هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

هفته پیش شد ۱۶ماه تمام که اینجا زندگی میکنم. دیگر خیلی وقت است که از چیزی شگفت‌زده نمی‌شوم و زندگی به حالت آرام خودش درآمده و همه چیز عادی شده. به همین خاطر دیگه چیزی توجهم را برای نوشتن جلب نمی‌کند. چیزهایی که همین پارسال برایم حسابی هیجان‌انگیز بود. به همین خاطر در چندین پست قبل گفتم که اگر چیز خاصی هست که دوست دارید درموردش بنویسم، کامنت بگذارید. بنا به قولم، در این پست می‌خواهم در مورد «رواداری هلندی» یا «زندگی یک مسلمان در هلند چه شکلی می‌شود؟» یا «هلندی‌ها مسلمان‌ها را اذیت می‌کنند؟» بنویسم. 

 

به نظر می‌رسد که هر جامعه‌ای یک ارزش مرکزی دارد که حول آن بنا شده. مثلا به نظر من و دوستانم این طور رسیده که این ارزش در سوییس «پایبندی به قانون» است. این ارزش مرکزی در هلند «رواداری» و «open mind» بودن در برابر هر چیز متفاوتیست. روزهای اولی که به هلند آمده بودم فشار بسیار زیادی روی خودم احساس می‌کردم. اعتماد به نفس کافی در ارتباطات نداشتم و دائم آرزو می‌کردم شنل نامرئی‌کننده‌ی هری‌پاتر را داشتم و از جمع ناپدید می‌شدم. احساس می‌کردم با همه‌ی محیط دور و برم متفاوتم و نباید آنجا باشم. فکر می‌کردم در معرض همه جور قضاوت نابه‌جای ناجوری هستم و وقتی کسی با خوش‌رفتاری خاص هلندی با لبخند گرم به سمتم می‌آمد تا باهام صحبت کند یخ می‌کردم. مدتی که گذشت و جز خوش‌رفتاری و احترام ندیدم، متوجه شدم که تمام این ذهنیت‌ها و فشارها در ذهن من است و هیچ مابه‌ازای بیرونی ندارد. 

 

پیش از آن که به هلند بیایم، اسم این کشور برای من با «گل»، «آسیاب بادی» و «دوچرخه» گره خورده بود. ولی در مورد اطرافیانم این گونه نبود. این بود که به تعداد موهای سرم،‌ در جواب گفتن اسم کشوری که قرار بود به آن مهاجرت کنم، خنده‌های زیرزیرکی و اشاره به «وید/گل/علف/ماری‌جوآنا» و «Red Light District» شنیدم. توصیفاتی از کشور رویاهایم از کودکی (به خاطر عشق زیبایی و گل) که آدمی مثل من (به شدت خجالتی و boring و بچه‌مثبت) را دچار اضطراب زیادی می‌کرد. همین مسئله هفته‌های اول اقامتم در کشور جدید را بسیار پرفشارتر از آنچه باید می‌بود کرده بود. ولی بعد از مدتی متوجه شدم که اضطراب به‌جایی نیست و این مردم اپن‌مایند بودنشان مدل open mindی بعضی ایرانی‌ها –که معنیش عدم پذیرش آدم‌های با سبک زندگی سنتی‌تر یا مذهبی‌تر است– نیست. بلکه معنایش پذیرش هر چیز متفاوتیست. 

 

بنا به دلایل عجیبی دانشکده‌ی اصلی من دانشکده‌ی علوم انسانیست و نه ساینس. و محل قرارگیری این دانشکده در مرکز شهر –بخش بی‌نهایت زیبای شهر با کانال‌های زیبا و ساختمان‌های بامزه‌ی رنگارنگ به شدت باریک– است; درست در قلب منطقه‌ی معروف Red Light آمستردام! شاید تصور کنید معنی این حرف این است که ما روزها از جلوی پنجره‌های با پرده‌های قرمزرنگ رد می‌شویم که پشت آن زن‌های نیمه‌برهنه نشسته‌اند و منتظر مشتری هستند و به دانشکده می‌رویم و شب‌ها هم از مقابل همین پنجره‌ها عبور می‌کنیم و به خانه برمی‌گردیم. در حالی که اصلا اینطور نیست. این مغازه‌ها در کوچه‌ها قرار دارند و البته باید تایید کنم که شامل برخی کوچه‌های بسیار مهم پررفت‌وآمد هم می‌شود. ولی اینطور نیست که کل منطقه همین شکل باشد. من در کل این ۱سال و چند ماه که اینجا هستم، تنها ۴-۵ بار ناچار به گذر از این کوچه‌ها شده‌ام. ولی خب! تصورات از دور به ما می‌گویند که لابد کل منطقه‌ی ردلایت همین شکل است و لابد هلندی‌ها دائم در این منطقه پرسه می‌زنند. در حالی که اساسا مشتری این مغازه‌ها توریست‌ها هستند. همین مسئله در مورد وید/علف هم برقرار است. واقعیت این است که منطقه‌ی مرکزی شهر کاملا بوی وید می‌دهد و برای کسی مثل من که به شدت به این بو حساس هستم آزاردهنده است. علی‌الخصوص عصرهای جمعه و شنبه این منطقه بوی وید خالص می‌دهد. ولی باز مشتری اکثر این مغازه‌ها و کافی‌شاپ‌*ها توریست‌ها هستند. (* در این جا کافی‌شاپ با کافه متفاوت است. کافه همان کافه‌ی خودمان است که می‌رویم و می‌نشینیم قهوه‌ یا هر نوشیدنی دیگری می‌خوریم و کافی‌شاپ محل سرو علفی‌جات است. :دی ) با برخی دوستان هلندیم که حرف می‌زدم می‌گفتند به تعداد انگشت‌های دست تجربه‌ی کشیدن یا خوردن علف را دارند و آن هم مربوط به سنین نوجوانی و دبیرستانشان بوده. (البته برخی دیگر از دوستان تجربه‌شان بسیار بیشتر است :)) ) ولی خب توریست‌های بسیاری به همین منظور به آمستردام می‌آیند. 

 

 

یک بار با دوست هلندیم در مورد استریوتایپ‌ها صحبت می‌کردیم. دوستم پرسید که چه استریوتایپی هست که ما را آزار می‌دهد و خارجی‌ها چه تصوراتی از کشور ما دارند که اذیت‌کننده است؟ گفتم این که فکر می‌کنند ایران بیابان است (استاد من به ایران می‌گوید بیابان!) و ما با شتر حمل و نقل می‌کنیم. به قدری از شنیدن این جمله متعجب شد و خندید که از خنده سیاه شده بود. گفت از دوست هندی‌ای شنیده که برخی فکر می‌کنند هندی‌های با فیل رفت و آمد میکنند :)))) دوستم به ویژه از تجربه‌ی زندگی چندماهه‌اش در آمریکا به این نتیجه رسیده بود که آمریکایی‌ها به شدت استریوتیپیکال به کشور‌ها و فرهنگ‌های متفاوت نگاه می‌کنند و با اینکه دسترسی به همه جور امکانات برای آموختن در مورد جهان دارند، به شدت کوته‌فکرند. اگر نه چه چیزی باعث می‌شود فکر کنند مردم در هلند از اسکیت روی یخ برای رفت و آمد روزانه به سر و کار استفاده می‌کنند؟:))‌ هلند کجا ممکن است این همه یخ داشته باشد؟:)))) استریوتایپ‌هایی که درمورد هلند در دیدگاه آمریکایی‌ها بوده و آزارش داده یکی همین مسئله‌ی وید بود و تصور اینکه همه‌ی مردم در همه حال High هستند و یکی هم اینکه تمام مدت پلاس محله‌ی ردلایت هستند.

 

از بحث اصلی پرت شدم! برگردیم به بحث رواداری. آن چه من در این مردم درک کردم و لمس کردم رواداری در همه امور بوده. البته که آمستردام به عنوان یک شهر به شدت اینترنشنال (که احتمال شنیدن مکالمه انگلیسی در وسایل نقلیه‌اش بیشتر از هلندیست) نماینده‌ی خوبی برای کل هلند نیست. واقعیت این است که تجربه‌ام از برخورد با آدم‌ها در شهرهای جنوبی که کاتولیک نشین هستند به این خوبی و مثبتی نبوده. ولی چون تجربه‌ی زندگی‌ام در آمستردام است ترجیح میدهم در مورد همین شهر صحبت کنم.

 

از لحاظ گوشت حلال تعداد زیادی گوشت‌فروشی عرب و ترک در شهر هست که حتی غیر مسلمان‌ها هم مشتریشان هستند (چون معتقدند گوشت خوشمزه‌تر و خوش‌خوراک‌تریست). از لحاظ پوشش هیچ مانعی چه قانون و چه فرهنگی برای مسلمان‌ها وجود ندارد و البته که تا حد زیادی به خود آدم هم برمی‌گردد که خودش را از محیط‌ها حذف کند یا نه. که من حذق نمی‌کنم و بارها به همراه دوستانم به بار رفته‌ام و هر باری حتما نوشیدنی غیرالکلی هم داشته و دوستانم هم بیشتر از خودم حواسشان به این هست. در انتخاب رستوران هم همیشه دقت می‌کنند که جایی برویم که غذای گیاهی هم داشته باشد. یک بار به رستورانی رفته بودیم و از من پرسیدند که آیا اجازه دارند پورک (گوشت خوک) سفارش بدهند یا نه. که وقتی تعجب من را دیدند از این که چرا باید غذای آن‌ها به من مرتبط باشد؟ گفتند که برخی دوستان مسلمانشان سر میزی که سر آن نوشیدنی الکلی یا گوش خورک سرو شود نمی‌نشینند. این رعایت‌های کوچک و بزرگ همیشه برای من حس دل‌گرمی و احترام داشته. 

 

دانشگاه‌ها ملزم هستند که سکولار بودن خود را حفظ کنند و امکان تعبیه‌ی نمازخانه در برخی دانشگاه‌ها نیست (احتمالا آمستردام سکولارترین شهر باشد :)) ) ولی به عوض آن Meditation Room هست که اسما برای ریلکس کردن دانشجوهاست ولی عملا استفاده‌ی اصلی آن برای نماز خواندن دانشجویان مسلمان است. 

 

در ماه رمضان تقریبا همه‌ی دوستان ما مطلع بودند از روزه گرفتن ما و حتی سعی می‌کردند جلوی ما غذای بودار نخورند!!! گاهی سوالاتی در مورد سخت بودن روزه گرفتن، حس خودمان، فلسفه‌اش و ... می‌پرسیدند. کمی در مورد اینکه حتی آب نمی‌نوشیم مردد بودند و نگران سلامتی ما. که نگرانی به‌جایی بود. روز عید فطر هم دوست هلندیم با ذوق و شوق آمد و بهم تبریک گفت و از حسم در مورد اینکه باز می‌توانم چای بنوشم پرسید :)))) همه‌ی این‌ها به من احساس «تعلق داشتن» می‌داد و می‌دهد. 

 

 

یک بار حول و حوش زمانی Pride Parade (رژه‌ی افتخار هم‌جنس‌گراها/دوجنس‌گراها) داشتیم در مورد روز و زمان و مکانش صحبت می‌کردیم. چیزی که شاهدش بودم این بود که دوستان هلندیمان کمی با تردید و حتی ریشخند در این مورد صحبت می‌کردند که با تصور من متفاوت بود. من هم که خیلی زیاد محتاطم در حرف زدن در این مسائل که حساسیتی ایجاد نشود، با احتیاط گفتم که من فکر می‌کردم برای شما خیلی عادیست این مسائل. یکیشان گفت البته که نیست.  ما فقط یاد گرفته‌ایم که تظاهر کنیم که برایمان عادیست. چون باید پذیرا باشیم در برابر تفاوت‌ها و سبک‌های متفاوت زندگی. و همین یک جمله برای من توصیفی بود از «رواداری» و آنچه که این مردم با پایبندی به آن زندگی می‌کنند. این رواداری را در تمام ابعاد زندگی و در برخورد با هر تفاوتی حفظ می‌کنند. من فکر میکنم برخورد خوش‌اخلاقانه‌شان با مسلمان‌ها هم از همین جنس است. شاید هزار فکر ناجور یا ترس از مسلمان‌ها داشته باشند، ولی رواداری بهشان  می‌گوید که نباید این احساسات و فکرها و قضاوت‌ها در ظاهر رفتارشان بروزی داشته باشد. این است که من هرگز احساس بدی از هیچ برخوردی با آن‌ها نداشته‌ام. 

 

من کشورهای زیادی را ندیده‌ام. اما بین هلند، آلمان، سوییس، سوئد، فنلاند و دانمارک که دیده ام، مردم هلند را خوش اخلاق‌تر، خندان‌تر و روادارتر از سایرین یافته‌ام. چون تجربه‌ی زندگی در کشورهای مهاجرپذیرتری مثل کانادا و آمریکا را نداشته‌ام، نمی‌توانم مقایسه‌ای با آن‌ها انجام بدهم (و تصور میکنم باید تفاوت فاحشی در این میان وجود داشته باشد) ولی اگر نسبی نگاه نکنم و حس خودم از زندگی در هلند را معیار قرار بدهم، می‌گویم که تجربه‌ی خیلی مثبتیست و به عنوان یک دختر مسلمان که به خاطر حجاب دینش روی پیشانیش نوشته شده در هیچ کجا احساس منفی بهم دست نداده است. 

 

در ادامه باید اضافه کنم که در صحبتی که با دو دوست دیگر داشته‌ام متوجه حس مشترکی بینمان شده‌ام. و آن اینکه تنها مواقعی که احساس خیلی منفی به ما دست داده و فشار بی‌اندازه‌ای روی خودمان احساس کرده‌ایم در جمع‌های بزرگتر ایرانی‌ها بوده (که از برخوردهایی که شخصا دیده‌ام می‌توانم مثنوی هفتاد من بنویسم) به علاوه‌ی فرودگاه، سالن ورودی پروازهای ایران‌ایر. تجربه‌ی وحشتناک و دردناک من مربوط است به اولین شنبه‌ی بعد از فاجعه‌ی هواپیما که حالم خیلی خیلی بد بود و فقط به خاطر رفتن به استقبال یکی از بچه‌های تازه از دانشگاه تهران آمده از خانه خارج شده بودم و به زور خودم را به فرودگاه رسانده بودم و به زور چندین تا قرص سر پا بودم. با همان حال بد و در حالی که دنیا برایم تیره و تار بود، هدف فحش های ناجور چند هموطن منتظر مسافرانشان قرار گرفتم که من را همدست قاتلان عزیزانمان می‌دیدند... این ماکزیمم فشاری بود که در تمام عمرم روی خودم حس کردم و بزرگترین زخمی بود که به دلم نشست. 

 

 

پ.ن۱: عید ولادت امام علی(ع)، روز پدر و روز مرد در ایران که همزمان شده با روز جهانی زن مبارک.

 

پ.ن۲: گاهی مسلمان فمنیست بودن خیلی سخت می‌شود. زمانی که از هر دو سو رانده می‌شوی. نه مسلمانیت را قبول دارند و نه فمنیست بودنت را... 

 

پ.ن۲: این روزها تازه پی برده‌ام که در طول روز چقققققدر به صورت و چشمانم دست می‌زده‌ام!!! فردای کرونا دو انگشتم را مستقیم می‌کنم توی چشم‌هایم تا تلافی این روزها دربیاید:| :))

  • مهسا -

امروز همینطور که نشسته بودم تو آفیس و سعی می‌کردم وسط سر و صداها و مسخره‌بازی‌های دو تا بچه‌ی مسترمون (که با ۲۷ سال سن فازشون شبیه بچه دبیرستانی هاست) روی کارم تمرکز کنم، یهو به ذهنم رسید که نکنه هیچ وقت نشه برگردم ایران؟ حس میکنم هی داریم دورتر و دورتر میشیم از خانواده. آبان هی بهم میگفتن فعلا نیا تو این شرایط. بعد میگفتن جنگ میشه یه وقت الان وقت اومدن نیست. بعد میگفتن هواپیمارو ایران میزنه نمیخواد بیای. الان هم که به خاطر مریضی همه از هم دورافتادیم. می ترسم از اینکه خونه داره دورتر و دورتر میشه و امیدم به دیدن مامان و بابام و مهراد هی کم‌تر و کم‌تر میشه. کاش که بشه زودتر برم ایران... 

  • مهسا -

بعد از دردی که بابت مصیبت هواپیما به  دل و جانمون ریخت،‌پناه بردم به دوستانم. پناه بردم به روابط انسانی برای فرار از وحشت و تلخی و ناامیدی. محکم بغل کردم آدمای دور و برم رو تا نترسم. تا کمتر به وحشت دیرینه‌م از در تنهایی مردن و ترسیدن فکر کنم. اضطراب مرگ و نیستی و بی‌معنایی زندگی رو با همین رابطه‌های انسانی واقعی (و نه معنوی) میشه تسکین داد. اما گیرم که رفاقت رو مرهم دلم کنم. درد که قایم نشده. گم نشده. ناپدید نشده. دیشب قبل از خواب در حالی که حالم خوب بود و خوشحال بودم (میدونم چیز غریبیه وسط ترس و و حشت کروناویروس آدم خوشحال باشه. من اما بعد از مدت‌ها دلم گرم بود چون چند روزی رو تنها نبودم و با دوستانم سپری کرده بودم.) یهو به سرم زد که آدم‌های اون هواپیما -به طور خاص عکس پونه و آرش جلوی چشمم بود و پریسا و ری‌را- نمی‌دونستن کرونا چیه. اونا وقتی رفتن هنوز جهان و ایران درگیر این بلای جدید نشده بود. و بعد احساس کردم که دارن دور میشن...یادتونه اون روزهایی رو که last seenشون چند ساعت پیش بود؟ اغلب از توی فرودگاه. پیش از سوار شدن به هواپیمای مرگ. بعد لست سینشون شد چند روز. بعد یک هفته. بعد ریسنتلی. حالا کم کم داره میشه long time ago. نرم. آروم. در همون حال که ما زندگی میکنیم. خوشحال میشیم. ناراحت میشیم. گریه می‌کنیم. دوست جدید پیدا میکنیم. مقاله‌ی جدید مینویسیم. کتاب جدید میخونیم. فیلم جدید میبینیم. دور میشن کم‌کم ازمون. چون ما چیزهایی رو دیدیم و میدونیم که اونا ندیده بودن و نمیدونستن. کم‌کم اشتراکاتمون باهاشون کم میشه. 

یخ کردم باز. اضطراب مرگ. اضطراب فراموشی. زندگی پوچ بی‌معنی.

 

  • مهسا -

بی‌حوصله لم داده بودم روی صندلی‌های سفت و چوبی کلاس و تظاهر می‌کردم که دارم به لکچر در مورد Conversational Agents گوش می‌دهم در حالی که ذهنم پیش تعطیلات عیدی بود که قرار نیست به ایران بیایم و دلم پر از حس عجیب بود. یک دفعه چشمم در اسلاید روبه‌رو به کلمه‌ی Shiraz افتاد. مثال ارائه‌دهنده درمورد کاربری بود که از bot درخواست پیشنهاد رستوران کرده بود و یکی از دو پیشنهاد bot رستورانی بود به نام Shiraz. کلمه را ۳ بار خواندم و احساس کردم چقدر ذهنم از این کلمه خالیست. هم آشنا بود و هم ذهنم تهی بود از أن. شروع کردم به کمی بلند بلند (در حدی که در سالن ارائه امکان ‌پذیر بود) تکرار کردن کلمه‌ی شیراز. ۴بار. ۵بار. آخرین بار که این کلمه را به زبان آورده بودم کی بود؟ آخرین بار که شنیده بودمش کی بود؟ کم‌کم و بعد از چند بار تکرار بلندبلند آن و شنیدن صدای خودم با گوش خودم، کلمه‌های مرتبط شروع به آمدن به ذهنم کردند: مریم، خوابگاه، رنگینک، کلم‌پلو. حافظ، سعدی،‌ بهارنارنج، فالوده، سیل،‌ شاهچراغ. آقاغوله*، داروسازی،‌ المپیاد شیمی. اردو، مدرسه، دبیرستان، آناهیتا. با هر کلمه‌ی جدیدی که به ذهنم آمد و هر کانتکست جدیدی و هر خاطره‌ی جدیدی کلمه‌ای که اول برایم سیاه و سفید و محو بود رنگ گرفت. مفهوم پیدا کرد. کلمه‌ای که برایم بیگانه شده بود کم‌کم آشنا شد و گرم و نزدیک. و بعد دلم برایش تنگ شد. چطور می‌شود دل‌تنگ شهری شد که کم‌تر از ۳ روز در آن بوده‌ام؟ می‌شود. من گاهی دل‌تنگ کوچه‌های آتن هم می‌شوم. گاهی دلم تنگ بیروت هم می‌شود. گاهی دلم می‌خواهد همه چیز را بگذارم و به قاهره برگردم! من دل‌تنگ جاهایی می‌شوم که هرگز در آن‌ها نبوده‌ام. مگر شاید در زندگی‌های پیشینم. کسی چه می‌داند؟ وقتی می‌شود دل‌تنگ شهرهای نادیده‌ی جهان شد، چرا دل‌تنگ شیراز زیبا با مردمان مهربانش با لهجه‌ی شیرینشان نشوم؟ وقتی بی‌قراری‌های سال دوم دانشگاهم به حضور مریم نازنینم قرار گرفت، مریم نازنینم با همه‌ی عشقش به شیراز زیبایش، چرا دل‌تنگ شیراز نشوم

 

تجربه‌ی غریبی بود. این دل‌تنگ کلمه‌ها شدن. این گم کردن واژه‌ها. گم کردن معانیشان. انگار که کلمه‌های فارسی یکی یکی بروند و جا خوش کنند در یک صندوق دور از دسترس ذهنم. طوری که غریبه شوند برایم. چقدر وقت بود رمان فارسی نخوانده بودم؟ پشت سر هم داستایوفسکی خواندم. آنقدر که برایم سنت‌پطرزبورگ آشناتر از شیراز شد. پشت سر هم یالوم خوانده بودم و پا به پای نویسنده در کوچه‌های شهرهای مختلف اروپا قدم زده بودم. چقدر وقت بود که رمان محلی نخوانده بودم؟ همان شب اتگار از ترس گم شدن واژه‌ها، از ترس اینکه بقیه‌ی کلمه‌ها هم یکی یکی رفته باشند و کنار شیراز آن ته صندوق جا خوش کرده باشند هجوم بردم به رمان‌های فارسی. پس از مدت خیلی زیاد.

 

«قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» اسم کتاب بود! از خودم پرسیدم «شیراز را بیشتر دوست داری یا سنت‌پطرزبورگ؟» و حمله کردم به کتاب. اگر چه لوکیشن داستان‌ها آمریکا بود، نیویورک، نیوجرسی، رودخانه‌ی هادسون، وال‌استریت، اما باز آن وسط‌هایش دانشگاه تهران داشت. کتاب‌فروش‌های خیابان انقلاب و آش نیکوصفت داشت. چند وقت بود که به آش نیکوصفت فکر نکرده بودم؟ راستی یادم باشد تهران که رفتم، بروم آش رشته بخورم با نان بربری تازه‌ی داغ. بروم دانشکده‌ی علوم بنشینم توی لابی تا مه‌زاد آزمایشش تمام شود، از آزمایشگاه بیاید پایین، روپوش سفیدش را بگذارد توی کمدش و بعد با هم برویم جمال‌زاده‌ی جنوبی. برویم بنشینیم روی میز و صندلی‌های طبقه‌ی دوم. من آش رشته بخورم و مه‌زاد آش شله قلم‌کار. از در و دیوار بگوییم. من از رفقایم، از درس‌هایم، از خستگی‌هایم. مه‌زاد از آزمایش‌هایش، از خواهر دوقلویش، از خواهرزاده‌اش. راستی چند وقت بود به «شله‌قلم‌کار» فکر نکرده بودم؟ به جمال‌زاده‌ی جنوبی؟ به نیکوصفت؟ مه‌زاد دیگر تبریز نیست این روزها؟ حالا شده دانشجوی دکتری دانشگاه تبریز؟ دیگر در خوابگاه نیست؟ چه می‌دانم. برای من چه فرقی می‌کند؟ برای من مه‌زاد همیشه در دانشکده‌ی علوم دانشگاه تهران است و خوابگاه فاطمیه. شماره اتاقمان در خوابگاه چمران چند بود؟ ۳۱۲؟ ۲۱۳؟ ساختمان فیض؟ ۷۰؟ ۷۱؟ فرقی هم می‌کند؟ مه‌زاد که دیگر نیست. من که دیگر نیستم. راستی گفتم که مریم عزیزمان هم دیگر نیست؟ مریم زودتر از ما رفت. اول از خوابگاه رفت. بعد از ایران رفت. حالا چند سالی هست که تورنتوست. چند سال پیش دیدمش برای آخرین بار؟ یادم نیست. خیلی وقت است به آن فکر نکرده‌ام.

 

حالا که من نیستم، کی دارد روی تاب خوابگاه چمران تاب می‌خورد و گریه می‌کند برای نمره‌ی درسی که فکر می‌کند می‌افتد؟ از امتحان میان‌ترم سیگنال که برگشتم مستقیم رفتم نشستم روی تاب. تاب خوردم و گریه کردم. آنقدر گریه کردم که خدا صدایم را شنید. اگرنه با ۱۰ پاس نمی‌شدم. میشدم؟ فرقی هم می‌کند؟ حالا، ۴ سال بعد، ۵هزار کیلومتر آن‌سوتر؟ راستی چند وقت بود به خوابگاه چمران فکر نکرده بودم؟ 

 

نکند یادم برود همه‌ چیز را؟ نکند غریبه شوم با خودم، خاطراتم،‌ گذشته‌ام؟ نکند همه چیز رنگ ببازد برایم؟ نکند Dam Square برایم معنی‌دارتر بشود از میدان انقلاب؟ نکند American Book Center برایم ملموس‌تر بشود از کتاب‌فروشی‌های انقلاب؟ نکند Science Park برایم آشناتر شود از دانشکده فنی؟ 

 

شیراز. حافظ می‌خوانم. به آناهیتا فکر می‌کنم. به آقاغوله. به مریم. به رنگینک. به کل‌کل‌های همیشگیمان با مریم وقتی من از قول صائب تبریزی می‌خواندم «که گفته است اصفهان نصف جهان است// اگر باشد جهانی، اصفهان است» و او برایم از قول حافظ می‌خواند «اگر چه زنده رود آب حیات است ولی شیراز ما از اصفهان به». 

 

* ماجرایش شخصیست. نپرسید :) 

  • ۵ نظر
  • ۲۳ فوریه ۲۰ ، ۰۲:۰۶
  • مهسا -

دانشگاه در طرح پایش سلامت روانی دانشجوهای phd واسمون فرم فرستاده پر کنیم. بعد تحلیلشو فرستاده میگه که جواب‌هات نشون میده خیلی وضعیتت بده ولی پترن مصرف الکل و دراگت به هیچ کدوم اینا نمیخوره. :| که البته این چیز خوبیه ولی واقعا عجیبه. آیا صادقانه به پرسشنامه پاسخ دادی؟ :| :))))) حالا باید جواب بدم چرا وقتی حالم اینقدر بده الکل و وید مصرف نمیکنم :)))))))))

 

دو هفته پیش استادم بهم میگفت اینکه تو چند کاه اخیر خیلی‌ناراحتی واسه اینه که الکل مصرف نمیکنی. هر آدمی هم این همه بلا سرش بیاد و این همه فشار رو پشت سر بگذاره بدون الکل معلومه انرژیش تموم میشه. اون موقع به حرفش خیلی خندیدم. ولی واقعا دقت کردم که دلیل اینکه تو ناراحتی نمیمونن یا اینقدر بیش از اندازه ریلکسن و به مشکلات فکر نمیکنن همین مصرف وحشتناک الکله (تو هلند سن شروع به مصرف الکل خیلی پایینه. استادم میگفت ما از ۸-۹ سالگی به بچه‌هامون به مقدار کم الکل میدیم که عادت کنن :|||||||)

 

تو کلاس ها و دوره‌های آموزشیمون همیشه یه بخش مرتبط با الکل داشتیم. مثلا اینکه بهمون گفتن تو کنفرانسا خوبه که یه مقدار کم آبجو بنوشیم که یخمون باز بشه و استرسمون برای نتورکینگ و نزدیک شدن به استادا و حرف زدن باهاشون کم بشه. ولی همزمان باید حواسمون باشه که استرس باعث میشه ظرفیتمون برای مصرف الکل بیاد پایین و زودتر از حد معمول مست بشیم. در نتیجه باید این حد تعادل رو رعایت کنیم.

یا مثلا در مبحث اخلاق پژوهش یکی از چالش‌هایی که برامون مطرح کردن این بود که اگر تو یه کنفرانس با یه نفر برین نوشیدنی بنوشین و اون مست بشه و تو عالم مستی به شما بگه که یه تقلبی در مقاله‌ش کرده (داده‌سازی یا ...) شما چی کار میکنین؟ آیا گزارش میدین یا نه؟ 

 

مقالات ژورنالیستی هست درمورد مصرف زیاد الکل تو آکادمیا که با محیطهای کاری غیر آکادمیک قابل قیاس نیست. ولی انتقاداتی هم دیدم مبتنی به اینکه اون درمورد آکادمیای انگلسیه و نه هر جایی.

 

کلا برام خیلیییییییی جالبه که یهو یه عامل رو که اینقدر تو فرهنگ و زندگیو همه چیز می تونه موثر باشه ما هیچ وقت نداشتیم :)) حالت اونا واسه من عجیبه، حالت ما واسه اونا غیرقابل درک و باوره. نتیجه میشه همین که ایمیل میزنن که پترن مصرف الکلت با وضعیت روحیت نمیخوره:)))) مثکه تا الان باید الکلی شده باشم :)))))))

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
you used 0/500 translations
 
 
Don't translate on double-click
 
Don't show floating button
 
 
No Internet Connection
 
  • ۳ نظر
  • ۱۹ فوریه ۲۰ ، ۱۶:۳۴
  • مهسا -

یکی از استادای واترلو برای یه پروژه با گرنت فیسبوک که دارن مشترک با استاد من انجام میدن اومده لب ما. بعد استاد من و این استاده با هم حساب شوخی دارن و هی به هم دری وری میگن یا همو ضایع میکنن و واقعا تجربه‌ی آکواردیه بین اینا بودن. واقعا خجالت میکشم وقتی یکیشون یه چی به اون یکی میگه. و من عادت ندارم استادا جلوم اینطوری برخورد کنن:)))

بعد استادم یه سوالی از من پرسید که من چرا فلان tool رو گفتم استفاده نکنیم؟ یادته؟ منم جوابشو گفتم بی توجه به اینکه ممکنه آفنسیو باشه :| گفتم گفتین اون پیاده سازیش درست نیست و ... . و حواسم نبود پیاده‌سازی اون ابزار با همکار و دوست همین آقاهه بوده تو واترلو :|||| قشنگ سرخ شد استادم. فکر کنم داره آرزو میکنه من دانشجوش نبودم :)))

 

بعد موقع ناهار بهمون گفت بیاین بریم بیرون ناهار بخوریم (ساندویچ‌ پنیر که ناهار تیپیکال هلندیه). بعد این استاد بنده خدا هی میگفت منو ببرین یه جا که ساندویچ پنیر «هلندی» بخورم اون وقت استادم میگفت باشه باشه بعد یواشکی به ما میگفت میریم یه رستوران ایتالیایی:| گفتیم چرا خب؟ گفت بابا پنیر هلندی فقط واسه تبلیغات و کنار آبجو خوبه. برای ناهار همون ایتالیایی خوبه :)) آخرش هم به استاد بیچاره ساندویچ پنیر ایتالیایی رو به جای هلندی قالب کرد :))))))

 

 

 
  • ۲ نظر
  • ۱۹ فوریه ۲۰ ، ۱۴:۲۷
  • مهسا -

چهل روز گذشت. چهل روز. چهل. 

ماها کم‌کم برمی‌گردیم به زندگی عادی* -ناگزیر- ولی خانواده‌هاشون چی؟ حتی نمی‌تونم لحظه‌ای خودم رو به جای بازمانده‌هاشون بذارم. مادرهاشون. برادرهاشون. خواهرها و برادرهاشون. هم‌سرها و هم‌دل‌ها و عشق‌هاشون. چهل روز گذشت.

دلم میخواد مثل قصه‌های زمان بچگی ایمان داشته باشم به اینکه شر به سزای عملش می‌رسه. که عدالتی هست. که دادی ستانده خواهد شد روزی. دلم میخواد باور کنم. اما ته دلم هیچ چراغی روشن نیست.

 

 

* منظورم از زندگی عادی زندگی پیش از این فاجعه نیست. زندگی جدیدی ولی قابل گذروندن. با درد کم‌تر از چهل روز گذشته. با ناامیدی و تلخی و سیاهی کم|‌تر از این مدت. 

 

پ.ن: سرم رو آوردم بالا و از پنجره روبه روی میزم هواپیمایی رو دیدم در حال عبور. و یک دستی قلبم رو چنگ زد انگار. 

  • ۱ نظر
  • ۱۷ فوریه ۲۰ ، ۱۳:۱۶
  • مهسا -

بچه‌ها بهم گفتن اسرائیل به شما ویزا نمیده برای سفر. خیلی مسخره‌س وقتی بعضی کنفرانسا اونجا برگزار میشه. گفتم ویزا هم میداد روی پاسپورت ما نوشته اجازه سفر به اسرائیل رو نداریم. گفتن چی؟!!!!! مگه روی پاسپورت جایی برای نوشتن این چیزها هست اصلا؟! پاسپورتمو درآوردم و نشونشون دادم. گفتن چرا اینطوریه؟ گفتم به همون دلیلی که ورزشکارامون حق مسابقه با ورزشکارای اسرائیلو ندارن. یهو یکیشون گفت حتی اگر بوکس باشه؟! 

اینقدر خندیدم که حد نداره. laugh

گفتم استثنا نداره والا :)) گفتن آخه خیلی احمقانه‌س که! دیگه فقط میتونستم لبخند بزنم.

  • ۴ نظر
  • ۱۵ فوریه ۲۰ ، ۲۰:۰۷
  • مهسا -

جمعه عصر بود و خسته از کار هفتگی بودیم. بنا به روال معمول رفتیم کافه‌ی دانشگاه.  بوی الکل که همه جا رو پر کرده بود اذیتمون می‌کرد ولی به خاطر سردی هوا تصمیم گرفتیم داخل بشینیم. bitterballen و سیب‌زمینی سرخ‌کرده و آبجو و آب پرتقال. مثل همیشه. روز معمولی بود و حرفای معمولی می‌زدیم. بر خلاف همیشه سه نفر بیشتر نبودیم: من و یک پسر یونانی و یک دختر هلندی. نمی‌دونم بقیه داشتن چی کار می‌کردن. قرار بود نیم ساعتی استراحت کنیم و پاشیم بریم. ولی اینقدر بحث فرهنگیمون داغ شد که ۴ ساعت همون جا نشستیم و حرف زدیم. دوست هلندیم کنجکاو بود درمورد رسم و رسوم ازدواج در ایران بدونه. به خصوص که ایرانی‌های ما اکثرا متاهلن و با همسرانشون با هم اومدن. می‌خواست بدونه که چرا سن ازدواج پایینه تو ایران و چرا آدما اینقدر زود ازدواج میکنن و آیا این به خاطر مهاجرته یا در حالت عادی هم همینطوره. خیلی کنجکاو بود در مورد همه زوایای ازدواج ایرانی و پشت سر هم سوال می‌پرسید و  منم سوالاتش رو جواب می‌دادم. هر لحظه قیافه ش بهت‌زده‌تر می‌شد. درمورد پاسپورت و خروج از کشور پرسید. در مورد حقوقی که داریم و نداریم پرسید. در مورد فشار اجتماعی برای ازدواج پرسید که آیا مثل چینه یا نه؟ (تو چین این فشار برای ازدواج هر چه زودتر و پیش ازا ون که دیر بشه رو مشابه ما دارن). درمورد طلاق پرسید. گفتم که حق طلاق رو بای دیفالت نداریم و در سال‌های اخیر فعالان حقوق زنان یادمون دادن که میشه حق طلاق رو با ثبت محضری گرفت که اونم هزار گرفتاری داره و جاهای خیلی کمی ثبتش می‌کنن و همونم معلوم نیست چقدر ضمانت اجرایی داشته باشه. بعد در مورد مهریه گفتم که ازش به عنوان اهرم فشار موقع طلاق استفاده می‌شه. (در صحبت با دوست چینیم متوجه شدم اونا هم چیزی مشابه مهریه رو دارن که مقداری پوله که خانواده‌ی پسر به خانواده‌ی دختر میدن برای نشون دادن حسن نیتشون ولی خانواده‌ی عروسی بنا به عرف اون پول رو برمی‌گردونن. ولی مقدار این پول بنا به شان اجتماعی دختر تعیین میشه و برای خانواده‌ها بسیار مهمه.) مهریه هیچطوری تو کتشون نمی‌رفت و هی پشت سر هم سوال می‌پرسیدن و بعد از جواب هر سوالی قیافه‌شون بهت‌زده‌تر می‌شد. بهش در مورد  تجربه‌های تلخ ازدواج و طلاق دوستان دانشگاهم گفتم و مشکلاتی که میتونه به وجود بیاد به خاطر قانون زن‌ستیزمون. بهش در مورد دختر ایرانی که تازه ازدواج کرده بود با یه دانشجوی دکتری دانشگاه TU Delft و اومده بود پیش شوهرش و پیش از پیش از سال نو توسط شوهر دانشجوش به قتل رسید گفتم. در مورد اینکه پیش از به قتل رسیدن بارها به خانواده‌ش گفته بود شوهرش کتکش می‌زنه و ازشون کمک خواسته بود و ازش دریغ کرده بودن... . درمورد خروج از کشور ازم پرسیدن. گفت از دوست ایرانی دیگرمون شنیده که پیش ازدواج به اجازه‌ی پدر برای خروج از کشور احتیاج داریم و بعد از ازدواج به اجازه‌ی شوهر. گفتم نه اینطوری نیست و بعد از ۱۸ سال و پیش از ازدواج به اجازه کسی نیاز نداریم ولی به محض ازدواج اجازه‌مون به شوهرمون منتقل میشه. گفت پس تو الان دز آزادترین دوره‌ی زندگی به سر می‌بری؟:))) گفتم آره دقیقا.

 

بعد باز درمورد جهیزیه و مراسم عروسی و و اینطور چیزا کلی سوال پرسیدن و من همه رو جواب دادم و بعد از جواب دادن هر سوالی با دیدن قیافه‌شون بیشتر پشیمون می‌شدم از اینکه این بحث مطرح شده. به نظر خودم اینقدر هم که اونا وحشت می‌کردن وحشتناک نبود شرایط ولی خب واقعیت اینه که من اینقدر توش فرو رفتم که عادت کردم... در نهایت و بعد از پرسیدن تمام سوالاشون ازم پرسیدن چرا با وجود این همه قوانین وحشتناک ازدواج میکنین؟! گفتم اولا که ما نمیتونیم مثل شما خارج از ازدواج با کسی زندگی کنیم، بعد هم که زندگی همه که به این مسیر بد نمیره. خیلی‌ها هم زندگی خوب و خوشحالی دارن. دوست هلندیم گفت با این وجود من اگر قرار بود با ازدواج تحت سیطره‌ی این قوانین قرار بگیرم محال بود ازدواج کنم. گفتم تو الان داری با دوست‌پسرت زندگی میکنی. در شرایطی که چنین اجازه‌ای نداشته باشی بازم اینطوری فکر میکنی؟ گفت واقعا نمی‌دونم که ارزشش رو داشت یا نه!

 

جالب هم بود که فرداش من پست نجمه واحدی رو دیدم درمورد ابلاغیه وقت دادگاهش... 

 

بعد شروع کردن به سوال پرسیدن درمورد حقوق LGBTQها و اینکه تکلیف همجنسگراها تو ایران، چه به لحاظ فرهنگی و چه به لحاظ قانونی، چیه؟ گفتم راستشو بخوای تا زمانی که پنجاه درصد از جمعیت کشور ما سودو-هیومن حساب میشن، جایی برای بحث درمورد حقوق گروه‌های اقلیت‌تر مثل LGBTQ نمی‌مونه. ما هنوز به اون نقطه‌ای نرسیدیم که اولویت اول مبارزاتمون اون گروه‌ها باشن. گفت واقعا متاسفم و غمگین وقتی به این فکر میکنم که چقدر دغدغه‌های ما تو اروپا احمقانه‌س وقتی در جاهای دیگری از دنیا مردم در چنین شرایط غیرانسانی زندگی و مبارزه میکنن. که البته دوست یونانیمون یادآوری کرد که اروپا همه‌ش مثل هلند نیست و تو یونان هم به لحاظ فرهنگی خیلی خیلی مسائل متفاوته.

 

آخرش هم پرسید که آیا اگر یه غیر ایرانی درمورد حقوق زنان تو ایران بنویسه (با توجه به اینکه با عواقب مشابه فعالان حقوق زنان تو ایران مواجه نمیشه) آیا مردم ایران ناراحت میشن و به نظرشون دخالت میاد یا نه؟

 

واقعا بحث سخت و عجیبی بود. برای من توضیح دادن آسون بود ولی دیدن ناباوری و وحشتشون بیشتر بهم یادآوری میکرد که چقدر همه چیز اشتباه و بده تو ایران. و این آزاردهنده بود.

 

  • ۹ نظر
  • ۱۰ فوریه ۲۰ ، ۱۵:۴۰
  • مهسا -

دوره‌ی دکتری مثل یک سفر شخصیست. آدم در طی مسیر به خودشناسی می‌رسد گویا! :))

کارگاه‌ها و آموزش‌هایی که می‌بینیم برای برخورد با دانشجوهای ارشد، چه در کلاس درس و در مقام TA و چه در راهنماییشان برای انجام تز ارشد، بخش‌های جالبی دارند که باعث شناخت خودمان هم می‌شود. مثلا وقتی به روش سوپروایز کردن دانشجوها و مشکلاتی که ممکن است با آن مواجه باشند فکر می‌کنیم، حواسمان به روش کار خودمان و برخورد خودمان در مقام دانشجو و در ارتباط با استاد راهنمایمان جمع می‌شود. در یکی از همین کارگاه‌ها و به منظور شناخت بیشتر خودمان بود که طی تست‌های مختلف به اینجا رسیدیم که ویژگی بارز شخصیتی من «دیدن زیبایی در هر چیز» بود و «هیجان‌زده شدن از هر چیز کوچک». و چقدر از کشف این ویژگی خودم خوشحال و سرخوش بودم و چه حیف که دیری نپایید که پژمرده شدم. بگذریم. 

امروز کارگاه داشتیم برای آشنایی با روش‌ها و مشکلات سوپروایز کردن دانشجوهای ارشد. گذشته از پاره‌ای از مسائل که می‌دیدیم در رابطه‌ی خودمان با اساتیدمان هم وجود دارد و کمی شرمنده می‌شدیم، در بخشی از کلاس چیز جالبی یاد گرفتیم که در نظر من کاربرد گسترده‌تری از مسائل آموزشی دارد. در اینجا به معرفی این مدل و درس مهمی که قرار بود از آن بگیریم اشاره می‌کنم.

 

نظریه‌ی شاخص‌های هسته‌ای اوفمن یا Ofman Core Quadrant:

این نظریه می‌گوید که در هر کسی یک سری ویژگی هسته‌ای مثبت وجود دارد (core quality). اما همین ویژگی مثبت اگر به صورت اغراق‌شده بروز پیدا کند می‌تواند جنبه‌ها و عواقبت منفی به همراه داشته باشد (pitfall). در این گونه مواقع چالش ما این است که جلوی آن جنبه‌ی منفی را بگیریم (challenge). اما اگر همین کار هم اغراق‌شده انجام شود، به ویژگی منفی تبدیل می‌شود(allergy). چالش اصلی ما رسیدن به این نقطه‌ی تعادل است که ویژگی‌ها به صورت اغراق‌شده در ما بروز پیدا نکنند. 

 

برای مشخص‌تر شدن ماجرا مثال می‌زنم. 

 

ویژگی مدیریت و مدیر بودن،‌یه ویژگی مثبت است (core quality). اما اگر بیش از حد در کسی جلوه کند، می‌تواند متجر به بروز رفتار کنترل‌گر شود(pitfall). در این صورت چالش برای چنین شخصی این است که اجازه بدهد افراد انتخاب‌های خودشان را انجام دهند و کارهای خودشان را پیش ببرند (challenge). اما اگر همین رفتار هم به صورت مبالغه‌آمیز انجام شود، منجر به بی‌نظمی می‌شود (allergy). 

 

حالا چرا این نظریه را در کلاس سوپرویژن به ما آموزش می‌دادند؟ این ورکشاپ برای شناخت خودمان نبود. برای یاد گرفتن روش کنترل مشکلات احتمالی در رابطه با دانشجو بود. بخشی از مشکلاتی که بچه‌ها به آن‌ها اشاره می‌کردند مربوط به تداخل و تضاد ویژگی‌های شخصیتی بود که منجر به موقعیت بسیار دشواری می‌شود و هندل کردن آن نیازمند صرف انرژی و خودآگاهیست (کمی تا قسمتی مشابه مشکلی که من با co-supervisorم دارم.). ضمنا یکی از مهمترین مسائل برای ایجاد محیط خوب و سالم برای دانشجو این است که محیط را با انتقادات مدام و ذکر ویژگی‌های بسیار منفی پشت سرهم مسموم نکنیم بلکه حتی در حین انتقاد، به دنبال ویژگی‌های مثبت او باشیم و روی آن‌ها و تاثیر مثبتشان روی کار تاکید کنیم (که بنا به مثال‌ها و صحبت‌هایی که طبق کتاب The Culture Map در این پست نوشتم، بلد نبودن این مهارت یکی از مهم‌ترین چالش‌ها در فرهنگ هلندیست!).

حرف این بود که وقتی رفتار خاصی از یک دانشجو ما را بسیار آزار می‌دهد و احساس می‌کنیم تحمل او را نداریم، به این خاطر است که pitfall آن دانشجو، Allergy ماست. در واقع آن دانشجو چیزی ویژگی را بیش از حد دارد که challenge ماست و ما به آموختن آن (و نه بیش‌از حدش) نیازمندیم. در این شرایط به قدری آزرده‌ایم که توانایی دیدن ویژگی‌های مثبت دانشجو را نداریم و وقتی می‌خواهیم طبق الگویی که از ما خواسته‌شده، جلوی مسموم‌شدن محیط را با اشاره به ویژگی‌های مثبت وی بگیریم،‌ می‌بینیم که واقعا ویژگی مثبتی پیدا نمی‌کنیم! اینجاست که دانستن نظریه‌ی ofman و خودآگاهی به کمک ما می‌آید. وقتی دانشجویی رفتاری دارد که در منطقه‌ی allergy ماست، باید به challenge خودمان فکر کنیم. چالش ما، ویژگی مثبت دانشجو (core quality) دانشجو می‌شود که باید آن را تشویق کنیم و به سبب داشتن آن ویژگی تحسینش کنیم.

برای مشخص‌تر شدن موضوع، به مثال شکل قبل توجه کنید. فکر کنید شما فردی هستید با توانایی مدیریت زیاد و حالا از دست دانشجویی به ستوه آمده‌اید. وقتی به علت آن فکر می‌کنید، می‌بینید که به این خاطر است که این دانشجو بسیار بی‌نظم است و این دقیقا خلاف ویژگی شخصیتی (core quality) شماست (یعنی allergy شماست). حالا به دنبال ذکر ویژگی‌های مثبت دانشجو می‌گردید و چیز مثبتی در یک فرد بی‌نظم پیدا نمی‌کنید. در نتیجه باید به سراغ رفتارهای خودتان بروید. طبق شکل قبل، شما به عنوان کسی که core qualityش مدیریت است و چالشش دادن آزادی به دیگران برای انجام کارهای خودشان، متوجه می‌شوید که این دقیقا ویژگی مثبت آن دانشجوست وهمان چیزیست که باید در وی ستایش کنید. => challenge شما، core quality اوست. 

 

حالا از ستینگ دانشجو و سوپروایزر که خارج شویم، در رفتارهای روزمره هم همین مسئله برقرار است. وقتی احساس می‌کنیم کسی را نمی‌توانیم تحمل کنیم و بی‌نهایت آزارمان می‌دهد و هیچ ویژگی مثبتی در این فرد نمی‌بینیم، به احتمال زیاد به این دلیل است که رفتاری دارد که در منطقه‌ی Allergy ماست. در این حالت برای اینکه رابطه‌ی مسموم ایجادشده را کمی نجات دهیم، خوب است که به چالش‌های رفتاری خودمان فکر کنیم و ببینیم که چالش‌های ما درواقع core quality آن فرد است. یعنی دقیقا همان چیزی که ما باید یاد بگیریم، در آن فرد به عنوان نقطه‌ی قوت وجود دارد! نتیجه: ما از این فرد که در ابتدا آزارمان داده بود، بیش از دیگران چیز برای یاد گرفتن داریم! :)

 

درس مهم دیگر:‌ تا زمانی که بین تشخیص چالش و آلرژیمان سردرگم و گیج باشیم، توانایی کسب مهارت و ویژگی مربوطه (چالش) را نداریم. در همان مثال ذکر شده، اگر فرد متوجه نباشد که چیزی که باید یاد بگیرد (challenge) این است که به افراد آزادی عمل و فکر بدهد و نه اینکه بی‌نظم باشد، قادر به یادگیری آن نخواهد بود. چون با خود می‌گوید: «صد سال سیاه نمی‌خوام بی‌نظم باشم! چرا باید بی‌نظمی را یاد بگیرم؟!»

 

 

بعدترنوشت. خوندن پست محیا و الهه به فاصله‌ی کم‌تر از یکی دو ساعت حس عجیبی داشت واسم!

  • ۴ نظر
  • ۰۶ فوریه ۲۰ ، ۲۳:۰۳
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی