هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲۰ مطلب با موضوع «سفر» ثبت شده است

از وقتی بچه بودم دوست داشتم که یه روزی ایتالیا رو ببینم. بعدتر که با مسیحیت آشنا شدم و فیلم‌های زیادی در این مورد دیدم و کتاب‌های زیادی در این مورد خوندم، عطش دیدن واتیکان هم افتاد به جانم. 

حالا بالاخره به لطف تعطیلات ایستر، من به یکی از آرزوهام رسیدم و موفق شدم رم و واتیکان و فلورانس رو از نزدیک ببینم. توصیف حسم وقتی توی واتیکان بودم و چشمم به اون گنبد کلیسای اصلی واتیکان افتاد شدنی نیست. 

تجربه کردن مهد و پایگاه اصلی مسیحیت در مسیحی‌ترین تعطیلی و مناسبت سال واقعا جذاب بود. :)) 

دیدن نقاشی‌های میکل آنژ روی سقف و دیواره‌های Sistine Chapel باعث شد اشک از چشمام بیاد. تصور اینکه داشتم از نزدیک نقاشی‌هایی رو می‌دیدم که میکل آنژ شخصا با دستای خودش کشیده و به خاطرش یک سوم بیناییش رو از دست داده باعث شده بود زیادی احساساتی بشم. :))

توی رم هم همه‌ش خداروشکر می‌کردم که تو این شهر زندگی نمی‌کنم اگر نه تا الان ۹۰ کیلو شده بودم. :))))))) همه چیز بی‌نهایت خوشمزه و چاق‌کننده بود. خداروشکر که هلند هیچی نداره و حق انتخابمون بین گرسنگیه و سبزی و پنیر خوردن. :)))

ما بلیت جاهای اصلی رم (کلسئوم و موزه‌ی واتیکان و سیستین چپل) رو زودتر خریده بودیم در نتیجه نه لازم بود تو صف‌های طولانی وایسیم و نه به در بسته می‌خوردیم در این شلوغ‌ترین وقت سال در ایتالیا. ولی برای فلورانس بلیت نخریده بودیم و متاسفانه هیچ بلیتی نمونده بود که بتونیم داخل بناهای فلورانس رو ببینیم. ولی برای من که علاقه‌ی شخصیم معماری نیست و دوست دارم وایب شهر رو دریابم و اکسپلورش کنم و کلیساهارو ببینم به قدر کافی خوب بود و خیلی هم دوست‌داشتنی بود. 

چند تا چیز که از ایتالیا تو ذهنم موند:

۱. همه می‌گفتن ایتالیا خیلی ارزونه و اینا. چیزی که ما دیدیم این بود که قیمت همه چیز به جز حمل و نقل عمومی عین هلند بود. نمی‌دونم به خاطر ایستر گرون کرده بودن، سر مارو که توریست بودیم کلاه می‌ذاشتن (که این بعیده چون قیمتا رو روی دیوار نوشته بودن) و یا اینکه به خاطر ضررهای مالی دوره‌ی کرونا الان اینجوری گرون کردن همه چیز رو. 

۲. همه می‌گفتن تو ایتالیا دستشویی‌های آب‌دار (!) خواهیم دید (بیده). راستش ما حتی یک جا هم ندیدیم از این دستشویی‌ها. :)) (در حالی که تو فنلاند هر دستشویی رندومی -حتی مثلا توی مک‌دونالد- شلنگ داشت).

۳. ایتالیا همون اندازه‌ای که همه میگن بی‌نظم و خرتوخر بود :))) میزان تاخیر قطارها در حدی بود -و این مسئله یه نرم بود نه استثنا- که تابلوهای اعلام زمان و سکوی حرکت قطارها یه ستون جداگانه داشت برای اعلام میزان تاخیر!! طرز از خیابون رد شدن مردم و میزان اهمیت دادن راننده‌ها به خط عابر پیاده و چراغ عابر پیاده با ایران قابل رقابت بود. :))) یه جا ماشینا طوری کج و کوله روی خط عابر پیاده وایساده بودن که ما حتی نمی‌تونستیم چراغ عابر رو ببینیم (که سبز بود :)) ). 

۴. به جز توی مغازه‌ها،‌هیچ چیزی قیمت مشخصی نداشت. مثلا می‌گفتیم این شال چنده؟‌ می‌گفت ۲۵ یورو ولی چون تویی ۱۵ بده. :)))))))))))))))) دیگه خداوکیلی تو اصفهان هم اینقدر تابلو نیستن موقع گرون‌فروشی :)) ما اینقدر سردمون بود توی فلورانس که مجبور شدیم شال بخریم. شالهای قشنگ بنگلادشین ولی خب مجبور به چونه‌زنی شدیم. مثلا این شال قشنگی رو که گرفتم میگفت ۲۵ یورو و من می‌گفتم ۱۵ و آخرش روی ۱۸ توافق کردیم. :))  آخرین باری که سر قیمت چیزی چونه زده بودم حدود ۱۰ سال پیش بود. :))))

۵. توی رستورانا یه مقدار خوبی بی‌اعصاب بودن. :)))) قاشق چنگالامونو از جلومون برداشته بودیم که عکس بگیریم، طرف بدون اهمیت به اینکه داریم عکس می‌گیریم پرید اومد قاشق و چنگالا رو مرتب کرد گذاشت سر جاش گفت: so unorganized :))))) غذاهارم که مگه جرئت داشتیم دوست نداشته باشیم مثلا؟:)))

۶. متاسفانه نه موفق شدم تیرامیسو بخورم و نه حتی چیزکیک. :(‌ ای بی‌تربیتا! چرا خوراکی‌های به این خوشمزگی رو به خاطر ریختن یکی دو قاشق الکل غیرقابل استفاده میکنین؟:(((( واقعا دردناک بود این که نمیتونستم تیرامیسو بخورم. :)) لازانیا هم نتونستم بخورم چون وجترینشو پیدا نکردم. :( 

۷. وااای نگم از خوشمزگی جلاتوهاشون. وااای... :)) 

۸. توی کلیساها پوشیدن دامن کوتاه یا آستین خیلی کوتاه ممنوع بود. عین گشت ارشاد ایران که یه موقعی با چشم متر می‌کرد قد مانتو رو و بابت یه بند انگشت بالا یا پایین بودن نسبت به زانو تعیین می‌کرد که باید گیر بده یا نه، اینام همین بودن. :)) تو یه کلیسا بودیم و یه مردی توی کلیسا راه می‌رفت و با چشم قد دامن و شلوارک خانوما و آقایونو اندازه می‌زد. مثلا به یه زوجی درجا گیر داد و بیرونشون کرد ولی به یه خانم دیگه به خاطر اینکه یه نصف بندانگشت دامنش بلندتر بود کاری نداشت. :)))) همه‌ی ادیان مثل همن انگار. گیر چطوری لباس پوشیدن مان. :)) 

۹. شهر پرررررر از بی‌خانمان بود و کلی آدم گوشه و اطراف شهر توی خیابون می‌خوابیدن. با درجه‌ی کمتر از این هم توی آلمان و حتی اتریش دیده بودیم. من تا حالا یه بار هم توی هلند همچین صحنه‌ای ندیدم. هلند رو صددرصد برای زندگی ترجیح میدم.

۱۰. توی هلند ما دیگه هیچ قانون کرونایی نداریم عملا. ولی ایتالیا خیلی جدی بود در این مورد. فکر می‌کنم شاید به خاطر این که اون اول کار بیشترین تلفاتو داد... همه جا استفاده از ماسک FFP2 اجباری بود و ماسک جراحی قبول نمی‌کردن. گواهی واکسنو هم چک می‌کردن همه جا. 

۱۱. مجددا تجربه‌ی برگشت از اتریش تکرار شد!! پرواز overbook شده بود و بهم استرس وارد شد برای برگشت. یه نفر نیومد و صندلیشو دادن به من. واقعا با این حرکت ایرلاین‌ها کنار نمیام...

۱۲. دو نفر ازمون پرسیدن کجایی هستین و وقتی گفتیم ایران،‌گفتن احمدی‌نژاد! :(((((((((((( واقعا انصاف نیست :))) 

۱۳. تو سفر وین و پراگ هم با رعنا روزی ۲۲-۳ هزار قدم راه می‌رفتیم. به خصوص تو پراگ کلا وسیله‌ی نقلیه سوار نشدیم و همه جارو پیاده می‌رفتیم. ولی ۲۲-۳ هزار قدم معقول و منطقیه. ما اینجا روز اول جوری از خود بیخود شده بودیم که ۴۰ هزار قدم راه رفتیم. :)))))))))))))))))))))))))) و خب نه تنها شبش بلکه روزهای بعدش هم هنوز با درد پا و کمر مواجه بودیم. شخصا چند تا مسکن مجبور شدم مصرف کنم. :))‌روزهای بعدی همون حد معقول ۲۲ هزار قدمو حفظ کردیم. کلا هم به جز برای رفت و برگشت از فرودگاه و واتیکان سوار وسیله‌ی نقلیه نشدیم. یعنی کل رم رو پیاده گشتیم. واقعا کیف داد. و واقعا هم ما وقت نداشتیم. فکر می‌کنم اگر می‌خواستیم توی یه روز اون همه راه نریم باید یه روز به سفرمون اضافه می‌شد تا برسیم به دیدن همه چیز (چون اون روز عملا اندازه‌ی دو روز راه رفتیم و چیز میز دیدیم). توصیه‌م اگر که می‌خواید به رم و فلورانس برید اینه که صددرصد قبلش بلیت همه‌ی جاهای مهم رو اینترنتی بخرید و بعدش هم که حداقل ۱ روز کامل رو برای فلورانس بذارید و ۱ روز برای واتیکان و ۲-۳ روز برای رم. توصیه ی بعدی هم اینکه کفش خوب فراموش نشه. چون لازمه که یه عالمه پیاده‌روی کنین. :)) به نظرم کفش خوب تنها چیزیه که نیاز دارین در این سفر (به جز احتمالا کرم ضد آفتاب خوب و کلاه نقاب‌دار برای جلوگیری از سوختگی). 

۱۴. رم از این شهراست که آدم وقتی ترکش می‌کنه مطمئنه یه روزی دوباره بهش برمی‌گرده. از این شهرها که «آن» دارن. 

 

 

  • ۶ نظر
  • ۱۹ آوریل ۲۲ ، ۱۱:۱۲
  • مهسا -

سال گذشته با وجود تمام سختی‌ها و بالا و پایین‌های سیاسی و جهانیش برای من سال خیلی خوب و آرومی بود. 

انگار که وقت کردم یه کم آروم بگیرم بعد از همه‌ی بلاهایی که سال قبلش به سرم اومده بود. واقعا تونستم رها بشم... حسی که به امسال دارم یه سال پر روشنیه. 

 

هفت سینمو هم خیلیییی دوست دارم و دوست دارم عکسش اینجا هم باشه. 

امسالم یک سری هایلایت بزرگ داره که وقتی به کل سال فکر می‌کنم تا بفهمم چی شد که اینقدر خوب شد اون نقطه‌ها تو ذهنم پررنگ میشن. همه‌شونم از جنس آدم‌هان.

اولیش از دوست عزیزی اینجا شروع شد. تو یه شب رندوم تو یه ویلای دور از شهر. بهم ی هسری حرف زد که شد شروع تغییرات مثبت امسال. :)

بعدیش دوستانیم بودن که تشویق و اجبارم کردن به ورزش کردن و هم بهم کمک کردن حس دستاورد پیدا کنم به تلاش‌هام و هم اینکه سبک زندگیم رو سالم و شاد نگه دارم. 

بعدش شبنم بود. دوست صمیمیم که اومد هلند برای تحصیل/کار. :) از این بهتر هم میشه آخه؟

بعدیش فاطمه بود. یکی از زلال‌ترین و مهربان‌ترین آدم‌هایی که تو عمرم دیدم. تو این یک سال اینقدر به هم نزدیک شدیم که وقتی تو تهران دیدمش حس نمی‌کردم بار اولمه که دارم می‌بینمش. همه‌ش اینطوری بودم که وا! مگه میشه؟ مگه میشه ما تا حالا همدیگه رو ندیده بوده باشیم؟ :)) 

و اما پررنگ‌ترین هایلایت من. که رعنا بود. :)‌ رعنا با آرامش دوست‌داشتنی و قشنگش باعث شد من با خودم آشتی کنم و با خودم راحت باشم.. بعد از اتفاقاتی که برام پیش آمده بود خیلی محافظه‌کار و ترسو شده بودم. هر لحظه منتظر بودم همه چی از هم بپاشه. ولی رفتن پیش رعنا و حرف زدن باهاش باعث شد دست بردارم از جنگیدن با خودم و گامی بردارم برای پیش بردن چالش‌های جدید. پیدا کردن جسارت شروع دوچرخه‌سواری (غیرشهری)‌ نتیجه‌ی دو تا سفرمون بود. بهترین سفرهایی که من تو عمرم رفتم. امیدوارم که سال‌ بعدیم پر از رعنا باشه. پر از معاشرتای باکیفیت با کسی که تکلیفشو با خودش می‌دونه و گیر نکرده بین دنیاها. کسی که می‌تونم باهاش روزها حرف بزنم بدون اینکه خسته بشم یا حس عدم امنیت کنم. رعنا اگر میخونیم واقعا ازت ممنونم. :)‌ دلم می‌خواست اینو اینجا بنویسم جای اینکه مستقیم بهت بگم. :) یه روزهایی که خیلی حس میکنم که جای خالی یه هم‌صحبتی که حرف همو واقعا بفهمیم خالیه تو زندگیم، یاد تو میفتم و کلافه میشم. عصبانی میشم که چرا اینجا نیستی. که چرا تو یه کشور دیگه‌ای. که چرا نمیتونم عصر زنگ بزنم بهت بگم: من یه کیک گذاشتم تو فر. تا تو برسی چای رو دم کردم. :)

 

پ.ن:‌راستی سفر چند ساعته‌ی شب عید بروکسل هم خیلی چسبید! به خاطر کنسرت همایون شجریان پاشدیم تا بروکسل رفتیم و برگشتیم. :)‌ شب عیدم قشنگ شد به داشتن دوستای خوبم. 

سال نوتون مبارک. :)‌

  • مهسا -

آخر هفته واقعا عالی گذشت. قرار بود برم آیندهوفن دوست صمیمیم رو ببینم که ۴ ماه پیش برای یه دوره‌ی تحصیلی-کاری به هلند اومد. شبنم دوست منه از روز اول کارشناسی (از روز اردوی ورودی) و صمیمیتمون و حس بینمون غیرقابل توصیفه. هزار چرخ خورده این مدت زندگی و ما کلی تغییر کردیم. حتی از سال ۹۴ و ورودمون به دوره‌ی ارشد (که من تهران موندم و شبنم به دانشگاه شریف رفت) ارتباط روزانه‌مون به صورت قابل توجهی کم شد ولی باز همون چند ماه یک باری که همو می‌دیدیم کافی بود برای نگه داشتن شعله‌ی صمیمیتمون. دوستی‌های بی‌ریای خوابگاهی که توشون بد و خوب اخلاق همو دیدین و بدون هیچ سانسوری شاهد روزهای سخت و آسون هم بودین به سختی با چیزی ترک برمی‌داره. حالا قرار بود برم به دیدن این دوست ده ساله‌م تو یه شهر دیگه. آیندهوفن شهر خیلی کوچیک و مدرن و صنعتیه که عملا به وجود دانشگاهش (TU/e) و دو شرکت بزرگ فیلیپس و ASML متکیه. روز شنبه راه افتادم از آمستردام که با قطار برم آیندهوفن (دو ساعت و نیمی راهه) که وسط راه تو شهر اوترخت قطار توقف کرد و گفت که دیگه نمیتونه ادامه بده چون تصادف شده و تمام قطارهای اون مسیر کنسل شدن. :)) اول اینکه از اینکه اطلاعیه‌هایی رو که از بلندگو اعلام می‌شد متوجه می‌شدم و اعصابم خرد نمی‌شد از اینکه نمی‌فهمیدم دور و برم چه خبره خیلی حس خوبی داشت واسم. :))) بار پیشی که اینجوری شد ۳ سال پیش بود که با دوستم از شهر kinderdijk برمی‌گشتیم و تو اوترخت متوقف شده بود و همه‌ی قطارها کنسل شده بودن ولی ما هیچ کدوم از اطلاعیه‌ها رو متوجه نمی‌شدیم (همه‌ش هلندی بود) و کلی کلی علاف شدیم. :)) اینکه این بار دیگه اینجوری نبود حس خوبی داشت واسم. دوم اینکه اگر قبلاها بود، من از همچین چیزی که برنامه‌م رو تغییر داده بود به شدت استرس می‌گرفتم و اعصابم خرد می‌شد. ولی اینقدر عوض شدم و سعی کردم آروم بودن و انعطاف‌پذیر بودن رو از مردم محلی یاد بگیرم که تنها واکنشم در برابر این اتفاق خنده بود و اطلاع دادن به شبنم و بعد تصمیم به اینکه حالا که تا اوترخت رفتم (اوترخت شهر مورد علاقه‌ی منه) برم و مرکز شهرشو بچرخم و بعد برگردم به ایستگاه تا شاید تا اون زمان آپدیت جدیدی داشته باشن و قطارها مجددا راه افتاده باشن. رفتم و ۱ ساعتی تو مرکز شهر زیبای اوترخت گشتم. و بعد که برگشتم به ایستگاه دیدم قطارها از نیم ساعت بعد راه میفتن و به این ترتیب تونستم بدون هیچ اعصاب خردی و به هم ریختن آرامشی برم پیش دوستم. درسته که برنامه‌مون عوض شد و ۱ ساعت و نیم دیرتر از اونی که فکر می‌کردیم رسیدم، ولی به عوضش وسط راه هم رفتم یه شهر دیگه رو گشتم و با یه خانم هلندی هم مکالمه‌ی دلچسب داشتم که باعث شد دوباره به هلندی‌ها حس خوب پیدا کنم. :)))) چون راستش چند روز قبلترش تجربه‌ی ناخوشایندی داشتم تو اپلیکیشن Tandem که باعث شده بود دلچرکین بشم نسبت به هلندی‌ها.

اوترخت این شکلیه که کم مونده از آسمونش هم دوچرخه فرود بیاد به زمین اینقدر که پر از دوچرخه‌س. من ایستاده بودم کنار پل و می‌خواستم از خیل دوچرخه‌ها عکس بگیرم که دیدم یک خانم مسنی منتظره که من برم اونور و بتونه دوچرخه‌شو برداره. ازش عذرخواهی کردم که معطل شده و گفت اون ازم عذرخواهی می‌کنه که عکسمو خراب کرده. :) بعد در مورد اوترخت و آمستردام صحبت کردیم و ازم پرسید کجایی هستم و کاش می‌شد واکنشش رو در برابر اسم ایران باهاتون به اشتراک بذارم. کاش بودین و مییدیدین! چشماش برق زد و شبیه قلب شد و گفت می‌دونی ایران در صدر ویش‌لیست سفر منه؟ گفت که سپتامبر گذشته قصد سفر به ایران داشتن اما وزارت خارجه‌شون هشدار داده که نرن ایران (از ترس گروگان گرفته شدن برای تعویض با زندانی‌های ایرانی در کشورهای دیگه). گفت که از وقتی کوچولو بوده و عکس‌های ایران رو دیده، با خودش قصد کرده یه روزی تو زندگیش ایرانو ببینه چون از نظرش شبیه Fairytaleها اومده این کشور با کاشی‌های آبی فیروزه‌ای غیرزمینیش. گفت من دارم پیر میشم. برام دعا کن که یه روز زودی شرایط طوری بشه که بشه به ایران سفر کرد. چون من وقت زیادی ندارم دیگه تو زندگیم. آه. این مکالمه واقعا زیبا و دلچسب بود.

 

بعد رسیدم آیندهوفن و دیگه اینجوری بگم که از ساعت ۱ونیم ظهر تا ساعت ۱ و نیم شب که ما بخوابیم (۱۲ ساعت کامل) تنها زمانی که از حرف زدن ایستادیم موقع نماز خوندن بود. :))) یعنی عملا ۱۲ساعت بی‌وقفه حرف می‌زدیم اونم با هیجان و شور و بلندبلند و تندتند  (مدل حرف زدن هر دومون این شکلیه). اینجوری که ساعت ۱ و نیم شب من یهو خاموش شدم و گلوم از بس حرف زده بودم درد می‌کرد. :))) و باز حرفامون تموم نشده بود. دوباره فرداش هم به همین منوال بود. :))))

بعد من واقعا اینقدر احساساتی شده بودم که نمی‌دونستم چطوری باید این حجم از احساس رو بروز بدم. به شبنم گفتم ۱۰ سال پیش که تو اتاقای شلوغ ۵ نفره‌ی خوابگاه چمران می‌نشستیم روی موکت کثیف اتاق و چای می‌خوردیم فکرشو می‌کردی ۱۰ سال بعدش یه جایی اینور دنیا مهمون خونه‌های مستقل همدیگه بشیم؟ یا وقتی تو پارک قدم می‌زدیم بهش گفتم ۱۰ سال پیش که تو حیاط سرسبز خوابگاه چمران راه می‌رفتیم  و آواز می‌خوندیم و می‌رقصیدیم فکرشو می‌کردی که یه روزی تو یه پارک تو یه شهر غریبه یه ور دیگه‌ی دنیا با هم بلند بلند آواز بخونیم و با آهنگ همخوانی‌ کنیم؟‌ و خب هرچی بخوام اینارو بگم باز نمی‌تونم حجم احساس توی قلبم رو توصیف کنم... واجب شده برم بشینم وبلاگ قبلیمو بخونم و روزهای خوابگاه کارشناسی رو بیشتر به یاد بیارم و این احساس الانم رو حتی عمیق‌تر کنم. :)

 

پ.ن: هاها! روزمره‌نویسی  داره زیادی حال میده دیگه :))) وقتشه یه پست بامحتواتر بذارم. :)) بشینم ببینم چه کتاب/پادکست/فیلمی خوبه برای این منظور.

  • ۵ نظر
  • ۱۴ فوریه ۲۲ ، ۰۸:۲۶
  • مهسا -

ایران رفتن خیلییی خوش می‌گذره و همه چیزش بی‌نظیر و عالیه جز اینکه وقتی برمی‌گردم کلا زندگیم و عادت‌هام و نظم زندگیم به هم می‌خوره. :( این روزها هر روز صبح که بیدار می‌شم دلم تنگ می‌شه واسه مامان و بابام و عصرها از سکوت خونه دلم می‌گیره و حالم بد می‌شه. کاملا عادتم به هم خورده. هنوز نه ورزش کردن رو از سر گرفتم نه تغذیه‌م درسته. کاملا از سبک زندگی سالمی که پیش گرفته بودم به دور افتادم چون همه‌ش دلم یه جای دیگه‌س. 

باید نیت کنم که همین روزها دیگه به اختیار خودم این شرایط رو تغییر بدم و اجازه ندم بیشتر از این ادامه پیدا کنه. 

 

  • ۲ نظر
  • ۲۶ ژانویه ۲۲ ، ۰۹:۵۹
  • مهسا -

دیروز خیلی هیجان‌انگیز بود چون که ۷۰ کیلومتر دوچرخه‌سواری کردم. :دی

مقدمه‌ی خوبی بود برای رسیدن به هدفم که سفرهای دوچرخه‌ای چند روزه و بین کشوریه. ولی خب خیلی هم سخت بود. :))‌ من بعد از ۳۵ کیلومتر دیگه واقعا واقعا واقعا خسته بودم و هر ۵ کیلومتر می‌ایستادم تا چند قلپ آب بخورم، با یه خرما انرژی بگیرم و بعد مسیر رو ادامه بدم. یه جا هم رفتم توی یه شهر کوچیک که هممممه جاش بسته بود و به زحمت یه کافه‌ی دوست‌داشتنی پیدا کردم و ۲۰ دیقه‌ای استراحت کردم و با قهوه دوپینگ کردم برای ادامه‌ی مسیر. :))

 

ولی خب واقعا حس فوق‌العاده‌ای بود. 

وقتی فکر می‌کنم به ۳ سال پیش که روزهای اول با دوچرخه‌ی معمولی شهری هم به سختی دوچرخه‌سواری می‌کردم و گاهی از دوچرخه‌سواری تو باد و بارون به گریه می‌افتادم و با الان مقایسه‌ش می‌کنم که ۳۰ کیلومتر از این ۷۰ کیلومتر رو در جهت مخالف باد شدید داشتم میومدم (به دوچرخه‌سواری خلاف باد میگن Dutch Mountains چون که کوه ندارن ولی غلبه به باد به اندازه‌ی غلبه بر جاذبه‌ی زمین انرژی‌بره) هیجان‌زده‌تر میشم حتی. انجام کارهایی که در ظاهر بیش از حد توانمه بهم انرژی مضاعفی میده. یه جوری که انگار میفهمم که بیش از حد تصور خودم «می‌تونم». همین حس رو موقع دویدن‌‌های طولانی‌تر از ۴.۵ کیلومتر تجربه میکنم. ۴.۵ کیلومتر جاییه که حس میکنم دیگه بیشتر از این نمیتونم. ولی یهو به خودم میام و میبینم که تونستم. که رفتم بالاتر... . و این یه سرخوشی بی‌حدی بهم میده که اعتیادآوره.

زندگی با من سر صلح نداره (نمی‌دونم با بقیه داره یا نه) ولی خب تو همین جنگ بی‌وقفه هم تلاش می‌کنم چیزهایی یاد بگیرم. آدم‌ها فکر می‌کنن من خوشحالم یا زندگی راحتی داشته‌ام و دارم. چون بروز نمیدم بلاهایی رو که به سرم میاد. چون فالوئرهای اینستاگرامم آدم‌های نزدیکی نیستن که علاقه داشته باشم در جریان زندگیم باشن. :)) همین هم باعث میشه که گاهی کنایه‌های پرنیشی بهم بزنن. چیزی تو مایه‌های «آهای دختره‌ی خوش‌گذرون». با اینکه یاد گرفته‌ام که به این حرفها گوش ندم، دروغ گفتم اگر بگم دردناک نیستن. 

 

وقتی آدم اونا همه ساعت روی دوچرخه‌س وقت داره به چیزهای زیادی فکر کنه. چیزهایی عجیب و جالب و شاید گاهی دردناک. دیروز داشتم فکر می‌کردم به اینکه عجیب‌ترین چیزی که تو زندگی بهش فکر کردم و بعدش دیگه آدم قبلی نشدم -در نوجوانی- این بود که همه‌ی آدم‌ها یه «من» دارن. یعنی فقط من نیستم که میشینم با خودم در مورد خودم فکر میکنم و همه چیز رو در نسبت با خودم می‌بینم. کشف اینکه همه یه «خود» دارن برای خودشون و یه دنیای درونی و «من» برای خودشونم باعث شده بود چند روزی در حال تعجب و شگفتی بگذرونم. کشف سنگینی بود برای نوجوانیم. دیروز داشتم کتاب صوتی «گاه ناچیزی مرگ» رو گوش می‌دادم و همزمانش به این چیزهای عجیب و کشف‌های غریبی که در عین سادگی زندگیم رو خیلی عوض کردن فکر می‌کردم. 

 

به تعداد موهای روی سرم بهم گفته شده که آدم عجیبی هستم و به چیزهای عجیبی فکر می‌کنم. چند نفری بوده‌اند که وقتی به گوشه‌ای از دنیای درونی من پی بردند اینقدر ترسیدند که ازم فاصله گرفتند. فکر می‌کنم یه جایی و یه نقطه‌ای از زندگی بود که تصمیم گرفتم دیگه درمورد دنیای درونیم حرفی نزنم. که مکالمات رو بیارم در حد صحبت از آب و هوا، تقریحات، درس و کار و یا نهایتا خاطرات سطحی خانوادگی یا دوستانه بی تحلیل شخصی پشتش. همین هم شد که من بیشتر درون خودم زندگی می‌کنم تا در دنیای بیرون. روزهایی که بولی می‌شدم تو مدرسه رو همینجور تحمل می‌کردم. توی ذهن خودم اون مدرسه هاگوارتز بود و من یه گریفندوری بودم که مورد نفرت اسلایترینی‌ها بود و این بولی شدن‌ها به خاطر همین بود که من متعلق به گروه قهرمان‌تر و شجاع‌تر بودم. تو دنیای ذهنی خودم من یک جادوگر بچه بودم و اون مدرسه هاگوارتز و اینجوری بود که تحمل بولی‌شدن‌ها آسون می‌شد.

چرا این‌هارو نوشتم؟ چون دیروز وقت داشتم به تمام این‌ها فکر کنم. و یک دور دیگر مرور کنم که چندین بار بهم گفته شده آدم عجیب و من سکوت کرده‌ام. و ساکت و گوشه‌گیر و خسته‌کننده بودن رو به عجیب بودن ترجیح داده‌ام. 

 

                                    

 

  • ۵ نظر
  • ۱۵ نوامبر ۲۱ ، ۱۴:۰۶
  • مهسا -

اومدم دو هفته‌ای پیش دوست عزیزی از دوران خوابگاه سارا تو آلمان که دورکاری کنم. دیشب همینطوری که تنهایی وسط میدون اصلی شهر راه می‌رفتم و بستنی‌به دست می‌چرخیدم (تو هوای سرد و پاییزی بستنی می‌چسبه :دی) فکرهای عجیبی به یسرم اومد. خیالات و فکرهای عجیبی. بعد اینقدر غرق خیالاتم شدم که زمان از دستم رفت و همه‌ی مغازه‌ها بسته شدن و شهر تو ظلمات و سکوت فرو رفت. فقط بارها باز بودن و آدم‌های خسته با لیوان‌های بزرگ خالی پیدا بودن از توی بارها. 

وسط شهر خرامان راه می‌رفتم و می‌چرخیدم و آواز می‌خوندم برای خودم و به خیالاتم اجازه‌ی پرواز می‌دادم و قصه سر هم می‌کردم. 

اگر کسی بهتون گفت تو بزرگسالی نمیشه تغییر کرد واقعا حرفشو گوش ندین. چون که منی که الان می‌تونه وسط خیابونای یه شهر غریبه بلند بلند آواز بخونه هیچ شباهتی به منی که ۲۵ ساله بود نداره. من رهایی -مثل پرنده‌ها- رو تو این ۳ سال یاد گرفتم.

 

 

۲۰ سال پیش سریال خط قرمز پخش می‌شد و آهنگ تیتراژش یکی از نوستالژیک‌ترین آهنگاییه که تو ذهن من مونده.

 

به امید یه هوای تازه تر

گفتیم از رفتن و خوندیم از سفر

می خواستیم مثل پرنده ها باشیم

آسمونو حس کنیم  رها باشیم

اومدیم دلو به دریا بزنیم

رنگ خورشید و به شب ها بزنیم

اما نه اینجا سراب غربته

سهمون یه کوله بار حسرته.

 

من امید دارم که سهم من کوله‌بار حسرت نباشه :)‌

  • ۳ نظر
  • ۱۳ اکتبر ۲۱ ، ۱۰:۳۷
  • مهسا -

سلاام!

دیدم که از پست قبلی که روزمره بود خیلی استقبال شد :))) گفتم بیشتر سعی کنم اینجوری بنویسم و راحت باشم یه کم :))

آخر هفته گذشته رفتم پیش صدف عزیزم تو بلژیک. خیلیییی لذت‌بخش بود دیدن خوابگاه دانشجویی خارجی شبیه جود آبوت اینا :دی اولین باری که عشق زندگی مستقل تو خارج پیدا کردم همین مدل خوابگاهای کارتون بابالنگ دراز بود اصلا. یه سری صحنه‌ها و نماهای خوابگاهاشونم به شدت برام یادآور ساختمان فیض خوابگاه چمران بود! یاد محبوب‌ترین ساختمونمون تو خوابگاه کارشناسی به خییییر...

با صدف تو این دو روز ۳ شهر رو گشتیم: گنت (محل تحصیل و زندگی خود صدف)، بروکسل و بروژ. آنتورپ رو هم دو سال پیش با پدر و مادرم دیده بودم. بروکسل تو بخش فرانسوی‌زبان بلژیکه و گنت و بروژ و آنتورپ تو بخش هلندی‌زبانش. هرچند اینقدر هلندیشون متفاوت بود که به گوش من اصلا آشنا نمیومد! :))) (خ‌هاشون غلظت و شدتش خیلییی کمتر از هلندی خود هلنده)

تفاوت اصلی بروکسل با دو شهر هلندی و خود هلند این بود که مردمش خیلی خوش‌تیپ‌تر بودن :))) قشنگ تاثیر فرهنگ فرانسوی‌ رو میشد دید. ولی شهرش هیچ زیبایی خاصی نداشت و من اصلا دوستش نداشتم. به عوض گنت و بروژ خیلی زیبا و متشخص و باهویت بودن. بروژ خیلی توریستی‌تر و افسانه‌ای تره ولی گنت قطعا برای زندگی مناسبتره. من هر دوی این شهرها رو خیلی دوست داشتم.

تو بروکسل تنها چیز جذابی که دیدیم موزه‌ی شکلات بود! :))) که البته بسیار لذت‌بخش بود همون. 

قشنگترین حس سفر رو هم اگر بخوام انتخاب کنم میگم اونجایی که شب وسط گنت و تو اون تاریکی نشستیم روی زمین و به نوای سازدهنی یه آقای خوش‌ذوق گوش سپردیم. 

یه مقادیر زیاااادی هم شکلات و ترافل از بلژیک گرفتم که خدا به داد افزایش وزنش برسه :))))))

 

ضمنا مدتی به خاطر درد زانوم از دویدن فاصله گرفتم که حالا کم‌کم دارم بهش برمیگردم ولی خب بدنم تو این دو-سه هفته ضعیف‌تر شده و مثل اون موقع نیستم. ولی خب برمیگردم بهش و دوباره قوی میشم ایشالا :)‌

 

+ بالاخره صاحب یک دوچرخه‌ی زیبای جاده‌ای شدم! اینقدر ذوق دارم واسش و واسه مسیرهایی که قراره باهاش برم که حد نداره. 

ماجرای خریدن دوچرخه هم واقعا عجیب بود. مدت زیادی فکر و تحقیق کردم. بعد با دوستم رفتیم دوچرخه‌فروشی‌ها رو گشتیم تا هم بتونم تست کنم هم حضوری بخریم. ولی متوجه شدیم که دوچرخه جاده‌ای موجود نیست و همه‌شون دوچرخه شهرین! و بهمون گفتن که میتونن سفارشمون رو برای تابستون سال بعد ثبت کنن!!!! گویا به خاطر کرونا هم تقاضای دوچرخه جاده رفته بالا و هم کارخونه‌ها به مشکل تولید برخوردن و الان کمبود دوچرخه جاده داریم :)) آنلاین هم که چک میکردم زودترین حالت میشد آخرای زمستون... تا اینکه خیلی شانسی متوجه شدم ۲ مدل پایینتر از دوچرخه‌ای که انتخاب کرده بودم برای خرید موجوده آنلاین و موجودیش هم فقط یکیه :)) دیگه خیلییی سریع خریدمش و الان صاحب یک عدد دوچرخه‌ی خیلی زیبای آبی هستم. قبلا که می‌شنیدم تعداد دوچرخه‌ها تو هلند بیشتر از تعداد آدماست درک نمیکردم که چطور ممکنه؟:)) هر آدم یه دوچرخه باید داشته باشه دیگه. الان میفهمم :)))) الان خودمم ۲ تا دوچرخه دارم. یه دونه دوچرخه شهری و یه دونه جاده‌ای.

حالا ایشالا زود یاد بگیرم و عادت کنم به ستینگ دوچرخه جدید و بتونم سفرهای هیجان‌انگیز برم و بیام گزارش بدم :))

 

 

  • ۳ نظر
  • ۰۷ سپتامبر ۲۱ ، ۱۴:۲۰
  • مهسا -

نمی‌دونم چرا اینقدر برام روزمره نوشتن سخت شده! بارها اومدم و تلاش کردم بنویسم ولی نشد. امروز به خودم قول دادم که هرچی به ذهنم رسید رو بنویسم و بفرستم. 

 

۱. چند هفته پیش سفری رفتم پیش دوست نادیده‌ای -رعنا- در وین. کل ارتباط من و دوستم مجازی بود و اینکه دعوتم کرد برم خونه‌ش واقعا هیجان‌انگیز بود. وین زیبا بود و پر از موسیقی. یه قول معروفی هست که میگن جلوی یه آدم رندوم رو بگیری توی وین میتونه واست بتهوون و موتزارت بزنه. :)) من نمیدونم چقدر این حرف درسته ولی من هرچی راه میرفتم تو این شهر به آدم‌های رندومی برمیخوردم که شغلشون واقعا نوازندگی بود. با دوستم به دیدن خونه‌ی فروید رفتیم، خیابان‌های شهر رو گشتیم، به کتاب‌فروشی بسیار هیجان‌انگیزی رفتیم که شبیه فیلم‌ها بود،‌ به قلعه‌ی خیلی قدیمی رفتیم از زمان امپراتوری اتریش-مجارستان و یک عالمه خوراکی‌های خوشمزه خوردیم. :))‌(امضا: یک عدد از قحطی بدغذایی هلند دررفته) 

ولی هیجان‌انگیزترین بخش سفر جایی بود که با بلیت رایگان رفتیم به یه کنسرت و در بهترین جاش نشستیم :))‌کنسرت ترکیب اپرا بود با بخشی از آثار موتزارت و واقعا تجربه‌ی تکرارنشدنی بود. من از قبل از این سفر قرار بود که هفته‌ی بعدیش به پراگ (کشور چک) برم و وقتی دوستم متوجه شد، قرار شد که اون هم بیاد تا دوتایی پراگ رو بگردیم و اینطوری من هم از تنهایی دراومدم.

گذروندن این چند روز با رعنا با تمام خوبیش این بدی رو داشت که یادم آورد که چقدر تنهام تو آمستردام و با وجود داشتن دوستان بسیار، چقدر از نداشتن یه دوست هم‌دل و هم‌فکر در رنجم.

 

موقع برگشت هم اتفاق عجیبی افتاد. پای پرواز بهم گفتن تعداد بلیت فروخته شده بیش از صندلیهاست و برای ۵ نفرمون جا ندارن!!! من واقعا باورم نمیشد این حد از بی‌برنامگی رو و از طرفی باید حتما روز دوشنبه در آمستردام میبودم چون مرخصیم تموم میشد. بعد از وارد شدن استرس زیاد به خاطر اینکه یه زوج به پرواز نرسیدن من و یه آقای نوازنده‌ای که فرداش تو آمستردام اجرا داشت تونستیم سوار هواپیما بشیم. ولی اینکه چه اتفاقی برای ۳ نفر دیگه افتاد رو نمیدونم!!

 

۲.

من با هواپیما رسیدم به پراگ و به خونه‌ای رفتم که رزرو کرده بودم و دوستم چند ساعت بعدش رسید. در قدم اول شهر به نظرم خاکستری و کمونیستی اومد و خیلی تو ذوقم زد. ولی وقتی دوستم اومد و با هم شهر رو گشتیم واقعا واقعا عاشقش شدم. اثر تنها نبودن و داشتن کسی تا این اندازه نزدیک -از نظر فکری و اعتقادی- موقع گشت و گذار در شهر به وضوح در نظرم نسبت به این شهر تاثیر داشت. پراگ شهر فرهنگی بود و پر از رنگ و شعر و موسیقی بود. ساختمونها ترکیبی از رنگی رنگی‌های شاد با خاکستری‌های به جامانده از زمان کمونیسم بودن. این تضاد واقعا برامون جالب توجه بود.

ما پراگ رو در ۳ روز با ۴۸ کیلومتر پیاده‌روی گشتیم، به کتابخونه‌ی ملیش رفتیم که شبیه کتابخانه‌ی هاگوارتز بود، به موزه‌ی کمونیسم رفتیم،‌ قلعه‌هایی رو دیدیم و بقیه‌ش رو در شهر قدم زدیم و از منظره‌ی پل چارلز و روح زیبای شهر لذت بردیم. مجددا هم مقدار زیادی خوراکی خوشمزه خوردیم :)))

سفر خیلیییی خوب و دوست‌داشتنی بود و کنار دوستم بسیار بهم خوش گذشت. 

 

۳. 

این تصویر از خودم که تنهایی با یه کوله از خونه‌ی خودم خارج بشم، برم به یه کشور دیگه و چند روز بعد برگردم به خونه‌ی خودم هنوز هم واسم تصویر خیلییی غریبه‌ایه. 

 

۴.

از چند ماه پیش شروع کردم به تمرین دویدن و موفق شدم به ۵ کیلومتر دویدن پیوسته برسم. این بزرگترین دستاورد ۲۸ سالگیمه که به ورزش و فعالیت جسمی علاقه‌مند شدم و و رزش شده بخشی از زندگی روزمره‌م:))‌

 

۵.

در حال مشورت و تکاپو برای خریدن دوچرخه‌ی جاده‌م برای سفرهای طولانی بین شهری و بین کشوری. و بی‌نهایت براش هیجان دارم. 

 

۶.

زنده موندن، سر پا موندن و از هم نپاشیدن تو اوضاع و احوال کنونی بسیار سخته. تقریبا هرروز من یک مبارزه‌س با خودم برای اینکه از هم نپاشم و فکر وضعیت فاجعه‌بار ایران و افغانستان متلاشیم نکنه. تنها زندگی کردن جایی این همه دور از همه کسانی که دوستشون دارم در چنین شرایطی اصلا حال خوبی نیست... 

 

 

  • ۷ نظر
  • ۳۰ آگوست ۲۱ ، ۱۳:۱۲
  • مهسا -

تنها سفر کردن فرصت بی‌نظیری در اختیار آدم می‌گذارد برای آشنا شدن با آدم‌های تازه. برای شنیدن قصه‌های نو از آدم‌هایی با گذشته و حال بسیار متفاوت. برای باز شدن افق‌های دید. کیارا و تاینارا و آلیسا را در اتاق کوچکمان در کشتی از مبدا استکهلم به مقصد هلسینکی ملاقات کردم. آنا کنار دستیم بود در سفر ۲۲ ساعته با اتوبوس از آمستردام به استکهلم! و درلئان کنار دستیم در اتوبوس در سایر مسیرها.

 

۱. آدم‌ها

 

۱.

کیارای استرالیایی ۲۲ ساله و دانشجوی ارتباطات بود در دانشگاه سیدنی.  برای اکسچنج به مدت یک سال به آمستردام آمده بود. به واسطه‌ی مادر آمریکاییش بیشتر تابستان‌های عمرش را در آمریکا گذرانده بود. استرالیا و اندونزی و نیوزیلند و آفریقای جنوبی و ویتنام و تایوان و مصر و کانادا را هر کدام به مدت چند ماه تجربه کرده بود و پیش از آمدن به هلند ۶ هفته در ترکیه اقامت کرده بود. دیوانه‌ی سفر بود و مشتاق شناختن فرهنگ‌ها. در همین ۳ ماهی که از اقامتش در آمستردام گذشته بود به رغم دانشجو بودن و درس‌های سنگین ۵ کشور اروپایی را گشته بود و حالا هم ۳ کشور را با هم گشتیم. ازش پرسیدم آخر چطور اینقدر سفر می‌کنی؟ گفت پدرش در هواپیمایی کار می‌کند و بلیت‌های ارزان برایش پیدا می کند. گفتم منظورم ویزاست. گفت اوه! پاسپورت استرالیایی...

کیارا بسیار موقر و معقول بود و ضمن خوش‌خلقی و سخت نگرفت و غر نزدن به سختی‌های سفر، بلد بود چطور حال دیگران را خوب کند. 

 

۲.

تاینارای برزیلی ۲۸ ساله بود و در برزیل وکالت می‌کرد و به تازگی امتحان قضاوت داده و قبول شده بود. پیش از شروع کار به عنوان قاضی ناگهان زده بود به سرش و برای فهمیدن اینکه از زندگی چه می‌خواهد تصمیم به سفر گرفته بود. در قابل طرح «تجربه فرهنگی» برای مدت یک سال به هلند آمده بود. در این مدت نزد خانواده‌ی هلندی می‌ماند و از بچه‌هایشان نگهداری می‌کند و در عوض همه‌ی هزینه‌های زندگیش به همراه مبلغی پول توجیبی توسط خانواده‌ی هلندی پرداخت می‌شود. تاینارا نمود کاملی بود از فرهنگ آمریکای جنوبی چنان که در فیلم‌ها می‌بینیم! :)) زندگیش با نوشیدن و بوسیدن تعریف می‌شد. بسیار خون‌گرم بود و از هیچ فرصتی برای لاس زدن با مردهای جوان صرف نظر نمی‌کرد :)) این سفر هدیه ی سال نویی بود که از طرفِ -به قول خودش- house dad و house momش گرفته بود.

 

۳.

آلیسای ۲۱ ساله دانشجوی ارشد بیوفیزیک بود در دانشگاه گنت بلژیک. دانشجوی اکسچنج بود برای مدت ۶ ماه در استکهلم. در تمام عمرش  در گنت زندگی کرده بود. مدت‌ها عضو تیم شنا بود و برای مسابقات شنا کشورهای زیادی رفته بود. اما سفر نکرده بود. به قول خودش از هر کشوری تنها استخرهایش را دیده بود. به شدت درس‌خوان بود و دلش شور درس ها و کتاب‌هایش را می‌زد. دعوتش کردم که برای دیدن کشور همسایه به خانه‌ام بیاید و چند روزی مهمانم باشد تا شهر را نشانش بدهم. گفت برای ماه فوریه برنامه‌ای می‌چیند. آلیسا بسیار حساب و کتاب می‌کرد و حواسش به دخل و خرج بود و بسیار به یاد مادر و پدرش بود. پدربزرگش باری به دلیل مستی تصادف وحشتناکی کرده بود که طی آن مادربزرگش که در ماشین بود آسیب جدی دیده بود. به همین خاطر آلیسا نسبت به الکل احساس انزجار داشت و تا حد امکان از آن دوری می‌کرد. به زعم خودش این کار در یک خانواده‌ی بلژیکی بسیار عجیب و نادر است و از نظر خانواده‌اش فردی خشک و یبس و بدون تفریح است چون از نوشیدن احتناب می‌کند.

آلیسا کمی زودرنج بود و تعاملات اجتماعی برایش خسته‌کننده بودند. وقتی هم خسته بود بی‌اختیار یا اشک می‌ریخت و یا غر می‌زد. 

 

در این یک هفته همه جا را با همین ۳ نفر زیر پا گذاشتیم. اگر چه که گاهی جمعمان گسترده‌تر می‌شد و با گروه دانشجوهای هندی و آسای شرقی (ژاپنی-کره‌ای) و گاهی هلندی و فیلیپینی درهم می‌آمیخت. کیارا را دعوت کرده‌ام به خانه‌ام به صرف نوشیدن چای د‌م‌کرده‌ی واقعی و کیک شکلاتی و هات چاکلت. در پایان یک هفته بقیه باورشان نمی‌شد که ما از ابتدا با هم سفر نمی‌کردیم و صرفا در سفر و به واسطه‌ی هم‌اتاقی شدن آشنا شده بودیم.

 

۴.

کایا هلندی بود، ۲۲ ساله و دانشجوی انیمیشن‌سازی در آکادمی هنر Breda. کایا عاشق گربه‌ها بود و بسیار دغدغه‌مند در مورد حقوق حیوانات. ساعت‌ها مسئولان پارک هاسکی‌ها در دهکده‌ی سانتاکلاس در فنلاند را بازجویی کرد تا مطمئن شود که حقوق هاسکی‌ها به تمام رعایت می‌شود. تلاش‌هایش برای بازجویی از محلی‌های سوئدی در برخورد با گوزن‌های قطبی اما ناموفق بود چون انگلیسی نمی‌دانستند. 

کایا به صورت کامل نمود بارزی بود از یک هلندی با تمام استریوتایپ‌های موجود: مقتصد! طوری که من اصفهانی در برابرش به زانو درآمده بودم :)))) به دلیل هزینه‌های بسیار بالا در سوئد و فنلاند چند روزی غذای درست و حسابی نخورده بودیم و شب آخر را در کپنهاگ در حالی که از سرما می‌لرزیدیم به یک رستوران زیبا پناه بردیم و غذای خوب گیاهی خوردیم. ما خیلی سریع سفارش دادیم (بوفه‌ی سبز-۱۲.۵ کرون). کایا اما سخت مشغول حساب و کتاب بود. وقتی پرسیدیم مشکل چیست؟ گفت می‌خوام مطمئن شوم بیشترین غذای ممکن را با کم‌ترین هزینه به دست می‌آورم. این بود که نهایتا انتخاب کرد که غذای جداگانه‌ی ارزان‌قیمتی (۱۰ گرون) سفارش بدهد به علاوه‌ی بوفه‌ی سبز. چون بوفه برای کسی که غذای دیگری هم داشته باشد می‌شد ۵.۵ کرون. به این ترتیب ۱۵.۵ کرون پرداخت کرد و غذای دیگر را بسته‌بندی کرد برای آذوقه‌ی سفر و در داخل رستوران مثل ما تا جا داشت از بوفه استفاده کرد :)))) حقیقتا من شیفته‌ی محاسباتش شدم!

 

۵.

درلئان فیلیپینی و ۲۷ ساله بود. او هم در قالب طرح تجربه‌ فرهنگی ابتدا برای ۲ سال به دانمارک رفته بود تا مشابه تاینارا از بچه‌های یک خانواده مراقبت کند. اما مشکلات بسیار زیادی برایش رخ داده بود و خانواده‌ی دانمارکی نژادپرست از کار درآمده بودند و تا توانسته بودند آزارش داده بودند. بعد از ۱.۵ سال توانسته بود از آنجا به هلند بیاید و در یک خانواده‌ی هلندی پذیرفته شود و حالا مشغول مراقبت از دو کودک این خانواده بود و هلندی را هم از همین دو کودک می‌آموخت. مشکلاتش با خانواده‌ی دانمارکی در حدی بود که وقتی وارد کپنهاگ شدیم دچار پنیک اتک شد و تمام خاطرات بدش بهش هجوم آوردند.

در مدت اقامت در دانمارک با یک پسر سوئدی دوست شده بود و تا حد ازدواج پیش رفته بودند که در نهایت به خاطر آمدن او به هلند پسر سوئدی رابطه را به هم زده بود و گفته بود اشتیاقی برای رابطه‌ی راه دور ندارد. اگرچه بعدتر فهمیده بود که زودتر از این‌ها به او خیانت کرده بوده و با دختری کره‌ای دوست شده بوده. خلاصه که شبیه سریال‌های تلوزیونی بود روابطشان. 

اسم درلئان را خانواده‌اش از روی محل کار پیشین پدرش گذاشته بودند!!

گفت در فرهنگ فیلیپین هم ۳۰ سالگی ماکزیمم سن پذیرفته‌شده برای ازدواج دختران است و به دختری که تا این سن ازدواج نکرده باشد در جامعه دید خیلی بدی هست. این بود که برایش بسیار مهم بود که تا ۳ سال آینده بتواند شوهر خوبی پیدا کند که ترجیحا اروپایی باشد و واسطه‌ی اقامتش در اروپا بشود. به این سفر آمده بود تا وقت بگذراند و فراموش کند خیانت دوست‌پسر پیشینش را. 

 

۶.

آنا ۲۱ ساله و ژاپنی بود و دانشجوی سیاست بین‌الملل. اولین ژاپنی بود که از نزدیک می‌دیدم و شوق زیادی موقع حرف زدن با او داشتم. برایم از ژاپن گفت، از عدم علاقه‌شان به فرهنگ‌های دیگر و مهاجرها و از فشارهای وحشتناک اجتماعیشان که از هر فرد می‌خواهد که همه چیز را درون خودش نگه دارد و بروز ندهد که منجر به بیماریهای روانی می‌شود، از کریسمس ژاپن برایم گفت. از عمر طولانیشان. باز مدرن بودن ژاپن و در نهایت از کم‌علاقگی ژاپنی‌ها به سفر علی رغم داشتن پاسپورتی بسیار خوب و باارزش. خودش دانشجوی اکسچنج یک ساله بود در خرونینگن. سیاست می‌خواند و با این وجود هیچ اطلاعی از ایران نداشت. گفت ما هیچ وقت خاورمیانه نمی‌خوانیم به دلیل پیچیدگی خیلی زیادش و من هیچ اطلاعی از کشورهای این حوزه ندارم. فکر می‌کرد ایران کشور دموکراتیکیست و ما مردمی خوشبخت و خوشحال. 

در بحث زبان به آنا گفتم شما از بالا به پایین می‌نویسید؟ گفت  بسته به ژانر کتاب هم از بالا به پایین می‌نویسیم و هم از چپ به راست. بعد پرسید مگر در انگلیسی هیچ وقت از بالا به پایین نمی‌نویسند؟ مگر شما نمی‌نویسید؟ و از جوابم بسیار متعجب شد :)))

 

 

۲. اتوبوس

این آخری‌ها که مسیر تهران اصفهان را طی می‌کردم اتوبوس های جدیدی در مسیر گذاشته بودند که فوق‌العاده بودند. هر صندلی مقدار زیادی فضا جلوی خودش داشت. هر صندلی مانیتور مخصوص داشت + جای شارژ گوشی و با زاویه‌ی خیلی زیادی به شکل تخت درمی‌آمد. اتوبوس‌ها وایفای رایگان هم داشتند. حالا من با تصور سفر با آن اتوبوس‌ها به اینجا آمده‌ام. و باید بگویم سخت دل‌تنگ اتوبوس‌های ایرانم!!!! حتی اتوبوس‌های فلیکس‌باس هم صندلیشان بسیار تنگند و از این همه راحتی اتوبوس‌های مان ایران در آن‌ها خبری نیست. اگرچه که اقلا وایفای و جای شارژ دارند! 

تصور کنید که اتوبوسی که ما با آن سفر کردیم و ساعات بسیار طولانی را در آن‌ گذارندیم، نه وایفای داشت و نه جای شارژ و نه صندلی‌هایش قابلیت خوابیده شدن داشتند. فضای جلوی هر صندلی هم بسیار کم بود و من گاهی از شدت تنگی جا به گریه می‌افتادم. علی‌الخصوص که من دو روز پیش از سفر از پله‌ها پرت شده بودم و به زمین خورده بودم و تمام بدنم به همراه مچ پای چپم درد بدی داشت و این فضای تنگ تحمل درد را حتی برایم دشوارتر می‌کرد. خلاصه بگویم که سفر اصلا ساده‌ای نبود :))))

 

۳. کشتی

این اولین تجربه‌ی من برای سفر با کشتی بود. سفر با کشتی واقعا جذاب است. تصور روی آب بودن و آن همه آزادی حرکت داشتن گویی که داخل یک شهر هستی جذابیت بالایی دارد. داخل کشتی‌ها پر از رستوران و مغازه‌های جذاب بود. پر از بار و کازینو و دیسکو. آدم‌هایی که دیوانه‌وار شرط‌بندی می‌کردند و پول‌هایی می‌باختند یا می‌بردند. مشاهده‌ی یک کازینو از نزدیک به فاصله‌ی اندکی بعد از خواندن (یا دقیق‌تر بگویم شنیدن) رمان «قمارباز» داستایوفسکی تجربه‌ی جالبی بود. رصد کردن واکنش‌های آدم‌ها، ترس و تردید توی چشمشان و حرص، آخ خدای من! حرصی که از چشمانشان زبانه می‌کشید... تجربه‌ی جالبی بود!

بخش‌هایی هم بود که هیچطوری نمی‌پسندیدم و خیلی بهم برمی‌خورد حتی از مشاهده‌شان... که بگذریم. 

   

 

۴. استکهلم

استکهلم را کم‌تر از آنی دیدیم که بتوانم درموردش توضیح بدهم یا توصیفش کنم. شهر به شدت خاکستری بود و حجم بی‌رنگیش دل من را می‌لرزاند. شک ندارم که در فصل بهار و تابستان بسیار زیباتر است این شهر. اما برای این فصل هولناک بود به نظرم. از رفتار مردم هم جز سردی بی‌اندازه ندیدم... تنها ویژگی که می‌توانم از این کشور بگویم این است که بدون شک کشور گرانیست!

   

 

۵. فنلاند

از فنلاند سه شهر را دیدیم. یکی هلسینکی که پایتخت است، یکی Rovaniemi که در لاپلند است و نزدیک خط قطب شمالی و یکی تورکو که قدیمی‌ترین شهر فنلاند است. این کشور فقط ۵ میلیون جمعیت دارد و به دلیل تراکم جمعیت بسیار پایین آدم‌های کمی در خیابان‌هایش دیده می‌شود. یک مثل هست که می‌گوید «یک فنلاندی درونگرا موقع حرف زدن با دیگری به کفش‌های خودش نگاه می‌کند و یک فنلاندی برون‌گرا به کفش‌های طرف مقابل» این مثل تلاش دارد میزان سردی فنلاندی‌ها و احتنابشان از برقراری ارتباط را نشان دهد. من اما تجربه‌ی شخصیم این بود که اصلا سرد نبودند و قطعا از سوئدی‌ها گرم‌تر بسفودند و متمایل‌تر به برقراری ارتباط. فنلاند هم کشور بسیار گرانی بود و ما تا حد امکان تلاش می‌کردیم چیزی نخریم. ویژگی بسیار قابل توجه این کشور فرم دستشویی‌ها بود! تمام دستشویی‌ها مجهز به شلنگ آب بودند و در هر دستشویی عمومی یک روشویی مخصوص داخل هر کابین قرار داشت. فرم دستشویی‌هایشان بسیار مورد پسند ذائقه(!)ی ایرانی من واقع شد :)))

 

یک روز از سفرمان در Rovaniemi گذشت که قرار بود دما منفی ۲۰ باشد (و هفته‌ی پیشش منفی ۱۶ بود و دو روز بعد از اینکه ما آنجا بودیم هم به دمای منفی ۱۸ بازگشت!) اما به طرز شگفت‌انگیزی در روز اقامت ما دما فقط منفی ۴ بود!!!! شهر پوشیده در برف بود و یک‌پارچه سپیدپوش. بسیار زیبا بود و رویایی. مردم هم داشتند برای شب کریسمس آماده می‌شدند. محل اقامت شبمان در مرز فنلاند و سوئد بود (ولی در سوئد). جایی بود دنج و مناسب رصد شفق قطبی. از بدشانسی ما اما آن شب هوا ابری شد و دیدن شفق ناممکن! تنها یک شب بعد از آن شفق قطبی باز قابل دیدن شد... منطقه‌ای که هتل ما در آن قرار داشت بسیار زیبا بود و شبیه سرزمین نارنیا. در این منطقه به دیدار مزرعه‌ی گوزن‌های قطبی رفتیم، بابانوئل دیدیم و سوار سورتمه‌ی گوزن‌ها شدیم. شبش به Santa Claus Village رفتیم، هاسکی‌ها را نوازش کردیم و سوار سورتمه‌ی هاسکی‌ها شدیم. 

   

 

   

 

 

 

۶. کپنهاگ

از دانمارک فقط شهر کپنهاگ را دیدیم. شهری بود زیبا با مردمی خون‌گرم‌تر از سوئدی‌ها و فنلاندی‌ها،‌ معماری شبیه به آمستردام و هزینه‌ها کم‌تر از سوئد و فنلاند. در کپنهاگ روح شهر را با قدم زدن در خیابان‌ها تجربه کردیم، از برج گرد (Round Tower) دیدن کردیم (برج بدون پله است و باید از روی شیب دور تا دور برج بالا بروید تا به نوک آن برسید)، با قایق کانال‌های شهر را گشتیم (و به دلیل تاریکی هوا عملا چیزی ندیدیم :))) ) و در نهایت به منطقه‌ی Christiania رفتیم که به آن شهر آزاد گفته می‌شود و قوانینی جدا از قوانین دانمارک دارد و به صورت خودمختار اداره می‌شود. از جمله اینکه ماریجوانا در کل دانمارک آزاد نیست ولی در این منطقه آزاد است!

 

   

 

پ.ن۱: در آخر اینکه به قول کیارا عکس‌های سفر تو اینستاگرام دروغ میگن چون فقط بخشی از حقیقتو نشون میدن. خستگی‌های فیزیکی و سختی‌های بی‌نهایت پست هر عکس رو نشون نمیدن. 

 

پ.ن۲: خیلی خیلی مفتخرم به خودم که بی‌توجه به حرف های اطرافیان که تلاش داشتن من رو از تنها سفر کردن بترسونن به این سفر رفتم. فرهنگ ما طوریه که هی میخواد به آدما بقبولونه که نباید تنها باشن. من اما بی‌توجه به این حرف‌ها حتی تو تهران هم که بودم تنها سینما می‌رفتم. تنها کافه و رستوران می‌رفتم. واقعا از این بابت میزنم روی شونه‌ی خودم و به خودم دست مریزاد میگم که نذاشتم این حرف‌ها فرصت چنین تجربه‌ی فوق‌العاده و بی‌نظیری رو ازم بگیرن. 

 

پ.ن۳: تو این سفر شاهکار داستایوفسکی یعنی «جنایت و مکافات» رو هم خوندم (شنیدم) و کتاب‌های امسالم به ۳۲ رسید :) یعنی ۲تا بیشتر از حد چلنجم. داستایوفسکی رو خداوندگار شخصیت‌پردازی اعلام میکنم :))

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
you used 0/500 translations
 
 
Don't translate on double-click
 
Don't show floating button
 
 
No Internet Connection
 
  • ۲ نظر
  • ۳۰ دسامبر ۱۹ ، ۱۳:۲۳
  • مهسا -


 
دریای شمال-ساحل شهر دن‌هاخ (لاهه)
۱.
 
دو هفته‌ پیش (آخرین هفته‌ی ماه رمضان) تعطیلی داشتیم به مناسبت اربعین (!) عید پاک. از مناسبت ایجادشده استفاده کردم و رفتم آلمان پیش دوست عزیزم از روزهای خوابگاه سارا. 
حس خیلی خیلی عجیبی که تجربه کردم زمان بازگشت از آلمان بود. از روی گوگل‌مپ مسیر قطار را دنبال می‌کردم و به محضی که وارد هلند شدیم، احساس آرامش عجیبی به قلبم حاکم شد. حس ورود به خانه! حس ورود به منطقه‌ی امن آشنا. و این حس برای من خیلی غریب بود. اینکه نسبت به این کشور بیگانه که فقط ۷ ماه است در آن زندگی می‌کنم چنین حس «خانه» بودنی داشته باشم برایم شوکه‌کننده بود. 
۸ سال پیش وقتی اصفهان را ترک کردم تا در تهران تحصیل کنم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم این حس امن «خانه» را نسبت به جایی به جز اصفهان تجربه کنم. تهران برای من نقطه‌ی امن نشد تا ۴ سال بعد وقتی دوره‌ی ارشد را شروع کردم. ۲ ماه پیش که برگشتم ایران، تهران برایم همان حس اصفهان را داشت. دوستش داشتم و بهم احساس امنیت می‌داد. بعد از ۷ سال زندگی و گذراندن بخش اصلی دوره‌ی جوانی. هلند اما -و به ویژه آمستردام، شهر محل سکونتم- خیلی زود برایم این حس آشنایی را به ارمغان آورده انگار. 
 
آلمان- شهر پادربورن
 
۲.
 
چند شب پیش ولو شده بودم روی تختم و کدم را دیباگ می‌کردم که یکهو سرم را آوردم بالا و چشمم افتاد به ساختمان روبه‌روی خانه. جایی که رویش نوشته: "Amstelgebouw" که به انگلیسی می‌شود "Amstel Building"*. یک‌ آن گم شدم. بدنم یخ کرد. غریبه شدم! از خودم پرسیدم: من اینجا چه می‌کنم؟! چرا زبان نوشته‌ی روی ساختمان روبه‌رویی غریبه است؟! چرا نمی‌فهمم هیچ چیز را؟ الان مگر نباید در خانه باشم؟ الان مگر نباید چشم‌انتظار مهراد باشم که از مهدکودک برگردد و بغلش کنم و با هم بازی کنیم؟ من اینجا چه می‌کنم؟! حالم بد شد و چند ساعتی گریه کردم. چند ساعتی غریبه شدم و حس امن «خانه» را گم کردم. خودم را گم کردم. دنیای امن ذهنیم از هم پاشید. در خودم مچاله شدم و گریه کردم. ترسیدم. حس بی‌پناهی کردم. 
دن‌هاخ- Madurodam
 
۳.
 
صبح روز بعد با بدنی کوفته از خستگی کابوس‌های شب قبل از خواب بیدار شدم. تکه‌های ازهم‌پاشیده‌ی وجودم را کنار هم جفت و جور کردم و آمدم دانشگاه. تو خیابان آدم‌ها را نگاه کردم. بچه‌ها را. چراغ‌های قرمز و خطوط عابر پیاده را. دوچرخه‌ها را. درخت‌ها و گل‌ها را. آسمان آبی بالای سرم را. چقدر همه چیز برایم غریبه بود. و چقدر عجیب بود که از دیروز تا حالا اینقدر همه چیز در چشمم تغییر کرده بود. بغضم را فروخوردم و آمدم دانشگاه. به همه‌ی آن چه برایش این راه سخت را انتخاب کرده‌ام فکر کردم. به همه‌ی زحماتی که کشیدم، شب‌بیداری‌هایی که تحمل کردم، برنامه‌ریزی‌هایی که کردم، آرزوها و رویاهایی که یکی یکی کنار هم چیدم. یادم آمد که در این دنیای غریب بعد از خدا فقط خودم را دارم. بگذار درخت‌ها غریبه باشند. بگذار زبان آدم‌ها را نفهمم. جایی که خدا هست و خودم برایم کافیست. 
 
 
 
*آمستل اسم رودخانه‌ی شهر است. آمستردام به معنی شهریست که حول سد ساخته‌شده روی رودخانه‌ی آمستل ایجاد شده (دام یعنی سد).
 
آمستردام- پارک Frankendael
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی