سیگنال بسیار مثبتی دریافت کردم و امیدوارم که نتیجهش هم همینقدر مثبت باشه.
خواهش میکنم دعا کنید واسم.
- ۳ نظر
- ۰۷ نوامبر ۱۹ ، ۱۴:۵۷
سیگنال بسیار مثبتی دریافت کردم و امیدوارم که نتیجهش هم همینقدر مثبت باشه.
خواهش میکنم دعا کنید واسم.
یک سال پیش در چنین روز و ساعتی در فرودگاه اسخیپول از هواپیما پیاده شدم. هوا سرد بود و سرمایش به مغز استخوانم نفوذ میکرد. آدمها تند تند رد میشدند از کنارم و عجله داشتند. من گیج بودم و اصواتی که میشنیدم به گوشم ناآشنا بودند. با چشمهای باز از تعجب آدمهای خیلی خیلی قدبلند را نگاه میکردم و حتی توانایی تفکیک کلمات را از بین اصواتی که از دهانشان خارج میشد نداشتم. گیج بودم و وحشتزده. دوستان خوبی داشتم و تنها نبودم در آن روزها و لحظات. مصطفی که آمد به استقبالم از ترس توی دلم هزار بار کم شد انگار. توصیف آنچه آن روز احساس میکردم غیرممکن است. از آن چیزهاییست که نیاز دارم سالها ازش بگذرد تا بتوانم احساساتش را تفکیک کنم از هم و دانه به دانه توصیف کنم. ملغمهای بود از ترس، هیجان، خوشحالی، غربت، پشیمانی. در همان نیمساعت-سهربعی که تا خانهی مصطفی و سمیرا در راه بودیم، هزار بار از خودم پرسیدم: من اینجا دوام میآورم؟ یا همین الان از همینجا رویم را برگردانم و برگردم ایران؟ نیامده برگردم؟ و بعد فراموش کنم همهی این مدت را که در هیجان آمدن بودهام؟
شب که در اتاق زیبای غرق در گل در خانهی مصطفی و سمیرا خوابیدم، بعد از ماهها بود که خواب به چشمم میآمد. خسته بودم و نمکشیده و رنجور... ماهها تلاش و تکاپو و دویدن و حالا بالاخره رسیدن... رسیدنی که به نظرم خیلی ناپایدار میآمد. یک طورهایی برایم مسلم بود که نمیمانم. که برمیگردم. که فرار میکنم...
یک سال گذشته و حالا فکر میکنم به تمام این ماههایی که گذشت. میآیم با خودم نیما یوشیجوار بگویم: «یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی. از این پس همه چیز ِ جهان تکراریست. همه چیز، جز مهربانی.» که بعد با خودم فکر میکنم واقعا تکراریست؟ آن چه دیدهام و چشیدهام در این یک سال، به من میگوید که هر روز روز جدیدیست پر از ناشناختهها و اتفاقات. برخی روزهایش غرق مهربانیست. برخی روزها پر از غربت است و ناملایمات. برخی روزها گرم میشوند به همدلی، حتی در میانهی زمستان با سوز کشندهی سرما. و برخی روزها دقیقا برعکس. من هنوز احساساتی را تجربه میکنم هر روز که جدید هستند. که پیشتر تجربهشان نکرده ام. گاهی از تصور اینکه روزی دیگر چیزی در جهان متعجبم نکند وحشت میکنم. از تکرار میترسم. از جمود میترسم. از جاری نبودن و رکود میترسم.
روزهای اول در توصیف تجربهام میگفتم حس کودکی نوپا را دارم که با راه رفتن در بین مردم، وول خوردن وسط فروشگاه و با دهان باز نگاه کردن به در و دیوار و خیابانها یاد میگیرد همه چیز را. از نو کشف میکند جهان تازهاش را. و حالا حس میکنم کودک یک سالهام. کودکی که دیگر با دنیای جدیدش کنار امده. شناخته و فهمیده چطور پذیرفته شود در جغرافیا و فرهنگ جدید. با غذاهای به غایت بیمزه و بی رنگ و بو کنار آمده. حواسش به مصرف برق و گازش هست و حساب مالیات پرداختیش را دارد. دیگر از اینکه مستقیم زل بزنند در چشمش و بهش چیز ناخوشایندی بگویند متعجب نمیشود. تفاوتهای فرهنگی را پذیرفته و به دلش حالی کرده که دیرتر بشکند. به لبخند روی لب آدمها خو گرفته و میداند که لبخندها بخشی از زندگی اجتماعی هستند و لزوما محبت و همدلی را منتقل نمیکنند. یاد گرفته چطور خودش را مورد قبول دیگران کند و دیگر از دیدن پلیس به لرزه نمیافتد و ترس و نگرانی روبهرو شدن با نژادپرستی را ندارد (چون میداند قرار نیست اتفاق بیفتد). ناخودآگاهش از وحشت پذیرفته نشدن رها شده و با بیتعلقیش هم کنار آمده. دوچرخهسواری در شلوغی و ترافیک و شب و سرما و باد و باران هم دیگر برایش عادی شده و جزئی از عاداتش.
یک سالگی برای من سن پذیرش است و جا افتادن. دوستش دارم و چشمم به آینده است. هنوز بسیار چیزهای خوب در فرهنگ جدید هست که برای جاانداختنشان در خودم نیازمند زمانم. و هنوز بسیار چیزهای بد هست حتما که به چشمم نیامدهاند و متوجهشان نشدهام.
چشمم به آینده است و ترس و بیقراری روزها و ماههای نخستینم بدل شده به آرامش و آمادگی.
پ.ن: به عنوان یه تغییر بعد از یک سال تصمیم گرفتم بعضی از پستها رو رمزدار کنم تا رمزشو فقط کسانی که خیلی خیلی بهشون احساس نزدیکی میکنم و اوکیم که بخونن، بخونن. بقیهشون عمومی میمونن ولی. بهم بگین اگر دوست دارین رمزشو بهتون بگم. ولی اگر گفتم باهاتون راحت نیستم ناراحت نشین.
یه کامپتیشن جذاب دیدم روی سایت kaggle، سریع فرستادم واسه بچههای آزمایشگاه ایران که اگر دوست داشتن روش کار کنن. بعد نشستم قوانینشو خوندم و دیدم نوشته ساکنین ایران، کوبا، سوریه، کره ی شمالی، کریمه و سودان حق شرکت ندارن.
سریعا پستمو از تو گروه بچهها پاک کردم و بعد نشستم غصه خوردم. به حال خودمون که همه چیز برامون ممنوعه. یا از طرف حکومت ایران، یا از طرف سایر کشورها که میخوان حکومت ایرانو تحت فشار بذارن. نمیفهمم چرا همهی فشارا به جای حکومت داره به ما میاد.
تو کامپتیشن TREC شرکت کرده بودم. مسئولش ایمیل زده که میخوایم واست یه تاک ۲۰ دیقهای بذاریم. میتونی حتما بیای برای تاک؟ گفتم نخیر. چون ایرانیم و ویزا نمیدن بهم برای کنفرانس. ویزا هم اگر میدادن کلیرنس ورود به NIST رو بهم نمیدادن. بندهخدا شرمنده شد :|
جدا عصبانیم...
بچههایی که بعد از گذشتن از کلی مراحل سخت و با پا گذاشتن رو دلشون و با آگاهی به اینکه اگر برن آمریکا برای تحصیل ممکنه تا ۵-۶ سال نتونن خانوادهشونو ببینن، تو فرودگاه متوقف شدن و بهشون گفته شد که ویزاشون آپدیت خورده و حق ندارن برن آمریکا. یا حتی رسیدن آمریکا و دیپورت شدن. برای بیش از ۲۰ نفر این اتفاق افتاد امسال و واکنش خیلی از ایرانیها چی بود؟ «خوب کردن راهشون ندادن. حتما آقازاده بودن.»
آدم از این چیزا عصبانی میشه. وقتی جای کنفرانسا رو چک میکنیم و اونایی رو که تو آمریکان خط میزنیم، وقتی برای کارآموزی شرکتارو بررسی میکنیم و اونایی رو که ایرانی نمیگیرن خط میزنیم، وقتی ... . چطور میشه عصبانی نبود؟ ایرانیایم و وقتی از ایران میریم بازم ایرانی میمونیم. برخی محدودیتا برامون رفع میشه ولی تا وقتی ملیتمون ایرانیه یک عالمه محدودیت دیگه هنوز برامون میمونه.
نه که جدید باشه هیچ کدوم از اینا ها... صرفا بهانهای شد برای باز از نو عصبانی شدنم...
قضیه اینه که بعضی آدما مثل من راه میرن و به خودشون بد وبیراه میگن. دائم احساس ناکافی بودن دارن و فکر میکنن به قدر کافی باهوش و خوب نیستن و برای کارشون نامناسبن. هرگز به خودشون باور ندارن و دائم میزنن تو سر خودشون. و به شدت نیاز دارن که وقتی اینارو میگن کسی از بیرون بهشون بگه که اینجوری نیست. باهوشن، کافین، و مناسب. بعد عادت میکنن به این روند. معتاد میشن به این گرفتن فیدبک مثبت از خارج خودشون.
حالا یه موقعی یه اتفاقی میفته و یه نفری از بیرون تواناییشونو میبره زیر سوال. یهو خودشونو میبینن افتاده در گردابی که دیگری داره میبردشون زیر سوال. بعد به خودشون میان و تازه میفهمن که چقدر به خودشون باور دارن. که چقدر به تواناییاشون ایمان دارن و از خودشون دفاع میکنن و برای ثابت کردن اشتباه طرف مقابل میجنگن.
این اتفاقیه که برای من افتاد. و تازه متوجه شدم که چقدر اون حلقهی منفیم اشتباهی و قلابی بوده. نمیدونم چقدر از این ماجرا به فروتنی و ترس از غرور نهادینهشده در فرهنگ ما برمیگرده و چقدرش شخصیه. ولی به هرحال، اتفاقی که افتاد منو باز به جنگیدن واداشت. انگار آتشم رو روشن کرد. و حتی مقادیری از «آرزوها» و «رویاها»ی گذشتهمو برداشت آورد گذاشت تو ستون «اهداف».
پ.ن۱: فردا یه روز خیلی خاصه برای من.
پ.ن۲: یکی از پسرای هلندیمون وقت رفتن اومد منو دید که هنوز دانشگاهم گفت نمیری خونه؟ گفتم من نمیتونم صبحا کار کنم. به جاش شبا تا دیروقت میمونم. گفت منم قبلا اینطوری بودم. گفتم خب چطوری تغییر کردی؟ گفت نمیدونم فکر کنم فقط پیرتر شدم! بعد خودش درست شد. گفت میبینی که! الان دیگه پیرم :))) مثل پیرمردا شب زود میخوابم صبح زود پامیشم ورزش میکنم میام سر کار. تو هم پیر بشی سحرخیز میشی.
:)))))
پ.ن۳: پریشب کابوس میدیدم که تو یه دنیا گیر افتادم که کفش تا بی نهایت مربعهای سودوکوئه. هرجا رو نگاه میکردم سودوکو بود و گیر افتاده بودم توش و هرچی حل میکردم تموم نمیشد که ازش بیام بیرون... دیشب هم کابوس میدیدم که برگشتم ایران و مجبورم مقنعه سرم کنم که برم دانشگاه. اینکه سطح کابوسام از دیدن مرگ همهی عزیزان و پر از خون و سیاهی بودن رسیده به اینجا، نشونهی خوبیه حقیقتا :))
پ.ن۴: این خیلی جواب قشنگی بود به یه سوال... :)یک لبخند بزرگ نشوند رو لبم.
دارم یه کتاب میخونم که اگر توییترمو داشتم هنوز خفه میکردم همه رو با تعریف کردنش! :))))
هی میخونم میگم عههههه چه جالب! باز میخونم صفحهی بعدو میگم ای واااای ببینا...
جانان من اختلاف فرهنگی کشت ما را :|
دارم دلایل بخشی از مشکلاتم رو با استادام و بقیه متوجه میشم. حالا ایشالا یه خلاصهای ازش میگم هرموقع تموم بشه.
پ.ن۱: خستهم. خیلی خیلی خیلی خستهم.
پ.ن۲: دارم قسمت محسن نامجوی پادکست دیالوگباکس رو گوش میدم، یه جا که داره کنسرت اجرا میکنه بعد از فوت مادرش، میگه «اجازه بدین کلا فراموش کنیم. آدم فراموش کردنو خوب بلده.» گریهم گرفت. میخوام همه چی رو فراموش کنم...
پ.ن۳: چقدر بعضی آدمها مسمومن. نیم ساعت باهاشون حرف میزنی روحت دوباره اندازهی روزهای ایران بودن و تو جو بچههای شریف و بچههای خودخفنپندار تهران بودن مریض میشه...
پ.ن۴: حالِ روزهای انتظار...
فعلا تحت تاثیر زندگی اینجا یه تغییر اساسی کردم و اون اینکه در جواب خوبی؟ نمیگم مرسی. نمیگم هم آره خوبم. میگم نه.