- ۰۱ ژانویه ۲۰ ، ۲۰:۵۹
تنها سفر کردن فرصت بینظیری در اختیار آدم میگذارد برای آشنا شدن با آدمهای تازه. برای شنیدن قصههای نو از آدمهایی با گذشته و حال بسیار متفاوت. برای باز شدن افقهای دید. کیارا و تاینارا و آلیسا را در اتاق کوچکمان در کشتی از مبدا استکهلم به مقصد هلسینکی ملاقات کردم. آنا کنار دستیم بود در سفر ۲۲ ساعته با اتوبوس از آمستردام به استکهلم! و درلئان کنار دستیم در اتوبوس در سایر مسیرها.
۱. آدمها
۱.
کیارای استرالیایی ۲۲ ساله و دانشجوی ارتباطات بود در دانشگاه سیدنی. برای اکسچنج به مدت یک سال به آمستردام آمده بود. به واسطهی مادر آمریکاییش بیشتر تابستانهای عمرش را در آمریکا گذرانده بود. استرالیا و اندونزی و نیوزیلند و آفریقای جنوبی و ویتنام و تایوان و مصر و کانادا را هر کدام به مدت چند ماه تجربه کرده بود و پیش از آمدن به هلند ۶ هفته در ترکیه اقامت کرده بود. دیوانهی سفر بود و مشتاق شناختن فرهنگها. در همین ۳ ماهی که از اقامتش در آمستردام گذشته بود به رغم دانشجو بودن و درسهای سنگین ۵ کشور اروپایی را گشته بود و حالا هم ۳ کشور را با هم گشتیم. ازش پرسیدم آخر چطور اینقدر سفر میکنی؟ گفت پدرش در هواپیمایی کار میکند و بلیتهای ارزان برایش پیدا می کند. گفتم منظورم ویزاست. گفت اوه! پاسپورت استرالیایی...
کیارا بسیار موقر و معقول بود و ضمن خوشخلقی و سخت نگرفت و غر نزدن به سختیهای سفر، بلد بود چطور حال دیگران را خوب کند.
۲.
تاینارای برزیلی ۲۸ ساله بود و در برزیل وکالت میکرد و به تازگی امتحان قضاوت داده و قبول شده بود. پیش از شروع کار به عنوان قاضی ناگهان زده بود به سرش و برای فهمیدن اینکه از زندگی چه میخواهد تصمیم به سفر گرفته بود. در قابل طرح «تجربه فرهنگی» برای مدت یک سال به هلند آمده بود. در این مدت نزد خانوادهی هلندی میماند و از بچههایشان نگهداری میکند و در عوض همهی هزینههای زندگیش به همراه مبلغی پول توجیبی توسط خانوادهی هلندی پرداخت میشود. تاینارا نمود کاملی بود از فرهنگ آمریکای جنوبی چنان که در فیلمها میبینیم! :)) زندگیش با نوشیدن و بوسیدن تعریف میشد. بسیار خونگرم بود و از هیچ فرصتی برای لاس زدن با مردهای جوان صرف نظر نمیکرد :)) این سفر هدیه ی سال نویی بود که از طرفِ -به قول خودش- house dad و house momش گرفته بود.
۳.
آلیسای ۲۱ ساله دانشجوی ارشد بیوفیزیک بود در دانشگاه گنت بلژیک. دانشجوی اکسچنج بود برای مدت ۶ ماه در استکهلم. در تمام عمرش در گنت زندگی کرده بود. مدتها عضو تیم شنا بود و برای مسابقات شنا کشورهای زیادی رفته بود. اما سفر نکرده بود. به قول خودش از هر کشوری تنها استخرهایش را دیده بود. به شدت درسخوان بود و دلش شور درس ها و کتابهایش را میزد. دعوتش کردم که برای دیدن کشور همسایه به خانهام بیاید و چند روزی مهمانم باشد تا شهر را نشانش بدهم. گفت برای ماه فوریه برنامهای میچیند. آلیسا بسیار حساب و کتاب میکرد و حواسش به دخل و خرج بود و بسیار به یاد مادر و پدرش بود. پدربزرگش باری به دلیل مستی تصادف وحشتناکی کرده بود که طی آن مادربزرگش که در ماشین بود آسیب جدی دیده بود. به همین خاطر آلیسا نسبت به الکل احساس انزجار داشت و تا حد امکان از آن دوری میکرد. به زعم خودش این کار در یک خانوادهی بلژیکی بسیار عجیب و نادر است و از نظر خانوادهاش فردی خشک و یبس و بدون تفریح است چون از نوشیدن احتناب میکند.
آلیسا کمی زودرنج بود و تعاملات اجتماعی برایش خستهکننده بودند. وقتی هم خسته بود بیاختیار یا اشک میریخت و یا غر میزد.
در این یک هفته همه جا را با همین ۳ نفر زیر پا گذاشتیم. اگر چه که گاهی جمعمان گستردهتر میشد و با گروه دانشجوهای هندی و آسای شرقی (ژاپنی-کرهای) و گاهی هلندی و فیلیپینی درهم میآمیخت. کیارا را دعوت کردهام به خانهام به صرف نوشیدن چای دمکردهی واقعی و کیک شکلاتی و هات چاکلت. در پایان یک هفته بقیه باورشان نمیشد که ما از ابتدا با هم سفر نمیکردیم و صرفا در سفر و به واسطهی هماتاقی شدن آشنا شده بودیم.
۴.
کایا هلندی بود، ۲۲ ساله و دانشجوی انیمیشنسازی در آکادمی هنر Breda. کایا عاشق گربهها بود و بسیار دغدغهمند در مورد حقوق حیوانات. ساعتها مسئولان پارک هاسکیها در دهکدهی سانتاکلاس در فنلاند را بازجویی کرد تا مطمئن شود که حقوق هاسکیها به تمام رعایت میشود. تلاشهایش برای بازجویی از محلیهای سوئدی در برخورد با گوزنهای قطبی اما ناموفق بود چون انگلیسی نمیدانستند.
کایا به صورت کامل نمود بارزی بود از یک هلندی با تمام استریوتایپهای موجود: مقتصد! طوری که من اصفهانی در برابرش به زانو درآمده بودم :)))) به دلیل هزینههای بسیار بالا در سوئد و فنلاند چند روزی غذای درست و حسابی نخورده بودیم و شب آخر را در کپنهاگ در حالی که از سرما میلرزیدیم به یک رستوران زیبا پناه بردیم و غذای خوب گیاهی خوردیم. ما خیلی سریع سفارش دادیم (بوفهی سبز-۱۲.۵ کرون). کایا اما سخت مشغول حساب و کتاب بود. وقتی پرسیدیم مشکل چیست؟ گفت میخوام مطمئن شوم بیشترین غذای ممکن را با کمترین هزینه به دست میآورم. این بود که نهایتا انتخاب کرد که غذای جداگانهی ارزانقیمتی (۱۰ گرون) سفارش بدهد به علاوهی بوفهی سبز. چون بوفه برای کسی که غذای دیگری هم داشته باشد میشد ۵.۵ کرون. به این ترتیب ۱۵.۵ کرون پرداخت کرد و غذای دیگر را بستهبندی کرد برای آذوقهی سفر و در داخل رستوران مثل ما تا جا داشت از بوفه استفاده کرد :)))) حقیقتا من شیفتهی محاسباتش شدم!
۵.
درلئان فیلیپینی و ۲۷ ساله بود. او هم در قالب طرح تجربه فرهنگی ابتدا برای ۲ سال به دانمارک رفته بود تا مشابه تاینارا از بچههای یک خانواده مراقبت کند. اما مشکلات بسیار زیادی برایش رخ داده بود و خانوادهی دانمارکی نژادپرست از کار درآمده بودند و تا توانسته بودند آزارش داده بودند. بعد از ۱.۵ سال توانسته بود از آنجا به هلند بیاید و در یک خانوادهی هلندی پذیرفته شود و حالا مشغول مراقبت از دو کودک این خانواده بود و هلندی را هم از همین دو کودک میآموخت. مشکلاتش با خانوادهی دانمارکی در حدی بود که وقتی وارد کپنهاگ شدیم دچار پنیک اتک شد و تمام خاطرات بدش بهش هجوم آوردند.
در مدت اقامت در دانمارک با یک پسر سوئدی دوست شده بود و تا حد ازدواج پیش رفته بودند که در نهایت به خاطر آمدن او به هلند پسر سوئدی رابطه را به هم زده بود و گفته بود اشتیاقی برای رابطهی راه دور ندارد. اگرچه بعدتر فهمیده بود که زودتر از اینها به او خیانت کرده بوده و با دختری کرهای دوست شده بوده. خلاصه که شبیه سریالهای تلوزیونی بود روابطشان.
اسم درلئان را خانوادهاش از روی محل کار پیشین پدرش گذاشته بودند!!
گفت در فرهنگ فیلیپین هم ۳۰ سالگی ماکزیمم سن پذیرفتهشده برای ازدواج دختران است و به دختری که تا این سن ازدواج نکرده باشد در جامعه دید خیلی بدی هست. این بود که برایش بسیار مهم بود که تا ۳ سال آینده بتواند شوهر خوبی پیدا کند که ترجیحا اروپایی باشد و واسطهی اقامتش در اروپا بشود. به این سفر آمده بود تا وقت بگذراند و فراموش کند خیانت دوستپسر پیشینش را.
۶.
آنا ۲۱ ساله و ژاپنی بود و دانشجوی سیاست بینالملل. اولین ژاپنی بود که از نزدیک میدیدم و شوق زیادی موقع حرف زدن با او داشتم. برایم از ژاپن گفت، از عدم علاقهشان به فرهنگهای دیگر و مهاجرها و از فشارهای وحشتناک اجتماعیشان که از هر فرد میخواهد که همه چیز را درون خودش نگه دارد و بروز ندهد که منجر به بیماریهای روانی میشود، از کریسمس ژاپن برایم گفت. از عمر طولانیشان. باز مدرن بودن ژاپن و در نهایت از کمعلاقگی ژاپنیها به سفر علی رغم داشتن پاسپورتی بسیار خوب و باارزش. خودش دانشجوی اکسچنج یک ساله بود در خرونینگن. سیاست میخواند و با این وجود هیچ اطلاعی از ایران نداشت. گفت ما هیچ وقت خاورمیانه نمیخوانیم به دلیل پیچیدگی خیلی زیادش و من هیچ اطلاعی از کشورهای این حوزه ندارم. فکر میکرد ایران کشور دموکراتیکیست و ما مردمی خوشبخت و خوشحال.
در بحث زبان به آنا گفتم شما از بالا به پایین مینویسید؟ گفت بسته به ژانر کتاب هم از بالا به پایین مینویسیم و هم از چپ به راست. بعد پرسید مگر در انگلیسی هیچ وقت از بالا به پایین نمینویسند؟ مگر شما نمینویسید؟ و از جوابم بسیار متعجب شد :)))
۲. اتوبوس
این آخریها که مسیر تهران اصفهان را طی میکردم اتوبوس های جدیدی در مسیر گذاشته بودند که فوقالعاده بودند. هر صندلی مقدار زیادی فضا جلوی خودش داشت. هر صندلی مانیتور مخصوص داشت + جای شارژ گوشی و با زاویهی خیلی زیادی به شکل تخت درمیآمد. اتوبوسها وایفای رایگان هم داشتند. حالا من با تصور سفر با آن اتوبوسها به اینجا آمدهام. و باید بگویم سخت دلتنگ اتوبوسهای ایرانم!!!! حتی اتوبوسهای فلیکسباس هم صندلیشان بسیار تنگند و از این همه راحتی اتوبوسهای مان ایران در آنها خبری نیست. اگرچه که اقلا وایفای و جای شارژ دارند!
تصور کنید که اتوبوسی که ما با آن سفر کردیم و ساعات بسیار طولانی را در آن گذارندیم، نه وایفای داشت و نه جای شارژ و نه صندلیهایش قابلیت خوابیده شدن داشتند. فضای جلوی هر صندلی هم بسیار کم بود و من گاهی از شدت تنگی جا به گریه میافتادم. علیالخصوص که من دو روز پیش از سفر از پلهها پرت شده بودم و به زمین خورده بودم و تمام بدنم به همراه مچ پای چپم درد بدی داشت و این فضای تنگ تحمل درد را حتی برایم دشوارتر میکرد. خلاصه بگویم که سفر اصلا سادهای نبود :))))
۳. کشتی
این اولین تجربهی من برای سفر با کشتی بود. سفر با کشتی واقعا جذاب است. تصور روی آب بودن و آن همه آزادی حرکت داشتن گویی که داخل یک شهر هستی جذابیت بالایی دارد. داخل کشتیها پر از رستوران و مغازههای جذاب بود. پر از بار و کازینو و دیسکو. آدمهایی که دیوانهوار شرطبندی میکردند و پولهایی میباختند یا میبردند. مشاهدهی یک کازینو از نزدیک به فاصلهی اندکی بعد از خواندن (یا دقیقتر بگویم شنیدن) رمان «قمارباز» داستایوفسکی تجربهی جالبی بود. رصد کردن واکنشهای آدمها، ترس و تردید توی چشمشان و حرص، آخ خدای من! حرصی که از چشمانشان زبانه میکشید... تجربهی جالبی بود!
بخشهایی هم بود که هیچطوری نمیپسندیدم و خیلی بهم برمیخورد حتی از مشاهدهشان... که بگذریم.
۴. استکهلم
استکهلم را کمتر از آنی دیدیم که بتوانم درموردش توضیح بدهم یا توصیفش کنم. شهر به شدت خاکستری بود و حجم بیرنگیش دل من را میلرزاند. شک ندارم که در فصل بهار و تابستان بسیار زیباتر است این شهر. اما برای این فصل هولناک بود به نظرم. از رفتار مردم هم جز سردی بیاندازه ندیدم... تنها ویژگی که میتوانم از این کشور بگویم این است که بدون شک کشور گرانیست!
۵. فنلاند
از فنلاند سه شهر را دیدیم. یکی هلسینکی که پایتخت است، یکی Rovaniemi که در لاپلند است و نزدیک خط قطب شمالی و یکی تورکو که قدیمیترین شهر فنلاند است. این کشور فقط ۵ میلیون جمعیت دارد و به دلیل تراکم جمعیت بسیار پایین آدمهای کمی در خیابانهایش دیده میشود. یک مثل هست که میگوید «یک فنلاندی درونگرا موقع حرف زدن با دیگری به کفشهای خودش نگاه میکند و یک فنلاندی برونگرا به کفشهای طرف مقابل» این مثل تلاش دارد میزان سردی فنلاندیها و احتنابشان از برقراری ارتباط را نشان دهد. من اما تجربهی شخصیم این بود که اصلا سرد نبودند و قطعا از سوئدیها گرمتر بسفودند و متمایلتر به برقراری ارتباط. فنلاند هم کشور بسیار گرانی بود و ما تا حد امکان تلاش میکردیم چیزی نخریم. ویژگی بسیار قابل توجه این کشور فرم دستشوییها بود! تمام دستشوییها مجهز به شلنگ آب بودند و در هر دستشویی عمومی یک روشویی مخصوص داخل هر کابین قرار داشت. فرم دستشوییهایشان بسیار مورد پسند ذائقه(!)ی ایرانی من واقع شد :)))
یک روز از سفرمان در Rovaniemi گذشت که قرار بود دما منفی ۲۰ باشد (و هفتهی پیشش منفی ۱۶ بود و دو روز بعد از اینکه ما آنجا بودیم هم به دمای منفی ۱۸ بازگشت!) اما به طرز شگفتانگیزی در روز اقامت ما دما فقط منفی ۴ بود!!!! شهر پوشیده در برف بود و یکپارچه سپیدپوش. بسیار زیبا بود و رویایی. مردم هم داشتند برای شب کریسمس آماده میشدند. محل اقامت شبمان در مرز فنلاند و سوئد بود (ولی در سوئد). جایی بود دنج و مناسب رصد شفق قطبی. از بدشانسی ما اما آن شب هوا ابری شد و دیدن شفق ناممکن! تنها یک شب بعد از آن شفق قطبی باز قابل دیدن شد... منطقهای که هتل ما در آن قرار داشت بسیار زیبا بود و شبیه سرزمین نارنیا. در این منطقه به دیدار مزرعهی گوزنهای قطبی رفتیم، بابانوئل دیدیم و سوار سورتمهی گوزنها شدیم. شبش به Santa Claus Village رفتیم، هاسکیها را نوازش کردیم و سوار سورتمهی هاسکیها شدیم.
۶. کپنهاگ
از دانمارک فقط شهر کپنهاگ را دیدیم. شهری بود زیبا با مردمی خونگرمتر از سوئدیها و فنلاندیها، معماری شبیه به آمستردام و هزینهها کمتر از سوئد و فنلاند. در کپنهاگ روح شهر را با قدم زدن در خیابانها تجربه کردیم، از برج گرد (Round Tower) دیدن کردیم (برج بدون پله است و باید از روی شیب دور تا دور برج بالا بروید تا به نوک آن برسید)، با قایق کانالهای شهر را گشتیم (و به دلیل تاریکی هوا عملا چیزی ندیدیم :))) ) و در نهایت به منطقهی Christiania رفتیم که به آن شهر آزاد گفته میشود و قوانینی جدا از قوانین دانمارک دارد و به صورت خودمختار اداره میشود. از جمله اینکه ماریجوانا در کل دانمارک آزاد نیست ولی در این منطقه آزاد است!
پ.ن۱: در آخر اینکه به قول کیارا عکسهای سفر تو اینستاگرام دروغ میگن چون فقط بخشی از حقیقتو نشون میدن. خستگیهای فیزیکی و سختیهای بینهایت پست هر عکس رو نشون نمیدن.
پ.ن۲: خیلی خیلی مفتخرم به خودم که بیتوجه به حرف های اطرافیان که تلاش داشتن من رو از تنها سفر کردن بترسونن به این سفر رفتم. فرهنگ ما طوریه که هی میخواد به آدما بقبولونه که نباید تنها باشن. من اما بیتوجه به این حرفها حتی تو تهران هم که بودم تنها سینما میرفتم. تنها کافه و رستوران میرفتم. واقعا از این بابت میزنم روی شونهی خودم و به خودم دست مریزاد میگم که نذاشتم این حرفها فرصت چنین تجربهی فوقالعاده و بینظیری رو ازم بگیرن.
پ.ن۳: تو این سفر شاهکار داستایوفسکی یعنی «جنایت و مکافات» رو هم خوندم (شنیدم) و کتابهای امسالم به ۳۲ رسید :) یعنی ۲تا بیشتر از حد چلنجم. داستایوفسکی رو خداوندگار شخصیتپردازی اعلام میکنم :))
دارم خو میکنم کمکم به این که یک جا نشسته یا ایستاده باشم -هر کجا، ایستاده وسط تراموا، روی دوچرخه و در حال عبور از روی پل، وسط کلاس اسکواش و در حالی که راکت را برده ام بالا که به موقع توپ را هدف قرار دهم، وسط خواندن قسمتهای چالشی متدلوژی یک مقاله، یا در حال بررسی کتابهای داخل کتابخانه- و ناگهان احساس کنم وسط زمین و هوا رها شدهام. بیمکان. بیزمان. بیتعلق. بیاتکا. و ناگهان از خودم بپرسم: من اینجا چه میکنم؟ و جوابی پیدا نکنم. ناگهان انگار در خودم فرو بریزم -از درون- و بخواهم رها کنم و برگردم جایی که مهراد هست. باید عادت کنم انگار.
اواخر ارشدم بود که احساس کلافگی کردم از اینکه نمیتوانم کتابهای غیر داستانی بخوانم یا جرئت و شجاعت لازم برای خواندن کتابهای زبان اصلی را ندارم. همان موقعها بود که هربار وارد سایت گودریدز میشدم میدیدم راحله کتاب انگلیسی غیرداستانی جدیدی را شروع کرده و هم استرس میگرفتم و هم حسرت میخوردم. همان روزها ازش راهنمایی خواستم. بعدتر پست وبلاگی منتشر کرد به همین منظور که قطعا خواندش را توصیه میکنم (قبل از خواندن پست من اول آن را بخوانید چون میخواهم بهش اشارهی مستقیم کنم).
خواندن آن پست و فرصت چند ماههی بعد از دفاع ارشد تا پیش از شروع دکتری شانس این را به من داد که توصیههای راحله را به کار بگیرم و نتیجه شگفتانگیز بود. الان خودم را کسی حساب میکنم که بدون ترس میتواند کتابهای انگلیسی غیر داستانی یا داستانی بخواند، حوصلهاش سر نمیرود و سرعتش بالاست در خواندن (اگر چه هنوز قابل قیاس با سرعت مطالعهی فارسیم نیست که سرعت شگفتانگیزیست که از مادرم به ارث بردهام :)) ).
در آغاز سال ۲۰۱۹ برای اولین بار در چالش مطالعهی گودریدز شرکت کردم. تصوری از تعداد کتابهایی که فرصت میکنم در یک سال بخوانم نداشتم و عدد ۳۰ را انتخاب کردم. تعداد بالایی بود و تا دو هفتهی پیش ۸ کتاب از ۳۰ کتابم باقی مانده بود! فرصت اسبابکشی و بستن و باز کردن بستهها و بعد بستن کتابخانه و دراور ایکیا بهم این فرصت را داد که با گوش دادن به کتاب صوتی این عقب بودن از برنامه را جبران کنم و عاقبت هفتهی پیش ۳۰ کتابم را تمام کردم و موفق از چالش ۲۰۱۹ گودریدز بیرون آمدم. سال ۲۰۱۹ به طور کلی سال خوبی برایم نبود ولی وقتی به کتابهای خواندهشدهام در این سال نگاه میکنم احساس رضایت وصفناپذیری میکنم. به همین خاطر و برای جمعبندی میخواهم کمی برای خودم بنویسم...
۱. خواندن
پیشنهادهای راحله بسیار ساده و کاملا عملی هستند. من یک به یک به آنها و تاثیرشان روی خودم اشاره میکنم و یک مورد هم به آنها اضافه میکنم.
۱. گودریدز Goodreads.Com
من از وقتی شروع به استفادهی جدی و مدام از این سایت کردم سرعت مطالعهام بالاتر رفت. در پایان هرروز پیشرفتم در مطالعهی کتاب را ثبت میکردم و همین بهم انگیزهی ادامه میداد. به خصوص برای خواندن کتابهای طولانیتر و سختتر کمک خیلی بزرگیست. شرکت در چالش سالیانه هم انگیزهی کلی بالاتری بهم داده بود امسال. ضمنا تعدادی از کتابهای مورد علاقهام را از میان کتابهای امتیازدادهشدهی سایر دوستانم پیدا کردم.
۲. بین کتاب ها فاصله نیفته
سعی کردم در بیشتر مواقع بدانم که بلافاصله پس از پایان کتاب کنونی چه کتابی را قرار است شروع کنم. زمانهایی که موفق نشدم این کار را انجام بدهم فاصلهی طولانی افتاد بین پایان یک کتاب و شروع کتاب بعدی.
۳. حلقه رمان یا Book Club
من هیچ وقت تجربهی شرکت در حلقهی کتاب را نداشتهام. اما اینجا یک سری جلسات تحت عنوان «چیزخوانی» داریم که دو هفته یک بار با ایرانیهای ساکن آمستردام و شهرهای اطراف دور هم جمع میشویم و هرکس بخشی از کتابی را که به تازگی خوانده میخواند یا آن را معرفی میکند. من لذت بسیاری از این دورهمیها میبرم و به جز دیدن ایرانی های دیگر و کمی فارسی صحبتکردن و فارسی حرف زدن کتابهای جذابی از میان کتابهای معرفیشده پیدا میکنم. کتاب The culture map را که در این پست معرفی کردم از همین جلسات شناختم. همچنین کتاب پرنسس (که خاطرات یک دختر از خاندان سلطنتی سعودیست) و کتاب ماجرای عجیب سگی در شب (که درمورد یک پسر اتیستیک است) را از کسانی که در این جلسات آنها را معرفی کردند قرض گرفتم و مطالعه کردم.
۴. کتاب های صوتی، دیجیتالی، و ...
به فراخور شرایط و ناممکن بودن جابهجایی تعداد بالای کتاب فیزیکی و گران بودن قیمت کتاب تعداد زیادی از کتابهایی که مطالعه میکنم به صورت دیجیتالی هستند. از بین دو اپلیکیشن فیدیبو و طاقچه من مدل فیدیبو را بیشتر میپسندم و از آن بسیار استفاده میکنم. اما تعدادی از نشریات مثل ناداستان و سان (محصول هیئت تحریریهی سابق همشهری داستان) فقط در طاقچه فروخته میشوند. کتاب صوتی هم مقولهایست که به تازگی با آن دوست شدهام. موقع آشپزی، موقع لباس شستن، موقع تمیز کردن خانه، موقع صبحانه خوردن و ... کتاب صوتی گوش میدهم.
۵. کتابخونه رفتن
از مضرات زندگی در کشور غیرانگلیسیزبان اینکه ما تا حدی از این امکان محرومیم. ساختمان اصلی کتابخانهی عمومی شهر ۷ طبقه است که تنها یک طبقه از آن به کتابهای انگلیسی تعلق دارد. من هر کتابی را که میخواهم بخوانم اول در سایت کتابخانهی دانشگاه و کتابخانهی عمومی شهر چک میکنم و اگر نداشتند به دنبال خرید آن میروم. ولی بیشتر مواقع نتیجهی جستجو منفیست. من کتاب خاطرات آن فرانک را از کتابخانهی دانشگاه قرض گرفتم و مطالعه کردم.
۶. کلاس های ادبیات
سال پیش در یک دورهی داستاننویسی شرکت کردم که در آن بر اهمیت خواندن درست کتاب تاکید میشد. در واقع تلاش میکردند به ما خواندن را پیش از نوشتن بیاموزند. من از این دورهی ۵ جلسهای بسیار آموختم و شیوهی مطالعهام بعد از سالها کتابخوانی تغییرات جدی کرد.
۷*(اضافهشده توسط من!) پادکست بیپلاس!
در پادکست بیپلاس هر مرتبه یک کتاب معرفی میشود و خلاصهی آن گفته میشود. از بین همین کتابها (که کتابهای بسیار خوبی هستند) میتوان کتاب برای مطالعه پیدا کرد! من کتاب Deep Work را که در این پست معرفی کردم از همین پادکست پیدا کردم و به دنبالش کتاب Digital minimalism را از همین نویسنده خریدهام و در لیست مطالعهی ۲۰۲۰م قرار دادهام.
۲. شنیدن
تا همین چند سال پیش (دقیقتر بگویم تا پیش از شرکت در آزمون آیلتس!) جزء حسرتهای زندگی من این بود که نمیتوانستم کتاب صوتی، سخنرانی و پادکست گوش بدهم. برایم تمرکز موقع شنیدن ناممکن بود. در حالی که موقع خواندن تمرکز بینظیری داشتم. تا پیش از تصمیم برای شرکت در امتحان زبان این غصه و حسرت یک چیز جانبی بود و مشکل خاصی وجود نداشت. ولی به محض اینکه مشغول آمادگی برای امتحان شدم متوجه مشکل جدیم موقع پاسخگویی به سوالات لیسنینگ شدم. دلیل عملکرد ضعیفم در لیسنینگ ارتباطی به سواد انگلیسیم نداشت. مشکل بنیادیتر بود: مهارت شنیدن!
اینجا بود که شروع کردم به گوش دادن به داستانهای خیلی کوتاه فارسی! مدت بسیاری تلاش کردم و هر روز مدت زمانی را که موقع شنیدن کتاب صوتی موفق به تمرکز شده بودم یادداشت میکردم. بعد از دو هفته شروع کردم به بهتر شدن و تمرکزم افزایش پیدا کرد. بعد شروع کردم به پاسخ دادن سوالات لیسنینگ انگلیسی و در نهایت نمره ی لیسنینگم بالاترین نمرهی آیلتسم بود (۸.۵). به این ترتیب دریچهای به دنیای بزرگی به رویم باز شد که تا پیش از آن به رویم قفل بود. دنیای شنیدنیها. پادکستهای بسیار جذاب،سخنرانیهای مفید و کتابهای صوتی که میشد در زمانهای مردهام از آنها استفاده کنم. اگر مثل من شنیدن برایتان سخت است، جاخالی ندهید. تمرین کنید. و البته صبور باشید! از اولین روزی که شروع به شنیدن داستان کوتاه صوتی فارسی کردم تا زمانی که بتوانم بیوقفه یک کتاب کامل را بشنوم بدون از دست دادن تمرکز ۲سال طول کشید :) ولی بعد از ۶ماه هم به حد بسیار خوبی رسیده بودم و همین بود که باعث انگیزه گرفتنم برای ادامه ی شنیدن شد.
از بین گویندگان کتاب صوتی که تجربه کردهام صدای «آرمان سلطانزاده» و شیوهی خوانش او را بسیار دوست داشتم و تصمیم گرفتم هر کتاب صوتی که توسط او خوانده شده را به لیست مطالعهام بیفزایم :)) از او کتابهای وقتی نیچه گریست اروین یالوم، قمارباز داستایوسکی و محمود و نگار عزیز نسین را شنیدم. همچنین کتاب صوتی «سال بلوا» از عباس معروفی توسط خانم «ستاره رضوی» خوانده شده که فوقالعاده بود. همهی اینها در فیدیبو پیدا میشوند.
همچنین بخش اعظم کتاب انسان خردمند یووال هراری را از پادکست ناوکست شنیدم.
کتاب مغازهی خودکشی ژان تولی، تمساح داستایوسکی، آبشوران علیاشرف درویشیان، سهشنبهی خیس بیژن نجدی و فوتبال علیه دشمن (با ترجمه و خوانش عادل فردوسیپور) دیگر کتابهای صوتی بود که شنیدم.
سایر کتابها:
The testaments مارگارت آتوود که در این پست از آن نوشته بودم.
نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی
از سرد و گرم روزگار احمد زیدآبادی
خیره به خورشید (که در این پست از آن نوشتهام)، درمان شوپنهاور و مسئلهی اسپینوزا اروین یالوم
گیاهک و فراز مسند خورشید نسیم خاکسار که برای کلاس داستاننویسی خواندهام.
خاطرات سفیر نیلوفر شادمهری (که در این پست از آن نوشتهام)
اوپانیشادها (کتابهای حکمت)
کآشوب از نشر اطراف
Our gang فیلیپ راث
همینجوری دلم خواست اولین شب خونهی جدیدم (که دیگه ان شاءالله میشه تا آخر دکتریم) پست بذارم که به یادگار بمونه. دوست دارم خونهی جدید رو. شبیه ساختمون خوابگاه فیضه :) چقدر دوست داشتیم خوابگاه فیض رو. یادش بخیر.
چند هفته پیش که حالم خیلی خیلی بد بود فکرشم نمیکردم که بعد از چند هفته که با جنگیدن خستگیناپذیر شرایطو برگردوندم و تونستم چیزی رو که فکر میکردم کاری نمیتونم براش بکنم حل کنم از خوشحالی بال درنیارم و نتونم بیام اینجا با خوشحالی از نتیجهی جنگ و از پا ننشستن بنویسم.
اما شرایط طوری تغییر کرد که دیگه خوشحالیم هم شکنندهست. یک جورهایی انگار همه چیز معنای خودشونو از دست دادن تو این دو هفتهی اخیر. وقتی بحث مرگ و زندگی میاد وسط همهی چیزهای دیگه خیلی مبتذل به نظر میرسن. وقتی میبینی مردم دارن میمیرن و آدمهایی که میشناسیشون زندانی میشن، خوشحالی از موفقیت تحصیلی/کاری مبتذل به نظرت میاد.
نمیخوام شعار بدم و غر بزنم... ولی گاهی فکر میکنم مگه ما چی میخواستیم از زندگیمون؟ جز همین چیزهای معمولی؟ همین که بتونیم تلاش کنیم و نتیجهی تلاشمون رو ببینیم؟ همین که از آسمون یه اتفاق نیاد همهشو نابود کنه؟ همین که بتونیم با عزیزانمون خوشحالیمون رو جشن بگیریم؟
واقعا چیز زیادیه اینها؟ نمیدونم. شاید هم هست. شاید ما بیخود فکر میکنیم ظلم شده بهمون در تمام زندگی و مینیممهای زندگی ازمون دریغ شده.
نمیدونم.
انی وی... هر قدر هم مبتذل، من امروز یه لحظه لبخند زدم. روح مردهی درونم سر جاشه ها. ولی لبخند زدم.
روی قاب گوشیم نوشته: «من چه سبزم امروز» و پرندهی کوچکی کنارش جا خوش کرده. معمولا رنگ سبزش به همراه حروف فارسی توجه همه را جلب میکند و ازم میپرسند که چه نوشته و معنیش چیست. یک بار همکار هلندیم وقتی بهش گفتم بخشی از یک شعر است بهم گفت شما ایرانیها انگار با شعر زندگی میکنید. انگار در خونتان رفته شعر. گفتم چطور؟ گفت ایران که بودم هر جا که میرفتم تابلویی بود با شعری با خط زیبای پر از قوس و منحنی. هرچه میخواستم بخرم یک طوری به شعر مربوط میشد مثل همین قاب گوشیت که به نظر من بیربطترین است به شعر. شما با شعر زندگی میکنید انگار.
آن موقع درک نمیکردم حرفش را. تا رسیدیم به این روزها.
مدام شعر میخوانم. مدام شعر توییت میکنند. استوریهای اینستاگرام غرق شعر است. من اهل شعر خواندن نیستم. اما این روزها شعر تسکینم میدهد فقط. مصیبت را انگار جملات سادهی روزمره منتقل نمیکنند. شعر بستر بهتریست برای انتقال احساس و توصیف درد انگار.
من نمیدانم جایگاه شعر در فرهنگ ما چقدر فرق دارد با فرهنگ غرب. ولی امروز حرف همکارم را میفهمم. ما با شعر زندگی میکنیم انگار. و چقدر ناتوانم از ارتباط با کسی که شعرهای ما را نفهمد.
دوستم میگوید باید بنویسیم. باید. باید تجربههای زیستهمان از این یک هفته را بنویسیم تا یادمان نرود. تا ثبت شود. تا وقتی گم شدیم وسط روزمرگی برگردیم و باز بخوانیمشان و باز خشممان را نو کنیم. چون بدون خشم میگذاریم استثمار شویم و هیچ نگوییم. خشم. خشم.
چه بنویسم؟ میگوید بنویس. و من کلمهها را پیدا نمیکنم. جملاتم جفت و جور نمیشوند و درد میکشم. می گوید بنویس. واژهها بیمعنی شدهاند برایم. یادم نمیآید چطور جمله میساختیم. چطور درد را توصیف میکردیم. می گوید بنویس. کاغذها و صفحات مجازی چطور درد ما را تاب میآورند؟ چطور کلمهها حس ما را توصیف میکنند؟ میگوید بنویس.
یک سری واژه دارم بیمعنا. منفرد. جدا از هم. سعی میکنم بینشان را با کلمات دیگر پر کنم و جمله بسازم ازشان. انگار که برگشته باشم به پیشدبستانی و آن دفترهای پر از نقاشی با نقطهها که باید نقطهها را به هم وصل میکردیم تا بشود آدمبرفی، کبوتر، آمبولانس. درد را چطور بسازم با کلمهها؟
غربت
تنهایی
انزوا
درد
ترس
خشم
استیصال
انزجار
نفرت
بیتابی
عجز
ناتوانی
نامرئی بودن
آب در هاون کوبیدن
حسرت
غم
لرز
...
جمله چطور بنویسم با اینها؟
میگوید بنویس. گریه میکنم. چطور بنویسم؟
فکر میکردم میشود از ایران گذشت. فکر میکردم میشود ایران را به مثابهی تجربهای ناخوشایند دور انداخت. فکر میکردم میشود فرار کرد. تمام فکرهایم بیهوده بود.
ایران از ما نمیگذرد.
روزهایی که گذشت فکر میکردم برای دوستانم در حد تظاهر کردن اهمیت و ارزش دارم که دردم را ببینند. که با جملات بیمعنی تظاهر کنند که برایشان مهم است چه بر ما میگذرد این روزها. بارها نوشتم. در فیسبوک نوشتم. دردمان را کاشتم در چشمشان. سکوت درو کردم. جز دو دوست چینیم -که با دیکتاتوری آشنا هستند- کسی حتی سوال نپرسید. کسی حتی نخواست که بداند. کسی من را ندید. نشنید. خاورمیانه در آتش هم که بسوزد برای دیگران عادیست. فکر میکنند ما عادت داریم به همه چیز. استادم که آدم خیلی خوبیست میخواست بهم بگوید که در جریان اتفاقات ایران است. وارد شد که ارائهای بدهد. در همان ۵ دقیقهی اول شوخی نابهجایی کرد با قطعی اینترنت در ایران. نگاهش روی من بود. دید که لبخندم خشکید روی لبم. معذرت خواست. بقیهی ارائهش را نفهمیدم. تپش قلب گرفتم. خرد شدم. درد انسان خاورمیانهای برای یک سفید بیدرد شوخیست. طنز است. درد انسان خاورمیانهای درد نیست. اتفاق روزمره است که لابد به آن عادت کرده.
روزهایی که گذشت فهمیدم چقدر تعلق ندارم به محل زندگیام. فهمیدم که ایران در من است و من در ایران. فهمیدم که ایران از ما نمیگذرد. فهمیدم که چقدر بیوطنی دردناک است.
روزهایی که گذشت با سرود ایران ای مرز پرگهر ضجه زدیم. با سرود یار دبستانی من از نو برگشتیم به جلوی سردر دانشگاه تهران. با سرود «سر اومد زمستون» سفر کردیم به تاریخ ۴۰ سال گذشته. روزهایی که گذشت من برگشتم به وطنم. فهمیدم که چقدر تعلق ندارم به اینجا. به این مردم بیدرد. به این مردم سفید تا خرخره در امتیاز و رجحان (privilege).
در روزهایی که گذشت فهمیدم که زندگی در درد به ما شاخکهای حساس به ستم داده. با ریختن خونی در یمن، سوریه، فلسطین، چین، هنگکنگ، آمریکای جنوبی، درد میکشیم. با جنایتهای داعش در اروپا درد میکشیم. ستم را میفهمیم. با ستمدیده همدلیم و کاش میشد کاری برای همهی ستمدیدگان جهان کنیم. آنچه که من اینجا و از اطرافیان «سفید»م دیدم اما جز این بود. بیتوجهی. بیدردی. نفهمی.
غربت. انزوا. غربت.
چطور بنویسم؟ سرمای غربت را باید تا مغز استخوان حس کنی تا بفهمی از چه حرف میزنم.
آمدند و زدند و کشتند و ماندند. ماندند. چهل سال است که ماندهاند.
کاش روزی بیاید که بنویسیم: «آمدند و زدند و کشتند و بردند و رفتند.» و رفتند. و رفتند. کاش.
وطنم. آن جا که به آن متعلقم. آن جا که در آن میتوانم خودم باشم. بی اضافهای. بی تظاهری. بی تلاشی برای کار کردن و خندیدن و شرکت در گردهماییهای پر از حرفهای بیمعنی همکاران و دوستان بیدرد در روزهایی که پر از دردیم. وطنم. من از تو گذشته بودم. تو اما از من نگذشتی. و من دانستم که گذشتن از تو ناممکن است. ما وطنمان را نمیپرستیم. دوستش هم نداریم حتی شاید. اما به آن «دچار»یم. ناچاریم به این دچار بودن.
چطور بنویسم؟
میگوید بنویس.
مینویسم درد. تباهی. وطن.
تمام.
سر کلاس گسستهی پیشدانشگاهی نشسته بودیم و معلم همنهشتی درس میداد. مینوشت ۲ همنهشت است با ۵ به پیمانهی ۳ (علامت همنهشتی شبیه مساویست با این تفاوت که سه خط موازی دارد به جای دو تا و من بلد نیستم آن را اینجا تایپ کنم.) و من با دهان باز از تعجب تخته را نگاه میکردم که چطور ممکن است ۲ و ۵ مساوی باشند!
بعد از زنگ تفریح وقتی برگشتیم داخل کلاس و من از روبهروی تختهی سیاه پاکنشده عبور کردم، اتفاقی چشمم به نوشتههای روی تخته افتاد و چشمم افتاد به آن علامت عجیبی که شبیه مساوی بود ولی ۳ خط داشت! با تعجب از بقیه پرسیدم این چه علامتیست؟! و همه ازم پرسیدند که آیا سر کلاس گسسته خوابیده بودم و مفهوم همنهشتی را متوجه نشده بودم؟!
این اولین بار بود که متوجه شدم چشمم درست نمیبیند. به ویژه خطوط موازی را. مراجعه به چشمپزشک موکول شد به بعد از کنکور (چون ۲ ماه زودتر به چشمپزشک مراجعه کرده بودم برای چکاپ و چشمم هیچ ایرادی نداشت). بعد از کنکور که رفتم پیش دکتر، باورش نمیشد که در عرض چند ماه شماهی چشمم از صفر به ۱.۵ رسیده. به هرحال استفاده از عینک دنیا را برایم دوباره شفاف کرد. چشمم آستیگمات بود ولی با عینکهای آستیگمات تطبیق نمیکرد (نمیدانم چطور ممکن است ولی دکتر گفت من استثنا نیستم و خیلی از چشمها این مشکل را با عدسی آستیگمات دارند.) پارسال وقتی دوباره رفتم دکتر و از ندیدن شکایت کردم، بهم گفت که شمارهی نزدیک بینیم تغییر نکرده ولی آستیگماتم بیشتر شده و این بار چشمم عینک آستیگمات را پذیرفت. و دنیا به طرز عجیبی شفافتر شد برایم. چیزهایی را میدیدم که ۷ سال بود ندیده بودم.
دو ماه پیش عینک عزیزم را با پای خودم شکستم. فرصت مراجعه به عینکفروشی را نداشتم و شروع به استفاده از عینک زاپاسم کردم که عدسیش آستیگمات نیست.
امروز سر ارائهای به ناچار در انتهای اتاق نشسته بودم و متوجه شدم که تمام علامتهای = داخل فرمولها را به شکل - میبینم. و باز برگشتم به آن روز کلاس پیشدانشگاهی و دهان بازم در تمام مدت کلاس و موقع تدریس معلم که همهی علامتهای همنهشتی را به شکل = میدیدم...
چند ماه پیش در یکی از جلسات کتابخوانی یکی از بچهها کتاب The culture map را معرفی کرد. گفت کتابیست برای افراد حاضر در محیطهای چندملیتی که تفاوتهای فرهنگی را بشناسند و بتوانند سوء تفاهمها را کمتر کنند. از همان زمان این کتاب در لیست مطالعهام قرار گرفت. کتابخانهی دانشگاه و شهر کتاب را نداشتند و ناچار به خرید آن از آمازون شدم.
کتاب بسیار بسیار مفیدی بود و زمان مطالعهی آن بسیار لذت بردم و دلایل پارهای از ناراحتیها و مشکلات پیشآمده در اینجا را متوجه شدم. مطالعهی آن را به همهی آدمهای حاضر در محیطهای چندملیتی توصیه میکنم.
در اینجا برای جمعبندی خلاصهی بسیار کوتاهی از کلیت کتاب توضیح میدهم.
(نوشتن این پست چندین ساعت وقت گرفته. امیدوارم در حد علاقهمند کردن شما به مطالعهی کتاب مفید باشد.)
مقدمه ۱.
نویسنده یک خانم آمریکایی است که با یک مرد فرانسوی ازدواج کرده و فرزندانش را در فرانسه بزرگ کرده. در بسیاری محیطهای چندملیتی بوده و با ملیتهای بسیاری سر و کار داشته و تخصصش آماده کردن افراد برای بیزینس با افراد از فرهنگ متفاوت است. کتاب آفریقا را به طور کل کنار گذاشته بود که فکر میکنم به عدم تجربهی نویسنده از این قاره برمیگشت. حضور پررنک هلند و فرهنگ هلندی در خیلی از مثالهای کتاب برایم جالب بود. کشور به این کوچکی به خاطر اکستریم بودن در بعضی از بعدها حضور فعالی داشت در مشکلات :)) تفاوتهای کشورهای غرب و شرق واقعا بهتبرانگیز بود برایم.
مقدمه ۲.
نویسنده فرهنگها را به ۸ بعد تقسیم کرده و به مقایسهی آنها در این هشت بعد میپردازد. برای هر بعد یک اسکیل ارائه داده که جایگاه کشورها را نسبت به هم نشان میدهد. نکتهی بسیار مهمی که چندین بار روی آن تاکید کرده این است که جایگاه مطلق کشورها هیچ اهمیتی ندارد و مسئله این نسبیت است. مثلا آمریکاییها اگرچه کمتر از هلندیها رک هستند، ولی در مقایسه با فرهنگهای شرقی به شدت رک حساب میشوند. در برخوردها و ارتباطات باید به این نسبتها توجه کرد.
۱.
بعد اول: communication
فرهنگها را از نظر ارتباط میتوان به طیفی بین High context تا Low context تقسیم کرد. در فرهنگهای high-context جملات معنی دوم دارند. همه جزئیات بیان نمیشوند و مردم بین خطوط را میخوانند. مثال بسیار جالب این فرهنگ high context بحث تعارف است در فرهنگ ایرانی. به کسی چیزی تعارف میکنی و میگوید نه. او میگوید نه و تو میدانی که این «نه» از سر ادب است و او هم میداند که تو این را میدانی. پس برای بار دوم پیشنهادت را تکرار میکنی.
در فرهنگ low context نه یعنی نه. بین خطوط خواندنی نیست و همه چیز در خود خطوط نوشته شده.
ژاپن high context ترین فرهنگ موجود است و آمریکا در طرق مقابل low context ترین است. در این راستا مثال هایی میزند از جوکهای بسیار بیمزهی آمریکایی و عدم درکشان از جوکها و کنایات زبانی.
به نظر میرسد که low context و high context بودن فرهنگ ارتباط زیادی به زبان داشته باشد. مثلا در زبان انگلیسی ۵۰۰هزار کلمه موجود است و در مقابل در زبان فرانسه ۷۰هزار! در زبان انگلیسی کلمات معنای جداگانه دارند و مفهوم را بیابهام منتقل میکنند و از یک کلمه در چند معنای متفاوت استفاده نمیشود. اما همانطور که مشخص است جایگاه مثلا آمریکا و استرالیا و بریتانیا با وجود زبان یکسان در جاهای متفاوتی از طیف قرار میگیرد. نویسنده میگوید فرهنگ از لحاظ low context و high context بودن در درجهی اول تابع زبان است و در درجهی بعد و داخل هر زبان، تابع قدمت تاریخی و ارتباطات فرهنگی. این است که آمریکا که کشور جدیدی است در انتهای حد low context بودن قرار میگیرد چون تاریخی نداشته که در طول آن بین مردم context مشترکی شکل بگیرد.
حالا چرا باید چنین چیزی برای ما و در ارتباطات مهم باشد؟ چون وجود فرهنگ های متفاوت باعث میشود پیام ارسالشده و دریافتشده یکی نباشند که این مسئله زمینهی بروز بسیاری سوء تفاهمها را ایجاد میکند.
در بخشی از کتاب سوالی مطرح میکند که تصور میکنید سختترین نوع ارتباط بین افراد از دو فرهنگ high context متفاوت باشد، یا د وفرد از دو فرهنگ low context متفاوت و یا فردی از high context با فردی از low context؟ بر خلاف جواب اولیهی اکثر آدمها (گزینهی سوم)، سختترین و سوء تفاهمخیزترین نوع ارتباط ارتباط بین دو فرهنگ high context متفاوت است. مثلا چین و ایران!
فرستنده پیامی را میفرستد با سیگنالهای نوشتهنشده و گفتهنشده ای و گیرنده پیام را طبق فرهنگ خودش دیکد میکند و چیزهای اشتباهی متوجه میشود.
۲.
بعد دوم: evaluating
وقتی من به هلند آمدم بارها شنیدم که مردم بسیار رک هستند و گاهی منظورشان از چیزی رک بودن است که در فرهنگهای دیگر به بیادبی تعبیر میشود. حتی در کارگاه Mastering your PhD یک جلسهی کامل در این مورد صحبت کردیم و به ما تاکید کردند که نباید چیزیرا شخصی برداشت کنیم و این فقط یک اخلاق داچ است و ... . درک خاصی از این مسئله نداشتم تا که کمکم و به شیوهی بسیار ناراحتکننده و ناخوشایندی تجربهاش کردم.
همانطور که جایگاه کشورها را روی نقشه میبینید، هلند در این بعد در حد نهایت فرهنگهای اروپاییست. دو نفر بی هیچملاحظهای در جمع به هم فیدبک به شدت منفی میدهند و دو دقیقه با هم دوست هستند و از نظر هیچ کدامشان اتفاق عجیبی رخ نداده. البته که بین خودشان مشکلی ایجاد نمیشود. ولی تصور کنید ارتباطشان را با کسی از سمت دیگر طیف که فرهنگهای شرقی را در برمیگیرد.
دوست هلندی دارم که پیش از رفتن از هلند درکی از این که میزان دایرکت بودنشان ممکن است چقدر آزاردهنده باشد نداشت. وقتی برای مدت ۳ ماه در یک شرکت آمریکایی در سیاتل مشغول کار بود، برای اولین بار متوجه شد که روشهای دیگری ه مبرای فیدبک دادن وجود دارد. حالا بعد از برگشتن دائم میگوید که چقدر از مدل دیگر خوشش آمده! در فرهنگ آمریکایی برای دادن فیدبک منفی از برشمردن ویژگیهای مثبت شروع میکنند. فیدبک منفی را در کنار مثبتها میدهند تا کل کار تخریب نشود. به ازای هر یک ویژگی منفی ۳ ویژگی مثبت ذکر میکنند. و تازه آمریکا با این همه نرم و نازک بودن در وسط این طیف است!!
مثالهای زیادی در این مورد میزند از ارتباط بین فرهنگهای متفاوت. مثلا این روش آمریکایی فیدبک دادن از نظر یک آلمانی وقت تلف کردن و بیهوده و بیمعنیست.
نویسنده از تربیت بچهها در مدرسه مثال میزند. میگوید در آمریکا دائم به بچهها ستاره و امتیازهای مثبت میدهند و برای ذکر ویژگی منفی یا اشتباه با کلمات خیلی تشویقکننده وارد عمل میشوند: Almost there ... give it another try!
در حالی که در مدارس فرانسوی از این خبرها نیست: Eight errors. Skills not acqired. Apply yourself!
نویسنده به عنوان یک مادر آمریکایی که فرزندانش را در فرانسه بزرگ کرده و سیستم آموزش فرانسوی، میگوید که چقدر این روش تربیت بچهها در مدرسه برایش دردناک بوده در حالی که برای فرزندانش که در همان سیستم بزرگ شدهاند همه چیز طبیعی و غیردردناک بوده است.
۳.
بعد سوم: persuading.
فرهنگهای متفاوت از دوران کودکی روش تفکر متفاوتی را به ما آموزش میدهند. نویسنده مثالی میزند از یک آمریکایی که در آلمان میخواسته نتیجهی تحقیقات چندین ماهش را ارائه بدهد تا بهترین روشی که باید استفاده کنند را به بقیه همکارانش معرفی کند. ارائهدهنده شروع به توضیح میکند و روش را توضیح میدهد. تمام همکارانش عصبانی میشوند که یعنی چه؟ چطور به این نتایج رسیدی؟ روشت چه بوده؟ پارامترها چه بوده؟ و ...
در طرف مقابل مدیر آلمانی همان شرکت وقتی در آمریکا ارائهای میداده، از پایه و اساس تمام اصول و تئوری مورد نیاز را توضیح داده با تمام پارامترها و دادهها و... .در نتیجه به او گفتهاند بار بعد برای ارائه دادن مستقیم برو سر اصل مطلب و اینقدر مقدمه نچین!
این تفاوتها تفاوتهای فردی نیست. بلکه به فرهنگ و آموزش متفاوت کشورها برمیگردد.
دو روش مشهور استدلال استقرایی (indcutive) و استنتاجی (deductive) هستند. در روش اول از کنار هم گذاشتن مشاهدات به نتیجه میرسیم (جزء به کل) و در روش دوم کل را یاد میگیریم و آن را روی جزءها به کار میگیریم (کل به جزء).
در کلاسهای درس ریاضی فرانسه (منتهای سمت چپ محور) زمان زیادی صرف اثبات قضایا و یاد دادن کلیات میشود تا دانشآموز از به کارگیری این کل روی جزءهایی که میبیند استدلال کند. به. عکس در کلاسهای درسی آمریکا (منتهای سمت راست محور) ابتدا فرمول را آموزش میدهند و با مثالهای زیاد به کارگیری آن را یاد میدهند و بعد به مفهوم پشت این فرمول اشاره میکنند.
مثال دیگر در آموزش زبان است. ترم اولی که در کانون زبان آلمانی خواندم، معلم وارد کلاس شد و شروع کرد به آلمانی حرف زدن. من شوکه شده بودم چون حتی اصوات هم به گوشم ناآشنا بودند. ولی کمکم با اصرار بر بهکارگیری شروع به یاد گرفتن زبان کردیم. بعد از اینکه چند جلسه موفق به صحبت کردن اولیه شدیم تازه به گرامر پرداختیم. این روشی است که در کلاسهای درس در آمریکا به کار گرفته میشود(applications-frist).
در مقابل اگر در کشور فرانسه به کلاس زبان انگلیسی بروید، از ابتدا شروع به یاد دادن قواعد گرامری میکنند. شما گرامر و لغت یاد میگیرید و از یادگیری این دو کلمهها را با ترتیب و قواعد درست کنار هم میچینید و حرف زدن را یاد میگیرید (principles-first).
این مثالها تفاوتها را به خوبی نشان میدهند. کسی که از فرهنگ applications-first آمده، در هر چیزی دنبال «چگونگی» میگردد و کسی که از فرهنگ principles-first آمده، دنبال «چرایی» میگردد. اگر به این تفاوتها آگاه نباشیم، قادر به متقاعد کردن دیگران از فرهنگهای متفاوت نیستیم.
اگر به نمودار دقت کنید میبینید که فرهنگهای شرقی روی محور غایب هستند. دلیل آن این است که نویسنده نوع کاملا متفاوتی از استدلال را به فرهنگهای شرقی منتسب میکند (holistic).
می گوید که افراد از فرهنگ شرق کاری به اجزاء ندارند. به کل نگاه میکنند. مثالهایی که میزند از شوکه شدنش از میزان حاشیه رفتن چینیها و ژاپنیها در بحثهاست. بحث روی جزء A از کل X است و فرد درمورد X حرف میزند. یکی چینی در توضیح تفاوت استدلالیشان میگوید که: ما بر خلاف غربیها، از ماکرو به میکرو میرویم و نه برعکس. ما حتی در آدرس دادن از شهر شروع نمیکنیم تا به پلاک آپارتمان برسیم. بلکه از شمارهی آپارتمان به سمت کشور میرویم. در تاریخ نوشتن اول سال را میگوییم و بعد ماه را. در اسم و فامیل گفتن اول فامیل را میگوییم و بعد اسم را.
مثالی از یک آزمایش انجامشده در ژاپن میزند که به افراد میگویند عکس پرتره بگیرند. تفاوت پرترهی گرفتهشده توسط یک آمریکایی (سمت چپ) با پرترهی گرفتهشده توسط یه ژاپنی (سمت راست) گویای تفاوت دیدگاه است.
من جایگاه ایران را در این محور متوجه نمیشوم و نمیدانم ما در کدام دسته از استدلال قرار میگیریم.
۴.
بعد چهارم: leading.
دو نوع مدیریت سازمانی داریم: سلسلهمراتبی و تساویگرایانه. در سیستم سلسلهمراتبی سیستم از رئیس به کارمند جزء مشخص است و هر ارتباط و دستور و نامهای باید از بین مرتبهها بگذرد. در سیستم سلسلهمراتبی کارمند نمیتواند مستقیم برود سراغ رئیس ۲ رتبه بالاتر از خودش. به عکس در سیستم تساویگرایانه همه برابرند و رتبهها و مرتبهها اهمیتی ندارند.
همانطور که مشخص است فرهنگهاش شرقی در سمت سلسله مراتبی قرار میگیرند. یک رئیس در چین اگر با دوچرخه برود سر کار اعضای گروه ناراحت میشوند و حس میکنند رئیس به خودش مطمئن نیست و اعتبار گروه را زیر سوال برده. همان رئیس اگر در استرالیا با دوچرخه به سر کار برود و به جای کت و شلوار شلوار جین و تیشرت بپوشد اعصای تیم بسیار بیشتر دوستش دارند و به او اعتماد میکنند.
مثالی از یک مدیر مکزیکی میزند که در هلند کار میکرده و واقعا شوکه میشده از حس «احترام»ی که دریافت نمیکرده از تیمش. در حالی که فقط مفهوم احترام برای طرفین یکی نبوده. در هلند که یک سیستم کاملا تساویگرایانه دارد، برای یک کارمند جزء بسیار طبیعی محسوب میشود که به رئیس بزرگ شرکت در کشور دیگری ایمیل بزند و گزارش بفرستد یا از چیزی شکایت کند. مدیر مکزیکی در این اتفاق واقعا ناراحت شده و احساس کرده احترامی که شایستهی رئیس است دریافت نمیکند.
مثال دیگری میزند از مدیری کانادایی که با دو تیم مستقر در کانادا و هند کار میکرده. یک بار درمورد مشکلی مستقیم به برنامهنویسهای هند ایمیل میزند (به جای رئیس آنها) و جوابی دریافت نمیکند. بعدتر متوجه میشود که رئیس تیم هند به شدت عصبانی شده و احساس میکرده به او توهین شده و تیمش جواب ایمیل را ندادهاند چون نمیخواستهاند در این درگیری (فرضی) بین دو رئیس قرار بگیرند.
در فرهنگ سلسلهمراتبی، اکارمندها تلاش میکنند به هیچ عنوان با رئیسشان مخالفت نکنند، بدون گرفتن موافقت رئیس عمل نمیکنند، در ارتباطات بین سازمانی مراتب رعایت میشود (رئیس با رئیس، مدیر پروژه با مدیر پروژه و ... )، هر ارتباطی کل رنجیرهی مراتب را طی میکند، و در جلسات افراد به ترتیب درجه صحبت میکنند. در مقابل، در فرهنگ تساویگرایانه، مخالفت با رئیس حتی در مقابل عموم بسیار طبیعی و رایج است، افراد برای انجام کار منتظر موافقت رئیس نمیمانند، ملاقاتها و جلسات بین هر درجهای انجام میگیرد، ایمیل زدن به کسی به مراتب پایینتر یا بالاتر در سلسله مراتب سازمانی بسیار عادی و طبیعی است، و در جلسات افراد بدون هیچ ترتیب خاصی صحبت میکنند و نظر خود را اعلام میکنند.
ایران به وضوح در سمت سلسلهمراتبی قرار دارد و هلند در طرف مقابل :))
۵.
بعد پنجم: deciding.
در برخی فرهنگها (consensual) زمان بسیار زیادی صرف سنجیدن جوانب و گرفتن تصمیم درست میشود. به محض اینکه تصمیم گرفته شد، پیادهسازی شروع میشود و تصمیم با گرفتن ورودیهای جدید بازبینی نمیشود. در این فرهنگها تصمیمها با مشارکت و موافقت تمام اعضای تیم گرفته میشوند.
در مقابل در برخی فرهنگها (top-down) تصمیم خیلی سریع گرفته میشود، ولی به مرور زمان با گرفتن ورودیها و اطلاعات جدید بارها تصمیم دستخوش تغییر میشود. در این فرهنگها، تصمیمها در نهایت توسط یک نفر (معمولا رئیس) گرفته میشوند.
نکتهی جالب اینکه با این که به نظر میرسد این بعد و بعد چهارم باید همبستگی کامل داشته باشند، همواره این گونه نیست. به طور مشخص جایگاه آمریکا و آلمان نسبت به هم در این دو بعد متضاد است. آلمان در بعد چهارم سلسلهمراتبیتر است، ولی در بعد تصمیمگیری consensual است و تصمیمها با موافقت تمام اعضای تیم گرفته میشوند و وقتی تصمیمی گرفته شد، همه به پیادهسازی آن میپردازند. در مقابل در تیمهای آمریکایی، یک نفر خیلی سریع تصمیم میگیرد و بعد به مرور زمان بارها و بارها این تصمیم تغییر میکند.
جالبترین نکته در این جا فرهنگ ژاپن است. ژاپن در بعد چهارم در منتها الیه سمت راست قرار گرفته و شدیدا سلسلهمراتبی است. در حالی که در مورد تصمیمات دقیقا در منتها الیه سمت چپ قرار گرفته و شدیدا consensual است.
در مورد این مسئله توضیح میدهد که شیوهی تصمیمگیری در ژاپن به این گونه است که تصمیمات اول در لایهی پایینی مراتب گرفته میشوند (با موافقت و همفکری همهی اعضا) و بعد به مرتبهی بالاتر فرستاده میشوند تا توسط اعضای مرتبهی بالاتر (با هم فکری و توافق با هم) مورد بازبینی قرار بگیرد و بعد مرتبهی بعد... به این ترتیب وقتی اعضای تیم در جلسهی تصمیمگیری با حضور رئیس شرکت میکنند، تصمیم از پیش توسط همی آنها گرفته شده و نظر رئیس آن را تغییر نمیدهد. به این روش تصمیمگیری غیررسمی ژاپنی nemawashi گفته میشود که به معنی root binding است که عملیات آمادهسازی ریشههای درخت به منظور جلوگیری از آسیب دیدن حین انتقال (نشاء زدن) است. در فرهنگ ژاپنی، nemawashi جلوی آسیب دیدن سازمان به خاطر عدم توافق بین اعضا را میگیرد.
فکر میکنم ایران در سمت top-down قرار داشته باشد و به طور کلی به جز موارد اندک استثنا (و ژاپن به طور خاص!) جایگاه فرهنگها روی نمودار leading و deciding مشابه هم است.
۶.
بعد ششم: trusting.
در برخی کشورها (عمدتا آمریکای شمالی و اروپای غربی) اعتماد بین اعضا بر اساس task های انجامشده ایجاد میشود و در برخی کشورها (عمدتا آسیا و آمریکای جنوبی) بر اساس رابطهی شکلگرفته.
در کشورهای سمت راست نمودار، اینکه کسی تسکش را خوب انجام میدهد و کارمند خوبی است برای ایجاد اعتماد کافی نیست. افراد باید رابطهی شخصی برقرار کنند و حس اعتماد ایجاد کنند. در این فرهنگها همکارها فقط همکار نیستند و رابطهی شخصی بینشان برقرار میشود.
مثال جالبی که میزند از یک اسپانیایی در شرکت آمریکایی که متوجه میشود وقتی همکارشان اخراج میشود، ارتباط اعضا طوری میشود که انگار آن فرد هرگز وجود نداشته. میگویند او دیگر اینجا کار نمیکند و تمام. در حالی که برای بقیه ارتباط ایجادشده واقعی و شخصی است.
به طور کلی دو نوع اعتماد داریم: affective trust و cognitive trust.
نوع اول اعتماد از جنس اعتمادیست که به اعضای خانوادهمان داریم، بر اساس محبت و روابط نزدیک و همدلی. نوع دوم اعتماد بر اساس دیدن مهارتها و دستاوردهای افراد ایجاد میشود. کشورهای سمت راست از نوع affective trust استفاده میکنند و کشورهای سمت چپ از نوع cognitive trust.
در اینجا بسیار ضروریست که فرهنگ دوستانه را با relationship-based اشتباه نگیریم. نویسنده فرهنگها را به دو دستهی هلویی و نارگیلی تقسیم میکند. در فرهنگهای هلویی (که آمریکا حد نهایت آن است) افراد به همه لبخند میزنند و با همه نایس برخورد میکنند. ولی روابط در سطح باقی میماند. به همین خاطر برخی از آدمها از فرهنگهای دیگر آمریکاییها را دورو و دروغگو میپندارند! فرهنگ آمریکایی هلوییست و بسیار دوستانه، ولی این دوستانه بودن منجر به ایجاد هیچ گونه رابطهای نمیشود و هیچ اعتمادی بر این اساس شکل نمیگیرد.
در مقابل در کشورهای نارگیلی، در ابتدا برخوردها بسیار سرد است. به شما لبخند نمیزنند و حرفهای شخصی نمیزنند و نمیپرسند برنامهتان برای آخر هفته چیست. اما پس از مدتی رابطهای شکل میگیرد که رابطهی بادوامتریست (عمدتا در اروپای غربی).
اما مهم است که این مسئله را با شکل گرفتن اعتماد اشتباه نگیریم.
۷.
بعد هفتم: disagreeing.
در برخی فرهنگها تمام تلاش بر این است که از مخالفت و مواجهه در جمع جلوگیری شود. و در مقابل در برخی فرهنگها هیچ ابایی از این مقابله و مخالفت در جمع وجود ندارد.
من به کرات در جلساتی که با حضور هلندیها داشتهام مخالفت آشکارشان با دیگران را در جمع دیدهام. طوری که من در خودم فرورفتهام و حس کردهام که الان دعوا میشود یا جمع از هم میپاشد. در حالی که هیچ یک از این اتفاقات نمیافتد.
باز اینجا لازم است به تفاوت اجتناب/عدم اجتناب از مواجهه و مقابله و مخالفت در جمع با ابراز عاطفه و احساس متفاوت است.
نشان دادن احساسات ارتباطی با اابراز علنی مخالفت ندارد.
۸.
بعد هشتم: scheduling.
در اینکه ما ایرانیها چقدر وقتناشناسیم و قرار ساعت ۵ برایمان به معنی هر زمانی در بازهی ۵ تا ۶ تلقی میشود توافق جمعی داریم. در برخی فرهنگها معنی «دیر» با بقیه فرهنگها متفاوت است. در آلمان اگر شما ۸ دقیقه دیر به قرار برسید، باید از پیش اطلاع بدهید و عذرخواهی کنید. در ایران ۸ دقیقه با هیچ متر و معیاری تاخیر حساب نمیشود.
در فرهنگهای با زمانبندی خطی، همه چیز باید مطابق برنامه پیش برود و تسکی از پی تسکی بسته شود و کنار گذاشته شود. در مقابل در فرهنگهای با زمانبندی منعطف، بسته به شرایط و تغییر ورودیها هر برنامهای قابل تغییر است.
نویسنده میگوید این تفاوتها به خاطر تفاوت مکان زندگیست. در آلمان، همه چیز قابل پیشبینیست. در هند، همیشه اتفاقات پیشبینینشده رخ میدهند و باید در برابر این اتفاقات انعطافپذیر بود.
نویسنده از تجربهاش در هند تعریف میکند و تفاوت معنی «صف» در سوئد و هند. میگوید در سوئد معنی صف کاملا خطیست: اول کار یک نفر راه میافتد و بعد نفر بعدی. استثنایی در کار نیست. این دقیقا یکی از چیزهاییست که من اینجا مشاهده کردم. وقتی وارد صف فروشگاه میشوم، اول باید کار نفر جلویی راه بیفتد. مهم نیست چقدر طول بکشد. مهم نیست ظرف ماستش بیفتند وسط فروشگاه و لازم باشد بروند تی بیاوند و آنجا را تمیز کنند و خریدار به انتهای فروشگاه برگردد و سطل ماست دیگری جایگزین آن کند. مهم نیست ۲۰ نفر پشت سرش در صف هستند. در لحظهای که نوبت اوست فقط نوبت اوست و صندوقدار فقط و فقط به همان یک نفر توجه میکند.
در مقابل در هند، صف اولویتیست. وسط کار هر نفر ممکن است بسته به شرایط مسئول به سراغ نفر بعدی برود. ممکن است نوبت شما باشد ولی در همان زمان کار ۴ نفر پشت سری شما را راه بیندازد. نویسنده میگوید شگفتانگیز این است که این روش هم کار میکند. همه چیز سر زمان تمام میشود و کار همه راه میافتد.
جمعبندی:
کتاب پر است از مثالهای جورواجور کشمکشهای فرهنگی و راه حلها. در مجموع شناختن فرهنگ کشوری که در آن زندگی میکنیم و افرادی که با آنها سر و کار داریم به ما کمک میکند که سوء تفاهمها را کمینه کنیم و ارتباطها را بهینه. توجه به تفاوتهای فرهنگی به معنی پررنگ کردن استریوتایپها نیست. به معنی شناخت تفاوتهای آموزشی افراد است از کشورهای مختلف تا بتوانیم ارتباط موثری شکل بدهیم. در نهایت اینکه هیچ خوب و بدی در فرهنگ وجود ندارد. هیچ اولویتی بین بعدهای فرهنگی نیست و هرچه هست «اختلاف» و تفاوت است و تفاوتها اگر آنها را بشناسیم، قشنگاند.
پ.ن: ۶ هفته وقت دارم برای خواندن ۸ کتاب که به چلنج گودریدز امسالم برسم!!مجبورم از این به بعد به جای کتابهای پرحجم انگلیسی کتابهای کمحجم فارسی بخوان که زودزود تمام شوند :))