هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در ژانویه ۲۰۲۵ ثبت شده است

داشتم فکر می‌کردم که چقدر عجیب که من هیچی درمورد کارم ننوشتم اینجا. یعنی اینقدر این بخش از زندگیم برام غیرجدی و غیرمهمه که حتی درموردش ننوشتم.

چند ماه پیش داشتم کارم رو عوض می‌کردم و یه هفته مونده به شروع کار جدید، مجبور شدم کنسلش کنم چون محل کار قبلی بهم آفر بهتری داد برای اینکه بمونم.

چندین ماهه داریم روی یه پروژه خیلی بزرگ برای امارات -به طور مشخص ابوظبی- کار می‌کنیم و این پروژه احتمالا چند سالی طول بکشه. رئیسم نمی‌تونست بذاره برم وسط این پروژه به این مهمی و برای همین آفر خیلی خوبی بهم دادن و موندگار شدم. 

حالا دیروز رئیسم زنگ زد و گفت که قراره یه زیر پروژه‌ی جدید این پروژه رو مدیریت کنم و من یهویی پر از استرس شدم. واقعا مدیر خوبی نیستم. می‌دونم بالاخره از پسش برمیام ولی خیلی بهم استرس می‌ده و خیلی خارج از کامفورت زونم‌ه. حالا این هیچی. رئیسم گفت که تیم امارات دوست دارن که برم حضوری اونجا کار کنم مدتی چون تفاوت زمانی داره اذیتشون می‌کنه و ترجیح می‌دن یه نفر از تیم فنی حضور داشته باشه اونجا. من چندین ماه پیش تلویحا پذیرفته بودم که برم مدتی ابوظبی کار کنم ولی بعدش امضای قرارداد طول کشید و فکر کردم دیگه انجام نمی‌شه. ولی خب الان دوباره بهم این آفر رو دادن. از طرفی اون موقعی که این رو پذیرفته بودم برای فرار از زمستون‌های آزاردهنده‌ی اروپا بود. ولی الان داریم وارد فصل خوب می‌شیم و هوا خوب می‌شه :)) حالا علی الحساب گفتم اگر ماه مارچ باشه، میرم. دوست دارم ماه رمضون یه کشور مسلمون عرب رو تجربه کنم. ولی خب استرس هم دارم. 

قوانین حقوق بشری و آزادی بیان امارات شبیه فیلمای آخرالزمانیه. باید یاد بگیرم جلوی زبونم رو بگیرم و حتی چیزی تو سوشال مدیا ننویسم که انتقادی باشه. حتی یه سر سوزن. یعنی حتی تو وبلاگم هم نباید بنویسم درموردش وقتی میرم :))‌ باید خیلی حواسمو جمع کنم و من در این زمینه اصلا کنترل خوبی ندارم و هرچی دلم می‌خواد می‌گم و معمولا تو دردسر میفتم :)) 

ما حتی برای اینکه بتونیم روی این پروژه کار کنیم باید چک امنیتی امارات رو می‌گذروندیم. برای این چک یه فرم دادن پر کنیم که به قدری توش اطلاعات می‌گرفتن که من ترسیده بودم. یعنی حتی دوستان و اعضای خانواده‌مونو باید معرفی می‌کردیم. یه جا هم درمورد دین و مذهب پرسیده بود که من بهشون زنگ زدم و گفتم من این بخش رو پر نمی‌کنم و اصلا احساس راحتی ندارم که دارین این سوالارو می‌پرسین. و گفتن اشکالی نداره استثنائا مذهب رو وارد نکن.

حالا فعلا که قطعی نیست. ولی به احتمال زیاد حداقل مدت کوتاهی ابوظبی خواهم بود و از اونجا پروژه رو مدیریت می‌کنم. کاش امارات برای ایران ویزا نداشت که پدر و مادرم بیان پیشم اقلا حالا که اینقدر نزدیک ایران خواهم بود. ولی ویزاش خیلی گرونه. ابوظبی هم که همه چیش گرونه.

داشتم فکر می‌کردم که همه‌ی این چیزها برای کسی که کارش براش مهم باشه چقدر مطالب مهمین برای هیجان‌زده شدن. بعد من اصلا انگار نه انگار. اینقدر کارم برام غیر مهمه :)) همین که سقفی بالای سرمه و نونی سر سفره برام کافیه. انگار هنوز باورم نشده که شاغلم و کارمندم و برای ۳۴ سال دیگه هم باید کار کنم تا بازنشسته بشم. :)))) هنوز فکر می‌کنم کودکم و قراره برگردم دانشگاه بعد از مدت کمی. 

  • ۷ نظر
  • ۱۱ ژانویه ۲۵ ، ۱۰:۵۲
  • مهسا -

در جواب به دوست عزیز وبلاگی در مورد خاطره‌ای از بعد از امتحان آیلتسم نوشتم. یکهو به ذهنم رسید که شاید در وبلاگ قبلی در موردش نوشته باشم. رفتم که یاد خاطره و احساساتم بیفتم و افتادم در دام مرور خاطرات! :)) چندتایی از پست‌های وبلاگم را خواندم و حقیقتا ملغمه‌ای از احساسات را تجربه کردم. انگار مهسای جوان‌تر جلویم ایستاده بود و من را نمی‌دید و غر می‌زد و از جهان می‌نالید و حس می‌کرد چقدر بزرگ شده و چقدر همه چیز را می‌فهمد و دست و پا زدن‌های مرا نمی‌دید برای اینکه بهش بگویم آرام بگیرد و بداند که چقدر نمی‌داند و چقدر جهان بزرگتر از ادراکش است. حس عجیب، دردناک، جالب و در عین حال زیبایی بود! 

این پست را دیدم و خنده‌ام گرفت حقیقتا از اینکه یک روزی (۲۷ فرورودین ۷ سال پیش)‌ چقدر برایم انگلیسی حرف زدن ترسناک بوده و چطور الان فکر کردن و خواب دیدنم هم انگلیسی شده. 

دیروز در حال اسکرول کردن تیک‌تاک و دیدن ویدیوهای معرفی کتاب‌های مختلف بودم که اتفاقی سر از یک لایو آمریکایی در آوردم. موضوع بحث سقط جنین بود. یک گروه بچه‌ی ۱۸ ساله که فکر می‌کردند خیلی بزرگ شده‌اند و همه چیز جهان را می‌دانند مشغول جر و بحث با آدم‌های دیگر بودند و از این می‌گفتند که سقط جنین بی «هیچ» استثنایی قتل نفس است و  جرم. همینجور که مبهوت خامی بحث‌ها و استدلال‌هایشان شده بودم، بهشان گفتم کاش به ۱۸ سالگیتان رحم کنید، کمی از آن منبر نصیحت بیایید پایین، کمی صبر کنید برای دیدن جهان، یاد گرفتن تفکر انتقادی، شنیدن تجربه‌های انسان‌ها و ... تا ذهنتان از این باینری سیاه/سفید خارج شود و متوجه شوید که هر چیزی در جهان gray areaیی دارد که در آن هیچ چیز قطعی نیست. بهشان برخورد که نه! ربطی به سن ندارد و ما همه چیز را می‌دانیم و کلام خدا استثنا ندارد و Jesus ناراحت می شود از قتل نفس. گفتند ما متکی‌ایم بر یافته‌های علمی و از تجربه شخصی صحبت نمی‌کنیم در نتیجه ربطی به سن ندارد. گفتم شما حتی نمی‌دانید علم و مطالعات علمی چطور کار می‌کنند. گفتند البته که می‌دانیم! کافیست منابعمان را از سایت‌های با دامنه‌ی .gov و .net بگیریم. 

چنان خندیدم بعد از آن که دلم درد گرفت. 

بعد نشستم به این فکر کردم که چقدر آدمی که با یک ایدئولوژی خاص بزرگ شده در سن‌های پایین‌تر فکر می‌کند همه چیز را می‌فهمم و همه چیز سیاه و سفید است خیر و شر از هم جدا هستند. چقدر ذهن آدم برای عدم قطعیت و مناطق خاکستری جا ندارد. هرچه بزرگتر می‌شود، آدم‌های بیشتری می‌بیند ،‌سبک زندگی‌های متنوع‌تری را می‌بیند و تجربه‌های انسانی بیشتری را می‌شنود، ذهنش بازتر می‌شود و جا باز می‌کند برای این ناحیه‌های بی قطعیت خاکستری.

القصه که به آن نوجوانان تازه ۱۸ ساله‌شده‌ی در کلیسا بزرگ‌شده خندیدم ولی واقعیت این است که خودم هم همین بوده‌ام یک روزی. چه بسا که یک روزی در آینده به خود ۳۱ ساله‌ام هم نگاه کنم و همین را درموردش بگویم. همین است که سعی می‌کنم مهربان باشم با آدم‌های جوان‌تر حتی وقتی مغرورانه و قطعی حرف می‌زنند. اساسا فهم اینکه «انسان» چه موجود پیچیده‌ایست، کار ساده‌ای نیست. نیاز به تجربه‌ی زندگی و دیدن بالا و پایین زندگی و ملاقات آدم‌های متنوع و خروج از اکوچمبر و شنیدن «قصه»‌ی آدم‌ها دارد.

تجربه‌ی امروزم از مواجهه با مهسای جوان‌تر که در میانه‌ی کلماتم و خاطراتم از دوران دانشجویی متبلور شده تجربه‌ی جذابی بود. 

یادم می‌آید وقتی دانشگاه را شروع کردم،‌ دلیلم برای شروع نوشتن خاطرات این بود که یک روزی که مادر شدم دخترم خاطراتم را بخواند و من کوچکتر بی‌تجربه را ملاقات کند و باهام حس نزدیکی کند. در دوران خوابگاه فکر و ذکرم این بود که تا می‌توانم خاطره بسازم تا فرداروزی خاطره‌ها را در حال خوردن چای و خرمای بعداز ظهر برای دخترم بگویم. فکرم این بود که خاطرات و تجربه‌هایم با مادر خودم را با دختر خودم بسازم. 

الان برای معصومیت خود جوان‌ترم دلم ضعف می‌رود. به احتمال خیلی خیلی بالا هیچوقت مادر هیچ دختری نخواهم بود. ولی نشستم و در حال خوردن چای و خرما، این بار مهسای جوان‌تر خاطرات یک دهه پیش را برای مهسای امروزی یادآوری کرد. بغلش کردم. بوسیدمش و بهش گفتم همه چیز در آخر درست می‌شود و هرچیزی سر جای خود قرار می‌گیرد و دل‌شکستگی‌های دوران دانشجویی و استرس‌های امتحانات سال دوم و ناکافی بودن‌های سال سوم و استرس کنکور سال چهارم می‌گذرد. استرس اپلای کردن و آیلتس دادن می‌گذردو زندگی می‌گذرد و هی شکست میخورد و هی به زندگی ادامه می‌دهد چون چاره‌ای نیست. چون زندگی همین است. و چقدر زندگی عجیب است. چقدر زیباست. و چقدر سهمگین است. 

 

پ.ن:‌ راستی! یک سری پست‌های وبلاگ قدیمیم را که می‌خواندم متوجه شدم یک وقتی چقدر خوب می‌نوشته‌ام! :(‌ و چقدر دیگر نمی‌توانم آن طوری بنویسم. از بس که دیگر فارسی نمی‌خوانم و فارسی حس نمی‌کنم و فارسی فکر نمی‌کنم و فارسی خواب نمی‌بینم. 

  • ۹ نظر
  • ۰۶ ژانویه ۲۵ ، ۱۲:۲۷
  • مهسا -

هلندی‌ها هستند و آتش‌بازی سال نویشان! 

در برابر هر چیزی در جهان واکنششان در حد پوکرفیس است تا جایی که آدم فکر می‌کند اساسا «هیجان» برایشان تعریف‌‌شده نیست و ادوات لازم برای بروز آن در آن‌ها تعبیه نشده! :)) تا آن که سال نو می‌شود و دیوانه‌بازی حیثیتیشان را برای آتش‌بازی سال نو می‌بینی. از مدت‌ها قبل برنامه‌ریزی می‌کنند. با ماشین می‌روند آلمان و مواد محترقه‌ای را که در هلند ممنوع است می‌خرند و انبار می‌کنند تا برسیم به سال نو و صحنه‌های زیبا (و صد البته آلوده‌کننده‌ی هوا) خلق کنند. در خیرلی از کشورها آتش‌بازی سال‌ نو به صورت مرکزی توسط دولت برگزار می‌شود. انگار شهروندها فقط بیننده‌اند. در هلند اما اجرای این رسم دولتی نیست و دست خود مردم است. از ساعت ۶ عصر تا ۲ شب سال نو همه چیز آزاد است. 

پارسال آتش‌بازی سال نو را با پدر و مادرم از روی پشت بام خانه تماشا کرده بودیم و محو زیبایی‌اش شده بودیم. امسال ذوق داشتم که همان تجربه را تکرار کنم و بروم روی پشت‌بام و از ویوی بی‌نظیر خانه لذت ببرم. فکرش را نکرده بودم که هجوم خاطرات ممکن است آزارم بدهد. بیشتر سب سال نو سرم توی کتاب بود تا فکر نکنم و دل‌تنگ نشوم. امسال به خاطر باد شدید و هشدارهای زیاد حجم آتش‌بازی کمتر از سال‌ پیش بود ولی باز هم به قدری بود که بنشینم و تماشا کنم. من اما می‌خواستم چیزی من را به یاد پارسال نیندازد. نزدیک‌های ۱۲ رفتم روی پشت بام. هیچ کس نبود. تاریکی و سرما و تنهایی نفوذ کرد به مغز استخوانم و اشک و بغض امانم را برید. ساعت ۱۲ شد و من به جای خنده گریه کردم. دلم تنگ شده بود. تازه فهمیدم صحنه‌های لباسزیبایی که پارسال در مغزم ثبت شده بوده بیشتر به خاطر حضور گرم پدر و مادرم بوده تا زیبایی آتش‌بازی. کمی بعد از ساعت ۱۲ همسایه‌ها با گیلاس‌های شامپاینشان آمدند بالا و آهنگ سال نو گذاشتند و رقصیدند و بلند بلند به هم تبریک گفتیم سال نو را. حالم به اندازه‌ی یک اپسیلون بهتر شد ولی باز بغض رهایم نکرد. بعد هم برگشتم پایین و بقیه‌ی شب را تا نزدیک‌های ۴ صبح که آتش‌بازی تمام شود و صدا متوقف شود و بتوانم بخوابم کله‌ام را زیر پتو کردم تا آتش‌بازی‌ها را نبینم و گریه نکنم. 

همیشه یک فکری ته ذهنم بود که وقتی پاسپورتم را بگیرم یک سالی موقتی برمی‌گردم ایران. حالا اما که پاسپورتم را گرفته‌ام می‌دانم که نمی‌توانم برگردم. نه به خاطر آلودگی هوا و قطعی اینترنت و برق و آب و گاز. نه به خاطر نبود آزادی و سیاستمداران احمق، بلکه به خاطر اینکه هربار به ایران می‌آیم بیشتر حس عدم تعلق و غریبگی می‌گیرم. هربار اینسکیورتر می‌شوم در برابر آدم‌ها. همه حتی دوستانم کم‌کم شبیه مدل‌ها و فشن‌شوها لباس می‌پوشند. در خیابان‌های اصفهان که راه می‌روم احساس underdressed بودن و به شدت قدیمی بودن آزارم می‌دهد. من فکر نمی‌کنم تغییری کرده باشم در این سال‌ها. منظورم این است که من ناگهان شروع به بد لباس پوشیدن یا ساده پوشیدن یا ساده گشتن نکرده‌ام. همیشه همین شکلی بوده‌ام ولی هیچوقت چنین حس ناهمگونی با محیط نداشته‌ام که در آخرین سفرم به ایران داشتم. وقتی آدم‌ها از برنامه‌های ثابت ماهانه‌شان صحبت می‌کنند پدیکور و مانیکور و ژلیش ناخن و فیلر و بوتاکس و فیشال و ... جزء برنامه است. وقتی من ایران بودم برنامه‌ی ثابت ماهانه‌مان بند ابرو و صورت بود. یک وقتی برادر کوچکترم که عکاس است به من می‌گفت دست‌هایم قشنگ است و برای عکس‌هایش که دست در آن‌ها وجود داشت از دست من استفاده می‌کرد. حالا وقتی عکس می‌گیرم برای استوری یا هر چیز دیگری حواسم هست دست‌هایم را پنهان کنم چون حس می‌کنم دستم زشت است اینقدر که شبیه دیگران نیست. 

اینکه هلند در انتهای طیف سادگی-تجمل قرار دارد و من قطعا به این زندگی خو گرفته‌ام درست است. ولی حس می‌کنم من تغییری نکرده‌ام و سادگی‌ام مثل همیشه است در حالی که در ایران خیلی سریع آدم‌ها به مراحل بعدی رفته‌اند. 

من با آدم‌های این ایران جدید هم غریبه‌ام. ما هنوز در مهمانی‌هایمان نوشیدنی اصلی چای است. با دوست‌های ایرانم که حرف می‌زنم تصاویری که از مهمانی‌هایشان بهم می‌دهند برایم غریبه و شوکه‌کننده است. 

این غریبگی برایم آزاردهنده است. 

شب سال نو دلم گرفته بود از باور اینکه باید به این سال نو عادت کنم و آن را به عنوان رسم خودم بپذیرم و چشمم دنبال اول فروردین نباشد. 

آدم فکر می‌کند این درگیری‌های ذهنی مال سال‌های اول مهاجرت است. ۶ سال گذشته و من هنوز درگیرم. حس می‌کنم این اولین باری بود اصلا که با خودم به این مسئله فکر کردم به طور جدی و با واقعیت روبه‌رو شدم. همه‌ی این‌ها سال نو. در حال تماشای آتش‌بازی آمد توی ذهنم. حس کردم زیر پایم خالی شد. انگار دیگر جایی را ندارم که بهش برگردم به جز چاردیواری خانه‌ی پدر و مادرم. انگار ایران برایم خلاصه شده در همین چاردیواری و رویای آزادی که با فکر آن زندگی می‌کنم ناگهان دور و دورتر شده. 

دلم تنگ است. 

این‌ها همه اما مال شب سال نو بود. دیروز صبح که بلند شدم حالم خوب بود و همه‌ی این فکرها از ذهنم رفته بود. اما نوشتمشان اینجا تا سال‌ها بعد وقتی این ژورنال‌های خودم را می‌خوانم یادم بیاید که چه ذهن آشفته‌ای داشته‌ام.

سال نوی هرکسی که خارج ایران است و با تقویم میلادی زندگی می‌کند مبارک. 

 

می‌دانستید که در اروپا تا همین قرن ۱۶ میلادی سال نو ماه مارچ شروع می‌شده؟‌ اول سال نو تاریخ ۲۵ مارچ بوده (۵ فروردین)‌ یعنی خیلی نزدیک به سال نوی ایرانی. مناسبتش ظهور جبرئیل بر مریم (س) بوده برای دادن نوید و مژده‌ی تولد مسیح. به طور دقیق ۹ ماه فاصله دارد تا کریسمس که تولد مسیح دانسته شده (که هیچ مدرک تاریخی ندارد و صرفا re-branding یک مناسبت پگان است که در این تاریخ جشن گرفته می‌شده.)

این همه چیز درمورد سال و تقویم می‌دانستم اما این یکی برایم جدید بود. نمی‌دانستم تا همین چند قرن پیش نزدیک هم بوده سال نوی مایمان. 

  • ۸ نظر
  • ۰۲ ژانویه ۲۵ ، ۱۱:۲۰
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی