هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

اولین باری که به ۳۰ سالگی فکر کردم، داشتم فرندز می‌دیدم. تولد سی‌سالگی ریچل بود و افسرده و غمگین بود. از همان روز در ذهنم ۳۰ سالگی شد غولی که قرار نیست هیچوقت بهش برسم. تصوری از زندگی بعد از دهه‌ی ۲۰ تا ۳۰ در ذهنم نداشتم. بزرگسال‌ترین آدم‌هایی که می‌شناختم و هنوز «جوان» حسابشان می‌کردم ۲۷-۸ ساله بودند. ۳۰ ساله‌ها به نظرم آدم‌های بزرگسالی بودند که دیگری وقت آرام گرفتن و دست از ماجراجویی کشیدنشان بود. برای منی که به ماجراجویی زنده‌ام، تصور جذابی نبود این زندگی. 

از ۲-۳ ماه پیش آهسته آهسته افسردگی ۳۰ سالگی به سراغم آمد. معاشرت با دوستان عرب هم برایم همه چیز را سخت‌تر می‌کرد. برای عرب‌ها زن ۳۰ ساله واقعا جوان نیست. و من از اینکه این را به رویم می‌آوردند غمگین می‌شدم. برای منی که همیشه تولدم هیجان انگیزترین روز سال بود و از یک ماه قبلش برایش روزشماری و برنامه‌ریزی می‌کردم، تولد امسال تبدیل به زجر شده بود. شده بود روزی که از طرفی دلم نمی‌خواست بهش برسم و از طرف دیگری می‌دانستم که تنها درمان افسردگیم همین است که بهش برسم و ازش بگذرم و ببینم که نه آسمانی به زمین آمد، نه جهانی به پایان رسید، نه مویی سفید شد و نه چروکی روی صورتم افتاد. :))‌ القصه که روز شادی نبود برایم. شب تولدم هم بدترین شب یک سال اخیرم بود شاید. جوری گریه کردم و با هق‌هق به خواب رفتم که سال‌ها بود اینجور گریه نکرده بودم. صبح روز تولدم هم بیدار شدم با خودم گفتم امروز را فقط با پرخوری عصبی و گریه خواهم گذراند و از فردا زندگی طبیعی را از سر خواهم گرفت. ولی دوستان عزیزم جوری سورپرایزرم کردند که خاطره‌ی خیلی شیرینی از این تولد که فکر میکردم قرار است بدترین و غم‌بارترین تولدم باشد برایم ساخته شد. 

دیشب که برگشتم خانه دیگر آن دختر غمگین روز قبل نبودم که رویش نمیشد توی آینه نگاه کند و چشم‌های پف‌کرده‌ از اشکش را ببیند. دلم گرم بود به داشتن دوستانی در کشور غریب که محبتشان اینقدری هست که بلند شوند بیایند شهر بغلی برای سورپرایز کردن من و برای اینکه تنها نباشم این روز را. 

بعد توانستم مث هرسال برگردم و به جای اضطراب سال بعد و دهه‌ی بعد، به سالی که گذشت نگاه کنم و خودم را به «محاسبه» بکشانم. 

امسال سال خیلی خوبی بود برای من. با وجود تمام اتفاقات بیرونی،‌ آشوب‌های سیاسی، نگرانی‌های کشنده،‌ و غصه‌های شدید، از نظر شخصی،‌ سالی بود آهسته برای من ولی خیلی خیلی خوب. همزمان با تلاش برای آنکه در بیرون خودم و برای دنیایم و برای ایران اثرگذار باشم، وقت زیادی را صرف درونم کردم. صرف اینکه ناآرامی‌ها و ناامنی‌ها و ناخالصی‌های درونم را حل کنم. در دنیای کاریم پیشرفت خاصی نکردم و بر خودم آسان گرفتم،‌ چون نیاز به این زمان داشتم برای خودم و دنیای عمیق درونیم. حالا که به این یک سال نگاه می‌کنم حس می‌کنم برایم سال پربار و مفیدی بوده. خیلی بیش از حد تصورم و خیلی بیش از آنکه فکرش را می‌کردم که شدنی باشد. 

برای سال بعدم می‌خواهم هدفم را شیفت بدهم روی زندگی حرفه‌ایم. در کارم خوشحال نیستم. روزهای زیادی با فکر «من چقدر از کارم متنفرم» از خواب بیدار می‌شوم و واقعا عذاب می‌کشم از این شرایط. حالا وقتش است که به این بعد از زندگیم بپردازم. ان شاءالله. :)‌

ضمنا قصد عقب کشیدن از ماجراجویی و آرام گرفتن و ریشه کردن هم ندارم. شهر باید به من ۳۰ ساله عادت بکند! :)))) همین است که هست :دی 

  • ۹ نظر
  • ۱۰ جولای ۲۳ ، ۱۲:۴۹
  • مهسا -

اثر معاشرت زیاد با مسلمان‌های غیرایرانی در من این بوده که برام عید فطر و قربان که عیدهای اصلی و بزرگ اسلامن خیلی خیلی پررنگ‌تر از قبل شدن. اینه که از مدتی قبل برای امروز همونقدری ذوق داشتم و منتظرش بودم که به طور معمول برای نوروز چشم انتظارم. 

یه نصف روز از کارم آف گرفتم، صبح پاشدم لباس نوهامو پوشیدم برم مسجد برای نماز عید. هوا هم محشر بود و یه نم بارونی می‌زد که اصلا خیلی همه چیزو زیبا و لطیف کرده بود. 

خیلی خوشم میاد از جو مسجد و دور و برش تو روز عید. بعد از نماز و خطبه عید گفتم برم کافه صبحونه بخورم. :دی و به این شکل عیدمو جشن گرفتم. گارسون این کافه‌هه یه ربات هلو کیتی بود و وقتی سفارش آدمو میاورد میو میو میکرد :))))))))))) خیلی کیوت بود!

برگشتنی رفتم تو یه پرده‌فروشی که قیمت پرده بپرسم. آقای فروشنده یه آقای مسن هلندی بود. بهم گفت هلندی حرف میزنی؟ گفتم نه راستش. ولی میفهمم. برگشت یه آقای جوون هلندی رو که با دوست دخترش داشتن میرفتن بیرون نگه داشت گفت میشه وایسی مترجم بشی؟ آخر حرفامون آقای جوون هلندی گفت:‌عید و فستیوال خوبی داشته باشی! قشنگ شوکه شدم! بعد آقای فروشنده برگشت گفت عههههههه راست میگی! عید خوبی داشته باشی خانوم. بیا شیرین کن دهنتو! و بهم شکلات داد! اینقدر از این رفتارشون دلم گرم شد و خوشحال شدم که حقیقتا روزم ساخته شد. قشنگ یه لبخند گنده بهم هدیه دادن.

 

جوری که ما زندگی میکنیم تو کشوری که کسی کاری به دین و اعتقاد دیگری نداره... کاش یه روزی ایران دوباره این شکلی بشه. 

 

عیدتون مبارک :*

  • مهسا -

داشتم همینجوری بی‌حوصله به وبلاگم نگاه میکردم که دیدم درمورد سفر چند هفته پیش ننوشتم توش. یه سفر خیلی کوتاه ۲ روز و نیمه که حالم رو از این رو به اون رو کرد.

اینجا ما تعطیلاتمون همه‌ش فشرده‌س تو آوریل و می و دیگه بعدش تعطیلی نداریم تا خود کریسمس که خیلی آزاردهنده و افسرده‌کننده‌س. من اصلا حواسم به تعطیلات نبود و همه‌شو تقریبا از دست دادم و سفر نرفتم. تا اینکه آخری رو به لطف همکارم متوجه شدم :)) ناگهان تصمیم گرفتم با اینکه دقیقه آخریه و همه جا پرشده و گرونه، هرجوری هستم یه شهر کوچیک پیدا کنم و برم.

 

مدتها حالم خوب نبود. هفته ها. شایدم ماهها. حالم خوب نبود. خسته بودم و دلم میخواست گم شم تو دنیا. دلم میخواست یه روز با یه کوله از خونه برم بیرون و گم شم... رفتیم بیرون سیگار بکشیم ۱۷ سال طول کشید اسم یه کتابه من دلم میخواست زندگیش .کنم یه روز برم بیرون که قهوه بخرم و ۱۰ سال طول بکشه.

به رندومترین حالت ممکن بلیت قطار خریدم و اتاق رزرو کردم تو یه ناکجایی که فقط برم. که فقط اینجا نباشم. به هیچکی نگفتم کجا دارم میرم. به هیچکی نگفتم که اصلا دارم میرم. دلم نمیخواست کسی باهام بیاد. دلم نمیخواست کسی بهم بپیونده. دلم نمیخواست کسی جایی منتظرم باشه. دلم میخواست تنها باشم. تنهایی پرسه بزنم تو شهر و بخرامم بین کافه‌ها و آدم‌ها و بچه‌ها و مجسمه‌ها. دلم می‌خواست شبیه روح باشم. هیچکی منو نبینه. خسته بودم خسته از دیده شدن و سوال و جواب شدن. خسته از پایبندی به مناسبات اجتماعی. من واقعا گاهی دلم میخواد نامرئی باشم. دلم می‌خواد جاری باشم. بخزم به هر تنگی و هر گوشه ایی بی که کسی منو ببینه یا متوجه حضورم بشه. من عاشق قطارم عاشق در مسیر بودن و نرسیدن. عاشق راهم و بیزار از مقصد. رسیدن همیشه مضطربم میکنه. آدم آرام گرفتن و Settle کردن نیستم. می‌خوام همیشه مسافر باشم. همیشه مهاجر باشم. همیشه در راه باشم. «ابن السبیل» بودن غایت منه. من درخت نیستم. بند زمین نمیشم. میتونم برم. هر آن که تصمیم بگیرم میتونم بذارم و برم. میخوام شبیه قاصدک باشم. منتها قاصدکی که کسی جایی منتظرش نیست. لحظه‌شماری کرده بودم تا قطار حرکت کنه و غرق رفتن شم. غرق نبودن. غرق نماندن. دلم می‌خواست راه بیفتم به کوچه‌گردی با یه بطری آب و یه کوله... دلم می‌خواست گم شم تو کوچه‌ها و خیابونا جایی که کسی نمیشناسه منو. بی نشانم و کسی حتی زبانم رو نمیدونه. 

دست برقضا مقصد رو درست انتخاب کرده بودم. پر بود از کوچه‌ها و خیابونای دلنشین و دوست‌داشتنی که توشون روح شهر در جریان بود. گشتم و گشتم و چرخ زدم و چرخ زدم. اما انگاری جای گم شدن پیدا شدم. خودمو یه جایی همون وسطا پیدا کردم. دلم شکفت. باز برق گم شده برگشت تو چشمام. زندگی برگشت به رگ‌هام. که من زنده‌م به مشاهده‌ی آدما و جزئیات رفتارها و ارتباطاتشون. بزرگی لبخندهاشون و عمق چال لپشون وقتی معشوقشون رو میبینن. شنفتن قصه‌ها و جمع کردن قصه ها برای واگوکردنشون به تناسب وقت و موقعیت. که شهرزاد قصه‌گوی توی دلم وقتی با قصه سیراب نمیشه پژمرده میشه.

 

این شهر کوچکی که رفتم اسمش Bremen بود تو آلمان. کوچک و دوست‌داشتنی بود و آدم‌هاش خیلی مهربون‌تر و خوش‌خلق‌تر از بقیه شهرهای آلمان بودن که دیده بودم. خانمی که تو خونه‌ش یه اتاق رزرو کرده بودم برای airbnb یه مادربزرگ تیپیکال آلمانی بود که به فکر مهمونی برانچ دادن برای تولد نوه‌ی چهارده ساله‌ش بود. خیلی خیلی مهربان بود. اومد همراه سگش تو ایستگاه منتظرم. که خیلی برام ironic بود. چون من رفته بودم جایی که کسی منتظرم نباشه. ولی یه مادربزرگ آلمانی همراه با یه سگو به اسم لئو منتظرم بودن :)

آخر سفر توی دفتر یادگاری خانومه یه متن نوشتم. خانومه اومد تو airbnb برام تو پیام خصوصی جواب داد. و بهم با جواب مهربانانه‌ش یه لبخند بزرگ هدیه داد.

همین سفر کوتاه ۲ روز و نیمه حالم رو خیلی بهتر کرد. از مدتها خمودگی و شبه افسردگی خارجم کرد. 

 

  • مهسا -

در این ۴ سال و نیمی که تنها زندگی کرده‌ام، به چیزهای زیادی عادت کرده‌ام. ولی حسی که این بار تجربه کردم شبیه هیچ حس دیگری نبود. حس کرذم گیر افتاده‌ام تک و تنها وسط یک دنیا ربات بی‌احساس.

هربار برای رفتن به آمستردام باید از ایستگاه قطار مرکزی لایدن سوار قطار شوم. مسیر خانه‌ام تا ایستگاه قطار اما آن‌قدرها هموار نیست. با دوچرخه‌ می‌روم و می‌گذارمش توی پارکینگ و بعد سوار قطار می‌شوم. برگشتنی هم همین مسیر را برمی‌گردم. با دوچرخه با سرعت خیلی معمولی در راه ایستگاه بودم و داشتم فکر می‌کردم که شاید قد دوچرخه‌ام برایم کوتاه است چون زانودرد می‌گیرم موقع رکاب زدن که ناگهان نفهمیدم چه شد. هنوز هم نمی‌دانم چه شد. صدایی از دوچرخه‌ام بلند شد و چیزی پاره شد. منحرف شد و من را پرت کرد وسط خیابان. درست جلوی ماشین‌ها. و خودش هم با تمام سنگینیش افتاد رویم. وسایلم همه پخش شدند کف خیابان در مسیر عبور ماشین‌ها. تنها کار غیرارادی که در آن لحظات انجام دادم حفاظت از سرم بود. با آرنج فرود آمدم و سرم را بالا نگه داشتم. گردنم را آوردم بالا و چشمم افتاد توی چراغ‌های ماشینی که درست در چند سانتی‌متری من ترمز کرده بود. وحشت کردم. ترسیدم. بار قبلی که اینجور با مرگ چشم در چشم شده بودم خیلی سال پیش بود. دانشکده معدن دانشگاه تهران. دکمه‌ی آسانسور را زدم. در باز شد. آمدم که وارد اتاقک آسانسور شوم که حس کردم زیر پایم خالیست. خودم را پرت کردم عقب. اگر سقوط کرده بودم مرده بودم. بار قبلترش سوم دبیرستان بودم. از مدرسه برمی‌‌گشتم در گرمای تابستان. در تقاطع دو کوچه ناگهان دوستی صدایم زد از عقب و من ناگهان ایستادم. کمتر از یک ثانیه بعد دو ماشین با سرعت هرچه تمام‌تر از جلو با هم برخورد کردند. جلوی هر دو ماشین له شده بود. اگر نایستاده بودم بین دو ماشین پرس شده بودم. تا مدت‌ها در شوک بودم. بار قبلترش ۱۰ سالم بود. تصادف کرده بودیم. تصادف وحشتناکی که هنوز هم برایم حرف زدن از جزئیاتش سخت است. 

از روزی که آمده ام هلند، حادثه با دوچرخه کم نداشته‌ام. اما این یکی... خیی ترسیدم. ترسم اما می‌ریخت اگر آدم‌های دور و برم ربات نبودند. من وسط خیابان بودم و دوچرخه‌ام روبه‌رویم. نامرئی بودم انگار. کسی نایستاد ببیند من حالم خوب هست یا نه. کسی نپرسید کمک لازم دارم یا نه. دوچرخه‌هایی که از پشت می‌آمدند من و دوچرخه‌ام را که وسط خیابان افتاده بودیم دور می‌زدند انگار که یک مانع بی جانیم. تنها چیزی که باعث شد متوجه شوم نامرئی نیستم دوچرخه‌سواری بود که بلند بهم فحش داد بابت بستن مسیر. تو گویی از عمد دراز کشیده‌ام وسط خیابان. به سختی از جایم بلند شدم و با پای لنگ لنگان دوچرخه‌ام را کشیدم کنار خیابان. بعد تازه رفتم سروقت جمع کردن کوله و گوشیم از جلوی ماشین‌ها. همین که کسی از رویشان رد نشد جای شکر دارد. 

هیچ کس نپرسید کمک لازم دارم یا نه. هیچکس.

این تجربه آنقدر عجیب بود که هنوز هم در شوک به سر می‌برم. تو گویی آدم‌ها آنقدر عجله دارند که شبیه رباتند. حس غربت دوید در رگ‌هایم. در مغز استخوانم. سردم شد. ترسیدم.

یک چیزی را خوب فهمیدم در همان لحظات. که من اینجا بمان نیستم. که اینجا برای من نیست. که این آدم‌های خودخواه فردگرا برای من جمع‌گرای دیگری‌دوست هم‌وطن بشو نیستند. که من یک روزی از اینجا خواهم رفت. که من از این کشور فقط پاسپورتش را می‌خواهم بس. که مرا پیوندی با این مردمان سرد نیست که نیست. 

 

با دوست عزیزم نون که حرف می‌زدم گفت که فکر می‌کند تنهایی جذاب است و خوش می‌گذرد در تنهایی. سکوت کردم و سعی کردم فکرهایم را جمع و جور کنم. نون عزیزم که اینجا را میخوانی. وقتی آن جمله را گفتی من به فکر فرو رفتم و تمام این لحظات آمد جلوی چشمم. حس سرمای آن لحظه‌ای آمد جلوی چشمم که نصف بدنم کوفته بود و زیر شلوار و پیراهنم خون جاری بود ولی باید دوچرخه را با خودم می‌کشیدم که تا جایی ببرم و پارکش کنم. وقتی از شوک و ترس رنگم مثل گچ سفید شده بود و دستانم می‌لرزید ولی باید به این فکر می‌کردم که دوچرخه را چه کنم، وسایلم را چه کنم، زخم‌هایم را چه کنم. وقتی لنگ لنگان وسط خیابان راه می‌رفتم و سعی می‌کردم به خیسی شلوارم از خون فکر نکنم. نون عزیزم. وقتی گفتی تنهایی جذاب است به فردای آن روز فکر کردم. که از شدت درد توی تختم به خودم مچاله شده بودم و دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم ولی باید می‌رفتم خرید. باید به تعمیرگاه فکر می‌کردم. باید به روزهای بعدی که به خاطر نداشتن دوچرخه برنامه‌هایم مختل می‌شد فکر می‌کردم. تمام آنچه دلم می‌خواست این بود که فاصله‌ی مادر و خواهرهام باهام یک تلفن باشد. که زنگ بزنم و بگویم حالم خوب نیست. بگویم مراقبت نیاز دارم. بگویم می‌خواهم برای یک نصف روز دراز بکشم روی تخت بی که لازم باشد به چیزی فکر کنم. دلم میخواست فاصله‌ام باهاشان به اندازه‌ی یک زنگ تلفن باشد و بعد دیگر لازم نباشد نگران هیچ چیزی باشم. ولی نبود. فاصله‌ام باهاشان به اندازه‌ی یک ویزای شنگن است. یخ کرده بو دم. سردم بود. تنها بودم و این تنهایی خوش نگذشت اصلا راستش. تنهایی وقتی خواستنیست که انتخابی باشد. وقتی بدانی که دور و برت آدم‌ها هستند به وقت نیاز. نه وقتی می‌دانی در مستاصل‌ترین لحظه‌ات هم تنهایی. 

  • مهسا -

جمعه اول می روز آزادی هلند بود از اشغال آلمان نازی. این روز هر سال جشن گرفته میشه ولی هر سال تعطیل رسمی نیست. فقط ۵ سال یک بار تعطیله! :| (البته مدارس و دانشگاه‌ها استثنا هستن. اونا هر سال تعطیلن.)

دوست صمیمیم ش. از قبل بهم گفته بود که شهرداری لاهه یه برنامه هرسال داره برای این روز که به ۵۰۰ نفر ناهار آزادی میده و یه سری برنامه بامزه دارن. دوست‌دختر هلندی همکار ایرانی دوستم هم جزء کمیته برگزاری این برنامه بود و دعوتمون کرده بود برای این مراسم. هر سال یه کمیته هستن که غذاهای این روز رو پیشنهاد میدن و از بینشون یه تعداد انتخاب میشه که یه گروه داوطلب آشپزی اون غذاها رو برای این روز بپزن و آماده کنن. این دوست هلندی مذکور کوکوسبزی رو پیشنهاد کرده بود و انتخاب شده بود! (غذاها باید وجترین می‌بودن).

القصه که قرار بود که در کنار چند تا غذای دیگه کوکوسبزی هم پخته بشه برای اون روز. 

برنامه قرار بود در فضای باز برگزار بشه. ولی به خاطر هوای بارونی دقیقه نود برنامه عوض شد و به داخل کلیسای بزرگ لاهه منتقل شد. وارد کلیسا که شدیم، از هیجان جیغ زدیم! انگار که وارد سالن غذاخوری هاگوارزتر شده باشیم. میزهای دراز و بلند ناهار زیر سقف بلند کلیسا و ساختمون هیجان‌انگیزش حسابی یادآور هری‌پاتر بودن. 

برنامه به زبان هلندی بود و من داشتم تلاش می‌کردم با هلندی دست و پاشکسته‌ی خودم با آدما حرف بزنم و به روی خودم نیارم که چقدر برام سخته :))

غذای اصلی برنامه سوپ ذرت اندونزیایی بود که یکی از آشپزهای مشهور هلندی پخته بود و نظارت کرده بود بر پختش توسط بقیه آشپزها. خیلی خیلی سوپ خوشمزه‌ای بود. به جز اون کاسه سوپی که بهمون دادن، به هرکسی همون سوپ رو به شکل کنسروشده هم دادن برای بعد. 

بعد دیگه مراسم رقص و آواز با محوریت موضوع سوپ و غذا و آزادی هم داشتن که خیلی بامزه بود. :))

یه جا از برنامه اعضای کمیته که غذاهای مختلف رو پیشنهاد کرده بودن توضیح میدادن درمورد اصل و ریشه‌ی اون غذا و علت انتخابش. وقتی نوبت کوکوسبزی ما رسید، دوست هلندی مذکور درمورد آزادی حرف زد و جنبش زن زندگی آزادی ایران. از شهدای جنبش ایران گفت و از مفهوم آزادی که ما داریم براش می‌جنگیم. فکر کردن به مفهوم آزادی خیلی برام بار احساسای عمیقی داشت در اون لحظات.  همه خیلی اشک اشکی شدن و برگشتن مارو با تحسین نگاه کردن. حالا راستش اون لحظه که همه برگشتن ما چند تا ایرانی رو نگاه کردن با لبخند، من حس کردم لحظه‌ی اعلام امتیاز گروه‌هاست تو هاگوارتز و ما ماکزیمم امتیاز رو گرفتیم که اینجوری همه دارن نگاهمون می‌کنن =))

 

خانوم پیر کنار دستیم برگشت بهم گفت: میشه دستور کوکوسبزی رو برام بفرستی؟ ایمیلش رو داد و براش رسپی فرستادم. هیچوقت فکر نمی‌کردم اینطوری ساده‌ترین غذاهامون رو صادر کنیم. :دی

حالا نکته‌ی جالب درمورد این طبخ کوکوسبزیشون این بود که چون زرشک پیدا نمیشه و گردو گرونه، زرشک رو با سماق (!!) جایگزین کرده بودن و گردو رو با بادوم!! من اولش که شنیدم اینجوری بودم که یعنی چیییییییی! چرا غذامونو خراب میکنین!؟ ولی راستش مزه‌ش با بادوم خیلی خوشمزه‌تر از گردو بود حتی. و ترشی سماق هم کاملا جای خالی زرشک رو جبران کرده بود. خلاصه که ذهنمونو باز بذاریم به روی تغییرات غذاها و شبیه ایتالیایی‌ها نباشیم که روی غذاهاشون در حد شرف خودشون تعصب و غیرت دارن و با کوچترین تغییری که توی یکی از غذاهاشون به وجود بیاری می‌خوان کله‌تو بکنن. :)) 

چیزی که برام خیلی جذاب بود این بود که باورم نمی‌شد آدما دارن داخل ساختمون کلیسای بزرگ و قدیمی شهر می‌رقصن اونجوری =)) یعنی قشنگ طرز برخوردشون با کلیسا مثل هر ساختمان رندوم دیگریه. تصور کنین توی مسجد چنین برنامه‌ای باشه مثلا =)) حتی تصورشم ممکن نیست برام.

 

کلا تجربه‌ی جذابی بود و بسیار خوش گذشت. :)  

 

متاسفانه صندوق بیان کار نمیکنه الان که عکس رو داخل وبلاگ بارگذاری کنم. ولی از اینجا میتونین یه سری عکس ببینین: 

۱. کلیسا-۱  

۲. کلیسا-۲

۳. سوپ ذرت اندونزیایی

۴. غذا-۱

۵. غذا-۲

۶. کنسرو سوپ

۷. لیست غذاها

  • مهسا -

۱.

من عاشق شکلاتم. حالم که بد است، حتی اگر دنیا در حال تمام شدن است، یک تکه کیک شکلاتی به من بدهید. از همان لحظات باقی‌مانده‌ی عمرم لذت خواهم برد. در دوره‌ی کارشناسی دوستم ن. در مورد من کشف جالبی کرده بود... هم‌گروهی پروژه‌های درس‌های مختلف بودیم و لاجرم زمان زیادی را در خستگی و زیر فشار استرس با هم می‌گذراندیم. متوجه شده بود که وقتی بداخلاق می‌شوم یا وقتی از شدت خستگی کم‌طاقت می‌شوم یا وقتی از شدت استرس پنیک می‌کنم چاره‌‌اش فقط یک چیز است:‌ بستنی دبل چاکلت. حالم که بد بود، بی که چیزی بهم بگوید دستم را می‌گرفت و مرا می‌برد تا دم بوفه‌ی فنی و همینطور که حرف می‌زدیم و من غر می‌زدم مدام و بی‌وقفه پشت سر هم، می‌دیدم حالم دارد بهتر می‌شود. یک دفعه به خودم می‌آمدم و می‌دیدم و چوب بستنی دبل چاکلت دستم است. ن. مرا بلد بود. چیزهایی در مورد من می‌دانست که خودم نمی‌دانستم. 

 

۲.

یکی از تفریحاتم تماشای ویدیوهای شیرینی و کیک و دسرپزی و اسکرول کردن رسپی‌هاست. روح و روانم لذت می‌برد از سیر کردن در رسپی‌های کیک‌های مختلف. چند شب پیش همینطور که داشتم تلاش می‌کردم قبل از رسیدن به اذان صبح خوابم ببرد، چشمم خورد به رسپی یک کیک دبل چاکلت در اینستاگرام. کیکی به قدری جذاب که با رویای داشتنش به خواب رفتم و با رویای درست کردنش از خواب بیدار شدم. از فکر خوردن چنین کیکی با این شدت از شکلاتی بودن نمی‌توانستم دربیایم. تا جایی که وسط روز رفتم خرید و مواد اولیه‌ش را خریدم (شکلات تلخ آشپزی و چیپس شکلاتی لازم داشتم). با عشق و ذوق فراوان کیک را درست کردم تا به دسر بعد از افطار برسد. کیکی به غایت شکلاتی. پر از پودر کاکائو، یک خروار شکلات آب‌شده، و یک مشت چیپس شکلات. بی‌صبرانه منتظر بودم که وقت خوردنش برسد. اما وقتی اولین گاز را زدم،‌ شوکه شدم. این کیک فوق‌العاده بود. چیزی بهتر از آن را متصور نبودم. مگر شکلاتی‌تر از این هم ممکن بود؟ اما چرا از داشتنش لذت نمی‌بردم؟ با سومین گاز دلم را زد. من که می‌توانم نصف یک کیک بزرگ را یک جا بخورم، نتوانستم حتی بره‌ی کوچک کیکم را تمام کنم. غصه‌م شد. مشکل کجا بود؟ 

 

۳.

روز بعد دوباره تلاش کردم. گفتم شاید باید با شیر سرد سروش کنم به جای چای. اما نشد. نشد که نشد. بیشتر از نصف یک بره از گلویم پایین نرفت. آن هم به زور. مشکل کجا بود؟ این کیک از شدت شکلاتی بودن دلم را زد. چیزی که فکر نمی‌کردم ممکن باشد. شکلات دل من را بزند؟ اصلا مگر چنین چیزی شدنیست؟‌ شدنی بود. حالا شکلات که می‌بینم دیگر دلم نمی‌خواهد. حتی بستنی براونی ان اند جری هم دیگر برایم هیجان‌انگیز است. «زیادی»ست. «زیادی» شکلاتیست. 

 

۴.
نمی‌دانم با کیک شکلاتیم چه کنم. اما نشسته‌‌ام به فلسفه‌بافی در ذهنم. به همه چیزهایی فکر می‌کنم که «زیادی»اند. به چیزهای «زیادی» که دل آدم را می‌زنند. به خودم فکر می‌کنم که خیلی وقت‌ها در زندگی خیلی‌ها «زیادی» بودم. زیادی اهمیت می‌دادم. زیادی تلاش می‌کردم. زیادی تقلا می‌کردم. زیادی از خودم می‌گذشتم. زیادی بودم و زیادی بودنم دل را می‌زد. مثل این کیک شکلاتی که دلم را زده. هیچ وقت فکر نمی‌کردم با یک قطعه کیک شکلاتی احساس هم‌ذات‌پنداری کنم و بنشینم برای درد مشترکم باهاش گریه کنم. گریه کنم برای زیادی بودن خودم و زیادی بودن شکلاتی بودن کیکم. 

 

۵. 

هورمون‌هام به هم ریخته و با دیدن ترک دیوار هم حس هم‌ذات‌پنداریم گل می‌کند و گریه می‌کنم. 

  • ۷ نظر
  • ۱۱ آوریل ۲۳ ، ۱۳:۵۸
  • مهسا -

نوروز به نوروز به سال گذشته‌ام نگاه می‌کنم، هدف‌هایم را از نو چک می‌کنم، و برای سال بعد هدف‌گذاری می‌کنم.

رمضان به رمضان به خود معنویم در سال گذشته نگاه می‌کنم،‌ خودم را سخت مورد ارزیابی قرار می‌دهم، نیت‌هایم را از نو مروز می‌کنم و خالص می‌کنم، و برای سال بعد هدف‌های معنوی می‌چینم.

 

امسال نوروز همزمان شد با رمضان. فرصتی شد برای مرور همه چیز. مرور سر تا پای خودم. اینچ به اینچ وجودم. ذره به ذره‌ی روحم. نیت‌هایم. هدف‌هایم. غرور و جهلم. غرورم. غرورم. غروری که همیشه هست و همیشه بهم می‌گوید که تا سال‌ها زنده خواهم بود و می‌توانم برای سال‌هایم برنامه بریزم. غروری که نمی‌گذارد بفهمم که اختیار نفس کشیدن یک لحظه‌ بعدم را هم ندارم. 

 

مد شده از اینجور هدفگذاری‌های اول سال که «امسال آدم‌های سمی زندگیم را کنار می‌گذارم». رمضان بهانه‌ایست که به جای این بگویم «امسال سعی می‌کنم آدم سمی زندگی دیگران نباشم.» «امسال به عادت‌ها و رفتارهای زشتم نگاه می‌کنم و تلاش می‌کنم رفعشان کنم.» «امسال سعی می‌کنم روز جنس رابطه‌ام با دیگران کار کنم و آن را صیقل بدهم.» رمضان بهانه‌ایست که به درون خودم بنگرم به جای بیرون. که انگشت اتهام را به سمت خودم بگیرم به جای دیگران. که در خودم کند و کاو کنم به جای دیگران. که در فردای قیامت من باید در برابر عمل و رفتار و منش و نیت‌های خودم پاسخگو باشم نه دیگران.

 

نوروز زیباییست. رمضان بابرکتیست. ان شاءالله که ادامه‌ش هم چنین باشد.

 

  • مهسا -

من از مار می‌ترسم. از بچگی مار یکی از المان‌های ثابت کابوس‌هایم بوده. از آن المان‌ها که می‌تواند میزان ترسناکی کابوس را به درجه‌ای برساند که با وحشت و خیس از عرق از خواب بپرم. حتی وقتی درمورد مار می‌خوانم هم می‌ترسم. اینکه ریشه‌ی این فوبیا کجاست، نمی‌دانم. ولی همیشه با من بوده. از وقتی دختر کوچکی بودم.

 

خواهرم امروز می‌گفت تلویزیون روشن بوده و مهراد پای مشقش نشسته بوده آن ورتر. توی فیلم توی تلویزیون مار بوده. وقتی داشته مار را نشان می‌داده، مهراد بدو بدو از سر مشقش بلند شده و کنترل رو آورده داده دست پدرش که:‌تلویزیون رو خاموش کن. اگر خاله اینجا بود می‌ترسید.

 

خاله آنجا نیست. خاله هیچوقت نیست. خاله غایب است در زندگی مهراد ولی مهراد به فکر نترسیدنش است.

خواهرم می‌گفت: از ظلم ج.ا همین بس که شما دو تا با این همه عشق متقابل دورید از هم. مهراد روزی ۲۰--۳۰ بار یاد تو می‌کند. گربه می‌بیند:‌ واااای خاله چقدر خوشحال می‌شه اینو ببینه! مار می‌بیند:‌ وااای خاله می‌ترسه. شکلات می‌بیند: وااای خاله چقدر دوست داره. سوپ شیر که ازش متنفر است را می‌بیند: من که دوست ندارم ولی اگر خاله بود خیلی دوست داشت. 

 

توی دلم پر از غصه‌ی نبودن است. پر از غصه‌ی غایب بودن در زندگی عزیزترین‌های زندگیم. ولی همین توجه‌های کوچک و ریز دلم را پر از شعف می‌کند و عشق توی دلم را لبریز... گاهی حس می‌کنم قلبم جا ندارد برای این همه دوست داشتن. توی دلم عشق است برای ۹ نفر. خانواده‌مان ۱۰ نفره شده است آخر... 

  • ۵ نظر
  • ۰۷ فوریه ۲۳ ، ۰۷:۲۴
  • مهسا -

بعد از نوشتن پست قبلی احساس کردم که جفاست در حق دوستم که پستی برای او و فقط او ننویسم.

 

از وقتی که یادم می‌آید آدم دوستی‌های مجازی بوده‌ام. دوستی‌هایی که شروعشان می‌کنی بی آن که بدانی آیا روزی به دیدار منجر خواهند شد یا نه. از روزهای دور سمپادیا و وبلاگ اولم توی بلاگفا گرفته تا خود امروز. دوستی‌های مجازیم برایم کم‌ارزش‌تر و بی‌مقدارتر از دوستی‌های دنیای واقعی نیستند. پارسال که رفتم ف. را ببینم توی کافه لمیز، وقتی با هم حرف می‌زدیم انگار ۱۰ سال بود که دوست بودیم. انگار نه انگار که اولین دیدار واقعیمان بود. یا شب لیله الرغایب که م. بهم پیام داد تا بگوید به یادم هست و به یادم دعا کرده،‌ یادم آمد که ۱۳ سال است دوستیم و تنها یک بار همدیگر را دیده‌ایم. همان یک باری که آمد دانشکده فنی و برایم کتاب «زنگ‌ها برای که به صدا در‌می‌آید» همینگوی را آورد. اول کتاب را امضا نکرده ولی من بی امضا و نوشته یادم هست که چه دوست باارزشی آن کتاب را بهم هدیه داده و در چه روزی... چه روز عجیبی روی آن نیمکت‌های دانشکده فنی جلوی دانشکده معدن. یا مثلا قرآنی که در تمام این سال‌ها داشته‌ام و با خودم از اصفهان به تهران و تهران به اصفهان و اصفهان به آمستردام و آمستردام به لایدن کشیده‌ام، همان قرآنیست که پگاه و فاطمه بهم هدیه دادند در اولین روزهای دانشجوییم در تهران. پگاه و فاطمه را شاید کلا ۳ بار حضوری دیده‌ام ولی سالها دوستی مجازی کرده‌ایم با هم. من آدم‌ اینجور دوستی‌هام. عمیق.

یک سال پیش با کسی دوست شدم هم سن و سال خودم. یک ژاپنی به اسم Kaze. در آمریکا زندگی می‌کرد. ۲ سال قبل‌تر در میانه‌ی افسردگی و زندگی وحشتناک همراه با دراگ و الکل اسلام را شناخته بود. کسی که در واقع معلم من است او را پیدا کرده بود و نجات داده بود. برای من بعد از دوستی با یک دوجین convert یا اصطلاحا (revert) -کسانی که در خانواده مسلمان به دنیا نیامده‌اند اما بعدتر مسلمان شده‌اند- هنوز حکایت غریبیست اینکه کسی در میانه‌ی یک دنیا آزادی و اختیار خود دینی را برگزیند که هزاران محدودیت برایش به وجود می‌آورد. Kaze اما با اسلام زندگی دوباره پیدا کرده بود. همه چیز را به یک باره کنار گذاشته بود. آدم جدیدی شده بود. بزرگترین آرزویش در زندگی این بود که روزی خانواده‌اش هم مسلمان شوند. ایمان داشت که تنها راه نجات و سعادت است. وقتی مهسا امینی کشته شد،‌ پابه پای من تمام اخبار را دنبال می‌کرد و در تجمعات شهرشان شرکت می‌کرد تا به من دلگرمی بدهد و آرامم کند. به مقاومت و شور ما غبطه می‌خورد و از ظلم‌ناپذیریمان لذت می‌برد.

دوست خوبی بود. خیلی خوب.

مدت‌ها به من می‌گفت که بزرگترین وحشت و ترسش در زندگی این است که هیچ دوست و خانواده‌ی مسلمانی ندارد. وحشتزده بود از اینکه اگر بمیرد، وقتی بمیرد، هیچکس دور و برش نیست که به دعا اعتقادی داشته باشد و برایش دعا کند. می‌ترسید از اینکه بمیرد و کسی دعاگویش نباشد. می‌گفت که من و دوست دیگرم تنها کسانی هستیم که برایش حکم خانواده را داریم. به من التماس می‌کرد که برایش دعا کنم بعد از مرگ. و من ناراحت می‌شدم که: از زندگی حرف بزن. چقدر از مرگ می‌گویی؟ و او اصرار می‌کرد که: خواهش می‌کنم قول بده. بهم قول بده برایم دعا می‌کنی. 

حرف زدن‌های مدامش از مرگ را هیچوقت جدی نگرفتم. فکر می‌کردم لابد مثل من است که ذهنم همیشه درگیر مرگ است حتی وقتی در زنده‌ترین حالت خودم هستم. 

یک روزی توی ماه اکتبر بهم پیام داد و گفت که می‌خواهد از من خداحافظی کند چون حس می‌کند اگر بماند یک روز نزدیکی به من ضربه‌ی بدی خواهد زد و دل و قلبم را خواهد شکست. از حرفش عصبانی شدم توی دلم. پیش خودم فکر کردم: اگر من را عضو خانواده‌ات می‌دانستی، چه خداحافظی؟! چرا این کار را می‌کنی؟! ولی هیچی نگفتم. مغرور بودم و غمگین و عصبانی. حتی موقع خداحافظی ازم خواهش کرد برایش دعا کنم. التماس کرد. 

دیروز فهمیدم دو ماهی هست که رفته. که نیست. که از این دنیا رفته برای همیشه. در تمام مدت دوستیش با من با سرطان دست و پنجه نرم می‌کرده و به من چیزی نگفته. با من خداحافظی کرد چون نمی‌خواست با مرگش مواجه شوم. من از کجا می‌دانستم؟ قلبم شکست. روحم خرد شد. و حالا من مانده‌ام و بار سنگینی که روی دوشم هست برای دعا کردن برایش. و حس می‌کنم که چقدر من کمم برای اینکه برای دوست عزیزی دعا کنم. از فکر اینکه هیچ کاری جز دعا برایش از من بر نمی‌آید دیوانه می‌شوم. و از فکر اینکه جز من و دوست دیگرمان و معلمم (معلم هردویمان) کسی نیست که برایش دعا کند هم قلبم می‌شکند. 

مهربان باشیم با هم. هیچوقت نمی‌دانیم دیگری با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کند. وقتی در تمام روزهای اول بی‌نهایت سخت بعد از کشته شدن مهسا امینی کنارم بود، فکرش را هم نمی‌کردم که خودش با چه شرایطی دست و پنجه نرم می‌کند...

لطفا اگر اعتقادی به دعا کردن دارید،‌برای دوست عزیز من دعا کنید. برای آرامش روحش.

 

  • ۷ نظر
  • ۳۰ ژانویه ۲۳ ، ۱۱:۳۷
  • مهسا -

تو وبلاگم جای چندین تا پست خالیه.

جای نوشتن از سفر استانبول و تجربه‌ی بی‌نظیرش خالیه.

جای نوشتن از سفر ایران خالیه.

جای نوشتن از سالگرد جنایت هواپیما و حس اون شب سالگرد که تو هواپیما بودم و لحظه لحظه به حال اون مسافرا فکر می‌کردم و اشک می‌ریختم خالیه.

جای نوشتن از مهراد و شیرین‌زبونی‌هاش و حس‌هایی که تا کنارش بودم تجربه کردم خالیه.

جای نوشتن از تجربه‌ی کار برای شرکت الزویر خالیه.

جای نوشتن از از دست دادن دوست هرگزندیده‌ی راه دور ژاپنیم خالیه.

 وبلاگم پر از جاهای خالیه که پر نشدن چون توی دلم خالی از روشنیه. 

کی پرسیده بود توی توییتر که «چی این روزها به زندگی وصل نگهتون داشته؟» و جواب من فقط خانواده بود. هیچی دیگه ندارم تو این زندگی...هیچی...خالی‌ترینم. 

دارم به ۳۰ سالگی نزدیک می‌شم در حالی که خالیم از هر شور زندگی... 

ایران که بودم یه خانم رندومی بهم گفت: تو ایرن زندگی نمی‌کنی، نه؟ قشنگ از خنده‌هات و شادی توی چشمات مشخصه. اگر ایران زندگی می‌کردی نمی‌تونستی بخندی. 

من شوکه شدم. شوکه شدم چون من همیشه نیشم بازه. حتی وقتی خروار خروار غم روی دلمه باز نیشم بازه. می‌خواستم بهش بگم: تو چی می‌دونی از توی دل من؟ ولی نگفتم. 

اما نه. می‌دونین چیه؟ الان که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم اونی که منو به زندگی وصل نگه داشته فقط خانواده نیست. امید هم هست. امیدی که دیدنی نیست. که حس شدنی نیست. ولی وجود داره. امیدی که تنها دلیل وجودش اینه که «یاس و ناامیدی از رحمت خدا بزرگترین گناهه». من از خدا ناامید نیستم. که تنها چیزی که دارم توی زندگیم همین ایمان نصف و نیمه‌‌ایه که منو به خدا متصل کرده.

 

چرا اینارو نوشتم؟‌ نمیدونم. شاید چون حالم خوب نیست. شاید چون توی دلم تاریکه ولی دلم میخواد با نوشتن تاریکیها رو سطل سطل بریزم دور از توی دلم. شاید چون محتاج نورم و مشتاق نورم و چشم به راه نور.

 

  • ۲ نظر
  • ۳۰ ژانویه ۲۳ ، ۱۰:۱۲
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی