بعدترنوشت: به خاطر پراکندهگویی بسیار بخشهایی را از پست حذف کردم تا به هدفم از معرفی کتاب و نکات اصلیش ضربه وارد نشود و موضوع اصلی در حاشیه قرار نگیرد.
چند ماه پیشتر وقتی با دوست دور عزیزی صحبت و مشورت میکردم در مورد شرایط پیشآمده، به من گفت: یه چیزی بهت میگم که فقط به این خاطر میگمش که دوستت دارم و دوست ندارم تو آینده شغلیت اذیت بشی. و اون اینکه soft skillهات نیازمند تقویت شدیدی هستن. از کانفلیکت گریزانی و به جای حلش بدتر و پیچیدهترش میکنی طوری که غیرقابل حل بشه. اصلا هم خودبه خود کسب نمیشه soft skill. نیازمند تمرین و کمک گرفتنه. من و همسرم کلاسها و ورکشاپهای soft skillهای مختلف رفتیم و هیچ ایرادی نداره کمک گرفتن برای یاد گرفتنش.
حرف این دوست عزیز در ذهن من باقی ماند تا چند وقتی بعدترش که یکی از خواهرانم کتابی را در میانهی صحبتهایمان بهم معرفی کرد برای خواندن تحت عنوان ارتباط بدون خشونت زبان زندگی. در معرفی کوتاه این کتاب در اینستاگرامم نوشتهام: «اگر آدمی هستید که در مواقع تعارض با دیگران دچار مشکل در بیان نارضایتیتون میشید، یا از مطرح کردنش فرار میکنید و فکر میکنید با انکار مشکل، مشکل حل میشه، یا مشکل رو مطرح میکنید ولی به جای حلش، عصبانی میشید و طرف مقابل رو به موضع دفاعی میفرستید، این کتاب برای شماست.
همچنین:
اگر زبان بیان احساساتتون رو ندارید و اگر کسی ازتون بپرسه چه حسی داری؟ با جملات مبهم مثل «حس خوبی دارم» یا «حس بدی دارم» و یا جملات بیمعنی مثل «حس میکنم کسی درکم نمیکنه» یا «حس میکنم در حقم بیانصافی شده» بهش پاسخ میدید، باز هم این کتاب برای شماست.
این کتاب برای من بسیار راهگشا بود تا بفهمم مشکلم چیه که هربار در تعارضات مشکلات ساده رو تبدیل به گرههای کور میکنم.»
حالا میخواهم بیشتر از این کتاب بنویسم و اینکه چرا به من کمک کرده. همان موقع که این کتاب را میخواندم با خودم گفتم باید حتما در موردش در اینجا بنویسم. اما چون مدتی از خواندن آن میگذشت انگیزهام کم شده بود. ولی باز اتفقی افتاد که انگیزهام را برای نوشتن تقویت کرد. راستش مشاهدهی خشونت جاری در توییتر این روزهای داغ انتخاباتی باعث شد دوباره به این کتاب برگردم...
این روزها شاهد توییتها و ریتوییتها و کوتهای بیشماری هستیم با زبان تند و تیز و خشن متهمکنندهی طرف مقابلی که تصمیم متفاوتی گرفته و استراتژی متفاوتی اتخاذ کرده در این انتخابات. (دوگانهی تحریم/رای به کسی که به گمان برخی کمتر بد بوده.) من البته نظر محکم خودم را در این موضوع داشته و دارم و تصمیمم در هیچ انتخاباتی با تردید و دودلی نبوده. اما حرف از شیوهی مطرح کردن نظر و انتخاب و تصمیممان است و بحث کردن با دیگران. من البته به هیچ وجه آدم تعارضات نیستم و داوطلبانه خودم را در موضع جدل و بحث قرار نمیدهم چون حتی بعد از تمرین کردنهای بسیار و پیشرفت خیلی زیاد هنوز هم مسائل را شخصی میکنم و توانایی تفکیک کامل بین رابطه شخصی و یک بحث در یک موضوع خاص را ندارم. اما لاجرم مشاهدهگر رابطهی دیگران و بحث کردنها و جدلها بودهام و هستم.
آن چه برای من تعجببرانگیز بوده و هست که پیشتر در این کتاب با آن مواجه شده بودم جاییست که دوستانی میگویند که دلشان برای دوستانشان میتپد و دلشان میخواهد آنها را به راه به گمان خودشان راست هدایت کنتد و هرچه میگویند از سر دلسوزیست و بعد در نوشتههایشان همان دوستان را «خر/گاو/الاغ/گوسفند/سادهلوح/احمق/بیشعور/بیدرک» خطاب میکنند و لابد توقع تاثیرگذاری هم دارند. سوالی که در اینجا ذهن من را مشغول کرده این است که آیا هرگز کسی بوده که با مورد خطاب خر/گاو/گوسفند قرار گرفتن ناگهان متحول شده باشد و تصمیم گرفته باشد که دیگر حیوان موردنظر نباشد و تصمیمش را عوض کند؟! اگر شما چنین نمونهای دیدهاید به من نشان دهید. ولی من ندیدهام و هرچه دیدهام قرار گرفتن این افراد در موضع دفاعی و لجبازی بوده.
در ارتباط بدون خشونت، به ما میآموزد که چگونه در مواقع تعارض به صورت منطقی مشکل را مطرح کنیم و آن را حل کنیم. چگونه -بدون انکار احساساتمان- از بعد منطق وارد ماجرا شویم. برای من یک نکتهی خیلی بزرگ همینجا بود! اینجا که نمیگفت که قرار است احساساتمان را کناری بگذاریم و فقط با منطق پیش برویم. چون اصلا چنین کاری برای من که احساسم غلبه دارد ناممکن بود. اما میگفت که چطور با همین بروز و فوران احساسات منطقی برخورد کنیم.
بنشینیم کنار هم، توی چشم هم نگاه کنیم و بگوییم که:
۱. چه مشاهدهای از رفتار طرف مقابل داشتهایم. (مشاهدهی صرف. بدون مخلوط کردن آن به احساس خودمان یا هیچ برچسبی)
۲. حالا وقت احساسات است! این مشاهدات باعث بروز چه احساساتی در ما شده.
۳. توقع چه رفتاری از طرف مقابل داشته و داریم.
برای روشن شدن ماجرا، نویسنده مثالهای بیشماری در طول کتاب ذکر میکند. ولی من به عنوان نمونه یکی از مثالهای کتاب را نقل میکنم.
نویسنده که روانشناس قهاریست از زوجی حرف میزند که زن با داد و فریاد از همسر رباتگونهاش شکایت میکرده که هیچ احساسی ندارد و هیچ احساسی بروز نمیدهد. شوهرش چنان هربار از شنیدن برچسب ربات ناراحت میشده که بیشتر در خود فرو میرفته و «رباتگونهتر» رفتار میکرده و این باز به نوبهی خود موجب عصبانیت بیشتر زن میشده. وقتی به عوض این برچسبزنیها زن نشسته جلوی شوهرش و گفته که چه مشاهدهای کرده (مثلا عدم ابراز احساسات در فلان موقع یا خوشحالی بروز ندادن در بهمان موقعیت) بدون اطلاق برچسب «ربات» و بعد گفته که این مشاهدات چقدر احساس سرخوردگی و بیارزشی به او میداده و بعد گفته که نیاز دارد چه واکنشهایی از مرد ببیند از اساس مشکل به سمت حل شدن رفته. چون مرد دیگر در موضع دفاعی «اصلا من همینم که هستم و خوب میکنم که رباتم!» قرار نگرفته.
شاید این روند ساده به نظر خیلی بدیهی بیاید ولی برای بیشتر انسانها اصلا چنین نیست. دستهای معتقدند کلا احساسات مهم نیست و اصلا به من چه که تو چه احساسی از حرف من میگیری؟! دستهی دیگر به کل با احساسشان برخورد میکنند و توقع دارند مشکلی که خارج از حیطهی منطق مطرح شده قابل حل باشد. وقتی با فریاد سر کسی به او میگوییم که «تو هیچ وقت من رو درک نمیکنی!» این جمله به قدری گنگ است که هیچ تاثیری جز بستن گوش طرف مقابل و غیرقابل حل کردن تعارض موجود انجام نمیدهد. وقتی کسی به ما میگوید: الان چه احساسی داری؟ اگر ما جواب بدهیم: احساس میکنم کسی من را درک نمیکند! جواب بیربطی دادهیم. اینکه درک نشدهایم احساس نیست. فکر ماست. ما فکر میکنیم و قضاوت میکنیم که کسی ما را درک نکرده. و این قضاوت هیچ کمکی به کسی نمیکند. پس وقتی جوابمان به این سوال تا این اندازه گنگ است دوباره این سوال را از خودمان بپرسیم: «چه احساسی داری؟» ما ممکن است ناراحت باشیم. ممکن است عصبانی باشیم. ممکن است احساس بیارزشی کرده باشیم. باید بین تمام این احساساتمان تفکیک قائل شویم. باید زبان بیان احساساتمان را بیاموزیم. اغلب ما فاقد چنین زبانی هستیم و از اساس بلد نیستیم که بین احساسات گوناگونمان تفکیک قائل شویم. «حس بدی دارم» در واقع به معنی این است که چیزی در حدود ۲۱۰ احساس مختلف را با هم یکی کردهایم! «احساس بدی دارم» یعنی چه؟ آیا ناراحتی؟ آیا خشمگینی؟ آیا ترسیدهای؟ آیا احساس تنهایی میکنی؟ آیا حس میکنی جدا افتادهای؟ آیا احساس بیلیافتی میکنی؟ آیا حسرت میخوری؟ آیا متحیری؟ آیا...؟
من وقتی با لغتنامهی بیان احساسات مثبت و منفی مواجه شدم واقعا متعجب شدم و متوجه شدم که چه احساسات زیادی را به کل احساس جداگانهای محسوب نمیکردهام.
بعد از آموختن تفکیک و تشخیص احساساتمان و مجهز شدن به زبان مورد نیاز برای آن، نوبت این است که تفاوت احساس و فکر را بفهمیم. چه احساسی داریم را باید از اینکه چه فکر و قضاوتی درمورد دیگران داریم جدا کنیم. اگر ما «احساس» میکنیم که کسی حرفمان را نمیفهمد این در واقع احساس ما نیست. بلکه برداشت و قضاوتیست که راجع به دیگران داریم. ممکن است که ما ناراحت باشیم از اینکه دیگران واکنش مورد نظر ما را به حرفها و کارهای ما نمیدهند. پس احساسمان ناراحتیست و مشاهدهمان واکنشی که دیگران به حرفی از ما دادهاند. این تفکیکها در برقراری ارتباط با دیگران بسیار مهم و کلیدیست. وقتی ما به جای مطرح کردن احساسمان، به قضاوت و برچسب زدن به دیگران میپردازیم، آنها را وادار به رفتار کردن تحت همان برچسب میکنیم و راه برقراری ارتباط موثر را سد میکنیم.
بعد از اینکه متوجه شدیم که چه احساسی داریم و آن را مطرح کردیم،نوبت به این میرسد که به طرف مقابل بگوییم چه توقعی از او داریم برای حل این تعارض. میخواهیم چه واکنشی ببینیم؟
بعد از طی کردن تمام این مراحل، نوبت این می رسد که «بشنویم». طرف مقابل ما هم تمام این ۳ مرحله را باید طی کند. و اساسا شنیدن اینکه رفتاری از ما در دیگری احساس بدی ایجاد کرده آسان نیست. ولی باید یاد بگیریم که مشاهدات طرف مقابل را بشنویم و متوجه شویم که رفتارمان چه احساسی در طرف مقابل ایجاد کرده و اینکه چه توقعاتی از ما دارد. شنیدن البته بسیار سختتر از گفتن و حرف زدن است. اما اگر بدانیم که با طی کردن این مراحل تعارض به جای پیچیده و غیرقابل حل شدن به سمت حل شدن میرود حتما این درد و سختی را به جان میخریم.
آن چه از تجربههای شخصیم دریافته ام این است که رابطهها بعد از طی کردن تعارضات مختلف و حل کردن آنها به کمک هم وارد مراحل بالاتری از صمیمیت میشوند. پس در واقع با فرار کردن از تعارض و حل آن منجر به محروم شدن خودمان از صمیمیت بیشتر میشویم. No pain No gain طور!
من از بعد از خواندن این کتاب تلاش و تمرین بسیاری کردهام که آن را در زندگی روزمرهام و در برخورد با همکاران و دوستانم به کار ببرم. کماکان نیازمند تمرین بسیار بسیار زیادی هستم ولی حتی تا همین جا هم بسیار به من کمک کرده. وقتی موفق میشوم که روی احساسی که دارم اسم بگذارم (به جای واژههای کلی مثل احساس بد و خوب) از کلافگی خودم در برابر موقعیت کاسته میشود. وقتی موفق میشوم بین احساس و فکرم تفکیک قائل شوم و از بیان کلی «احساس میکنم فلان آدم من را هیچ وقت درک نمیکند. اساسا اون آدم بیملاحظهایست.» به «در موقعیت ایکس و ایگرگ فلان آدم رفتار زد را بروز داد. این رفتارها باعث شد در من احساس بیارزشی/ناامنی/ترس/بهت/سرخوردگی/... شکل بگیرد.» میرسم متوجه میشوم که کل وجود فلان آدم نیست که من را آزار داده؛ بلکه بروزات بسیار مشخص و خاصی از رفتارهای او در موقعیتهاص بسیا خاصیست. اینطوری از برچسب زدنی که منجر به ناممکن کردن ارتباط میشود خودم را بر حذر میدارم.
اجرای این تکنیکها به گونهای که کسی را آزار ندهیم البته نیازمند تمرین و ظرافتهای رفتاریست. اگرنه اگر وسط دعوا توی چشم کسی نگاه کنیم و بگوییم یک دقیقه بنشین و به من بگو چه احساسی داری؟ احتمال دارد با مشت و لگد جواب بگیریم. :)))
خواندن این کتاب هم در زندگی شخصی و هم در زندگی حرفهای به من کمک کرده. امیدوارم اگر به سراغ آن رفتید به شما هم کمک کند. ضمنا در فیدیبو هم موجود است. :)
پ.ن: در ادامه مطلب لغتنامهی احساسات را قرار میدهم :)