صبحها هوا تا نزدیک ۹ تاریک است. از خواب بیدار شدن و از خانه بیرون زدن قبل از اذان صبح واقعا کار سختیست و عذابم میدهد. صبح هزار بار چشمانم را باز کردم و گفتم ۵ دقیقه بیشتر. ۵ دقیقه بیشتر. عاقبت اینقدر دیر بیدار شدم که میدانستم قبل از ۱۰ به آفیس نمیرسم. جمعهها به خاطر After work drink هفتگی آفیس اینقدر شلوغ میشود که پیدا کردن جایی برای نشستن بعد از ساعت ۸ و نیم تقریبا غیرممکن است. با خودم فکر کردم کجا بروم. تقریبا هرروز از هفته را در کتابخانهی عمومی لایدن میگذرانم ولی امروز باید حتما آمستردام باشم. کجای آمستردام برای کار کردن مناسب است؟بروم کتابخانهی عمومی نزدیک سنترال استیشن (جای مورعلاقهام)؟ بروم یک کافهای پیدا کنم همان نزدیکی؟ساعت حرکت قطارها را چک میکنم. ساعت ۱۰ جلسه دارم قبل از ۱۰ به هیچ کدام از این مکانها نمیرسم. به ذهنم میرسد که بروم دانشگاه VU آمستردام که هر دو هفته یک بار جلسات کتابخوانی داریم. من در این دانشگاه درس نخواندهام و به همین خاطر برایم همراه با تروما نیست. ساعت قطارها را چک میکنم. ۳ دقیقه قبل از ۱۰ میتوانم به ساختمان اصلی فو برسم و جلسهام را برگزار کنم.
وارد دانشگاه میشوم و با دقت جاهای مختلف را برای نشستن امتحان میکنم. جایی پیدا میکنم که فضای کافی،نور کافی، پرایوسی کافی و امکان تمرکز کافی داشته باشد. جلسهام را برگزار میکنم. دانشجوها دور و برم زیاد میشوند و کم میشوند. بین کلاسهایشان صدای قهقهههایشان همه جا را پر میکند. موقع کلاسها همه جا ساکت میشود و تالارها پر میشوند از دانشجوها. یاد کلاسهای پرجمعیت فیزیک۱ ترم اول دانشگاه میافتم که در تالار رجببیگی دانشکده فنی انقلاب برگزار می شد. و کلاس مدار الکتریکی دکتر راشدمحصل در تالار بزرگ دانشکده قدیم برق و کامپیوتر امیرآباد. وجه اشتراک هر دو کلاس این بود که به خاطر صندلیهای راحت و نور ناکافی بهترین جا بودند برای خوابیدن. استادها درس میدادند و ما خسته و بیرمق چرت میزدیم بین حرفهایشان. به خصوص روزهایی که از ترمینال آرژانتین مستقیم میرفتم سر کلاس فیزیک۱. شب را در اتوبوس خوابیده و نخوابیده بودم و خودم را برای شروع هفته به تهران رسانده بودم. گاهی موقع جزوه نوشتن خوابم میبرد و وسط جزوههایم کلمات نامفهومی بود از چیزهایی که لابد در خواب دیده بودم.
همکارم پیام میدهد و من را از دانشکده فنی میآورد به دانشگاه فو. جواب میدهم و با انگلیسی و هلندی در هم و برهم باهاش حرف میزنم. ذهنم خسته است و قادر به تفکیک زبانها نیست. همکارم قطع میکند. برمیگردم سر انجام تسکهایم یکی پس از دیگری. دختر و پسر دانشجویی روی صندلیهای کناری ریز ریز میخندند و مشغول ابراز محبت(!) می شوند. خنده ام میگیرد. از اینکه تا چند دقیقه پیش داشتم اینجا را با دانشکده فنی مقایسه میکردم خندهام میگیرد. یاد جشن آیین ورودی دانشگاه میافتم. سخنرانیهای وحشتناک قرائتی که باعث میشد حس کنم وارد جهنم شدهام. آیین تجدید میثاق با شهدای گمنامی که در وسط حیاط دانشگاه تهران دفن شده بودند. تاکیدهای هزارباره سر اینکه مبادا با هیچ دانشجوی از جنس مخالفی حرفی بزنیم. صدای دختر و پسر دانشجو بلند شده. دختر کیف و وسایلش را جمع میکند و میرود سمت کلاسش. پسر همینطوری رفتن دختر را نگاه میکند و لبخند از روی لبش نمیرود. لبخند مسریست و واگیردار. لبخند میزنم. چند نفر میآیند و فکر میکنند من دانشجوی کارشناسیام. میخندم. فکر میکنند ۱۹-۲۰ سالهام. باز هم میخندم. سنم را بهشان نمیگویم. ولی تلاش میکنم ۱۹سالگیام را به خاطر بیاوردم. دانشکده فنی، تالار چمران،رجببیگی، آکواریوم دانشکده برق و سایت. روزهایی که ایمان داشتم دنیا را فتح خواهم کرد. میخندم. دختری که فکر میکرد ۱۹ سالهام رفته از کافیماشین قهوه بگیرد. نگاهم میکند و میگوید سر کلاس خوابش میبرد بدون قهوه. یاد دکتر ربیعی میافتم که برای کلاس آمار ساعت ۲ که نیمی از کلاس سرش میخوابیدند میگفت به خرج من بروید قهوه بخورید قبل از کلاس. قهوه هایمان همان کافیمیکسهای بدمزه و شیرین بوفه بود. هنوز همه جای شهر قهوهفروشی درست و حسابی سبز نشده بود.
دختر و دوستهایش رفتهاند سر کلاس. من برمیگردم سر کارم. ۱۹ ساله نیستم. اینقدری سنم زیاد هست که میتوانستم استاد این بچهها باشم. دوباره غمهای گذشته برمیگردند توی دلم. آرزوهایی که بهشان نرسیدم. استاد نشدم. حتی درسم را هم تمام نکردم. در همین فکرم که یاد خبر غمانگیز ۲ روز قبل میافتم. دختر استاد رئیس گروه دانشگاهمان در دانشگاه سابق فوت کرده. این استاد دلیل اصلی من برای آمدن به هلند بود. آدم درست و حسابی و در عین حال بسیار شناخته شده و قدریست. سال ۹۵ به گمانم آمد برای یک ورکشاپ دیتاساینس در IPM و من آنجا موفق شدم ببینمش و برای اولین بار در عمرم با کسی انگلیسی حرف بزنم. چقدر استرس داشتم... کمتر از یک سال بعد در دفترش در ساینس پارک نشسته بودم... ذهنم برای به یاد آوردن هر چیزی مرتبط با آن دانشگاه مقاومت میکند.
سال پیش روز تولدم دوستانم برای سورپرایز کردن من به لایدن آمده بودند. با هم توی شهر راه افتادیم بیخبر از این که آن روز جشنوراهی رامبرانت (نقاش هلندی زادهی لایدن) در شهر برگزار میشود. در تمام شهر جشن بود و تئاتر خیابانی. آن روز این استاد را دیدیم همراه با همسرش. جلو رفتیم و سلام کردیم. دخترش را نشانمان داد که در تئاتر بازی میکرد. دخترش جلو آمد و با ما دست داد. دختر بسیار گرم و شیرینی بود. دانشجوی دانشگاه لایدن بود.
«بود».
این دختر شیرین که استاد ما بهش افتخار میکرد چند روز پیش در ۲۷ سالگی فوت کرده. تصورش بدنم را لرزاند. همان لحظه صدای نوتیفیکیشن تلگرامم بلند میشود. میم فایلی فرستاده از دعوتنامهای برای زمان تشییع جنازهی همان دختر. Emma. مراسم در سالن یک مکان سوزاندن اجساد برگزار میشود. یادم میآید که وقتی خبر را شنیدم، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چرا این استاد؟ چرا او که این همه خوب بود؟ چرا استاد من نه؟ چرا کسی که روزگار مرا سیاه کرد و هنوز گاه و بیگاه صدایش را ته مغزم میشنوم نه؟ چهرهام از درد توی هم میرود. نه. این غم اینقدر بزرگ است که برای کسی نباید بخواهمش. خدا حافظ بچههای استاد من باشد. آنها چه گناهی کردهاند؟ این چه فکر و آرزوییست در ذهن من؟
دختر دانشجویی صدایم میکند که ازم شارژر بگیرد. به خودم میآیم میبینم لبخندم بدل به چشمان خیس و چروک پیشانی از سر خشم و غم شده. شارژر را به دختر میدهم. و فکر میکنم دختر استادمان چقدر جوان بود. یاد دختری میافتم که فکر کرده بود من ۱۹ سالهام. به دور وبرم نگاه میکنم. اینجا دانشگاه است. جایی که عاشقش بودم و روزگاری فکر میکردم قرار است تمام عمرم را در دانشگاههای مختلف بگذرانم. درس بخوانم و درس بدهم. حالا مدتهاست در شرکت و کار کارمندی گیر افتادهام. برای فلان رئیس بانک و فلان کمیسیون اتحادیهی اروپا و فلان شیخ اماراتی پروژه انجام میدهم. دانشجو نیستم. ۱۹ ساله نیستم. دلم هم گرم و خوش نیست. یک باره حس میکنم چقدر با محیط دور و برم ناهمگون و ناسازگارم. دختر و پسرهای جوان دانشجوی کارشناسی و ارشد پروژه انجام میدهند و درس میخوانند. من توی دلم پر از غصه است و حسرت و نرسیدن. من نه ۱۹ سالهام نه دل خوش ۱۹ سالگی را دارم نه جسارت ۱۹ سالهها را در برابر این دنیای بزرگ بیوفای ترسناک.
بلند میشوم میروم نماز بخوانم در نمازخانهی دانشگاه. جای نمازخانه را خوب بلدم چون بارها وقتی برای کتابخوانی آمدهام از نمازخانه استفاده کردهام. در نمازخانه را که باز میکنم شوکه میشوم. جای سوزن انداختن نیست. دخترها با رنگهای مختلف عبا و روسری و در حال خواندن نماز جماعتاند. به نظر کم سن و بسیار جوان میآیند. منتظر میشوم تا نماز جماعت تمام شود و جایی در نمازخانه خالی شود. ذهنم برم میگرداند به مسجد دانشگاه تهران و نمازخانهی فنی. روزهایی که صبر میکردم تا نماز جماعت تمام شود و بتوانم یک گوشه برای خودم تنهایی نماز بخوانم. سوال و جوابهای آزاردهندهی اعضای بسیج و نهاد رهبری که میخواستند بدانند چرا نماز جماعت نمیخوانم. تلاشهایم برای راحت شدن از دستشان و خودم را سرگرم کتاب خواندن نشان دادن.
نماز جماعت تمام میشود و من گوشهی خلوتی برای خودم پیدا میکنم که نماز بخوانم. حس میکنم واقعا جوان شدهام. برگشتهام به خیلی سال قبلتر. وقتی دلم خالصتر و صافتر بود.
میروم سلفسرویس دانشگاه و ساندویج سرد پنیری برمیدارم که از گرسنگی نجاتم بدهد. یاد غذاهای گرم و تقریبا رایگان سلف دانشگاه تهران میافتم. چقدر غر میزدیم به همه چیز. چقدر دوراند آن روزها و چقدر نزدیک. انگار کس دیگری زندگیشان کرده و من تماشاچی بودهام. ولی نه ۱۳ سال پیش،که همین یکی دو سال پیش. دور ولی نزدیک.
در حال گاز زدن ساندویچ کیفم را برمیدارم و میروم ولو میشوم روی یکی از مبلهای راحتی مناسب لم دادن در زیر آفتاب کمجان و بیرمق ماه نوامبر. کتابم را از کیفم در میآورم. در حالی که منتظرم پکیج داکرم ساخته شود، ساندویچ پنیر گاز میزنم و کتاب میخوانم. کتاب که می خوانم ۱۳ ساله میشوم...
- ۶ نظر
- ۲۹ نوامبر ۲۴ ، ۱۴:۱۵