هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

یه اپلیکیشن هست به اسم Tarjimly. این اپلیکیشن رو مددکارهای اجتماعی و نیروهای داوطلب توی کمپ‌های پناهندگی استفاده می‌کنن برای ترجمه‌ی حرف‌های پناهجوها. مثلا اگر پناهجوی ایرانی اونجا به پزشک مراجعه کنه و انگلیسی بلد نیست، توی اپلیکیشن درخواست میدن که یه نفری که فارسی و انگلیسی بلده تلفنی ترجمه رو انجام بده. من چند وقتیه که با این اپلیکیشن کار می‌کنم و تلاش می‌کنم که در حد توانم ترجمه کنم.

دیروز، یه خانم مددکار درخواست داد و من هم پذیرفتم. بهم گفت یه سری عکس از متن دستنویس فارسی برات می‌فرستم برام به انگلیسی ترجمه کن. وقتی عکس‌هارو فرستاد دیدم بعضی‌هاش به شکل ترانه‌س. به مددکار گفتم که اینا بعضی‌هاش شعر و ترانه‌ست و ترجمه کردنش سخته. ولی من تلاشمو می‌کنم. مددکار با تعجب گفت: شعر؟! اینارو یه پسر تحصیل‌نکرده در شرایط خیلی سخت نوشته و از اینترنت کپی نکرده. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم که می‌گی شعره. گفتم شعر و ترانه گفتن تو خون ما ایرانی‌هاست انگار. :))‌ خیلی معموله برای ما که این کارو انجام بدیم.

بعد متن‌ها رو براش ترجمه کردم. به جز متن‌های انگیزشی و انرژی و امید دادن به خودش یه سری متن و ترانه‌ی عاشقانه بود که شامل اسم معشوق هم بود. ماریا*. هی ماریا رو توصیف کرده بود و نوشته بود که در روزهای سخت بهش کمک کرده و خیلی دوستش داره. و اینکه مردم چی میگین در مورد اینکه اون در حد ماریا نیست هیچ اهمیتی نداره. یک سری رویاپردازی‌ها کرده بود در مورد خانواده‌ای که با ماریا تشکیل خواهد داد و بعد با همدیگه به مردم کمک و خدمت خواهند کرد. من همه‌ی اینارو ترجمه می‌کردم بدون هیچ حس خاصی. تا اینکه بالای صفحه‌ی چتم با مددکار رو چک کردم و دیدم اسم مددکار ماریاست! یهو بدنم منقبض شد و مغزم در آئتانه‌ی انفجار قرار گرفت. داشتم متن‌های شخصی یه پناهجو رو ترجمه می‌کردم که عاشق مددکارش شده بود و مددکارش برای اینکه رفتارهاش رو رمزگشایی کنه اون متن‌هارو آورده بود برای ترجمه. عین توی فیلما!(همون پدیده‌ی مشهور وابستگی مددجو/بیمار به مددکار/درمانگر و اشتباه گرفتنش به جای عشق) اون همه اصرارش توی متن‌ها روی «خدمت به مردم» هم به خاطر همین بود که ماریا داره به مردم خدمت می‌کنه. 

 

ماریا یک عالمه از من تشکر کرد و هی گفت نمی‌دونی چه کمک بزرگی کردی و چقدر این ترجمه باارزش بود. کاش می‌دونستم بعدش چی می‌شه و چه برخوردی با پناهجو میکنه... تصور بقیه‌ی ماجرا به خیال‌پردازی خودم سپرده شده.

 

* اسم واقعی نیست.

  • ۶ نظر
  • ۱۳ آوریل ۲۲ ، ۰۷:۲۰
  • مهسا -

گمان کنم قبلتر چندین بار از علاقه‌ی قلبیم و ارتباط معنویم با مسیحیت نوشته‌م. از آنجا که کودکیم در محله‌ی ارامنه‌ی اصفهان گذشته، ارتباط معنویم با مسیحیت و المان‌هاش (مثل کلیسا و صلیب)ه و نه مسجد و اسلام. :)) چندین ماه رمضون به جای جزءخوانی قرآن، انجیل خوندم. و خیلی وقت‌ها برای دعا و حرف زدن با خدا به کلیسا رفتم. الان متوجه می‌شم که چقدر تصورم از مسیحیت رمانتیسایز شده بوده و از دور بوده...

چند هفته پیش خیلی اتفاقی وارد یک روم تو کلاب‌هاوس شدم که داشتن در مورد این صحبت می‌کردن که ایمان به مسیح براشون چه معنی داره. طبیعتا برای من که آدم spiritualی هستم روم قشنگی بود. من هم یه عده‌شون رو فالو کردم و کلابشون رو هم فالو کردم. از روز بعد شروع شد دعوت شدنم به روم‌های متعدد در مورد اینکه «چرا اسلام بده؟»، «چرا روسپی‌گری در اسلام آزاده؟»، «چرا مسلمان‌ها احمقن؟» و غیره. :))

بقیه‌ی روم‌هاشون این شکلی که «روزه در اسلام و مسیحیت و چرا روزه در اسلام احمقانه‌س»، «ازدواج در مسیحیت و اسلام و چرا ازدواج اسلامی روسپی‌گریه» و ... . :))‌من واااقعا مسلمان آن چنان معتقدی نیستم که بخوام از این چیزها ناراحت بشم. قبلا هم نوشتم که من بیشتر spiritualم تا مسلمان. ولیکن این همه آبسشن نسبت به خراب کردن یه دین دیگه به جای صحبت کردن از ایمان خودشون واقعا حس مثبتم رو منفی کرد. تو تمام روم‌ها نحوه‌ی برخوردشون دقیقا شبیه برخوردهای بسیجی‌ها بود! قشنگ حس ناامیدی میکنم الان و فکر می‌کنم که دلیل تصور رمانتیکم از مسیحی‌ها صرفا این بوده که باهاشون از نزدیک در تماس نبودم و همیشه اقلیتی دوست‌داشتنی بودند برام. در اکثریت نبودن... 

دیشب یک روم بود در مورد اینکه چرا روزه در اسلام احمقانه‌س. گفتن که مسلمون‌ها کلا روزه نمی‌گیرن و دروغ می‌گن در مورد روزه‌شون. چون روزه یعنی یه چیزی رو برای مدتی انجام ندی یا نخوری ولی اینا فقط جای وعده‌های غذاییشونو عوض میکنن. جای اینکه تو روز غذا بخورن شب می‌خورن. این اسمش روزه نیست. پس روزه نمی‌گیرن و دروغ می‌گن روزه‌ایم. واقعا در همین حد حرفه مسخره و احمقانه و بی‌معنی بود :)) در ادامه هم یهو یکیشون دچار شور حسینی(!!)‌ شد و شروع کرد به داد زدن که: آی مسلمان‌ها!‌ می‌بینین چقدر احمقانه‌س دینتون؟ آخه چطوری می‌تونین به این مزخرفات باور داشته باشین؟ تا دیر نشده بیاین به مسیحیت بپیوندین. مسیحیت دین راستینه. 

واقعا عجیب بود کلش. :))) خیلی عجیب بود! اینطورین که هر مسلمونی بره بالا بخواد صحبت کنه بهش فحش می‌دن می‌گن احمق و ترور شخصیتیش میکنن و اگر حرفی که می‌زنه با تصورشون متفاوت باشه میگن داری دروغ میگی. بعدش چون کسی داوطلب نمیشه باهاشون صحبت کنه میگن: دیدین؟ این مسلمونا حرف حساب ندارن. می‌ترسن بیان حرف بزنن. این نشون می‌ده ما برحقیم. این دقییییقا نحوه‌ی بحث کردن بسیجی‌هاست :))))  

یک تمرکز خاصی هم دارن روی ایرانی‌ها. می‌گن که ایرانی‌ها اکثرا بعد از خروج از ایران متوجه میشم اسلام اشتباه و دروغه. تا اینجاش خوبه که از اسلام خارج میشن. ولی متاسفانه بعدش آتئیست میشن چون دیگه به هیچ دینی اعتماد ندارن. ما باید تمرکز کنیم روی اینکه اینارو جلب کنیم که متوجه بشن همه‌ی دین‌ها دروغی نیستن و مسیحی بشن. :))

کاش هیچ وقت وارد این روم‌ها نمی‌شدم و اینطوری تصورم از مسیحیت و مسیحی‌ها خراب نمی‌شد. کاش همینطوری اسپیریچوال خالی می‌موند واسم. :))

 

انی‌وی، خوشحالم که ماه مبارک داره شروع می‌شه. چون که روزه برای من به شدت عمل اسپیریچوالیه و حال معنویمو خوب می‌کنه. اگر به رمضان و هر نوعی از روزه اعتقاد دارین، مبارک باشه رسیدن ماه رمضان و ایشالا قبول باشه روزه‌هاتون و التماس دعا. :) روزهای خیلی پراسترسی رو دارم می‌گذرونم و حقیقتا به دعا نیازمندم. 

طول روزها هم امسال دیگه خیلی منطقیه و دیگه نگران کم آوردن و اینا نیستم. اگر که خدا قوت بده :)

 

  • ۴ نظر
  • ۰۲ آوریل ۲۲ ، ۲۰:۴۲
  • مهسا -

بالاخره تونستم بعد از یک سال با دوست هلندیم تماس بگیرم و با هم قرار بذاریم که ببینیم همو.

برای کسی که در درون ماجراهای من با دانشگاه نبوده تصور اینکه چرا باید چنین چیزی برام این همه سخت باشه که یک سال طول بکشه سخته. ولی واقعیت اینه که من از هرچیزی که یادآور دانشگاه باشه برام پرهیز می‌کردم.

القصه دیروز بالاخره تونستم دوست هلندیم رو ببینم. من در موردش خیلی زیاد نوشتم قبل‌تر. چون خیلی زیاد با هم وقت می‌گذروندیم تو دانشگاه و بیرون دانشگاه و در جریان مسائل خصوصی زیادی از هم بودیم. اون به من کمک می‌کرد که با فرهنگ جدید کنار بیام و من به اون کمک می‌کردم که مشکلات نامرئی فرهنگشون رو ببینه. آدم دغدغه‌مندیه که تلاش می‌کنه از white privilege ش عبور کنه تا بتونه زندگی رو از دید آدم‌های غیر وایت ببینه و بفهمه که چه مشکلاتی دارن. می‌گفت صرف دوست بودن با تو داره به من یه عالمه مشکل رو نشون می‌ده که هرگز نمی‌دونستم وجود دارن. 

حالا دوباره دیدن همدیگه واقعا لذت‌بخش بود. تو بخشی از حرفامون داشت بهم یه عالمه پیام‌هایی رو نشون می‌داد که از آدم‌های مختلف تو دانشگاه و تو موقعیت‌های ریسرچی داره دریافت می‌کنه که رسما آزار محسوب می‌شن. اینکه آدما به خودشون اجازه می‌دن به صرف اینکه یه دختر دوستانه برخورد کرده باهاشون -به صرف موقعیت و مسئولیتش مثل هماهنگی برگزاری یه talk علمی حرفه‌ای- بهش چشم داشته باشن. گفت الان که هلندی بلدی دیگه می‌تونم اینارو باهات share کنم چون می‌تونی اصل پیام‌ها رو ببینی و نیازی به ترجمه نیست. :)) بهش گفتم که برام خیلی جالبه شنیدن این‌ها ازش چون من اگر در موقعیت مشابه بودم و پیام‌های مشابه دریافت می‌کردم فکر می‌کردم لابد اینا طبیعیه و مطابق فرهنگشونه و منم که بی‌اطلاع و متفاوتم. گفت من کاملا متوجه حرفت می‌شم ولی هرگز اجازه نده این فکر که شاید چیزی در فرهنگ دیگری طبیعیه باعث بشه که «حس» ناامنی و معذب شدن خودت رو نادیده بگیری. اصلا مهم نیست قصد دیگری چیه. مهم اینه که قطب‌نمای حرکت تو باید احساسی باشه که خودت دریافت می‌کنی. به صرف اینکه اینجا یه فرهنگ متفاوت داره قرار نیست قطب‌نماهه رو خاموش کنی. حتی اگر چیزی واقعا تو فرهنگ ما طبیعی باشه که برای تو طبیعی نیست باید نشون بدی که آزرده شدی. چون آدما باید باهات با توجه به راحتی و ناراحتی خودت برخورد کنن نه فرهنگ و راحتی خودشون. تو به اندازه‌ی بقیه حق داری. فرهنگ تو به اندازه‌ی فرهنگ دیگران مهمه. 

بعد نمی‌دونم چطوری حرفمون رفت سمت فرهنگ تعارف ایرانی. یه خاطره برام تعریف کرد از مواجهه‌ی عجیب با تعارف ایرانی و منم براش توضیح بیشتری دادم درمورد ماجرا. :)))) نمی‌تونست جلوی خنده‌شو بگیره. بعد یهو جدی شد. گفت یعنی شما یه وقتایی یه «نه»ی میگین که معنیش نه نیست؟ و اینو هم شما می‌دونین هم طرف مقابل؟ ولی بازم این کارو میکنین؟:))) و اگر نکنین غیرمودبانه محسوب می‌شه؟:))) گفتم یه چیزی تو همین مایه‌ها. گفت من دارم به این فکر می‌کنم که این همه تلاش می‌کنیم برای اینکه بگیم وقتی یه دختر میگه No واقعا منظورش Noه و جای هیچ تفسیر و تعبیر دیگری نداره. این چقدر تو فرهنگ شما سخت می‌شه! هم نه گفتن هم نه شنیدن و هم تعبیر کردن نه سخت می‌شه. گفتم دقیقا همینطوره. به ویژه‌ که ادبیات ما پر از این Noهای به معنای yesه و ماجرای ناز و نیاز کردن. گفت چی کار می‌کنین جدی؟ :)) گفتم والا ما داریم خودمونو خفه می‌کنیم که به مردم یاد بدیم وقتی یه دختر میگه No واقعا همین شنیده بشه. حتی اگر اون منظورش No نباشه، اینجوری مطمئن‌تر و امن‌تره که فرض بشه که داره راست راستکی می‌گه نه. ولی خب ادبیاتمون و کل فرهنگ تعارفمون خلاف اینه. و آسون نیست متقاعد کردن آدما به اینکه چیزی رو که اینقدر ریشه دوونده تو فرهنگ ما تغییر بدن تو ذهنشون.

و تمام مدت فکرم پیش نامجو بود و ماجرای سال گذشته. که خیلی جدی توی اون فایل صوتی داشت از ادبیات و شعرهای بیمارگونه‌ی عاشقانه‌‌ی توی ادبیاتمون به عنوان مدرک استفاده می‌کرد که بگه No زن‌ها معنی متفاوتی داره. که داشت به وضوح و آشکارا و با افتخار ماجرای تجاوزش به زنی رو تعریف می‌کرد که گفته بود نه ولی از نظر ایشون منظورش بله بود. :)‌

چقدر فرهنگمون سخته. چقدر ادبیاتمون سخته. چقدر این چیزها توی ما ریشه دوونده. توی ذهنمون و توی دلمون. و چقدر سخته متقاعد کردن دیگران به تغییر دادن این چیزها. 

گاهی وقت‌ها واقعا می‌ترسم از همه چیز. چون که می‌بینم این فقط تو نگاه و فکر مردها نیست. که خیلی از دخترها و زن‌ها هم دفاع می‌کنن از این مفهوم «ناز» کردن افراطی. از این نه‌های به معنی آره. می‌ترسم چون که مفهوم عشق و دوست داشتن و روابط عاطفی توی ذهنمون از روی ادبیاتمون و شعرهای عاشقانه‌مون شکل گرفته. ادبیاتی که تهش رو بگیریم بریم می‌رسیم به تجاوز، تملک‌خواهی و روابط ابیوزیو. می‌ترسم چون می‌بینم هنوز دخترهایی هستن که اینهارو به معنی عشق تفسیر می‌کنن. مثلا تو سریال خاتون که این روزها تو پخش خانگی هست، شخصیت شیرزاد یه نفریه که رسما تملک‌خواه و بیماره. برای به دست آوردن زنش بهش سال‌ها دروغ گفته و پدرش رو زندانی کرده. بعد سال‌ها به مالکیتش درآوردتش. بعد بهش تجاوز کرده وقتی بهش می‌گفته نه. بعد به خاطر به دست آوردن دوباره‌ی زنی که آشکارا بهش گفته ازت متنفرم و به عشق مرد دیگری دل سپرده هزاران بلا سر این و اون آورده. چون که obsession داره با این زن و می‌خواد «مال» خودش باشه. بعد من وحشت می‌کنم از دیدن حجم توییت‌هایی که در ستایش این شخصیت هست. تعداد کسانی که می‌گن «توقع زیادیه که آدم بخواد یکی مثل شیرزاد دوستش داشته باشه؟» یا اینکه «کاش همه عشقو از شیرزاد یاد می‌گرفتن» منو می‌ترسونه. چون حس می‌کنم تمام تلاش‌هامون برای جا انداختن مفهوم No means No داره میره روی هوا. واقعا چطوری می‌شه از مرد ایرانی توقع داشت این مفهوم رو بفهمه و یاد بگیره وقتی جلوی چشمش دخترها برای خلافش ذوق می‌کنن و سر و دست می‌شکنن؟ این چیزهای کوچک توی فرهنگمون منو می‌ترسونه. خیلی هم بد می‌ترسونه.

 

 

پ.ن ۱: کتاب که زیاد می‌خونم و دائم. :)) ولی بالاخره یه کتاب جذاب شروع کردم. از این کتاب‌ها که به شدت هیجان‌زده‌م می‌کنن و دوست دارم درموردشون با همه حرف بزنم. فکر می‌کنم خوندنش خیلی طول بکشه چون که هر جمله‌ رو بارها می‌خونم و بهش فکر می‌کنم. ولی از الان هیجان زده‌م برای نوشتن در موردش وقتی که تموش کنم. ^_^ 

 

پ.ن ۲: دیروز با دوچرخه رفتم دوستم رو ببینم. نیم ساعت زود راه افتادم و دقیقا راس ساعت رسیدم. :))) چون که هزار بار از دوچرخه پیاده شدم راه افتادم دنبال درختا و گل‌ها و شکوفه‌ها برای عکس گرفتن. :)) این عکس هم از دیروزه. دوستم که عکسا رو دید گفت: پس بهشت چه شکلیه؟ :( تصور من از بهشت همینا بود که. اگر اینا روی زمینه، بهشت چیه پس؟ :)))) خیلی خندیدم بهش.:دی

 

  • مهسا -

سال گذشته با وجود تمام سختی‌ها و بالا و پایین‌های سیاسی و جهانیش برای من سال خیلی خوب و آرومی بود. 

انگار که وقت کردم یه کم آروم بگیرم بعد از همه‌ی بلاهایی که سال قبلش به سرم اومده بود. واقعا تونستم رها بشم... حسی که به امسال دارم یه سال پر روشنیه. 

 

هفت سینمو هم خیلیییی دوست دارم و دوست دارم عکسش اینجا هم باشه. 

امسالم یک سری هایلایت بزرگ داره که وقتی به کل سال فکر می‌کنم تا بفهمم چی شد که اینقدر خوب شد اون نقطه‌ها تو ذهنم پررنگ میشن. همه‌شونم از جنس آدم‌هان.

اولیش از دوست عزیزی اینجا شروع شد. تو یه شب رندوم تو یه ویلای دور از شهر. بهم ی هسری حرف زد که شد شروع تغییرات مثبت امسال. :)

بعدیش دوستانیم بودن که تشویق و اجبارم کردن به ورزش کردن و هم بهم کمک کردن حس دستاورد پیدا کنم به تلاش‌هام و هم اینکه سبک زندگیم رو سالم و شاد نگه دارم. 

بعدش شبنم بود. دوست صمیمیم که اومد هلند برای تحصیل/کار. :) از این بهتر هم میشه آخه؟

بعدیش فاطمه بود. یکی از زلال‌ترین و مهربان‌ترین آدم‌هایی که تو عمرم دیدم. تو این یک سال اینقدر به هم نزدیک شدیم که وقتی تو تهران دیدمش حس نمی‌کردم بار اولمه که دارم می‌بینمش. همه‌ش اینطوری بودم که وا! مگه میشه؟ مگه میشه ما تا حالا همدیگه رو ندیده بوده باشیم؟ :)) 

و اما پررنگ‌ترین هایلایت من. که رعنا بود. :)‌ رعنا با آرامش دوست‌داشتنی و قشنگش باعث شد من با خودم آشتی کنم و با خودم راحت باشم.. بعد از اتفاقاتی که برام پیش آمده بود خیلی محافظه‌کار و ترسو شده بودم. هر لحظه منتظر بودم همه چی از هم بپاشه. ولی رفتن پیش رعنا و حرف زدن باهاش باعث شد دست بردارم از جنگیدن با خودم و گامی بردارم برای پیش بردن چالش‌های جدید. پیدا کردن جسارت شروع دوچرخه‌سواری (غیرشهری)‌ نتیجه‌ی دو تا سفرمون بود. بهترین سفرهایی که من تو عمرم رفتم. امیدوارم که سال‌ بعدیم پر از رعنا باشه. پر از معاشرتای باکیفیت با کسی که تکلیفشو با خودش می‌دونه و گیر نکرده بین دنیاها. کسی که می‌تونم باهاش روزها حرف بزنم بدون اینکه خسته بشم یا حس عدم امنیت کنم. رعنا اگر میخونیم واقعا ازت ممنونم. :)‌ دلم می‌خواست اینو اینجا بنویسم جای اینکه مستقیم بهت بگم. :) یه روزهایی که خیلی حس میکنم که جای خالی یه هم‌صحبتی که حرف همو واقعا بفهمیم خالیه تو زندگیم، یاد تو میفتم و کلافه میشم. عصبانی میشم که چرا اینجا نیستی. که چرا تو یه کشور دیگه‌ای. که چرا نمیتونم عصر زنگ بزنم بهت بگم: من یه کیک گذاشتم تو فر. تا تو برسی چای رو دم کردم. :)

 

پ.ن:‌راستی سفر چند ساعته‌ی شب عید بروکسل هم خیلی چسبید! به خاطر کنسرت همایون شجریان پاشدیم تا بروکسل رفتیم و برگشتیم. :)‌ شب عیدم قشنگ شد به داشتن دوستای خوبم. 

سال نوتون مبارک. :)‌

  • مهسا -

وقتی یه پست جدی می‌نویسم تا مدتی بعدش دست و دلم به پست جدید گذاشتن نمی‌ره. :))) چون هی فکر می‌کنم باید یه چیز جدی بنویسم در حالی که خب دلم می‌خواد به روزمره‌نویسی خودم بپردازم. :))

به فراخور شرایط سختی که برای دوستی پیش آمده که مشابه شرایط ۱ سال و نیم پیش منه، داشتم به اون روزهای خودم فکر می‌کردم. آمدم پست‌های اون زمان رو خوندم که دقیق‌تر یادم بیاد چه حالی داشتم. و خدای من! چه روزهای سختی بود... چطوری گذروندمشون؟ واقعا باورنکردنیه. بعد پیش خودم فکر کردم که حالا این روزها شبیه معجزه‌ به نظر میاد اگر از دریچه‌ی چشم مهسای اون روزها بهش نگاه کنم...

دلم خواست که بیام بنویسم چقدر این روزها حالم خوبه. چقدر خوشحالم. چقدر در صلح هستم با خودم و جهان دور و برم (چقدر کلیشه‌ای و خالی از معنا شده این عبارت در صلح بودن. القصه پیش‌تر در موردش نوشتم ). در روزهایی که جنگ از هر وقتی بهمون نزدیکتره و دنیا شبیه خرابه‌ای به نظر می‌رسه که هر آن ممکنه فرو بریزه من حالم خوبه. 

پریروز داشتم از کتابخونه برمی‌گشتم که متوجه شدم درخت روبه روی خونه شکوفه زده. صبح که می‌رفتم کتاب خونه شکوفه‌هه اونجا نبود. در فاصله‌ی بین صبح تا عصر متولد شده بود. یهو همینطوری از روی دوچرخه جیغ کشیدم از دیدنش. از شگفتی. همسایه‌م که داشت دوچرخه‌شو پارک می‌کرد باتعجب برگشت بهم نگاه کرد. شکوفه رو بهش نشون دادم و خندید. خنده‌ش قشنگ بود. امروز صبح عدسای ریشه و ساقه‌داده رو از لای پارچه‌ی خیس ریختم توی بشقاب و روشون رو دستمال کاغذی کشیدم تا آروم آروم بهشون آب بدم و تا روز عید سبز بشن. بعد چای به‌دست اومدم نشستم پشت لپتاپ و چشمم افتاد به درخت روبه‌روی خونه که حالا دیگه غرق شکوفه‌س. شکوفه‌های صورتی. شبیه فیلم‌ها. شبیه نقاشی‌ها. و بعد چشمم افتاد به دسته گل رزهای صورتی توی گلدون روبه‌روم. و دلم پر رنگ شد. پر امید شد. دلم گرم شد. 

این روزها حالم خوبه و صدای بهار توی گوشمه. بهار اینجاست. پشت پنجره. توی دل من. 

 

دلم خواست اینارو بنویسم اینجا که اگر یه روزی برگشتم و به این روزهای خودم نگاه کردم، فکر نکنم همه‌ش غم بوده و سیاهی. نه. من واقعا یه روزهایی حالم خوبه بدون اینکه دلیل واضحی داشته باشه. بعضی روزها از بارون، از آفتاب، از گل، از خریدن یه لیوان جدید، از قهوه خوردن توی استارباکس، از حرف زدن با یه نفر روی میز کناری کتابخونه، از دیدن یه بچه‌ی رندوم توی تراموا دلم خوش میشه. 

  • مهسا -

پادکست serial یکی از پادکست‌های معروف و محبوبه که توسط نیویورک‌تایمز ساخته می‌شه و تو هر فصلش یه پرونده طولانی مناقشه‌برانگیز رو مورد بررسی قرار میده. این پادکست واقعا کار ژورنالیستیه و فقط این نیست که یه داستان رو بردارن صوتی کنن. سازنده ی پادکست خودش شخصا investigate میکنه و این نقاط تاریک پرونده‌ها رو می‌کشه بیرون.

 

- سیزن اول:‌پرونده‌ی قتل یه نوجوون دبیرستانی تو سال ۱۹۹۹ در بالتیمور. دوست‌پسرش به اسم عدنان سید با شهادت فقط یک نفر و بدون اینکه هرگز اتهامش رو بپذیره به عنوان قاتل اعلام می‌شه و محکوم می‌شه به حبس ابد. توی این فصل از سریال میره سراغ شواهد مختلف، نوشته‌های دادگاه و تمام گزارش‌ها تا ببینه واقعا چی شده؟‌ و خب ردپای تعصبات نژادی همه جا هست... هرچند هنوز هم هیچ کس نمی‌دونه آیا عدنان سید واقعا قاتله یا نه و درخواست بازرسی مجدد پرونده هم سال پیش رد شده. و اون هنوز تو زندانه بدون اینکه هرگز اتهامش رو پذیرفته باشه.

 

- سیزن دوم: سال ۲۰۱۴ یه سرباز آمریکایی پس از ۵ سال اسارت طالبان نجات داده می‌شه و به آمریکا برمی‌گرده. ولی موقعی که میان برای بازگشتش به عنوان یه قهرمان جشن بگیرن شایعاتی می‌پیچه که این نه تنها قهرمان نیست بلکه یه خائنه که خودش رفته سمت طالبان. به انتخاب خودش. بعد از اون مدتها این پرونده در جریان بوده و به دو تا اتهام دادگاهی میشه که یکیشون حکمش حبس ابد بوده حتی. ولی در تمام این مدت هرگز حرفی نمی‌زنه. نه با خبرنگارا و نه با تلویزیون. سکوت محض. توی این سیزن رفته سراغش و حرف‌های اون رو ضبط می‌کنه.

 

- سیزن سوم: توی این فصل هدفشون رو می‌ذارن روی به چالش کشیدن کل سیستم عدالت قضایی آمریکا و به این نتیجه می‌رسن که برای انجام این کار لازم نیست برن سراغ پرونده های خیلی عجیب و پیچیده و اکستریم. بلکه کافیه برن سراغ پرونده‌های خیلی معمولی روزانه و نحوه‌ی رسیدگی به اونارو ثبت کنن و این کیس‌ها رو خودشون مستقلا پیگیری کنن از طریق همسایه‌ها و خانواده و ... فرد متهم. 

 

- سیزن چهارم: توی این فصل روند ۶۰ ساله‌ی ارتباط و تاثیرگذاری والدین سفیدپوست روی سیستم مدارس دولتی آمریکا مورد بررسی قرار می‌گیره. واضحه که توی این سیزن مجددا تعصبات نژادی پررنگ می‌شن و میره سراغ تاثیرگذاری شدید این مسئله. 

 

- سیزن پنجم: این سیزن درمورد تقلبات گسترده و سیستماتیک طولانی‌مدت و همیشگی تو انتخابات یکی از ایالت‌های آمریکاست. 

 

و اما سیزن جدید: The Trojan Horse Affair که کمتر از یک ماه پیش منتشر شده. 

 

شهر بیرمنگام تو انگلستان جاییه که جمعیت خیلی زیادی مسلمون توی اون زندگی می‌کنن. ۲۵ درصد شهر مسلمونن و اکثرا پاکستانی. یک مدرسه بوده در منطقه‌ی پاکستانی‌ها که وضعیت تحصیلی خیلی بدی داشته و در شرف بسته شدن بوده به خاطر کیفیت پایینش. و این که پاکستانی‌ها و مسلمان‌های مهاجر نمی‌تونن آدم‌های موفقی باشین و شاید تحصیل به دردشون نمی‌خوره یه قول پذیرفته شده بوده. تا اینکه یه نفر میاد و این مدرسه رو دستش می‌گیره و تو طول ۱۵ سال مدرسه رو به جایی می‌رسونه که جایی که درصد فارغ التحصیلی و قبولی امتحاناتش ۴ درصد بوده به ۷۶ درصد می‌رسه! توی این مدت خیلی از بچه‌های پاکستانی موفق میشن وارد دانشگاه بشن و تو رشته‌هایی مثل حقوق پذیرفته بشن که همه نسل اولی بودن تو خانواده‌هاشون که تحصیل می‌کردن و وارد دانشگاه می‌شدن. میزان موفقیت این مدرسه به حدی بوده که city council بیرمنگام از مدیر این مدرسه می‌خواد که دو تا مدرسه‌ی دیگه‌ی بیرمنگام رو هم بگیره و این سه مدرسه رو با هم اداره کنه (که تحت عنوان یه آکادمی شناخته بشن هر سه). تا اینکه سال ۲۰۱۳ یه نامه‌ی ناشناس به دست city council می‌رسه که توی اون هشدار داده می‌شه که گروهی از مسلمون‌ها دارن مدارس بیرمنگام رو اسلامیزه می‌کنن و گروهی اکستریمیست دارن این مدارس رو اداره می‌کنن. این نامه‌ی ناشناس که نه تنها منبعش هیچوقت شناخته نمی‌شه بلکه ادعاهاش بعدها رد می‌شه، می‌شه بهانه‌ای برای یه مجموعه خیلی دقیق investigation توی این مدارس و نحوه‌ی کار معلم‌ها و مدیرانشون. مدرسه‌ای که تو ۱۵ سال به اون نتایج درخشان رسیده بوده تو عرض یک ماه نابود میشه. معلم‌هاش به صورت مادام العمر از تدریس منع می‌شن و حتی اسم مدرسه عوض می‌شه. این در حالی بوده که هیچوقت ادعاهای اون نامه اثبات نمی‌شه و با وجود اینکه نتیجه‌ی investigationها نشون می‌ده که مشکلاتی در این مدارس وجود داره که باید حتما بهش پرداخته بشه (مثل فشاری که روی دانش‌آموزان دختر بوده برای پوشیدن حجاب و یا آموزش غلط در درس Sex Education که توی اون تجاوز زناشویی به عنوان یه حق در مورد مرد تعریف می‌شه) ولی ردپایی از اکستریمیست‌ها و سلفی‌گری در این مدارس پیدا نمی‌شه. ولی نتیجه‌ی این نامه تصویب یک سری قوانینه که توی اون حتی دکترها و معلم‌ها موظفن اگر «حس کنن» بیمار/دانش‌آموزی حرفی میزنه که می‌تونه اکستریم باشه اونو لو بدن. مثل اینکه زنگ بزنی اداره اطلاعات گزارش بدی! عملا همه تبدیل میشن به پلیس و مخبر. نتیجه‌ی این قوانین و فشارها این میشه که دانش‌آموزها و معلم‌های مسلمون فشارهای بسیار زیادی رو تحمل می‌کنن و عملا هیچ حرفی در مورد هیچ چیزی نمی‌تونن بزنن و همیشه باید نگران باشن و بترسن چون ممکنه کسی کوچکترین حرفشون رو اکستریم تشخیص بده و گزارش رد کنه براشون. این به جز اینه که با خراب شدن اون مدرسه، فرصت تحصیل مناسب از خیلی از دانش‌آموزان پاکستانی باز پس گرفته می‌شه. توی این پادکست، نتیجه‌ی investigation چندین ساله‌ی یه ژورنالیست پاکستانی-انگلیسی در همکاری با نیویورک‌تایمز گزارش داده می‌شه. story tellingش فوق‌العاده‌س و گام به گام و مرحله به مرحله توی ۸ اپیزود ما رو از لابه لای مراحلی که طی کردن و کیس‌هایی که بررسی کردن عبور می‌دن تا درک کنیم چه اتفاقی افتاده. راستش برای من اینقدر شوکه‌کننده بود این حد از لاپوشانی و ندیدن شواهد و روی تعصبهای اسلاموفوبیا پیش رفتن که هی باورم نمی‌شد و بعد از هر قسمت می‌رفتم یه عالمه مقالات و گزارش‌های انتقادی روی این گزارش این پادکست رو می‌خوندم و هی می‌دیدم که چقدر انتقادهای بهش بی‌اساسه و چقدر تعصبات باعث شده زندگی مسلمان‌های انگلستان تحت تاثیر قرار بگیره. وحشتناکترش اینکه پررنگترین حدس برای شروع این ماجرا و سورس اون نامه‌ی ناشناس به یه زن مسلمان -از خانواده‌ی مسلمان- برمی‌گرده که برای پوشاندن خرابکاری خودش کیس رو تبدیل به کیس اکستریمیست‌های اسلامی می‌کنه که اروپایی‌ها -به حق و به درستی- روش بسیار حساسن. واقعا باور نکردنی بود سیر پرونده... 

 

برای من خیلی سخته که بخوام این ماجرا رو بدون بایاس ببینم. من دو تا بایاس بزرگ دارم. اول اینکه به عنوان آدمی که خودش رو مسلمان می‌دونه و با آزارهایی از این بابت مواجه شده توی دانشگاه -که هرگز در موردشون صحبت نکردم و دوست ندارم صحبت کنم- هم‌ذات‌پنداریم با مسلمان‌ها بیشتره و دوست دارم حق رو به اونها بدم. از طرفی یک بایاس برعکس دارم که خیلی پررنگه. و اون اینکه آدم‌های متوسط‌تر و شریعتمدار معمولی رو اکستریمیست محسوب می‌کنم و ازشون می‌ترسم و مخالفشونم. این باعث میشه‌ خیلی جاها تا حد نفرت از تمام کامیونیتی‌های مسلمان پیش برم. این دو بایاس بزرگ برعکس همدیگه باعث میشن من نتونم بدون تعصب این پرونده رو نگاه کنم. به همین خاطر گزارشهای خیلی زیادی روشون خوندم و نقظه نظرات آدمای خیلی متفاوتی رو خوندم و حرفاشونو شنیدم (همه از انگلستان) تا بتونم عادلانه‌تر به ماجرا نگاه کنم. آن چه که واضحه اینه که واقعا تعصبات شدیدی وجود داره (دیگه فکر کنم این روزها و بعد از ماجرای جنگ اکراین و شنیدن صحبت‌های خبرنگارها و سیاستمداران اروپایی در مورد تفاوت چشم‌آبی‌های موبلوند اروپایی با مسلمون‌های غیرمتمدن عراق و افغانستان و سوریه شکی برای کسی نمونده باشه که این تعصبات چقدر واقعین) که باعث شده این پرونده در جهت غلطی قرار بگیره و قوانین بعدی که تصویب شده تو انگلستان مثل قانون PREVENT (به همین اسم سرچش کنین) عملا باعث شده مسلمان‌ها به خصوص در محیط‌های آموزشی در شرایط بسیار سختی قرار بگیرن و در یک ترس همیشگی باشن از اینکه کسی کوچکترین حرف و عملشون رو گزارش بده. واقعا عجیبه. واقعا. 

 

یک نکته‌ی خیلی مهمی که تو این پرونده من رو اذیت کرد، دخالت یه زوج انگلیسی بود به اسم سو و استیو پَکِر. من از نگاه غالب سفیدپوست‌ها به مسلمونها و این فکر که زن مسلمان/خاورمیانه‌ای لزوما یه موجود مظلوم قربانیه که نشسته که اونا بیان نجاتش بدن متنفرم.و این نگاهیه که تو اغلب فیلم‌ها و سریال‌ها و کتاب‌هاشون بازتاب داده می‌شه. و بسیار آزاردهنده‌س. چون با نگاه کاملا متفاوتی فکر می‌کنن حق دارن بیان سبک زندگی مارو مورد بررسی قرار بدن و به این نتیجه برسن که هر زن مسلمان قربانیه حالا یا خودش می‌دونه یا خودش اینقدر احمقه که هنوز متوجه نشده. و در هر حال نیازمند یه قهرمان سفیدپوسته که بیاد و نجاتش بده. اگر صحبت‌های سو پکر رو توی این پرونده گوش بدین کاملا متوجه می‌شین که از چی صحبت می‌کنم. 

حالا خیلی بی‌ربطه ولی چند وقت پیش سریال We Are Lady Parts رو دیدم که یه مینی‌سریال طنز انگلیسیه در مورد یه گروه موسیقی پانک که تمام اعضاش زنان مسلمون هستن از بک‌گراندهای متفاوت و فرهنگ‌های متفاوت. از یه دختر دانشجوی دکتری میکروبیولوژی گرفته تا یه دختر قصاب که طبیعتا توی گوشت‌فروشی خلال کار می‌کنه. چیزی که در مورد این سریال توجه همه رو جلب کرده و تقریبا تحسین همه رو به دنبال داشته اینه که بر خلاف بقیه فیلما و سریالا توش زن مسلمون داره زندگیشو میکنه و نه اینقدر با هویتش درگیره نه نیازی داره کسی بیاد نجاتش بده از سرکوب و ظلم. خودش داره زندگیشو میکنه. و اتفاقا یه زن سفیدپوست (اینفلوئنسر) که با اون نگاه غالب سفیدپوستی میاد کاری برای اینها انجام بده عملا گند می‌زنه به زندگی و گروهشون و بسیار آسیب می‌زنه بهشون. و اینها مجبورن دوباره نگاه خودشون و صدای خودشون رو پس بگیرن. این سریاله رو من خیلی دوست داشتم. هم کوتاه بود هم طنز بود هم شخصیتاش بینهایت واقعی بودن.

 

خلاصه که به نظرم پرونده‌ی خیلی جالبی بود و حرف زیاد داشت برای گفتن. چند وقت اخیر مطالعه‌ی خیلی زیادی کردم روی فهم کامیونیتی‌های بسته‌ و باز مسلمونهای اروپا. وقتی میگم مطالعه منظورم اینه که نشستم تز دکتری و مقاله‌ی ژورنال و کنفرانس خوندم روی بررسی ابعاد مختلف جوامع و بعد رفتم مطالعه‌ی میدانی و مشاهده‌ای انجام دادم:)) و خب الان یه کم اطلاعاتم زیاده در این مورد و ابعاد مختلفیش رو می‌شناسم. :))‌ ولی برای کسی جالب نیست حقیقتا. همه اینطورین که آخه مگه بیکاری؟:) بیکار نیستم واقعا. فقط چیزهایی که برای من جالبن متفاوتن با بقیه. این بخشی از زندگی و وجود منه که برای خودم جالبه فقط  و هیچ اشتراکی درش حس نمی‌کنم با هیچ دوستی. :)) برای همینه که اول که شروع کردم به نوشتن این پست و حتی قبل‌ترش که هی داشتم فکر می‌کردم بنویسم یا نه، نمی‌دونستم قراره منتشرش کنم یا درفت بشه. ولی الان تصمیم گرفتم منتشرش کنم و تلاش کنم که I don't care باشم در مورد قضاوت‌ها و impressionی که ایجاد می‌کنه. چون که خسته شدم از اینکه اینقدر اینسکیور و بسته‌م در بروز دادن خودم. :) 

  • ۸ نظر
  • ۲۸ فوریه ۲۲ ، ۱۲:۲۶
  • مهسا -

آخر هفته واقعا عالی گذشت. قرار بود برم آیندهوفن دوست صمیمیم رو ببینم که ۴ ماه پیش برای یه دوره‌ی تحصیلی-کاری به هلند اومد. شبنم دوست منه از روز اول کارشناسی (از روز اردوی ورودی) و صمیمیتمون و حس بینمون غیرقابل توصیفه. هزار چرخ خورده این مدت زندگی و ما کلی تغییر کردیم. حتی از سال ۹۴ و ورودمون به دوره‌ی ارشد (که من تهران موندم و شبنم به دانشگاه شریف رفت) ارتباط روزانه‌مون به صورت قابل توجهی کم شد ولی باز همون چند ماه یک باری که همو می‌دیدیم کافی بود برای نگه داشتن شعله‌ی صمیمیتمون. دوستی‌های بی‌ریای خوابگاهی که توشون بد و خوب اخلاق همو دیدین و بدون هیچ سانسوری شاهد روزهای سخت و آسون هم بودین به سختی با چیزی ترک برمی‌داره. حالا قرار بود برم به دیدن این دوست ده ساله‌م تو یه شهر دیگه. آیندهوفن شهر خیلی کوچیک و مدرن و صنعتیه که عملا به وجود دانشگاهش (TU/e) و دو شرکت بزرگ فیلیپس و ASML متکیه. روز شنبه راه افتادم از آمستردام که با قطار برم آیندهوفن (دو ساعت و نیمی راهه) که وسط راه تو شهر اوترخت قطار توقف کرد و گفت که دیگه نمیتونه ادامه بده چون تصادف شده و تمام قطارهای اون مسیر کنسل شدن. :)) اول اینکه از اینکه اطلاعیه‌هایی رو که از بلندگو اعلام می‌شد متوجه می‌شدم و اعصابم خرد نمی‌شد از اینکه نمی‌فهمیدم دور و برم چه خبره خیلی حس خوبی داشت واسم. :))) بار پیشی که اینجوری شد ۳ سال پیش بود که با دوستم از شهر kinderdijk برمی‌گشتیم و تو اوترخت متوقف شده بود و همه‌ی قطارها کنسل شده بودن ولی ما هیچ کدوم از اطلاعیه‌ها رو متوجه نمی‌شدیم (همه‌ش هلندی بود) و کلی کلی علاف شدیم. :)) اینکه این بار دیگه اینجوری نبود حس خوبی داشت واسم. دوم اینکه اگر قبلاها بود، من از همچین چیزی که برنامه‌م رو تغییر داده بود به شدت استرس می‌گرفتم و اعصابم خرد می‌شد. ولی اینقدر عوض شدم و سعی کردم آروم بودن و انعطاف‌پذیر بودن رو از مردم محلی یاد بگیرم که تنها واکنشم در برابر این اتفاق خنده بود و اطلاع دادن به شبنم و بعد تصمیم به اینکه حالا که تا اوترخت رفتم (اوترخت شهر مورد علاقه‌ی منه) برم و مرکز شهرشو بچرخم و بعد برگردم به ایستگاه تا شاید تا اون زمان آپدیت جدیدی داشته باشن و قطارها مجددا راه افتاده باشن. رفتم و ۱ ساعتی تو مرکز شهر زیبای اوترخت گشتم. و بعد که برگشتم به ایستگاه دیدم قطارها از نیم ساعت بعد راه میفتن و به این ترتیب تونستم بدون هیچ اعصاب خردی و به هم ریختن آرامشی برم پیش دوستم. درسته که برنامه‌مون عوض شد و ۱ ساعت و نیم دیرتر از اونی که فکر می‌کردیم رسیدم، ولی به عوضش وسط راه هم رفتم یه شهر دیگه رو گشتم و با یه خانم هلندی هم مکالمه‌ی دلچسب داشتم که باعث شد دوباره به هلندی‌ها حس خوب پیدا کنم. :)))) چون راستش چند روز قبلترش تجربه‌ی ناخوشایندی داشتم تو اپلیکیشن Tandem که باعث شده بود دلچرکین بشم نسبت به هلندی‌ها.

اوترخت این شکلیه که کم مونده از آسمونش هم دوچرخه فرود بیاد به زمین اینقدر که پر از دوچرخه‌س. من ایستاده بودم کنار پل و می‌خواستم از خیل دوچرخه‌ها عکس بگیرم که دیدم یک خانم مسنی منتظره که من برم اونور و بتونه دوچرخه‌شو برداره. ازش عذرخواهی کردم که معطل شده و گفت اون ازم عذرخواهی می‌کنه که عکسمو خراب کرده. :) بعد در مورد اوترخت و آمستردام صحبت کردیم و ازم پرسید کجایی هستم و کاش می‌شد واکنشش رو در برابر اسم ایران باهاتون به اشتراک بذارم. کاش بودین و مییدیدین! چشماش برق زد و شبیه قلب شد و گفت می‌دونی ایران در صدر ویش‌لیست سفر منه؟ گفت که سپتامبر گذشته قصد سفر به ایران داشتن اما وزارت خارجه‌شون هشدار داده که نرن ایران (از ترس گروگان گرفته شدن برای تعویض با زندانی‌های ایرانی در کشورهای دیگه). گفت که از وقتی کوچولو بوده و عکس‌های ایران رو دیده، با خودش قصد کرده یه روزی تو زندگیش ایرانو ببینه چون از نظرش شبیه Fairytaleها اومده این کشور با کاشی‌های آبی فیروزه‌ای غیرزمینیش. گفت من دارم پیر میشم. برام دعا کن که یه روز زودی شرایط طوری بشه که بشه به ایران سفر کرد. چون من وقت زیادی ندارم دیگه تو زندگیم. آه. این مکالمه واقعا زیبا و دلچسب بود.

 

بعد رسیدم آیندهوفن و دیگه اینجوری بگم که از ساعت ۱ونیم ظهر تا ساعت ۱ و نیم شب که ما بخوابیم (۱۲ ساعت کامل) تنها زمانی که از حرف زدن ایستادیم موقع نماز خوندن بود. :))) یعنی عملا ۱۲ساعت بی‌وقفه حرف می‌زدیم اونم با هیجان و شور و بلندبلند و تندتند  (مدل حرف زدن هر دومون این شکلیه). اینجوری که ساعت ۱ و نیم شب من یهو خاموش شدم و گلوم از بس حرف زده بودم درد می‌کرد. :))) و باز حرفامون تموم نشده بود. دوباره فرداش هم به همین منوال بود. :))))

بعد من واقعا اینقدر احساساتی شده بودم که نمی‌دونستم چطوری باید این حجم از احساس رو بروز بدم. به شبنم گفتم ۱۰ سال پیش که تو اتاقای شلوغ ۵ نفره‌ی خوابگاه چمران می‌نشستیم روی موکت کثیف اتاق و چای می‌خوردیم فکرشو می‌کردی ۱۰ سال بعدش یه جایی اینور دنیا مهمون خونه‌های مستقل همدیگه بشیم؟ یا وقتی تو پارک قدم می‌زدیم بهش گفتم ۱۰ سال پیش که تو حیاط سرسبز خوابگاه چمران راه می‌رفتیم  و آواز می‌خوندیم و می‌رقصیدیم فکرشو می‌کردی که یه روزی تو یه پارک تو یه شهر غریبه یه ور دیگه‌ی دنیا با هم بلند بلند آواز بخونیم و با آهنگ همخوانی‌ کنیم؟‌ و خب هرچی بخوام اینارو بگم باز نمی‌تونم حجم احساس توی قلبم رو توصیف کنم... واجب شده برم بشینم وبلاگ قبلیمو بخونم و روزهای خوابگاه کارشناسی رو بیشتر به یاد بیارم و این احساس الانم رو حتی عمیق‌تر کنم. :)

 

پ.ن: هاها! روزمره‌نویسی  داره زیادی حال میده دیگه :))) وقتشه یه پست بامحتواتر بذارم. :)) بشینم ببینم چه کتاب/پادکست/فیلمی خوبه برای این منظور.

  • ۵ نظر
  • ۱۴ فوریه ۲۲ ، ۰۸:۲۶
  • مهسا -

هی دلم می‌خواد در مورد زبان بنویسم. :)) چون که واقعا هیجان دیگری در زندگیم نیست.

دیروز ارائه‌مو دادم. اولین ارائه‌ی به زبان هلندی! واقعا هیجان‌انگیز بود. ۵ دیقه در مورد اصفهان حرف زدم و جاهای مختلفش رو معرفی کردم. اینقدر چشم‌قلبی شده بودن که گفتن لطفا به اسلایدهات -که بیشترش عکس بود- توضیبحات اضافه کن و برامون بفرست. واقعا لذت بردم. رسالتم رو در معرفی زیبایی‌های اصفهان به انجام رسوندم. :)) و خب راستش باورم نمیشه ۵ دیقه بدون غلط و بدون تپق هلندی حرف زدم در مورد یک موضوع مشخص. 

داشتم فکر می‌کردم چقدر باورم نمیشه پیشرفتمو که یهو معلممون گفت سوالات امتحان میان‌ترم رو برامون ایمیل می‌کنه که تو خونه انجام بدیم. و یهو متوجه شدم که بله! نصف این ترمم گذشته و احساس پیشرفت کردنم اصلا غلط یا عجیب نیست. حالا می‌تونم در مورد شغل و اپلای شغلی و همینطور سفر حرف بزنم یا بنویسم. از اینکه بخش‌بندی‌های کتاب موضوعیه خوشم میاد. کتاب خیلی خیلی سنگینیه و واقعا وقت گذاشتن میخواد و من حس میکنم که اون قدری که باید وقت نمی‌ذارم ودر مقایسه با دو تا دختر دیگه تو کلاس که دانشجوی علوم سیاسین و به زبان هلندیه کلاسای درسیشون ضعیف‌ترم خیلی. ولی خب من چی کار کنم که کلا محیطم هلندی نیست؟ همکارام همه انگلیسی صحبت میکنن و کلا هیچکدوم هلندی نیستن. از خونه هم که بیرون نمیرم زیاد و همه‌ش خونه‌م. همین تمرینات لیسنینگم هم مربوط به گوش دادن مداوم اخبار و سریال دیدنه. نمی‌دونم دیگه چه کار دیگری می‌تونم بکنم در این راستا. امیدوارم از پس نمره‌ی قبولی این ترم بربیام. :))‌

 

  • ۳ نظر
  • ۰۸ فوریه ۲۲ ، ۰۸:۴۹
  • مهسا -

این ترم کلاس زبان همه چیز جدی‌تر شده. دیگه کلا باید هلندی صحبت کنیم سر کلاس و معانی کلمات هلندی رو به هلندی توضیح بدیم. سر کلاس پرزنتیشن بدیم و ... . ترم خیلی سنگینیه و بعضی وقت‌ها سر کلاس اشکم درمیاد. :)) چون می‌خوام معنی یه کلمه رو با هلندی دست و پاشکسته توضیح بدم و نمی‌تونم. یا یه دفعه موقع ساختن جملات پیچیده‌ی شرطی نوع دوم ساده‌ترین نکات گرامری اول ترم گذشته رو از یاد می‌برم و اشتباهات احمقانه می‌کنم. ولی با تمام این‌ها این ترم رو دوست دارم چون خیلی جدی و سخته. :)) جلسه‌ی پیش سر کلاس داشتیم در مورد سفرهامون صحبت می‌کردیم. معلممون در مورد سوئد پرسید و اینکه آیا به سوئد سفر کردیم یا نه و اگر رفتیم چه برداشت و ایمپرشنی نسبت بهش داشتیم. بعد همینطور که داشتیم صحبت می‌کردیم و خاطره تعریف می‌کردیم من یهو وسط اون همه خندیدن شوکه شدم. شوکه شدم از اینکه خب کی اینقدر پیشرفت کردم که بتونم یه خاطره رو با جملات متوالی و به هم‌پیوسته و نه یه سری جمله ساده‌ی ۳-۴ کلمه‌ای تعریف کنم و همه هم بفهمن؟ اون لحظه‌ی درک اینکه واو!‌چقدر پیشرفت کردم! خیلی شیرین بود و دوست‌داشتنی. 

حالا که داره دونسته‌هام از قالب ریدینگ و لیسنینگ خارج می‌شه و مجبور می‌شم صحبت کنم، حس خوب یاد گرفتن رو تجربه می‌کنم. 

از آنجا که کار من آنلاینه، مدت‌هاست هیچ آدم جدیدی نشناخته‌م و دوست جدیدی پیدا نکردم. از این آدم جدید نشناختن خسته شده بودم و همچنین برای زبان نیاز به پارتنر اسپیکینگ داشتم. رفتم و توی اپلیکیشن tandem ثبت‌نام کردم و چند تا دوست پیدا کردم که کمکم کنن. :) اونا می‌خوان فارسی تمرین کنن و من هلندی. و ما به هم کمک می‌کنیم. یکیشون یه خانم هلندیه که ۵ سال با یه پسر ایرانی دوست بوده و ۲ هفته دیگه دارن ازدواج می‌کنن. این خانم خیلی خلی خوب فارسی رو یاد گرفته و خیلی قشنگ اینفرمال صحبت می‌کنه و فرمال می‌نویسه. بهش گفتم چطوری یاد گرفتی اینقدر خوب؟! گفت که با پادکست و فیلم و حرف زدن زیاد با دوستان و فامیل‌های نامزدش. واقعا برام هیجان‌انگیز بود این حد از میل و ذوقش به یاد گرفتن زبان نامزدش. یکیشون یه پسر ۲۲ ساله‌س که واقعا نمی‌دونم چرا داره فارسی یاد می‌گیره. :)) ولی خب خوب تمرین می‌کنه و به من هم خیلی کمک می‌کنه. قراره پرزنتیشن کلاسم رو هم قبلش باهاش تمرین کنم و بهم کمک کنه که اصلاح کنم جملاتم رو. پرزنتیشنمون قراره یه صحبت ۱ دیقه‌ای در مورد یه شهر در جهان باشه که من دوست دارم در مورد اصفهان توضیح بدم. 

این که بشه آدم با اپلیکیشنا ارتباط برقرار کنه و اینا رو جرئتشو رعنا به من داده که با یه اپلکیشن هم‌سفر و مهمان دوچرخه‌سواری جاده‌ای پیدا می‌کنه. :) تصمیم گرفتم جسورتر باشم و بیشتر به آدمای جدید فضا بدم تا بدون اینکه بهم آسیبی بزنن باهاشون صحبت کنم. واقعا تشنه‌ی شنیدن قصه‌های جدید و شناختن آدم‌های جدیدم و کرونا، قرنطینه و کار از خانه به کلی جلوی این رو گرفته. 

 

 

امروز اینجا کد زرد اعلام شده و طوفان شدیده. همینطور که نشستم پشت کامپیوترم صداهای وحشتناک میاد از بیرون. و این در حالیه که من باید حتما پاشم برم تا داروخونه و قطره ی چشمم رو بگیرم. :)) تازه همین الانش هم دو روز دیر شده چون جمعه اسیستنت دکتر نسخه‌مو فرستاد برای داروخانه و گفت تا آخر روز می‌رسه فردا می‌تونی بری بگیری و من چک نکرده بودم که آخر هفته این داروخانه‌ی نزدیک من (که نسخه‌م براش ارسال شده) بسته‌س. حالا چشمم ملتهبه و واقعا باید هرطور که هست برم و قطره رو بگیرم. فقط نمی‌دونم دقیقا چطوری باید نو این طوفان برم. :))) 

 

پ.ن: دارم از روزمره‌نویسی به عنوان راهی استفاده می‌کنم برای برگشتن به زندگی نرمال و روتین خودم. دارم خیلی اذیت می‌شم از این جداافتادگی.  

  • ۶ نظر
  • ۳۱ ژانویه ۲۲ ، ۰۹:۱۳
  • مهسا -

ایران رفتن خیلییی خوش می‌گذره و همه چیزش بی‌نظیر و عالیه جز اینکه وقتی برمی‌گردم کلا زندگیم و عادت‌هام و نظم زندگیم به هم می‌خوره. :( این روزها هر روز صبح که بیدار می‌شم دلم تنگ می‌شه واسه مامان و بابام و عصرها از سکوت خونه دلم می‌گیره و حالم بد می‌شه. کاملا عادتم به هم خورده. هنوز نه ورزش کردن رو از سر گرفتم نه تغذیه‌م درسته. کاملا از سبک زندگی سالمی که پیش گرفته بودم به دور افتادم چون همه‌ش دلم یه جای دیگه‌س. 

باید نیت کنم که همین روزها دیگه به اختیار خودم این شرایط رو تغییر بدم و اجازه ندم بیشتر از این ادامه پیدا کنه. 

 

  • ۲ نظر
  • ۲۶ ژانویه ۲۲ ، ۰۹:۵۹
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی