هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

بعدانوشت: نمی‌دونم چرا عکس‌هارو لود نمی‌کنه :(‌ اگر روی عکس‌ها راست کلیک کنید و open image in new tab رو بزنید می‌تونید عکس‌هارو ببینید. 

 

سفر این بار از آن سفرهای پرخاطره و هیجان‌انگیز بود. از آن سفرهایی که تا مدت‌ها می‌توانم کامم را از یادآوریش شیرین کنم. مثل سفر اسکاندیناوی ۴ سال پیش. پارسال بود که افتاده بودم روی دور علاقه به معماری اسلامی به سبک شمال آفریقا. به سرم زد که به مراکش سفر کنم. همان موقع هم فهمیدم که با پاسپورت ایرانی خبری از ویزای مراکش نیست و فعلا فعلاها این آرزو قابل انجام نیست. یک بار این را با دوستی در میان گذاشتم و او که اساسا اهل سفر است گفت آندلس معماری مشابه مراکش دارد و حتما خوشم می‌آید. از همان موقع افتادم به خواندن در مورد آندلس و رویاپردازی برای سفر به آندلس. چند ماه پیش که داشتم بلیط سفر به ایران می‌خریدم بدون هیچ برنامه‌ریزی قبلی سفر آندلس را بوک کردم و از همان موقع قلبم تند تند می‌زد در هیجان و اشتیاق. من هیچ سفری دیگری به اسپانیا یا حتی پرتغال نداشتم و این اولین مواجهه‌ام با این بخش از اروپا می‌شد. برایم سفر پرهیجانی بود. قرار بود یک هفته در شهر Seville بمانم و ضمن گشت و گذار شهر به کار همیشگیم که دورکاریست بپردازم. از قضا دوشنبه هم تعطیل رسمی هلند بود و فرصت بیشتری به گشت و گذارم می‌داد.

 

۱. سویل- Seville

ساعت ۱۲ شب چهارشنبه که در خیابان‌های سویل قدم می‌زدم و چمدان کوچکم را پشت سرم می‌کشیدم و صدای چرخ‌هایش در خیابان می‌پیچید، یکهو حس هیجان آمیخته به استرسم تبدیل به حس شوق شد. شوق زندگی. شوق این تجربه‌هایی که چند سال پیش حتی در عالم رویا هم برایم ممکن بود. شوق قصه شنیدن و قصه گفتن. شوق ملاقات کردن آدم‌های جدید، فرهنگ‌های جدید، غذاهای جدید. 

خانه‌ای که از airbnb رزرو کرده بودم،‌ درست در مرکز بخش تاریخی شهر بود. خانه‌ی بسیار تر و تمیز و زیبایی وسط کوچه‌های زیبای باریک و بلند. سریع مستقر شدم و کارم را شروع کردم. 

یکی از چالش‌های این سفر برای من این بود که در دوره‌ی رژیم سفت و سخت غذایی هستم و مجبور بودم مراقب خورد و خوراکم و مصرف کافی پروتئین و مصرف کم کربوهیدرات باشم. به همین خاطر روز پنجشنبه رفتم و مقادیری خرید پروتئینی کردم برای روزهای اقامتم و به خودم قول دادم که تسلیم میل به هله هوله‌خوری نشوم. روز پنجشنبه شهر را گشتم و در میان مردم غرق شدم. فهمیدم که سوغات شهر بادبزن‌های رنگی با طرح‌های زیباست. فهمیدم که مردم مهربان و گرمند و با اینکه انگلیسیشان خوب نیست می‌خواهند به هر قیمتی بهت کمک کنند. فهمیدم که این شهر نایت لایف دارد (چیزی که در هلند وجود ندارد). ساختمان‌های کلیساها را دیدم و غرق لذت شدم. برای من که همیشه عاشق مسیحیت و کلیسا بوده‌ام بودن در این مکان‌ها جذاب بود. هرچند که از cathedral های بزرگ خوشم نمی‌آید و در آن‌ها به هیچ عنوان حس معنوی نمی‌گیرم و فقط حس بد سلطه‌ی کلیسا در قرون وسطی و زندگی‌هایی که تباه کرده به سراغم می‌آید. همان حسی که به مساجد عریض و طویل داخل ایران دارم و به مساجد کوچک، محلی و خانگی خارج از ایران نه. 

      

 

 

 

بعد هم به زمین گاوبازی بزرگی در شهر رفتم که از افتخاراتشان حساب می‌شد :)) حتی خاک زمین گاوبازی را به عنوان سوغات می‌فروختند. به قول دوستانم: تربت گاو! :))) کلا هم از کله‌ی (!) گاو به عنوان تزیین جاهای زیادی استفاده کرده بودند. حتی در کافه‌ها و رستوران‌ها. گاو برایشان اهمیت زیادی داشت. 

جمعه مصاحبه کاری داشتم که برایش خیلی استرس داشتم و به همین خاطر صبح را ضمن کار کردن صرف آماده شدن برای مصاحبه و مرور نوت‌ها و مفاهیم کردم. بعدازظهر دوباره مشغول خیابان‌گردی شدم و از جایی سر در آوردم به اسم Plaza de Espana که محوطه‌اش به قدری زیبا و باشکوه بود که شوکه شده بودم از مواجهه با آن. واکنش اولم این بودم که: این چرا در اصفهان نیست؟‌این اینجا چه می‌کند؟ چرا که معماریش به اصفهان می‌خورد. واکنشم دومم هم این بود که حس کردم در لوکیشن فیلمبرداری فیلمی درمورد شیخ بهایی هستم. :)) اینقدری که اینجا عکس گرفتم هیچ کجای دیگری عکس نگرفتم :))) هرچند بعدا فهمیدم که قدمت کل این بنای عریض و طویل ۱۰۰ سال است و مکان تاریخی نیست. ولی واقعاااا زیبا بود و به آدم این حس را می‌داد که برگشته در تاریخ به عقب. 

           

       

مقادیری رقص مشهور اسپانیایی (فلامینکو)‌ هم دیدم که باز چون زیر پل بود بهم حس زیر پل خواجو آواز خواندن پیرمردها را داد! :)))

 

روز شنبه باز در شهر گشتم و کلیسا دیدم.

  

۲. قرطبه- Cordoba

روز یکشنبه با اتوبوس رهسپار شهری در ۲ ساعتی سویل شدم به اسم قرطبه یا Cordoba که مهد علمای زیادیست مثل ابن رشد. از یکی از دوستانم یاد گرفته‌ام که به شهری می‌روم،‌ تور پیاده‌روی رزرو کنم که قیمتشان خیلی  پایین است و در مدت زمان کمی ضمن قدم زدن در شهر تاریخ شهر،‌ و قصه‌هایش را برایتان می‌گویند. ضمن اینکه باعث می‌شود آدم با آدم‌های دیگر آشنا شود. من هم از همین تورها رزرو کرده بود. راهنمایمان لوسی بود که خودش اصالتا اهل شهر قرطبه بود و تمام زندگیش را همان‌جا گذرانده بود و همینطور که در خیابان راه می‌رفتیم همه برایش دست تکان می‌دادند و بهش سلام می‌کردند. :))‌

لوسی به ما درخت‌های نارنج را نشان داد (متاسفانه اسپانیایی‌ها موارد استفاده‌ی نارنج را نمی‌شناسند و فکر می‌کنند میوه‌ی به درد نخوریست) و گفت که چقدر تلخ و بدمزه‌اند :))‌ بعد گفت از بخش مسلمان آمیخته با فرهنگشان یاد گرفته‌اند که بهار نارنج و آب نارنج اثر آرامشبخشی دارد و به عنوان داروی خواب قابل استفاده است. بوته‌های یاس را نشانمان داد و گفت که چقدر در چای خوشمزه هستند. در کوچه پس کوچه‌های به شدت زیبا و پر گل شهر قدم زدیم و برایمان از تاریخ شهر گفت. از مسجدی که بعدا کلیسا شده ولی حتی محراب مسجد رو به مکه نبوده و «به فرموده»ی سلطان بوده. از یهودی‌هایی گفت که در قرن ۱۵ از شهر رانده شده‌اند و امروز هیچ یهودی در این شهر زندگی نمی‌کند. از شایعات ارتباط کریستف کلمب (کاشف آمریکا)‌ با ملکه‌ی آندلس گفت و یادآوری کرد که اسپانیا به همین رسوایی‌ها و شایعه‌ها گره خورده و مردم عاشق همین چیزهاند :))‌ در کنار قصر بزرگ شهر که در اختیار کلیساست،‌ زایشگاه و پرورشگاه قدیمی شهر را نشانمان داد که روی درش یک دریچه کوچک بود. زنان فقیری که بچه‌دار می‌شدند و توان نگهداری از بچه را نداشتند، از همین دریچه بچه را به داخل می‌انداختند و زنگهایی به صدا در می‌آمده تا راهبه‌ها بیایند و بچه را برای سرپرستی ببرند. گفت که تا سال ۱۹۹۶ هنوز این رسم پابرجا بوده از شدت فقر.

بعد رفتیم جایی را نشانمان داد که فسیل یک ستاره‌ی دریایی بود و گفت که مردم شهر معتقدند اگر به این فسیل دست بزنند و آرزو کنند آرزویشان برآورده می‌شود. آدم‌های تور ما هم در حالی که می‌خندیدند که «چه خرافاتی»، یکی یکی به ستاره‌هه دست زدند و آرزو کردند. :)))‌جالب اینکه عصر همان روز اخبار مربوط به هلیکوپتر رئیس جمهور آمد...:))

لوسی در آخر ما را به کوچه ای برد پر از خانه‌های پر گل. این خانه‌ها هر کدام پاسیو دارند و هر سال چند ماهی در خانه‌شان را به روی همه باز می‌کنند تا بیایند و پاسیویشان را ببینند. در نهایت هم قشنگترین پاسیو جایزه می‌گیرد و افتخار شهر نصیبش می‌شود. ما به قشنگترین پاسیوی امسال رفتیم و به قدری زیبا بود که انگار آدم وارد بهشت شده بود.

      

بعد از تور پیاده‌روی،‌ چیزکی خوردم و راهی مسجد-کلیسای قرطبه شدم. همان مسجد بینهایت عظیمی که محرابش رو به مکه نبوده و بعدا هم تبدیل به کلیسا شده. این بنا مربوط به ۱۰۰۰ سال پیش بود. بسیار تاریخی،‌بسیار عظیم و باشکوه. یک بار دیگر بهم یادآوری شد که هلند چقدر بی‌تاریخ و بی‌ریشه است :))))‌ قدیمی‌ترین چیزهای شهر من در هلند (که یکی از قدیمی‌ترین شهرهای هلند است) به قرن ۱۵ بر می‌گردد. 

    

بعد از دیدن این بنا هم باز کمی در شهر گشتم و به یک رستوران فوق العاده زیبای عربی رفتم و چای آندلسی سفارش دادم که چای با گل یاس بود و عطر و طعم بسیار خوبی داشت. بعد هم راهی ایستگاه اتوبوس شدم و به سویل برگشتم تا آماده‌ی روز بعد بشوم.

یک شانسی که در این روز آوردم این بود که از قضا روز جشن و کارناوال شهر بود و خانم‌های محلی زیادی با لباس سنتی رقص فلامنکو در سطح شهر بودند که تصاویر زیبایی ساخته بود.

تمام کوچه‌‌های باریک این شهر به قدری زیبا و پر از گل بود که انگار مردم زیباسازی شهر را وظیفه‌ی خودشان می‌دانستند و تمام خانه‌ها و کوچه‌ها را زیبا کرده بودند.

۳. قادس- Cadiz

روز دوشنبه -که در هلند تعطیل رسمی بود- با قطار رهسپار شهر قادس در شبه جزیره‌ی ایبریا شدم که دومین قدیمی‌ترین شهر اروپاست که در آن از تمدن فینیقی‌ها بقایایی پیدا شده. جذابیت این شهر این بود که درست کنار هم بخشی متعلق به بازمانده‌های زمان فینیقی‌ها بود، کنارش یک محل نمایش بود متعلق به رومی‌ها، کنارش یک مسجد قدیمی که بعدا تبدیل به کلیسا شده بود، و کنارش یک کلیسای جدیدتر. انگار چکیده‌ی چندین هزار سال تاریخ کل شهر در یک خیابان و درست کنار هم گنجانده شده بود.

این شهر کنار دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس است. دیدن اقیانوس برای من یکی از آرزوهای مهم بود.حس بی‌نظیری داشتم به وقت ملاقات اقیانوس اطلس و لمس آب ولرمش زیر آفتاب ماه می. 

   

مجددا برای گشتن در این شهر هم تور پیاده‌روی رزرو کرده بودم. آندریا راهنمای تور ما بود که اصالتا اهل Cadiz نبود ولی از چندین سال پیش که برای تحصیل به این شهر آمده بود همینجا مانده بود و شهر را ترک نکرده بود. علاقه‌ی بسیار زیادی به تاریخ و فرهنگ شهر داشت و قصه‌های زیادی برای ما گفت. از فرهنک آمیخته به طنز و موسیقی شهر، از مراسم‌های خاص کارناوال وقت روزه‌داری مسیحی،‌ از مراسمی که طی آن هرسال مجسمه‌های مریم و مسیح کلیساهای مختلف را اعضای کلیسا روی دست می‌گیرند و ضمن نواختن موسیقی در خیابان راه می‌افتند و سر و صدا راه می‌اندازند. هرچه بیشتر توصیف می‌کرد بیشتر یاد مراسم محرم خودمان می‌افتادم و علم و کتل‌ها. با این تفاوت که یکی به شادیست و دیگری به عزا. می‌گفت سالهایی که هوا بارانی می‌شود و مراسم کنسل می‌شود مردم افسرده می‌شوند و گریه می‌کنند. چون این مهمترین برنامه‌ی کل سالشان است. 

یک کلیسا هم دیدیم که در افسانه‌ها آمده که روزی که سیل آمده و کل شهر را برده، آب تا دم این کلیسا آمده و به احترام کشیش کلیسا که با عصایش به زمین زده،‌ سیل آب از جلوی کلیسا برگشته و مردم نجات پیدا کرده اند. :))) یاد حرم امام رضا و سیل اخیر مشهد افتاده بودم و خنده‌ام گرفته بود.

بعد از تمام شدن تور،‌ به توصیه‌ی راهنمای تور به رستورانی رفتم برای صرف غذای دریایی. اول توتیای دریایی سفارش دادم (آخه چرا باید کسی توتیا را بخورد؟!)‌که به قدری بدمزه بود که واقعا حالم بد شد. بعد هم Dogfish سوخاری سفارش دادم که باز اصلا دوست نداشتم و طعم عجیبی داشت. خلاصه که گرسنه ماندم. :)))‌ 

بعد از رستوران هم به برج Torre Tavira در همان نزدیکی رفتم که از بالایش کل شهر و اقیانوس زیبا پیداست. این برج مجهز به Camera obscura یا دوربین تاریکخانه‌ایست. من تا پیش از این در مورد این دوربین‌ها نخوانده بودم و نمی‌دانستم و موقع مواجهه باهاش در حد بچه‌ی نوجوانی که با شگفتی‌های فیزیک نور مواجه می‌شود ذوق کرده بودم. به اتاق خیلی تاریک و بی‌نوری رفتیم و مسئول برج آینه‌ی روی سقف را که قرار بود تصویر کل شهر را منعکس کند باز کرد. تصویر کل شهر به صورت ریل تایم با وضوح خیلی بالا روی بشقابی جلویمان افتاد. حتی حرکت مرغان دریایی و باد زدن به لباس‌های پهن‌شده روی پشت بام ها هم به وضوح قابل دیدن بود. واقعا چیز جذاب و جالبی بود.

بعد از این، به ساحل اقیانوس رفتم و بقیه‌ی روز را کنار اقیانوس و به لمس آب گذراندم. و شب هم با قطار به سویل برگشتم.

 

۴. ادامه‌ی Seville

روز سه‌شنبه آخرین روز سفر من بود. صبح برای کار به کافه‌ای رفتم که امکان استفاده از لپتاپ داشت. صاحب کافه از لحاظ علاقه به گربه همزاد من بود :)))‌کل چیزهای کافه گربه‌ای بودند. حتی رمز وایفای کافه «میو» داشت. واقعا لذت بردم :)))‌ بعد هم بلیط Alcazar یا قصر شهر را داشتم که باز مدتی دست مسلمان‌ها بوده و مدتی دست مسیحی‌ها ولی معماری کلی آن کاملا معماری اسلامیست. این بخش برای من جذابیت زیادی نداشت چون بسیار به بناهایی که در ایران دیده‌ام شباهت داشت (هرچند خیلی بزرگ‌تر و عظیم‌تر از همه‌ی بناهایی بود که دیده بودم). بعد از آن هم به گشتن در شهر و خداحافظی با مکان‌های زیبا رسیدم. 

دیروز صبح هم با هواپیما سویل را ترک کردم و در حالی که روحم را در کوچه‌های زیبای آندلس جا گذاشته‌ام به هلند برگشتم. از همان بدو ورود باران می‌بارید و آدم‌هایی که کاپشن و سوییشرت پوشیده بودند به کلاه آفتابی و لباس تابستانی من نگاه می‌کردند و می‌خندیدند. :))))‌

Welcome to the Netherlands.:))))

مهمترین چیزی که در توصیف روح شهرهای اسپانیا می‌توانم بگویم این است که خیابان‌ها «موسیقی متن» دارند. شبیه فیلم‌ها که روی صحنه‌ها موسیقی گذاشته می‌شود،‌ همینطور که در کوچه‌های این شهرها راه می‌روید صدای موسیقی بلند است. کسی گوشه‌ای از کوچه یا خیابان در حال نواختن است. سکوت نیست. صداست،‌ موسیقیست،‌ رقص است، هنر است. 

:)

  • مهسا -

سال ۸۸ سوم دبیرستان بودم. سال پر التهابی بود و مدرسه‌ی ما هم از این التهابات به دور نبود. بچه‌های سال بالایی اعتراضات را به سطح مدرسه کشیدند -که آن سال‌ها کار رایجی نبود و شبیه سال ۱۴۰۱ نبود- و فیلمی از آن به بی‌بی‌سی و منوتو راه پیدا کرد. فیلمی با چهره‌های محوشده‌ی بچه‌ها. مدیر دبیرستان ما انسان شریفی بود. مدیرمان را خواستند و تحت شدیدترین فشارها قرار دادند برای اینکه اسم بچه‌هایی را که در آن کلیپ بودند تحویل بدهد. زیر بار نرفت. یک روز که شبیه همه‌ی روزهای پرالتهاب دیگر توی مدرسه بودیم،‌چند نفر از آموزش و پرورش برای اسکورت مدیرمان به خارج از مدرسه آمدند. مدیرمان برکنار شد و از مدرسه‌ای که با جان و دلش دوستش داشت رانده شد. ما خیلی بچه بودیم که بفهمیم دنبا دست کیست. همه جمع شده بودیم توی راهروها و تحصن کرده بودیم در اعتراض به برکناری مدیرمان. مسئول آموزش و پرورش جلوی ما صدایش را بلند کرد که:‌حرکت اعتراضی شما -منظور تحصن ما در اعتراض به اخراج مدیرمان بود- خودجوش نیست و از آمریکا و اسرائیل هدایت می‌شود. ما زدیم زیر خنده. باورمان نمی‌شد که این جملات را بدون قصد طنز به زبان می‌آورد. مدیرمان ما را که سردسته‌ی معترضان بودیم -چون به واسطه‌ی تیم رباتیک از بقیه‌ی بچه‌ها خیلی به او نزدیکتر بودیم- کشید کناری و نصیحتمان کرد. گفت من سال‌ها در آموزش و پرورش خدمت کرده‌ام. خواهر شهیدم. سنی ازم گذشته. سال‌های طلایی کاریم را پشت سر گذاشته‌ام. برای من اتفاق خیلی بدی نمی‌افتد. از اینجا می‌برندم برای کارهای دفتری در نمایندی استعدادهای درخشان استان. پشت میزنشینم می‌کنند و از بچه‌ها به دور ولی بی‌کارم نمی‌کنند. گفت من سال‌های طلاییم را گذرانده‌ام و هرچه می‌توانسته‌ام خدمت کرده‌ام. شماها اما خیلی جوانید. اول راهتان است. تمام زندگیتان در برابرتان... گفت من از شما توقع دارم باهوش‌تر و تیزتر از این‌ها باشید که نفهمید کشور دست کیست. که بعد از وقایع پارسال انتخابات نفهمیده باشید که کجا زندگی می‌کنید. گفت ازتان تقاضا می‌کنم اعتراض را پایان دهید. برای من اتفاق بدی نمی‌افتد. فقط خودتان را در دردسر می‌اندازید بی‌هیچ نتیجه‌ای. گفت شماها جوانید...برای چیزی که ارزشش را ندارد آینده‌تان را خراب نکنید. یک روزی،‌ کسی می‌شوید برای خودتان. صدایتان به جایی می‌رسد. آدم حسابی مملکت می‌شوید. حیف جوانیتان است... 

مدیرمان ما را آرام کرد و ما با قلبی سنگین تحصن را تمام کردیم. او را بردند. سال بعد مدیری آمد خالی از هرگونه انسانیت و شرافتی. در سابقه‌اش مدیریت سربازخانه‌ای مدارس اصفهان بود و در شایعات،‌ سابقه‌ی زندان‌بانی زندان زنان اصفهان را داشت. من هنوز هم نمی‌داشنم که آیا این شایعه درست بود یا نه. اما خوب می‌دانم که عملکردش هیچ تناقضی با این شایعه نداشت. از روزی که این زن پایش را به مدرسه‌ی ما گذاشت، تو گویی دیوانه‌سازها به مدرسه هجوم آوردند. ذره ذره نشاط و شادابی را از فضای مدرسه،‌از ما مکید و با خود برد. معلم‌های مردمان را کنار گذاشت. کلاسهای المپیاد را متوقف کرد چون معلمانشان پسرهای جوان فارغ التحصیل مدرسه‌ی پسرانه‌مان بودند. امکان سفارش غذا را حذف کرد چون پیک‌های موتوری مرد بودند. مدرسه‌ی شاداب ما را از دهه‌ی ۸۰ پرت کرد به دهه‌ی ۶۰ و ۷۰. همه‌ش ترس. همه‌ش وحشت. گشتن کیف‌ها. گشتن موبایل‌‌ها. تحقیرهای هرروزه سر صف. در گوش ما خواندن اینکه هیچی نمی‌شویم و به هیچ کجا نمی‌رسیم. چه روزهایی که مرا نگه داشت در دفتر مدرسه و اجازه نداد بروم سر کلاس. می‌پرسیدم چرا؟‌ می‌گفت تا وقتی در چشمانت نفرت از من باشد همین است که هست. می‌گفتم توروخدا. من کنکوری هستم و درس دارم. می‌گفت دانشگاه بدون تو جای بهتری خواهد بود. زنگ می‌زد به مادرم و شکایت مرا می‌کرد. به من می‌گفت سر پل صراط جدم جلویت را می‌گیرد. به او گفتم جدش جد من هم هست و یقینا سمت حق می‌ایستد نه ظالم. بارها به من گوشزد کرد که تنها دلیل اخراج نکردنم قلب رئوفش است که دلش برای سال آخری بودن من می‌سوزد. می‌گفت اگر سال آخر نبودم اخراجم می‌کرد. روزی که برای گرفتن جایزه‌ی دیپلمه‌ی برتری استانم به جشن آموزش و پرورش رفته بودم، جلوی مادرم را گرفت و باز از من شکایت کرد. گفت مرا دوست دارد و خیرم را می‌خواهد اما من بهش اعتماد ندارم. مادرم بهش گفت دست از سرم بردارد... بعد به زور با من عکس گرفت. عکسی که به محض اینکه دستم به گوشی رسید پاکش کردم. می‌خواستم تمام رد پاهایش در حافظه‌م پاک شوند. می‌خواستم هیچی از او نماند... 

روز دختر سال آخر که بودیم آمد سر کلاسمان. سخنرانی کرد درمورد اینکه ماها قرار است مادران نسل فردا باشیم و دختران عفیف تربیت کنیم در حالی که ذهنمان درگیر علم است. گفت هرچه فساد در عالم است از علم درآمده.... این ها را در حالی می‌گفت که زل زده بود توی چشم یک سری بچه‌ی درسخوان کنکوری فرزانگانی... 

سال بعد که دانشجو شده بودم، برگشتم مدرسه برای سر زدن به معلم‌ها. همه‌ی تلاش مرا کردم تا از جلوی دفترش رد نشوم و با او چشم تو چشم نشوم. یکی را اما فرستاد سراغم که بهم بگوید زودتر از مدرسه بروم چون هیچ خوش ندارد من در مدرسه‌اش باشم و  ذهن دانش‌آموزان معصوم را خراب کنم. 

 

هربار سریال هندمدیزتیل را می‌دیدم، مدیر منحوس پیش‌دانشگاهیمان را به جای آنت لیدیا می‌دیدم. زنانی که به صورت سیستماتیک به سیستم ظالم و ضد زن خدمت می‌کنند و دخترکان و زنان را با تحقیر و تودهنی جای خودشان می‌نشانند. من یقین دارم هیچ دختری در ایران نیست که در سیستم آموزشی درس خوانده باشد و امثال این آنت لیدیا ها را ندیده باشد. 

دیروز با کلیپی در اینستاگرام مواجه شدم از مصاحبه با مدیر منحوس ما تحت عنوان «پیشکسوت آموزش و پرورش» و «یکی از بهترین مدیران مدارس اصفهان». هنوز ۲۰ سال هم از آن سال سیاه ۸۸ نگذشته و اینطور آدم‌ها را سفید می‌کنند و به خورد مخاطب می‌دهند. قسم می‌خورم بیش از ۲-۳ ثانیه از این کلیپ را نتوانستم ببینم. شنیدن صدا و دیدن تصویرش، تمام خاطرات سیاهی که تلاش کرده بودم از ذهنم پاک کنم به ذهنم برگرداند. پنیک اتک...اضطراب... نفس‌تنگی. زخم‌هایی سر باز کردند که فکر می‌کردم فراموش شده‌اند. کامنت‌های آن ویدیو اما عجیب بودند. دانش‌آموزان هم‌سال ما و سال‌های بعدتر،‌دانش‌آموزان سال‌های قبل‌تر از ما در مدارس دیگری که این زن مدیرشان بوده، همه جمع بودند. همه در حال نوشتن از تروماهایی که این زن برایشان درست کرده بوده. از تحقیرها. از کوچک کردن‌ها و توهین‌ها. از پادگانی که این زن مدرسه‌ی عزیزمان را در بین مدارس به «هتل» معروف بود به خاطر سهل‌گیری‌های انضباطی به آن بدل کرد. خواندن کامنت‌ها مرهم بود انگار. مرهمی بر زخمی که ۱۳ سال توی دلم بوده و نمی‌دانستم آنجاست. زخم‌هایی از توهین‌ها و تحقیرهای ناحقی که در ۱۷ سالگی بهم وارد شد. آنتی لیدیایی که آمده بود تا ما را کنترل کند و جلوی رشدمان را بگیرد. زیبا اما اینکه تمام کسانی که کامنت گذاشته بودند، حالا آدم‌های موفقی بودند. هنرمندان حرفه‌ای،‌مهندسان خبره،‌ پزشکان و دندانپزشکان متخصص،‌ استادان دانشگاه. همه با تمام زخم‌هایی که امثال این زن به روح و روانمان وارد کرده بود گذشتیم از تروماها و پیشرفت کردیم و زندگی خودمان را ساختیم.

دلم از این می‌سوزد که اگر زمان ما یکی دو تا از این آنت لیدیاها در سیستم هر مدرسه بود، الان این‌ها غالب و فرمانروای سیستمند. بیچاره بچه‌ها. بیچاره روح‌های حساس و لطیف و معصوم نوجوانیمان...

 

داشتم فیلم-مستندی می‌دیدم به نام The Magdalene Sisters. در مورد رختشویخانه‌ای وابسته به کلیسای ایرلند که دخترانی را که به آن‌ها برچسب «خراب» زده می‌شد به آنجا می‌فرستادند تا با کار کردن گناهانشان بخشیده شود. من چهره‌ی مدیرمان را در رئیس این زندان بزرگ می‌دیدم. همان نشانه‌های آشنا. همان قصه ی تکراری چیدن بال و پر دخترکان با روش‌های منیپولیت کردن احساسی و ذهنی و تحقیر. آخر این فیلم خیلی گریه کردم. آخرین رختشویخانه‌ی وابسته به کلیسا در سال ۱۹۹۹ بسته شد. اما نه به خاطر غیرانسانی بودن آنچه در آنجا رخ می‌داد. بلکه به خاطر همه‌گیری ماشین لباسشویی و حذف نیاز به رختشویخانه... خیلی گریه کردم برای این قصه‌ی تکراری. برای این پایان‌ها. برای این که هرروز زندگیمان به عنوان یک دختر، یک زن مبارزه بوده و هست. نفس بودنمان، نفس کشیدنمان، «آرزو» کردن و خیال‌پردازیمان،‌ تلاش کردن و زحمت کشیدنمان خطری بوده که هرروز برای مقابله با آن آنت لیدیاها را بالای سرمان گذاشته‌اند. ما اما چقدر خستگی‌ناپذیر بوده‌ایم... چقدر چسب زخم به زخم‌‌های روحمان زده‌ایم و ادامه داده‌ایم. رفته‌ایم. رفته‌ایم و می‌رویم. می‌خواهیم. آرزو می‌کنیم. رویا می‌پردازیم و بعد برای تحقق رویاها نقشه می‌کشیم و تلاش می‌کنیم. ما هستیم. ما زندگی می‌کنیم. ما نفس می‌کشیم. حتی اگر هزار هزار آنت لیدیا جلویمان صف کشیده باشند. 

 

  • مهسا -

دوباره وقفه طولانی افتاده تو نوشتن و برام سخت شده نوشتن. 

مادر و پدرم آخر ژانویه برگشتن ایران و تا مدتی من حس میکردم تو هر لحظه که میخوام نفس بکشم یه سنگ گنده روی سینه‌مه. واقعا وحشتناک بود حس روزهای اول. عادت کردن به سکوت محض توی خونه و تنهایی دوباره خیلی سخت بود. چون انگار مدتی طبیعی زندگی کرده بودم (طبیعی = در مجاورت آدم‌ها، خانواده) و حالا باز برگشتن به زندگی غیرطبیعی و غیرجالب و خسته‌کننده اصلا کار راحتی نبود. ولی به هر صورت بعد از چند روز عادت کردم و برگشتم به زندگی قبلیم که البته زندگی جالبی نیست واقعا :))

 

بعد برای اینکه کمی جالبترش کنم، نشستم دوباره به هری‌پاتر خوندن و برای بار هشتم تمام کتابای هری پاتر رو خوندم و توش غرق شدم و به اندازه‌ی بار اول هیجان وارد زندگیم شد و خواب‌هام جذاب شدن :)) 

 

تو این مدت نتیجه‌ی امتحانات زبانم و دیپلمم هم اومد و برای اقامت دائم و شهروندی اپلای کردم و وارد صف انتظار طولانی شدم. اقلا در این زمینه کمی جلو رفتم. 

 

عید نوروز زیبا هم که در پیشه. چند روز پیش سبزه انداختم و خوشحالم از تماشای رشدش. کاشکی یکی میومد خودمو هم میکاشت بلکه از این بی‌خاصیت بودن دربیام و سبز بشم :))

 

و امااااا! هفته‌ی دیگه ماه رمضون شروع میشه و یهو به خودم دیدم باید بشینم برنامه‌ریزی کنم برای بهره بردن درست از این ماه. پارسال واقعا یکی از بهترین ماه رمضونهای عمرم بود -شاید بهترینش- و دلم می‌خواد تلاش کنم که همین تجربه رو امسال هم داشته باشم. 

 

  • مهسا -

خب خب :))

بازم اومدم خاطره‌نویسی کنم برم. 

این چند روز هوا خیلیییییی سرد شده و حدود منفی ۵ اینطوراست. دیروز گفتیم کجا بریم که یخ نزنیم؟‌من گفتم بریم قطارسواری :)) راه افتادیم به سمت ماستریخت -از جنوبی‌ترین شهرهای هلند که نزدیک مرز بلژیک و آلمانه- که از اینجا با قطار ۲.۵-۳ ساعت راهه. منم که کلا عاشق قطارهای اروپایی‌ام. اینقدر که راحته و از پنجره میشه زیبایی تماشا کرد. 

بعد از حدود ۳ ساعت و گذشتن از کلی شهر و دو تا استان مختلف رسیدیم ماستریخت. حقیقتش اینکه ماستریخت اصلا شبیه شهرهای دیگه‌ی هلندی که من دیده بودم نبود و بیشتر شبیه شهرهایی بود که تو آلمان دیده بودم (با اینکه به مرز بلژیک نزدیکتره تا آلمان). شهرش رو خیلی پسندیدیم و خب واقعا متفاوت بود. 

ماستریخت از نظر تاریخی تاریخی و فرهنگی خیلی غنیه. تو دوره‌های مختلف تاریخی توسط فرهنگ‌ها و کشورهای مختلف اشغال شده بوده که ازشون آثار فرهنگی باقی مونده. مثل پروس‌ها، اتریشی‌ها و اسپانیایی‌ها. یه سری غار خیلی جذاب داره که ما البته نرفتیم دیروز. ولی می‌دونم جزء جاهاییه که توریست‌ها حتما ازش بازدید می‌کنند.

ما بیشتری به روح شهر توجه کردیم و البته دروازه‌ی شهر و کلیساهاش رو دیدیم و یه کتابفروشی خیلی جذاب که یه کلیسای بزرگ و باشکوه و قدیمی بوده که تبدیل به کتابفروشی شده. برای من خیلی جذابه این طرز استفاده‌شون از کلیساها. امتحانات هماهنگ بین مدارس،‌امتحانات بزرگ کالج‌ها، دفاع دکتری، کنسرت‌ها، ایونت‌های مختلف فرهنگی، و ... تو کلیساها برگزار میشه. اینم که از کتابفروشی:دی نمیتونم چیز مشابهی رو در مورد مسجد تصور کنم.

این کتابفروشیه رو من خیلییی دوست داشتم. 

 

به جز این یه کلیسای واقعی (منظورم کلیساییه که برای عبادت استفاده می‌شه و نه برای امور متفرقه) هم رفتیم که اسمش کلیسای «بانوی ما» بود و خیلی باشکوه و ترسناک بود. تاریک با سقف‌های بلند و نورهای ترسناک. 

 

کلیساهه خیلی هم شلوغ و پر تردد بود چون ماستریخت تو بخش کاتولیک هلند واقع شده که از قضا بر خلاف سمت‌های ما هنوز خیلی هم مذهبی و مقیدند. 

یه متن زیارتنامه/دعای زیبا هم داشت که من خیلی دوستش داشتم.

به جز اینا کمی در شهر قدم زدیم و در و دیوار تماشا کردیم که البته تو دمای منفی کار راحتی نبود. :))‌در نهایت هم دوباره ۳-۳.۵ ساعت قطار سواری داشتیم تا برسیم خونه. در مجموع سفر یک‌روزه‌ی جذاب و دوست‌داشتنی بود و خسته هم نشدیم اصلا. 

 

  • ۵ نظر
  • ۰۸ ژانویه ۲۴ ، ۱۷:۱۵
  • مهسا -

سلاااااااااااااام :)

چند روزی بود دلم می‌خواست یه پست خاطره‌طوری خیلییی روزمره بذارم ولی هی بیخیال میشدم تا یه جا بیام پست جمع و جور و شسته رفته بنویسم چون عادت خاطره‌نویسی از سرم افتاده. ولی خب وااااقعا دلم خاطره‌نویسی می‌خواست.

من این روزها قلبم توش پر از قاصدک و پروانه‌س چون که پدر و مادرم پیشمن و حضورشون آرامش رو به زندگیم آورده و فرصت نمی‌کنم افسرده باشم یا غصه بخورم و به یاس فلسفی دچار بشم. :))

هفته‌ی قبل از کریسمس یه سفر دو روزه رفتیم پاریس. هر اندازه که من از بدی این شهر بگم کم گفتم. جوری ازش بدم اومده که دوست ندارم بهش برگردم و من این رو در مورد هیچ شهر دیگری که تا الان تو اروپا دیدم نمی‌گم. شهر کثیف و بدبو و بی در و پیکر با مردمان بداخلاق و گنده‌دماغ و اختلاف طبقاتی وحشتناک.

همون اول اول که اومدیم سوار اتوبوس بشیم راننده درو باز نمی‌کرد چون مشغول بیدار کردن یه مرد مست بی‌خانمان بود که کف اتوبوس خوابیده بود. بعد از حدود ۶-۷ دقیقه موفق شد طرفو بیدار کنه و بیرونش کنه. بعد اتوبوسو تمیز کرد از دستشویی و استفراغش. بعد اجازه داد سوار بشیم. بعد سوار شدیم و جلومون یه پسر ایستاده بود با زیپ شلوار باز و حرکات زشت در کل طول مسیر. بعد رسیدیم به جایی که رزرو کرده بودم که انصافا جای زیبا و گوگولی و نازی بود. فرداش پاریس رو گشتیم و باز کلی بی‌خانمان زیر پل‌ها دیدیم و کلی گدا. شانزه‌لیزه هم رفتیم و اعصابمون بیشتر خرد شد. حقیقتش تصور من از شانزه‌لیزه یه خیابون زیبا شبیه چهارباغ اصفهان بود که حقیقتا رویایی و قشنگه. اما چیزی که دیدیم واقعا اورریتد بود! و خب دیدن اون همه مغازه‌ی مارکهای لاکچری در شهری که زیر پل‌هاش بی‌خانمان‌ها می‌خوابن و تو کل شهرش پر از گداست اصلا تصویر خوشایندی نبود. 

 

جذاب‌ترین بخشی که از این شهر دیدیم و واقعا لذت بردیم ازش گورستان مشهور پرلاشز بود که محل آرام گرفتن شخصیت‌های مهم زیادیه. مثلا مارسل پروست، اسکار وایلد، و صدالبته که صادق هدایت و غلامحسین ساعدی. حس جذابی داشت ملاقاتشون. 

فقط اونجا ما یه حجم زیادی از انواع نون و شیرینی رو تست کردیم :))) بعضی نوناشون فوق العاده خوشمزه بودند و بعضی از نون‌هاشون جوری بد بودن که نتونستیم بخوریم و گذاشتیم برای پرنده‌ها. اصلا حد وسط نداشتن. 

شب یلدا هم پاریس بودیم ولی بعدا اومدیم قضاش رو تو خونه به جا آوردیم :))

 

شب یلدای زیبایی گذروندیم کنار هم و همراه با انار و هندونه و حافظ :دی 

 

شب سال نو هم خیلی جذاب بود. آمستردام که بودم می‌دونستم که برای آتیش بازی سال نو باید کجا جمع بشیم. یه بخشی از شهر نزدیک مرکز میشد میدون جنگ و اونجا می‌شد تمام آتش بازیهارو از نزدیک تماشا کرد. ولی در مورد لایدن هیچ اطلاعی نداشتم چون سال نوی پارسال ایران بودم. ما می‌دونستیم که مجوز آتش بازی از ساعت ۶ عصره تا ۲ شب ولی خب از چند روز قبلش شروع کرده بودن و به صورت پراکنده نورافشانی می‌کردند. تو هلند خرید و فروش مواد محترقه ممنوعه به استثنای ۳ روز منتهی به سال نو و استفاده شخصی ازشون هم ممنوعه به استثنای سال نو. یه سری از مواد محترقه‌ی پر سر و صدا هم کلا خرید و فروششون ممنوعه که اونارو میرن با ماشین از آلمان میخرن و میارن :))) در مجموعه هلندی‌ها امسال ۱۰۵ میلیون یورو خرج آتش‌بازیشون کردن!! براشون بسیار حیثیتیه :)) 

ما طرف‌های عصر با اتوبوس رفتیم تا مرکز شهر به این خیال که شاید جایی مردم رو ببینیم که تجمع کردند ولی خب هر چی به مرکز شهر نزدیکتر شدیم شهر بیشتر شبیه شهر ارواح شد :))‌در نتیجه برگشتیم خونه و گفتیم ویوی خونه مناسب‌تر از هر جای دیگریه احتمالا (با توجه به اینکه من طبقه ۹ ساختمون هستم و دور و برم ساختمون بلندی وجود نداره). واقعا هم همین شد! من چسبیده بودم عین گربه پشت شیشه و آتش بازی تماشا می‌کردم. از ساعت ۷ تا ۱۱ و نیم خیلی زیبا بود. ولی از حدودای ۱۱ نیم شب که به سال نو نزدیک شدیم همه چیز چنان پرشور بود که حتی نمیتونستم چایمو قورت بدم بدون ۳ تا جیغ از سر هیجان وسطش زدن :))‌ ساعت ۱۲ به اوج خودش رسید آتش‌بازی و ما هم مثل همسایه‌ها رفتیم روی پشت بوم. همسایه‌ها اونجا آهنگ گذاشته بودن و همراه با نوشیدنی‌هاشون اومده بودن برقصن و آتش بازی تماشا کنن. به قدری زیبا بود از اون بالا که نمی‌تونم توصیف کنم. با اینکه بار اولم نبود که آتش بازی سال نو رو می‌دیدم، دیدنش از این زاویه و کنار پدر و مادرم لذت وصف‌ناشدنی داشت. تا ساعت ۴ و نیم صبح آتش بازی و سر و صداها ادامه داشت. شاید پیش خودتون فکر کنین شبیه چهارشنبه سوری بوده صداها ولی باید بگم که نهههههههههه. تمام شهر دود بود و پر از صداهای وحشتناک که مثلشو من حتی تو چهارشنبه سوریهای تهران هم ندیده بودم. 

شاهدش هم این نمودار آلودگی هوا که برادرم برام فرستاد :))‌شاخص آلودگی رو تو روزهای مختلف ماه قبل می‌تونین ببینین و تفاوت شب سال نو با بقیه‌ی ماه رو! :))

من فقط دلم برای پرنده‌ها و حیوونایی که اینجا زندگی میکنن سوخته بود که باید این همه صدارو بشنون و وحشت کنن. کلی مطالعات پژوهشی روشون انجام شده و مثلا دیدن که یه سری پرنده‌ها که پرنده‌ی مهاجر نیستن از ترس این آتش‌بازی‌های سال نو تا ۵۰۰ کیلومتر بی‌وقفه پرواز کردند تا از آدم‌ها فاصله بگیرن و حس امنیت کنن. 

 

فردای سال نو شهر شبیه شهر ارواح بود دیگه. همه تا صبح تو پارتی بودند و صبحش یا خواب بودن یا هنگ اور. ما روز اول سال نو رو رفتیم شهر دلفت و یه شهر گوگولی و زیبا رو دیدیم که مشهوره به ظروف چینی آبیش که به اسم Delft Blue معروفن. تعداد آدم‌هایی که تو شهر بودند واقعا کم بود :))‌دلفت واقعا شهر کوچک و کم‌جمعیتیه ولی نه دیگه اینقدر! :))‌ قشنگ همه خواب بودند انگار. 

 

بقیه‌ی روزها جای خاصی نرفتیم و همین اطراف خونه پیاده‌روی می‌کنیم و بز و گوسفندهارو نوازش می‌کنیم :))‌ چون که هم این اطراف خیلی زیباست و هم کلی حیوون نزدیک خونه هست. اینم یه عکس زیبا از دیروز جهت زیباسازی و تلطیف محیط. :دی

 

علی ای حال، اگر کسی ۵ سال پیش بهم می‌گفت که یه روزی میاد که از سال نوی میلادی واقعا حس سال نو می‌گیرم قطعا باور نمی‌کردم. ولی امسال واقعا برای سال نو هیجان داشتم و واقعا تو دلم حس کردم که سال نو شد. سال نوتون مبارک و براتون بهترین‌ها رو میخوام از خدا. :) 

  • ۴ نظر
  • ۰۴ ژانویه ۲۴ ، ۱۲:۵۰
  • مهسا -

تحت تاثیر کارتون‌ها و فیلم‌های همیشگی تصورم این بود که سراسر جهان مسیحی یه بابانوئل دارن که کلاه قرمز می‌پوشه و با گوزن‌های قطبی از قطب میاد و روز ۲۵ دسامبر (کریسمس) هدیه میده به بچه‌ها. ولی نمی‌دونستم که این داستان چقدر اشکال مختلف داره در فرهنگ‌های مختلف. 

سنت نیکلاس یه اسقف یونانی (بخشی از یونان که امروزه تو ترکیه‌س) بوده تو قرن سوم میلادی. همه‌ی چیزهایی که درمورد این اسقف نوشته شده به ۲-۳ قرن بعد از مرگش برمی‌گرده و به همین خاطر خیلی‌هاش احتمالا با باورهای اسطوره‌ای و قهرمان‌ساز در هم آمیخته. تو یه سری منابع میگن هر شب ناشناس یه سکه طلا مینداخته تو خونه‌ی مرد فقیری که از سر فقر میخواسته سه دخترشو مجبور به روسپی‌گری کنه. تو یه سری منابع دیگه میگن یه دریای طوفانی رو آروم کرده و سه تا سرباز جوان رو از اعدام نجات داده. علی ای حال چیزی که ازش به جا مونده اینه که اسقف خوب و فداکاری بوده که پنهانی به فقرا کمک می‌کرده. قرن‌ها بعد همین تبدیل میشه به کاراکتر سینترکلاس (با سانتا کلاس=بابانوئل مشهور متفاوته) که به بچه‌ها هدیه میده. 

سمت راستی سینترکلاسه (به کلاه و عصا و ریشش دقت کنین)‌ و سمت چپی سانتاکلاس


سانتاکلاس برداشتیه از همین سینترکلاس که با تغییراتی همراه شده. تو کشورهای هلند، بلژیک، لوکزامبورگ، مجاستان، غرب آلمان و شمال فرانسه سانتاکلاس نداریم و سینترکلاس داریم (خیلی هم بهشون برمیخوره اگر اسمشو جابه‌حا بگین :)) چون اصالت سینترکلاس و قدمت تاریخیش خیلی بیشتره) و Saint Nicholas Day رو صبح روز ۶ دسامبر جشن می‌گیرن و شب ۵ دسامبر شبیه که هدیه‌هاشونو به هم میدن (نه ۲۵ دسامبر-کریسمس). ۵ دسامبر تاریخ درگذشت سینت نیکلاسه و ربطی به حضرت مسیح و تولد ایشون نداره. 

سینترکلاس هرسال نوامبر از اسپانیا با کشتی میاد. حالا چرا اسپانیا اگر که سینت نیکلاس یونانی-ترک بوده؟ چون که تو قرن ۱۱م میلادی بعد از اینکه ترکیه توسط مسلمانان فتح می‌شه تاجرای ایتالیایی بقایای جسد سنت نیکلاس رو با خودشون به ایتالیا میبرن و اونجا یه باسیلیکای مشهور ساخته میشه به اسم سنت نیکلاس. حالا ربط ایتالیا به اسپانیا چیه؟ اون بخش از ایتالیا در اون زمان تحت فرمان اسپانیا بوده و عملا اسپانیا محسوب میشده اگر چه امروز تو ایتالیا قرار داره. 

هر سال سینترکلاس با کشتی از اسپانیا راه میفته و تو نوامبر به هلند می‌رسه. هر سال ورودش به خشکی از یه شهر هلند اتفاق میفته که اون شهر که به این منظور انتخاب میشه بزرگترین جشن و فستیوال اون سال رو برگزار میکنن. مراسمش خیلی مراسم بزرگیه و به صورت زنده از تلویزیون ملی پخش میشه. بعد از اینکه وارد خشکی میشه سوار اسب میشه و شهرهای مختلف هلند رو با اسب طی میکنه. هر روزی که ورودش به یه شهر هلنده اون شهر فستیوال برگزار میکنه و شادترین روز ساله برای بچه‌های اون شهر.

سینترکلاس سوار بر اسب تو میدان دام آمستردام

 

حالا این داستان یه بخش خیلی مناقشه برانگیز هم داره. سینترکلاس همراه با یه سری همراه موسوم به Zwarte Piets میاد که با ورودشون به بچه‌ها pepernoten میدن که یه سری شکلات-کوکی کوچولوی گردن که به نظر من خیلی بدمزه‌ن :))))) اما Zwarte Piest چه کسانی هستن؟ ترجمه‌ی تحت اللفظیش میشه پیت سیاه. اینا یه شخصیتایی شبیه عمو فیروز مان. چهره‌شون رو سیاه میکنن و لب‌هاشون رو قرمز جگری و به عنوان کمکی‌های سینترکلاس عمل میکنن. از سال ۲۰۱۰ این مسئله تبدیل به یه مناقشه بزرگ تو هلند شده که این شخصیت‌ها باید تغییر کنن چون کاملا ریسیستی هستن و نشانگر برده بودن اونان. ولی خب یه سری هلندیهای قدیمی‌تر و سنتی‌تر در برابر پذیرشش مقاومت میکنن و میگن این بخشی از فرهنگ و سنت ماست و شما میخواهین تغییرش بدین. حالا شاید براتون جالب باشه که این «سنت» اولین بار تو سال ۱۸۵۰ توسط یه معلم هلندی تو کتابی که نوشته بازتاب داده شده و اثر قدیمی‌تری ازش نیست. یه جوری میگن سنت ما رو میخواین تغییر بدین تو گویی رسوم ۱۰۰۰ ساله‌س :)))‌

سینترکلاس همراه با پیت‌های سیاهش

 

بچه‌ها توی هلند از ۲ هفته مونده به Saint Nicholas Day کفش‌هاشونو هر شب میذارن دم در و صبح توش شکلات دریافت میکنن :) یه سری فروشگاه‌های زنجیره‌ای هم به بچه‌ها این امکانو میدن که کفش مقوایی درست کنن و بذارن تو قفسه‌های مخصوص تو فروشگاه و هر روز توسط فروشگاه بهشون هدیه داده میشه تو اون کفشا :)‌ خیلی رسم جذابیه. یعنی از ۲ هفته مونده به این روز هرشب یه چیز کوچیکی میگیرن. ولی هدیه‌ی بزرگ اصلی شب ۵ دسامبر داده میشه (نه روز کریسمس زیر درخت کریسمس). 

                                         

کفش‌های مقوایی توی فروشگاه‌ها 

 

به جز pepernoten یه چیز دیگری که روز سنت نیکلاس می‌خورن شکلات شکل حروف الفباست. به هرکس شکلات به شکل حرف اول اسمش داده میشه.

شیرینی‌های سنتی هلندی برای روز سینت نیکلاس- pepernoten و chocoladeletters

 

حالا یه نکته‌ی خلی جالبی که دیروز تازه متوجهش شدم اینه که درسته که هر سال سینترکلاس از اسپانیا میاد، ولی معنیش این نیست که توی اسپانیا هم جشن سینترکلاس دارن. تو اسپانیا اصلا این شخصیت وجود نداره و به جاش رسم متفاوتی دارن. تو اسپانیا روز ۶ ژانویه جشن رو به اسم روز Three Kings' Day (بهش Three Wise men's Day هم می‌گن) جشن می‌گیرن. طبق انجیل متیو سه تا پادشاه تو این روز رفتن به دیدن مسیح تازه متولدشده و براش هدیه بردن. به همین خاطر همه‌ی مسیحی‌ها این روز رو بزرگ می‌دارن ولی روز هدیه دادنشون نیست. اسپانیایی‌ها ولی همین روز رو تبدیل کردن به روزی که به هم هدیه می‌دن. یه نکته‌ی جانبی جالب هم اینکه معتقدن (اگرچه شواهد کافی براش نیست و تو انجیل هم ذکر نشده) این سه پادشاه پادشاهان اتیوپی، ایران و هند بودن. اگر خواستید در این مورد بیشتر بخونید Los Reyes Magos رو سرچ کنید.

جشن روز سه پادشاه- اسپانیا

 

القصه که ما اینقدر سریال و فیلم آمریکایی دیدیم که فکر میکنیم همه‌ی دنیای مسیحیت بابانوئل با کلاه بوقی قرمز دارن و با گوزن‌های قطبی میان و ۲۵ دسامبر به بچه‌ها هدیه میدن. در حالی که هر جای دنیا رسم و رسوم خودش رو داره و به نظرم همین تفاوت‌ها و تنوع عقاید و رسومه که جهان رو جای جذاب و زیبایی می‌کنه. اگر از رسوم کریسمسی کشورهای دیگه چیزی می‌دونین واسم بنویسین. :) 

 

  • ۶ نظر
  • ۰۵ دسامبر ۲۳ ، ۱۲:۵۷
  • مهسا -

از آخرین باری که اینجا نوشتم اینقدری میگذره که نوشتن از یادم رفته! همه‌ش منتظرم بودم یه اتفاق مهمی بیفته تا بعد بیام بنویسم. انگار وقتی حالم خوب نیست از خودم فرار میکنم و نوشتن با فرار در تناقضه چون منو با خودم روبه‌رو میکنه.

القصه که این چند ماه هر شب با استرس امتحان زبان هلندی خوابیدم. امتحانی که اینقدر آسونه که اصلا نیازی به استرس نداره ولی به طرز غیرقابل توضیحی برای من تبدیل به یه مسئله‌ی حل نشدنی شده بود. هر شب بهش فکر می‌کردم و از فکرش کابوس می‌دیدم. نه از فکر خود امتحان بلکه از فکر اینکه دارم هی به تعویق میندازمش و نمیتونم خودمو قانع کنم که کتابو باز کنم یا نمونه‌ سوالا رو نگاه کنم. برای به تعویق انداختن این کار و برای انجام ندادنش هزار تا کار عجیب دیگه انجام دادم :))‌ کلاس فلسفه رفتم، کورس‌های فاسفه اسلامی پاس کردم (که نمیتونین تصور کنین چقدر خارج از کامفورت زون من بوده همیشه و فراری از فلسفه اینقدر نظری بودم.) حتی شروع کردم به خوندن کتابای عرفان که برام هم سخت بودند هم عجیب :)))‌ همه و همه برای اینکه به امتحانم فکر نکنم و امتحانمو ندم :)))

به هرحال. دیروز دو تا امتحان آخر رو دادم و حس میکنم یه وزنه‌ی ۱۰۰ کیلویی از روی سینه‌م برداشته شده. دیشب تونستن بالاخره آروم بخوابم (نه راستش. کابوس‌های بیخودی دیگه دیدم =)) ) .

 

ضمنا! ۵ سال از ورودم به هلند گذشته و دیگه اینقدر به اینجا عادت کردم که هیچ چیزش واسم جدید و جالب نیست :))‌ همه چیزشو میشناسم و دوست دارم...

 

هفته پیش نتیجه‌ی انتخابات هلند مشخص شد و به شدت شوکه‌کننده بود. حزب راست افراطی داره قدرت میگیره و این میتونه همه چیز رو برای ما غیر سفیدهای کشور عوض کنه. ولی فعلا چون مشخص نیست و کنترلی هم روش نداریم غر نمیزنم اینجا و اون رو به آینده موکول میکنم.

 

و امااااااااااااااااا از الان هر لحظه‌ی روز و شبم به رویاپردازی برای رسیدن پدر و مادرم و آماده شدن برای اومدنشون می‌گذره. چون که قراره کریسمس رویایی با پدر و مادرم داشته باشم! نمی‌تونم توصیف کنم چه حسی دارم و چقدر منتظرم. و این انتظار چقدر شیرینه.

 

امیدوارم حالا که طلسم رو شکستم و نوشتم عادت نوشتن بهم برگرده و بتونم بیشتر بنویسم.

  • ۲ نظر
  • ۰۱ دسامبر ۲۳ ، ۱۵:۵۰
  • مهسا -

۱.

این روزها هوا اینجا خیلی گرمه. تابستون داره آخرین زورهای خودشو میزنه برای قدرت‌نمایی. بعدش وارد دوره‌ی طولانی‌مدت سرما و تاریکی میشیم.
دوباره دیشب تو بالکن خوابیدم که بتونم نفس بکشم. همینجوری دراز کشیده بودم زیر آسمون و زل زده بودم به ستاره‌های توی آسمون و دنبال ستاره‌ی خودم می‌گشتم. تک تک خاطرات دوره‌ی بچگی برام مرور شد. وقتایی که تو حیاط خونه‌ی مادربزرگمون می‌خوابیدیم و برادرم با تعریف کردن قصه‌های ترسناک از شهاب سنگ‌ها و آسمون و ستاره‌ها سعی می‌کرد بترسوندم و مادربزرگم با تعریف از افسانه‌ها سعی می‌کرد ترسم از آسمون شب (که به خاطر برادرم ایجاد شده بود) کم کنه. همونجا چشمام تر شد و زل زدم به ستاره‌ی خودم و به همه‌ی غصه‌های توی دلم فکر کردم و از خدا راه نجات خواستم. معجزه خواستم. معجزه.
با فکر آرزوهام و قشنگی ستاره‌ها خوابم برد. وسط شب طرفای ساعت ۳و نیم از خواب پریدم. چشمم افتاد به هلال خیلی زیبای ماه که طلایی بود جای سفید و تو آسمون سیاه سیاه بین ستاره‌ها می‌درخشید. نمی‌تونم بگم چه حسی بهم دست داد. یهو بلند گفتم واااااااااااو! چققققققققققققدر باشکوه! و بعد دلم نمیومد دیگه بخوابم. دلم میخواست اینقدر به هلال ماه زل بزنم که روز بشه. ولی دست من نبود. در حال تماشای شکوهش خوابم برد و وقتی بیدار شدم ماه دیگه اونجا نبود. به جاش پرتوهای خورشید داشتن می‌سوزوندنم.
کاش هیچوقت نعمت به هیجان اومدن از آسمون شب رو از دست ندم. کاش این بخش شور زندگی در من نمیره. کاش.

 

۲.

سجاده‌م رو پهن کردم تو بالکن که از گرما نپزم موقع نماز. رفتم وضو بگیرم. وقتی برگشتم دیدم سجاده خیسه و روی چادرنمازم قطرات ریز باران می‌نشینن. لحظه‌ی لطیفی بود. اشکم دراومد. نشستم به گریه... بلند بلند. 

  • ۷ نظر
  • ۱۱ سپتامبر ۲۳ ، ۱۹:۱۱
  • مهسا -

از کمی بعد از عید که قرار شد وقت سفارت بگیرم برای دعوت خواهرم و مهراد رویاپردازیم شروع شد. صبح و شب بارها و بارها و بارها لحظه‌ی دیدنشان در فرودگاه را تصور کردم واز فکرش قند در دلم آب شد. پیش خودم می‌گفتم حتی اگر عملی نشود و ویزا صادر نشود، باز شیرینی همین لحظاتی که تصور کرده‌ام و تجربه کرده‌ام در دنیای خیالیم برای مدتی حالم را بهتر کرده و شور زندگی را به قلبم برگردانده.

وقتی بالاخره ویزا صادر شد حالم قابل توصیف نبود. ناگهان همه‌ی رویاها و خیال‌هایم، همه ی آرزوهایم برای اینکه «خواهرم» به خانه‌ام بیاید و میزبان مهراد کوچک عزیزم باشم داشت واقعی می‌شد. دل توی دلم نبود و بینهایت شاد بودم.

آمدند و با خودشان شور زندگی را سوغات آوردند. حالم بهتر شد. چندین نفر بی که خبر از حضور خواهرم و مهراد داشته باشند بهم گفتند که چشمهایم در عکسها می‌خندند و برق می‌زنند. معلم مصریم یک روز گفت: چقدر خوشگل شدی. چرا؟ بعد خودش گفت: آهاااان فهمیدم! خوشحالی! آدم‌های وقتی خوشحالند خوشگل می‌شوند.

احساس می‌کنم این یک ماهی که پیشم بودند بهترین روزهای عمرم بود. مدت‌ها بود دلم اینجور گرم و سرم این همه بی خیال نبود. تولد سی سالگی من را با هم جشن گرفتیم باز از نو. تولد ۷ سالگی مهراد را هم. شهربازی رفتیم، کایاک‌سواری کردیم، دوچرخه‌سواری کردیم، موزه‌های هیجان‌انگیز را با هم بالا و پایین کردیم و شهرهای مختلف را با هم کشف کردیم و طعم‌های جدید را با هم تجربه کردیم. رفتیم ایتالیا و در شیشه‌سازی‌های مورانو و خانه‌های رنگی بورانو و کوچه‌های تنگ و باریک ونیز گم شدیم. به رویاها و آرزوهای نشدنی‌ روزهای کودکی و نوحوانیمان رنگ واقعیت زدیم. و مهراد بخشی از همه‌ی این‌ها بود. بودن مهراد کنارم، در جایی که می‌توانستم بهش بگویم «خانه‌ی من» حس عجیبی بود.

 

حالا که برگشته‌اند، می‌بینم حسم نسبت به خانه‌ام عوض شده. گوشه گوشه‌اش برایم رنگ زندگی بیشتری گرفته چون آن را با عزیزترین‌هایم به اشتراک گذاشته‌ام. آن مبلی که مهراد رویش نشسته و کارتون تماشا کرده، آن تراسی که روی میز و صندلی‌هایش با مهراد و مریم صبحانه خورده‌ایم، آن غذاسازی که مریم باهاش آشپزی کرده، آن فرش گوشه‌ی اتاق که مهراد رویش نشسته و کاردستی درست کرده و ... . همه‌ی این‌ها حالا برایم زنده شده‌اند. جان گرفته‌ اند به خاطرات شیرین.حس عجیبیست. 

 

x شکر.

  • ۴ نظر
  • ۰۳ سپتامبر ۲۳ ، ۱۱:۵۰
  • مهسا -

اولین باری که به ۳۰ سالگی فکر کردم، داشتم فرندز می‌دیدم. تولد سی‌سالگی ریچل بود و افسرده و غمگین بود. از همان روز در ذهنم ۳۰ سالگی شد غولی که قرار نیست هیچوقت بهش برسم. تصوری از زندگی بعد از دهه‌ی ۲۰ تا ۳۰ در ذهنم نداشتم. بزرگسال‌ترین آدم‌هایی که می‌شناختم و هنوز «جوان» حسابشان می‌کردم ۲۷-۸ ساله بودند. ۳۰ ساله‌ها به نظرم آدم‌های بزرگسالی بودند که دیگری وقت آرام گرفتن و دست از ماجراجویی کشیدنشان بود. برای منی که به ماجراجویی زنده‌ام، تصور جذابی نبود این زندگی. 

از ۲-۳ ماه پیش آهسته آهسته افسردگی ۳۰ سالگی به سراغم آمد. معاشرت با دوستان عرب هم برایم همه چیز را سخت‌تر می‌کرد. برای عرب‌ها زن ۳۰ ساله واقعا جوان نیست. و من از اینکه این را به رویم می‌آوردند غمگین می‌شدم. برای منی که همیشه تولدم هیجان انگیزترین روز سال بود و از یک ماه قبلش برایش روزشماری و برنامه‌ریزی می‌کردم، تولد امسال تبدیل به زجر شده بود. شده بود روزی که از طرفی دلم نمی‌خواست بهش برسم و از طرف دیگری می‌دانستم که تنها درمان افسردگیم همین است که بهش برسم و ازش بگذرم و ببینم که نه آسمانی به زمین آمد، نه جهانی به پایان رسید، نه مویی سفید شد و نه چروکی روی صورتم افتاد. :))‌ القصه که روز شادی نبود برایم. شب تولدم هم بدترین شب یک سال اخیرم بود شاید. جوری گریه کردم و با هق‌هق به خواب رفتم که سال‌ها بود اینجور گریه نکرده بودم. صبح روز تولدم هم بیدار شدم با خودم گفتم امروز را فقط با پرخوری عصبی و گریه خواهم گذراند و از فردا زندگی طبیعی را از سر خواهم گرفت. ولی دوستان عزیزم جوری سورپرایزرم کردند که خاطره‌ی خیلی شیرینی از این تولد که فکر میکردم قرار است بدترین و غم‌بارترین تولدم باشد برایم ساخته شد. 

دیشب که برگشتم خانه دیگر آن دختر غمگین روز قبل نبودم که رویش نمیشد توی آینه نگاه کند و چشم‌های پف‌کرده‌ از اشکش را ببیند. دلم گرم بود به داشتن دوستانی در کشور غریب که محبتشان اینقدری هست که بلند شوند بیایند شهر بغلی برای سورپرایز کردن من و برای اینکه تنها نباشم این روز را. 

بعد توانستم مث هرسال برگردم و به جای اضطراب سال بعد و دهه‌ی بعد، به سالی که گذشت نگاه کنم و خودم را به «محاسبه» بکشانم. 

امسال سال خیلی خوبی بود برای من. با وجود تمام اتفاقات بیرونی،‌ آشوب‌های سیاسی، نگرانی‌های کشنده،‌ و غصه‌های شدید، از نظر شخصی،‌ سالی بود آهسته برای من ولی خیلی خیلی خوب. همزمان با تلاش برای آنکه در بیرون خودم و برای دنیایم و برای ایران اثرگذار باشم، وقت زیادی را صرف درونم کردم. صرف اینکه ناآرامی‌ها و ناامنی‌ها و ناخالصی‌های درونم را حل کنم. در دنیای کاریم پیشرفت خاصی نکردم و بر خودم آسان گرفتم،‌ چون نیاز به این زمان داشتم برای خودم و دنیای عمیق درونیم. حالا که به این یک سال نگاه می‌کنم حس می‌کنم برایم سال پربار و مفیدی بوده. خیلی بیش از حد تصورم و خیلی بیش از آنکه فکرش را می‌کردم که شدنی باشد. 

برای سال بعدم می‌خواهم هدفم را شیفت بدهم روی زندگی حرفه‌ایم. در کارم خوشحال نیستم. روزهای زیادی با فکر «من چقدر از کارم متنفرم» از خواب بیدار می‌شوم و واقعا عذاب می‌کشم از این شرایط. حالا وقتش است که به این بعد از زندگیم بپردازم. ان شاءالله. :)‌

ضمنا قصد عقب کشیدن از ماجراجویی و آرام گرفتن و ریشه کردن هم ندارم. شهر باید به من ۳۰ ساله عادت بکند! :)))) همین است که هست :دی 

  • ۹ نظر
  • ۱۰ جولای ۲۳ ، ۱۲:۴۹
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی