هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

پیش‌نوشت: وقتی این یکی وبلاگ رو (که خدا میدونه چندمین وبلاگمه! از اول راهنمایی تا الان در برهه‌های مختلف سنی وبلاگ‌های مختلفی داشته‌م) میساختم، ساده‌انگارانه فکر میکردم قراره درمورد اتفاقات و چیزهای جالب اینجا و هرچیزی که شگفت‌زده‌م میکنه بنویسم. ولی اونقدر حجم تراژدی‌های شخصی و جمعی بالا بوده که عملا از هیچ چیز اینجا که دوست داشتم بنویسم ننوشتم. واقعا متاسفم. انی‌وی، اگر موضوع خاصی هست که دوست دارین درموردش بگم که چطوریه اینجا و تعریف کنم کامنت بذارین. اگر بلد باشم و تجربه داشته باشم مینویسم درموردش. خوندن بقیه‌ی این پست هم چیزی بهتون اضافه نخواهد کرد. برای دل خودم مینویسم. میتونین ایگنورش کنین و وقتتون رو بابت خوندنش تلف نکنین. 

 

 

این روزها همه درمورد کرونا حرف میزنن. همه درمورد چین و دانشجوهای چینی و اپیدمی و کمبود ماسک و سوپ خفاش و ترس از مرگ حرف میزنن. به همه‌ی حرف‌ها هم چاشنی نژادپرستی رو اضافه کنین و نژادپرستی و مزخرف گفتن درمورد چینی‌ها مختص ما ایرانی‌ها نیست. یک بار به صورت اتفاقی شنونده‌ی مکالمه‌ی وحشتناک چند دوست هلندی و کاناداییم بودم درمورد همکار چینی و کاش هیچ وقت نمیشنیدم. و البته که اینجا زدن حرفای نژادپرستانه یا بروز رفتار نژادپرستانه جرمه  و همه‌ی این مسائل میره تو لایه‌های درونی و زیر لایه‌ای از لبخند و تظاهر به خوش‌رفتاری. ایرانی‌ها اما لزومی برای پنهان‌کاری هم نمی‌بینن و حرف‌هایی میزنن که از شدت نژادپرستانه بودنشون آدم میخواد گریه کنه. 

من اما راستش نه درمورد ویروس چیز خاصی میدونم، نه چیزی خوندم درموردش، نه اخبارش رو دنبال کردم و نه حتی برام اهمیتی داره. اولین بار که توجهم بهش جلب شد هم وقتی بود که همکار چینیمون سفر سال نوش به چین رو به خاطر بیماری لغو کرد. و بار بعد وقتی شنیدم همکار دیگری (که تا حالا ندیدمش و مدت طولانیه که از چین دورکاری میکنه) تو ووهان زندگی میکنه و تو قرنطینه‌‌س. بار بعد هم وقتی گفتن همکار دیگرمون -که همسایه‌ی منه- که رفته بود چین به خاطر لغو پروازها گیر افتاده و نمیتونه برگرده. دیروز اما اطلاع داد که پروازها برگشته به حالت عادی و داره میاد و فقط قانونا باید ۲هفته تو خونه‌ی خودش خودش رو قرنطینه کنه و بیرون نیاد و اگر علایمی بروز کرد فورا به پزشک مراجعه کنه. 

اخبار کرونا برام هیچ اهمیتی نداشت. فیلمی رو هم که از فرودگاه پخش شد و غربالگری احمقانه و مضحک مسافران رسیده از چین و بعد تکذیب توسط معاون وزارت بهداشت و درمان و بعد تکذیب تکذیبش توسط فرودگاه ندیدم حتی. فقط عکسی ازش دیدم تو کانال وحید آنلاین.

حتی استوری دوست اینترنی از بیمارستان خمینی تهران که اعلام کرد که یک مورد تشخیص قطعی داده شده و بعد هم از ترس عواقب نشر خبر استوریش رو پاک کرد هم در من نه هیجانی ایجاد کرد، نه استرسی، نه ترسی. 

 

اگر منو بشناسین، میفهمین که چقدر این دنبال نکردن ماجراها و درنیاوردن ریز جزئیاتشون از طرف من رفتار عجیبیه.

به قول یه دوستی، ما حتی حوصله‌ی نگران شدن یا واکنش نشون دادن به کرونا رم نداریم دیگه.


به مامانم میگفتم من دیگه تعجب نمیکنم از هیچی از اخبار و رفتار حکومت. ناراحت هم نمیشم. عصبانی هم نمیشم حتی. احساس دائمم شده «خستگی» و «دل‌زدگی» و این سوال دائمی که چرا ولمون نمیکنن؟ بس نیست؟ احساس گروگانی رو دارم که دیگه از جنگیدن و تقلا کردن خسته شده و زل زده به گروگان‌گیراش و هی میپرسه که آخه تا کجا؟ چی میخواین ازمون؟ و ثانیه‌ها رو میشمره تا زندگی رقت‌انگیزش تموم بشه. شاید فکر کنین این احساس گروگان گرفته شدن مختص ایرانی‌های داخل کشوره که باید بگم سخت در اشتباهین. صرف ایرانی‌بودن و تا زمانی که شما دارنده‌ی پاسپورت ایرانی هستین یعنی در گروگان جمهوری اسلامی‌اید. امیدوارم این رو بعد از به قتل رسوندن اون ۱۷۶ نفر تو اون پرواز لعنتی فهمیده باشید.

 

از ایران اومدن، صبر من رو زیادتر نکرده. بلکه کم‌تحمل‌ترم کرده چون میبینم که میشه عادی زندگی کرد. میشه روز رو با اخبار وحشتناک شروع نکرد و شب رو با ترس از اتفاقات بدتر به پایان نرسوند. میشه شبا کابوس جنگ ندید. میشه از پلیس نترسید. میشه با دیدن پلیس تو خیابون لبخند زد و احساس امنیت کرد. میشه به حرفای دولت اعتماد کرد. میشه بدون دغدغه‌ی ویزا پیپر سابمیت کرد. میشه بدون دغدغه‌ی تحریم روی دیتاهای شرکتای مختلف حساب کرد. میشه بدون نگرانی گشت ارشاد مهمونی گرفت. میشه خندید. میشه رقصید. میشه دوست داشت. میشه کنار آدمای صددرصد متفاوت نشست و دایورسیتی رو جشن گرفت. میشه دائم دنبال فیلترشکنی که الان کار میکنه و در لحظه‌ی بعد معلوم نیست کار کنه یا نه نبود. میشه به خاطر اعتقادات شخصی توسط استاد و آدمای سینیور دانشگاه مورد قضاوت قرار نگرفت. میشه در هر لحظه از زندگی بی‌احترامی ندید. میشه عزت نفس رو با وادار به ریاکاری بودن در هر لحظه له نکرد. وقتی زندگی دیگران رو میبینم کم‌تحمل‌تر میشم. وقتی میبینم میشه چقدر راحت عادی زندگی کرد و از ما دریغ شده، خسته میشم. میگم آخه چرا؟ میگم «دستاتو بردار از گلوی من». و میدونم که قرار نیست برداره. و این بدترین بخششه. اینکه میدونم محکومیم به این زندگی آزارم میده. خسته‌م میکنه. اینکه میتونن ما رو بکشن، و بعد جسدمون رو مصادره کنن آزارم میده. اینکه صاحب زنده و مرده‌ی مان دیوونه‌م میکنه. هربار دیدن اسم عزیزان از دست‌رفته‌مون با پیشوند «شهید» یا حتی بدتر از اون، «بسیجی شهید» بی‌تابم میکنه.

خیلی سال پیش وقتی میخوندم ماجرای خودسوزی «هما دارابی» رو در اعتراض به حجاب اجباری، درکش نمیکردم. میگفتم آخه چرا باید یه نفر خودشو بسوزونه؟ مگه با نبودنش، با گرفتن جان زیباش چیزی حل میشه؟ 

الان درکش میکنم. میدونین؟ میفهمین چی میگم؟ الان درک میکنم که ممکنه آدم به حدی از خستگی و دل‌زدگی برسه که خودشو بسوزونه. ممکنه به حدی از گروگان بودن خودش آزار ببینه که دلش نخواد دیگه تو قفس زندگی کنه. ممکنه ترجیح بده خودشو بسوزونه. ممکنه ترجیح بده زندگی نکنه تا اینکه تو قفس نفس بکشه. راستش الان میفهمم اون آدم اون زمان و پیش از اجرا شدن همه‌ی این قوانین احمقانه‌ی این سال‌ها چه بصیرتی داشته که فهمیده بالاشو دارن میچینن و حبسش میکنن تو قفس و زندگی تو قفس شاید بهتر از زندگی نکردن نباشه...کی میدونه؟

 

پ.ن: نصیحت ممنوع :) 

 

پ.ن۲: به استادم میگم دانشگاه تهران تعداد نسبتا زیادی دانشجوی چینی داره که الان از تعطیلات سال نوشون برگشتن و حضورشون تو خوابگاه‌های با سطح بهداشت خوابگاه‌های دانشگاه تهران (به جز خوابگاه سارا:دی) و با اون تراکم جمعیت ۴-۵ نفر توی یه اتاق میتونه تبدیل به فاجعه بشه. ولی خب هر اتفاقی هم بیفته اعلام نمیکنن و کسی هم حق نداره حرفی بزنه. گفت حکومتتون باهوشه خب. چه راهی بهتر از این برای راحت شدن از دست قشر جوان تحصیل‌کرده‌ی ترقی‌خواه که حتما به دنبال تغییر در شرایط هستن؟‌ همه رو که نمیشه تو خیابون و تو زندان و تو هواپیما بکشن. با مریضی کشتن عواقب کمتری داره براشون. یعنی میخوام بگم استاد هلندی منم ج.ا رو شناخته...

 

پ.ن۳: میدونم خیلی شلخته مینویسم این روزها. ولی نوشتن تنها راهیه که مونده واسم تا جلوی ترکیدن خودم رو بگیرم. 

 

پ.ن۴: داشتم گزینه‌ی سفر زمینی از استانبول تا اصفهان رو بررسی میکردم که دیدم درمورد یکی از افراد کشته‌شده در تصادف اتوبوس شیراز-تهران نوشتن که همیشه مسیر رو با هواپیما می‌رفته و بعد از اون روز شوم، به جهت احتیاط و ترس از پرواز در آسمان ایران با اتوبوس رفته مسیر رو.  

 

 

پ.ن۵: الان استادم یه حرف عجیبی بهم زد که شوکه شدم. یعنی میخوام بگم الان میتونم برم ازش شکایت کنم و به جرم نژادپرستی یا اسلاموفوبیا یا هرچیزی براش پرونده درست کنم. به قدری حرفش بد بود -بنا به قوانین اینجا- که باورم نمیشه. البته که استادم رو دوست دارم و آدم خوبیه و نمیرم ازش شکایت کنم! ولی الان چشمام پر از اشک و دلم پر از زخم جدیده!

  • ۷ نظر
  • ۰۵ فوریه ۲۰ ، ۱۳:۰۶
  • مهسا -

یکی از بخش‌های سخت زندگی تنهایی و مستقل اینه که شب میای خونه و در رو باز می‌کنی و همه جا تاریک و سرده. نه کسی منتظرته و نه تو منتظر کسی هستی، نه چای داغ آماده‌س واست. خونه سرد و تاریکه و تو باید درو باز کنی، چراغارو روشن کنی، چای دم کنی، لباسا رو جمع کنی از روی بند، ظرفای صبحانه رو بشوری و بعد فکر کنی به اینکه آیا دلت میخواد شام بخوری؟ جواب من همیشه منفیه. چون انگیزه و دلیلی برای تنها شام خوردن ندارم. «غذا» و «خوردن» به خودی خود برای من هیچ وقت مهم نبودن. اون چیزی که مهم بوده و هست اون یک ساعتیه که با «دیگر»ان می‌شینیم دور هم و به بهانه‌ی غذا از هر دری حرفی میزنیم. وقتی تنهام، انگیزه‌ای برای غذا خوردن ندارم.

 

تا الان فکر میکردم این سخت‌ترین بخش زندگی مستقله که آدم هیچ وقت بهش عادت نمیکنه. به اینکه کسی تو خونه منتظرش نباشه. به اینکه خونه فقط خوابگاه باشه. تا که امروز پست فیسبوک حامد اسماعیلیون رو دیدم و عمیق‌تر بهش فکر کردم. جایی که نوشته «چراغِ روشنِ آن زندگی دو نفری بودند که سرِ هیچ و پوچ از دست داده‌ام. اما منشِ من همان است. باید بروم و ببینم با این زندگی چه باید کرد. باید بروم ببینم با نوروز و روزهای تولد و تابستان چه باید بکنم.». الان دیگه مطمئنم که این که هر شب وارد خونه‌ی تاریک و سرد بشی و تو تنهایی خودتو بغل کنی و گاهی حتی حوصله‌ی روشن کردن چای‌ساز رو نداشته باشی خیلی قابل تحمل‌تر و آسون‌تره از اینکه کسانی رو داشته باشی که هر روز و شب به شوقشون زندگی کنی و به خاطرشون هر کاری انجام بدی و بعد از یه روزی به بعد دیگه نباشن. تنها باشی. از یه روزی به بعد خونه‌ای که گرم بوده و روشن بشه تاریک و سرد. مثل گور. «از دست دادن». خیلی سخت و وحشتناکه. خیلی. نمیدونم باید چی بگم. فکر میکنم که کاش خدا بهشون صبر بده، و بعد فکر میکنم که صبر بر چی؟ دیگه زندگی‌ای هم مونده؟

 

 

پ.ن: من فایل صوتی رو که امروز پخش شد نشنیدم. نتونستم که گوش بدم. فقط متن مکالماتشو خوندم و توصیفاتشو و همون برای آتش گرفتنم از نو کافی بود. همه‌ی دلمون شده زخم و از درد به خودمون می‌پیچیم و هر از گاهی یه اتفاقی نمک می‌پاشه روی تک تک اون زخم‌ها. 

  • ۱ نظر
  • ۰۳ فوریه ۲۰ ، ۱۴:۰۷
  • مهسا -

ماهی خوابونده‌شده تو پیاز و لیمو و زعفرون تو فر، سبزی پلو و مرغ برای سوپ روی گاز در حال پختن. چای دارچین و نباتم رو مزه‌مزه میکنم و به این فکر میکنم که  چقدر روزمره‌ها و جزئیات زندگی مهمن.

این روزها هر کاری که میکنم، هر کار کوچک بی‌اهمیتی، به این فکر میکنم که میتونه آخرین بار باشه. فکر آخرین بار بودنش، لذتشو بیشتر نمیکنه واسم. بلکه بی‌معنی‌ترش میکنه. 

 

راه میرم، میگم، میخندم و وسطش فکر میکنم چرا زدین؟ چرا کشتین؟ 

 

در و دیوار و هوا و آسمون و زمین مثل قبله.  ولی حال دل ما نه دیگه. دیگه هیچ وقت هم مثل قبل نمیشه.

 

 

پ.ن: دقت کردم چقدر حرف هست از زندگی اینجا که دلم میخواست بنویسم یه روزی. ولی نمی‌نویسم. خودسانسوری تا ته وجودم نفوذ کرده.

 

  • ۵ نظر
  • ۰۲ فوریه ۲۰ ، ۱۶:۱۴
  • مهسا -

من اینجا برای کارهای اداری مدرکم رو تحویل ندادم هنوز (هنوز نخریدمش.) . داشتیم در همین مورد صحبت می‌کردیم و به استادم گفتم که خیلی خوبه که دانشگاه آمستردام از ما کارنامه رو به جای مدرک می‌پذیره. چون دانشگاه TU Delft نمی‌پذیره. یه لحظه سکوت کرد. بعد گفت این رو مدیون دوستانتون هستین. با تعجب نگاهش کردم. گفت متنفرم از اینکه اینو اینطوری بهت بگم ولی این رو مدیون دوستان اسرائیلیتون هستین. خیلی سعی کردم که چهره‌م تغییری نکنه ولی مطمئنم چشمام گرد شده بود. گفت آمستردام به خاطر یهودی‌های زیادی که داشته و خیلی‌هاشون به اسرائیل مهاجرت کردن رابطه‌ی قوی‌ای با اسرائیل داره. تو اسرائیل نزدیک ۲ سال بعد از فارغ‌التحصیلی طول میکشه که بتونن مدرکشون رو بگیرن از دانشگاه. به همین خاطر اینجا پیگری کردن و این رسم پذیرفتن کارنامه رسمی به جای مدرک رو جا انداختن. گفتم اوکی. گفت البته مطمئنم اونام اگر می‌دونستن کاری که میکنن برای شما هم منفعت داره خوشحال نمیشدن. می‌دونی که، احساستون نسبت به هم دوطرفه‌س.

 

من تجربه‌ی خوبی از روبه‌رو شدن با دانشجوهای اسرائیلی نداشتم. زوریخ که رفته بودیم برای سامیت گوگل، تعدادی دانشجو از اسرائیل بودن. به قدری رفتارشون با ما زشت بود که حد نداره. بهشون سلام می‌کردیم، پشتشونو میکردن بهمون. تو آسانسور پشت بهمون وایمیسادن. می‌رفتیم پای پوسترشون که واسمون کارشونو توضیح بدن می‌ذاشتن می‌رفتن. هرچی من تصمیم گرفته بودم سیاست و احساسات شخصیم رو قاطی مسائل آکادمیک نکنم، دیدم که اونا خلافش عمل میکنن. صددرصد ۶ تا دانشجویی که من دیدم نماینده‌ی کل دانشجوهای اسرائیلی نبودن. ولی این تجربه‌ی من خیلی آزاردهنده بود. و فقط همو اونا نبودن. مواجهه‌مون با توریستهای یهودی که از اسرائیل سفر کرده بودن به زوریخ هم همینقدر بد بود. شاید حتی بدتر. 

 

احساسمون دوطرفه‌س. این یه واقعیته. 

 

  • ۳ نظر
  • ۳۱ ژانویه ۲۰ ، ۱۰:۱۷
  • مهسا -

People do not care if you are fine.

They just want you to pretend to be fine.

Because they do not want you to bother them with your problems.

So, keep smiling. Keep saying you're fine. Keep saying "What a beautiful day!".

 

  • ۶ نظر
  • ۲۸ ژانویه ۲۰ ، ۱۷:۲۹
  • مهسا -

تو اوج عصبانی بودن از خدا رفتم سراغ قرآن.

«الَّا رَحْمَةً مِّن رَّبِّکَ ۚ إِنَّ فَضْلَهُ کَانَ عَلَیْکَ کَبِیرًا »

«مگر رحمتى از جانب پروردگارت [به تو برسد]، زیرا فضل او بر تو همواره بسیار است. (۸۷) بگو: «اگر انس و جن گرد آیند تا نظیر این قرآن را بیاورند، مانند آن را نخواهند آورد، هر چند برخى از آنها پشتیبان برخى [دیگر] باشند.» (۸۸) و به راستى در این قرآن از هر گونه مَثَلى، گوناگون آوردیم، ولى بیشتر مردم جز سرِ انکار ندارند. (۸۹) و گفتند: «تا از زمین چشمه‌اى براى ما نجوشانى، هرگز به تو ایمان نخواهیم آورد. (۹۰) یا [باید] براى تو باغى از درختان خرما و انگور باشد و آشکارا از میان آنها جویبارها روان سازى، (۹۱) یا چنانکه ادعا مى‌کنى، آسمان را پاره پاره بر [سر] ما فرو اندازى، یا خدا و فرشتگان را در برابر [ما حاضر] آورى، (۹۲) یا براى تو خانه‌اى از طلا[کارى‌] باشد، یا به آسمان بالا روى، و به بالا رفتن تو [هم‌] اطمینان نخواهیم داشت، تا بر ما کتابى نازل کنى که آن را بخوانیم. «بگو:» پاک است پروردگار من، آیا [من‌] جز بشرى فرستاده هستم؟ (۹۳) و [چیزى‌] مردم را از ایمان آوردن باز نداشت، آنگاه که هدایت برایشان آمد، جز اینکه گفتند: «آیا خدا بشرى را به سِمَت رسول مبعوث کرده است؟» (۹۴) بگو: «اگر در روى زمین فرشتگانى بودند که با اطمینان راه مى‌رفتند، البته بر آنان [نیز] فرشته‌اى را بعنوان پیامبر از آسمان نازل مى‌کردیم.» (۹۵) بگو: «میان من و شما، گواه بودن خدا کافى است، چرا که او همواره به [حال‌] بندگانش آگاهِ بینا است.» (۹۶

 

خداجونم تسلیم. 

با یه چشم خون و یه چشم گریه میگم تسلیم. بغلم کن. که خیلی ترسیدم و خیلی بیچاره‌م. 

  • ۲ نظر
  • ۲۲ ژانویه ۲۰ ، ۱۷:۱۰
  • مهسا -

چطور میشه به کسی که تا همین چند وقت پیش تو حیاط مدرسه با هم مسخره‌بازی درمیاوردیم، تو کارسوق‌ها با هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم و تو سفر کرمان با هم هتل‌ بی‌نهایت هیلبرت درس می‌دادیم فوت شوهرشو تسلیت گفت؟

چطور می‌شه به کسی هم‌سن خودمون بگیم تسلیت برای از دست دادن عشقت؟ چطور میشه به یکیمون که تازه عشق واقعی رو پیدا کرده بود و ما با دیدن عکس‌هاش و فعالیت‌هاش دلمون گرم می‌شد به اینکه هنوز میشه خوشبخت بود و هنوز عشق وجود داره تسلیت بگیم از دست دادن شوهرشو؟ چطور ممکنه؟

 

چنان داغی بر داغی اضافه می‌شه و همه هم جوان، که دیگه حس می‌کنم مرگ پشت دره. منتظره درو باز کنم تا بیاد تو خونه و پر کنه همه جارو. و منو ببره. عزیزانمو ببره. دلم میخواد جیغ بزنم و به همه‌ی عزیزانم بگم بشینین همونجا که هستین. درو باز نکنین. مرگو راه ندین تو خونه. قایم بشین. دلم میخواد همه رو بغل کنم و بگم خدایا به جای هرکدومشون که میخوای ببری، منو ببر. که من دیگه طاقت زنده بودن و داغ دیدن رو ندارم. دیگه طاقت شنیدن خبرهای سیاه رو ندارم. مگه ظرفیت انسان چقدره؟ مگه یه انسان چقدر می‌تونه تاب بیاره؟‌ دلم شده چینی نازکی که با هر ضربه ی کوچکی هزارتیکه میشه. و بعد هز تیکه‌ش باز میشه ۱۰۰۰ تیکه‌ی دیگه. 

 

ما از کی دادمونو بخوایم؟ به خدا چی بگیم؟ قوم‌الظالمین دوستامونو کشتن تو اون هواپیما. ولی خدا کجا بود؟ وایساد و تماشا کرد؟‌ خداجونم دستتو از روی گلومون بردار. همه‌مونو با هم ببر. چرا زجرکشمون می‌کنی؟

 

 

  • ۲۱ ژانویه ۲۰ ، ۱۳:۳۴
  • مهسا -

یه لحظه هست بعد از هر مصیبتی که به خودت میای و می‌بینی دیگه نفس‌هات به اندازه‌ی قبل سنگین نیستن و درد قلبت اگرچه هست، ولی دیگه کشنده نیست. عذاب وجدان می‌گیری که چطور میتونم؟ و بعد به خودت میگی زندگی همینه... داغ می‌بینیم،  توقف می‌کنیم، سوگواری می‌کنیم و بعد راه رو ادامه می‌دیم تا داغ بعدی. این وسط البته که برخی از این مصیبت‌ها از بقیه بدترن. البته که بعضی از مصیبت‌ها زخم ابدی می‌ذارن و باید هم بذارن. جنایت رو نباید فراموش کرد. نباید خشم رو زمین گذاشت. خشم از جانی، از مسبب بلا باید تو دلمون بمونه. باید ازش حفاظت کنیم حتی. ولی نباید ترمز زندگی کردنمون بشه. و این همون دلیلیه که من از مرگ میترسم. تو می‌میری، ولی اطرافیانت به زندگیشون ادامه میدن. در جهانی بی‌تو. انگار که بودن و نبودن تو هیچ تاثیری روی جهان نداشته باشه. ولی این طور نیست. این درست نیست. اون حفره‌ی خالی تو قلب اطرافیان کسی که مرده، و این بار مظلومانه کشته شده تا ابد میمونه... ولی چی کار کنن؟ مجبورن. مجبورن زندگی کنن تو جهان بی عزیزشون.

من هنوز هرشب کابوس هواپیما می‌بینم. ناخودآگاهم زخم ابدی و کاری خورده... اما خودآگاهم تواناتر شده به زندگی روزمره.

اون مصیبت که پیش اومد باعث شد که معنای زندگی رو گم کنم. دیگه همه‌ی کارهای روزمره به نظرم بی‌معنین. مقاله خوندن. نوشتن. میتینگ شرکت کردن. خوردن. خوابیدن. ورزش کردن. کلاس رفتن. درس خوندن. همه شون بی‌معنین. اما خودآگاهم کنترلشو به دست آورده. جوری که این بار کارهای روزمره رو بی‌معنی انجام بدم. مکانیکی. شبیه یه ماشین برنامه‌ریزی‌شده. دنیا برای ابد رنگ‌هاشو از دست داده.

زندگی رو ادامه میدیم. اما کاش یادمون نره که هرروز فریاد بزنیم و داد خون‌های ریخته رو بخواهیم... 

با کمر شکسته، پشت خمیده، دل شکسته و روح زخمی ادامه میدیم زندگی رو. و یادمون میمونه که این اسمش زندگی نیست...زنده بودنه...

 

  • ۴ نظر
  • ۱۸ ژانویه ۲۰ ، ۱۱:۳۷
  • مهسا -

ما ۸۸ رو دیده بودیم. کشته شدن نداها و سهراب‌ها رو دیده بودیم. ما زندانی شدن‌ها رو دیده بودیم. 

ما ۹۶ رو دیده بودیم. ما دیدیم که جلوی چشمامون دوستامونو زندانی کردن. جلوی چشم من دوستمو انداختن تو ماشین که ببرن. ما تو انقلاب و در حالی که دنبال سرویس دانشگاه می‌دویدیم باتوم خورده بودیم. روزی که با دهن باز وایساده بودم به سردر دانشگاه نگاه می‌کردم که جلوش دیوار امنیتی تشکیل داده بودن و بهم گفتن برو اینجا واینسا، گفتم تماشای سردر دانشگاه محل تحصیلم جرمه؟ گفت اگر نری دستگیرت میکنم. و من فهمیدم جرمه. 

روز ۸ مارس که برای تجمع روز زن جمع شدیم تو میدون آزادی، بالای پل هوایی وایساده بودم که کتکم زدن. گفتن اینجا واینسا. گفتم جرمه؟ گفت میری یا پرتت کنم از همین بالا پایین؟ باورم نشد. وایسادم. اومد که هلم بده. مامور زن بود. و تجمع برای روز زن بود.

ما ماجرای گلستان هفتم رو دیده بودیم. ما دیده بودیم که چطور وحشیانه حمله کردن به دراویش. ما دیده بودیم که چه بلایی به سرشون آوردن و چطور زندانی کردنشون.

ما دستگیری فعالای محیط زیست رو دیده بودیم. ما دستگیری فعالای حقوق زنان رو دیده بودیم. ما دستگیری حقوقدانا رو دیده بودیم.

ما آبان ۹۸ رو هم دیده بودیم. اگرچه نه از نزدیک ولی از دور دیده بودیم. ما دیدیم که ۱۵۰۰ نفرو کشتن. ما دیدیم که کلی بچه بینشون بود. که البته از حکومتی که سال ۶۰ دختر ۱۴ ساله اعدام میکرد چه توقعی هست که الان به بچه‌ها رحم کنه؟ ما آبان ۹۸ رو دیده بودیم و فهمیده بودیم که همه دستگیر میشن.

ما اینارو میدونستیم. ما می‌دونستیم که با چه حکومتی طرفیم. ما می‌دونستیم که پاسخ حرف زدنمون زندان و مرگه. ما می‌دونستیم چقدر وحشیه. ما همه‌ی اینارو می‌دونستیم.

پس چی این ماجرای هواپیما رو تا این حد وحشتناک کرده؟ چی باعث شده همه با هم سیاه‌پوش بشیم و عزادار؟ چی باعث شده که این بار زندگی معنیشو برامون از دست بده؟ چی باعث شده که این بار عزای جمعی رو درک کنیم؟ چی این بار جدیده؟

فکر میکنم این بار ما -به جز احساس همذات‌پنداری شدید و دونستن اینکه هر کدوم از ما و صمیمی‌ترین دوستانمون می‌تونستیم به جای اون‌ها باشیم- فهمیدیم که لازم نیست «حرف بزنیم» تا بکشنمون. لازم نیست معترض باشیم تا بکشنمون. لازم نیست مبارز باشیم تا بکشنمون. ما این بار فهمیدیم اگر بخوایم فرار کنیم هم می‌کشنمون. ستار بهشتی‌ها و محسن روح‌الامینی‌ها و پویابختیاری‌ها برای اهداف و آرمان‌های بلندتر کشته شدن. ولی پونه گرجی‌ها چی؟ اونا برای چی کشته شدن؟ اونا سوار اون هواپیما شدن تا برگردن سر زندگیشون. اونا نمی‌خواستن بمیرن. اونا آماده‌ی مردن نبودن. اونا نباید می‌مردن. ما فهمیدیم که چقدر بی‌دفاعیم. فهمیدیم که در اوج آرزوهای جوانی و بی که دغدغه ی سیاست داشته باشیم هم می‌کشنمون. و بعد انکار میکنن. و ما فهمیدیم که حتی وقتی مارو بکشن هم باز عده‌ای هستن که وایسن و از قاتلمون تشکر کنن و هشتگ تشکر بزنن. ما فهمیدیم که چقدر غریب و تنهاییم.

ما موندیم با خواب‌های آشفته‌مون. وقتی میریم از مسافرای اون هواپیمای میخوایم که سوارش نشن. وقتی به سپاهی‌ها التماس می‌کنیم که نکشنمون. که بذارن بریم.

این زخم جدید، اونقدردردناکه که هرروز که چشمامونو باز میکنیم تا روز جدیدو شروع کنیم سوزشش از نو شروع میشه. و با گذشت روزها دردش کمتر نمیشه. درد امروز من با درد روز شنبه و با درد روز چهارشنبه صبح که اون اتفاق شوم افتاد فرقی نکرده. ما هزار بار درد می‌کشیم و باورمون نمیشه. باورمون نمیشه که کشتنشون. که ایران کشتشون. که نیروی دفاعی کشور خودمون بهشون حمله کرد. 

و باورمون نمیشه که بعدش تگذیب کرد. و ۳ روز گفت جنگ روانیه و دروغه. 

و باورمون نمیشه که الان میرن خونه‌ی کشته‌شده‌ها و به پدرها و مادرهاشون تبریک میگن کشته شدن بچه‌هاشونو.

و باورمون نمیشه که تو دانشگاه‌ها عزاداری‌ها رو لغو میکنن. شمع‌ها رو لگد می‌کنن. و دانشجوهارو کتک می‌زنن چون سوگوارن.

و باورمون نمیشه که هفته‌ای که گذشته یه کابوس طولانی نبوده. حتی یک ماه طولانی هم نبوده. همه‌ش یک هفته بوده. یک هفته‌ی واقعی. واقعی واقعی. تلخ. سیاه. بی حتی یک نقطه‌ی سفید. 

 

خشمگینم؟ نمیدونم. غمگین؟ نمیدونم. مستاصل؟ نمیدونم. بیچاره؟ نمیدونم. خسته؟ نمیدونم. من فقط می‌دونم عزادارم و هرگز در تمام عمرم حتی وقتی داییم رو از دست دادم، اینطور عزادار نبودم. 

 

  • ۴ نظر
  • ۱۵ ژانویه ۲۰ ، ۱۲:۱۰
  • مهسا -

دیشب باز خواب می‌دیدم. این بار بیرون هواپیما بودیم. یه گوشه‌ی تاریک کنار دیوار گیرمون انداخته بودن. پونه و آرش هم بودن. همه‌ی کسانی که عکساشونو دیدم این روزها هم بودن. سپاهی‌ها اسلحه گرفتن به سمتمون. همه رو بغل کردم. دونه دونه‌شونو بغل کردم و بی‌تاب بودم که چرا بغلم بیش از این جا نداره. به پهنای صورت اشک می‌ریختم و وحشت کرده بودم. بقیه آروم بودن. صورتاشون رنگ نداشت. ولی هیچی نمی‌گفتن. گریه هم نمی‌کردن. انگار می‌دونستن که مردن. بهشون گفتم توروخدا ما رو نکشین. توروخدا ما رو نکشین. ما کاری بهتون نداریم. ما داریم از ایران میریم. میخوایم فرار کنیم. توروخدا ما رو نکشین. صدای قهقهه‌های مستانه‌شون همه جا رو پر کرد و تیراندازی رو شروع کردن... 

  • ۲ نظر
  • ۱۴ ژانویه ۲۰ ، ۱۴:۱۷
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی