بیحوصله لم داده بودم روی صندلیهای سفت و چوبی کلاس و تظاهر میکردم که دارم به لکچر در مورد Conversational Agents گوش میدهم در حالی که ذهنم پیش تعطیلات عیدی بود که قرار نیست به ایران بیایم و دلم پر از حس عجیب بود. یک دفعه چشمم در اسلاید روبهرو به کلمهی Shiraz افتاد. مثال ارائهدهنده درمورد کاربری بود که از bot درخواست پیشنهاد رستوران کرده بود و یکی از دو پیشنهاد bot رستورانی بود به نام Shiraz. کلمه را ۳ بار خواندم و احساس کردم چقدر ذهنم از این کلمه خالیست. هم آشنا بود و هم ذهنم تهی بود از أن. شروع کردم به کمی بلند بلند (در حدی که در سالن ارائه امکان پذیر بود) تکرار کردن کلمهی شیراز. ۴بار. ۵بار. آخرین بار که این کلمه را به زبان آورده بودم کی بود؟ آخرین بار که شنیده بودمش کی بود؟ کمکم و بعد از چند بار تکرار بلندبلند آن و شنیدن صدای خودم با گوش خودم، کلمههای مرتبط شروع به آمدن به ذهنم کردند: مریم، خوابگاه، رنگینک، کلمپلو. حافظ، سعدی، بهارنارنج، فالوده، سیل، شاهچراغ. آقاغوله*، داروسازی، المپیاد شیمی. اردو، مدرسه، دبیرستان، آناهیتا. با هر کلمهی جدیدی که به ذهنم آمد و هر کانتکست جدیدی و هر خاطرهی جدیدی کلمهای که اول برایم سیاه و سفید و محو بود رنگ گرفت. مفهوم پیدا کرد. کلمهای که برایم بیگانه شده بود کمکم آشنا شد و گرم و نزدیک. و بعد دلم برایش تنگ شد. چطور میشود دلتنگ شهری شد که کمتر از ۳ روز در آن بودهام؟ میشود. من گاهی دلتنگ کوچههای آتن هم میشوم. گاهی دلم تنگ بیروت هم میشود. گاهی دلم میخواهد همه چیز را بگذارم و به قاهره برگردم! من دلتنگ جاهایی میشوم که هرگز در آنها نبودهام. مگر شاید در زندگیهای پیشینم. کسی چه میداند؟ وقتی میشود دلتنگ شهرهای نادیدهی جهان شد، چرا دلتنگ شیراز زیبا با مردمان مهربانش با لهجهی شیرینشان نشوم؟ وقتی بیقراریهای سال دوم دانشگاهم به حضور مریم نازنینم قرار گرفت، مریم نازنینم با همهی عشقش به شیراز زیبایش، چرا دلتنگ شیراز نشوم
تجربهی غریبی بود. این دلتنگ کلمهها شدن. این گم کردن واژهها. گم کردن معانیشان. انگار که کلمههای فارسی یکی یکی بروند و جا خوش کنند در یک صندوق دور از دسترس ذهنم. طوری که غریبه شوند برایم. چقدر وقت بود رمان فارسی نخوانده بودم؟ پشت سر هم داستایوفسکی خواندم. آنقدر که برایم سنتپطرزبورگ آشناتر از شیراز شد. پشت سر هم یالوم خوانده بودم و پا به پای نویسنده در کوچههای شهرهای مختلف اروپا قدم زده بودم. چقدر وقت بود که رمان محلی نخوانده بودم؟ همان شب اتگار از ترس گم شدن واژهها، از ترس اینکه بقیهی کلمهها هم یکی یکی رفته باشند و کنار شیراز آن ته صندوق جا خوش کرده باشند هجوم بردم به رمانهای فارسی. پس از مدت خیلی زیاد.
«قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» اسم کتاب بود! از خودم پرسیدم «شیراز را بیشتر دوست داری یا سنتپطرزبورگ؟» و حمله کردم به کتاب. اگر چه لوکیشن داستانها آمریکا بود، نیویورک، نیوجرسی، رودخانهی هادسون، والاستریت، اما باز آن وسطهایش دانشگاه تهران داشت. کتابفروشهای خیابان انقلاب و آش نیکوصفت داشت. چند وقت بود که به آش نیکوصفت فکر نکرده بودم؟ راستی یادم باشد تهران که رفتم، بروم آش رشته بخورم با نان بربری تازهی داغ. بروم دانشکدهی علوم بنشینم توی لابی تا مهزاد آزمایشش تمام شود، از آزمایشگاه بیاید پایین، روپوش سفیدش را بگذارد توی کمدش و بعد با هم برویم جمالزادهی جنوبی. برویم بنشینیم روی میز و صندلیهای طبقهی دوم. من آش رشته بخورم و مهزاد آش شله قلمکار. از در و دیوار بگوییم. من از رفقایم، از درسهایم، از خستگیهایم. مهزاد از آزمایشهایش، از خواهر دوقلویش، از خواهرزادهاش. راستی چند وقت بود به «شلهقلمکار» فکر نکرده بودم؟ به جمالزادهی جنوبی؟ به نیکوصفت؟ مهزاد دیگر تبریز نیست این روزها؟ حالا شده دانشجوی دکتری دانشگاه تبریز؟ دیگر در خوابگاه نیست؟ چه میدانم. برای من چه فرقی میکند؟ برای من مهزاد همیشه در دانشکدهی علوم دانشگاه تهران است و خوابگاه فاطمیه. شماره اتاقمان در خوابگاه چمران چند بود؟ ۳۱۲؟ ۲۱۳؟ ساختمان فیض؟ ۷۰؟ ۷۱؟ فرقی هم میکند؟ مهزاد که دیگر نیست. من که دیگر نیستم. راستی گفتم که مریم عزیزمان هم دیگر نیست؟ مریم زودتر از ما رفت. اول از خوابگاه رفت. بعد از ایران رفت. حالا چند سالی هست که تورنتوست. چند سال پیش دیدمش برای آخرین بار؟ یادم نیست. خیلی وقت است به آن فکر نکردهام.
حالا که من نیستم، کی دارد روی تاب خوابگاه چمران تاب میخورد و گریه میکند برای نمرهی درسی که فکر میکند میافتد؟ از امتحان میانترم سیگنال که برگشتم مستقیم رفتم نشستم روی تاب. تاب خوردم و گریه کردم. آنقدر گریه کردم که خدا صدایم را شنید. اگرنه با ۱۰ پاس نمیشدم. میشدم؟ فرقی هم میکند؟ حالا، ۴ سال بعد، ۵هزار کیلومتر آنسوتر؟ راستی چند وقت بود به خوابگاه چمران فکر نکرده بودم؟
نکند یادم برود همه چیز را؟ نکند غریبه شوم با خودم، خاطراتم، گذشتهام؟ نکند همه چیز رنگ ببازد برایم؟ نکند Dam Square برایم معنیدارتر بشود از میدان انقلاب؟ نکند American Book Center برایم ملموستر بشود از کتابفروشیهای انقلاب؟ نکند Science Park برایم آشناتر شود از دانشکده فنی؟
شیراز. حافظ میخوانم. به آناهیتا فکر میکنم. به آقاغوله. به مریم. به رنگینک. به کلکلهای همیشگیمان با مریم وقتی من از قول صائب تبریزی میخواندم «که گفته است اصفهان نصف جهان است// اگر باشد جهانی، اصفهان است» و او برایم از قول حافظ میخواند «اگر چه زنده رود آب حیات است ولی شیراز ما از اصفهان به».
* ماجرایش شخصیست. نپرسید :)
- ۵ نظر
- ۲۳ فوریه ۲۰ ، ۰۲:۰۶