جود آبوت اینا :دی اولین باری که عشق زندگی مستقل تو خارج پیدا کردم همین مدل خوابگاهای کارتون بابالنگ دراز بود اصلا. یه سری صحنه‌ها و نماهای خوابگاهاشونم به شدت برام یادآور ساختمان فیض خوابگاه چمران بود! یاد محبوب‌ترین ساختمونمون تو خوابگاه کارشناسی به خییییر...

با صدف تو این دو روز ۳ شهر رو گشتیم: گنت (محل تحصیل و زندگی خود صدف)، بروکسل و بروژ. آنتورپ رو هم دو سال پیش با پدر و مادرم دیده بودم. بروکسل تو بخش فرانسوی‌زبان بلژیکه و گنت و بروژ و آنتورپ تو بخش هلندی‌زبانش. هرچند اینقدر هلندیشون متفاوت بود که به گوش من اصلا آشنا نمیومد! :))) (خ‌هاشون غلظت و شدتش خیلییی کمتر از هلندی خود هلنده)

تفاوت اصلی بروکسل با دو شهر هلندی و خود هلند این بود که مردمش خیلی خوش‌تیپ‌تر بودن :))) قشنگ تاثیر فرهنگ فرانسوی‌ رو میشد دید. ولی شهرش هیچ زیبایی خاصی نداشت و من اصلا دوستش نداشتم. به عوض گنت و بروژ خیلی زیبا و متشخص و باهویت بودن. بروژ خیلی توریستی‌تر و افسانه‌ای تره ولی گنت قطعا برای زندگی مناسبتره. من هر دوی این شهرها رو خیلی دوست داشتم.

تو بروکسل تنها چیز جذابی که دیدیم موزه‌ی شکلات بود! :))) که البته بسیار لذت‌بخش بود همون. 

قشنگترین حس سفر رو هم اگر بخوام انتخاب کنم میگم اونجایی که شب وسط گنت و تو اون تاریکی نشستیم روی زمین و به نوای سازدهنی یه آقای خوش‌ذوق گوش سپردیم. 

یه مقادیر زیاااادی هم شکلات و ترافل از بلژیک گرفتم که خدا به داد افزایش وزنش برسه :))))))

 

ضمنا مدتی به خاطر درد زانوم از دویدن فاصله گرفتم که حالا کم‌کم دارم بهش برمیگردم ولی خب بدنم تو این دو-سه هفته ضعیف‌تر شده و مثل اون موقع نیستم. ولی خب برمیگردم بهش و دوباره قوی میشم ایشالا :)‌

 

+ بالاخره صاحب یک دوچرخه‌ی زیبای جاده‌ای شدم! اینقدر ذوق دارم واسش و واسه مسیرهایی که قراره باهاش برم که حد نداره. 

ماجرای خریدن دوچرخه هم واقعا عجیب بود. مدت زیادی فکر و تحقیق کردم. بعد با دوستم رفتیم دوچرخه‌فروشی‌ها رو گشتیم تا هم بتونم تست کنم هم حضوری بخریم. ولی متوجه شدیم که دوچرخه جاده‌ای موجود نیست و همه‌شون دوچرخه شهرین! و بهمون گفتن که میتونن سفارشمون رو برای تابستون سال بعد ثبت کنن!!!! گویا به خاطر کرونا هم تقاضای دوچرخه جاده رفته بالا و هم کارخونه‌ها به مشکل تولید برخوردن و الان کمبود دوچرخه جاده داریم :)) آنلاین هم که چک میکردم زودترین حالت میشد آخرای زمستون... تا اینکه خیلی شانسی متوجه شدم ۲ مدل پایینتر از دوچرخه‌ای که انتخاب کرده بودم برای خرید موجوده آنلاین و موجودیش هم فقط یکیه :)) دیگه خیلییی سریع خریدمش و الان صاحب یک عدد دوچرخه‌ی خیلی زیبای آبی هستم. قبلا که می‌شنیدم تعداد دوچرخه‌ها تو هلند بیشتر از تعداد آدماست درک نمیکردم که چطور ممکنه؟:)) هر آدم یه دوچرخه باید داشته باشه دیگه. الان میفهمم :)))) الان خودمم ۲ تا دوچرخه دارم. یه دونه دوچرخه شهری و یه دونه جاده‌ای.

حالا ایشالا زود یاد بگیرم و عادت کنم به ستینگ دوچرخه جدید و بتونم سفرهای هیجان‌انگیز برم و بیام گزارش بدم :))

 

 

  • ۳ نظر
  • ۰۷ سپتامبر ۲۱ ، ۱۴:۲۰
  • مهسا -

نمی‌دونم چرا اینقدر برام روزمره نوشتن سخت شده! بارها اومدم و تلاش کردم بنویسم ولی نشد. امروز به خودم قول دادم که هرچی به ذهنم رسید رو بنویسم و بفرستم. 

 

۱. چند هفته پیش سفری رفتم پیش دوست نادیده‌ای -رعنا- در وین. کل ارتباط من و دوستم مجازی بود و اینکه دعوتم کرد برم خونه‌ش واقعا هیجان‌انگیز بود. وین زیبا بود و پر از موسیقی. یه قول معروفی هست که میگن جلوی یه آدم رندوم رو بگیری توی وین میتونه واست بتهوون و موتزارت بزنه. :)) من نمیدونم چقدر این حرف درسته ولی من هرچی راه میرفتم تو این شهر به آدم‌های رندومی برمیخوردم که شغلشون واقعا نوازندگی بود. با دوستم به دیدن خونه‌ی فروید رفتیم، خیابان‌های شهر رو گشتیم، به کتاب‌فروشی بسیار هیجان‌انگیزی رفتیم که شبیه فیلم‌ها بود،‌ به قلعه‌ی خیلی قدیمی رفتیم از زمان امپراتوری اتریش-مجارستان و یک عالمه خوراکی‌های خوشمزه خوردیم. :))‌(امضا: یک عدد از قحطی بدغذایی هلند دررفته) 

ولی هیجان‌انگیزترین بخش سفر جایی بود که با بلیت رایگان رفتیم به یه کنسرت و در بهترین جاش نشستیم :))‌کنسرت ترکیب اپرا بود با بخشی از آثار موتزارت و واقعا تجربه‌ی تکرارنشدنی بود. من از قبل از این سفر قرار بود که هفته‌ی بعدیش به پراگ (کشور چک) برم و وقتی دوستم متوجه شد، قرار شد که اون هم بیاد تا دوتایی پراگ رو بگردیم و اینطوری من هم از تنهایی دراومدم.

گذروندن این چند روز با رعنا با تمام خوبیش این بدی رو داشت که یادم آورد که چقدر تنهام تو آمستردام و با وجود داشتن دوستان بسیار، چقدر از نداشتن یه دوست هم‌دل و هم‌فکر در رنجم.

 

موقع برگشت هم اتفاق عجیبی افتاد. پای پرواز بهم گفتن تعداد بلیت فروخته شده بیش از صندلیهاست و برای ۵ نفرمون جا ندارن!!! من واقعا باورم نمیشد این حد از بی‌برنامگی رو و از طرفی باید حتما روز دوشنبه در آمستردام میبودم چون مرخصیم تموم میشد. بعد از وارد شدن استرس زیاد به خاطر اینکه یه زوج به پرواز نرسیدن من و یه آقای نوازنده‌ای که فرداش تو آمستردام اجرا داشت تونستیم سوار هواپیما بشیم. ولی اینکه چه اتفاقی برای ۳ نفر دیگه افتاد رو نمیدونم!!

 

۲.

من با هواپیما رسیدم به پراگ و به خونه‌ای رفتم که رزرو کرده بودم و دوستم چند ساعت بعدش رسید. در قدم اول شهر به نظرم خاکستری و کمونیستی اومد و خیلی تو ذوقم زد. ولی وقتی دوستم اومد و با هم شهر رو گشتیم واقعا واقعا عاشقش شدم. اثر تنها نبودن و داشتن کسی تا این اندازه نزدیک -از نظر فکری و اعتقادی- موقع گشت و گذار در شهر به وضوح در نظرم نسبت به این شهر تاثیر داشت. پراگ شهر فرهنگی بود و پر از رنگ و شعر و موسیقی بود. ساختمونها ترکیبی از رنگی رنگی‌های شاد با خاکستری‌های به جامانده از زمان کمونیسم بودن. این تضاد واقعا برامون جالب توجه بود.

ما پراگ رو در ۳ روز با ۴۸ کیلومتر پیاده‌روی گشتیم، به کتابخونه‌ی ملیش رفتیم که شبیه کتابخانه‌ی هاگوارتز بود، به موزه‌ی کمونیسم رفتیم،‌ قلعه‌هایی رو دیدیم و بقیه‌ش رو در شهر قدم زدیم و از منظره‌ی پل چارلز و روح زیبای شهر لذت بردیم. مجددا هم مقدار زیادی خوراکی خوشمزه خوردیم :)))

سفر خیلیییی خوب و دوست‌داشتنی بود و کنار دوستم بسیار بهم خوش گذشت. 

 

۳. 

این تصویر از خودم که تنهایی با یه کوله از خونه‌ی خودم خارج بشم، برم به یه کشور دیگه و چند روز بعد برگردم به خونه‌ی خودم هنوز هم واسم تصویر خیلییی غریبه‌ایه. 

 

۴.

از چند ماه پیش شروع کردم به تمرین دویدن و موفق شدم به ۵ کیلومتر دویدن پیوسته برسم. این بزرگترین دستاورد ۲۸ سالگیمه که به ورزش و فعالیت جسمی علاقه‌مند شدم و و رزش شده بخشی از زندگی روزمره‌م:))‌

 

۵.

در حال مشورت و تکاپو برای خریدن دوچرخه‌ی جاده‌م برای سفرهای طولانی بین شهری و بین کشوری. و بی‌نهایت براش هیجان دارم. 

 

۶.

زنده موندن، سر پا موندن و از هم نپاشیدن تو اوضاع و احوال کنونی بسیار سخته. تقریبا هرروز من یک مبارزه‌س با خودم برای اینکه از هم نپاشم و فکر وضعیت فاجعه‌بار ایران و افغانستان متلاشیم نکنه. تنها زندگی کردن جایی این همه دور از همه کسانی که دوستشون دارم در چنین شرایطی اصلا حال خوبی نیست... 

 

 

  • ۷ نظر
  • ۳۰ آگوست ۲۱ ، ۱۳:۱۲
  • مهسا -

چند روزیه دارم به ملال زندگی فکر می‌کنم. ملالی که از نظر من ناگزیره در زندگی و چیزی نیست که بشه ازش فرار کرد. و این چیزیه که من از بچگی هم بهش فکر می‌کردم.

یادم میاد لحظاتی رو که کودک بودم و تو خونه داشتم بازی می‌کردم و یهو از فکر آینده وحشت می‌کردم. می‌رفتم به مادرم می‌گفتم که من از زندگی می‌ترسم چون به نظرم خیلی آینده حوصه‌سربره. بزرگ می‌شیم، مدرسه تموم میشه، دانشگاه تموم میشه، ازدواج می‌کنیم، بچه‌دار میشیم، میمیریم؟ این شد زندگی؟‌ و مادرم می‌خندیدن به تصور من از چرخه زندگی. ولی راستش هنوزم نظرم همونه :)) -البته بگم که من خیلی بچه‌تر که بودم میگفتم میخوام عروس بشم که بعدش برم دانشگاه :)))) چون که واسه مامانم سیرش این شکلی بود و من فکر میکردم برای دانشگاه رفتن اول باید ازدواج کنم :)))))-

من بعد از دانشگاه و رفتن به سر کار ناگهان با هجوم این ملالی که از بچگی بهش فکر می‌کردم مواجه شدم. خب حالا هی برم سر کار و ۸ ساعت کار کنم و آخر هفته خوش بگذرونم. همین؟ زندگی همینه؟ 

و چون من اصولا آدم خوش‌بینی نیستم و خیلی دارک (و به نظر خودم واقع‌بین)م فکر این ملال این روزها خیلی اذیتم کرده. مواجه شدن با زندگی بزرگسالی و دست به گریبان شدن با این ملال واقعا برام تجربه‌ی غریبی بوده ناگهان. روزهایی بوده که در حالی که روی دوچرخه بودم و از روبه‌روم ماشین میومده نخواستم که بکشم کنار و در لحظه‌ی آخر مسیرمو عوض کردم. لحظه‌هایی بوده که لبه‌ی کانال ایستاده بودم و داشتم به لحظاتی فکر می‌کردم که روی آب شناور خواهم بود. لحظاتی بوده که از بالای ارتفاع‌ به پایین نگاه کردم و فکر کردم به لحظات سقوط آزاد. من به در آغوش گرفتن مرگ، پایان، نیستی فکر کرده ام. پوچ‌انگار نیستم و فکر نمی‌کنم که زندگی پوچه. ولی گاهی بی‌نهایت احساس خستگی می‌کنم و حس می‌کنم که زندگی روی دوشم بیش از حد ظرفیت و تحملم سنگینی می‌کنه. خسته‌ام و گاهی روزها به «بار تحمل ناپذیر هستی» فکر می‌کنم. پوچ‌اندیش نیستم. افسرده نیستم. و فکر نمی‌کنم زندگی بی‌معناست. من از قضا جزء کسانی هستم که معنای زندگیم رو از روابطم می‌گیرم. از آدم‌ها. از احساس جاری بینمون. واسه همینه که برام مدارا و رواداری و ملاحظه‌گری و محبت ارزشه. وقتی به انسان‌ها نگاه می‌کنم به جای چشم و دهن و دست و پا، موجودی می‌بینم که حتما زخم‌های عمیق خودشو داره و حتما رنج منحصربه فرد خودش رو داره می‌کشه. من از آدم‌ها رنج‌ها و جراحت‌های غیرقابل انکارشون رو می‌بینم و فکر می‌کنم که باید بهشون محبت کرد. واسه همینه که وقتی از کسی به جای محبت و ملاحظه تندی و تلخی می‌بینم مبهوت می‌شم. چون تو ذهنم این می‌گذره که چرا باید کسی که آگاهه که هر کدوم از ما داریم صلیب خودمون رو به دوش می‌کشیم باید به جای محبت زخم اضافه وارد کنه؟ من معنی زندگیم رو از همین محبتی که می‌بینم و محبتی که روا می‌دارم در حق دیگری -به حد ظرفیت وجودی خودم- می‌گیرم. زندگی برای من پوچ نیست. حرف از ملال و خسته‌کنندگی و روزمرگی می‌زنم نه پوچی. کتاب یک عاشقانه‌ی آرام نادر ابراهیمی رو که می‌خوندم بیش از همه بخش‌هاییش رو دوست داشتم که به روزمرگی می‌پرداخت. و تلاش می‌کردم که توی ذهنم غول روزمرگی رو بشکنم. نترسم از روزمرگی‌ها و تکرارهای ملال‌آور. چرا که همین بینهایت لحظه‌های تکراری هستن که کنار هم زندگی رو می‌سازن. و زندگی اصلش و کلیتش رنجه (لقد خلقنا الانسان فی کبد) اما لحظات اندکی داره که زیباییشون اونقدر زیاده که تحمل اون رنج رو توجیه‌پذیر میکنه. 

 

چرا این روزها اینقدر به ملال فکر می‌کنم؟ چرا کتاب فلسفه‌ی ملال رو گذاشتم تو صدر لیست خوندنی‌هام؟ چون که مواجهه‌ی این روزهای من با زندگی خیلی متفاوت با گذشته‌س. پرت‌ شده‌ام به درون زندگی بزرگسالی و صلیبی رو به دستم داده اند که باید خودم به تنهایی به دوش بکشمش و من تا بیام یاد بگیرم زاویه‌ی مناسب رو برای قرار دادن این صلیب روی شونه‌های نحیفم، طول می‌کشه و بارها حس می‌کنم که کم آوردم و شانه‌هام دارن می‌شکنن زیر این بار سنگین. 

دوست خوبی پیشنهاد عملی بهم داده برای قابل تحمل کردن این خستگی و من مترصد عملی کردن پیشنهادش هستم. شاید بیشتر ازش بنویسم در آینده‌ی نزدیک.

 

پ.ن۱:‌راستی پادکست انسانک رو از حسام ایپکچی قویا توصیه می‌کنم. پادکستیه درمورد همین جزئیات ملال‌آور زندگی. بسیار دوستش دارم و بسیار برام آرامشبخشه این پادکست. 

 

پ.ن۲: یک عادتی دارم که شاید به نظر بقیه بد و احمقانه باشه. اونم اینکه چون معتقدم ما آدما بیش از اونکه با هم فرق داشته باشیم، به هم شبیهیم، گاهی دغدغه‌هام رو در قالب سوال توی اینستاگرام مطرح میکنم. دوستانم هم لطف میکنن و جواب میدن. و من همیشه جوابهایی رو که لازم دارم میگیرم. ولی خب یه کم هم فکر می‌کنم از بیرون ممکنه به نظر عجیب بیام یا حرکتم شبیه بلاگرا باشه. :)) یک بار هم یه نفر بهم گفت که به نظرش خیلی کارم زشته که میخوام بدی ایران رو بکنم تو چشم کسانی که ایرانن. این زمانی بود که سوالی درمورد اهمیت پس‌انداز کردن در برابر زندگی در لحظه پرسیده بودم و مسئله‌ای بود که فکرش یک هفته خواب و خوراک واسم نذاشته بود به دلایلی! و اتفاقا همه‌ی جوابها بهم گمک کردن برای رسیدن به یک جمع‌بندی. ولی خب جواب این آدم هم خیلی اذیتم کرد و واسم هم عجیب بود قضاوتی که ازم داشت. 

اگر اینستاگرام دارین و دوست دارین بیاین فالو کنیم همو. ^_^

 

پ.ن ۳:‌یه کم هم شاید به نظر دغدغه‌هام از سر بی‌دردی بیاد وقتی وسط کشتار و قتل  روزانه حداقل ۶۰۰ نفر به خاطر کرونا سوالات فلسفی می‌پرسم. ولی از قضا دقیقا وسط همین بحران‌هاست که آدم به سوالات فلسفی ابتدایی میرسه و هزار باره تمام بنیان‌های فکریشو میبره زیر سوال... کلا نمیدونم قضاوت بیرونی چیه درموردم. ولی زیاد هم اهمیتی نمیدم :))‌

 

 

پ.ن ۴:

“در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند”

ه.ا. سایه

 

 

* از رباعیات مولانا

 

  • ۵ نظر
  • ۰۹ آگوست ۲۱ ، ۰۹:۰۹
  • مهسا -

دو سال پیش در چنین روزهایی خونه‌ی ۲۳متری من -که اولین تجربه‌ی من بود از خونه‌ای که فقط برای منه- گرم شد به حضور پدر و مادرم. سال بعدش بنا بود خواهرم با خواهرزاده‌م بیاد که کرونا اومد و همه چیز رو تموم کرد. 

من هنوز برای انرژی گرفتن میرم به مکان‌هایی که با مادر و پدرم از اونجا عبور کرده بودیم. و مکان‌های جدید رو همه با شوق «مامان از اینجا خیلی خوشش میاد» و «بابا رو باید حتما بیارم اینجا» و «با مریم و مهراد بیایم اینجا قدم بزنیم» برچسب‌گذاری می‌کنم. حتی وقتی به شهربازی فکر می‌کنم و رفتن بهش، دلم نمیاد بدون خواهرم که عاشق شهربازیه برم...

من وقتی میومدم گوشه‌ی ذهنم این بود که این شرایط موقتیه و من برخواهم گشت و بقیه‌ی زندگی که pause شده بود resume میشه. ولی از وقتی که رفتم سر کار انگار پذیرفتم که دیکه موقتی نیست و زندگی من همینه و هیچ زندگی در ایران در انتظار من نیست. هربار به شرایط ایران فکر می‌کنم کل وجودم خشم میشه. کسانی که کشور قشنگمون رو دارن غیرقابل زیست می‌کنن و کسانی که هرگز فکر نمی‌کردم آدم مهاجرت باشن دارن به فرار فکر می‌کنن. از وقتی رفته‌ام سر کار حسم نسبت به مهاجرتم به «فرار» تغییر پیدا کرده. حس می‌کنم از ایران گریخته‌ام و دلم نمیخواد بهش برگردم. از اخبارش می‌ترسم و از اینکه خانواده‌م تو ایرانن وحشت‌زده و مستاصلم. از اینکه اجازه ندادن واکسن زده بشه و مردم دارن دسته دسته میمیرن، از اینکه پدرم در سن بازنشستگی هنوز باید کار کنن، از اینکه خواهرم وحشتزده‌ی اینه که بچه‌ش نه هوا داره برای تنفس نه تا چندسال دیگه آبی داره برای خوردن، از اینکه برادرهام... من از همه‌ی این‌ها وحشت‌زده‌م وحس ناتوانی می‌کنم از اینکه فقط تونستم خودم فرار کنم و هیچ کاری برای دیگران نمیتونم بکنم. کاش میشد تمام خانواده‌ی ۹ نفره‌مون رو بزنم زیر بغلم و با خودم بیارم. کاش می‌شد همه فرار کنیم از سرزمین نفرین‌شده‌ای که هرروز بیش از روز قبل می‌سوزه و غیرقابل زیست‌تر میشه. 

 

حس مهاجری که برای فرار به جایی میره با مهاجری که به اختیار خودش و به صورت موقتی به جایی میره یکی نیست. حس آمریکایی که میاد اروپا کار کنه و میمونه با حس من ایرانی که برای فرار از کشورم به اروپا اومدم یکی نیست...اون آمریکایی «ناچار» و «مجبور» نیست و من هستم... اون آمریکایی هربار هم که جایی جلوش رو بگیرن وحشتزده نمیشه و با اعتماد به نفس برخورد میکنه. ولی من هربار جلوم رو بگیرن سر تا پام می‌لرزه و فکر میکنم مشکلی به وجود آمده و دیپورتم میکنن به ایران. اون آمریکایی جایی که تبعیضی ببینه اعتراض میکنه ولی من ایرانی همین که بهم اجازه میدن یه گوشه زندگیمو بکنم وبا کسی کاری نداشته باشم راضیم و خدارو شکر میکنم...

 

من از این زندگی در فرار ناچار مجبور متنفرم. از این دوری خودخواسته‌ی ناخواسته (!) متنفرم. من از آب و خاکی که نفرین شده و من توش متولد شدم هم دارم متنفر میشم. 

  • ۵ نظر
  • ۰۳ آگوست ۲۱ ، ۰۸:۵۱
  • مهسا -

من قدرت مکان‌ها رو در تداعی کردن خاطرات بد دست کم گرفته بودم. چند روز پیش بعد از ۲ماه و نیم رفتیم محل دانشکده‌م. جایی که ۲ ماه پیش رفتم لپتاپ و کلیدم رو تحویل دادم و اون روز یکی از سخت‌ترین روزهای زندگیم بود. روزی که آرزو میکردم تنها نگذرونمش. وقتی اومدم بیرون از دانشکده جوری سنگین بود قلبم که تلوتلو می‌خوردم و سه بار نزدیک بود تصادف کنم. اگر الان برگردم به عقب اون روز رو به جای تنها گذروندن میرم پیش تنها دوستم که مراقبت کردن رو بلده. حرفهای بی‌معنی نمی‌زنه و دلداری‌های بیهوده نمیده. نصیحت نمی‌کنه و بالای منبر نمی‌ره. سکوت می‌کنه و با سکوت محبت‌آمیزش زخم‌ها رو مرهم می‌ذاره. ولی اون روز رو مثل همه‌ی روزهای تلخ دیگر زندگیم تنها گذروندم چون اینقدر از دوستانی به ظاهر نزدیک در بحرانی‌ترین و حساس‌ترین لحظات زخم خوردم که دیگه ایمانم رو به قدرت «دوستی» از دست داده بودم. خداروشکر که بعدتر طی اتفاقاتی ایمانم برگشت با این قید که بسیار باید مراقب باشم در انتخاب این دوستها.

چند روز پیش دوباره رفتیم اونجا و ناگهان تمام خاطرات بد و سنگینی اون روز به قلبم هجوم آورد. یه لحظه ته دلم خالی شد و آویزون شدم. دلم خواست همون دوست مراقبتگرم پیشم بود تو اون لحظه و بغلم میکرد. نبود و من حس میکردم بین زمین و هوا سرگردانم. اشک‌هایی واسم موند که نریختم در اون لحظه و دردی که هنوز هم درک نمیشه.

الان میدونم که من آماده رفتن به اونجا نیستم و شاید بهتره مدت طولانی‌تری از اون منطقه شهر دوری کنم. 

ولی خاطره بد چند روز پیش اضافه شد به تمام کوه خاطرات بد قبلی. 

 

  • ۴ نظر
  • ۱۹ جولای ۲۱ ، ۱۵:۵۳
  • مهسا -

داداشم یه بار بهم می‌‌گفت آدما دو دسته‌ن! اونایی که روز تولدشون خوشحالن و اونایی که روز تولدشون ناراحتن! شاید بگین یه دسته هم هستن که بی‌تفاوتن به تولد. ولی راستش من هیچ وقت درکشون نکردم و فکر می‌کنم فقط تظاهر می‌کنن به بی‌تفاوتی اما در واقع ناراحتن از یادآوری گذر عمرشون.

علی ای حال، من همیشه جزء دسته‌ی اول بودم. واقعا روز تولدم خوشحال و شادم و از مدتی قبلش هم به فکر و یادش قند تو دلم آب می‌شه. انگار یک روز از ساله که بدون هیچ زحمت و دستاوردی آدم میشه مرکز توجهات همه‌ی دوستاش و بهش محبت می‌کنن. تولد امسال من اما با همیشه متفاوت بود.

برای همه تولد ۳۰ سالگی یه جور مایل استونه و بهش اهمیت میدن. اغلب هم پیش از رسیدن بهش یه استرسی دارن. منم دارم. همیشه داشتم! ۳۰ واسم همیشه دور بود و نشانگر پختگی و ثبات. برای من گریزان از ثبات، ۳۰ سالگی چیز ترسناکی بوده همیشه. 

من هنوز ۳۰ سالم نشده. اما تولد امسالم برایم به قدر تولدهای ۳۰ سالگی بقیه مهم بود. این سال ۲۸م زندگی برام قد ۱۰ سال طول کشید و قد ۱۰ سال بالا و پایین داشت. این سال برق چشمام رو دزدید و خط انداخت روی پیشونیم. و به بهای گرفتن شور کودکانه‌م ازم بهم پختگی رو هدیه داد. وجودم به طور کامل دگرگون شد و تبدیل شدم به مهسای آرام‌تر و صبورتری که دیگه زیاد هم بلندپرواز نیست. من همیشه افسوس میخوردم که «زندگی»م قصه نداره. خطیه! وقتی جایی از تجربیاتمون حرف می‌زدیم من حس می‌کردم چقدر خالیم! چی باید می‌گفتم؟ پشت سر هم و بدون وقفه و بدون گیر و گرفت درسمو خونده بودم. وسطش هم دو بار مهاجرت کرده بودم: مهاجرت صغری از زادگاهم به تهران و مهاجرت کبری از وطنم به اروپا. همین بود کل قصه‌ی من. من هنوز تو دلم منتظر اتفاقات جادویی بودم. منتظر شاهزاده‌ی سوار بر اسب،‌منتظر جایزه‌ی نوبلی که یه روز از آسمون بیاد بیفته تو دامنم، منتظر برنده شدن تو قرعه‌کشی بخت‌آزمایی که هرگز بلیتش رو نخریده بودم. من منتظر بودم که قصه‌ها واقعی بشن. که جادو جاری بشه تو زندگیم. من دخترکی بودم پرتلاش که تو دنیای فانتزی ذهنیش زندگی میکرد. ۲۷ سالگیم همه این باورها رو ازم گرفت. و به جاش توشه‌ای بهم داد که یحتمل برای گذران زندگی بزرگسالی لازمه:‌ صبر!

من یاد گرفتم که جادویی که به دنبالش بودم، در واقع تو زمان دادنه. تو صبر کردن و تحمل کردنه. تو سختی کشیدن به امید روزهای روشن‌تره. یاد گرفتم که «استعینوا بالصبر و الصلوه» یعنی چی! و راستش تازه فهمیدم صبوری کردن چققققققققدر سخته... 

سالی که گدشت به بهای ویران کردن دنیای قشنگم بهم «قصه‌ی زندگی» هدیه داد. می‌ارزید؟ نمی‌دونم! جواب من هم زیاد مهم نیست. چون من نمی‌تونستم جلوی هیچ کدوم از این اتفاقات رو بگیرم. انتخاب من نبود که زندگیم ویران بشه. انتخاب من نبود که اینجور سخت به زمین بخورم و هیچ کدوم از شب‌های بی‌قراری که با درد به صبح رسید انتخاب من نبود. ولی انتخاب من بود که از پس ویران شدنم دوباره پاشم و از نو بسازم خودم رو. و به این انتخابم می‌بالم. یادمه یه روزی رو که به خودم گفتم:‌ همه‌ی اونایی که دلشون واست می‌سوزه الان می‌رن! تویی و این زندگی! نذار به صفر برسه...نذار! و واقعا جنگیدم. زندگیم رو پس گرفتم و صدالبته که هیچ یکیش رو بدون حس اینکه دست خدا پشتمه نمی‌تونستم انجام بدم. هنوز هم نمی‌دونم آینده چه شکلیه و تا چه حدی از سختی‌ها برگشت‌پذیر هستن یا نیستن. ولی همین سر پاشدن چیز کمی نبود! تو یکی از کلاس‌های دانشگاه یادمون میدادن چطوری با سندروم ایمپاستر مقابله کنیم. می‌گفتن وقتی حس می‌کنین ناکافی‌این و خیلی به خودتون سخت می‌گیرین، یه لحظه فرض کنین خودتون دوستتونه! بعد باهاش همونطوری برخورد کنین که با دوستتون در اون موقعیت برخورد می‌کردین. الان هم واقعا من روزهای زیادی لازمه که این رو به خودم یادآوری کنم. واقعیت اینه که اگر دوستم از همه‌ی این طوفان‌ها می‌گذشت و امروز در موقعیت من بود بهش می‌گفتم دمت گرم! وقتی هیچ کس فکر نمی‌‌کرد بتونی دوباره از جات پاشیِ، پا شدی! دمت گرم که این همه رو گذروندی و نشکستی. دمت گرم که باز هم راهی جستی... ولی به خودم که می‌رسه... امروز ولی می‌خوام به خودم در مقام یک دوست نگاه کنم و آروم بزنم پشت خودم و بگم: دمت گرم که هنوز سر پایی...

سال ۲۸م زندگی با من مهربان نبود. اولش خیلی رویایی شروع شد و شاید از همون رویایی بودنش باید به پوچ بودنش پی می‌بردم. ولی خب کسی که در دنیای فانتزی و خیالی و رنگی رنگی ذهنیش زندگی می‌کنه رویا رو عین حقیقت می‌پنداره. شاید هم کلا به خودم سخت می‌گیرم و هیچ کس دیگری اگر جای من بود نمی‌تونست بفهمه که همه چیز پوچه. و بعد از چند مدت کوتاه کلش شد دردی از پشت درد دیگه و بحرانی از پشت پحران دیگه و طوفانی از پشت طوفان دیگه... یه روزی وسطای زمستون که ایران بودم هنوز کلافگی و بی‌صبری امانم روبرید. حس می‌کردم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. انگار که بند از بند تنم داشت گسسته می‌شد و انگار که دیگه واقعا می‌خواستم تسلیم شم تا جریان آب منو ببره... یه آن چشمامو بستم و با خودم فکر کردم: یعنی می‌شه تا روز تولدم همه‌ی این طوفان‌ها گذشته باشه؟ یعنی می‌شه حالم خوب باشه اون روز؟ 

نمی‌دونم چرا دارم اینارو اینجا می‌نویسم. شما فقط بخشی از آن چه را که به من گذشت می‌دونین. اون روزی که خونه‌ی دوستم یهو بی‌مقدمه زدم زیر گریه و هق هق زار زدم،‌دوستم بهم گفت مهسا مدت‌ها طول میکشه تا تو آماده بشی که درموردش حرف بزنی. در مورد هرچی که کشیدی و بهت گذشت. شاید حتی سال‌ها! خودتو سرزنش نکن که هنوز آماده‌ی حرف زدن ازش نیستی. به خودت زمان بده. به وقتش میتونی بدون اشک ازشون حرف بزنی... 

روز جمعه من وارد ۲۹ سالگی شدم. دیگه واقعا چیزی تا ۳۰ نمونده ولی دیگه ازش نمی‌ترسم. دیگه نگران ثباتش نیستم. چون که کی منو مجبور کرده به ثبات پیدا کردن تو ۳۰ سالگی؟ من تا وقتی بخوام می‌تونم خانه به دوش باشم. تا وقتی بخوام می‌تونم سبک باشم و بی‌وطن. من همیشه آماده‌ی رفتنم و کسی نمیتونه منو مجبور کنه که تا خودم نخواستم ثبات پیشه کنم. هیچکس و هیچ چیز حتی ۳۰ سالگی. و اون پختگی که فکر می‌کردم قراره تو ۳۰ سالگی بهش برسم رو این سختی‌هایی که امسال کشیدم بهم داد. دیگه نمی‌ترسم از ۳۰ سالگی. :)

یک دوست عزیزی که برام مثل خواهر بزرگتره یک روزی دستم رو گرفت و ضعفم رو نشونم داد. نوازشم کرد و بغلم کرد و ضعفم رو بهم با محبت گفت تا که بدونم که چه بخوام اون ضعف رو رفع کنم و چه نخوام اون دوست کنار من میمونه. بهم شجاعت و جسارت تغییر رو داد. بهم گفت تو افتخار می‌کنی به تنهایی درد کشیدن. به تنهایی سختی کشیدن. در حالی که این اصلا افتخار نداره. اینکه تو ندونی کی باید کمک بخوای، کی باید روی دیگران حساب کنی، اینکه فکر کنی همه‌ی عالم و آدم دارن قضاوتت می‌کنن در حالی که بخشی از اونا فقط منتظرن که بهشون اجازه بدی تا بهت محبت کنن، افتخار نداره. بهم گفت که جهانم به قدر کافی گشوده نیست به روی دوستانم. که خودم رو وارد دنیای دیگران می‌کنم وبهشون محبت می‌کنم ولی اجاره نمیدم کسی وارد جهان من بشه و به من محبت کنه. بهم گفت که محبت رو نمی‌پذیرم و شاید حتی ازش می‌ترسم. 

جهانم رو باز کردم. دوستانم رو به دنیام راه دادم و اجازه دادم غرق بشم تو محبت دوستانم. ترس‌هام و نگرانی‌هام رو به اشتراک گذاشتم. خبرهای بد و خوبم را به دوستانم گفتم و اینطوری از غار سیاهم اومدم بیرون. نور همه جارو پر کرد. نور محبت. نور دوست داشتن. نوری که اضطراب زندگی بزرگسالی رو کم می‌کنه. 

 

من تولد ۲۸ سالگیم رو برای اولین بار تو حلقه‌ی دوستانم جشن گرفتم. و این پرمعنی‌ترین تولد من بود. کسی از بیرون نمی‌فهمه ولی از درون من ۱۰ سال پخته‌تر از یک سال پیشمم. کسی از بیرون نمی‌بینه ولی من میدونم که تولدی که جشن گرفتم تولد یه مهسای جدید بود که از پس ویرانه‌های سالی که گذشت از نو ساخته شد. 

تو اینستاگرامم نوشتم که چقدر مدیون کسانیم که دوستشون دارم و بی‌محبتشون نمی‌تونستم به ۲۸ سالگی برسم. مطمئنم آدم‌ها فکر می‌کنن اغراق می‌کنم و از این جمله عبور می‌کنن. در حالی که من منظور خیلی لیترالی از این جمله داشتم. سیاهی‌هایی که من گذروندم، میل و عطشم به نبودن و مرگ و افکار جدی خودکشی که من داشتم، جز با حضور پرمحبت دیگران عقب نمی‌نشست... چه خواهر و برادرهام وقتی تلفنی باهاشون حرف می‌زدم و می‌ذاشتن پشت تلفن گریه کنم بدون اینکه ازم بخوان «محکم» باشم و سوگم رو انکار کنم، و چه دوستانم که مدام و مدام و مدام از «صبوری» واسم می‌گفتن. 

 

۲۸ سالم تموم شد و الان و در این لحظه، فکر می‌کنم جادویی که همیشه به دنبالش بودم،‌ تو محبت نهفته‌س و محبت به دست نمیاد جز با صبر و تحمل و زمان دادن به روابط و به‌اشتراک‌گذاری آسیب‌پذیری‌ها. 

 

:)

 

  • ۴ نظر
  • ۱۲ جولای ۲۱ ، ۱۳:۳۱
  • مهسا -

بعدترنوشت: به خاطر پراکنده‌گویی بسیار بخش‌هایی را از پست حذف کردم تا به هدفم از معرفی کتاب و نکات اصلیش ضربه وارد نشود و موضوع اصلی در حاشیه قرار نگیرد.

 

چند ماه پیش‌تر وقتی با دوست دور عزیزی صحبت و مشورت می‌کردم در مورد شرایط پیش‌آمده، به من گفت: یه چیزی بهت می‌گم که فقط به این خاطر می‌گمش که دوستت دارم و دوست ندارم تو آینده شغلیت اذیت بشی. و اون اینکه soft skillهات نیازمند تقویت شدیدی هستن. از کانفلیکت گریزانی و به جای حلش بدتر و پیچیده‌ترش میکنی طوری که غیرقابل حل بشه. اصلا هم خودبه خود کسب نمیشه soft skill. نیازمند تمرین و کمک گرفتنه. من و همسرم کلاس‌ها و ورکشاپ‌های soft skillهای مختلف رفتیم و هیچ ایرادی نداره کمک گرفتن برای یاد گرفتنش. 

حرف این دوست عزیز در ذهن من باقی ماند تا چند وقتی بعدترش که یکی از خواهرانم کتابی را در میانه‌ی صحبت‌هایمان بهم معرفی کرد برای خواندن تحت عنوان ارتباط بدون خشونت زبان زندگی.  در معرفی کوتاه این کتاب در اینستاگرامم نوشته‌ام: «اگر آدمی هستید که در مواقع تعارض با دیگران دچار مشکل در بیان نارضایتیتون می‌شید، یا از مطرح کردنش فرار می‌کنید و فکر می‌کنید با انکار مشکل، مشکل حل می‌شه، یا مشکل رو مطرح می‌کنید ولی به جای حلش، عصبانی می‌شید و طرف مقابل رو به موضع دفاعی می‌فرستید، این کتاب برای شماست. 
همچنین:
اگر زبان بیان احساساتتون رو ندارید و اگر کسی ازتون بپرسه چه حسی داری؟ با جملات مبهم مثل «حس خوبی دارم» یا «حس بدی دارم» و یا جملات بی‌معنی مثل «حس می‌کنم کسی درکم نمی‌کنه» یا «حس می‌کنم در حقم بی‌انصافی شده» بهش پاسخ می‌دید، باز هم این کتاب برای شماست. 

این کتاب برای من بسیار راه‌گشا بود تا بفهمم مشکلم چیه که هربار در تعارضات مشکلات ساده رو تبدیل به گره‌های کور می‌کنم.»

 

حالا می‌خواهم بیشتر از این کتاب بنویسم و اینکه چرا به من کمک کرده. همان موقع که این کتاب را می‌خواندم با خودم گفتم باید حتما در موردش در اینجا بنویسم. اما چون مدتی از خواندن آن می‌گذشت انگیزه‌ام کم شده بود. ولی باز اتفقی افتاد که انگیزه‌ام را برای نوشتن تقویت کرد.  راستش مشاهده‌ی خشونت جاری در توییتر این روزهای داغ انتخاباتی باعث شد دوباره به این کتاب برگردم...

 

 

این روزها شاهد توییت‌ها و ریتوییت‌ها و کوت‌های بی‌شماری هستیم با زبان تند و تیز و خشن متهم‌کننده‌ی طرف مقابلی که تصمیم متفاوتی گرفته و استراتژی متفاوتی اتخاذ کرده در این انتخابات. (دوگانه‌ی تحریم/رای به کسی که به گمان برخی کمتر بد بوده.) من البته نظر محکم خودم را در این موضوع داشته و دارم و تصمیمم در هیچ انتخاباتی با تردید و دودلی نبوده. اما حرف از شیوه‌ی مطرح کردن نظر و انتخاب و تصمیممان است و بحث کردن با دیگران. من البته به هیچ وجه آدم تعارضات نیستم و داوطلبانه خودم را در موضع جدل و بحث قرار نمی‌دهم چون حتی بعد از تمرین کردن‌های بسیار و پیشرفت خیلی زیاد هنوز هم مسائل را شخصی می‌کنم و توانایی تفکیک کامل بین رابطه شخصی و یک بحث در یک موضوع خاص را ندارم. اما لاجرم مشاهده‌گر رابطه‌ی دیگران و بحث کردن‌ها و جدل‌ها بوده‌ام و هستم. 

آن چه برای من تعجب‌برانگیز بوده و هست که پیش‌تر در این کتاب با آن مواجه شده بودم جاییست که دوستانی می‌گویند که دلشان برای دوستانشان می‌تپد و دلشان می‌خواهد آن‌ها را به راه به گمان خودشان راست هدایت کنتد و هرچه می‌گویند از سر دلسوزیست و بعد در نوشته‌هایشان همان دوستان را «خر/گاو/الاغ/گوسفند/ساده‌لوح/احمق/بی‌شعور/بی‌درک» خطاب می‌کنند و لابد توقع تاثیرگذاری هم دارند. سوالی که در اینجا ذهن من را مشغول کرده این است که آیا هرگز کسی بوده که با مورد خطاب خر/گاو/گوسفند قرار گرفتن ناگهان متحول شده باشد و تصمیم گرفته باشد که دیگر حیوان موردنظر نباشد و تصمیمش را عوض کند؟! اگر شما چنین نمونه‌ای دیده‌اید به من نشان دهید. ولی من ندیده‌ام و هرچه دیده‌ام قرار گرفتن این افراد در موضع دفاعی و لجبازی بوده.

 

در ارتباط بدون خشونت، به ما می‌آموزد که چگونه در مواقع تعارض به صورت منطقی مشکل را مطرح کنیم و آن را حل کنیم. چگونه -بدون انکار احساساتمان- از بعد منطق وارد ماجرا شویم. برای من یک نکته‌ی خیلی بزرگ همینجا بود! اینجا که نمی‌گفت که قرار است احساساتمان را کناری بگذاریم و فقط با منطق پیش برویم. چون اصلا چنین کاری برای من که احساسم غلبه دارد ناممکن بود. اما می‌گفت که چطور با همین بروز و فوران احساسات منطقی برخورد کنیم. 

بنشینیم کنار هم، توی چشم هم نگاه کنیم و بگوییم که:

۱. چه مشاهده‌ای از رفتار طرف مقابل داشته‌ایم. (مشاهده‌ی صرف. بدون مخلوط کردن آن به احساس خودمان یا هیچ برچسبی)

۲. حالا وقت احساسات است! این مشاهدات باعث بروز چه احساساتی در ما شده.

۳. توقع چه رفتاری از طرف مقابل داشته‌ و داریم. 

برای روشن شدن ماجرا، نویسنده مثال‌های بی‌شماری در طول کتاب ذکر می‌کند. ولی من به عنوان نمونه یکی از مثال‌های کتاب را نقل می‌کنم.

نویسنده که روانشناس قهاریست از زوجی حرف می‌زند که زن با داد و فریاد از همسر ربات‌گونه‌اش شکایت می‌کرده که هیچ احساسی ندارد و هیچ احساسی بروز نمی‌دهد. شوهرش چنان هربار از شنیدن برچسب ربات ناراحت می‌شده که بیشتر در خود فرو می‌رفته و «ربات‌گونه‌تر» رفتار می‌کرده و این باز به نوبه‌ی خود موجب عصبانیت بیشتر زن می‌شده. وقتی به عوض این برچسب‌زنی‌ها زن نشسته جلوی شوهرش و گفته که چه مشاهده‌ای کرده (مثلا عدم ابراز احساسات در فلان موقع یا خوشحالی بروز ندادن در بهمان موقعیت) بدون اطلاق برچسب «ربات» و بعد گفته که این مشاهدات چقدر احساس سرخوردگی و بی‌ارزشی به او می‌داده و بعد گفته که نیاز دارد چه واکنش‌هایی از مرد ببیند از اساس مشکل به سمت حل شدن رفته. چون مرد دیگر در موضع دفاعی «اصلا من همینم که هستم و خوب می‌کنم که رباتم!» قرار نگرفته.

 

شاید این روند ساده به نظر خیلی بدیهی بیاید ولی برای بیشتر انسان‌ها اصلا چنین نیست. دسته‌ای معتقدند کلا احساسات مهم نیست و اصلا به من چه که تو چه احساسی از حرف من می‌گیری؟! دسته‌ی دیگر به کل با احساسشان برخورد می‌کنند و توقع دارند مشکلی که خارج از حیطه‌ی منطق مطرح شده قابل حل باشد. وقتی با فریاد سر کسی به او می‌گوییم که «تو هیچ وقت من رو درک نمی‌کنی!» این جمله‌ به قدری گنگ است که هیچ تاثیری جز بستن گوش طرف مقابل و غیرقابل حل کردن تعارض موجود انجام نمی‌دهد. وقتی کسی به ما می‌گوید: الان چه احساسی داری؟ اگر ما جواب بدهیم: احساس می‌کنم کسی من را درک نمی‌کند! جواب بی‌ربطی داده‌یم. اینکه درک نشده‌‌ایم احساس نیست. فکر ماست. ما فکر می‌کنیم و قضاوت می‌کنیم که کسی ما را درک نکرده. و این قضاوت هیچ کمکی به کسی نمی‌کند. پس وقتی جوابمان به این سوال تا این اندازه گنگ است دوباره این سوال را از خودمان بپرسیم: «چه احساسی داری؟» ما ممکن است ناراحت باشیم. ممکن است عصبانی باشیم. ممکن است احساس بی‌ارزشی کرده‌ باشیم. باید بین تمام این احساساتمان تفکیک قائل شویم. باید زبان بیان احساساتمان را بیاموزیم. اغلب ما فاقد چنین زبانی هستیم و از اساس بلد نیستیم که بین احساسات گوناگونمان تفکیک قائل شویم. «حس بدی دارم» در واقع به معنی این است که چیزی در حدود ۲۱۰ احساس مختلف را با هم یکی کرده‌ایم! «احساس بدی دارم» یعنی چه؟ آیا ناراحتی؟ آیا خشمگینی؟ آیا ترسیده‌ای؟ آیا احساس تنهایی می‌کنی؟‌ آیا حس می‌کنی جدا افتاده‌ای؟ آیا احساس بی‌لیافتی می‌کنی؟ آیا حسرت می‌خوری؟ آیا متحیری؟ آیا...؟ 

من وقتی با لغتنامه‌ی بیان احساسات مثبت و منفی مواجه شدم واقعا متعجب شدم و متوجه شدم که چه احساسات زیادی را به کل احساس جداگانه‌ای محسوب نمی‌کرده‌ام. 

بعد از آموختن تفکیک و تشخیص احساساتمان و مجهز شدن به زبان مورد نیاز برای آن، نوبت این است که تفاوت احساس و فکر را بفهمیم. چه احساسی داریم را باید از اینکه چه فکر و قضاوتی درمورد دیگران داریم جدا کنیم. اگر ما «احساس» می‌کنیم که کسی حرفمان را نمی‌فهمد این در واقع احساس ما نیست. بلکه برداشت و قضاوتیست که راجع به دیگران داریم. ممکن است که ما ناراحت باشیم از اینکه دیگران واکنش مورد نظر ما را به حرف‌ها و کارهای ما نمی‌دهند. پس احساسمان ناراحتیست و مشاهده‌مان واکنشی که دیگران به حرفی از ما داده‌اند. این تفکیک‌ها در برقراری ارتباط با دیگران بسیار مهم و کلیدیست. وقتی ما به جای مطرح کردن احساسمان، به قضاوت و برچسب زدن به دیگران می‌پردازیم، آن‌ها را وادار به رفتار کردن تحت همان برچسب می‌کنیم و راه برقراری ارتباط موثر را سد می‌کنیم. 

 

بعد از اینکه متوجه شدیم که چه احساسی داریم و آن را مطرح کردیم،‌نوبت به این می‌رسد که به طرف مقابل بگوییم چه توقعی از او داریم برای حل این تعارض. می‌خواهیم چه واکنشی ببینیم؟ 

 

بعد از طی کردن تمام این مراحل، نوبت این می رسد که «بشنویم». طرف مقابل ما هم تمام این ۳ مرحله را باید طی کند. و اساسا شنیدن اینکه رفتاری از ما در دیگری احساس بدی ایجاد کرده آسان نیست. ولی باید یاد بگیریم که مشاهدات طرف مقابل را بشنویم و متوجه شویم که رفتارمان چه احساسی در طرف مقابل ایجاد کرده و اینکه چه توقعاتی از ما دارد. شنیدن البته بسیار سخت‌تر از گفتن و حرف زدن است. اما اگر بدانیم که با طی کردن این مراحل تعارض به جای پیچیده و غیرقابل حل شدن به سمت حل شدن می‌رود حتما این درد و سختی را به جان می‌خریم. 

آن چه از تجربه‌های شخصیم دریافته ام این است که رابطه‌ها بعد از طی کردن تعارضات مختلف و حل کردن آن‌ها به کمک هم وارد مراحل بالاتری از صمیمیت می‌شوند. پس در واقع با فرار کردن از تعارض و حل آن منجر به محروم شدن خودمان از صمیمیت بیشتر می‌شویم. No pain No gain طور! 

 

من از بعد از خواندن این کتاب تلاش و تمرین بسیاری کرده‌ام که آن را در زندگی روزمره‌ام و در برخورد با همکاران و دوستانم به کار ببرم. کماکان نیازمند تمرین بسیار بسیار زیادی هستم ولی حتی تا همین جا هم بسیار به من کمک کرده. وقتی موفق می‌شوم که روی احساسی که دارم اسم بگذارم (به جای واژه‌های کلی مثل احساس بد و خوب)‌ از کلافگی خودم در برابر موقعیت کاسته می‌شود. وقتی موفق می‌شوم بین احساس و فکرم تفکیک قائل شوم و از بیان کلی «احساس می‌کنم فلان آدم من را هیچ وقت درک نمی‌کند. اساسا اون آدم بی‌ملاحظه‌ایست.» به «در موقعیت ایکس و ایگرگ فلان آدم رفتار زد را بروز داد. این رفتارها باعث شد در من احساس بی‌ارزشی/ناامنی/ترس/بهت/سرخوردگی/... شکل بگیرد.» می‌رسم متوجه می‌شوم که کل وجود فلان آدم نیست که من را آزار داده؛ بلکه بروزات بسیار مشخص و خاصی از رفتارهای او در موقعیت‌هاص بسیا خاصیست. اینطوری از برچسب زدنی که منجر به ناممکن کردن ارتباط می‌شود خودم را بر حذر می‌دارم. 

اجرای این تکنیک‌ها به گونه‌ای که کسی را آزار ندهیم البته نیازمند تمرین و ظرافت‌های رفتاریست. اگرنه اگر وسط دعوا توی چشم کسی نگاه کنیم و بگوییم یک دقیقه بنشین و به من بگو چه احساسی داری؟ احتمال دارد با مشت و لگد جواب بگیریم. :)))

 

خواندن این کتاب هم در زندگی شخصی و هم در زندگی حرفه‌ای به من کمک کرده. امیدوارم اگر به سراغ آن رفتید به شما هم کمک کند. ضمنا در فیدیبو هم موجود است. :)

 

پ.ن: در ادامه مطلب لغتنامه‌ی احساسات را قرار می‌دهم :)

  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی