هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۱۹ مطلب با موضوع «سفر» ثبت شده است

روزهای گذشته و کل تعطیلات کریسمس آسمان ما خاکستری بوده و هوا به شدت دلگیر. تعطیلی مغازه‌ها و نبود شور و شوق و جنب و جوش در شهر -کریسمس تعطیلات خانوادگیست و آدم‌ها آن را در خیابان نمی‌گذرانند- هم مزید بر علت شده بود که خلقم تنگ شود و حسابی انرژیم کم شود. تصمیم گرفتم روز سرد شنبه را به قطار سواری و دیدن شهر آمرسفورت بگذرانم :)) آمرسفورت شهریست نزدیک اوترخت و شنیده بودم که شهر تاریخی و قشنگیست و برای خانه خریدن هم مناسب است. با خودم گفتم هم فال است و هم تماشا. می‌روم آمرسفورت را می‌بینم و فضا و محیطش را هم برآورد می‌کنم. با قطار تا ایستگاه فرودگاه رفتم که از آنجا قطار عوض کنم به سمت آمرسفورت. ساعت ۱۲ رسیدم ایستگاه فرودگاه. قطار آمرسفورت ساعت ۱۲:۰۸ حرکت می کرد و ۴۰ دقیقه‌ای راه بود تا آمرسفورت. همینطور که ایستاده بودم دم تابلوی زمان قطارها، دیدم قطاری هست ساعت ۱۲:۰۳ به سمت نیمیخن،‌ شهری در جنوب شرقی هلند و تقریبا نزدیک مرز آلمان. سریع گوشیم را درآوردم و چک کردم ببینم تا نیمیخن چقدر طول می‌کشد و دیدم ۱.۵ ساعت طول مسیر است. در عرض ۳ دقیقه تصمیم گرفتم به جای آمرسفورت بروم نیمیخن! :)) و سریع پریدم توی قطار. همینقدر ناگهانی و بی‌برنامه! :)) 

در راه کمی درمورد این شهر سرچ کردم و جاهای قشنگش را بوکمارک کردم توی گوگل مپ و کمی هم درمورد تاریخش خواندم. این شهر قدیمی‌ترین شهر هلند است که تاریخش به ۲۰۰۰ سال قبل برمی‌گردد زمانی که امپراطوری روم از آن برای ساخت یک کمپ نظامی استفاده کرده است. در سال ۱۹۴۰ و در پی حمله‌ی آلمان نازی به هلند، نیمیخن اولین شهری بوده که به اشغال آلمان درآمده و در سال ۱۹۴۴، هواپیماهای آمریکایی به اشتباه نیمیخن را بمباران کرده اند در حالی که قصد داشته‌اند شهری در آلمان را بمباران کنند. در این حمله مرکز شهر به شدت آسیب می‌بیند و ۷۵۰ نفر کشته می‌شوند. در سال‌های قبل از ۲۰۰۰، این شهر چپترین و سوسیالیست‌ترین شهر هلند بوده تا جایی که به آن لقب «هاوانای رود وال» را داده‌اند. هاوانا پایتخت کشور سوسیسالیستی کوبا و وال اسم رودیست که نیمیخن در کناره‌ی آن ساخته شده است. 

همکار هلندی‌ام اهل شهر تیلبرخ است ولی در نیمیخن درس خوانده و از زمان دانشجویی همان‌جا ماندگار شده است. خیلی دوست داشتم ببینم این شهر چطور شهریست که اینطور همکار ما را مجذوب خود کرده که ترجیح می‌دهد هفته‌ای سه روز فاصله‌ی دو ساعته‌ی خانه تا آفیس را طی کند ولی به شهر دیگری نقل مکان نکند. در این دیدار چند ساعته از این شهر، کاملا متوجه شدم که نیمیخن مثل لایدن جادویی در خودش دارد که آدم‌ها را مجذوب و اسیر خودش می‌کند. طوری که بخواهند همه‌ی عمر در آن بمانند.

واقعا شهر زیبا و البته به شدت هلندی‌ و وایتی بود. جمعیت مهاجر آن خیلی کم به نظر می‌آمد و با اینکه شهر دانشجوییست، دانشجوهایش هم مثلا لایدن دانشجوهای وایت اروپایی‌اند. 

همینطور که در شهر راه می‌رفتم و بناهای قدیمی به جامانده از روم باستان را تماشا می‌کردم و قلعه‌ها و کلیساهای زیبایش را می‌دیدم، چشمم به مغازه‌ای افتاد که خود خود جادو بود. چیزهای جینگیلی پینگیلی و همینطور عتیقه می‌فروخت و زیرزمینی داشت که بوی نا می‌داد و وقتی آدم واردش می‌شد حس می‌کرد وارد سرداب توی هری‌پاتر شده! :)) 

اینقدر در این مغازه حس‌های جادویی تجربه کردم که قابل توصیف نیست.

  

بعد هم به کلیسای بزرگ و اصلی شهر رفتم که به مناسبت کریسمس نمایشگاه داشت و بچه‌ها در حال بازی کردن و نقاشی کردن در آن بودند و آرزوهای سال نوییشان را می کشیدند و بزرگترها آرزوهایشان را می‌نوشتند و از درخت کریسمس آویزان می‌کردند.

 

بعد از آن صومعه‌ای دیدم که زمانی محل اقامت خواهران روحانی بوده و بعد تبدیل شده به خانه‌ی فرهنگی و حالا نمایشگاه موسیقی جاز در آن برپا بود. ساختمان‌های قدیمی و جذاب. 

 

جذاب‌ترین چیزی که دیدم، این بود که خیلی اتفاقی از یک سری پله رفتم بالا و بالای یک تپه با ویوی بسیار زیبا و جذابی به رود وال، کلیساس کوچک چندضلعی دیدم که درش باز بود به مناسبت تعیطلات کریسمس. واردش که شدم که انگار وارد مسجد جامعه اصفهان شده باشم! ساختمانی بسیار قدیمی، با معماری خیلی قدیمی و با بوی نا.  حس و وایب عجیبی داشت این کلیسا. موهای پشت گردنم سیخ شده بود از هیبت فضا و پیچیدن صدا در فضا. یک موسیقی کلیسایی هم در حال پخش بود که فضا را سنگین‌تر هم می‌کرد. 

     

با توجه به سرمای هوا بیشتر از این در شهر قدمن زدم و با قطار به خانه برگشتم. ولی روز جذاب و خوشحال‌کننده‌ای داشتم و نتیجه‌ی spontaneous بودنم موفق و شادی‌آفرین بود. :دی ضمن اینکه قطارسواری طولانی خوش گذشت و موفق شدم زمان بیشتری با کتابی که داشتم در کیندلم می‌خواندم صرف کنم. واقعا شاید بهترین تصمیمی که گرفتم خریدن این کیندل باشد. چنان کتاب‌خواندن را برایم آسان کرده که همینطور تند تند کتاب می‌خوانم و می‌روم سراغ کتاب بعدی. چون کتاب‌های کاغذیم بسیار حجیم و سنگین‌اند و معمولا در کیف دستی‌ام جا نمی‌شوند و نمی‌توانم با خودم اینور آنور ببرمشان. بر خلاف کیندل که در کیف دستی‌ام جا می‌شود و بسیار سبک و خوش‌دست است. شب‌ها هم که زیر پتو و با چراغ‌های خاموش با همین کیندل کتاب می‌خوانم تا خوابم ببرد. می‌توانم بگویم که بهترین چیزی بوده که امسال خریدم.

 

بعد هم که رسیدم خانه در صندوق پستی‌ام پاکت نامه‌ی اسرارآمیزی پیدا کردم که از آلمان پست شده بود! خیلی هیجان‌انگیز بود باز کردن آن و دیدن نامه‌ و هدیه‌ کوچک و بسیار جذاب دوستانم که از ایران از طریق بستگانشان در آلمان برایم پست کرده بوند. اینقدر ذوق کردم که همینطور بالا و پایین می‌پریدم از خوشحالی. اغلب احساسم در زندگی «لوزر بودن» و «شکست‌خوده بودن» است. ولی گاهی وقت‌ها در چنین لحظاتی حس می‌کنم همین که در زندگی ام چنین دوستان خوبی برای خودم پیدا کرده‌ام و چنین دوستی‌های نابی ساخته‌ام که موفق می‌شوند از دل روستایی در استان فارس و در حال گذراندن طرح دوران پزشکی دل من را وسط زمستان خاکستری و دلگیر شهر کوچکی در کشور بسیار کوچکی در یک قاره اینورتر شاد کنند و روی لبم لبخند بنشانند، نشان می‌دهد که در زندگی نه تنها شکست نخورده‌ام، بلکه خیلی هم خوشبختم. 

شکر! 

  • ۷ نظر
  • ۳۰ دسامبر ۲۴ ، ۱۲:۵۵
  • مهسا -

عمویی دارم که سال ۴۹ بعد از قبول نشدن در کنکور و گذراندن سربازی به آلمان رفته و پزشکی خوانده. با همسر آلمانی‌اش آشنا شده که پرستار بوده. ازدواج کرده‌اند و بعدها عمویم تخصص روان‌پزشکی و مغز و اعصاب گرفته. همان‌جا زندگیشان را ساخته‌اند و بچه‌دار شده‌اند. خانه‌ی پدری زن‌عمویم به او ارث رسیده و در همان خانه‌ی قدیمی و کلاسیک آلمانی ساکن شده‌اند. دخترعموهایم عملا آلمانی‌اند ولی اسم هردو ایرانیست. بعدها دخترعموهایم ازدواج کرده‌اند و اسم بچه‌هایشان که عملا یک چهارم ایرانی هستند فارسیست. حتی یکی از دخترها فامیلی خودش را روی بچه‌ها گذاشته و نه فامیلی همسرش را. بچه‌هایی بلوند و چشم‌آبی از مادر و پدری آلمانی که اسم‌ و فامیل ایرانی دارند و فارسی بلد هستند چون پدربزرگشان با آن‌ها فارسی حرف می‌زند. 

عمویم از زمان بازنشستگی دچار افسردگی شده و دائم دلش هوای ایران را دارد و فارسی حرف زدن با خواهرها و تنها برادرش. هربار تلفنی با او صحبت می‌کنم بغض می‌کند از شوق فارسی حرف زدن. عمه‌ام در ایران غم این را دارد که احتمالا دیگر هرگز  برادرش را از نزدیک نمی‌بیند و عمویم اینجا غم این را دارد که به احتمال زیاد بقیه‌ی عمرش را در غربت می‌گذراند. اینکه عمویم بعد از بیش از نیم قرن کماکان آلمان را «غربت» محسوب می‌کند پشت من را می‌لرزاند و از آینده می‌ترسم. 

این بار قرار بود برای دیدن عمویم و عوض کردن حال و هوایش به بهانه‌ی رساندن امانتی از دست عمه‌ام به دیدنش بروم. سفر ۳ روزه‌ی هایدلبرگ به همین منظور برنامه‌ریزی شد. هایدلبرگ شهر موردعلاقه‌ی من در آلمان است و بسیار نزدیک به شهر محل سکونت عمویم. بار پیش که رفتیم هایدلبرم فوریه‌ی ۲۰۲۰ بود و درست پیش از شروع قرنطینه‌های کرونا. با دوستانم قرار بود برای حضور در جلسه‌ی شعرخوانی سایه به کلن برویم. برنامه‌ی سفر را برای هایدلبرگ و کل چیده بودیم و هتل‌ها و بلیط‌های قطار رزرو شده بود. دم آخر برنامه‌ی سایه کنسل شد از بیم سن زیاد او و بیماری نوظهوری که هنوز کسی نمی‌دانست چقدر خطرناک است. ما اما چون بلیط و هتل‌ها را رزرو کرده بودیم سفر را کنسل نکردیم. وقتی از سفر برگشتیم، به فاصله‌ی کمتر از دو هفته قرنطینه شروع شد و همه‌ی کشورها به لاک‌داون رفتند و سفر ناممکن شد. بعدتر هم سایه‌ی عزیز از میان ما رفت و حسرت دیدارش از نزدیک و حضور در جلسه‌ی شعرخوانی‌اش تا ابد به دل ما ماند.

این بار سفر هایدلبرگ من تنهایی بود. مدت‌هاست به سفر کردن تنهایی خو گرفته‌ام. عاشق گشتن در شهرها و کشف کردن آن‌ها هستم. کم‌تر اهل طبیعتم و بیشنر اهل شهرگردی. 

دانشگاه بزرگ شهر هایدلبرگ را دیدم، ساختمانی مشهور به زندان دانشجویی!!! که در قرن ۱۸ و ۱۹ دانشجوهای خاطی به عنوان تنبیه در آن‌ زندانی می‌شده‌اند (و گویا برایشان تفریح محسوب می‌شده). در و دیوارهای این زندان پر از گرافیتی بود. جای عجیب و منحصربه فردی بود. به کتابخانه‌ی دانشگاه که کتابخانه‌ی بسیار زیبا و پرشکوهیست رفتم و واقعا لذت بردم. بقیه‌ی روزهایم را به پیاده قدم زدن در شهر گذراندم و هوا و فضای شهر را بلعیدم.

 

روز شنبه صبح هم به قرار قبلی همراه با الفی به کوه‌های اطراف هایدلبرگ رفتیم و ریه‌هایم را از هوای تازه‌ و ناب جنگل پر کردم. جایگاه کنسرت و سخنرانی هیتلر را هم دیدم.

 

برگشتنی راهی شهر عمویم شدم. با قطار حدود نیم ساعت راه بود. عمو و زن‌عموی نازنینم در ایستگاه قطار منتظرم بودند. با ترم به یک رستوران خاورمیانه‌ای رفتیم و غذا خوردیم. حواسشان به حلال بودن غذا به خاطر من بود. بعد با ترم و اتوبوس به خانه‌شان رفتیم. این خانه از پدر زن‌عمویم به او به ارث رسیده بوده. خانه‌ی قدیمی در محله‌ی اصیل و قدیمی. از خانه‌های رویایی هلندی-آلمانی دوبلکس با پله‌های وحشتناک و شیروانی جذاب. شبیه نقاشی‌های کودکی. عمویم تعریف می‌کرد که بچه که بوده دایی‌اش از آلمان برایش لگو سوغاتی برده بوده و در لگوها خانه‌ی شیروانی‌دار بوده. عمویم حسران مانده بوده که این چه جور خانه‌ایست که سقفش مثلثیست؟! چنین چیزی ندیده بوده در اصفهان کویری... 

خانه‌شان بسیار زیبا و دل‌نشین بود. ترکیبی از مرتب بودن و ارگنایزد بودن آلمانی و سلیقه‌ی هنری ایرانی:‌فرش،‌ قاب‌های قلمکار، ساعت با قاب خاتم. بسیار بسیار زیبا. 

عمویم آلبوم‌های قدیمی‌اش را درآورد و عکس‌هایی از کودکی خودشان نشانم داد. عکس‌هایی که هرگز ندیده بودم. کودکی‌های ۴ برادر و ۳ خواهر. عکس‌های کودکی پدرم که در آن‌ها تمام مدت به عموی کوچکترم چسبیده بود. عمویی که هرگز ندیدم. پدرم و عموی کوچکم ۳ سال اختلاف سنی داشتند و بسیار بسیار به هم نزدیک بوده‌اند. دوست و رفیق و از جان عزیزتر. من هیچ از این نزدیکی خبر نداشتم. پدرم هیچوقت در مورد عمویم حرف نمی‌زند. هربار اسمش می‌آید اشک در چشمش جمع می‌شود و در خودش فرو می‌رود. برای همین من سوال نمی‌کردم. و نمی‌دانستم... ۴۴ سال از رفتن عمویم گذشته و هنوز پدرم داغدار است. دلم شکست و برای فشاری که به پدرم وارد شده در این سال‌ها و دم نزده دلم فشرده شد. عکس‌ها جذاب بودند و زاویه‌های جدیدی از پدرم، مادربزرگم،‌ و عمو و پدربزرگی که برایم فقط عکس‌های رسمی بودند در قاب بالای طاقچه بهم نشان دادند. عکس‌هایی از سال‌های دهه‌ی سی و چهل...

من از این عکس‌ها عکس گرفتم و با خانواده به اشتراک گذاشتم. همه خوشحال شدند جز پدرم که داغش از نو تازه شد. و چقدر پشیمان شدم از این کار :(‌ 

شب زود به هایدلبرگ برگشتم و روز بعد با قطار به هلند برگشتم.

سفر کوتاه ولی جذابی بود و بسیار برایم خوشایند بود.

 

 

 

 

 

  • ۵ نظر
  • ۱۵ اکتبر ۲۴ ، ۱۰:۵۷
  • مهسا -

 

این آخر هفته سفر کوتاهی به آلمان داشتم تا بتوانم عمویم را  ببینم و امانتی از سمت عمه‌ام به دستش برسانم. عمویم همراه همسرش در شهر کوچکی نزدیک هایدلبرگ زندگی می‌کند و هایدلبرگ شهر موردعلاقه‌ی من در آلمان است. اتاقی در خانه‌ای نزدیک مرکز هایدلبرگ رزرو کردم تا چند روزی را در هایدلبرگ بگذرانم و سفر کوتاه یک روزه‌ای هم به شهر عمویم داشته باشم. هربار موقع رزرو کردن airbnb با این چالش مواجهم که اجاره کردن یک اتاق بسیار ارزان‌تر از اجاره کردن یک خانه‌ی کامل درمی‌آید اما اضطراب اجتماعی‌ام واقعا انتخاب گزینه‌ی اجاره‌ی اتاق را برایم تبدیل به چالش می‌کند. با این حال تا حالا هر بار بر این حس اضطراب غلبه کرده‌ام، نتایج و خاطرات شیرینی برایم به جا گذاشته.

اتاقی که اجاره کرده بودم در خانه‌ی بسیار زیبایی در نزدیکی مرکز شهر بود در خانه‌ی پرستار بازنشسته‌ی مهربانی به اسم الفی. الفی ۶۳ ساله بود و به وضوح مسیحی نبود چون مجسمه‌ی بودای بزرگی روی طاقچه داشت. از همان لحظه‌ی اول که پایم را در این خانه گذاشتم انرژی‌های مثبت از سمت این زن دریافت کردم. الفی برایم از زندگی سخت کودکی‌اش گفت. از ۹ خواهر و برادرش و خانواده‌ی non functional کودکی. از share کردن اتاق با سه خواهر دیگرش و پوشیدن لباس‌های دست چهارم که از خواهرهایش به او می‌رسیده. از کار تمیزکاری کردن در مغازه‌های اطراف از سن ۱۱ سالگی. از پشت سر گذاشتن خانواده در ۱۸ سالگی و آمدن به هایدلبرگ برای خواندن رشته‌ی پرستاری. از دو شیفت کار کردن به عنوان پرستار و پیشخدمت رستوران از آن زمان. از دخترهایش و پدرهایشان که یکی تمام پولی که جمع کرده بوده را در قمار باخته و دیگری که آدم جالبی نبوده و رهایش کرده. از نپذیرفتن درخواست ازدواج سه مرد در زندگی‌اش چون از کنترل شدن وحشت داشته و دنبال به دست آوردن کنترل زندگی‌اش بوده. کنترلی که در خانواده‌ی پرجمعیت کودکی‌اش نداشته. برایم از سفرش با دختر پنج‌ساله‌اش به تایلند و تبت و تایوان و چین و هند گفت همراه با یک کوله‌ی ۱۲ کیلویی. برایم از زندگی پر فراز و نشیبش گفت و بعد گفت مدت‌ها بوده با کسی حرف نزده. بعد پیشنهاد داد که با ماشین خودش من را به کوه‌های اطراف هایدلبرگ ببرد تا جای زیبایی را که در آن کنسرت برگزار می‌شود و زمانی هیتلر در آن سخنرانی می‌کرده و در کودکی‌ش جایگاهی بوده برای جشن‌های سالانه‌ی وحشتناکی همراه با الکل و دراگ زیاد (که بعدها با مرگ یک پسر نوجوان متوقف و ممنوع شده). شنبه صبح زود بیدار شدم و دیدم برایم صبحانه آماده کرده همراه با چای. :)‌ بعد از صبحانه با ماشین قدیمی ۳۰ ساله‌اش من را به کوه‌های اطراف هایدلبرگ برد و جاهای محلی زیادی را نشانم داد. بهم یاد داد چطور نفسم را رها کنم و جیغ بزنم در دل جنگل و چطور بوی چوب و درخت و علف‌ها را فرو بدهم. بعد جایی را نشانم داد و گفت اینجا گروهی زن هر از گاهی می‌آیند و در دل طبیعت و جنگل و کوه، آواز کر می‌خوانند. پرسیدم که آیا وابسته به کلیسا هستند؟‌گفت کلیسای طبیعت. به طبیعت معتقدند و به اتصال به آن. من عجله داشتم برای رفتن به شهر عمویم و به همین خاطر زود برگشتیم و نمی‌شد بیشتر از آن در جاهای زیبا و جادویی هایدلبرگ بمانم. 

وقتی برگشتیم من در فکرم بود که کارت پستالی با طرحی پیدا کنم که برایم متداعی‌کننده‌ی این زن مهربان و پرانرژی باشد. کتاب‌فروشی‌ها را زیر پا گذاشتم تا کارت پستالی پیدا کردم از زنی مهربان در حال مدیتیشن کردن که از تمام وجودش گل در آمده. از نظر من آن تصویر توصیف کامل آن زن بود. وقتی موقع خداحافظی آن کارت را به او دادم شروع کرد به گریه کردن و گفت تا حالا کسی اینجور واقعیت درونش را نفهمیده بوده و اینقدر دقیق توصیفش نکرده بوده. 

قبل از اینکه کارت پستال را به او بدهم، بهم گفت که تمام تایلند و تایوان و تبت و هند و چین را به جستجوی معنویت گشته و انرژی‌ها را خوب می‌شناسد و سال‌ها با همین انرژی‌ها به درمان بیمارانش پرداخته اما انرژی که از من دریافت کرده متفاوت بوده و آن قدر به دلش نشسته که برای وقت گذراندن بیشتر با من، من را به جاهای جادویی هایدلبرگ برده. بعد هم گفت از مادر و پدرم تشکر کنم برای تربیتم. اشک من حقیقتا درآمد و چنان حس افتخاری بهم دست داد که قابل توصیف نیست. 

دیروز که برگشته بودم  هلند،‌ در حال آشپزی بودم که پیام پرمهری از او دریافت کردم که در انتهای آن گفته بود که برای من همیشه یک اتاق مجانی در خانه‌اش دارد و هروقت خواستم می‌توانم به هایدلبرگ سفر کنم بدون نگرانی اینکه شب کجا بمانم. 

این احساسات خوب و زیبا را مدیون این هستم که بر اضطراب اجتماعی‌ام غلبه کردم و به جای گرفتن خانه‌ی مجزا اتاقی گرفتم در خانه‌ی یک زن آلمانی. این سومین برخورد این چنینی‌ام بود با زن‌های مسن آلمانی و بر خلاف زن‌های مسن هلندی،‌جز خوبی از آن‌ها ندیدم. 

 

از عمویم و هایدلبرگ جداگانه می‌نویسم. احساس کردم الفی،‌ شایسته‌ی این بود که پستی جداگانه و فقط مختص خودش داشته باشد. 

 

  • ۵ نظر
  • ۰۸ اکتبر ۲۴ ، ۱۶:۴۴
  • مهسا -

از چند ماه پیش ذوق و شوق این رو داشتم که قراره تو ۴ ماه در ۵ کشور مختلف باشم. 

هلند-اسپانیا-ایران-ترکیه-آلمان.

هفته‌ی پیش با سفر به مونیخ پرونده‌ی هیجان‌انگیز سفرهای بهار و تابستان بسته شد. 

خیلی بچه که بودم از زن‌عموی آلمانیم اسم مونیخ رو شنیده بودم. یک شب خواب دیدم که عموم قراره منو با خودش به «مریخ» ببره! گریه می‌کردم و می‌گفتم که نمی‌خوام برم. می‌گفتم می‌خوام پیش مامان و بابام بمونم. می‌‌گفتم دلم براشون تنگ می‌شه. ولی همه بهم می‌گفتن باید برم چون آینده‌ی بهتری برام رقم می‌خوره. 

الان که بزرگ شدم و به اون روزها فکر می‌کنم نمی‌فهمم خوابم به جز وحشت همیشگیم از جدایی از پدر و مادرم و گم شدن، و وحشتم از آسمان شب و سیاره‌های دیگه -به لطف اذیت کردن‌های برادر بزرگترم که هربار می‌خواست جیغمو دربیاره می‌گفت میرم تو آسمون گم می‌شم. حتی باعث شده بود از چرخ و فلک بترسم چون می‌گفت میره می‌رسه به ماه و تو اونجا جا می‌مونی و دیگه مامان و بابا رو نمی‌بینی :)))‌- این بخش رو که در مورد زندگی بهتر بوده از کجا می‌آورده. تا جایی که من یادم میاد اصلا از این حرف‌ها نبود اون موقع و از نظر همه خانواده و فامیل ایران بهترین جا بود. ولی به هرحال این خواب -شاید هم کابوس- همیشه تو ذهن من موند. همیشه دلم می‌خواست برم این «مریخ» خواب بچگیم رو ببینم. این آخر هفته فرصتش به لطف کنسرت Adele پیش اومد! 

من عاشق سفر با قطارم و هنوز بعد از ۶ سال وقتی سوار قطارهای اروپایی می‌شم قوه‌ی تخیلم شروع به کار می‌کنه و قصه‌پردازی می‌کنه. برای همین سفر با قطار رو به سفر هوایی ترجیح می‌دم. یه چیزی حدود ۸ ساعت با قطار راهه از اینجا تا مونیخ و من این مسیر رو با قطار رفتم و برگشتم. توی راه مناظر زیبا رو تماشا کردم،‌ سریال دیدم،‌ کار کردم و کتاب خوندم. قبل از اینکه فرصت کنم خسته بشم به مقصد رسیدم. جایی که اجاره کرده بودم اتاق کوچک ولی زیبایی بود در خونه‌ی یه خانم پیر (۸۱ ساله)‌ آلمانی. پسرش کارهای اجاره دادن رو از طریق سایت انجام می‌داد. رسیدم خونه‌ش و با پیرزنی به غایت دوست‌داشتنی روبه‌رو شدم که احساس کردم پیری منه :دی عاشق رنگ صورتی بود و عاشق گربه. کلی خونه‌ش فانتزی و عروسکی و جادویی بود و همه چیزش صورتی و گربه‌ای. به قدری همه چیز زیبا و دوست‌داشتنی بود که چشمام از خوشحالی برق می‌زد. ضمنا خانومه مسیحی بود و سردر خونه‌ش صلیب نصب بود. خونه ش برای من وایب خونه‌ی پرآرامشی رو داشت که توش خدا حضور داره.

صبح روز اول مرکز شهر رو گشتم و دلی از عزا درآوردم با بیکری‌های هیجان‌انگیز آلمانی و نون و شیرینی‌های خوشمزه‌شون. یه تعدادی کتاب‌فروشی زیبا و مغازه‌های هری پاتری هم رفتم که علامت زده بودم تو نقشه برای رفتن :))‌ هر شهری می‌رم دنبال کتابفروشی‌هاش می‌گردم. 

بعد برگشتم خونه و برای عصر لباس عوض کردم و راهی کنسرت شدم. جمعیت باورنکردنی بود و نظم هم باورنکردنی. از کنسرت بی‌نظیر ادل در فضای باز لذت بردم. پسر کناریم ۱۲ ساعت از سنگاپور اومده بود برای کنسرت!‌۳۰۰۰ یورو بلیط هواپیما داده بود تا به کنسرت خواننده‌ی محبوبش برسه. من اصلا این حجم از فن بودن برای هیچ چیز و هیچکس رو درک نمی‌کنم :)) ولی اینقدر هیجان‌زده بود که می‌لرزید از خوشحالی و ناباوری دیدن ادل. کنسرت واقعا زیبا بود و خوش گذشت تو فضای باز. آخر کنسرت هم چشمم به جمال ماه زیبا بالای سالن روشن شد که اینقدر زیبا می‌درخشید که منظره رو برام به‌یادماندنی‌تر کرد. 

 

 

 

همون شب چند تا استوری گذاشتم از کنسرت و یکی از بچه‌های قدیم هم‌ورودیمون تو دانشکده فنی - ولی از مکانیک- بهم پیام داد و گفت با خانومش مونیخن اونام (هلند زندگی می‌کنن اونا هم ولی یه شهر دور. خانومش که اونم از همون بچه‌های مکانیک هم‌ورودیمون بود دانشجوی phdه) و گفت اگر دوست داشتم می‌تونم با اونا برم برای گشت و گذار روز بعد. من هرچی گشتم چیز خاصی تو مونیخ برای دیدن پیدا نکردم به جز یه تعدادی موزه‌ی هنری که من واقعا اهلش نیستم. تصمیم گرفته بودم برم Deutsche Museum که موزه‌ی علم و فناوری بود. بهش گفتم و گفت اونا هم دوست دارن برن همونجا. خلاصه که قرار گذاشتیم روز بعد با هم بریم این موزه.

اون شب بعد از کنسرت که رسیدم خونه (نزدیک ۱۲ شب) دیدم که خانوم پیر صاحبخونه پشت در اتاق برام یه تیکه کیک توت‌فرنگی گذاشته و بهم شب بخیر گفته. برای من که عادت کردم هیچوقت هیچکس تو خونه منتظرم نباشه خیلی زیبا و دل‌گرم‌کننده بود. یه لیوان چای ریختم و با اون کیک دل و جانم رو شیرین کردم.

روز بعد صبح زود پاشدم و رفتم جز صبحانه خوردن تو یه کافه‌ی زیبا،‌ رفتم از یه کتابفروشی کارت پستال زیبای گربه‌ای بگیرم که برای خانوم صاحبخونه پیغام تشکر بنویسم و بهش بدم.

بعد از اینکه کارت پستال موردنظرمو پیدا کردم رفتم موزه. بچه‌ها رو دیدم و با هم موزه رو دیدیم. اونا مکانیکی بودن و هزار بار مهندس‌تر از من و در نتیجه همه چیزو -از موتور قطار گرفته تا موشک فضاپیما- می‌تونستن برام به صورت علمی و با فرمول توضیح بدن :)))‌ ولی موزه‌ش اصلا به جذابیتی که تو ذهن من بود نبود. خیلی کلاسیک بود و اصلا اینترکتیو نبود.

 

بعد از موزه با هم رفتیم یه رستوران لبنانی ناهار خوردیم -من اینقدر فقط نون و شیرینی خورده بودم که حاضر بودم روحم رو برای یه تیکه گوشت یا مرغ بفروشم :))))- و بعد برگشتیم هتل اونا نماز خوندیم و بعد رفتیم پارک المپیک. اونجا نشستیم و ساعتها با هم حرف زدیم از هر دری و اون احساس نیازم به معاشرت با آدم‌های خوب و درست و حسابی ولی فروتن و بی‌ادعا کاملا ارضا شد. خیلی خیلی هم‌صحبتیشون چسبید و حس خوب بهم داد. 

بعد دیگه شب بود و برگشتم خونه. روز بعدش یکشنبه بود و همممممممه چیز تو آلمان بسته بود به جز یه تعدادی کافه. رفتم تو یکی از این کافه‌ها قهوه بخورم در حالی که بارون میومد بیرون. بعد دیگه رفتم ایستگاه قطار و گیر سیستم افتضاح قطارهای آلمان افتادم که آدم فقط می‌دونه بلیطش کیه ولی هیچ ایده‌ای از اینکه کی سوارشون می‌شه و کی به مقصدش می رسه نداره :))) خداروشکر ولی با کمی بدوبدو شب قبل از ۱۲ رسیدم خونه و سفر مونیخ (مریخ:دی)م رو به پایان رسوندم.

 

پ.ن: درمورد قصه‌ی من و ستاره‌ها و آسمان شب بعدتر خواهم نوشت. 

  • ۴ نظر
  • ۳۰ آگوست ۲۴ ، ۱۵:۱۳
  • مهسا -

یه کم نبودنم طولانی شد! گفتم بیام یه آپدیتی بدم.

این مدت خیلی پرخبر و پر از بالا و پایین بود. رفتم ایران، دوباره خاله شدم، رفتم ترکیه، برگشتم ایران و بعد برگشتم هلند. همه چیز in a nutshell. :دی
این مدت اینقدر خوش گذشت که همه‌ش می‌ترسیدم یه اتفاق بد بیفته. انگار توقع نداشتم یه ماه همه چیز خوب باشه. ولی این یه ماه واقعا فوق‌العاده بود. امیدوارم هیچوقت فراموش نکنم لحظه‌ها و قاب‌هاش رو.

فردای روزی که رسیدم ایران همراه مادرم رفتم دندونپزشکی برای معاینه‌ی ایمپلنت مادرم که دکتر گفت عهههه بیا همین روز تو رم جراحی کنم و ایمپلنت بذارم برات. من گفتم بیخیال من وقت ندارم،‌کسی نمیتونه ازم مراقبت بعد از جراحی انجام بده و .... . دکتر هم هی اصرار که نههه!‌وقت نمیگیره و تا قبل رفتنت درست میشه و مراقبت هم نمی‌خواد. خلاصه که دکتر گولم زد و جراحی رو همون روز بین مریض انجام داد! بعد که انجام داد گفت خب. حالا دیگه نمیشه غذای سفت بخوری و فقط باید غذای نرم بخوری و سوپ و اینا. :| و من اینطوری بودم که خب آخه آدم حسابی!‌ من که گفتم الان کسی نمی‌تونه مراقبت کنه از من و غذا برام بپزه :))) کمی هم خورد تو ذوقم که پس این همه برنامه من برای خوردن غذاهای خوشمزه چی میشه؟! ولی دیگه کار از کار گذشته بود و جراحی انجام شده بود. 

جراحیم که تموم شد اومدم بیرون و دیدم مهراد پیش مامان و بابام تو اتاق انتظاره. گفتم چی شده؟! گفتن قرار شده فردا صبح زودش خواهرم زایمان کنه. :| 

فرداش من با بیحالی ناشی از جراحی و خونریزی + بیحالی ناشی از اینکه عملا هیچ غذایی نمیتونستم بخورم + درد و زق زق دندون + بی‌خوابی چندین روزه + در حال مصرف آنتی بیوتیک رفتم بیمارستان که همراه خواهرم شب رو بمونم. خدا رحم کرد واقعا و اون شب خوب گذشت :))‌ نی‌نی ما به دنیا اومد. اسمش رو برادرش روش گذاشته بود و تا شب قبل به دنیا اومدنش هم اسمش رو به ما لو نداد. آقا مهرسام کوچولوی ما ۲۰ خرداد به دنیا اومد (که آرزوی مهراد بود. چون خودش متولد ۲۰ مرداده و دلش می‌خواست برادرش هم همون ۲۰م باشه). روزای اول روزای خیلی سختی بود چون نی‌نی رو بابت زردی خیلی بالا تو بیمارستان نگه داشتن و اجازه ندادن بیاریمش خونه. روزهای بعد هم دستمون بند آزمایش‌های مدام و دستگاه نور و این چیزا بود. ولی اینقدر این نی‌نی عزیز و لطیف و دوست‌داشتنی بود که هیچ کدوم این چیزا به چشممون نمیومد. 

از طرف دیگه من قرار بود اون وسط‌ها چند روزی برم ترکیه برای عروسی دو تا از دوستای خیلی عزیز کارشناسیم که خیلی سال بود ندیده بودمشون چون آمریکا بودن. وقت لباس خریدن نداشتم و لباس خواهرم رو گرفتم :))‌فقط کفش خریدم و راهی ترکیه شدم. سفر بی‌نظیری بود و هرچی ازش بنویسم کمه. از تجدید دیدارها با دوستای کارشناسی، تولدی که دور هم برای من و دو تا از دوستام گرفتیم،‌ پیاده رفتن‌های بی‌هدف تو خیابونای استانبول تا ساعت ۳ شب، چای و باقلواهای ساعت ۱۲ شب روی پشت بوم مشرف به مسجد آبی،‌ پرسه‌ زدن‌های تو مسجدهای محلی و خیابونای پر شیب و عجیب و مرموز مرکز شهر. از هر بخشش که بنویسم،‌از بی‌خیالی اون چند روز و از فارغ از دنیا بودن، از تماشای آدم‌ها، از غرق شدن در محبت‌ها، از قشنگترین و لاکچریترین عروسی که توش حضور داشتم، از اصالت احساسات و محبت‌ها،‌ و ... . از هرچی بنویسم و با هر کلمه‌ای که بنویسم کمه. اون ۴ روز ترکیه رفت نشست یه گوشه‌ی قلبم به عنوان تجربه‌ی بسیار دوست‌داشتنی و عزیز. 

ار استانبول که برگشتم باز دستم بند دندونپزشکی بود و خریدهای روزهای آخر و تجدید دیدارها و تلاش برای نخوردن نی‌نی عزیز. پایان سفرم هم شد تولد خودم و اون قشنگی که واسم داشت وقتی بعد از ۶ سال امکان اینو داشتم که تولدمو کنار خانواده‌م باشم و با اونا جشن بگیرمش در حالی که مهرسام مثل بچه کوالا بهم چسبیده بود و مهراد محکم بغلم کرده بود. 

 

روزهای خوب و قشنگی که قابل تکرار نیستن. وقتی بزرگترها هی میگن که قدر لحظات رو بدونین تا بعدا حسرت نخورین،‌ من واقعا نمی‌دونم چطوری دقیقا. یعنی در لحظه‌ می‌دونم که اون لحظه‌ها و قاب‌ها چققققققققققققدر باارزشن تا حدی که گریه‌م میگیره از اینکه نمی‌تونم لحظه‌ها رو ثبت کنم و فریز کنم. ولی بعدش چی؟ دیگه چه کاری ازم برمیاد؟ دیگه چطوری باید قدر بدونم که حسرت نداشته باشم در آینده؟‌ حسرت نداشتن و تجربه نکردن مجدد این روزها رو؟

 

پ.ن: ۳۱ ساله شدم. الهی شکر. 

  • ۴ نظر
  • ۲۵ جولای ۲۴ ، ۱۳:۲۳
  • مهسا -

بعدانوشت: نمی‌دونم چرا عکس‌هارو لود نمی‌کنه :(‌ اگر روی عکس‌ها راست کلیک کنید و open image in new tab رو بزنید می‌تونید عکس‌هارو ببینید. 

 

سفر این بار از آن سفرهای پرخاطره و هیجان‌انگیز بود. از آن سفرهایی که تا مدت‌ها می‌توانم کامم را از یادآوریش شیرین کنم. مثل سفر اسکاندیناوی ۴ سال پیش. پارسال بود که افتاده بودم روی دور علاقه به معماری اسلامی به سبک شمال آفریقا. به سرم زد که به مراکش سفر کنم. همان موقع هم فهمیدم که با پاسپورت ایرانی خبری از ویزای مراکش نیست و فعلا فعلاها این آرزو قابل انجام نیست. یک بار این را با دوستی در میان گذاشتم و او که اساسا اهل سفر است گفت آندلس معماری مشابه مراکش دارد و حتما خوشم می‌آید. از همان موقع افتادم به خواندن در مورد آندلس و رویاپردازی برای سفر به آندلس. چند ماه پیش که داشتم بلیط سفر به ایران می‌خریدم بدون هیچ برنامه‌ریزی قبلی سفر آندلس را بوک کردم و از همان موقع قلبم تند تند می‌زد در هیجان و اشتیاق. من هیچ سفری دیگری به اسپانیا یا حتی پرتغال نداشتم و این اولین مواجهه‌ام با این بخش از اروپا می‌شد. برایم سفر پرهیجانی بود. قرار بود یک هفته در شهر Seville بمانم و ضمن گشت و گذار شهر به کار همیشگیم که دورکاریست بپردازم. از قضا دوشنبه هم تعطیل رسمی هلند بود و فرصت بیشتری به گشت و گذارم می‌داد.

 

۱. سویل- Seville

ساعت ۱۲ شب چهارشنبه که در خیابان‌های سویل قدم می‌زدم و چمدان کوچکم را پشت سرم می‌کشیدم و صدای چرخ‌هایش در خیابان می‌پیچید، یکهو حس هیجان آمیخته به استرسم تبدیل به حس شوق شد. شوق زندگی. شوق این تجربه‌هایی که چند سال پیش حتی در عالم رویا هم برایم ممکن بود. شوق قصه شنیدن و قصه گفتن. شوق ملاقات کردن آدم‌های جدید، فرهنگ‌های جدید، غذاهای جدید. 

خانه‌ای که از airbnb رزرو کرده بودم،‌ درست در مرکز بخش تاریخی شهر بود. خانه‌ی بسیار تر و تمیز و زیبایی وسط کوچه‌های زیبای باریک و بلند. سریع مستقر شدم و کارم را شروع کردم. 

یکی از چالش‌های این سفر برای من این بود که در دوره‌ی رژیم سفت و سخت غذایی هستم و مجبور بودم مراقب خورد و خوراکم و مصرف کافی پروتئین و مصرف کم کربوهیدرات باشم. به همین خاطر روز پنجشنبه رفتم و مقادیری خرید پروتئینی کردم برای روزهای اقامتم و به خودم قول دادم که تسلیم میل به هله هوله‌خوری نشوم. روز پنجشنبه شهر را گشتم و در میان مردم غرق شدم. فهمیدم که سوغات شهر بادبزن‌های رنگی با طرح‌های زیباست. فهمیدم که مردم مهربان و گرمند و با اینکه انگلیسیشان خوب نیست می‌خواهند به هر قیمتی بهت کمک کنند. فهمیدم که این شهر نایت لایف دارد (چیزی که در هلند وجود ندارد). ساختمان‌های کلیساها را دیدم و غرق لذت شدم. برای من که همیشه عاشق مسیحیت و کلیسا بوده‌ام بودن در این مکان‌ها جذاب بود. هرچند که از cathedral های بزرگ خوشم نمی‌آید و در آن‌ها به هیچ عنوان حس معنوی نمی‌گیرم و فقط حس بد سلطه‌ی کلیسا در قرون وسطی و زندگی‌هایی که تباه کرده به سراغم می‌آید. همان حسی که به مساجد عریض و طویل داخل ایران دارم و به مساجد کوچک، محلی و خانگی خارج از ایران نه. 

      

 

 

 

بعد هم به زمین گاوبازی بزرگی در شهر رفتم که از افتخاراتشان حساب می‌شد :)) حتی خاک زمین گاوبازی را به عنوان سوغات می‌فروختند. به قول دوستانم: تربت گاو! :))) کلا هم از کله‌ی (!) گاو به عنوان تزیین جاهای زیادی استفاده کرده بودند. حتی در کافه‌ها و رستوران‌ها. گاو برایشان اهمیت زیادی داشت. 

جمعه مصاحبه کاری داشتم که برایش خیلی استرس داشتم و به همین خاطر صبح را ضمن کار کردن صرف آماده شدن برای مصاحبه و مرور نوت‌ها و مفاهیم کردم. بعدازظهر دوباره مشغول خیابان‌گردی شدم و از جایی سر در آوردم به اسم Plaza de Espana که محوطه‌اش به قدری زیبا و باشکوه بود که شوکه شده بودم از مواجهه با آن. واکنش اولم این بودم که: این چرا در اصفهان نیست؟‌این اینجا چه می‌کند؟ چرا که معماریش به اصفهان می‌خورد. واکنشم دومم هم این بود که حس کردم در لوکیشن فیلمبرداری فیلمی درمورد شیخ بهایی هستم. :)) اینقدری که اینجا عکس گرفتم هیچ کجای دیگری عکس نگرفتم :))) هرچند بعدا فهمیدم که قدمت کل این بنای عریض و طویل ۱۰۰ سال است و مکان تاریخی نیست. ولی واقعاااا زیبا بود و به آدم این حس را می‌داد که برگشته در تاریخ به عقب. 

           

       

مقادیری رقص مشهور اسپانیایی (فلامینکو)‌ هم دیدم که باز چون زیر پل بود بهم حس زیر پل خواجو آواز خواندن پیرمردها را داد! :)))

 

روز شنبه باز در شهر گشتم و کلیسا دیدم.

  

۲. قرطبه- Cordoba

روز یکشنبه با اتوبوس رهسپار شهری در ۲ ساعتی سویل شدم به اسم قرطبه یا Cordoba که مهد علمای زیادیست مثل ابن رشد. از یکی از دوستانم یاد گرفته‌ام که به شهری می‌روم،‌ تور پیاده‌روی رزرو کنم که قیمتشان خیلی  پایین است و در مدت زمان کمی ضمن قدم زدن در شهر تاریخ شهر،‌ و قصه‌هایش را برایتان می‌گویند. ضمن اینکه باعث می‌شود آدم با آدم‌های دیگر آشنا شود. من هم از همین تورها رزرو کرده بود. راهنمایمان لوسی بود که خودش اصالتا اهل شهر قرطبه بود و تمام زندگیش را همان‌جا گذرانده بود و همینطور که در خیابان راه می‌رفتیم همه برایش دست تکان می‌دادند و بهش سلام می‌کردند. :))‌

لوسی به ما درخت‌های نارنج را نشان داد (متاسفانه اسپانیایی‌ها موارد استفاده‌ی نارنج را نمی‌شناسند و فکر می‌کنند میوه‌ی به درد نخوریست) و گفت که چقدر تلخ و بدمزه‌اند :))‌ بعد گفت از بخش مسلمان آمیخته با فرهنگشان یاد گرفته‌اند که بهار نارنج و آب نارنج اثر آرامشبخشی دارد و به عنوان داروی خواب قابل استفاده است. بوته‌های یاس را نشانمان داد و گفت که چقدر در چای خوشمزه هستند. در کوچه پس کوچه‌های به شدت زیبا و پر گل شهر قدم زدیم و برایمان از تاریخ شهر گفت. از مسجدی که بعدا کلیسا شده ولی حتی محراب مسجد رو به مکه نبوده و «به فرموده»ی سلطان بوده. از یهودی‌هایی گفت که در قرن ۱۵ از شهر رانده شده‌اند و امروز هیچ یهودی در این شهر زندگی نمی‌کند. از شایعات ارتباط کریستف کلمب (کاشف آمریکا)‌ با ملکه‌ی آندلس گفت و یادآوری کرد که اسپانیا به همین رسوایی‌ها و شایعه‌ها گره خورده و مردم عاشق همین چیزهاند :))‌ در کنار قصر بزرگ شهر که در اختیار کلیساست،‌ زایشگاه و پرورشگاه قدیمی شهر را نشانمان داد که روی درش یک دریچه کوچک بود. زنان فقیری که بچه‌دار می‌شدند و توان نگهداری از بچه را نداشتند، از همین دریچه بچه را به داخل می‌انداختند و زنگهایی به صدا در می‌آمده تا راهبه‌ها بیایند و بچه را برای سرپرستی ببرند. گفت که تا سال ۱۹۹۶ هنوز این رسم پابرجا بوده از شدت فقر.

بعد رفتیم جایی را نشانمان داد که فسیل یک ستاره‌ی دریایی بود و گفت که مردم شهر معتقدند اگر به این فسیل دست بزنند و آرزو کنند آرزویشان برآورده می‌شود. آدم‌های تور ما هم در حالی که می‌خندیدند که «چه خرافاتی»، یکی یکی به ستاره‌هه دست زدند و آرزو کردند. :)))‌جالب اینکه عصر همان روز اخبار مربوط به هلیکوپتر رئیس جمهور آمد...:))

لوسی در آخر ما را به کوچه ای برد پر از خانه‌های پر گل. این خانه‌ها هر کدام پاسیو دارند و هر سال چند ماهی در خانه‌شان را به روی همه باز می‌کنند تا بیایند و پاسیویشان را ببینند. در نهایت هم قشنگترین پاسیو جایزه می‌گیرد و افتخار شهر نصیبش می‌شود. ما به قشنگترین پاسیوی امسال رفتیم و به قدری زیبا بود که انگار آدم وارد بهشت شده بود.

      

بعد از تور پیاده‌روی،‌ چیزکی خوردم و راهی مسجد-کلیسای قرطبه شدم. همان مسجد بینهایت عظیمی که محرابش رو به مکه نبوده و بعدا هم تبدیل به کلیسا شده. این بنا مربوط به ۱۰۰۰ سال پیش بود. بسیار تاریخی،‌بسیار عظیم و باشکوه. یک بار دیگر بهم یادآوری شد که هلند چقدر بی‌تاریخ و بی‌ریشه است :))))‌ قدیمی‌ترین چیزهای شهر من در هلند (که یکی از قدیمی‌ترین شهرهای هلند است) به قرن ۱۵ بر می‌گردد. 

    

بعد از دیدن این بنا هم باز کمی در شهر گشتم و به یک رستوران فوق العاده زیبای عربی رفتم و چای آندلسی سفارش دادم که چای با گل یاس بود و عطر و طعم بسیار خوبی داشت. بعد هم راهی ایستگاه اتوبوس شدم و به سویل برگشتم تا آماده‌ی روز بعد بشوم.

یک شانسی که در این روز آوردم این بود که از قضا روز جشن و کارناوال شهر بود و خانم‌های محلی زیادی با لباس سنتی رقص فلامنکو در سطح شهر بودند که تصاویر زیبایی ساخته بود.

تمام کوچه‌‌های باریک این شهر به قدری زیبا و پر از گل بود که انگار مردم زیباسازی شهر را وظیفه‌ی خودشان می‌دانستند و تمام خانه‌ها و کوچه‌ها را زیبا کرده بودند.

۳. قادس- Cadiz

روز دوشنبه -که در هلند تعطیل رسمی بود- با قطار رهسپار شهر قادس در شبه جزیره‌ی ایبریا شدم که دومین قدیمی‌ترین شهر اروپاست که در آن از تمدن فینیقی‌ها بقایایی پیدا شده. جذابیت این شهر این بود که درست کنار هم بخشی متعلق به بازمانده‌های زمان فینیقی‌ها بود، کنارش یک محل نمایش بود متعلق به رومی‌ها، کنارش یک مسجد قدیمی که بعدا تبدیل به کلیسا شده بود، و کنارش یک کلیسای جدیدتر. انگار چکیده‌ی چندین هزار سال تاریخ کل شهر در یک خیابان و درست کنار هم گنجانده شده بود.

این شهر کنار دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس است. دیدن اقیانوس برای من یکی از آرزوهای مهم بود.حس بی‌نظیری داشتم به وقت ملاقات اقیانوس اطلس و لمس آب ولرمش زیر آفتاب ماه می. 

   

مجددا برای گشتن در این شهر هم تور پیاده‌روی رزرو کرده بودم. آندریا راهنمای تور ما بود که اصالتا اهل Cadiz نبود ولی از چندین سال پیش که برای تحصیل به این شهر آمده بود همینجا مانده بود و شهر را ترک نکرده بود. علاقه‌ی بسیار زیادی به تاریخ و فرهنگ شهر داشت و قصه‌های زیادی برای ما گفت. از فرهنک آمیخته به طنز و موسیقی شهر، از مراسم‌های خاص کارناوال وقت روزه‌داری مسیحی،‌ از مراسمی که طی آن هرسال مجسمه‌های مریم و مسیح کلیساهای مختلف را اعضای کلیسا روی دست می‌گیرند و ضمن نواختن موسیقی در خیابان راه می‌افتند و سر و صدا راه می‌اندازند. هرچه بیشتر توصیف می‌کرد بیشتر یاد مراسم محرم خودمان می‌افتادم و علم و کتل‌ها. با این تفاوت که یکی به شادیست و دیگری به عزا. می‌گفت سالهایی که هوا بارانی می‌شود و مراسم کنسل می‌شود مردم افسرده می‌شوند و گریه می‌کنند. چون این مهمترین برنامه‌ی کل سالشان است. 

یک کلیسا هم دیدیم که در افسانه‌ها آمده که روزی که سیل آمده و کل شهر را برده، آب تا دم این کلیسا آمده و به احترام کشیش کلیسا که با عصایش به زمین زده،‌ سیل آب از جلوی کلیسا برگشته و مردم نجات پیدا کرده اند. :))) یاد حرم امام رضا و سیل اخیر مشهد افتاده بودم و خنده‌ام گرفته بود.

بعد از تمام شدن تور،‌ به توصیه‌ی راهنمای تور به رستورانی رفتم برای صرف غذای دریایی. اول توتیای دریایی سفارش دادم (آخه چرا باید کسی توتیا را بخورد؟!)‌که به قدری بدمزه بود که واقعا حالم بد شد. بعد هم Dogfish سوخاری سفارش دادم که باز اصلا دوست نداشتم و طعم عجیبی داشت. خلاصه که گرسنه ماندم. :)))‌ 

بعد از رستوران هم به برج Torre Tavira در همان نزدیکی رفتم که از بالایش کل شهر و اقیانوس زیبا پیداست. این برج مجهز به Camera obscura یا دوربین تاریکخانه‌ایست. من تا پیش از این در مورد این دوربین‌ها نخوانده بودم و نمی‌دانستم و موقع مواجهه باهاش در حد بچه‌ی نوجوانی که با شگفتی‌های فیزیک نور مواجه می‌شود ذوق کرده بودم. به اتاق خیلی تاریک و بی‌نوری رفتیم و مسئول برج آینه‌ی روی سقف را که قرار بود تصویر کل شهر را منعکس کند باز کرد. تصویر کل شهر به صورت ریل تایم با وضوح خیلی بالا روی بشقابی جلویمان افتاد. حتی حرکت مرغان دریایی و باد زدن به لباس‌های پهن‌شده روی پشت بام ها هم به وضوح قابل دیدن بود. واقعا چیز جذاب و جالبی بود.

بعد از این، به ساحل اقیانوس رفتم و بقیه‌ی روز را کنار اقیانوس و به لمس آب گذراندم. و شب هم با قطار به سویل برگشتم.

 

۴. ادامه‌ی Seville

روز سه‌شنبه آخرین روز سفر من بود. صبح برای کار به کافه‌ای رفتم که امکان استفاده از لپتاپ داشت. صاحب کافه از لحاظ علاقه به گربه همزاد من بود :)))‌کل چیزهای کافه گربه‌ای بودند. حتی رمز وایفای کافه «میو» داشت. واقعا لذت بردم :)))‌ بعد هم بلیط Alcazar یا قصر شهر را داشتم که باز مدتی دست مسلمان‌ها بوده و مدتی دست مسیحی‌ها ولی معماری کلی آن کاملا معماری اسلامیست. این بخش برای من جذابیت زیادی نداشت چون بسیار به بناهایی که در ایران دیده‌ام شباهت داشت (هرچند خیلی بزرگ‌تر و عظیم‌تر از همه‌ی بناهایی بود که دیده بودم). بعد از آن هم به گشتن در شهر و خداحافظی با مکان‌های زیبا رسیدم. 

دیروز صبح هم با هواپیما سویل را ترک کردم و در حالی که روحم را در کوچه‌های زیبای آندلس جا گذاشته‌ام به هلند برگشتم. از همان بدو ورود باران می‌بارید و آدم‌هایی که کاپشن و سوییشرت پوشیده بودند به کلاه آفتابی و لباس تابستانی من نگاه می‌کردند و می‌خندیدند. :))))‌

Welcome to the Netherlands.:))))

مهمترین چیزی که در توصیف روح شهرهای اسپانیا می‌توانم بگویم این است که خیابان‌ها «موسیقی متن» دارند. شبیه فیلم‌ها که روی صحنه‌ها موسیقی گذاشته می‌شود،‌ همینطور که در کوچه‌های این شهرها راه می‌روید صدای موسیقی بلند است. کسی گوشه‌ای از کوچه یا خیابان در حال نواختن است. سکوت نیست. صداست،‌ موسیقیست،‌ رقص است، هنر است. 

:)

  • مهسا -

خب خب :))

بازم اومدم خاطره‌نویسی کنم برم. 

این چند روز هوا خیلیییییی سرد شده و حدود منفی ۵ اینطوراست. دیروز گفتیم کجا بریم که یخ نزنیم؟‌من گفتم بریم قطارسواری :)) راه افتادیم به سمت ماستریخت -از جنوبی‌ترین شهرهای هلند که نزدیک مرز بلژیک و آلمانه- که از اینجا با قطار ۲.۵-۳ ساعت راهه. منم که کلا عاشق قطارهای اروپایی‌ام. اینقدر که راحته و از پنجره میشه زیبایی تماشا کرد. 

بعد از حدود ۳ ساعت و گذشتن از کلی شهر و دو تا استان مختلف رسیدیم ماستریخت. حقیقتش اینکه ماستریخت اصلا شبیه شهرهای دیگه‌ی هلندی که من دیده بودم نبود و بیشتر شبیه شهرهایی بود که تو آلمان دیده بودم (با اینکه به مرز بلژیک نزدیکتره تا آلمان). شهرش رو خیلی پسندیدیم و خب واقعا متفاوت بود. 

ماستریخت از نظر تاریخی تاریخی و فرهنگی خیلی غنیه. تو دوره‌های مختلف تاریخی توسط فرهنگ‌ها و کشورهای مختلف اشغال شده بوده که ازشون آثار فرهنگی باقی مونده. مثل پروس‌ها، اتریشی‌ها و اسپانیایی‌ها. یه سری غار خیلی جذاب داره که ما البته نرفتیم دیروز. ولی می‌دونم جزء جاهاییه که توریست‌ها حتما ازش بازدید می‌کنند.

ما بیشتری به روح شهر توجه کردیم و البته دروازه‌ی شهر و کلیساهاش رو دیدیم و یه کتابفروشی خیلی جذاب که یه کلیسای بزرگ و باشکوه و قدیمی بوده که تبدیل به کتابفروشی شده. برای من خیلی جذابه این طرز استفاده‌شون از کلیساها. امتحانات هماهنگ بین مدارس،‌امتحانات بزرگ کالج‌ها، دفاع دکتری، کنسرت‌ها، ایونت‌های مختلف فرهنگی، و ... تو کلیساها برگزار میشه. اینم که از کتابفروشی:دی نمیتونم چیز مشابهی رو در مورد مسجد تصور کنم.

این کتابفروشیه رو من خیلییی دوست داشتم. 

 

به جز این یه کلیسای واقعی (منظورم کلیساییه که برای عبادت استفاده می‌شه و نه برای امور متفرقه) هم رفتیم که اسمش کلیسای «بانوی ما» بود و خیلی باشکوه و ترسناک بود. تاریک با سقف‌های بلند و نورهای ترسناک. 

 

کلیساهه خیلی هم شلوغ و پر تردد بود چون ماستریخت تو بخش کاتولیک هلند واقع شده که از قضا بر خلاف سمت‌های ما هنوز خیلی هم مذهبی و مقیدند. 

یه متن زیارتنامه/دعای زیبا هم داشت که من خیلی دوستش داشتم.

به جز اینا کمی در شهر قدم زدیم و در و دیوار تماشا کردیم که البته تو دمای منفی کار راحتی نبود. :))‌در نهایت هم دوباره ۳-۳.۵ ساعت قطار سواری داشتیم تا برسیم خونه. در مجموع سفر یک‌روزه‌ی جذاب و دوست‌داشتنی بود و خسته هم نشدیم اصلا. 

 

  • ۵ نظر
  • ۰۸ ژانویه ۲۴ ، ۱۷:۱۵
  • مهسا -

سلاااااااااااااام :)

چند روزی بود دلم می‌خواست یه پست خاطره‌طوری خیلییی روزمره بذارم ولی هی بیخیال میشدم تا یه جا بیام پست جمع و جور و شسته رفته بنویسم چون عادت خاطره‌نویسی از سرم افتاده. ولی خب وااااقعا دلم خاطره‌نویسی می‌خواست.

من این روزها قلبم توش پر از قاصدک و پروانه‌س چون که پدر و مادرم پیشمن و حضورشون آرامش رو به زندگیم آورده و فرصت نمی‌کنم افسرده باشم یا غصه بخورم و به یاس فلسفی دچار بشم. :))

هفته‌ی قبل از کریسمس یه سفر دو روزه رفتیم پاریس. هر اندازه که من از بدی این شهر بگم کم گفتم. جوری ازش بدم اومده که دوست ندارم بهش برگردم و من این رو در مورد هیچ شهر دیگری که تا الان تو اروپا دیدم نمی‌گم. شهر کثیف و بدبو و بی در و پیکر با مردمان بداخلاق و گنده‌دماغ و اختلاف طبقاتی وحشتناک.

همون اول اول که اومدیم سوار اتوبوس بشیم راننده درو باز نمی‌کرد چون مشغول بیدار کردن یه مرد مست بی‌خانمان بود که کف اتوبوس خوابیده بود. بعد از حدود ۶-۷ دقیقه موفق شد طرفو بیدار کنه و بیرونش کنه. بعد اتوبوسو تمیز کرد از دستشویی و استفراغش. بعد اجازه داد سوار بشیم. بعد سوار شدیم و جلومون یه پسر ایستاده بود با زیپ شلوار باز و حرکات زشت در کل طول مسیر. بعد رسیدیم به جایی که رزرو کرده بودم که انصافا جای زیبا و گوگولی و نازی بود. فرداش پاریس رو گشتیم و باز کلی بی‌خانمان زیر پل‌ها دیدیم و کلی گدا. شانزه‌لیزه هم رفتیم و اعصابمون بیشتر خرد شد. حقیقتش تصور من از شانزه‌لیزه یه خیابون زیبا شبیه چهارباغ اصفهان بود که حقیقتا رویایی و قشنگه. اما چیزی که دیدیم واقعا اورریتد بود! و خب دیدن اون همه مغازه‌ی مارکهای لاکچری در شهری که زیر پل‌هاش بی‌خانمان‌ها می‌خوابن و تو کل شهرش پر از گداست اصلا تصویر خوشایندی نبود. 

 

جذاب‌ترین بخشی که از این شهر دیدیم و واقعا لذت بردیم ازش گورستان مشهور پرلاشز بود که محل آرام گرفتن شخصیت‌های مهم زیادیه. مثلا مارسل پروست، اسکار وایلد، و صدالبته که صادق هدایت و غلامحسین ساعدی. حس جذابی داشت ملاقاتشون. 

فقط اونجا ما یه حجم زیادی از انواع نون و شیرینی رو تست کردیم :))) بعضی نوناشون فوق العاده خوشمزه بودند و بعضی از نون‌هاشون جوری بد بودن که نتونستیم بخوریم و گذاشتیم برای پرنده‌ها. اصلا حد وسط نداشتن. 

شب یلدا هم پاریس بودیم ولی بعدا اومدیم قضاش رو تو خونه به جا آوردیم :))

 

شب یلدای زیبایی گذروندیم کنار هم و همراه با انار و هندونه و حافظ :دی 

 

شب سال نو هم خیلی جذاب بود. آمستردام که بودم می‌دونستم که برای آتیش بازی سال نو باید کجا جمع بشیم. یه بخشی از شهر نزدیک مرکز میشد میدون جنگ و اونجا می‌شد تمام آتش بازیهارو از نزدیک تماشا کرد. ولی در مورد لایدن هیچ اطلاعی نداشتم چون سال نوی پارسال ایران بودم. ما می‌دونستیم که مجوز آتش بازی از ساعت ۶ عصره تا ۲ شب ولی خب از چند روز قبلش شروع کرده بودن و به صورت پراکنده نورافشانی می‌کردند. تو هلند خرید و فروش مواد محترقه ممنوعه به استثنای ۳ روز منتهی به سال نو و استفاده شخصی ازشون هم ممنوعه به استثنای سال نو. یه سری از مواد محترقه‌ی پر سر و صدا هم کلا خرید و فروششون ممنوعه که اونارو میرن با ماشین از آلمان میخرن و میارن :))) در مجموعه هلندی‌ها امسال ۱۰۵ میلیون یورو خرج آتش‌بازیشون کردن!! براشون بسیار حیثیتیه :)) 

ما طرف‌های عصر با اتوبوس رفتیم تا مرکز شهر به این خیال که شاید جایی مردم رو ببینیم که تجمع کردند ولی خب هر چی به مرکز شهر نزدیکتر شدیم شهر بیشتر شبیه شهر ارواح شد :))‌در نتیجه برگشتیم خونه و گفتیم ویوی خونه مناسب‌تر از هر جای دیگریه احتمالا (با توجه به اینکه من طبقه ۹ ساختمون هستم و دور و برم ساختمون بلندی وجود نداره). واقعا هم همین شد! من چسبیده بودم عین گربه پشت شیشه و آتش بازی تماشا می‌کردم. از ساعت ۷ تا ۱۱ و نیم خیلی زیبا بود. ولی از حدودای ۱۱ نیم شب که به سال نو نزدیک شدیم همه چیز چنان پرشور بود که حتی نمیتونستم چایمو قورت بدم بدون ۳ تا جیغ از سر هیجان وسطش زدن :))‌ ساعت ۱۲ به اوج خودش رسید آتش‌بازی و ما هم مثل همسایه‌ها رفتیم روی پشت بوم. همسایه‌ها اونجا آهنگ گذاشته بودن و همراه با نوشیدنی‌هاشون اومده بودن برقصن و آتش بازی تماشا کنن. به قدری زیبا بود از اون بالا که نمی‌تونم توصیف کنم. با اینکه بار اولم نبود که آتش بازی سال نو رو می‌دیدم، دیدنش از این زاویه و کنار پدر و مادرم لذت وصف‌ناشدنی داشت. تا ساعت ۴ و نیم صبح آتش بازی و سر و صداها ادامه داشت. شاید پیش خودتون فکر کنین شبیه چهارشنبه سوری بوده صداها ولی باید بگم که نهههههههههه. تمام شهر دود بود و پر از صداهای وحشتناک که مثلشو من حتی تو چهارشنبه سوریهای تهران هم ندیده بودم. 

شاهدش هم این نمودار آلودگی هوا که برادرم برام فرستاد :))‌شاخص آلودگی رو تو روزهای مختلف ماه قبل می‌تونین ببینین و تفاوت شب سال نو با بقیه‌ی ماه رو! :))

من فقط دلم برای پرنده‌ها و حیوونایی که اینجا زندگی میکنن سوخته بود که باید این همه صدارو بشنون و وحشت کنن. کلی مطالعات پژوهشی روشون انجام شده و مثلا دیدن که یه سری پرنده‌ها که پرنده‌ی مهاجر نیستن از ترس این آتش‌بازی‌های سال نو تا ۵۰۰ کیلومتر بی‌وقفه پرواز کردند تا از آدم‌ها فاصله بگیرن و حس امنیت کنن. 

 

فردای سال نو شهر شبیه شهر ارواح بود دیگه. همه تا صبح تو پارتی بودند و صبحش یا خواب بودن یا هنگ اور. ما روز اول سال نو رو رفتیم شهر دلفت و یه شهر گوگولی و زیبا رو دیدیم که مشهوره به ظروف چینی آبیش که به اسم Delft Blue معروفن. تعداد آدم‌هایی که تو شهر بودند واقعا کم بود :))‌دلفت واقعا شهر کوچک و کم‌جمعیتیه ولی نه دیگه اینقدر! :))‌ قشنگ همه خواب بودند انگار. 

 

بقیه‌ی روزها جای خاصی نرفتیم و همین اطراف خونه پیاده‌روی می‌کنیم و بز و گوسفندهارو نوازش می‌کنیم :))‌ چون که هم این اطراف خیلی زیباست و هم کلی حیوون نزدیک خونه هست. اینم یه عکس زیبا از دیروز جهت زیباسازی و تلطیف محیط. :دی

 

علی ای حال، اگر کسی ۵ سال پیش بهم می‌گفت که یه روزی میاد که از سال نوی میلادی واقعا حس سال نو می‌گیرم قطعا باور نمی‌کردم. ولی امسال واقعا برای سال نو هیجان داشتم و واقعا تو دلم حس کردم که سال نو شد. سال نوتون مبارک و براتون بهترین‌ها رو میخوام از خدا. :) 

  • ۴ نظر
  • ۰۴ ژانویه ۲۴ ، ۱۲:۵۰
  • مهسا -

داشتم همینجوری بی‌حوصله به وبلاگم نگاه میکردم که دیدم درمورد سفر چند هفته پیش ننوشتم توش. یه سفر خیلی کوتاه ۲ روز و نیمه که حالم رو از این رو به اون رو کرد.

اینجا ما تعطیلاتمون همه‌ش فشرده‌س تو آوریل و می و دیگه بعدش تعطیلی نداریم تا خود کریسمس که خیلی آزاردهنده و افسرده‌کننده‌س. من اصلا حواسم به تعطیلات نبود و همه‌شو تقریبا از دست دادم و سفر نرفتم. تا اینکه آخری رو به لطف همکارم متوجه شدم :)) ناگهان تصمیم گرفتم با اینکه دقیقه آخریه و همه جا پرشده و گرونه، هرجوری هستم یه شهر کوچیک پیدا کنم و برم.

 

مدتها حالم خوب نبود. هفته ها. شایدم ماهها. حالم خوب نبود. خسته بودم و دلم میخواست گم شم تو دنیا. دلم میخواست یه روز با یه کوله از خونه برم بیرون و گم شم... رفتیم بیرون سیگار بکشیم ۱۷ سال طول کشید اسم یه کتابه من دلم میخواست زندگیش .کنم یه روز برم بیرون که قهوه بخرم و ۱۰ سال طول بکشه.

به رندومترین حالت ممکن بلیت قطار خریدم و اتاق رزرو کردم تو یه ناکجایی که فقط برم. که فقط اینجا نباشم. به هیچکی نگفتم کجا دارم میرم. به هیچکی نگفتم که اصلا دارم میرم. دلم نمیخواست کسی باهام بیاد. دلم نمیخواست کسی بهم بپیونده. دلم نمیخواست کسی جایی منتظرم باشه. دلم میخواست تنها باشم. تنهایی پرسه بزنم تو شهر و بخرامم بین کافه‌ها و آدم‌ها و بچه‌ها و مجسمه‌ها. دلم می‌خواست شبیه روح باشم. هیچکی منو نبینه. خسته بودم خسته از دیده شدن و سوال و جواب شدن. خسته از پایبندی به مناسبات اجتماعی. من واقعا گاهی دلم میخواد نامرئی باشم. دلم می‌خواد جاری باشم. بخزم به هر تنگی و هر گوشه ایی بی که کسی منو ببینه یا متوجه حضورم بشه. من عاشق قطارم عاشق در مسیر بودن و نرسیدن. عاشق راهم و بیزار از مقصد. رسیدن همیشه مضطربم میکنه. آدم آرام گرفتن و Settle کردن نیستم. می‌خوام همیشه مسافر باشم. همیشه مهاجر باشم. همیشه در راه باشم. «ابن السبیل» بودن غایت منه. من درخت نیستم. بند زمین نمیشم. میتونم برم. هر آن که تصمیم بگیرم میتونم بذارم و برم. میخوام شبیه قاصدک باشم. منتها قاصدکی که کسی جایی منتظرش نیست. لحظه‌شماری کرده بودم تا قطار حرکت کنه و غرق رفتن شم. غرق نبودن. غرق نماندن. دلم می‌خواست راه بیفتم به کوچه‌گردی با یه بطری آب و یه کوله... دلم می‌خواست گم شم تو کوچه‌ها و خیابونا جایی که کسی نمیشناسه منو. بی نشانم و کسی حتی زبانم رو نمیدونه. 

دست برقضا مقصد رو درست انتخاب کرده بودم. پر بود از کوچه‌ها و خیابونای دلنشین و دوست‌داشتنی که توشون روح شهر در جریان بود. گشتم و گشتم و چرخ زدم و چرخ زدم. اما انگاری جای گم شدن پیدا شدم. خودمو یه جایی همون وسطا پیدا کردم. دلم شکفت. باز برق گم شده برگشت تو چشمام. زندگی برگشت به رگ‌هام. که من زنده‌م به مشاهده‌ی آدما و جزئیات رفتارها و ارتباطاتشون. بزرگی لبخندهاشون و عمق چال لپشون وقتی معشوقشون رو میبینن. شنفتن قصه‌ها و جمع کردن قصه ها برای واگوکردنشون به تناسب وقت و موقعیت. که شهرزاد قصه‌گوی توی دلم وقتی با قصه سیراب نمیشه پژمرده میشه.

 

این شهر کوچکی که رفتم اسمش Bremen بود تو آلمان. کوچک و دوست‌داشتنی بود و آدم‌هاش خیلی مهربون‌تر و خوش‌خلق‌تر از بقیه شهرهای آلمان بودن که دیده بودم. خانمی که تو خونه‌ش یه اتاق رزرو کرده بودم برای airbnb یه مادربزرگ تیپیکال آلمانی بود که به فکر مهمونی برانچ دادن برای تولد نوه‌ی چهارده ساله‌ش بود. خیلی خیلی مهربان بود. اومد همراه سگش تو ایستگاه منتظرم. که خیلی برام ironic بود. چون من رفته بودم جایی که کسی منتظرم نباشه. ولی یه مادربزرگ آلمانی همراه با یه سگو به اسم لئو منتظرم بودن :)

آخر سفر توی دفتر یادگاری خانومه یه متن نوشتم. خانومه اومد تو airbnb برام تو پیام خصوصی جواب داد. و بهم با جواب مهربانانه‌ش یه لبخند بزرگ هدیه داد.

همین سفر کوتاه ۲ روز و نیمه حالم رو خیلی بهتر کرد. از مدتها خمودگی و شبه افسردگی خارجم کرد. 

 

  • مهسا -

از وقتی بچه بودم دوست داشتم که یه روزی ایتالیا رو ببینم. بعدتر که با مسیحیت آشنا شدم و فیلم‌های زیادی در این مورد دیدم و کتاب‌های زیادی در این مورد خوندم، عطش دیدن واتیکان هم افتاد به جانم. 

حالا بالاخره به لطف تعطیلات ایستر، من به یکی از آرزوهام رسیدم و موفق شدم رم و واتیکان و فلورانس رو از نزدیک ببینم. توصیف حسم وقتی توی واتیکان بودم و چشمم به اون گنبد کلیسای اصلی واتیکان افتاد شدنی نیست. 

تجربه کردن مهد و پایگاه اصلی مسیحیت در مسیحی‌ترین تعطیلی و مناسبت سال واقعا جذاب بود. :)) 

دیدن نقاشی‌های میکل آنژ روی سقف و دیواره‌های Sistine Chapel باعث شد اشک از چشمام بیاد. تصور اینکه داشتم از نزدیک نقاشی‌هایی رو می‌دیدم که میکل آنژ شخصا با دستای خودش کشیده و به خاطرش یک سوم بیناییش رو از دست داده باعث شده بود زیادی احساساتی بشم. :))

توی رم هم همه‌ش خداروشکر می‌کردم که تو این شهر زندگی نمی‌کنم اگر نه تا الان ۹۰ کیلو شده بودم. :))))))) همه چیز بی‌نهایت خوشمزه و چاق‌کننده بود. خداروشکر که هلند هیچی نداره و حق انتخابمون بین گرسنگیه و سبزی و پنیر خوردن. :)))

ما بلیت جاهای اصلی رم (کلسئوم و موزه‌ی واتیکان و سیستین چپل) رو زودتر خریده بودیم در نتیجه نه لازم بود تو صف‌های طولانی وایسیم و نه به در بسته می‌خوردیم در این شلوغ‌ترین وقت سال در ایتالیا. ولی برای فلورانس بلیت نخریده بودیم و متاسفانه هیچ بلیتی نمونده بود که بتونیم داخل بناهای فلورانس رو ببینیم. ولی برای من که علاقه‌ی شخصیم معماری نیست و دوست دارم وایب شهر رو دریابم و اکسپلورش کنم و کلیساهارو ببینم به قدر کافی خوب بود و خیلی هم دوست‌داشتنی بود. 

چند تا چیز که از ایتالیا تو ذهنم موند:

۱. همه می‌گفتن ایتالیا خیلی ارزونه و اینا. چیزی که ما دیدیم این بود که قیمت همه چیز به جز حمل و نقل عمومی عین هلند بود. نمی‌دونم به خاطر ایستر گرون کرده بودن، سر مارو که توریست بودیم کلاه می‌ذاشتن (که این بعیده چون قیمتا رو روی دیوار نوشته بودن) و یا اینکه به خاطر ضررهای مالی دوره‌ی کرونا الان اینجوری گرون کردن همه چیز رو. 

۲. همه می‌گفتن تو ایتالیا دستشویی‌های آب‌دار (!) خواهیم دید (بیده). راستش ما حتی یک جا هم ندیدیم از این دستشویی‌ها. :)) (در حالی که تو فنلاند هر دستشویی رندومی -حتی مثلا توی مک‌دونالد- شلنگ داشت).

۳. ایتالیا همون اندازه‌ای که همه میگن بی‌نظم و خرتوخر بود :))) میزان تاخیر قطارها در حدی بود -و این مسئله یه نرم بود نه استثنا- که تابلوهای اعلام زمان و سکوی حرکت قطارها یه ستون جداگانه داشت برای اعلام میزان تاخیر!! طرز از خیابون رد شدن مردم و میزان اهمیت دادن راننده‌ها به خط عابر پیاده و چراغ عابر پیاده با ایران قابل رقابت بود. :))) یه جا ماشینا طوری کج و کوله روی خط عابر پیاده وایساده بودن که ما حتی نمی‌تونستیم چراغ عابر رو ببینیم (که سبز بود :)) ). 

۴. به جز توی مغازه‌ها،‌هیچ چیزی قیمت مشخصی نداشت. مثلا می‌گفتیم این شال چنده؟‌ می‌گفت ۲۵ یورو ولی چون تویی ۱۵ بده. :)))))))))))))))) دیگه خداوکیلی تو اصفهان هم اینقدر تابلو نیستن موقع گرون‌فروشی :)) ما اینقدر سردمون بود توی فلورانس که مجبور شدیم شال بخریم. شالهای قشنگ بنگلادشین ولی خب مجبور به چونه‌زنی شدیم. مثلا این شال قشنگی رو که گرفتم میگفت ۲۵ یورو و من می‌گفتم ۱۵ و آخرش روی ۱۸ توافق کردیم. :))  آخرین باری که سر قیمت چیزی چونه زده بودم حدود ۱۰ سال پیش بود. :))))

۵. توی رستورانا یه مقدار خوبی بی‌اعصاب بودن. :)))) قاشق چنگالامونو از جلومون برداشته بودیم که عکس بگیریم، طرف بدون اهمیت به اینکه داریم عکس می‌گیریم پرید اومد قاشق و چنگالا رو مرتب کرد گذاشت سر جاش گفت: so unorganized :))))) غذاهارم که مگه جرئت داشتیم دوست نداشته باشیم مثلا؟:)))

۶. متاسفانه نه موفق شدم تیرامیسو بخورم و نه حتی چیزکیک. :(‌ ای بی‌تربیتا! چرا خوراکی‌های به این خوشمزگی رو به خاطر ریختن یکی دو قاشق الکل غیرقابل استفاده میکنین؟:(((( واقعا دردناک بود این که نمیتونستم تیرامیسو بخورم. :)) لازانیا هم نتونستم بخورم چون وجترینشو پیدا نکردم. :( 

۷. وااای نگم از خوشمزگی جلاتوهاشون. وااای... :)) 

۸. توی کلیساها پوشیدن دامن کوتاه یا آستین خیلی کوتاه ممنوع بود. عین گشت ارشاد ایران که یه موقعی با چشم متر می‌کرد قد مانتو رو و بابت یه بند انگشت بالا یا پایین بودن نسبت به زانو تعیین می‌کرد که باید گیر بده یا نه، اینام همین بودن. :)) تو یه کلیسا بودیم و یه مردی توی کلیسا راه می‌رفت و با چشم قد دامن و شلوارک خانوما و آقایونو اندازه می‌زد. مثلا به یه زوجی درجا گیر داد و بیرونشون کرد ولی به یه خانم دیگه به خاطر اینکه یه نصف بندانگشت دامنش بلندتر بود کاری نداشت. :)))) همه‌ی ادیان مثل همن انگار. گیر چطوری لباس پوشیدن مان. :)) 

۹. شهر پرررررر از بی‌خانمان بود و کلی آدم گوشه و اطراف شهر توی خیابون می‌خوابیدن. با درجه‌ی کمتر از این هم توی آلمان و حتی اتریش دیده بودیم. من تا حالا یه بار هم توی هلند همچین صحنه‌ای ندیدم. هلند رو صددرصد برای زندگی ترجیح میدم.

۱۰. توی هلند ما دیگه هیچ قانون کرونایی نداریم عملا. ولی ایتالیا خیلی جدی بود در این مورد. فکر می‌کنم شاید به خاطر این که اون اول کار بیشترین تلفاتو داد... همه جا استفاده از ماسک FFP2 اجباری بود و ماسک جراحی قبول نمی‌کردن. گواهی واکسنو هم چک می‌کردن همه جا. 

۱۱. مجددا تجربه‌ی برگشت از اتریش تکرار شد!! پرواز overbook شده بود و بهم استرس وارد شد برای برگشت. یه نفر نیومد و صندلیشو دادن به من. واقعا با این حرکت ایرلاین‌ها کنار نمیام...

۱۲. دو نفر ازمون پرسیدن کجایی هستین و وقتی گفتیم ایران،‌گفتن احمدی‌نژاد! :(((((((((((( واقعا انصاف نیست :))) 

۱۳. تو سفر وین و پراگ هم با رعنا روزی ۲۲-۳ هزار قدم راه می‌رفتیم. به خصوص تو پراگ کلا وسیله‌ی نقلیه سوار نشدیم و همه جارو پیاده می‌رفتیم. ولی ۲۲-۳ هزار قدم معقول و منطقیه. ما اینجا روز اول جوری از خود بیخود شده بودیم که ۴۰ هزار قدم راه رفتیم. :)))))))))))))))))))))))))) و خب نه تنها شبش بلکه روزهای بعدش هم هنوز با درد پا و کمر مواجه بودیم. شخصا چند تا مسکن مجبور شدم مصرف کنم. :))‌روزهای بعدی همون حد معقول ۲۲ هزار قدمو حفظ کردیم. کلا هم به جز برای رفت و برگشت از فرودگاه و واتیکان سوار وسیله‌ی نقلیه نشدیم. یعنی کل رم رو پیاده گشتیم. واقعا کیف داد. و واقعا هم ما وقت نداشتیم. فکر می‌کنم اگر می‌خواستیم توی یه روز اون همه راه نریم باید یه روز به سفرمون اضافه می‌شد تا برسیم به دیدن همه چیز (چون اون روز عملا اندازه‌ی دو روز راه رفتیم و چیز میز دیدیم). توصیه‌م اگر که می‌خواید به رم و فلورانس برید اینه که صددرصد قبلش بلیت همه‌ی جاهای مهم رو اینترنتی بخرید و بعدش هم که حداقل ۱ روز کامل رو برای فلورانس بذارید و ۱ روز برای واتیکان و ۲-۳ روز برای رم. توصیه ی بعدی هم اینکه کفش خوب فراموش نشه. چون لازمه که یه عالمه پیاده‌روی کنین. :)) به نظرم کفش خوب تنها چیزیه که نیاز دارین در این سفر (به جز احتمالا کرم ضد آفتاب خوب و کلاه نقاب‌دار برای جلوگیری از سوختگی). 

۱۴. رم از این شهراست که آدم وقتی ترکش می‌کنه مطمئنه یه روزی دوباره بهش برمی‌گرده. از این شهرها که «آن» دارن. 

 

 

  • ۶ نظر
  • ۱۹ آوریل ۲۲ ، ۱۱:۱۲
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی