هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲۵ مطلب با موضوع «کتاب و پادکست» ثبت شده است

یه موقع‌هایی یک روز خیلی معمولی، یک سکانس خیلی عادی از زندگی تو ذهن آدم پررنگ می‌شه. 

روز شنبه هوا آفتابی بود و آسمان آبی. لیوان قهوه‌مو دستم گرفتم و با اتوبوس رفتم مرکز شهر. شنبه بازار بود و همه وسط شهر بودن و در حال معاشرت و آفتاب گرفتن (در دمای ۳ درجه)‌. نونوایی و شیرینی‌فروشی معروف شهر دو ردیف صف داشت دمش. همه منتظر بودن برن سهم هفتگی کروسان بادامی‌شون رو بگیرن. رفتم کتاب خونه عمومی شهر و در هیاهوی خانواده‌ها که با بچه‌هاشون آمده بودن که کتاب‌های بچه‌ها و خودشون رو عوض کنن، کتابی رو که امانت گرفته بودم پس دادم. (کتاب The Book of Longings. خیلی خیلی دوستش داشتم و از خوندنش لذت بردم.) بعد همینطوری قدم زنان رفتم از روی پل روی کانال‌ها رد شدم و رفتم کتابفروشی انگلیسی مورد علاقه‌م که کتاب‌های دست دوم خیلی نابی میاره تا کتابی رو که می‌خواستم بهش سفارش بدم که از توی انبارش برام دربیاره. (کتاب The Song of Bernadette). بعد دوباره همونطوری قدم‌زنان رفتم از کنار کلیسا رد شدم که برم نانوایی مورد علاقه‌م نان بگیرم. 

آسمان آبی بود. لیوان قهوه‌م هنوز تو دستم بود و گرماش دستام رو گرم می‌کرد. یه لحظه وایسادم یه کنار خیابون و آدما رو تماشا کردم. خانواده‌ها رو. بچه‌ها رو. زنا و مردای هلندی رو که بلند بلند می‌خندیدن و سیب‌زمینی سرخ‌کرده می‌خوردن. همونجا به مامانم پیام دادم گفتم مامان امروز احساس این دخترای تو سریالای رنگی پنگی آمریکایی رو دارم. از اینا که تو یه شهر کوچک زندگی می‌کنن که همه همو می‌شناسن و همه چیز نزدیک همه و همه کارهای رنگی پنگی و فرهنگی می‌کنن. از اینا که یه دختری هست که توش مرکز توجه کل شهره و مرکز گروه تئاتر و کمک به امور شهرداری و کلیساست. مثل The Good witch و Gilmore Girls و تقریبا هر سریال شبکه‌ی هالمارکی. 

دلم می‌خواست اون صبح شنبه قاب بشه بره گوشه‌ی ذهنم. بعضی چیزها واقعا توصیف و توضیح دادنشون مشکله. ولی من تو اون لحظه حس می‌کردم رهام و خوشبخت.

 

پ.ن: اون کتاب دست دومی رو که روز شنبه درخواست دادم، روز دوشنبه آماده شد و رفتم گرفتم. اول کتاب یه امضا داشت مربوط به ۱۲ می ۱۹۷۳ در شهر Lourdes فرانسه (همون شهری که این داستان این کتاب توش می‌گذره). رفتم سرچ کردم و عکس‌های این شهر رو دیدم. ذهن رویاپرداز و قصه‌پرداز من شروع کرد به داستان‌سرایی برای اون خانوم Yvonne فرضی که کتاب رو امضا کرده بود و در اون شهر این کتاب رو خریده بود. دقیقا ۲۰ سال پیش از اون که من وجود داشته باشم. اون کتاب حالا در سال ۲۰۲۵ به دست من رسیده و مال منه. عاشق کتاب‌های دست دوم قدیمی‌ام به همین خاطر. تصمیم گرفتم از این به بعد همه‌ی کتاب‌هام رو امضا کنم و تاریخ بزنم. خدا رو چه دیدیدن؟‌شاید یه روز دوری یه نفری کتاب‌های من به دستش بیفتن و شروع کردنه به رویاپردازی برای مهسایی که تو سالای ۲۰۲۰+ این کتابها رو تو لایدن خریده بوده...

 

پ.ن۲: مهراد هرروز که از خواب بیدار می‌شه از مامانش می‌پرسه چند بار دیگه باید بخوابم و بیدار شم تا خاله بیاد؟ 

منم هرروز که بیدار می‌شم، با انگشتام می‌شمرم تعداد شب‌هایی رو که باید بخوابم تا برسم به بغل کردن مهراد و مهرسام...

این هفته‌ی آخر دیگه ساعت می‌شمرم به جای روز. دیشب خواب چمدون بستن می‌دیدم :)‌ 

  • ۵ نظر
  • ۳۱ ژانویه ۲۵ ، ۱۱:۵۸
  • مهسا -

آدم یک روز به خودش می‌آید و می‌بیند که نفرت مثل ساقه‌ها و برگ‌های پتوس رشد کرده و خودش را در تمام ذهن و قلبش تنیده است. هر چه زودتر به خودش بیاید و آن شاخه‌های نفرت را ببیند که به دیواره‌های قلبش و سلول‌های عصبیش چسبیده‌اند و زودتر دست به کار باز کردن گره‌های شاخه‌ها و هرس کردنشان شود، راحت‌تر از پسش برمی‌آید. این یک سال اخیر، خواسته و ناخواسته درگیر جزئیات اخبار فلسطین و واکنش‌هایی که در آدم‌‌های نسل‌های مختلف از ملیت‌های مختلف در شبکه‌های اجتماعی و دنیای واقعی برمی‌انگیخته قرار گرفته‌ام. بخشی را آگاهانه دنبال کرده‌ام (مثل اقوام مختلف یهودی و یا اسرائیلی‌های ساکن غرب) و بخشی هم نیمه‌آگاهانه به گوشم رسیده مثل آمریکایی‌ها و هلندی‌ها و آلمانی‌ها و ایرلندی‌ها. در تمام این مدت اما ناخودآگاهم برای خودش مشغول شکل دادن واکنش‌هایی بوده که من متوجهشان نبوده‌ام. یک روز به خودم آدم و دیدم اسم کنیسه‌ی یهودی‌ها که می‌آید چهره‌ام توی هم می‌رود، یا اسم یک یهودی که می‌آید -بر خلاف مسیحی‌ها- گره می‌افتد به ابروهایم و پیشانی‌ام چین می‌خورد. فهمیدم که ای داد بیداد. تا من حواسم نبوده،‌ شبیه همه‌‌ی کسانی شده‌ام که تا چندسال پیش‌تر از این بهشان خرده می‌گرفته‌ام که مسئله‌ی یهود را با صهیونیسم اشتباه می‌گیرند. دوست الجزایری دارم که تا می‌دید کسی یهودیست محال بود بهش در هیچ چیز حتی یک مبادله‌ی مالی ساده اعتماد کند. دوست لبنانی داشتم که تا می‌دید کسی یهودیست خودش را می‌‌کشید کنار و می‌گفت باید در برخورد با یهودی‌ها محتاط بود. این‌ها رفتارهایی بود که من همیشه محکوم می‌کردم. تلاش می‌کردم پل بزنم بین آدم‌ها. تلاش می‌کردم اعتماد ایجاد کنم و دیوارهای نامرئی و شیشه‌ای بینمان را بشکنم. چون همان طور که اسرائیلی‌هایی دیده بودم که تا قیام قیامت سنگینی نگاه و نفرت توی چشمانشان از یادم نمی‌رود، با یهودی‌هایی معاشرت کرده‌ام که شبیه همه‌ی دیگر آدم‌ها بوده‌اند. برخی مهربان، برخی بداخلاق،‌ برخی درستکار، و برخی نه چندان درستکار. شبیه آدم‌های معمولی دیگر. خاکستری. نه سیاه و نه سفید. 

حالا اما یک روزی به خودم آدم و دیدم که وقتی می‌شنوم کسی یهودیست، چهره‌ام در هم می‌رود. ناخودآگاه بیسلاین اعتماد به آن فرد ناشناس می‌آید پایین با اینکه هیچ شناختی از او ندارم. همان احساسی که شاید اغلب وایت‌ها به مای مسلمان خاورمیانه‌ای دارند. همان احساسی که لابد من در آدم‌ها ایجاد می‌کنم وقتی در اولین برخورد با من،‌«من» را نمی‌بینند. یک مسلمان می‌بینند که نباید به او اعتماد کرد. به خودم آمدم دیدم شبیه همه‌ی کسانی شده‌ام که بهشان خرده می‌گرفته‌ام. پس دست به کار شدم. دست به کار باز کردن این شاخه‌های نفرت تنیده و پیچیده دور خودم شدم. 

یکی از دلایلی که تا پیش از ۲۰۲۳ احساس من نسبت به یهودی‌ها خیلی مثبت بود سالها درگیری با ادبیات و فیلم‌های جنگ جهانی دومی و هلوکاستی بود. آرمان «مقاومت» و نپذیرفتن زور که عاشورا به عاشورا در گوشم خوانده می‌شد، در این کتاب‌ها که اغلب راجع به مقاومت بخشی از مردم یهود یا مسیحی‌های آگاهی بود که به کمک یهودی‌ها شتافته بودند جان می‌گرفت و صورت عینی پیدا می‌کرد. بزرگتر که شدم خواندن داستان‌های مقاومت مردم تحت ستم کمونیسم، مقاومت سیاه‌پوستان به بردگی گرفته شده و همواره جنس چندم فرض‌شده در کشورهای مختلف، مقاومت زنان و تلاش‌های خون‌بارشان برای گرفتن حقوق اولیه مثل حق رای و مقاومت مردم ایران در دوران‌ دیکتاتوری های رنگ و وارنگ به این آرمان مقاومت ریشه‌دوانده در قلبم پیوست و مستحکم‌تر شد. چگوارا می خواندم و می‌خواستم چگوارا باشم. نلسون ماندلا می‌خواندم و می‌خواستم سربازی باشم در رکاب نلسون ماندلا. فهرست شیلندر می‌دیدم و می‌خواستم دستی دراز کنم برای کمک. همیشه می‌خواستم در سمت درست باشم. و همیشه دنبال فرصتی بودم برای زندگی کردن این آرمان. 

خواندن کتاب‌های هلوکاستی  تماشای فیلم‌های هلوکاستی و جنگ جهانی دومی ستم رفته بر مردم یهود را در سلول سلولم جا انداخته بود طوری که حساس باشم به هرجور گفتمان ضد یهودی. بچه‌تر که بودم در اصفهان در معرض انواع جوک‌ها و ضرب‌المثل‌های ضد یهودی قرار می‌گرفتم. انواع استریوتایپ‌هایی که از یهودی‌ها ساخته شده بود. در اصفهان وقتی می‌خواستند از لفظ یهودی به عنوان توهین استفاده کنند می‌گفتند «جود». مثلا «جود بازی در آوردن» به معنای ننه من غریبم‌بازی و مظلوم‌نمایی بود. حساس‌تر که شده بودم به مسائل و خشونت و کلامی و نژادپرستی و ضدیهود بودن‌هایی که خود را در کلام بروز می‌داد، شنیدن این تمثیل‌ها و اصطلاحات آزارم می‌داد. هربار تذکر می‌دادم. از بدی استریوتایپ‌ها می‌گفتم. از اینکه چطور این استریوتایپ‌ها انسانیت‌زدایی می‌کنند از گروهی در اقلیت تا جایی که شاخک‌های حساس آدم‌ها را از کار بیندازند برای ظلم و خشونت علیه آن اقلیت. همین من نوجوان و تازه‌جوان که در شهری به غایب سنتی و محیطی به غایت فرورفته در افکار قدیمی و ضد پلورالیسم و ضد هر انسانی «جز ما» اینقدر حساس بودم و دائم تذکر می‌دادم و اخم و تمسخر آدم‌ها را می‌خریدم به ایستادن برای چیزی که درست می‌دانستمش، حالا در سال ۲۰۲۴ در قلب اروپای غربی، در کشوری که هنوز کف خیابان‌هایش پلاک اسم یهودی‌های کشته‌شده در جنگ جهانی دوم پیدا می‌شود و هنوز اسم «آلمان» یک هاله‌ی تاریک خاصی دور خود دارد، به خودم آمده بودم و می‌دیدم اینکه بدانم کسی یهودیست گره می‌اندازد به ابرویم. آن لحظه و آن نقطه که متوجه این واقعیت مهیب شدم، برایم دردناک بود. حس می‌کردم یک سری تعامل مجازی در طول فقط یک سال، سال‌ها خواندن و خواندن و خواندن را خنثی کرده است. وقتش بود که کاری کنم. که ذره ذره این نفرتی که در غفلت من تنیده بود بین سلولهای قلب و مغزم را باز کنم و دور بیندازم. 

پس برگشتم به خواندن. راه من برای افزایش همدلی «قصه» است. گوش سپردن به قصه‌ی آدم‌ها. به رنگ و چهره و اسم دادن به واقعیت‌های تاریخی. در کتاب‌های غیرداستانی و تاریخی حوادث و وقایع به اعداد کاسته می‌شوند. تخمین زده شده که ۱.۱ میلیون نفر در کمتر از ۵ سال در آشویتس کشته شده‌اند. ۴۵ هزار فلسطینی در جنگ اخیر اسرائیل و حماس کشته شده‌اند. ۶ میلیون یهودی اروپایی در جنگ جهانی دوم کشته شدند. در انتفاضه‌ی دوم بیش از ۱۳ هزار فلسطینی کشته شدند. کتاب‌های تاریخ در مورد اعداد حرف می‌زنند. اعدادی که هیچ حس و معنایی به ما نمی‌دهند. یک جمله‌ی معروف هست که به اشتباه به استالین نسبت داده می‌شود.

«مرگ یک نفر تراژدیست، ولی مرگ میلیون‌ها نفر آمار است.»

"The death of one man is a tragedy. The death of millions is a statistic."The death of one man is a tragedy. The death of millions is a statistic.

قصه‌ها اما به این اعداد صورت می‌دهند. شکل می‌دهند. صدا و تصویر و گذشته می‌دهند. یکی از این میلیون‌ها و هزاران نفر توی صفحات تاریخ را برمی‌دارند و به او گذشته‌ای می‌دهند. خانواده‌ای، کودکی‌ای، رویاهایی برای آینده، اهدافی، عشقی، اشتیاقی، زندگی‌ای. آمارها در مورد مرگ‌اند و قصه‌ها در مورد زندگی. من قصه می‌خوانم برای سر و شکل دادن به این عددهای بی‌معنی. 

پس باز پناه بردم به قصه‌ها. حجم زیادی کتاب داستانی تاریخی درمورد جنگ جهانی دوم، در کشورهای مختلف، از زاویه‌های دید مختلف، از زبان‌های مختلف. دنبال جبران آسیب وارده بودم در پناه قصه‌ها و داستان‌ها. 

خیلی اتفاقی خواندن کتاب The Things We Cannot Say درمورد جنگ جهانی دوم هم‌زمان شد با خواندن کتاب Mornings in Jenin در مورد فلسطین. اولی کتاب روزم بود و دومی کتاب شبم. هر دو کتاب از دهه‌ی چهل (۱۹۴۰+) شروع می‌شوند و به قرن ۲۱ (۲۰۰۰+) می‌رسند. اولی قصه‌ی چند نسل مسیحی و یهودیست که چطور از زمین‌های کشاورزیشان در لهستان طی جنگ جهانی دوم رانده می‌شوند و از اردوگاه‌های کار اجباری که در انتظارشان بوده می‌گریزند و به آمریکا می‌رسند. دومی قصه‌ی چندین نسل فلسطینی و یهودیست و این که چطور در همان سال‌های اول بعد از جنگ جهانی دوم از زمین کشاورزی و درخت‌های زیتون و سرزمینشان رانده می‌شوند و سر از کمپ‌های پناهندگی درمی‌آوند و باز به آمریکا می‌رسند. در اولی نسل جدید به دنبال ریشه‌هایش به لهستان بازمی‌گردد تا جواب سوالاتی در مورد هویتش را در لهستان پیدا کند، در دومی نسل جدید به دنبال ریشه‌هایش به فلسطین می‌رود و در جنین و عین هود دنبال جواب سوالاتش می‌گردد. 

انتخاب این دو کتاب تعمدی نبود و اتفاقی بود. ولی اتفاق جذابی بود. شباهت‌ها. توازی داستان‌ها. رانده شدن. آرزوها. در جستجوی عشق. در جستجوی هویت. ظلم. ظلم. و این همزمانی بیشتر و بهتر این نکته را می‌آورد جلوی چشم آدم که فلسطینی‌ها تقاص جنایات نازی‌های آلمانی را پرداختند و هنوز هم می‌پردازند. 

کتاب The Things we cannot say کتاب خوبی نبود. به شدت سطحی و تکراری و کلیشه‌ای بود. ولی خواندنش به موازات Mornings in Jenin یکی بودن واقعیت‌ جنگ و آوارگی را آورد جلوی چشمم. انگار اسم‌ها عوض شده بود و سرزمین‌ها. ولی قصه همان قصه بود. قصه‌ی ظلم. قصه‌ی اشغال. قصه‌ی آوارگی. قصه‌ی رها کردن خانه و کاشانه و و درخت‌ها و عکس‌های خانوادگی. قصه‌ی از دست دادن و فرصت سوگواری نداشتن. قصه‌ی تروما و PTSD.

در تمام مدت خواندن این دو کتاب از خودم می‌پرسیدم: چطور وارثان و نوادگان مردمانی چنین رنج‌دیده می‌توانند همان رنج و حتی بدتر از آن را به سر مردمانی در نقطه‌ی دیگری از جهان بیاورند؟ مردمی که هیچ نقشی در بیچارگی آن‌ها نداشته‌اند. از خودم می‌پرسیدم در جهانی که بخش قابل توجهی از کتاب‌ها و فیلم‌ها به بازنمایی هلوکاست اختصاص داده شده‌اند،‌ چطور آدم‌ها عین به عین مثل هم بودن ظلم‌ها و و قایع را نمی‌بینند و برای یکی اشک می‌ریزند و مرثیه می‌خوانند و برای دیگری جشن می‌گیرند و به تماشا می‌نشینند؟ البته که این سوال‌ها جواب ندارند. البته که این سوال‌ها آدم را عصبی و ناامید می‌کنند. البته که آدمی کلافه می‌شود از این جهانی که در آن زندگی می‌کند. اما فکر می‌کنم برای انسان بودن و با انسانیت زندگی کردن باید این سوال‌ها را پرسید. 

یکی از کتاب‌های بسیار تاثیرگذار جنگ‌ جهانی دومی کتاب خاطرات آن فرانک است که کودک ۱۴ساله‌ای بوده که همراه خانواده‌‌اش در یک بخش پنهان از یک ساختمان اداری در آمستردام پناه گرفته بوده و در طول مدت پنهان شدن خاطراتش را نوشته است. آن خانواده درست در روزی که از رادیو خبر ورود ارتش آزادی‌بخش به هلند و شروع شکست آلمان‌ها در هلند را می‌شنوند لو می‌روند و دستگیر شده و به اردوگاه کار اجباری منتقل می‌شوند. از آن خانواده تنها کسی که زنده می‌ماند پدر خانواده است. دفترچه خاطرات آن به دست پدرش می‌رسد و او این کتاب را منتشر می‌کند. این کتاب جزء مطالعات اجباری درس ادبیات در بیشتر دبیرستان‌های کشورهای غربیست حول موضوع جنگ جهانی دوم و هلوکاست. محل پناهگاه این خانواده در آمستردام تبدیل به موزه شده و اداره و گرداندن آن توسط بنیاد آن فرانک انجام می‌شود. در سایت موسسه در تعریف «آنتی-سمیتیزم» یا اصطلاحا* «ضد یهود» نوشته شده که زیر سوال بردن حق وجودی اسرائیل به مثابه‌ی ضد یهودیت است. می‌گویم اصطلاحا چون این عبارت کاملا ساختگیست و جهت اینکه برچسب دهن‌پرکن و مناسب پروپاگاندایی به ضد اسرائیل بودن داده شود. اگرنه قوم «سامی‌» شامل عرب‌ها، آشوری‌ها و یهودی‌هاست و قرار دادن برچسب ضدسامی روی عرب‌ها که خود سامی هستند بی‌معنیست.

واقعیت این است که اسرائیل و دستگاه پروپاگاندا و تبلیغاتیش چنان قوی عمل کرده‌اند که احدالناسی نیست که درمورد هلوکاست با جزئیات نداند و انواع و اقسام فیلم‌ها و کتاب‌های مربوطه را ندیده یا نخوانده باشد. ولی چند در صد از مردم از جزئیات جنایات اروپایی‌ها در کشورهای مستعمره‌شان در آفریقا می‌دانند؟‌ چند درصد از مردم با همان جزئیات از جنایات باورنکردنی که در حق مردم فلسطین انجام شده باخبرند؟

فکر کردن به این مسائل من را عصبانی می‌کند. گاهی از حد تحمل و پذیرشم فراتر می‌رود و ناامیدیم از دنیا پررنگ‌تر و عمیق‌تر از گذشته می‌شود. اما من به سهم خودم در این ماجرا نگاه می‌کنم. به سهم خودم که باید حواسم به راه رفتن روی لبه‌ی باریک انصاف باشد و به افراط و تفریط نیفتم. که نه غش کنم به سمت نفرت از یهودی‌ها و جریانات نئونازی که متاسفانه در حال سربرآوردن هستند، و نه بیفتم سمت مردم طرفدار اسرائیلی که در مصاحبه‌های تلویزیونی وقتی ازشان درمورد آتش بس غزه می‌پرسند می‌گویند «اسرائیل باید کار عرب‌ها را تمام می‌کرد. یک بار برای همیشه». راه رفتن روی لبه‌های باریک کار سختیست. انسان بودن کار سختیست و نیاز به خودمحاسبه‌گری مدام دارد.  

من به خواندن ادامه می‌دهم. به خواندن کتاب‌ها و سرشار شدن از قصه‌ها و تماشای مستندها. چون این کاریست که از من برمی‌آید برای حفظ تعادل روی این خط باریک میانه...

 

  • ۶ نظر
  • ۲۵ ژانویه ۲۵ ، ۲۰:۱۴
  • مهسا -

بالاخره رسیدیم به روز کریسمس و روز آخر این تعهد شخصی که به خودم داده بودم برای نوشتن هر چیزی. در این روز مقدس از خدا می‌خواهم که به من استمرار آن فردی را عطا کند که خودش را با خواندن تمام پست‌های من و دیسلایک کردن آن‌ها شکنجه می‌کند ولی از تعهدش کوتاه نمی‌آید! :))

 

موضوع انتخابی‌ام برای نوشتن امروز موضوع خوشحال‌کننده‌ای نیست ولی به نظرم موضوع خیلی مهمیست. 

 

حدود ۸-۹ ماه پیش اتفاقی فیلم تقریبا قدیمی (۲۰۰۲) دیدم با عنوان The Magdalene Sisters. این فیلم بر اساس داستان واقعی زندگی سه دختر و سرنوشت‌های متفاوت و بعضا دردناک آن‌ها نوشته شده در رختشویخانه‌های ماگدالنا -وابسته به صومعه‌های کلیسای کاتولیک تحت اداره‌ی خواهران روحانی- در ایرلند. من تا پیش از دیدن این فیلم هیچ پیش‌زمینه‌ی ذهنی از این بخش از تاریخ نداشتم. کلیسای کاتولیک در ایرلند از قرن ۱۸ تا اواخر قرن ۲۰ -سال ۱۹۹۶،‌ اینقدر نزدیک که حتی من متولد شده بودم- رختشویخانه‌هایی را اداره می‌کرده که نیروی کارش از به بردگی گرفتن دخترانی تامین می‌شده که «دختران خراب» جامعه محسوب می‌شده‌اند. کسانی که مورد تجاوز قرار گرفته‌اند، یا خارج از ازدواج باردار شده‌اند یا حتی از نظر جامعه یا خانواده به قدر کافی باحیا نبوده‌اند. در کنار این رختشویخانه‌ها موسسات دیگری بوده تحت عنوان Mother-and-child homes که در آن‌ها بچه‌های متولدشده خارج از ازدواج را به زور از مادرانشان می‌گرفته‌اند و به صورت غیرقانونی برای سرپرستی به خانواده‌ی «خوب» مسیحی می‌سپرده‌اند. اینکه چه ظلم و ماجراهای وحشتناکی در داخل این رختشویخانه‌ها در جریان بوده بر مردم پوشیده بوده تا سال ۱۹۹۳. در این سال یکی از صومعه‌ها به خاطر هزینه‌ها زمینش را به فروش می‌گذارد. در حیاط این صومعه قبر بی‌نام و نشان ۱۵۵ زن کشف می‌شود و این می‌شود شروع یک رسوایی بزرگ برای دستگاه کلیسا. تخمین زده می‌شود که ۳۰ هزار زن در قرن ۱۹ و ۲۰ در این رختشویخانه‌ها به بیگاری گرفته شده باشند. بخش زیادی از آنچه در این رختشویخانه‌ها می‌گذشته بنا به قانون محرمانگی کلیسا عملا مخفی مانده و آن بخشی که کشف شده از داستان‌های بازماندگانیست که بعد از رسوایی در ۱۹۹۳ هنوز زنده بوده‌اند یا خانواده‌هایشان موفق شده‌اند که داستانشان را بازگو کنند. این داستان‌ها همانطور که می‌توانید حدس بزنید به سوء استفاده‌ی روانی و فیزیکی جهت بیگاری کشیدن محدود نمی‌شود و شامل داستان‌های وحشتناکی از سوء استفاده‌های جنسی و تجاوز است. 

شواهدی وجود دارد که در تمام این سال‌ها دولت ایرلند با کلیسا برای فرستادن زن‌ها به این رختشویخانه‌ها همکاری می‌کرده اگرچه تلاش زیادی کرده که نقش خودش را انکار کند. بازماندگان و خانواده‌ها و انجمن‌های حمایتی از آن‌ها سال‌ها تلاش کرده‌اند که دولت ایرلند این پرونده را به صورت کامل بررسی کند و دولت تا جایی که توانسته از زیر بار آن فرار کرده. اما در سال ۲۰۱۳ مجبور به پذیرش بخشی از مسئولیت شده و بالاخره در همان سال دولت ایرلند به صورت رسمی از بازماندگان و خانوادگان قربانیان عذرخواهی می‌کند و غرامت می‌پردازد. در این عذرخواهی رسمی،‌ به این بخش از تاریخ ایرلند تحت عنوان «شرم ملت ایرلند» اشاره می‌کند. 

حتی بعد از این عذرخواهی از طرف دولت، کلیسا از پذیرش مسئولیت، عذرخواهی یا تلاش برای پرداخت غرامت به بازماندگان سر باز می‌زند. سال ۲۰۱۸ پاپ در بازدید از دوبلین بالاخره به این ماجرا اشاره می‌کند و عذرخواهی می‌کند. 

آخرین این رختشویخانه‌ها در سال ۱۹۹۶ در ایرلند بسته می‌شود. چیزی که به شدت من را در کلیت این داستان تحت تاثیر قرار داد،‌ حتی بیش از نزدیکی زمانی این وقایع به عصر حاضر،‌ این است که در نهایت این رختشویخانه‌ها به خاطر جرایم انسانی که مرتکب شدند بسته نشدند. بلکه به خاطر اختراع و همه‌گیری ماشین لباسشویی عملا بلا استفاده شدند و بسته شدند. 

 

دیدن آن فیلم و دنبال کردن ماجرای این رختشویخانه‌ها روی من خیلی تاثیرگذار بود. بعد از دیدن آن فیلم، دوست عزیزی خواندن کتاب Small Things Like These را به من توصیه کرد که در بخشی از آن به این رختشویخانه‌ها اشاره می‌شود. 

این کتاب کتاب بسیار کوچک و کم‌حجمیست نوشته‌ی Claire Keegan نویسنده‌ی ایرلندی در سال ۲۰۲۱. کتاب مستقیما در مورد این رختشویخانه‌ها نیست و اگر بدون پیش‌زمینه‌ی ذهنی به سراغ خواندن آن بروید،‌فکر نمی‌کنم به قدری که باید از خواندن آن لذت ببرید یا متوجه عمق زیبایی داستان بشوید. در این کتاب به این رختشویخانه‌ها اشاره می‌شود ولی بدون هیچ جزئیاتی. توصیه می‌کنم اگر قصد خواندن این کتاب را داشتید -که به کتاب مهمی در ادبیات ایرلند تبدیل شده و در مدارس تدریس می‌شود- حتما آن فیلم را قبلش ببینید.  

امسال -سال ۲۰۲۴- فیلمی با همین نام از روی این کتاب ساخته شد. از آنجا که این داستان در ایام کریسمس می‌گذرد من دیدن فیلم را به امروز موکول کرده بودم به صورت مناسبتی. از دیدن فیلم هم لذت بردم اگرچه انتخاب زیاد مناسبی برای چنین روزی نبود چون اصلا حال و هوای شادی نداشت. حس می‌کنم میزان زنده بودن کتاب و تلاش برای پررنگ کردن وجه مثبت داستان خیلی بیشتر بود تا فیلم. فیلم حال و هوای خاکستری داشت که با وج.د هوای به شدت خاکستری بیرون انتخاب مناسبی برای امروز نبود. 

با این وجود دیدن آن فیلم The Magdalene Sisters و خواندن کتاب The Small Things Like These را توصیه ‌می‌کنم و اگر حوصله‌ی خواندن کتاب ندارید، دیدن فیلمش را توصیه می‌کنم. منتها بعد از دیدن The Magdalene Sisters. ضمنا کتاب به فارسی هم ترجمه شده و با عنوان چیزهای کوچکی مثل اینها توسط نشر بیدگل چاپ شده (در طاقچه هم موجود است). 

 

  • ۷ نظر
  • ۲۵ دسامبر ۲۴ ، ۱۵:۴۷
  • مهسا -

حقیقت اینه که امسال کریسمس رو از همه‌ی سال‌های پیش بیشتر دوست داشتم. این مدت خیلی حس و حال دلم،‌ چیزهایی که می‌خوندم و چیزهایی که می‌دیدم کریسمسی بودن. ۶ سال طول کشیده که به اینجا برسم. از کریسمس ۲۰۱۸ تا الان. ولی وقتی داشتم به دلیلش فکر می‌کردم می‌دیدم که به خاطر گذشت زمان نیست. به خاطر اینه که پارسال مادر و پدرم این وقت اینجا بودند و در تجربه‌ی این فضا و وایب با من شریک شدند. یه جوری انگار یه بخشی از محیط که من نمی‌تونستم باهاش کانکت بشم و به خوبی تجربه‌ش کنم و یه فاصله و دیواری بین خودم باهاش حس می‌کردم، به واسطه‌ی اشتراک گذاشتنش با پدر و مادرم اون دیوار و حائل رو از دست داد و به قلب و جان و وجود من پیوست. همون طوری که حس و حالم نسبت به این شهر از وقتی با خواهر و خواهرزاده‌م به اشتراک گذاشتمش تغییر کرد و هزار بار برام دوست‌داشتنی‌تر شد گوشه به گوشه‌ش. حالا وقتی با مامان بابام درمورد این فضا و حس و حال حرف می‌زنم کاملا می‌دونن از چی حرف می‌زنم و براشون غریبه نیست و این که برای اونا غریبه نیست باعث میشه من هم حس کنم که برای من هم دیگه غریبه نیست. حس عجیبیه و نمی‌تونم توضیحش بدم همینقدر بگم که حس می‌کنم تجربیات و چیزها تا به اشتراک گذاشته نشن برای من معنی پیدا نمی‌کنن.

 

امروز می‌خواستم برم کریسمس مارکت دن‌هاخ که پارسال با مامان و بابام رفته بودم و امروز روز آخرش بود. ولی آخرش پشیمون شدم و نرفتم. هم چون سرد بود،‌ هم چون می‌خواستم تصویرش برام تصویر خودم در کنار پدر و مادرم باقی بمونه و با تجربه‌ی جدیدی جایگزین نشه. به جاش نشستم فیلم Mary نتفلیکس رو دیدم که گذاشته بودم روز کریسمس ببینم. این فیلم رو همین امسال ساختن و من خیلی ذوق داشتم که روایت مریم رو از دیدگاه انجیل در قالب فیلم ببینم. ولی خب واقعا واقعا مریم مقدس ایرانی رو خیلی بیشتر دوست داشتم ازش. این یه جوری بود انگار مریم توش فقط نقش واسطه داشت. انگار مثلا جبرئیل تاس انداخته بود به اسم این دختر در اومده بود که مادر مسیح بشه. نه اینکه وجود مریم به خودی خود تقدسی داشته باشه به خاطر ویژگی‌های خودش که تبدیلش کنه به آدمی که مسیح رو به این دنیا بیاره. یه تفاوتی دیدم بین این دو روایت که باعث شد بفهمم که خب من نگاه خودمون به مریم رو خیلی بیشتر دوست دارم :)) و به نظرم فیلم مریم مقدس که ایران ساخته بود فیلم خیلی قشنگی بود و در قلب من جا داره. ولی اگر دوست داشتین مریم از دیدگاه مسیحیت رو ببینید، بد نیست این فیلم. 

 

  • ۲ نظر
  • ۲۲ دسامبر ۲۴ ، ۲۰:۴۶
  • مهسا -

امروز خواندن کتاب The Netanyahus را تمام کردم. کتاب جالبی بود با مایه‌ی طنز. نویسنده Joshua Cohen یک نویسنده‌ی یهودی آمریکایی-اسرائیلی است که زمانی با یک استاد تاریخ در آمریکا دیدار کرده که یهودی بوده ولی تخصصش تاریخ یهود نبوده. این استاد نزدیک مرگش خاطراتی تعریف کرده برای نویسنده که یکی از آن خاطرات بازدید کوتاه بن زیون نتانیاهو، پدر نخست‌وزیر کنونی اسرائیل از یک دانشگاه کوچک در آمریکا بوده. بن زیون دنبال موقعیتی بوده برای تدریس که بتواند به واسطه‌ی آن در آمریکا بماند. برای شغلی در این دانشگاه کوچک اپلای کرده و دیدار یک روزه‌ی پرماجرایی از این دانشگاه داشته برای مصاحبه و ارائه‌ی تمرینی. بن زیون به جای دیدار تنها از این شهر،‌ بی‌اطلاع همراه با همسر و ۳ پسرش (که پسر وسطی همان بنیامین نتانیاهوی معروف است) به این شهر می‌رود و موقعیت طنز باورنکردنی می‌سازد. نویسنده، این خاطره‌ی واقعی آن تاریخدان را می‌گیرد و بر اساس آن این رمان را می‌آفریند. در این رمان شخصیت‌هایی اضافه شده‌اند و از نو پرداخته شده‌اند و جزئیات تخیلی به داستان اضافه شده. در نتیجه این رمان تخیلی-تاریخی است. در این کتاب نویسنده بدون این حوصله‌ی ما را سر ببرد اشارات کوتاهی به تاریخ یهود و صهیونیسم و ایدئولوژی نتانیاهوی پدربزرگ و پدر و پسر می‌کند که برای من بسیار آموزنده و سرگرم‌کننده بود. 

نویسنده به وضوح هم‌فکر نتانیاهوی افراطی نیست. ولی اینکه صهیونیست محسوب می‌شود یا نه و اینکه دقیقا چه نظری درمورد فلسطینی‌ها دارد بر من روشن نیست. به همین خاطر کتابش را دست دوم خریدم نه نو. چون از تصور حمایت کردن از نویسنده‌ای که صهیونیست باشد چندشم می‌شد. البته که امیدوارم که نویسنده صهیونیست نباشد...

 

  • ۱ نظر
  • ۰۳ دسامبر ۲۴ ، ۲۰:۱۹
  • مهسا -

چند وقت اخیر موفق شدم دوباره به عادت قدیمی «خواندن» برگردم. ماه‌ها همینطور به کتاب‌های توی قفسه‌ی کتابم زل می‌زدم و هرچه می‌کردم نمی‌توانستم سراغ هیچ کدام بروم. تا یک روزی در آگوست که در یک عصر کش‌دار که حوصله‌م سر رفته بود، کتاب Three body problem را برداشتم و شروع کردم به خواندن. کل چیزی که در مورد کتاب می‌دانستم در پنج فکت خلاصه می‌شد:۱. می‌دانستم که کتاب درژانر Sci-fi است و همین کافی بود تا به خودم بخندم که می‌خواهم این کتاب را بخوانم. برایم معادل کتاب‌های کودک و نوجوان بود و واقعا تصوری از آن چه در این ژانر اتفاق می‌افتد نداشتم. ۲. می‌دانستم که نویسنده‌ی کتاب چینی است و جزء‌ معدود کتاب‌های سای‌فای چینی است که به انگلیسی ترجمه شده و بسیار هم مورد استقبال قرار گرفته. تا حدی که نتفلیکس از روی آن سریال ساخته. ۳. Three body problem یک مسئله‌ی واقعی است در فیزیک و نجوم در مورد حرکت سیارات و کتاب واقعا وارد مسائل تکنیکال فیزیکی می‌شود. ۴. کتاب درمورد ارتباط با آدم فضایی‌هاست. ۵. نویسنده مهندس کامپیوتر است و در نتیجه کتاب را با دید علمی و تکنیکی نوشته. 

کتاب را که دستم گرفتم و شروع کردم به خواندن دیگر نتوانستم زمین بگذارم. از جایی شروع شد داستان که بارها فکر کردم کتاب اشتباهی خریده‌ام. از انقلاب فرهنگی چین و کار اجباری در مزارع. باورم نمی‌شد داستان از اینجا به آدم فضایی‌ها برسد. اشتباه می‌کردم. 

به قدری از خواندن این کتاب و تمام نکات تکنیکی و علمی‌اش لذت بردم که همیشه و هر جا که می‌رفتم کتابش در دستم یا توی کیفم بود تا از هر فرصتی برای خواندن استفاده کنم. بعد کتاب دوم (The Dark Forest) را شروع کردم که حجیم‌تر از کتاب اول بود و حجمش کمی من را می ترساند. دوباره به قدری در کتاب غرق شدم که هر هفته شنبه همراه با کتابم می‌رفتم کافه‌ای در لایدن و همراه با بیگل و قهوه، چند ساعتی غرق کتاب می‌شدم و می‌خواندم و می‌خواندم. این کتاب شگفت‌انگیزترین  و بهترین چیزی بود که تا حالا خوانده‌ام. 

بعد وارد کتاب سوم (Death's End) شدم. کتابی بسیار حجیم و سنگین. باز همه جا همراهم بود. می‌خواندم و سیر نمی‌شدم. یک شب‌هایی از ترس اینکه کتاب تمام شود، خودم را مجبور می‌کردم به جای خواندن، چشمانم را ببندم و بهش فکر کنم. می‌خواستم روزهایی که درگیر کتابم کش بیایند. سوالات فلسفی که این کتاب در ذهن من ایجاد کرد شبیه هیچ کتاب دیگری نیست. جوری که این کتاب من را با ناچیزی خودم در جهان هستی روبه‌رو کرد و در عین حال مسئولیت‌های اخلاقی‌ام در زندگی را به خاطرم آورد بی‌نظیر بود. یک شب نشستم و تصمیم گرفتم تا کتاب را تمام نکرده‌ام نخوابم. ۱۵۰ صفحه یک‌روند خواندم و چنان قلب و مغزم سرشار شد که تا یک هفته خواب‌هایم تحت تاثیر بود و مغزم جوری پر شده بود که نیاز داشتم به خواندن کتاب‌های خیلی سبک. کتاب‌هایی که از توی فضای بی‌انتها بیاورندم پایین و پایم را بگذارند روی زمین امن آشنا. 

 

ولی این چند ماهی که درگیر خواندن این سه کتاب بودم، واقعا شور و شوق خواندن در من زنده شد و برگشته‌ام به عادت دوست‌داشتنی قدیمی‌ام. همه‌اش در حال خواندنم و یک کتابی در کیفم هست و یک کتابی کنار تختم. روزهای کاری را به شوق خواندن به پایان می‌رسانم و به شوق خواندن می‌خزم توی تخت زیر پتو. 

این وسط حتی رفتم عضو کتابخانه‌ی شهر کوچکمان هم شدم. که بتوانم چند کتابی را امانت بگیرم. اگرچه که بخش انگلیسی‌زبان کتابخانه‌مان اصلا خوب و غنی نیست. 

بعد هم بوک‌تاک و بوک‌تیوب را کشف کردم (اکانت‌های مخصوص حرف زدن از کتاب در تیک تاک و یوتیوب)‌ و کاملا فضای مخصوص خودم را پیدا کردم. البته که اثر آن روی حساب بانکی‌ام اصلا مثبت نبوده و این مدت اینقدر کتاب خریده‌ام که دارم ورشکست می‌شوم :))))

کتاب‌فروشی‌های خیلی خوبی هم کشف کردم. یک کتاب‌فروشی بسیار باصفا در لایدن هست به اسم Mayflower که کتاب‌های انگلیسی دست دوم و نو می‌فروشد با قیمت مناسب. کتاب‌فروشی American Book Center لاهه و Paagman هلندی هم عالی‌اند. حتی یک روز بلند شدم با قطار رفتم تا شهر Zwolle که رفت و برگشتش برایم ۵ ساعت طول کشید فقط به عشق دیدن کتاب‌فروشی بزرگ و زیبایش که در داخل یک کلیسای قدیمی خیلی زیباست. البته که هیچ کتابی نخریدم و فقط برای تماشا رفته بودم :))‌متاسفانه قیمت کتاب‌ها در فورشگاه‌ها به قدری بالاست که من از پس خریدنشان برنمی‌آیم. به عوض خرید آنلاین از آمازون بسیار برایم به صرفه‌ است. البته که دائم به ما می‌گویند از آمازون کتاب نخرید و فروشگاه‌های محلی را حمایت کنید، ولی چه کنم که قیمت ۳ کتاب از کتاب‌فروشی محلی می‌شود برابر با قیمت ۵ کتاب از آمازون؟! 

ضمنا کیندل هم خریده‌ام و منتظرم که برسد. برای خواندن الکترونیکی برخی دیگر از کتاب‌ها. 

چند سال پیش با اعتبار دانشگاه یک کتاب‌خوان Kobo گرفته بودم که خیلی بهتر و گران‌تر از کیندل بود. ولی آن زمان برای من کاربرد زیادی نداشت. چون بیشتر خواندنم معطوف بود به فارسی خواندن از طاقچه و فیدیبو. به همین خاطر Koboیم را دادم به برادرم و برای خودم تبلت گرفتم که بتوانم طاقچه و فیدیبو نصب کنم. ولی حالا که برعکس فارسی خواندن برایم سخت شده و انگلیسی خواندن راحت و شیرین، کیندل به کارم خواهم آمد. 

قند توی دلم آب می‌شود در انتظار رسیدن کتاب‌هایی که خریده‌ام و کیندلم. 

امیدوارم این حس و حال کتاب خواندنی که بعد از دو سال بهم برگشته، همینطوری باقی بماند و جایی نرود. چون دنیایم را رنگی و زیبا و گرم و مهربان می‌کند. 

 

پ.ن: سریال 3 Body Problem نتفلیکس را توصیه نمی‌کنم. 

  • ۳ نظر
  • ۰۲ دسامبر ۲۴ ، ۱۳:۵۸
  • مهسا -

در چند هفته‌ی گذشته مشغول تماشای سریال گیلمور گرلز بودم. سریالی که نمی‌دانم چرا زودتر کشف نکرده بودم. ماجرای رابطه‌ی یک دختر و مادر در شهر کوچک خیالی در آمریکا. دختری که آرزوی روزنامه‌نگار شدن دارد و الگویش از کودکی کریستین امان‌پور است. در آرزوی هاروارد است و سر از Yale در می‌آورد. هزاران چیز هست برای ارتباط برقرار کردن و حس نزدیکی کردن. سریال در هفت سیزن سال‌های ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۷ را پوشش می‌دهد و کامفورت شوی چند نسل بوده. از این به بعد کامفورت شوی من هم خواهد بود. از آن چیزهایی که وقتی خسته و کم‌انرژی و گرفته‌ام،‌ یک قسمت تصادفی از آن را پخش خواهم کرد و در جریان زندگی آهسته‌ی این شهر کوچک خیالی آرامش پیدا خواهد کرد و انرژیم از گوش دادن به تند تند حرف زدن‌های باورنکردنی لورلای (که بی‌شباهت به فارسی-اصفهانی حرف‌زدن‌های تند تند من نیست)‌ بالا خواهد رفت. 

اینجا اما از موضوع و بطن و انرژی گیلمور گرلز نمی‌خواهم بنویسم. می‌خواهم از تغییرات فاحش زندگی در این ۷ سال در این سریال بنویسم. اول اینترنت غریبه است برایشان. وقتی با هم کار دارند یا از پیجر استفاده می‌کنند تا بدو بدو می‌روند دم خانه‌ی هم. بعد کم‌کم موبایل بینشان رایج می‌شود و غذاخوری/کافه‌ی Luke که قرار است به‌هم‌پیونددهنده‌ی مردم این شهر باشد، تابلوی موبایل ممنوع دارد. لوک شخصیت چپ دارد و از آلودگی هوا و بد بودن فست‌فود برای سلامتی و ضررهای سرمایه‌داری حرف می‌زند. لوک می‌خواهد مردم به هم پیوسته و مرتبط باقی بمانند در دنیای واقعی و دائم در استرس نباشند. بعد کم‌کم موبایل‌های جدیدتر وارد ماجرا می‌شود. موبایل‌های دوربین‌دار. بعد لپ‌تاپ‌های بزرگ و حجیم که فقط برای کارهای دانشگاهی و کاری استفاده می‌شود و نقش سرگرمی ندارد. 

بعد یک هو سال ۲۰۱۶ یک مینی‌سریال ۴ قسمتی می‌سازند به اسم «یک سال از زندگی دختران گیلمور».اینجا جاییست که آدم‌ها را می‌بینیم در حالی که لپ‌تاپ به دست نشسته‌اند پشت میزهای لوک و پسورد اینترنت می‌خواهند. ترفند لوک این بار این است که پسورد اشتباه به مشتری‌ها بدهد تا به جای غرق شدن در لپ‌تاپ روی قهوه‌‌ای که می‌خورند و آدم‌های دیگر شهر که برای خوردن و بریک وسط کار به کافه آمده‌اند متمرکز شوند. بعدتر شگردش لو می‌رود و مجبور می‌شود پسورد درست بدهد. و بعد ما فقط آدم‌های غرق در لپ‌تاپ را می‌بینیم که هیچ ارتباطی با هم ندارند و حتی به هم نگاه هم نمی‌کنند. همه تند و تند کار می‌کنند. همه شبیه رباتند. 

در فصل‌های اول سریال،‌ آدم‌ها را می‌بینیم که هر کدام گوشه‌ی شهر رمانی به دست گرفته‌اند و کتاب می‌خوانند. یا در غذاخوری لوک با هم معاشرت می‌کنند. در فصلی که سال ۲۰۱۶ ساخته می‌شود، کتاب دست کسی نمی‌بینیم و همه غرق در لپ‌تاپ‌اند. برای کار،‌ برای سرگرمی،‌ برای ارتباط.

دیروز داشتم به همه‌ی این‌ها فکر می‌کردم در تمام مدتی که از لایدن به آمستردام می‌رفتم و برمی‌گشتم. در قطار،‌ در ترم،‌ در اتوبوس. سه چهارم جمعیت سرشان توی گوشی بود. ایستاده،‌ نشسته، در حال راه رفتن.

حتی امروز که این پست را می‌نویسم، از لایدن به دن‌هاخ (لاهه) آمده ام و در یک کافه‌-کتاب صد و چند ساله‌ی هلندی نشسته‌ام. در اتاق‌ وسطی آدم‌ها قهوه به دست کتاب می‌خوانند. در اتاق پشتی و جلویی و پاسیو همه لپ‌تاپ به دست در حال کارند. کسی به دیگری نگاه نمی‌کند و خبری از معاشرت‌های آن چنانی نیست. همه دارند تند و تند تایپ می‌کنند. حتی من. حتی آًقای روبه‌رویی من که کتاب جلویش باز است، نود درصد زمان اینجا بودن سرش توی گوشیست. دنیای ما عوض شده. تند و سریع و در تغییر مدام. 

جلوی کافه یک تابلو هست که نوشته این کافه بیشتر از صد سال است که مردم این شهر را به هم متصل کرده. کتاب فروخته و داستان‌ها را بین آدم‌ها به اشتراک گذاشته. با جمع شدن دور میزها و معاشرت کردن‌ها و مناظرات و مباحثات سیاسی و فرهنگی و اجتماعی. همه در کنار قهوه و کیک‌های آشنا. و من دارم فکر می‌کنم صد سال پیش این کافه چه شکلی بوده؟ احتمالا آدم‌ها واقعا شبیه آدم‌های دنیای گیلمور گرلز پیشا اینترنت (منظور پیش از فراگیری اینترنت است و پیش از اینکه دنیای دیجیتال دنیای ما را تصرف کند) با هم معاشرت می‌کرده‌اند یا کتاب می‌خوانده‌اند. حالا اما همه‌اش لپ‌تاپ است و تبلت و گوشی. همه‌اش سرهای پایین و گردن‌های خم است. و غریبگی. غریبگی آدم‌ها با هم. غریبگی آدم‌هایی که در لحظه حضور ندارند و جسمشان اینجا روحشان خدا می‌داند کجاست. هرکجا که طرف مقابل توی گوشیشان هست. 

بر خلاف ده سال پیش و دوران وبلاگ قبلیم (وبلاگ سال‌های دانشگاه و خوابگاه) که هر از گاهی در آن از بدی دنیای مجازی می‌نالیدم و از مجازی شدن ارتباط‌ها، الان به عنوان آدم غایب از وطن،‌ ممنون و مدیون اینترنت و فضاهای مجازیم این باقی‌مانده‌ی سلامت روانم را که هنوز ارتباطات گرمابخشم با ایران را برایم حفظ کرده. ولی گاهی حس می‌کنم دلم می‌خواهد شبیه یهودی‌های ارتدکس در روز شنبه،‌ یک روز در هفته دیتاکس دیجیتال داشته باشم و گوشیم را خاموش و دسترسیم به اینترنت را قطع کنم. شاید این اضطراب‌هایی که این روزها از هر ده نفر ۹ نفر به آن مبتلا هستیم و از هر ۹ نفر ۷ نفر مشغول مصرف دارو هستند، ناشی از این «وصل» بودن‌های ۲۴/۷ باشد. شاید.

دیروز در تیک‌تاک تبلیغ کافه‌ای را دیدم در هلند برای «دیتاکس دیجیتال». کافه‌ای بدون اینترنت با ممنوعیت استفاده از گوشی و لپ‌تاپ فقط به منظورم وصل کردن آدم‌ها به هم. برای کتاب خواندن. برای معاشرت. کافه‌ای که ما را برگرداند به غذاخوری لوک در سال ۲۰۰۰. وقتی که آدم‌ها در هر لحظه در «اینجا»‌ و «اکنون» حضور داشتند و گاهی با یک کتاب در کیفشان این طرف و آن طرف می‌رفتند. 

  • ۳ نظر
  • ۱۷ نوامبر ۲۴ ، ۱۳:۴۸
  • مهسا -

در دنباله‌ی مطالعات دینی و دقیق‌تر شدنم در افکار گروه‌های مختلف اسلامی مثل اهل تسنن و گروه‌های محافظه‌کارتر و بنیادگراتر مثل سلفی‌ها، استادم این کتاب را به من معرفی کرد تا خیلی مختصر در مورد مکاتب مختلف کلامی و تاثیراتشان در زندگی جوامع اسلامی در طول تاریخ بخوانم تا متوجه ایرادات بسیار جدی موجود در اسلام اهل تسنن بشوم (با این پیش‌فرض که به قدر کافی به ایرادات اسلام شیعی آگاه هستیم). 

در مجموع: کتاب خوبی بود و ارزش خواندن داشت.

 

Disclaimer: هرآنچه می‌نویسم برداشت و فهم من است از خوانده‌هایم و با توجه به نداشتن آشنایی آکادمیک با علم کلام ممکن است چیزهایی را به کلی اشتباه متوجه شده باشم. 

 

در مورد نویسنده:

مصطفی اکیول نویسنده و ژورنالیست اهل ترکیه است که بیشتر نوشته‌هایش حول اسلام می‌چرخد. دغدغه‌‌ی وی سازگار کردن دین با جامعه‌ی مدرن امروزیست طوری که بدون کنار گذاشتن کلیت دین بشود در جوامع مدرن با ارزش‌های مدرن زندگی کرد. همین دغدغه و فکر کوتاه هزاران سوال و مسئله ایجاد می‌کند در ذهن آدم‌های متدین و همینطور آدم‌های بی‌دین و لائیک: چه نیازی به سازگار کردن دین با دنیای مدرن هست؟ مگر نه اینکه دنیا باید با دین و قانون خدایی سازگار شود (دیدگاه متدینین)؟ چرا به جای کنار گذاشتن چیزی که منقضی شده، به زور می‌خواهید آن را به‌روزرسانی کنید (دیدگاه لائیک)؟

از نظر من هر دوی این سوال‌ها به جای خود معتبر و صحیح و قابل پرسیدن هستند. من کلیت کتاب مصطفی اکیول را به خاطر گذر تاریخی با زبان ساده روی مکاتب مختلف کلامی (اشعری-معتزله-ماتوریدی- (بدون نام بردن اثری که دیدگاه سنی‌های سلفیست)- و صحبت کردن از آثار آن‌ها روی جامعه دوست داشتم. ولی با نتیجه‌گیری‌های او در مورد فردی کردن دین و از بین بردن مفهوم «امت اسلامی» موافق نیستم. از نظر من هر دو سوال ذکر شده قابل پرسش است. اگر من یک فرد لائیک باشم از او خواهم پرسید: چرا به جای فردی کردن دین، آن را کنار نمی‌گذاری؟ و اگر متدین باشم می‌پرسم:‌ چرا به جای تطبیق جامعه‌ی منحط با دستور خدا، دستور خدا را تغییر می‌دهی؟ 

من سال‌ها این وسط ایستادن را درک کرده‌ام. و شاید نوشتن از آن بسیار منافقانه باشد وقتی خودم جزء همین وسط ایستاده‌ها هستم. ولی جهت‌گیری شخصی من با جهت‌گیری آکادمیک کسی که می‌خواهد برای دنیا نسخه بپیچد متفاوت است.

 

 

نویسنده کتاب را با ذکر واقعه‌ای که در سخنرانی آکادمیکی در مالزی برایش رخ داده شروع می‌کند. جایی که پلیس امر به معروف و نهی از منکر دستگیرش می‌کند برای قرائت آیه‌ای از قرآن: لا اکراه فی الدین. از اینجا رفته به سراغ اینکه این همه بی‌طاقتی در دنیای اسلام از کجا می‌آید؟ آیا در نفس دین حضرت محمد (ص) این همه عدم تحمل وجود داشته یا تاریخ اسلام ما را به اینجا رسانده که خواندن آیه‌ای از متن قرآن هم قابل تحمل نباشد؟

می‌رود به سراغ تاریخ و دوره‌های خاصی از حکمرانی سیاستمداران سلسله‌های مختلف مثل امویان و عباسیان و گونه‌ای که نوع خاصی از مکتب کلامی و فلسفی را ساکت کرده‌اند تا به اهداف سیاسی مشخصی برسند. مروری می‌کند بر تفاوت‌های ۴ مکتب اصلی فقه در تسنن:‌ حنبلی- شافعی- مالکی- حنفی. حنبلی بی‌تحمل‌ترین و خشک‌ترین خط فقهی را دنبال می‌کند و بعدها عبدالوهاب معروف و ابن تیمیه که ما پیروان آن‌ها را به وهابی می‌شناسیم (ولی خودشان هرگز چنین اسمی به خودشان نمی‌دهند) از این مکتب فقهی به دیدگاه‌های بسیار لیترال و خشکی از قرآن رسیده‌اند. در طرف دیگر، حنفی‌ها منعطف‌ترین فقه موجود را دارند. و این تفاوت در میزان انعطاف‌پذیریشان مستقیما از مکتب کلامی می‌آید که (اکثریت آن‌ها)‌ دنبال می‌کنند: حنبلی‌ها مکتب کلامی اثری را دنبال می‌کنند، حنفی‌ها ماتوریدی، و شافعی‌ها و مالکی‌ها اشعری هستند. در مورد تشیع، طبق اطلاعات من تشیع بسیار به مکتب کلامی معتزله نزدیک است ولی وقتی با تعدادی روحانی شیعه صحبت کردم این را قویا انکار کردند. الله اعلم. 

 

در نگاه اول وقتی در مورد این مکاتب کلامی می‌خواندم از نظرم مسئله‌ی مهمی نمی‌آمد. به جز مسئله‌ی جبر و اختیار و تفاوتی که در نکاه هر یک از این مکاتب کلامی هست (و آثار اجتماعی و سیاسی شدیدی به دنبال دارد) آن چه برایم قابل توجه بود تفاوت فاحش این مکاتب بود در تعبیر ویژگی‌های خداوند. آیا خدا دست دارد‌؟ پاسخ قاطع من به این سوال نه همراه با تعجب بود و پاسخ قاطع یک اثری بله است. چون خدا در قرآن گفته من با دست‌های خود آدم را آفریدم. ما که هستیم که بگوییم خدا منظورش از این دست استعاره بوده؟ پس می‌پذیریم که خدا دست دارد ولی از اینجا فراتر نمی‌رویم. چرا که لیس کمثله شیء. پس می‌پذیریم که خداوند دست دارد ولی اینکه دست او «چگونه» است سوالی نیست که ما به آن پاسخ بدهیم. دست خدا شبیه هیچ دست دیگری در جهان نیست. ولی «دست» است. پاسخ اشاعره به این سوال این است که ما کلمه‌ی «ید»‌ را ترجمه نمی‌کنیم. هر معنی می‌تواند داشته باشد. ما که باشیم که آن را ترجمه کنیم؟‌ پاسخ من و پاسخ شیعه این است که دست استعاره از قدرت است. 

سوال معروف دیگری که اینجا پرسیده می‌شود در مورد این است که «خدا کجاست؟». پاسخ شیعه این است که «خدا مکان ندارد.» پاسخ تصوف این است که «خدا همه‌جاست». و پاسخ اثری این است که «خدا بر عرش خود در بالای آسمان‌هاست». چرا که در قرآن آمده «الرَّحْمَٰنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَىٰ».

با وجود اینکه درک این پاسخ‌های غیراستعاری برای من بسیار دشوار بود ولی باز هم می‌توانستم با آن کنار بیایم. توجیه اثری‌ها این است که «هیچ» شاهدی از اینکه پیامبر و سه نسل اول مسلمانان -سلف- ویژگی‌های خداوند را استعاری برداشت کرده باشند وجود ندارد. ما که باشیم که با عقل ناقصمان با فلسفه به تاویل و تعبیر قرآن و خداوند بنشینیم؟ 

اما در این کتاب مصطفی اکیول از این فراتر می‌رود و نشان می‌دهد که چرا این نحوه‌ی تعبیر کردن آیات قرآن می‌تواند ما را به جاهای مختلفی برساند. از طرفی گروه‌های تروریستی مانند داعش به وجود بیاید و از طرفی مسلمانان میانه‌رو و صلح‌طلب تربیت کند. این نحوه‌ی تاویل آیات قرآن بسیار مهمتر از چیزیست که در نگاه اول به نظر من می‌آمد.

در کلیت کتاب نویسنده به ستایش دیدگاه کلامی معتزله -که به تشیع نزدیک است- نشسته و پتانسیل‌های آن را برای ایجاد دنیای اسلامی بسیار صلح‌آمیزتری از آنچه داریم آشکار کرده. در سه فصل از کتاب به بررسی قانون ارتداد، آزادی بیان و امر به معروف و نهی از منکر پرداخته و اینکه چطور مکاتب فقهی مختلف با آن‌ها برخورد کاملا متفاوتی داشته‌اند که نشانگر میزان تحمل هر یک از آن‌هاست. وی به قرآن برگشته و تلاش می‌کند نشان دهد که هیچ یک از این قوانین سخت‌گیرانه از قرآن نیامده و عدم تحمل گروه‌های سلفی نسبت به «همه چیز» را شماتت کرده. 

در نهایت و در پایان کتاب پیشنهادی که مطرح کرده برای بازاندیشی و بازنگری روی قوانین اسلامی و نحوه‌ی اجرای آن‌ها بسیار مرا به یاد امثال عبدالکریم سروش می‌انداخت. تحمل حداکثری و بازخوانی قرآن مطابق استانداردهای روز جهان، و در نهایت ارجاع دادن قضاوت به خداوند در آخرت به جای اجرای مجازات در این جهان. وی همینطور پیشنهاد داده که با توجه به تجربه‌ی بسیار سیاه و منفی کشورهایی مثل ایران و عربستان که به اجرای قانون شریعت پرداخته‌اند و «جامعه‌»ی  اسلامی تشکیل داده‌اند، باید مفهوم جمع و امت را از بین ببریم و آدم ها را «افراد» مسلمان‌تر و مسئول‌تری بار بیاوریم. 

 

من با بخش‌های زیادی از این کتاب همدل و همراه بودم. اما مخالفت‌های بسیار جدی هم با بخش‌هایی از آن دارم. علی‌الخصوص با نتیجه‌ای که در انتها گرفته و پیشنهادی که برای جامعه‌ی مسلمین دارد. ولی کتابی بود که از نظر من ارزش خواندن داشت و به من یک دید کلی نسبت به جهان اسلام اهل تسنن داد. 

 

پ.ن: آنچه در مورد عقاید اثری نوشته‌ام از این کتاب نیامده. مصطفی اکیول در مورد اثری‌ها یا از نظر خودش وهابی‌ها صحبتی نمی‌کند و فقط به نشان دادن تحجر اشاعره می‌پردازد در برابر معتزله. آن چه در مورد اثری‌ها نوشته‌ام حاصل ساعت‌ها بحث و صحبت با پیروان این مکتب و تماشای مذاکره بین آن‌هاست. 

  • مهسا -

پادکست serial یکی از پادکست‌های معروف و محبوبه که توسط نیویورک‌تایمز ساخته می‌شه و تو هر فصلش یه پرونده طولانی مناقشه‌برانگیز رو مورد بررسی قرار میده. این پادکست واقعا کار ژورنالیستیه و فقط این نیست که یه داستان رو بردارن صوتی کنن. سازنده ی پادکست خودش شخصا investigate میکنه و این نقاط تاریک پرونده‌ها رو می‌کشه بیرون.

 

- سیزن اول:‌پرونده‌ی قتل یه نوجوون دبیرستانی تو سال ۱۹۹۹ در بالتیمور. دوست‌پسرش به اسم عدنان سید با شهادت فقط یک نفر و بدون اینکه هرگز اتهامش رو بپذیره به عنوان قاتل اعلام می‌شه و محکوم می‌شه به حبس ابد. توی این فصل از سریال میره سراغ شواهد مختلف، نوشته‌های دادگاه و تمام گزارش‌ها تا ببینه واقعا چی شده؟‌ و خب ردپای تعصبات نژادی همه جا هست... هرچند هنوز هم هیچ کس نمی‌دونه آیا عدنان سید واقعا قاتله یا نه و درخواست بازرسی مجدد پرونده هم سال پیش رد شده. و اون هنوز تو زندانه بدون اینکه هرگز اتهامش رو پذیرفته باشه.

 

- سیزن دوم: سال ۲۰۱۴ یه سرباز آمریکایی پس از ۵ سال اسارت طالبان نجات داده می‌شه و به آمریکا برمی‌گرده. ولی موقعی که میان برای بازگشتش به عنوان یه قهرمان جشن بگیرن شایعاتی می‌پیچه که این نه تنها قهرمان نیست بلکه یه خائنه که خودش رفته سمت طالبان. به انتخاب خودش. بعد از اون مدتها این پرونده در جریان بوده و به دو تا اتهام دادگاهی میشه که یکیشون حکمش حبس ابد بوده حتی. ولی در تمام این مدت هرگز حرفی نمی‌زنه. نه با خبرنگارا و نه با تلویزیون. سکوت محض. توی این سیزن رفته سراغش و حرف‌های اون رو ضبط می‌کنه.

 

- سیزن سوم: توی این فصل هدفشون رو می‌ذارن روی به چالش کشیدن کل سیستم عدالت قضایی آمریکا و به این نتیجه می‌رسن که برای انجام این کار لازم نیست برن سراغ پرونده های خیلی عجیب و پیچیده و اکستریم. بلکه کافیه برن سراغ پرونده‌های خیلی معمولی روزانه و نحوه‌ی رسیدگی به اونارو ثبت کنن و این کیس‌ها رو خودشون مستقلا پیگیری کنن از طریق همسایه‌ها و خانواده و ... فرد متهم. 

 

- سیزن چهارم: توی این فصل روند ۶۰ ساله‌ی ارتباط و تاثیرگذاری والدین سفیدپوست روی سیستم مدارس دولتی آمریکا مورد بررسی قرار می‌گیره. واضحه که توی این سیزن مجددا تعصبات نژادی پررنگ می‌شن و میره سراغ تاثیرگذاری شدید این مسئله. 

 

- سیزن پنجم: این سیزن درمورد تقلبات گسترده و سیستماتیک طولانی‌مدت و همیشگی تو انتخابات یکی از ایالت‌های آمریکاست. 

 

و اما سیزن جدید: The Trojan Horse Affair که کمتر از یک ماه پیش منتشر شده. 

 

شهر بیرمنگام تو انگلستان جاییه که جمعیت خیلی زیادی مسلمون توی اون زندگی می‌کنن. ۲۵ درصد شهر مسلمونن و اکثرا پاکستانی. یک مدرسه بوده در منطقه‌ی پاکستانی‌ها که وضعیت تحصیلی خیلی بدی داشته و در شرف بسته شدن بوده به خاطر کیفیت پایینش. و این که پاکستانی‌ها و مسلمان‌های مهاجر نمی‌تونن آدم‌های موفقی باشین و شاید تحصیل به دردشون نمی‌خوره یه قول پذیرفته شده بوده. تا اینکه یه نفر میاد و این مدرسه رو دستش می‌گیره و تو طول ۱۵ سال مدرسه رو به جایی می‌رسونه که جایی که درصد فارغ التحصیلی و قبولی امتحاناتش ۴ درصد بوده به ۷۶ درصد می‌رسه! توی این مدت خیلی از بچه‌های پاکستانی موفق میشن وارد دانشگاه بشن و تو رشته‌هایی مثل حقوق پذیرفته بشن که همه نسل اولی بودن تو خانواده‌هاشون که تحصیل می‌کردن و وارد دانشگاه می‌شدن. میزان موفقیت این مدرسه به حدی بوده که city council بیرمنگام از مدیر این مدرسه می‌خواد که دو تا مدرسه‌ی دیگه‌ی بیرمنگام رو هم بگیره و این سه مدرسه رو با هم اداره کنه (که تحت عنوان یه آکادمی شناخته بشن هر سه). تا اینکه سال ۲۰۱۳ یه نامه‌ی ناشناس به دست city council می‌رسه که توی اون هشدار داده می‌شه که گروهی از مسلمون‌ها دارن مدارس بیرمنگام رو اسلامیزه می‌کنن و گروهی اکستریمیست دارن این مدارس رو اداره می‌کنن. این نامه‌ی ناشناس که نه تنها منبعش هیچوقت شناخته نمی‌شه بلکه ادعاهاش بعدها رد می‌شه، می‌شه بهانه‌ای برای یه مجموعه خیلی دقیق investigation توی این مدارس و نحوه‌ی کار معلم‌ها و مدیرانشون. مدرسه‌ای که تو ۱۵ سال به اون نتایج درخشان رسیده بوده تو عرض یک ماه نابود میشه. معلم‌هاش به صورت مادام العمر از تدریس منع می‌شن و حتی اسم مدرسه عوض می‌شه. این در حالی بوده که هیچوقت ادعاهای اون نامه اثبات نمی‌شه و با وجود اینکه نتیجه‌ی investigationها نشون می‌ده که مشکلاتی در این مدارس وجود داره که باید حتما بهش پرداخته بشه (مثل فشاری که روی دانش‌آموزان دختر بوده برای پوشیدن حجاب و یا آموزش غلط در درس Sex Education که توی اون تجاوز زناشویی به عنوان یه حق در مورد مرد تعریف می‌شه) ولی ردپایی از اکستریمیست‌ها و سلفی‌گری در این مدارس پیدا نمی‌شه. ولی نتیجه‌ی این نامه تصویب یک سری قوانینه که توی اون حتی دکترها و معلم‌ها موظفن اگر «حس کنن» بیمار/دانش‌آموزی حرفی میزنه که می‌تونه اکستریم باشه اونو لو بدن. مثل اینکه زنگ بزنی اداره اطلاعات گزارش بدی! عملا همه تبدیل میشن به پلیس و مخبر. نتیجه‌ی این قوانین و فشارها این میشه که دانش‌آموزها و معلم‌های مسلمون فشارهای بسیار زیادی رو تحمل می‌کنن و عملا هیچ حرفی در مورد هیچ چیزی نمی‌تونن بزنن و همیشه باید نگران باشن و بترسن چون ممکنه کسی کوچکترین حرفشون رو اکستریم تشخیص بده و گزارش رد کنه براشون. این به جز اینه که با خراب شدن اون مدرسه، فرصت تحصیل مناسب از خیلی از دانش‌آموزان پاکستانی باز پس گرفته می‌شه. توی این پادکست، نتیجه‌ی investigation چندین ساله‌ی یه ژورنالیست پاکستانی-انگلیسی در همکاری با نیویورک‌تایمز گزارش داده می‌شه. story tellingش فوق‌العاده‌س و گام به گام و مرحله به مرحله توی ۸ اپیزود ما رو از لابه لای مراحلی که طی کردن و کیس‌هایی که بررسی کردن عبور می‌دن تا درک کنیم چه اتفاقی افتاده. راستش برای من اینقدر شوکه‌کننده بود این حد از لاپوشانی و ندیدن شواهد و روی تعصبهای اسلاموفوبیا پیش رفتن که هی باورم نمی‌شد و بعد از هر قسمت می‌رفتم یه عالمه مقالات و گزارش‌های انتقادی روی این گزارش این پادکست رو می‌خوندم و هی می‌دیدم که چقدر انتقادهای بهش بی‌اساسه و چقدر تعصبات باعث شده زندگی مسلمان‌های انگلستان تحت تاثیر قرار بگیره. وحشتناکترش اینکه پررنگترین حدس برای شروع این ماجرا و سورس اون نامه‌ی ناشناس به یه زن مسلمان -از خانواده‌ی مسلمان- برمی‌گرده که برای پوشاندن خرابکاری خودش کیس رو تبدیل به کیس اکستریمیست‌های اسلامی می‌کنه که اروپایی‌ها -به حق و به درستی- روش بسیار حساسن. واقعا باور نکردنی بود سیر پرونده... 

 

برای من خیلی سخته که بخوام این ماجرا رو بدون بایاس ببینم. من دو تا بایاس بزرگ دارم. اول اینکه به عنوان آدمی که خودش رو مسلمان می‌دونه و با آزارهایی از این بابت مواجه شده توی دانشگاه -که هرگز در موردشون صحبت نکردم و دوست ندارم صحبت کنم- هم‌ذات‌پنداریم با مسلمان‌ها بیشتره و دوست دارم حق رو به اونها بدم. از طرفی یک بایاس برعکس دارم که خیلی پررنگه. و اون اینکه آدم‌های متوسط‌تر و شریعتمدار معمولی رو اکستریمیست محسوب می‌کنم و ازشون می‌ترسم و مخالفشونم. این باعث میشه‌ خیلی جاها تا حد نفرت از تمام کامیونیتی‌های مسلمان پیش برم. این دو بایاس بزرگ برعکس همدیگه باعث میشن من نتونم بدون تعصب این پرونده رو نگاه کنم. به همین خاطر گزارشهای خیلی زیادی روشون خوندم و نقظه نظرات آدمای خیلی متفاوتی رو خوندم و حرفاشونو شنیدم (همه از انگلستان) تا بتونم عادلانه‌تر به ماجرا نگاه کنم. آن چه که واضحه اینه که واقعا تعصبات شدیدی وجود داره (دیگه فکر کنم این روزها و بعد از ماجرای جنگ اکراین و شنیدن صحبت‌های خبرنگارها و سیاستمداران اروپایی در مورد تفاوت چشم‌آبی‌های موبلوند اروپایی با مسلمون‌های غیرمتمدن عراق و افغانستان و سوریه شکی برای کسی نمونده باشه که این تعصبات چقدر واقعین) که باعث شده این پرونده در جهت غلطی قرار بگیره و قوانین بعدی که تصویب شده تو انگلستان مثل قانون PREVENT (به همین اسم سرچش کنین) عملا باعث شده مسلمان‌ها به خصوص در محیط‌های آموزشی در شرایط بسیار سختی قرار بگیرن و در یک ترس همیشگی باشن از اینکه کسی کوچکترین حرف و عملشون رو گزارش بده. واقعا عجیبه. واقعا. 

 

یک نکته‌ی خیلی مهمی که تو این پرونده من رو اذیت کرد، دخالت یه زوج انگلیسی بود به اسم سو و استیو پَکِر. من از نگاه غالب سفیدپوست‌ها به مسلمونها و این فکر که زن مسلمان/خاورمیانه‌ای لزوما یه موجود مظلوم قربانیه که نشسته که اونا بیان نجاتش بدن متنفرم.و این نگاهیه که تو اغلب فیلم‌ها و سریال‌ها و کتاب‌هاشون بازتاب داده می‌شه. و بسیار آزاردهنده‌س. چون با نگاه کاملا متفاوتی فکر می‌کنن حق دارن بیان سبک زندگی مارو مورد بررسی قرار بدن و به این نتیجه برسن که هر زن مسلمان قربانیه حالا یا خودش می‌دونه یا خودش اینقدر احمقه که هنوز متوجه نشده. و در هر حال نیازمند یه قهرمان سفیدپوسته که بیاد و نجاتش بده. اگر صحبت‌های سو پکر رو توی این پرونده گوش بدین کاملا متوجه می‌شین که از چی صحبت می‌کنم. 

حالا خیلی بی‌ربطه ولی چند وقت پیش سریال We Are Lady Parts رو دیدم که یه مینی‌سریال طنز انگلیسیه در مورد یه گروه موسیقی پانک که تمام اعضاش زنان مسلمون هستن از بک‌گراندهای متفاوت و فرهنگ‌های متفاوت. از یه دختر دانشجوی دکتری میکروبیولوژی گرفته تا یه دختر قصاب که طبیعتا توی گوشت‌فروشی خلال کار می‌کنه. چیزی که در مورد این سریال توجه همه رو جلب کرده و تقریبا تحسین همه رو به دنبال داشته اینه که بر خلاف بقیه فیلما و سریالا توش زن مسلمون داره زندگیشو میکنه و نه اینقدر با هویتش درگیره نه نیازی داره کسی بیاد نجاتش بده از سرکوب و ظلم. خودش داره زندگیشو میکنه. و اتفاقا یه زن سفیدپوست (اینفلوئنسر) که با اون نگاه غالب سفیدپوستی میاد کاری برای اینها انجام بده عملا گند می‌زنه به زندگی و گروهشون و بسیار آسیب می‌زنه بهشون. و اینها مجبورن دوباره نگاه خودشون و صدای خودشون رو پس بگیرن. این سریاله رو من خیلی دوست داشتم. هم کوتاه بود هم طنز بود هم شخصیتاش بینهایت واقعی بودن.

 

خلاصه که به نظرم پرونده‌ی خیلی جالبی بود و حرف زیاد داشت برای گفتن. چند وقت اخیر مطالعه‌ی خیلی زیادی کردم روی فهم کامیونیتی‌های بسته‌ و باز مسلمونهای اروپا. وقتی میگم مطالعه منظورم اینه که نشستم تز دکتری و مقاله‌ی ژورنال و کنفرانس خوندم روی بررسی ابعاد مختلف جوامع و بعد رفتم مطالعه‌ی میدانی و مشاهده‌ای انجام دادم:)) و خب الان یه کم اطلاعاتم زیاده در این مورد و ابعاد مختلفیش رو می‌شناسم. :))‌ ولی برای کسی جالب نیست حقیقتا. همه اینطورین که آخه مگه بیکاری؟:) بیکار نیستم واقعا. فقط چیزهایی که برای من جالبن متفاوتن با بقیه. این بخشی از زندگی و وجود منه که برای خودم جالبه فقط  و هیچ اشتراکی درش حس نمی‌کنم با هیچ دوستی. :)) برای همینه که اول که شروع کردم به نوشتن این پست و حتی قبل‌ترش که هی داشتم فکر می‌کردم بنویسم یا نه، نمی‌دونستم قراره منتشرش کنم یا درفت بشه. ولی الان تصمیم گرفتم منتشرش کنم و تلاش کنم که I don't care باشم در مورد قضاوت‌ها و impressionی که ایجاد می‌کنه. چون که خسته شدم از اینکه اینقدر اینسکیور و بسته‌م در بروز دادن خودم. :) 

  • ۸ نظر
  • ۲۸ فوریه ۲۲ ، ۱۲:۲۶
  • مهسا -

عالیه عطایی (نویسنده‌ی بزرگ‌شده‌ی ایران که اصالتا افغانه) یه غم‌نامه نوشته در مورد خانواده و مفهومش تو شماره‌ی ۱۲ مجله‌ی ناداستان که اینقدر ذهنم رو درگیر کرده که هی می‌شینم با یادش غصه می‌خورم.
خانواده‌ش زمان حکومت کمونیست‌ها بر افغانستان از افغانستان فرار کردن و به ایران پناه آوردن. یه باغی تو خراسان و نزدیک مرز دارن و اونجا رو تبدیل به پناهگاه کردن. هر از گاهی خانواده‌هایی که فرار می‌کردن از دست کمونیست‌ها وارد باغشون می‌شدن و مدتی توش میموندن تا تکلیفشون روشن بشه: یا ایران بمونن، یا دیپورت بشن افغانستان و یا قاچاقی از ایران به ترکیه برن. اینجوریه که میگه خانواده برای ما مفهومی بود که هی کش میومد. یه مفهوم ثابت نبود. یه عده‌ی متغیری با هم زیر یه سقف زندگی می‌کردیم. تا که طالبان میاد (دور اول طالبان نه الان). و یهو کلی آدم جدید از افغانستان فرار می‌کنن. میگه برای ما که دور بودیم از افغانستان قابل درک نبود که کسی از غیرکمونیست فرار کنه و پدرش اول دید خوبی به این‌ فراری‌های جدید نداشته. ولی بهشون پناه میداده. در این میان یه دختر بسیار زیبا رو برادرش فراری می‌ده چون دختر بی‌پروایی بوده و اگر تو افغانستان تحت حکومت طالبان می‌موند همون اول سرشو می‌بریدن. براردش میاردش و از این‌ها میخواد حمایتش کنن و خودش برمی‌گرده افغانستان... این دختر آواز می‌خونده، بی‌پروا می‌رقصیده و هیچ ابایی از نشون دادن زیباییش نداشته. برای کشتن چنین کسی که به خاطر مطرب بودن فحشاش علنی بوده بارها از اقوام و همسایگان طالب آدم میاد (که ضمن کشتنش به بقیه هم هشدار بده که تو خاک ایران هم آزادتون نمی‌ذاریم). یه نفر هم تو اون باغ که از دوستان پدرش بوده عاشق این دختر میشه. اسم دختر گلشاه بوده. گلشاه با خودش شور و نشاط و نور آورده بوده به خونه و بی‌فکر آوارگی که پایانش نامشخص بوده، با آواز و رقص همه رو سرگرم می‌کرده و امید رو زنده نگه می‌داشته. تا که یه روز برمی‌گردن خونه و می‌بینن این دختر دیگه نیست. دو نفر از افغانستان اومدن، از روی پرچین باغ پریدن،‌ با چاقو کشتنش و بعد برای اینکه درس عبرت و تهدید باشه برای بقیه، بدن نازک و زیباش رو توی تنور سوزوندن... میگه دوست پدرش که عاشق گلشاه بوده ۱۰۰۰ سال پیر میشه اون شب و برای همیشه شور و نشاط از اون خونه می‌ره. بعد از ۲۰ سال برگشته به اون باغ، در اتاق تنور رو باز کرده (که همون شب قفل زدن بهش) و وارد قتلگاه گلشاه شده. تنها چیزی که اونجا بوده،‌ روسری آبی پوسیده‌ی طالبانی گلشاه بوده...

من با این روایت غمناک اشک ریختم. برای گلشاه‌های الان،‌ سال ۱۴۰۰.

  • ۱ نظر
  • ۱۰ دسامبر ۲۱ ، ۱۳:۳۳
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی