- ۲۴ اکتبر ۱۹ ، ۱۵:۲۱
در کارگاه Mastering your PhD در بحث تمرکز روی کار و ساعاتی از روز که میتوانیم کار فکری شدید انجام دهیم، ارجاعمان دادند به لغت کار عمیق و کتابی به همین نام. فراموش کرده بودم تا روزی که اتفاقی به قسمتی از پادکست بیپلاس برخوردم به همین نام. برای من که از ابتدای شروع دورهی جدید تحصیلی به شدت با مشکل عدم تمرکز مواجه شدهام، اپیزود جذابی بود. بلافاصله بعد از شنیدنش رفتم اول در سایت کتابخانهی دانشگاه و بعد در سایت کتابخانهی عمومی شهر اسم کتاب را سرچ کردم. وقتی از پیدا کردنش ناامید شدم، بیخیال قیمت گزاف کتاب از آمازون اینترنتی تهیهاش کردم و تا به دستم برسد قند تو دلم آب میشد. بالاخره کتاب به دستم رسید و با چند شب بیدار ماندن و استفاده از اوقات ناهار بین کارهای دانشگاه و قطار راه اوترخت تمامش کردم. کتاب بسیار مفیدی بود برای من و از صحبت با همکاران و دوستانم مطمئن شدم که مشکل مختص من نیست و در نتیجه این کتاب حداقل میتواند برای همهی کسانی که در آکادمیا مشفول کار هستند، مفید باشد. به همین خاطر تصمیم گرفتم نکاتی را که از کتاب یادداشتبرداری کردهام اینجا بنویسم که اول برای خودم یادآوری شود و دوم شاید به درد کسی دیگر بخورد. علیالخصوص دانشجویان تحصیلات تکمیلی که با مشکل عدم تمرکز و procrastination دست به گریبانند.
۱.
دوم دبیرستان بودم و عضو گروه رباتیک مدرسه. یکی از دوستان سالبالاییم که در همان گروه بود وابستهی Yahoo360 بود و دائم از آن حرف میزد. من هیچی در مورد این سایت نمیدانستم. آن موقعها برای من نهایت تفریح دیجیتال هفتهای یکی دو روز اتصال به اینترنت دایالآپ و رفتن به سایت سمپادیا، گاهی چت کردن با یاهومسنجر با دوستان نادیدهای که از طریق سمپادیا پیدا کرده بودم، و البته جواب دادن به کامنتهای وبلاگم بود. من از ابزارهای شبکهای بیخبر بودم. وقتی همان دوست بهم میگفت تو چرا اینقدر درس میخوانی؟ میگفتم خب کار دیگری ندارم که انجام دهم! آن روزها بعد از کلاسهای مدرسه تا عصر میماندم در همان کارگاه صورتی رباتیک ته راهرو. بعد هم میرفتم کلاس زبان و بعد هم تا میرسیدم خانه مینشستم پای درس و مشق. واقعا کار دیگری نداشتم که انجام دهم. (بحث کتاب خواندن جدا بود. کتابهای غیر درسی و درس های حفظی را همیشه در راه خانه به مدرسه در اتوبوس میخواندم که مدت طولانی نزدیک به ۲ ساعت در راه بودم.)
سالی که کنکور داشتم، اینترنت را به طور کامل برای خودم تعطیل کرده بودم. مگر دو هفتهیکبار بعد از آزمون قلمچی برای دیدن کارنامهام و خواندن کامنتهای سایت گزینه۲ و گهگاهی چت کردن با دوستانی که تازه دانشجو شده بودند و راهنمایی گرفتن ازشان. من اجازه نمیدادم هیچ چیزی برایم حواسپرتی ایجاد کند و تمام ذهنم معطوف درس بود. ساعات مطالعهام هم همیشه متوسط بود و حتی یک بار پشتیبان کانون علنا ساعت مطالعهام را با بقیه مقایسه کرد و برای کم درس خواندن مواخذهم کرد. ولی نکته در مورد من این بود که من اگر ۸ ساعت درس میخواندم معادل ۱۲ ساعت بقیه بود. چون بازدهم ۱۰۰ درصد بود. تمرکز ۱۰۰. حواسپرتی صفر. عمیق عمیق... و کسی این را درک نمیکرد و دائم برای ساعت مطالعهی پایینم مواخذه میشدم. با وجود اینکه نتایج کنکورهای آزمایشیم خیلی خوب بود.
مسئلهی دیگری که بابتش بارها توسط پشتیبان و مشاور مدرسه و هرکسی که بهم میرسید سرزنش میشدم، صرف ساعات فراوان روی یک درس یا مبحث بود. من وقتی مینشستم سر یک درس ۶ ساعت پای همان بودم. از ۲ساعت فیزیک و ۲ ساعت هندسه و ۲ ساعت شیمی خواندن بدم میآمد. تمرکزم را به هم میزد. ولی این هم درک نمیشد و بهم میگفتند این شیوهی درس خواندن اشتباه است و من هرگز نفهمیدم شیوهای که برای من جواب میدهد، چرا اشتباه است! با همین روش درس خواندن فیزیکم را که در تمام سالهای مدرسه ضعیفترین درسم بود و در کنکورهای آزمایشی میزدم ۲۰-۳۰ درصد رساندم به ۹۰ (در عرض دو هفته مدام فیزیک خواندن) و در کنکور هم درصد بالای فیزیک نجاتم داد...
شیوههای درس خواندن و تمرکز کردن من همیشه به نظر اطرافیانم عجیب بود و بابتش شماتت میشدم. با ورود به دانشگاه و اینترنت رایگان و پرسرعت خوابگاه، و صد البته تنهایی و دوری از خانواده و نیاز به پر کردن وقت و پرت کردن حواس، اعتیاد به ابزارهای شبکهای مثل فیسبوک در من ایجاد شد. اینطور شد که تمرکز فوقالعادهم را که کلید طلایی موفقیتم بود از دست دادم و تمام آن عادات خوب از دستم رفت.
حالا وقتی این کتاب را میخواندم میفهمیدم که کارهایی که من میکردم، شیوهی درس خواندنم و شیوهی تمرکزم به هیچ وجه عجیب نبوده وبرای برگرداندن آن تمرکز باید خیلی کارهایی را که آن موقع انجام میدادم باز از سر بگیرم. راستش برای من که هیچ وقت مشکل تمرکز و درس خواندن نداشتم، اینکه حالا باید به طور علمی دنبال کمک باشم و مدام مطالعه کنم و شیوههای مختلف توصیهشده توسط بقیه را به کار ببندم تا بلکه فرجی صورت بگیرد، دردناک است. اما امیدوارم که مهارت از دسترفتهام را بازبیابم. این ها را گفتم که بدانید تمام کارهای توصیهشدهی این کتاب روزگاری شیوهی زیست روزمرهی من بوده و واقعا جواب میداده. شک ندارم که باز هم جواب میدهد اگرچه در دنیای دیجیتال و عصر ایمیل و شبکههای اجتماعی بازتولید آن عادات بسیار سخت است.
۲.
نویسندهی کتاب استاد کامپیوتر دانشگاه جرجتاون و فارغالتحصیل دانشگاه MIT است. کسی که در دنیای سختکوشی آکادمیک آمریکایی که آوازهی کار کردنهای شبانهروزیشان را شنیدهایم و میدانیم خبری از تعادل بین کار و درس برایشان وجود ندارد، ادعا میکند که به زحمت بعد از ساعت ۵و نیم عصر روزهای کاری کار درسی و دانشگاهی انجام میدهد. ایمیل چک نمیکند تا صبح روز بعد و بقیهی وقتش را با خانواده میگذراند. چطور چنین چیزی ممکن است؟ با کار با تمرکز فوقالعاده بالا که بازدهش در حدی است که نیاز به کار کردن شبانهروزی نداشته باشد. در این کتاب تلاش میکند دستمان را بگیرد و از لابهلای ذهنش و عاداتش بگذراندمان تا بفهمیم چطور میشود وقتی داریم کار میکنیم، واقعا فقط کار کنیم تا وقت استراحت نگرانی کار مزاحممان نشود. چیزی که از کتاب دوست داشتم این بود که برایم کسی که MIT درس خوانده ملموستر شد و زمینیتر. چون شیوههای فکر کردنش را متوجه شدم.
۳.
محیطهای کار به ویژه در مورد کامپیوتر و صنایع وابسته چند سالیست که به سمت Open office رفته. میزهایی ردیفی که آدمها در فضای اشتراکی پشتشان نشستهاند و کار میکنند. محیطی که قرار بوده برای خلاقیت و یاد گرفتن بهینه باشد. اما واقعیت جز این است. محیطهای اپن آفیس پر هستند از موقعیتهای حواسپرتی. دشمن کار عمیق. کار عمیق چیست؟ کار خلاقانهای که به فکر زیاد نیاز دارد. در برابر کار سطحی که خروجی باارزشی تولید نمی کند، کارهایی که هرکسی به جای شما بنشیند از پس انجامشان برمیآید. کارهایی که ارزش امضا کردن ندارند.
از آن گذشته، این روزها اکثرمان موقع کار صفحهی ایمیل و slackمان (و در مورد من -متاسفانه- تلگرام) باز است و وسط کار دائم گوشهی چشمی به آنها میاندازیم. مبادا که ایمیلی از جواب دادن جا بماند یا در بیشتر از ۱ ساعت جوابش را بگیرد. در حالات بدتر وسط کارمان، به محض خستگی، یک سری هم به توییتر یا فیسبوک میزنیم. وقتی نمیگیرد. همهاش ۵ دقیقه اسکرول کردن است و بعد باز برمیگردیم سراغ کارمان. مسئله اینجاست که تمام این عادات نابودکنندهی عادت و توانایی تمرکز هستند.
۴.
میگوید که آدمها بین ۱ تا ۴ ساعت توانایی کار عمیق روزانه دارند. پس حالت ایدهآل اینجاست که روز کاری ۸ ساعتهمان را به دو بخش ۴ ساعت کار عمیق و ۴ ساعت کار سطحی بگذرانیم. یعنی همهی تلاشمان باید همین رسیدن به ۴ ساعت کار عمیق باشد و بعد به قدر کافی برای کارهای سطحیمان مثل جواب دادن ایمیلها و پیامهای Slack وقت داریم. شیوههای انجام کار عمیق متنوعاند و برای هر کسی یک طوری جواب میدهد و اصلا با شرایط کاری و زندگی و حرفهای هر کسی یکیشان جور در میآید. شیوهها را در ۴ دسته تقسیمبندی کرده:
الف. monastic: شیوهی زندگی رهبانی! کنارهگیری کلی از عالم و آدم و اینترنت و فقط تمرکز بر کار. بدیهی (:دی) است که این از هرکسی برنمیآید و با شرایط کاری هرکسی جور نیست!
ب. bimodal: شیوهی زیست دوگانه. یک جورهایی من را یاد دورههای خلوتکردنهای پیامبر با خودش در غار حرا انداخت. آن چلههایی که از خلقالناس دوری میکرد و به غار خودش میرفت. شیوهی بایمودال، از دورههای کاری عمیق به دور از آدم ها و عوامل حواسپرتی و دورههای کارهای سطحی در میان مردم تشکیل میشود. مثال بارزش کارل یونگ که در فواصل زمانی به خانهای در زوریخ میرفته و از همه کنارهگیری میکرده و به نوشتن مشغول میشده و بقیهی ایام سال را به رسیدگی به مریضانش میپرداخته. شاید به نظر این هم غیر قابل اجرا بیاید ولی حداقل در کانتکست زندگی دانشگاهی برای برخی استادانی که نویسنده مثال زده کار میکند. به این شیوه که امور درسی و آموزشی را در یک ترم تحصیلی متمرکز میکنند تا در طول آن یک ترم استاد خیلی خوبی باشند و همهی تمرکزشان روی درس دادن و تبادل با دانشجویان باشد، و در ترم بعد فقط به امور پژوهشیشان ودانشجوهای تحصیلات تکمیلیشان و ریسرچ مستقل خودشان بپردازند.
ج. ruhythmic: یکی از مسائلی که به کرات روی آن تاکید شده داشتن برنامه به صورت ritual است. یک جور کاری که هرروز سر یک ساعت مشخص انجام میدهیم اینقدر این کار را تکرار میکنیم که مثل خوردن ناهار ساعت ۱۲ و شام ساعت ۷ برایمان تبدیل به آیین میشود. به این شکل بار ذهنیمان برای اینکه هر روز تصمیم بگیریم که کی چه کاری را انجام دهیم و کی وقت کار عمیق است به شدت کاهش پیدا میکند. مثلا برای کسی که مغزش صبحها کار میکند (که من بسیار به این شخص فرضی حسودیم میشود) میتواند هرروز ساعت ۶ونیم صبح تا ۱۰ و نیم صبح (یعنی وقتی که هنوز بقیه سر کار نیامدهاند یا تازه آمدهاند و فرصت حواسپرتی کم است) را به کار عمیق (مثلا نوشتن پایاننامه) اختصاص دهد. و هرروز همین کار را تکرار کند.
د. journalistic: این شیوهی سختیست که واقعا از هر کسی برنمیآید. اما فکر میکنم به ویژه در مورد مادران شاغل که بچهی کوچک دارند جواب بدهد. قضیه ساده است: هر موقع که وقت شد و وسط هر کاری و هر وقفهای باید سریعا به مود تمرکز فرو بروند و کار عمیق انجام دهند! این کار بسیار سخت است وبه تمرین فراوان احتیاج دارد. کتاب راهکاری برای ژورنالیستها ارائه نداده چون خود نویسنده ژورنالیست نیست.
۵.
برای فراهم کردن مقدمات کار عمیق باید ۴ سوال از خودمان بپرسیم:
الف- کجا؟
ب- چه مدتی؟
ج- چگونه؟
د- ساپورت وشرایط فراهمشده؟
مثلا برای من جواب «کجا» آفیس دانشگاه است (و آخر هفتهها -در صورت لزوم- صندلی رو به رودخانهی کتابخانهی عمومی شهر)، جواب «چه مدتی» ۴ ساعت است و جواب «چگونه» قطع دسترسی به اینترنت است (اگر نیاز به مطالعهی منابعی دارم باید پیشتر آنها را از اینترنت لود کنم تا در حالت آفلاین مطالعه کنم) وقرار دادن گوشیم در حالت پرواز. جواب «ساپورت» لیوان قهوه، فلاسک چای دمشده وشکلات و میوه در دسترس روی میز آفیس + موسیقی ملایم است!
۶.
در ادامه اصول ۴گانهی انجام کار را توضیح میدهد یا 4DX.
الف. روی یک هدف به قدر کافی کلی، به قدر کافی جزئی خیلی مهم تمرکز کنید. مثلا برای من ددلاین یک کنفرانس در فوریه. می خواهم تا این ددلاین مقالهی نوشتهشدهای داشته باشم برای سابمیت.
ب. از lead measure ها استفاده کنید به جای lag measure ها.
ما برای ارزیابی موفقیتمان در رسیدن به هدف نیازمند معیار هستیم. معیارها بر دو دستهی lag و lead تقسیمبندی میشوند. lag measureها بر اساس خروجی هستند: اکسپت یا ریجکت مقاله! رسیدن به ددلاین یا نرسیدن! متاسفانه وقتی قابل دسترسی هستند که دیگر خیلی دیر شده. پس نیاز به معیارهای کمکی داریم. lead measureها همین معیارهای کمکی در میانهی کار هستند. مثلا تعداد ساعاتی که کار عمیق کردهایم.
ج. یک بورد امتیازات شخصی نیاز دارید! درساده ترین حالت تقویمی که روبهرویتان (جایی که به راحتی قابل دیدن باشد) است و هر روزی که سهمیهی کار عمیقتان در راستای رسیدن به هدفتان را انجام دادید، روی آن روز ضربدر قرمز میزنید.
د. به صورت هفنگی عملکردتان را ارزیابی کنید. هفتگی نگاهی به برنامهتان و خروجی که گرفتهاید بیندازید و برنامه را مطابق lead measure تان بازتنظیم کنید.
۷.
برای تمرین تمرکز به جای اینکه بلوکهایی برای اینترنت نداشتن (بلوک آفلاین) انتخاب کنید، بلوکهایی بگذارید که اجازهی استفاده از اینترنت را در آنها دارید (بلوک آنلاین).
چند نکتهی بسیار مهم در اینجا وجود دارد:
الف. حتی اگر کار خیلی ضروری با اینترنت داشتید برنامه را به هم نزنید و تا بلوک آنلاین بعدی صبر کنید.
ب. اگر در حدی کارتان ضروری بود که قادر به انجام آن بلوک کار آفلاین نبودید، فورا به اینترنت متصل نشوید. برنامه را تغییر دهید و جای بلوک آنلاین بعدی را با توجه به این تغییر مشخص کنید و بلوک آنلاین را حداقل ۵ دقیقه بعد از زمانی که متوجه شدید نیاز به اینترنت دارید قرار دهید. اجازه ندهید ذهنتان که به اینترنت معتاد است و عادت دارد هرموقع خواست در اختیارش باشد مثل بچهی لوسی پا به زمین بزند و شما هم برای بستن دهنش در جا اینترنت را در اختیارش قرار دهید. مجبورش کنید صبر کند.
ج. این عادت بلوک های آفلاین و آنلاین را حتی در آخر هفتهها و عصرهای بعد از روز کاری ادامه دهید. ولی بلوک های آنلاین را با فرکانس بالاتر قرار دهید و کمتر به خودتان سخت بگیرید. ولی اجازه ندهید با قرار دادن بی حد و حدود اینترنت در اختیارش تمام تمرینهای روزهای کاری هفتهتان به هدر برود.
۸.
برای تمرین تمرکز از productive meditation استفاده کنید. بدوید، دوچرخهسواری کنید، پیادهروی کنید یا هر کار دیگری که هم برای سلامتی مفید باشد و هم در حیتن آن بتوانید خوب روی مسئلهتان فکر کنید. به عبارتی کار فیزیکی و فکری را توام با هم انجام دهید. مثلا من زمانهای رفت و برگشتم از دانشگاه را که با دوچرخه است به این کار اختصاص دادهام. از پیش باید مسئلهای را که میخواهیم رویش تمرکز کنیم تعریف کنیم و متغیرهای مسئله را در ذهن داشته باشیم تا بتوانیم با حواسپرتیها و فکرهای مهمانی هفتهی بعد و سفر ماه بعد و ایمیل فوری که باید به استاد ارسال کنیم مقابله کنیم و تمرکزمان را روی مسئلهمان معطوف نگه داریم.
۹.
حافظه به طرز عجیبی با تمرکز در ارتباط است. با تمرین حافظه میتوانید تمرکز خود را افزایش دهید. به عنوان تمرین حافظه تمرین جالی را مطرح کرده و شیوهای را (از کسی دیگر) برای انجام این تمرین حافظه آموزش داده که چون برای من خیلی جالب بود، توضیحش میدهم. اگر انجامش دادید و نتیجه داد بهم بگویید! واقعا کنجکاوم در موردش.
یک دسته ورق ۵۲ عددی داریم. دستهی کارت را بُر میزنیم. حالا میخواهیم ترتیب آنهارا به حافظه بسپاریم. راهکار: اتصال کارتها با حافظهی تصویری.
تصور کنید وارد خانه یا هر محل آشنای دیگری شدهاید که مثلا ۳ اتاق دارد و یک آشپزخانه و یک هال. در ذهنتان در خانه قدم بزنید. از هر اتاق (۵ عدد) ۱۰ تا شیء بزرگ را با موقعیت مکانیشان پیش چشم بیاورید. مثلا میز، صندلی، تخت. ولی نه چیزهای جزئی مثل مداد قرار گرفته روی میز. به این شکل شما ۵۰ عدد شیء را متصور شدهاید. ۲تا شیء دیگر هم مثلا از حمام یا تراس به خاطر بسپارید. در گام بعدی کارتها را با آدمها مربوط کنید. مثلا شاه خشت: ترامپ. به دلیل ثروت زیاد و شبیه بودن خشت به الماس. حالا تصور کنید که ترامپ روی فرش دستبافت خانه (یکی از ۵۲ شیء که به خاطر سپردهاید) نشسته و دارد کفشش را واکس میزند! همینطور هر کارت را به یک فرد نسبت دهید و هر فرد را در حال انجام یه کار به خصوص قابل یادآوری با یکی از آن ۵۲ شیء متصور شوید. حالا کارتهای برخورده را مرور کنید و با دیدن هر کارتی به صورت ذهنی در خانه راه بروید و آن فرد مربوط را در حال انجام کاری با شیء مرتبط متصور شوید. بعد از مرور دو یا سهبارهی کارتها در خانه قدم بزنید و ترتیب کارتها را به یاد آورید. ادعا شده که پس از مدتی تمرین این روش سرعت خارقالعادهای به به یادآوری کارت ها میبخشد و باعث تقویت حافظه و در نتیجه تمرکز میشود.
۱۰.
نویسنده میگوید که در عصر حاضر ما از «مشغول بودن و سرشلوغ بودن» به عنوان پراکسی برای «کارآ» بودن استفاده میکنیم. مشغولیم. همهاش در حال دویدنیم اما خروجی خوبی نداریم. چرا؟ چون بیشتر وقتمان به کارهای سطحی مثل ایمیل جواب دادن یا مرور صفحات وب میگذرد.
۱۱.
نویسنده از ما میخواهد که برای استفاده از تلفن همراهمان محدودیت قائل شویم. برای ما بینهایت سخت شده که در صف انتظار فروشگاه یا بانک بایستیم و گوشیمان را از جیبمان در نیاوریم و با آن مشغول ایمیل چک کردن، توییتر چک کردن و یا بازی نشویم. از ما میخواهد که به ذهنمان اجازه دهیم از بیکاری پیشآمده خسته شود و فورا خوراک کار سطحی برایش فراهم نکنیم. این کارها سیمکشیهای مغز ما را به سمت سطحی شدن پیش میبرد.
۱۲.
شبکههای اجتماعی را ترک کنید!
نویسنده هرگز عضو هیچ شبکهی اجتماعی نبوده و ادعا میکند که هیچ احساس کمبودی در ارتباطات اجتماعی و دوستانهاش نمیکند. برای کمک به ترک شبکههای اجتماعی که کار بسیار مشکلی است یک تمرین پیشنهاد کرده: تمام شبکههای اجتماعی را که عضو آنها هستید و وقت زیادی ازتان میگیرد به مدت ۳۰ روز ترک کنید. رعایت دو نکتهی خیلی مهم ضروریست:
الف. اکانت را دیاکتیو نکنید. بلکه لاگاوت کنید.
ب. پیش از ترک شبکههای اجتماعی اطلاع عمومی ندهید. خیلی ساده لاگ اوت کنید بدون اینکه به کسی بگویید که تا ۳۰ روز بعد برنخواهید گشت.
بعد از گذشت سی روز، دو سوال از خود بپرسید:
الف. یک ماه گذشتهی من خیلی بهتر بود و بیشتر خوش میگذشت اگر اجازهی استفاده از اکانت های سوشال مدیایم را داشتم؟
ب. آیا بقیه اهمیت خاصی برای غیبت سی روزهی من قائل بودند؟
نویسنده از ما میخواهد که بعد از جواب دادن به این دو سال تصمیم بگیریم که به شبکههای اجتماعی برگردیم یا آنها را از زندگی حذف کنیم و به این ترتیب منبع عظیمی از حواسپرتی را از زندگیمان بیرون بیندازیم.
۱۳.
برای روزهایتان، حتی عصرهای بعد از روز کاری و آخر هفتهها برنامهریزی کنید. برنامهریزی مخالف خوش گذراندن و آسوده و بیخیال زندگی کردن نیست. راهیست برای جلوگیری از سردرگمی و به بطالت گذراندن زمان. وقتی استرس ندانستان را کاهش دهید و بدانید برنامهتان چیست، آسوده تر زندگی میکنید و وقتی بدانید که کارتان عقب نیست و بعد از آخر هفته یا در ابتدای روز کاری بعد به سراغ آن خواهید رفت میتوانید بدون دلمشغولی کار، تفریح کنید یا از معیت خانواده لذت ببرید.
۱۴.
برای روز کاری خود یک خط پایان قرار دهید و بعد از آن خط پایان دیگر به سراغ کار برنگردید. ایمیلتان را برای آخرین بار چک کنید، برنامهی فردایتان را بنویسید و مشخص کنید که چه کارهایی باید در چه ساعاتی انجام دهید و بعد کامپیوتر را خاموش کنید و تا روز بعد که شروع روز کاریست به سراغ کار برنگردید. اگر وقت کم دارید و نیاز به کار بیشتر دارید، خط پایان را عقبتر ببرید. مثلا به جای ساعت ۵ و نیم، ساعت ۸ روز کاری را پایان دهید. اما این خط پایان را قرار دهید و روزتان را با استرس کار و با قاطی شدن کار و زندگی شخصی و استراحت به پایان نبرید.
۱۵.
مقداری کار ساده از امروز برای شروع روز کاری بعد باقی بگذارید که به گرم کردن موتورتان در روز بعد کمک کند. مثلا جواب ایمیلی که میتوانید امشب را بدهید را به فردا صبح موکول کنید و دربرنامهتان آن را قرار دهید. شروع همیشه سخت است و به این شیوه کمی در شروع تقلب میکنید تا موتورتان راه بیفتد.
۱۶.
تنها بخشی از کتاب که اصلا دوست نداشتم و باعث شد که در گودریدز به جای ۵ ستاره به آن ۴ ستاره بدهم، بخش پایانی بود که به ایمیل میپرداخت و یک جورهایی به پاسخ ندادن ایمیل تشویق میکرد. واقعیتش من با این حرف مخالفم و دوست ندارم در دنیایی زندگی کنم که آدمها فقط به فکر پیشرفت خودشان و کار خودشان و آرامش خودشان و وقت خودشان هستند و دنیایی را دوست دارم که در آن به بقیه قکر کنیم، در دسترسشان باشیم و برای کمک کردن همیشه حاضر باشیم. به همین خاطر از این بخش می گذرم.
پ.ن۱: این کتاب به فارسی هم ترجمه شده و کتاب الکترونیک آن در فیدیبو موجود است. در مورد کیفیت ترجمه بی اطلاعم. pdf انگلیسی آن را دارم و در صورتی که علاقهمند هستید برایتان ارسال میکنم.
بعدانوشت: سعیده در حال خواندن ترجمهی فارسی کتاب است و از کیفیت آن رضایت دارد.
پ.ن۲: این کتاب به هیچ وجه کتاب زردی نیست. پر از راهکارهای عملی است و تعمیمهای بیمورد و نابهجا نمیدهد. پر از مثالهایی از زندگی آدمهای واقعیست. خواندن کتاب را به همه توصیه میکنم.
پ.ن۳: ۴ سال پیش کتاب کمعمقها را خواندم در مورد بلایی که اینترنت و لینک های تو در تو به سر ما میآورند. چون قرار بود برای نشریهای معرفیش را بنویسم. متن آن زمان را در ادامه مطلب قرار دادهام.
پ.ن۴: نوشتن این پست نزدیک به ۲ساعت و نیم وقت گرفت. اگر خواندن پست حتی در حد کنجکاو شدنتان به خواندن کتاب کامل تشویقکننده بوده، لطفا برایم دعا کنید.
انگار آدم سال اول تحملش بیشتره چون همه چیز براش جدیده و چون هی به خودش میگه خودت خواستی :))
خلاصه بگم که از بارون میخوام گریه کنم. چندین لایه روی هم پوشیدن هم جواب نداده و شلوار لیم و آستین پیرهنم خیس خیسه و دارم یخ میزنم چون شوفاژای ساختمون هنوز کار نمیکنه :(
پ.ن: غرم رو تحمل کنین. به جاش قول میدم پست بعدی یه پست خیلی خیلی خوب مفید باشه. (مقالهمو سابمیت کنم شروع میکنم به نوشتنش.)
دوست کاناداییم هفتهی پیش مصاحبه داشت برای اینترنشیپ Facebook و به شدت براش استرس داشت. ایمپاستر سیندروم شدید بهش حمله کرده بود و داشت خودشو تخریب میکرد و هی میگفت که شانسی اومده اینجا و دیگه سهمیه ی شانسش تموم شده و بقیهی زندگیش پر از شکست خواهد بود. و ما سعی میکردیم بهش امید بدیم تا مصاحبه رو بگذرونه. بکگراندش ریاضیه و تجربه ی کدینگ زیادی نداره و این خیلی براش استرسزا بود. اینقدر بهش انرژی دادیم تا بهمون قول داد یک هفته براش تمام وقت کار کنه و درس بخونه. با هم صبحها میومدیم دانشگاه و اون می نشست سر درس خوندن و من سر کار خودم و شبها هم دیرتر از همه و با هم ساختمانو ترک میکردیم. دیروز فهمیدم که برای اون اینتنرشیپ آفر دریافت کرده و به قدری خوشحال شدم که نزدیک بود لحظهای جیغ بزنم. وقتی بهم گفت بالا پایین پریدم و اگر ایرانی بود بغلش میکردم. قلبم یهو روشن شده بود انگار. بعد داشتم فکر میکردم که چرا باید برای موفقیت کسی که ۱ساله می شناسمش این همه خوشحال بشم؟ به من چه؟
و واقعا یهو خوشحال شدم از این که این همه دوستهای زیااااد دارم در همه جا. چون که فرصتهای بیشتری برای خوشحالی دارم. چون که هر خوشحالی اونا میشه خوشحالی من. انگار که دایرهی خوشحالیها گسترش پیدا کرده. البته که در مورد غم هم همینطوره. ولی چیزی که غم رو قابل تحمل میکنه اصلا همین همدردیها و قسمتکردنهاش با بقیهس...
وقتی استوریهای بهاره رو میبینم که داره کاری رو میکنه که ازش لذت میبره خوشحال میشم.
وقتی سعیده رفت زنجان خوشحال شدم.
وقتی سعیده از حس خوبش به ارغوان مینویسه قلبم گرم میشه. گیرم که خودم از ۶ ماه ندیدن مهراد قلبم تیکه تیکه باشه...
وقتی مهزاد بهم خبر داد که دکتری علوم پزشکی تبریز قبول شده از خوشحالی جیغ کشیدم (از مزایای تنها زندگی کردن تو خونه همین که میشه جیغ زد!).
وقتی سعید بعد از گذروندن اون همه روزهای سخت -که دوست خیلی بدی بودم برای گذروندن اون روزهاش- خوشحال و امیدوار حرف میزنه و برام از برنامههاش میگه و کلاس شاهنامهخوانیش تمام صورتم میشه لبخند.
وقتی استوریهای اون یکی سعیده رو میبینم از پسرکوچولوش دلم میخواد از راه دور بغلش کنم.
وقتی خوشحالیهای آوا رو میبینم از گروه جدیدش تو تورنتو و یادم میاد روزهای غم و اضطرابشو که هیچ ادمیشنی نگرفته بود هنوز خوشحال میشم.
وقتی بالا پایین پریدنای فائقه رو میبینم و توییتهای هیجانزدهش انگار که خودم خوشحالم.
وقتی فاطمهزهرا از صلحش با مامانش حرف میزنه دلم آروم میشه.
وقتی دوست روسم رو میبینم که بعد از گذروندن روزهای وحشتناک افسردگی دوباره میخنده و با انرژی بینمون راه میره انگار دنیا رو باز از نو بهم دادن.
وقتی ... .
میدونین؟ من فکر میکنم هر کسی تنهایی فقط یه حدی میتونه خوشحالی داشته باشه. بالاخره یه ظرفیتی داره... ولی وقتی با بقیه دوست میشه و خوشحالیهای اونا رو میاره میذاره سرِ شادیهای خودش، انگار که تقلب کرده. انگار که بازدهش شده بالای ۱۰۰ درصد :دی انگار که هزار بار بیش از ظرفیتش فرصتهای شاد بودن پیدا کرده.
پ.ن: دوستامو با هیچی تو دنیا عوض نمیکنم...
بیربطنوشت: ساعت ۷ه. جمعهس و همه زودتر رفتن که آخر هفتهشونو شروع کنن. تنهام تو ساختمون و دارم با آهنگ «من همینم همینجوری میخوای بخواه نمیخوای نخواه» در پسزمینه مقالهمو مینویسم :)))))) به این امید که به ددلاین دوشنبه برسم. خستهم و استرس دارم. ولی در عین حال بیاندازه خوشحالم از هرچی که دارم و احساس کردم دلم میخواد این لحظه رو بنویسم برای روزهای سخت آینده...
بیربطنوشت۲: از مزایای تنها بودن تو ساختمون اینکه میشه کشف حجاب کرد :)))))
بیربطنوشت۳: از خوبیهای پاک کردن توییتر اینکه بیشتر تو وبلاگم ثبت میکنم خودمو... خوبی وبلاگ اینه که احساسات لحظهای نیست. بلکه چیزیه که مدتها بهش فکر کردم و چکیدهشو مینویسم. ولی توییتر همه چیز در لحظهس و بعد هم فراموش میشه و میره... فرصت فکر کردن به پدیدهها و اتفاقات و احساسات رو نمیده بهم.
در ذهن خیلی از ما «خارج» یک اتوپیاست. جایی که همهی مشکلاتی که به ذهنمان میرسیده برطرف شده (نه که فقط بهتر از ایران باشد. بلکه بهشت زمینی است). جایی که مردم شعور کافی دارند و دولتها خیرخواهانه سیاستگذاری میکنند. خارج برای ما ناکجاآباد است و به همین خاطر به شرق تا غرب عالم میگوییم خارج تو گویی یک کشور یکپارچه باشد.
عکسهای سواحل غرق در زبالهی شمال را میبینی و با خودت فکر میکنی که حتما در «خارج» کسی آشغال روی زمین نمیریزد و همه جا تمیز است. بیاهمیتی آدمها به بازیافت را میبینی و با خودت فکر میکنی حتما در «خارج» همه تفکیک زباله از مبدا انجام میدهند. میبینی سلف دانشگاه روزانه چه تعداد زیادی لیوان یکبار مصرف استفاده میکند و فکر میکنی حتما در «خارج» مصرف پلاستیک غیرضروری صفر است. کسی دود سیگار را فوت میکند در صورتت و فکر میکنی حتما در «خارج» کسی در مکان عمومی سیگار نمیکشد. سوار مترو میشوی و صدای چند نفر در حال تماس تلفنی کوپه را برداشته. با خودت فکر می کنی حتما در متروهای «خارج» همه ساکت هستند و کسی بلند بلند حرف نمیزند.
وقتی که مدتی در بخشی از این «خارج» زندگی میکنی کمکم تصور اتوپیایی آن در ذهنت میشکند. کمکم مشکلات را میبینی. بار اول که در خیابان زباله میبینی تعجب میکنی و فکر میکنی استثناست. بعد کمکم همه جا زباله میبینی و عادت میکنی. سطلهای زبالهی جلوی خانه را میبینی و میبینی که از بازیافت آن چنانی که در ذهنت بوده خبری نیست: کاغذ/ شیشه/ متفرقه. بار اول که کسی در ایستگاه اتوبوس و درست نشسته در صندلی کناریت سیگار روشن میکند و دود آن را فرو میکند در حلقت شوکه میشوی. ولی کمکم به دود سیگار هم عادت میکنی. به فروشگاه میروی و از حجم غیرضروری پلاستیک مصرفی در بستهبندیها جا میخوری. اما در بار چهارم یا پنجم خرید به آن هم عادت میکنی. سوار مترو/ اتوبوس/ تراموا میشوی و صدای مکالمات تلفنی بلند بلند آدمها و مکالمات گروهیشان با صدای خیلی بلند و گوشخراش آزارت میدهد. اما آن را هم میپذیری. آخر شب جمعه سوار مترو میشوی و عربدههای جماعت مست را میشنوی. جلوی چشمت پشتک و وارو میزنند وسط مترو و باز هم مینوشند. از ترس به خودت مچاله میشوی، اما لاجرم به آن هم عادت میکنی.
برای من تفاوت واکنشم در برابر چیزهایی که اینجا ناامیدم میکند با ایران این است که در ایران میخواستم همه چیز را تغییر دهم. دنبال این بودیم که آدمها یاد بگیرند یا قانونی تصویب شود که در مکان عمومی دود سیگارشان را به حلق بقیه فرو نکنند. دنبال این بودیم که فرهنگسازی کنیم که مردم در وسایل نقلیهی عمومی فریاد نزنند یا با تلفن همراه صحبت نکنند. دنبال این بودیم که با تذکرهای دوستانه زباله نریختن را به آدمها یاد دهیم.
در مقابل اما اینجا همه چیز را میپذیرم. به سادگی. دنبال تغییر هیچ چیزی نیستم چون لابد باید همینطور باشد. لابد طبیعیش این است که دود سیگار بخوریم. لابد طبیعیش این است که آدمها خیابانها را با زباله یکی کنند. لابد طبیعیش این است که زیر پلها ادرار کنند. لابد اصلا اتوبوس جای فریاد زدن پشت گوشی همراه است. لابد درستش همین است. پس میپذیرمش. و تمام.
و این چیزیست که در مورد خودم و در مورد حضورم در مکانی که متعلق به من نیست و من به آن تعلق ندارم دوست ندارم. این پذیرش را.
پ.ن: البته که جایی مثل سوییس به شدت تمیز است. ولی همهی این رعایتها بر پایهی قانون و جریمههای سنگین است و نه فرهنگی. مثلا اینجا همه کیسهی خرید به همراه دارند و کیسهی پلاستیکی نمیگیرند. چرا؟ چون برای هر کیسه بین ۱۰ تا ۱۵ سنت باید پرداخت کنند و نه چون کار درست این است و باید تا حد امکان پلاستیک مصرف نکنیم.
به عنوان یک متنفر از فلسفه وقتی خواهرم کتاب تسلیبخشیهای فلسفه را به عنوان هدیهی تولد بهم داد که از اتفاق چند هفته قبلتر دوستی توصیه به خواندش کرده بود، کنجکاوی و علاقهی من به مباحث فلسفی آغاز شد. دیدم به فلسفه تغییر کرد و فهمیدم باید کاربردی نگاهش کنم تا ازش متنفر نباشم و نقطه شروعی شد بر مطالعات فلسفی جدیتر گاهگاهی. (از معدود کتابهایی که از ایران با خودم آوردهام همین کتاب است.)
من کتابهای زیادی از آلن دوباتن خواندهام و موفق شدهام به بعضی مسائل با دید متفاوتی نگاه کنم. فلسفه را به زبان خیلی خیلی خیلی ساده و عامیانه و دم دستی در اختیار آدمها قرار میدهد. از این لحاظ شاید برخی فلسفهخوانهای جدیتر از او خوششان نیاید چون انگار اینطور آن «تقدس» فلسفه به عنوان یک چیز خیلی سخت و پیچیدهی غیرقابل دسترس که فقط خودشان میفهمیدهاند شکسته شده.
امروز در یک اتفاق هیجانانگیز در سخنرانی آلن دو باتن (که واقعا سخنران خوبیست) شرکت کردم و کتاب جدیدش را با امضای خودش تهیه کردم. :دی سخنرانی و کتاب در مورد هوش هیجانی بود.
اتفاق هیجانانگیزی برای من محسوب میشد. محل ایونت هم در ساختمان ملی باله و اپرای آمستردام بود که در این یک سال تقریبا هر روز از کنارش رد شده بودم و دوست داشتم داخلش راببینم :))
کلیت سخنرانی و موضوع برایم جالب بود و نکات جدید داشت و کلی نوتبرداری کردم. اگرچه بخشهایی را هم شاید قبول نداشتم. حالا که همزمان با مطالعهی کتابهای اساتید موفق دانشگاههای آمریکا اینجور مسائل را دنبال میکنم به وضوح میبینم که آدم باید حد تعادل را پیدا کند و جایی روی نقطهی تعادل بایستد. گاهی اینقدر سختگیر میشویم و خودمان را وقف کار و موفقیتهای تحصیلی میکنیم که یادمان میرود زندگی کنیم. یادمان میرود دیگران را دوست بداریم و ارزش روابطمان را از یاد میبریم. گاهی هم از آن سوی بوم میافتیم و فراموش میکنیم هدفهای تحصیلی و کاریمان را و تبدیل به آدمهای سطحی میشویم که شباهتی به رویاهایمان نداریم. آدمهایی که حتی نمیتوانند در روابطشان موفق باشند چون بیکارند و فکر آزاد سطحی افکار بیهودهی بیفایده تولید میکند.
من فکر میکنم برای خودم باید این نقطهی تعادل را پیدا کنم. نقطهی وسط موفقیتهای حرفهای با تعریف آمریکایی و لذت و آرامش زندگی با ارتباطات سالم و وقت گذاشتن برای دیگران. من فکر میکنم آدم در نهایت نه باید به خودش و به دیگران به چشم یک رزومهی مدل لینکدین نگاه کند: لیسانس/ارشد/دکتری از دانشگاه X، ِYتا مقاله، اینترنشیپ در شرکت Z، و... و نه باید به صورت رمانتیک نگاه کند و تنها دستاوردهایش را از بین کیفیت رابطهها و دوستیها، کارهای متفرقه، مطالعات متفرقه و ... انتخاب کند. من فکر میکنم یک زندگی متعادل باید ترکیب این دو باشد. موفقیتهای حرفهای متناسب با رویاها و هدفها و زندگی شخصی سالم. من گاهی در انتخاب این حد وسط درمیمانم. مطمئنم فقط من اینطور نیستم. مطمئنم.
اگر بخواهم سه جملهی take away message سخنرانی امروز که در ذهنم مانده را بگویم (هرچند که چیز جدیدی ندارد ولی در ذهنم باقی مانده):
۱. در بخش سوال و جواب خانم جوانی پرسید: تربیت درست فرزند برای پرورش EQش چطور باید باشد؟ چطور بچههایمان را درست تربیت کنیم؟ و سخنران جواب داد که بچه چیزی که نیاز دارد تربیت توسط پدر و مادریست که EQ خودشان را درست پرورش داده باشند. بچه نیاز به کتاب فلسفه و سخنرانی روانشناسی ندارد. نیاز به والدین خوب دارد. و بعد گفت که در هر سخنرانی بیشترین سوالاتی که دریافت میکند از توسط پدر و مادرهاست که فکر میکنند شایستگی والد بودن را ندارند و خوب نیستند و ... . و جملهای نقل کرد از یک روانشناس:
No kid needs a perfect parent. They just need good enough parents.
وقتی این جمله را گفت، دیدم که چند نفر خانم جوان و مسن کنار من و در ردیفهای جلویی شروع به اشک ریختن کردند. با تعجب نگاهشان کردم. یکیشان که بهم نزدیکتر نشسته بود گفت نمیدانی چقدر مادر بودن و فکر مادر perfect نبودن و تحمل احساس مسئولیت و گناهی که بر دوش آدم سنگینی میکند سخت است...
۲.
Love is not a feeling. It's a skill and we should learn it as we learn any other skills.
۳.
پ.ن۱: همزمان فعالان محیط زیست تجمع داشتند روی پل مقابل ساختمان اپرا در اعتراض به سیاستهای محیط زیستی دولتها. در دِنهاخ (لاهه) هم علیه هجوم دولت اسلامگرای ترکیه به مناطق رژاوا و کشتار کوردها تجمع بود.
پ.ن۲: دلم برای احساس تعلق داشتن تنگ شده. چیزی که هرگز فکر نمیکردم دلتنگش بشوم.
پ.ن۳: Alain de Botton به عنوان یک سخنران خیلی خوب شناخته میشود. اگر دوست داشتید می توانید این تد تاک سال ۲۰۱۹ را ببینید.
کامنت «صبا»ی عزیز مرا بر آن داشت که این پست را بنویسم...در مورد درگیریهای شدیدم با مرگ و اضطراب شدید مرگ و کارهایی که برای رهایی از آن انجام دادهام. چیزی که بیش از یک سال است بخشی از روحم را فلج کرده. گاهی آشکارتر میشود و گاهی مخفیتر. ولی همیشه هست. اژدهای اضطراب مرگ همیشه از دور یا نزدیک زل زده در چشمهایم. تلاش میکنم با آن چشم در چشم نشوم. ولی همیشه ممکن نیست. گاهی که چشمم میافتد در چشمانش میخکوب میشوم. یخ میکنم. گاهی روزها نمیتوانم از تخت خارج شوم. گویی با چیزی نامرئی در جدلم. چند روز میگذرد و ناگاه یک صبح چشمانم را باز میکنم و اژدها دورتر شده ازم. میتوانم بلند شوم. اتاق را تمیز کنم، چای دم کنم، پنجره را باز کنم و با نفس عمیقی زنده بودنم را فرو بدهم.
اول یک توضیح بدهم در مورد اضطراب و استرس. چیزی که در این یک سال اخیر متوجه شدم این است که بیشتر اطرافیانم تفاوت این دو را متوجه نیستند. همه استرس امتحان دارند. همه استرس سخنرانی در جمع دارند. همه استرس ددلاین مقاله دارند. استرس حتی در مقادیر متعادل مفید است و انگیزهی حرکت و تلاش ولی وقتی شدید بشود میتواند زندگی را مختل کند. در این حالت نیاز به درمان دارد. اضطراب اما هیچ دلیل واضحی ندارد. همان وقتهاییست که دلمان شور میزند یا حالمان خوب نیست ولی نمیدانیم چرا. اضطراب وقتیست که این حالات برای مدت طولانی (و نه کوتاه) ادامه پیدا کند. اختلال اضطراب یا anxiety disorder همانطور که از اسمش پیداست اختلال است. هیچ وجه مثبتی ندارد و نیازمند درمان است. اختلال اضطراب در خیلی موارد -ولی نه لزوما- همراه میشود با اختلال افسردگی یا Major Depression Disorder.
درمورد تفاوتهای استرس و اضطراب با زبان علمیتر میتوانید اینجا را بخوانید.
تابستان گذشته و بعد از یک دوره وحشتناک التهابات روحی (از به کار بردن واژههای دقیق پزشکی برایش وحشت دارم.) کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال را به توصیهی دوستی خواندم. قبل از شروع کردنش مطمئن نبودم از پس خواندنش بربیایم چون هیچ پیشزمینهی ذهنی درمورد موضوع نداشتم و هیچ وقت هم علاقه یا اعتقادی به مطالعات روانشناسی نداشتم. با این وجود وقتی کتاب را شروع کردم زمین گذاشتنش برایم سخت بود. کتاب در مورد ۴ اضطراب بنیادین وجودی است. خواندن برخی فصولش برایم سختتر از بقیه بود. نه به خاطر سخت بودن موضوع یا شیوهی بیان آن، بلکه به خاطر محتوا. مثل این بود که زخمهایی را که از وجودشان مطلع نبودم یا تلاش میکردم نادیدهشان بگیرم باز کند و من را در معرض درد بینهایت قرار دهد. ۴ اضطراب وجودی از دیدگاه یالوم مربوط هستند به «تنهایی، آزادی، معنای زندگی، و مرگ». خواندن دو فصل تنهایی و مرگ برای من خیلی خیلی آزاردهنده بود. چون تازه فهمیدم که ریشهی خیلی از مشکلاتم در این دوست و بعد بیشتر که دقیق شدم فهمیدم حتی اضطراب تنهاییم برمیگردد به مرگ. همه چیز برای من میرسد به مرگ. (در مورد تفاوت تنهایی روزمره و تنهایی وجودی هم بخشی از کتاب را اسکرینشات گرفتهام که دوست داشتم به اشتراک بگذارم. چون جزء مفاهیمی است که اکثر اطرافیانم از آن مطلع نیستند و وقتی حرف از اضطراب تنهایی میشود، آن را با تنهایی روزمره اشتباه میگیرند و شروع به مدح آن میکنند. من هم هیچ مشکلی با تنهایی روزمره ندارم. من عاشق این تنهاییم. ۳ سال خوابگاه ارشد عملا تنها زندگی کردم. الان هم تنهای تنها زندگی میکنم. هیچ وقت ابایی از تنها سفر کردن، تنها سینما رفتن، تنها کافه رفتن یا هیچ کار تنهایی دیگری نداشتهام و ندارم. این تنهایی که اینجا از آن حرف میزنیم اما تنهایی وجودی است.)
توضیح لازم در اینجا این است که این اضطرابهای وجودی بسیار بنیادین هستند و در همه وجود دارند. اصلا هم عجیب نیستند. ولی وقتی در کسی به صورت اختلال دربیاید و زندگیش را تحت تاثیر قرار دهد، نیازمند درمان است. وقتی کسی به طور ویژه اضطراب مرگ دارد باید راههایی را بیازماید برای کنار آمدن با این اضطراب. مرگ ناگزیر است. چه برای خودمان و چه برای اطرافیانمان: حتی برای عزیزترین افراد زندگیمان.
اروین یالوم یک رواندرمانگر اگزیستانسیالیست است. به جهان باقی و زندگی بعد از مرگ و این قبیل مسائل اعتقادی ندارد. ولی هیچ مشکلی با کسی که این قبیل اعتقادات باعث غلبهاش بر اضطراب مرگ میشود ندارد. میگوید هر روشی که برای کسی کار میکند شایستهی احترام است. درمورد من، با وجود عقاید مذهبی، اگرچه نه خیلی عمیق و پررنگ و شدید، این عقاید کمکی به غلبهام بر اضطراب مرگ نکرد. وقتی یخ میزنم از فکر مرگ و نبودن یا نبودن پیش عزیزانم، فکر اینکه بعد از مرگ باز هم هستم ولی نمیتوانم پیش عزیزانم باشم هیچ آرامشی برایم به همراه ندارد. در نتیجه نیاز به کمک دیگری داشتم.
اینکه از اساس چرا چنین اضطرابی در سن جوانی برای من اینقدر پررنگ شده، داستان طولانی دارد از درگیریهای شدید و طولانی با مرگ به ویژه در افراد جوان. کسانی که برای پافشاری بر عقیدهشان کشته شده اند. این درگیریها انگار ذره ذره در من تهنشین شده بود تا به شکل هیولای ترس از مرگ از جایی زد بیرون. اول در خوابهایم سررسید و کابوسهای شبانه همدم هر شبم شد. و بعد بیداریم را هم پر کرد...
در مدت چند ماه گذشته این اضطراب بسیار بیشتر از قبل آزارم داده. حالا دیگر میدانم که تمام کابوسهایم و وسط شب از خواب پریدنهایم نشأت گرفته از همین اضطراب. چند وقتی پیش به توصیهی دوست دیگری کتاب خیره به خورشید باز هم از اروین یالوم را خواندم. در این کتاب به طور خاص به اضطراب مرگ و ماجراهای بیمارانش در طول سالیان و روشهایی که به آنها کمک کرده میپردازد. چیزی که به بیشتر بیماران یالوم کمک کرده بود «موج زدن» است. یک جورهایی شبیه مفهوم کار نیک با آثار ماتاخر که در کتابهای دین و زندگی مدرسه میخواندیم. وقتی میمیریم هنوز در یاد بازماندگان زندهایم. ولی وقتی آخرین نفری که ما را میشناخته هم بمیرد، عملا تمام میشویم. این چیزی بود که مرا موقع دیدن کارتون کوکو بسیار تحت تاثیر قرار داد. برای بقیه یک کارتون بود، برای من یک سفر عمیق درونی. با این حال اگر اینطور ببینیم که اثری که روی دیگران گذاشتهایم، کوچکترین کمکی که به دیگران کردهایم، هرگز از بین نمیرود میتواند کمی بهمان آرامش بدهد. ما روی اطرافیانمان اثر میگذاریم. وقتی میمیریم و آنها هم میمیرند، اثر ما روی آنها نمرده: در آثاری که همانها روی اطرافیان خودشان گذاشتهاند زنده است. میشود مثل یک زنجیر. ما میمیریم و دیگران به زندگیشان ادامه میدهند. شاید هیچ وقت هم یاد ما نیفتند. اما اثری که گذاشتهایم زنده است و نفس میکشد. این اثر لازم نیست یک کتاب ماندگار ادبی باشد. لازم نیست یک فیلم تاریخساز باشد. لازم نیست جایزهی نوبل فیزیک باشد. آثار ما میتوانند به کوچکی پاک کردن اشکی از چشم یک غریب ترسیده باشند. به کوچکی ساده نگذشتن از کنار درگیریها و مشکلات عمیق دیگران.
دیروز در مراسم دفاع یکی از همکارانمان، جزء پذیرایی یک غذای خاص بود از ترکیب گوشت و نان. یکی از دوستان چینیم با لبخند عجیبی رفت سمت این اسنکها و با ذوق و عشق یکی را برداشت. تعجب من را که از ذوقش دید، گفت این اسنکها برایش خاطره و مفهوم خیلی شیرینی دارد. بعد برایم تعریف کرد که وقتی هنوز کمتر از یک هفته بوده که از چین به هلند آمده بوده برای PhD، یک روز در سرما و تاریکی هوا و باران و باد شدید راهش را گم کرده و گوشیش خاموش شده بوده و نمیتوانسته مسیر را پیدا کند. همانجا ایستاده کنار خیابان و اشکهایش بیامان شروع به چکیدن کرده. میگفت بدنش یخ کرده بوده از حس غربت و تنهایی. همان موقع یک غریبهی هلندی آمده سمتش و بغلش کرده و بهش از این اسنکها داده تا گرم شود و بعد کمکش کرده تا راه را پیدا کند. گفت در آن حال وحشتناک وقتی دیده یک غریبه بدون هیچ اشتراکی با او اینطور بهش اهمیت داده و کمکش کرده، مطمئن شده که میتواند این زندگی مستقل و تنهایی در غربت را ادامه دهد و به نتیجه برساند. مطمئن شده که وجودش در دنیا بیمعنی نیست و برای دیگران با آجر وسط یک ساختمان برابر نیست. آن بغل کردن یک غریبه در یک شب سرد زمستانی وسط زمستانهای وحشتناک و دلگیر هلند و گرم کردنش با یک اسنک، تاثیر عمیقی رویش گذاشته بود. من مطمئنم اگر آن غریبه بمیرد، حتی اگر این دوست چینی من هم بمیرد، باز هم اثر همان یک عملش در جهان پایدار است. در اثری که این دوست چینی من روی اطرافیانش گذاشته، تمام موفقیتهای بعدیش، مهربانیهایش با غریبههای تازهرسیده و ... باقی است.
در فصل آخر کتاب مخاطب یالوم روان درمانگران هستند. بهشان از اهمیت خودافشاگری و حرف زدن با مریض از مشکلات مشابه خودشان میگوید. کاری که خودش در بخشی از کتاب انجام داده. در کمال تعجب بخشی از کتاب که بیشترین کمک را به من کرد، هیچ کدام از داستانهای بیمارانش در طول این سالیان نبود. بلکه بخشی بود که از خودش میگفت. از اضطراب خودش از مرگ و اینکه دلیل اینکه در این سن پیری هنوز دارد مینویسد و تجربیاتش را منتشر میکند به امید اینکه برای دیگران مفید باشد و کمکی به دیگران بکند همین اعتقادش به «موج زدن» اعمال با تاثیر مثبت است. این همه انتشار کتاب و کمک به خوانندگان ناشناس در سراسر دنیا برایش راهی است برای مواجهه با اضطراب مرگ. خواندن این بخش و پی بردن به اینکه اروین یالوم معروف هم این اضطراب وحشتناک مرگ را داشته و دارد برای من التیامبخشتر از همهی سایر بخشهای کتاب بود. از کابوسهایم کاسته شده، آرامترم و منعطفتر.
پ.ن۱: درمان اضطراب مرگ بر خلاف تصور خیلی از مذهبیون، در فکر کردن به آخرت و زندگی پس از مرگ و عبادت تنها با خدا نیست. در ارتباطات انسانیست.
«انزوا فقط در انزوا موجود است، وقتی آن را کسی سهیم شدی تبخیر میشود.»
پ.ن۲: اضطراب مرگ همیشه آشکار نیست. گاهی به شدت تغییر شکل میدهد و خودش را به شکلهای نامربوطی بروز میدهد. در بخش های ابتدایی کتاب کمک میکند به فهمیدن اینکه ریشهی اصلی مشکلمان به اضطراب مرگ برمیگردد (یا نه).
پ.ن۳: بخشهایی از کتاب را اسکرینشات گرفتهام و دوست داشتم اینجا به اشتراک بگذارم. برای اینکه پست طولانی و زشت نشود، اسکرینشاتها را در «ادامهی مطلب» اضافه کردهام.
پ.ن۴: در جستجوی بخشهایی از کتاب برای بهاشتراکگذاری به این پست وبلاگ برخوردم. بخشهای خوبی از کتاب را انتخاب کرده و به عنوان خلاصه گذاشته. خواندنش کمتر از ۱۰ دقیقه وقت میگیرد :)
بیربطنوشت: سردم است و دارد باران خیلی شدیدی میبارد. استادم تیشرت آستینکوتاه پوشیده و وقتی دید پانچو همراهم است خندید و گفت در هوای به این خوبی بارانی چرا؟:)) بعد هم گفت هنوز پاییز نیامده اینجا. این الان هوای تابستانی حساب میشود. خداوندا... :))
اینجا کلاس های آموزشی برای دانشجوهای دکتری در سطح ملی و مشترک بین همهی دانشگاهها برگزار میشود. امروز و فردا یکی از این کورسهای دو روزه در شهر اوترخت برگزار میشود. چیزی که برایم در کلاسهای امروز خیلی خیلی خیلی جالب بود این بود که وقتی سن همهی استادها را که همه بسیار جوان و ریسرچرهای فعال فیلد هستند حساب میکردم میدیدم حداقل ۱۰ سال از من بزرگترند که به عبارتی میشود مینیمم ۳۶ سال. بعد به تصویر خیلی خیلی جوانی که ازشان میدیدم نگاه میکردم و عدد سنشان و میفهمیدم چقدر این عددهای بالای ۳۰ که روزگاری برایم وحشتناک بودهاند طبیعیاند. چقدر جوانی بیش از چیزیست که در ذهن من تعریف شده بود. یکهو انگار در یک لحظهی جادویی همهی وحشتم از نزدیکی به ۳۰ سالگی دود شد و رفت هوا. پایدار باشد کاش!
پ.ن۱: وی ساعت ۲ شب در حال نوشتن مقاله با نوای «دلبریتو یه کم کمترش کن» میباشد. :)))
پ.ن۲: ساعت ۴:۴۵ صبح بالاخره درفت مقاله رو تموم کردم و میرم که بخوابم :)))) چون که روزو ازم گرفتن و مجبووووووورم شب کار کنم :))))) شب کار کردن به آدم توهم سختکوشی میده! در حالی که گر نیک بنگره (!) میبینه که دلیل شببیداریهاش procrastination و پشت گوشاندازیهای روزانه تا دقیقهی ۹۰ه!
پ.ن۳: اوترخت شهر مود علاقهی منه. تا اینجا موفق شده که قلب منو تسخیر کنه و جای لایدن رو بگیره. دیروز یک ساعتی تو مرکز شهرش گشتم و لذت بردم. دلم میخواست کل شهر رو بغل کنم. میدونم شاید به چشم شما و از دریچهی عکسها تفاوت خاصی با آمستردام نداشته باشه. ولی واقعیت اینه که هر شهری یه روح داره و تنها دلیل اینکه من اوترخت رو دوست دارم ظاهرش نیست. بلکه اون روحشه که منو عاشق خودش کرده. ضمنا ترافیک دوچرخهی اوترخت از آمستردام هم وحشتناکتر بود. کم مونده بود از آسمون دوچرخهسوار بیفته پایین.
اول فصل سوم از سریال Handmaid's Tale را دیدم. به فاصلهی کمی کتاب Princess را خواندم. Handmaid's Tale جهان دیستوپیایی را توصیف میکند که در آن زنها نه تنها حقی ندارند، بلکه تنها ارزششان به توانایی زاد و ولدشان برمیگردد. جهانی بینهایت آشنا برای ما که در ایران بزرگ شدهایم. کتاب Pricness خاطرات یک شاهزاده خانم سعودیست که با اسامی مستعار منتشرشده و به توصیف وضعیت زنان در عربستان سعودی و علیالخصوص خاندان سلطنتی می پردازد. نه دیدن سریال سرگذشت ندیمه کار سادهایست و نه خواندن کتاب پرنسس. پر است از دردهای بعضا آشنا. خارجیها اینها را به عنوان چیزهای باورنکردنی و تخیلی دنبال میکنند و برایشان سرگرم کننده است. برای من -ما- اما این ها سرگرمکننده نیست. تلخ است و آشنا.
چند هفته پیش کتاب The Testaments از مارگارت آتوود منتشر شد که ادامهی کتاب و سریال Handmaid's Tale است. حالا من درست بعد ازماجراهای دختر آبی و باز شدن درهای استادیوم به روی زنان (به صورت تحقیرآمیز و با تنها درصد معدودی از صندلیهای ورزشگاه) این کتاب را خواندم. پر هستم از خشم. از استیصال. از نفرت.
آدم وقتی در یک سیستم خراب است، جایی که از اول که به دنیا آمده فقط همان را دیده، متوجه میشود که خراب است. متوجه میشود که درست نیست. اما عمقش را درک نمیکند تا وقتی که ازآن بیرون بیاید و از بیرون نگاهش کند. وقتی که ببیند شرایط جایگزین را. جایی که حقوق نداشتهاش بدیهی انگاشته شوند. و من انگار تازه دیدهام همهیاینها را. تازه از نزدیک لمس کردهام. و هر روز و هر روز خشمم بیشتر میشود از همه چیز. از اینکه این همه پر از عصبانیتم خوشحال نیستم. گاهی حس میکنم تمام حواس دیگرم از کار افتاده و فقط خشم مانده. انگار همه وجودم را همین حس پر کرده وجایی برای تجربههای حسی دیگر باقی نگذاشته.
کتاب The Testaments پر بود از خوشخیالی و امیدهای واهی. راستش اینکه پایانش برایم واقعی نبود.
دیروز تدتاکی میدیدم. خانمی که نقل میکرد از داستانهای مسلمانهایی که حتی وسط اروپا بزرگ شدهاند. دختری که به انتخاب خانوادهاش ازدواج میکند با مردی که بارها و بارها به او تجاوز میکند و کتکش میزند. دختر میپذیرد. چندبار از خانوادهاش کمک میخواهد و به او میگویند برگرد و در خدمت شوهرت باش. ۵ بار به پلیس انگلستان مراجعه میکند و کمک میخواهد و نادیدهاش میگیرند. نهایتا شوهرش را ترک میکند و مردی را به علاقهی خودش انتخاب میکند. وقتی خانواده و کامیونیتی مسلمان لندن میفهمند، دختر ناپدید میشود. سه ماه بعد جسدش داخل یک چمدان در زیرزمین خانه پیدا میشود. دختر توسط پسرعموهایش تحت نظارت پدر و عموی خودش آن قدر کتک خورده تا کشته شده. وسط اروپا. وسط اروپا. وسط دنیای غرب.
آن قدر عصبانیم که هنوز نتوانستهام صدایم را پیدا کنم. از اینکه بهم به چشم قربانی نگاه شود -طوری که خیلی از «سفید»ها به ما نگاه میکنند- متنفرم. در عین حال خشمگینم از تمام حقوقم که کشور خودم ازم گرفته. چیزهای زیادی هست که ازشان عصبانیم. ولی امیدوارم که روزی خشمم بشود مبنای عمل.
"They did teach you a few useful things at Ardua Hall, and self control was one of them. She who cannot control herself cannot control the path to duty. Do not fight the waves of anger, use the anger as your fuel."
پ.ن: مارگارت آتوود در ضمیمهی کتاب نوشته که در طی این ۳۵ سال که از نوشتن هندمیدز تیل گذشته بارها ازش پرسیدهاند که سرنوشت گیلیاد چه شد؟ نوشته که درذهن خودش بارها در این سهدهه سرنوشت و ادامهی گیلیاد عوض شده. بسته به شرایط سیاسی. بسته به امکانهایی که تبدیل به واقعیت شدهاند. و من فکر میکنم به تغییرات دیگری که همه چیز در این سالهای پیش رو خواهد کرد. من یک شهروند گیلیادم. پس میتوانم در موردش نظر بدهم و بگویم چه چیزی ممکن هست یا نه.
بعدترنوشت: این پست فیسبوک صفحهی Humans of New York را هم که در سفرشان به آمستردام گرفته بودند و قصهش را نوشته بودند امروز دیدم...