هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۴ مطلب در نوامبر ۲۰۲۴ ثبت شده است

صبح‌ها هوا تا نزدیک ۹ تاریک است. از خواب بیدار شدن و از خانه بیرون زدن قبل از اذان صبح واقعا کار سختیست و عذابم می‌دهد. صبح هزار بار چشمانم را باز کردم و گفتم ۵ دقیقه بیشتر. ۵ دقیقه بیشتر. عاقبت اینقدر دیر بیدار شدم که می‌دانستم قبل از ۱۰ به آفیس نمی‌رسم. جمعه‌ها به خاطر After work drink هفتگی آفیس اینقدر شلوغ می‌شود که پیدا کردن جایی برای نشستن بعد از ساعت ۸ و نیم تقریبا غیرممکن است. با خودم فکر کردم کجا بروم. تقریبا هرروز از هفته را در کتابخانه‌ی عمومی لایدن می‌گذرانم ولی امروز باید حتما آمستردام باشم. کجای آمستردام برای کار کردن مناسب است؟‌بروم کتابخانه‌ی عمومی نزدیک سنترال استیشن (جای مورعلاقه‌ام)؟ بروم یک کافه‌ای پیدا کنم همان نزدیکی؟‌ساعت حرکت قطارها را چک می‌کنم. ساعت ۱۰ جلسه دارم قبل از ۱۰ به هیچ کدام از این مکان‌ها نمی‌رسم. به ذهنم می‌رسد که بروم دانشگاه VU  آمستردام که هر دو هفته یک بار جلسات کتاب‌خوانی داریم. من در این دانشگاه درس نخوانده‌ام و به همین خاطر برایم همراه با تروما نیست. ساعت قطارها را چک می‌کنم. ۳ دقیقه قبل از ۱۰ می‌توانم به ساختمان اصلی فو برسم و جلسه‌ام را برگزار کنم. 

وارد دانشگاه می‌شوم و با دقت جاهای مختلف را برای نشستن امتحان می‌کنم. جایی پیدا می‌کنم که فضای کافی،‌نور کافی،‌ پرایوسی کافی و امکان تمرکز کافی داشته باشد. جلسه‌ام را برگزار می‌کنم. دانشجوها دور و برم زیاد می‌شوند و کم می‌شوند. بین کلاس‌هایشان صدای قهقهه‌هایشان همه جا را پر می‌کند. موقع کلاس‌ها همه جا ساکت می‌شود و تالارها پر می‌شوند از دانشجوها. یاد کلاس‌های پرجمعیت فیزیک۱ ترم اول دانشگاه می‌افتم که در تالار رجب‌بیگی دانشکده فنی انقلاب برگزار می شد. و کلاس مدار الکتریکی دکتر راشدمحصل در تالار بزرگ دانشکده قدیم برق و کامپیوتر امیرآباد. وجه اشتراک هر دو کلاس این بود که به خاطر صندلی‌های راحت و نور ناکافی بهترین جا بودند برای خوابیدن. استادها درس می‌دادند و ما خسته و بی‌رمق چرت می‌زدیم بین حرف‌هایشان. به خصوص روزهایی که از ترمینال آرژانتین مستقیم می‌رفتم سر کلاس فیزیک۱. شب را در اتوبوس خوابیده و نخوابیده بودم و خودم را برای شروع هفته به تهران رسانده بودم. گاهی موقع جزوه نوشتن خوابم می‌برد و وسط جزوه‌هایم کلمات نامفهومی بود از چیزهایی که لابد در خواب دیده بودم. 

همکارم پیام می‌دهد و من را از دانشکده فنی می‌آورد به دانشگاه فو. جواب می‌دهم و با انگلیسی و هلندی در هم و برهم باهاش حرف می‌زنم. ذهنم خسته است و قادر به تفکیک زبان‌ها نیست. همکارم قطع می‌کند. برمی‌گردم سر انجام تسک‌هایم یکی پس از دیگری. دختر و پسر دانشجویی روی صندلی‌های کناری ریز ریز می‌خندند و مشغول ابراز محبت(!) می شوند. خنده ام می‌گیرد. از اینکه تا چند دقیقه پیش داشتم اینجا را با دانشکده فنی مقایسه می‌کردم خنده‌ام می‌گیرد. یاد جشن آیین ورودی دانشگاه می‌افتم. سخنرانی‌های وحشتناک قرائتی که باعث می‌شد حس کنم وارد جهنم شده‌ام. آیین تجدید میثاق با شهدای گمنامی که در وسط حیاط دانشگاه تهران دفن شده بودند. تاکیدهای هزارباره سر اینکه مبادا با هیچ دانشجوی از جنس مخالفی حرفی بزنیم. صدای دختر و پسر دانشجو بلند شده. دختر کیف و وسایلش را جمع می‌کند و می‌رود سمت کلاسش. پسر همینطوری رفتن دختر را نگاه می‌کند و لبخند از روی لبش نمی‌رود. لبخند مسریست و واگیردار. لبخند می‌زنم. چند نفر می‌آیند و فکر می‌کنند من دانشجوی کارشناسی‌ام. می‌خندم. فکر می‌کنند ۱۹-۲۰ ساله‌ام. باز هم می‌خندم. سنم را بهشان نمی‌گویم. ولی تلاش می‌کنم ۱۹سالگی‌ام را به خاطر بیاوردم. دانشکده فنی، تالار چمران،‌رجب‌بیگی، آکواریوم دانشکده برق و سایت. روزهایی که ایمان داشتم دنیا را فتح خواهم کرد. می‌خندم. دختری که فکر می‌کرد ۱۹ ساله‌ام رفته از کافی‌ماشین قهوه بگیرد. نگاهم می‌کند و می‌گوید سر کلاس خوابش می‌برد بدون قهوه. یاد دکتر ربیعی می‌افتم که برای کلاس آمار ساعت ۲ که نیمی از کلاس سرش می‌خوابیدند می‌گفت به خرج من بروید قهوه بخورید قبل از کلاس. قهوه هایمان همان کافی‌میکس‌های بدمزه و شیرین بوفه بود. هنوز همه جای شهر قهوه‌فروشی درست و حسابی سبز نشده بود.

دختر و دوست‌هایش رفته‌اند سر کلاس. من برمی‌گردم سر کارم. ۱۹ ساله نیستم. اینقدری سنم زیاد هست که می‌توانستم استاد این بچه‌ها باشم. دوباره غم‌های گذشته برمی‌گردند توی دلم. آرزوهایی که بهشان نرسیدم. استاد نشدم. حتی درسم را هم تمام نکردم. در همین فکرم که یاد خبر غم‌انگیز ۲ روز قبل می‌افتم. دختر استاد رئیس گروه دانشگاهمان در دانشگاه سابق فوت کرده. این استاد دلیل اصلی من برای آمدن به هلند بود. آدم درست و حسابی و در عین حال بسیار شناخته شده و قدریست. سال ۹۵ به گمانم آمد برای یک ورکشاپ دیتاساینس در IPM و من آنجا موفق شدم ببینمش و برای اولین بار در عمرم با کسی انگلیسی حرف بزنم. چقدر استرس داشتم... کمتر از یک سال بعد در دفترش در ساینس پارک نشسته بودم... ذهنم برای به یاد آوردن هر چیزی مرتبط با آن دانشگاه مقاومت می‌کند. 

سال پیش روز تولدم دوستانم برای سورپرایز کردن من به لایدن آمده بودند. با هم توی شهر راه افتادیم بی‌خبر از این که آن روز جشنوراه‌ی رامبرانت (نقاش هلندی زاده‌ی لایدن) در شهر برگزار می‌شود. در تمام شهر جشن بود و تئاتر خیابانی. آن روز این استاد را دیدیم همراه با همسرش. جلو رفتیم و سلام کردیم. دخترش را نشانمان داد که در تئاتر بازی می‌کرد. دخترش جلو آمد و با ما دست داد. دختر بسیار گرم و شیرینی بود. دانشجوی دانشگاه لایدن بود.

«بود».

این دختر شیرین که استاد ما بهش افتخار می‌کرد چند روز پیش در ۲۷ سالگی فوت کرده. تصورش بدنم را لرزاند. همان لحظه صدای نوتیفیکیشن تلگرامم بلند می‌شود. میم فایلی فرستاده از دعوتنامه‌ای برای زمان تشییع جنازه‌ی همان دختر. Emma. مراسم در سالن یک مکان سوزاندن اجساد برگزار می‌شود. یادم می‌آید که وقتی خبر را شنیدم،‌ اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چرا این استاد؟‌ چرا او که این همه خوب بود؟‌ چرا استاد من نه؟ چرا کسی که روزگار مرا سیاه کرد و هنوز گاه و بی‌گاه صدایش را ته مغزم می‌شنوم نه؟ چهره‌ام از درد توی هم می‌رود. نه. این غم اینقدر بزرگ است که برای کسی نباید بخواهمش. خدا حافظ بچه‌های استاد من باشد. آن‌ها چه گناهی کرده‌اند؟‌ این چه فکر و آرزوییست در ذهن من؟

دختر دانشجویی صدایم می‌کند که ازم شارژر بگیرد. به خودم می‌آیم می‌بینم لبخندم بدل به چشمان خیس و چروک پیشانی از سر خشم و غم شده. شارژر را به دختر می‌دهم. و فکر می‌کنم دختر استادمان چقدر جوان بود. یاد دختری می‌افتم که فکر کرده بود من ۱۹ ساله‌ام. به دور وبرم نگاه می‌کنم. اینجا دانشگاه است. جایی که عاشقش بودم و روزگاری فکر می‌کردم قرار است تمام عمرم را در دانشگاه‌های مختلف بگذرانم. درس بخوانم و درس بدهم. حالا مدت‌هاست در شرکت و کار کارمندی گیر افتاده‌ام. برای فلان رئیس بانک و فلان کمیسیون اتحادیه‌ی اروپا و فلان شیخ اماراتی پروژه انجام می‌دهم. دانشجو نیستم. ۱۹ ساله نیستم. دلم هم گرم و خوش نیست. یک باره حس می‌کنم چقدر با محیط دور و برم ناهمگون و ناسازگارم. دختر و پسرهای جوان دانشجوی کارشناسی و ارشد پروژه انجام می‌دهند و درس می‌خوانند. من توی دلم پر از غصه است و حسرت و نرسیدن. من نه ۱۹ ساله‌ام نه دل خوش ۱۹ سالگی را دارم نه جسارت ۱۹ ساله‌ها را در برابر این دنیای بزرگ بی‌وفای ترسناک. 

بلند می‌شوم می‌روم نماز بخوانم در نمازخانه‌ی دانشگاه. جای نمازخانه را خوب بلدم چون بارها وقتی برای کتابخوانی آمده‌ام از نمازخانه استفاده کرده‌ام. در نمازخانه را که باز می‌کنم شوکه می‌شوم. جای سوزن انداختن نیست. دخترها با رنگ‌های مختلف عبا و روسری و در حال خواندن نماز جماعت‌اند. به نظر کم سن و بسیار جوان می‌آیند. منتظر می‌شوم تا نماز جماعت تمام شود و جایی در نمازخانه خالی شود. ذهنم برم می‌گرداند به مسجد دانشگاه تهران و نمازخانه‌ی فنی. روزهایی که صبر می‌کردم تا نماز جماعت تمام شود و بتوانم یک گوشه برای خودم تنهایی نماز بخوانم. سوال و جواب‌های آزاردهنده‌ی اعضای بسیج و نهاد رهبری که می‌خواستند بدانند چرا نماز جماعت نمی‌خوانم. تلاش‌هایم برای راحت شدن از دستشان و خودم را سرگرم کتاب خواندن نشان دادن.

نماز جماعت تمام می‌شود و من گوشه‌ی خلوتی برای خودم پیدا می‌کنم که نماز بخوانم. حس می‌کنم واقعا جوان شده‌ام. برگشته‌ام به خیلی سال قبل‌تر. وقتی دلم خالص‌تر و صاف‌تر بود.

 می‌روم سلف‌سرویس دانشگاه و ساندویج سرد پنیری برمی‌دارم که از گرسنگی نجاتم بدهد. یاد غذاهای گرم و تقریبا رایگان سلف دانشگاه تهران می‌افتم. چقدر غر می‌زدیم به همه چیز. چقدر دور‌اند آن روزها و چقدر نزدیک. انگار کس دیگری زندگیشان کرده و من تماشاچی بوده‌ام. ولی نه ۱۳ سال پیش،‌که همین یکی دو سال پیش. دور ولی نزدیک. 

در حال گاز زدن ساندویچ کیفم را برمی‌دارم و می‌روم ولو می‌شوم روی یکی از مبل‌های راحتی مناسب لم دادن در زیر آفتاب کم‌جان و بی‌رمق ماه نوامبر. کتابم را از کیفم در می‌آورم. در حالی که منتظرم پکیج داکرم ساخته شود، ساندویچ پنیر گاز می‌زنم و کتاب می‌خوانم. کتاب که می خوانم ۱۳ ساله می‌شوم...

  • ۶ نظر
  • ۲۹ نوامبر ۲۴ ، ۱۴:۱۵
  • مهسا -

نشسته ام روی صندلی و با ذوق به حرکات جاروی رباتی نگاه‌ می‌کنم. از توی جایگاهش در می‌آید،‌خودش مسیرش را انتخاب می‌کند و اتاق‌ها را اولویت‌بندی می‌کند. راه می‌افتد به تمیز کردن. می‌خورد به میز. مسیرش را عوض می‌کند. می‌رود زیر مبل‌ها. صندلی‌ها. می‌رسد به فرش. فرچه‌ی تی را می‌برد بالا که به فرش برخورد نکند. فرش را جارو می‌کشد. دوباره برمی‌گردد روی سطح بدون فرش و فرچه‌ی تی را درمی‌آورد تا زمین را تمیز کند. ۴۰ دیقه بارها و بارها کل خانه را طی می‌کند. بعد اطلاع می‌دهد که تمیزکاری‌اش تمام شده و وقت برگشتن به جایگاه و تمیزکردن فرچه‌ها و شارژ باتریست. برمی‌گرد به سمت جایگاهش. چندبار عقب و جلو می‌رود تا دقیقا جلوی جایگاه بایستد. موقعیتش را طوری تنظیم می‌کند که مستقیم برود توی شارژ. می‌رود. اعلام می‌کند که الان وقت خالی کردن جایگاه آشغال‌ها و شستن فرچه‌هاست. بعد از چند دقیقه اعلام می‌کند که این مرحله هم تمام شده و وقت خشک کردن فرچه‌ها و شارژ باتریست. بعد خاموش می‌شود. چراغش آرام خاموش و روشن می‌شود. روی دفترچه‌ی راهنمایش نوشته در این حالت «تنفس می‌کند». که یعنی در شارژ است. لبخند می‌زنم. 

پانزده‌ساله‌ام. مسابقات رباتیک پژوهشگاه صائب است. تیم‌های مختلف ربات‌های مسیریاب مختلف طراحی کرده‌اند. ربات‌ها قرار است مسیری را که با نوار چسب برق مشکی علامت‌گذاری شده دنبال کنند. از ارتفاع بالا بروند و به اتاق آخر برسند. بعد همان مسیر را برگردند. در طول مسیر چند جایی بریدگی در مسیر هست که ربات‌ها باید آن‌ها را تشخیص دهند و مسیر را بنا به هیوریستیک ادامه دهند. چند جایی مسیر دوشاخه می‌شود. ربات‌ها در رقابت‌اند. ربات ما خوب عمل نمی‌کند. تیم ما به ربات‌های مسیریاب علاقه‌مند نیست و به قدر کافی روی طراحی این ربات وقت نگذاشته‌ایم. تخصص ما ربات‌های فوتبالیست است. پیدا کردن دروازه،‌ پیدا کردن ربات حریف، پیدا کردن ربات هم‌تیمی، صاف ایستادن رو به دروازه و دادن فرمان شوت برای پرتاب توپ داخل دروازه. سیستم شوتمان پنوماتیک است و از کمپرسور فستو استفاده می‌کنیم. هربار که ربات گل می‌زند ذوق می‌کنیم و هربار که قبل از برخورد با گوشه‌های زمین  برمی‌گردد و مسیر خود را در محدوده‌ی زمین بازی پیدا می‌کند توی دلمان قند آب می‌شود. من عاشق برنامه‌نویسی‌ام و از نوشتن کدهایی که حرکت ربات را کنترل می‌کند احساس جادوگر بودن بهم دست می‌دهد. برایم هیجان‌انگیز‌تر از طراحی مدار الکترونیکی ربات یا حتی طراحی مکانیکیست. هرجا لازم است می‌نشینم پشت کامپیوتر و سر نرم‌افزار طراحی مدار الکترونیکی و بورد «روت» می‌کنم. و هرجا لازم است نرم‌افزار کتیا را که از روی کتاب درسی برادر دانشجوی مکانیکم کار با آن را یاد گرفته‌ام باز می‌کنم و چرخ‌‌های ربات و کفی ربات را طراحی می‌کنم. ولی علاقه‌ی اصلیم جادوگریست و جادو در نرم افزار اتفاق می‌افتد. در آن کد بلند بالای سی‌پلاس‌پلاسی که بعد از کامپایل شدن با پروگرمر می‌ریزیم روی میکروکنترلر ربات. 

جاروی رباتی نفس می‌کشد. و من فکر می‌کنم کی برنامه‌نویسی جادویش را برایم از دست داد؟ شاید تا همین ۲-۳ سال پیش هنوز حس جادویی داشت ولی کم‌کم شوق درون سینه‌ام کم‌سوتر شد. حالا بیشتر به سیستم‌های مکانیکی فکر می‌کنم. به اینکه این ربات چطور اینقدر نرم از پله بالا و پایین می‌رود. اینطور راحت و سریع تفاوت فرش و زمین را تشخیص می‌دهد و اینطور چابک سر جایش می‌چرخد و خود را به گوشه‌ها می‌رساند. 

  • ۲ نظر
  • ۲۷ نوامبر ۲۴ ، ۱۴:۲۵
  • مهسا -

این چند روز دائم در فکر بودم. در شهر قدم می‌زدم، با دوچرخه از روی پل‌ها رد می‌شدم و با اتوبوس از بین بهشت پاییزی می‌گذشتم. از زیبایی صحنه‌های دور و برم قند توی دلم آب می‌شد و فکر می‌کردم که آیا ممکن است روزی بیاید که این شهر برایم عادی شود؟ این شهر که شبیه لوکیشن‌های سریال‌های کریسمسیست، جادوییست و شبیه شهرهای رویایی قصه‌ها و افسانه‌ها چطور ممکن است عادی شود؟  در میانه‌ی این ذوق کردن‌ها و قند آب شدن‌های توی دل اما یک چیزی سر جای خودش نبود... یک چیزی که نمی‌دانستم چیست. امروز همینطور که در کتابخانه عمومی شهر نشسته بودم و  بچه مدرسه‌ای‌ها را می‌دیدم که از سر و کول هم بالا می‌رفتند و دختر و پسرهای نوجوان را می‌دیدم که غرق درس بودند یک‌باره فهمیدم که آن چیزی که سر جای خودش نیست منم.

این چند روز دائم فکر می‌کردم که چرا من که به تمام آن چیزهایی که همیشه می‌خواسته‌ام رسیده‌ام و دارم در شهر رویاییم (که حتی فکر نمی‌کردم ممکن است واقعی باشد و خارج از دنیای فیلم‌های جادویی وجود داشته باشد) زندگی می‌کنم احساس ناکامل بودن و شاد نبودن دارم. امروز فهمیدم چرا. من به همه آرزوهای ۱۶ سالگی‌ام رسیده‌ام اما دیگر ۱۶ ساله نیستم. غمگین نیستم. افسرده نیستم و زندگی برایم معنی خودش را از دست نداده. ولی آن شادی که زمانی فکر می‌کردم وقتی همه‌ی این چیزها را به دست آوردم تجربه خواهم کرد در من نیست. به آرزوهایم بیشتر از یک دهه بعد رسیده‌ام و زمان برای من به عقب‌برگشتنی نیست. اینقدر این سال‌ها روی آرزوهای ۱۶ سالگی‌ام و رسیدن بهشان متمرکز بوده‌ام که حتی نمی‌دانم در سی و چند سالگی چه آرزویی باید داشته باشم. نمی‌دانم چه چیزی خوشحالم می‌کند و بهم احساس کامل شدن می‌دهد. نمی‌دانم باید به دنبال چه چیزی باشم. یک چیزی سر جای خودش نیست و هیچ وقت نخواهد بود...

  • ۴ نظر
  • ۲۰ نوامبر ۲۴ ، ۱۹:۵۵
  • مهسا -

در چند هفته‌ی گذشته مشغول تماشای سریال گیلمور گرلز بودم. سریالی که نمی‌دانم چرا زودتر کشف نکرده بودم. ماجرای رابطه‌ی یک دختر و مادر در شهر کوچک خیالی در آمریکا. دختری که آرزوی روزنامه‌نگار شدن دارد و الگویش از کودکی کریستین امان‌پور است. در آرزوی هاروارد است و سر از Yale در می‌آورد. هزاران چیز هست برای ارتباط برقرار کردن و حس نزدیکی کردن. سریال در هفت سیزن سال‌های ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۷ را پوشش می‌دهد و کامفورت شوی چند نسل بوده. از این به بعد کامفورت شوی من هم خواهد بود. از آن چیزهایی که وقتی خسته و کم‌انرژی و گرفته‌ام،‌ یک قسمت تصادفی از آن را پخش خواهم کرد و در جریان زندگی آهسته‌ی این شهر کوچک خیالی آرامش پیدا خواهد کرد و انرژیم از گوش دادن به تند تند حرف زدن‌های باورنکردنی لورلای (که بی‌شباهت به فارسی-اصفهانی حرف‌زدن‌های تند تند من نیست)‌ بالا خواهد رفت. 

اینجا اما از موضوع و بطن و انرژی گیلمور گرلز نمی‌خواهم بنویسم. می‌خواهم از تغییرات فاحش زندگی در این ۷ سال در این سریال بنویسم. اول اینترنت غریبه است برایشان. وقتی با هم کار دارند یا از پیجر استفاده می‌کنند تا بدو بدو می‌روند دم خانه‌ی هم. بعد کم‌کم موبایل بینشان رایج می‌شود و غذاخوری/کافه‌ی Luke که قرار است به‌هم‌پیونددهنده‌ی مردم این شهر باشد، تابلوی موبایل ممنوع دارد. لوک شخصیت چپ دارد و از آلودگی هوا و بد بودن فست‌فود برای سلامتی و ضررهای سرمایه‌داری حرف می‌زند. لوک می‌خواهد مردم به هم پیوسته و مرتبط باقی بمانند در دنیای واقعی و دائم در استرس نباشند. بعد کم‌کم موبایل‌های جدیدتر وارد ماجرا می‌شود. موبایل‌های دوربین‌دار. بعد لپ‌تاپ‌های بزرگ و حجیم که فقط برای کارهای دانشگاهی و کاری استفاده می‌شود و نقش سرگرمی ندارد. 

بعد یک هو سال ۲۰۱۶ یک مینی‌سریال ۴ قسمتی می‌سازند به اسم «یک سال از زندگی دختران گیلمور».اینجا جاییست که آدم‌ها را می‌بینیم در حالی که لپ‌تاپ به دست نشسته‌اند پشت میزهای لوک و پسورد اینترنت می‌خواهند. ترفند لوک این بار این است که پسورد اشتباه به مشتری‌ها بدهد تا به جای غرق شدن در لپ‌تاپ روی قهوه‌‌ای که می‌خورند و آدم‌های دیگر شهر که برای خوردن و بریک وسط کار به کافه آمده‌اند متمرکز شوند. بعدتر شگردش لو می‌رود و مجبور می‌شود پسورد درست بدهد. و بعد ما فقط آدم‌های غرق در لپ‌تاپ را می‌بینیم که هیچ ارتباطی با هم ندارند و حتی به هم نگاه هم نمی‌کنند. همه تند و تند کار می‌کنند. همه شبیه رباتند. 

در فصل‌های اول سریال،‌ آدم‌ها را می‌بینیم که هر کدام گوشه‌ی شهر رمانی به دست گرفته‌اند و کتاب می‌خوانند. یا در غذاخوری لوک با هم معاشرت می‌کنند. در فصلی که سال ۲۰۱۶ ساخته می‌شود، کتاب دست کسی نمی‌بینیم و همه غرق در لپ‌تاپ‌اند. برای کار،‌ برای سرگرمی،‌ برای ارتباط.

دیروز داشتم به همه‌ی این‌ها فکر می‌کردم در تمام مدتی که از لایدن به آمستردام می‌رفتم و برمی‌گشتم. در قطار،‌ در ترم،‌ در اتوبوس. سه چهارم جمعیت سرشان توی گوشی بود. ایستاده،‌ نشسته، در حال راه رفتن.

حتی امروز که این پست را می‌نویسم، از لایدن به دن‌هاخ (لاهه) آمده ام و در یک کافه‌-کتاب صد و چند ساله‌ی هلندی نشسته‌ام. در اتاق‌ وسطی آدم‌ها قهوه به دست کتاب می‌خوانند. در اتاق پشتی و جلویی و پاسیو همه لپ‌تاپ به دست در حال کارند. کسی به دیگری نگاه نمی‌کند و خبری از معاشرت‌های آن چنانی نیست. همه دارند تند و تند تایپ می‌کنند. حتی من. حتی آًقای روبه‌رویی من که کتاب جلویش باز است، نود درصد زمان اینجا بودن سرش توی گوشیست. دنیای ما عوض شده. تند و سریع و در تغییر مدام. 

جلوی کافه یک تابلو هست که نوشته این کافه بیشتر از صد سال است که مردم این شهر را به هم متصل کرده. کتاب فروخته و داستان‌ها را بین آدم‌ها به اشتراک گذاشته. با جمع شدن دور میزها و معاشرت کردن‌ها و مناظرات و مباحثات سیاسی و فرهنگی و اجتماعی. همه در کنار قهوه و کیک‌های آشنا. و من دارم فکر می‌کنم صد سال پیش این کافه چه شکلی بوده؟ احتمالا آدم‌ها واقعا شبیه آدم‌های دنیای گیلمور گرلز پیشا اینترنت (منظور پیش از فراگیری اینترنت است و پیش از اینکه دنیای دیجیتال دنیای ما را تصرف کند) با هم معاشرت می‌کرده‌اند یا کتاب می‌خوانده‌اند. حالا اما همه‌اش لپ‌تاپ است و تبلت و گوشی. همه‌اش سرهای پایین و گردن‌های خم است. و غریبگی. غریبگی آدم‌ها با هم. غریبگی آدم‌هایی که در لحظه حضور ندارند و جسمشان اینجا روحشان خدا می‌داند کجاست. هرکجا که طرف مقابل توی گوشیشان هست. 

بر خلاف ده سال پیش و دوران وبلاگ قبلیم (وبلاگ سال‌های دانشگاه و خوابگاه) که هر از گاهی در آن از بدی دنیای مجازی می‌نالیدم و از مجازی شدن ارتباط‌ها، الان به عنوان آدم غایب از وطن،‌ ممنون و مدیون اینترنت و فضاهای مجازیم این باقی‌مانده‌ی سلامت روانم را که هنوز ارتباطات گرمابخشم با ایران را برایم حفظ کرده. ولی گاهی حس می‌کنم دلم می‌خواهد شبیه یهودی‌های ارتدکس در روز شنبه،‌ یک روز در هفته دیتاکس دیجیتال داشته باشم و گوشیم را خاموش و دسترسیم به اینترنت را قطع کنم. شاید این اضطراب‌هایی که این روزها از هر ده نفر ۹ نفر به آن مبتلا هستیم و از هر ۹ نفر ۷ نفر مشغول مصرف دارو هستند، ناشی از این «وصل» بودن‌های ۲۴/۷ باشد. شاید.

دیروز در تیک‌تاک تبلیغ کافه‌ای را دیدم در هلند برای «دیتاکس دیجیتال». کافه‌ای بدون اینترنت با ممنوعیت استفاده از گوشی و لپ‌تاپ فقط به منظورم وصل کردن آدم‌ها به هم. برای کتاب خواندن. برای معاشرت. کافه‌ای که ما را برگرداند به غذاخوری لوک در سال ۲۰۰۰. وقتی که آدم‌ها در هر لحظه در «اینجا»‌ و «اکنون» حضور داشتند و گاهی با یک کتاب در کیفشان این طرف و آن طرف می‌رفتند. 

  • ۳ نظر
  • ۱۷ نوامبر ۲۴ ، ۱۳:۴۸
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی