هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

حقیقت اینه که امسال کریسمس رو از همه‌ی سال‌های پیش بیشتر دوست داشتم. این مدت خیلی حس و حال دلم،‌ چیزهایی که می‌خوندم و چیزهایی که می‌دیدم کریسمسی بودن. ۶ سال طول کشیده که به اینجا برسم. از کریسمس ۲۰۱۸ تا الان. ولی وقتی داشتم به دلیلش فکر می‌کردم می‌دیدم که به خاطر گذشت زمان نیست. به خاطر اینه که پارسال مادر و پدرم این وقت اینجا بودند و در تجربه‌ی این فضا و وایب با من شریک شدند. یه جوری انگار یه بخشی از محیط که من نمی‌تونستم باهاش کانکت بشم و به خوبی تجربه‌ش کنم و یه فاصله و دیواری بین خودم باهاش حس می‌کردم، به واسطه‌ی اشتراک گذاشتنش با پدر و مادرم اون دیوار و حائل رو از دست داد و به قلب و جان و وجود من پیوست. همون طوری که حس و حالم نسبت به این شهر از وقتی با خواهر و خواهرزاده‌م به اشتراک گذاشتمش تغییر کرد و هزار بار برام دوست‌داشتنی‌تر شد گوشه به گوشه‌ش. حالا وقتی با مامان بابام درمورد این فضا و حس و حال حرف می‌زنم کاملا می‌دونن از چی حرف می‌زنم و براشون غریبه نیست و این که برای اونا غریبه نیست باعث میشه من هم حس کنم که برای من هم دیگه غریبه نیست. حس عجیبیه و نمی‌تونم توضیحش بدم همینقدر بگم که حس می‌کنم تجربیات و چیزها تا به اشتراک گذاشته نشن برای من معنی پیدا نمی‌کنن.

 

امروز می‌خواستم برم کریسمس مارکت دن‌هاخ که پارسال با مامان و بابام رفته بودم و امروز روز آخرش بود. ولی آخرش پشیمون شدم و نرفتم. هم چون سرد بود،‌ هم چون می‌خواستم تصویرش برام تصویر خودم در کنار پدر و مادرم باقی بمونه و با تجربه‌ی جدیدی جایگزین نشه. به جاش نشستم فیلم Mary نتفلیکس رو دیدم که گذاشته بودم روز کریسمس ببینم. این فیلم رو همین امسال ساختن و من خیلی ذوق داشتم که روایت مریم رو از دیدگاه انجیل در قالب فیلم ببینم. ولی خب واقعا واقعا مریم مقدس ایرانی رو خیلی بیشتر دوست داشتم ازش. این یه جوری بود انگار مریم توش فقط نقش واسطه داشت. انگار مثلا جبرئیل تاس انداخته بود به اسم این دختر در اومده بود که مادر مسیح بشه. نه اینکه وجود مریم به خودی خود تقدسی داشته باشه به خاطر ویژگی‌های خودش که تبدیلش کنه به آدمی که مسیح رو به این دنیا بیاره. یه تفاوتی دیدم بین این دو روایت که باعث شد بفهمم که خب من نگاه خودمون به مریم رو خیلی بیشتر دوست دارم :)) و به نظرم فیلم مریم مقدس که ایران ساخته بود فیلم خیلی قشنگی بود و در قلب من جا داره. ولی اگر دوست داشتین مریم از دیدگاه مسیحیت رو ببینید، بد نیست این فیلم. 

 

  • ۲ نظر
  • ۲۲ دسامبر ۲۴ ، ۲۰:۴۶
  • مهسا -

دیشب شب یلدا رو خونه‌ی دو تا از دوستام گذروندم. شب هم پیششون موندم و امروز ظهر برگشتم لایدن. خیلی حس خوبی بود. دلم گرم شد و حالم خوب شد وقتی خنده‌هامون کنار هم خونه رو پر کرد. عاشق خونه‌شونم اینقد که توش انرژی مثبت و حال خوب هست. 

امروز برگشتنی رفتم کریسمس مارکت لایدن و بعد هم رفتم سر بزنم به کلیسای محلی مورد علاقه‌ی خودم که هر شنبه می‌رم. منتها اون موقع‌هایی که من می‌رم هیچکی نیست یا نهایتا یکی دو تا پیرزن یا پیرمرد هلندی هستن. :))‌ ولی هفته‌ی قبل کریسمس و ایستر همه یهو مسیحی میشن و میان کلیسا دعا کنن و شمع روشن کنن و آرزوهاشون رو برای سال نو بنویسن. این شور و نشاط رو خیلی دوست دارم. ولی معذب میشم نمی‌تونم هر قدر دلم خواست تو کلیسا بمونم واسه خودم بچرخم. کریسمس که بگذره کلیسا خالی می‌شه دوباره و مال خودم می‌شه!‌:)) بعد اومدم بیرون برم یه دفتر پست پیدا کنم که کارت پستالمو بفرستم که دیدم کلیسا بزرگه که همیشه بسته‌س و بلیط می‌خواد رفتن توش بازه! رفتم تو دیدم تو این کلیسا یه گروه دارن سرود کریسمسی می‌خونن و بقیه شمع روشن می‌کنن و آرزوهاشونو می‌نویسن و از درخت کریسمس آویزون می‌کنن. خیلی قشنگ بود حسش. 

این روزهای منتهی به کریسمس رو خیلییییی دوست دارم. قشنگ رنگ و روح و صدای شهر عوض می‌شه. شروع کردم به خوندن داستان سرود کریسمس چارلز دیکنز که راستش تا حالا نخونده بودم. تصمیم گرفتم هر سال این وقت بخونمش. خیلی حس جالبی می‌ده به آدم. 

 

  • ۱ نظر
  • ۲۱ دسامبر ۲۴ ، ۱۹:۰۱
  • مهسا -

دیروز یازدهمین روز متوالی بود که هلند رنگ آفتاب به خود ندیده بود. رکورد قبلی یک رکورد ده‌روزه بود مربوط به سال ۱۹۹۳ ( به سن من!). همه جا خاکستری بود. به قول یک مقاله‌ی روزنامه‌ی هلندی 50 shades of gray! دو روز آخر با تمام وجودم احساس می‌کردم در طلب نورم. در طلب روشنایی. انگار تمام ذرات وجودم داشتند فریاد می‌کشیدند و التماس نور می‌کردند. دیروز ساعت ۳ و نیم یکهو در آسمان یک رنگین‌کمان پیدا شد. نزدیک غروب بود و آفتاب و نوری دیده نمی‌شد. ولی رنگین کمان یعنی وجود نور. نوید شکسته شدن ۱۱ روز تاریکی را با این رنگین کمان گرفتیم. من تا چشمم به رنگین کمان افتاد از خوشحالی جیغ زدم و بالا پریدم. اشک توی چشم‌هام جمع شده بود. در این آسمان تمام خاکستری نشانی از رنگ پیدا شده بود. 

امروز صبح که بیدار شدم، مثل هرروز از پنجره بیرون را نگاه کردم به امید دیدن نور. و این بار مثل یازده روز قبلی ناامید و سرخورده نشدم! آفتاب کم رمقی روی شهر را پوشانده بود. خورشید توی آسمان بود و آسمان آبی بود. انگار تصویر سیاه و سفید شهر دوباره رنگی شده بود. اشک توی چشم‌هام جمع شد. لبخند روی لبم نشست و از شادی رقصیدم. یاد انسان‌های باستانی افتادم و رقصشان دور آتش یا زیر باران. من امروز از شادی «نور» رقصیدم. 

از خوشحالی عکس آفتاب را استوری کردم. دیدم تمام استوری‌های مربوط به هلند از آسمان آبی و آفتاب کم‌رمق امروز است. همه به هم پیوند داده شده بودیم با این التماس نور. دوستی پیام داد و گفت در دوران تحصیل در رشته‌ی معماری، تکلیف درسی داشته‌اند  برای نشان دادن «حبس نور». می‌گفت استادشان برایشان از این می‌گفته که تمام مفاهیم با ضد خودشان معنی پیدا می‌کنند. نور وقتی معنا دارد که تاریکی باشد. می‌گفت آن روزها در ایران همیشه آفتابی حرف استاد برایش بی‌معنی بوده. ده سال طول کشیده و یک مهاجرت و رفتن به قاره‌ی کناری تا معنای حرف آن استاد را بفهمد. ما اینجا تاریکی را لمس کرده‌ایم و درک کرده‌ایم. حالا ذره‌ای نور و روشنایی برایمان همان تقدسی را دارد که آتش برای انسان‌های باستانی داشته. نور را ستایش می‌کنیم و از شادی حضورش می‌رقصیم و قدر وجودش را می‌دانیم. 

کتابی که این شب‌ها قبل خواب و مچاله‌شده زیر پتو با کیندل می‌خوانم یک کتاب علمی تخیلی است به اسم Dark Matter. ایده‌ی کتاب تکراریست ولی پرداخت آن خوب و زیباست. درمورد جهان‌های موازیست و اینکه چطور انتخاب‌های ما جهان‌های متفاوت را می‌آفرینند. شخصیت اول کتاب قدر زندگی که دارد را نمی‌داند و در حسرت انتخاب‌هاییست که نکرده و فداکاری‌هایی که کرده و این «چی می‌شد اگر»ها ذهن و دلش را کدر می‌کند و شیرینی آنچه را که دارد آن طور که باید و شاید حس نمی‌کند. وقتی همه‌ی این‌ها از او گرفته می‌شود، تازه شروع می‌کند به قدردانی آنچه که داشته است و می‌گوید از کجا می‌دانستم چقدر شیرین است آن چه که دارم مادامی‌که جور دیگرش را تجربه نکرده بودم؟ 

همه چیز با ضد خود معنی پیدا می‌کند. هم‌نشینی با تنهایی، عشق با بی‌عشقی،‌ زیبایی با زشتی، آزادی با محدودیت، عدالت با ظلم. و نور با تاریکی. 

 

پ.ن۱: طنز ماجرا بر من پوشیده نیست که در روز بلندترین شب سال «نور» را جشن گرفته‌ام. 

پ.ن۲: اینکه برای نوشتن پ.ن قبلی چت‌جی‌پی‌تی را باز کردم و ازش پرسیدم ترجمه‌ی «The irony is not lost on me» به فارسی چیست و عبارت «طنز ماجرا بر من پوشیده نیست» را از پیشنهادهای چت‌جی‌پی‌تی کپی پیست کردم اینجا باعث می‌شود نگران زبان فارسی توی مغزم بشوم. :))‌

  • ۳ نظر
  • ۲۰ دسامبر ۲۴ ، ۱۰:۵۹
  • مهسا -

امشب با همکارهام رفتیم یه رستوران هندی تو آمستردام که من تعریفشو کرده بودم. فردا آخرین روز کاری یکی از همکارامونه که داره از شرکت می‌ره و قصدمون این بود که این مراسم خداحافظیش باشه. من سر راه رفتم یه لوازم التحریری هلندی خیلی لوکال و براش کارت پستال گرفتم که براش نوشته بنویسیم. خیلییی خوشحال شد.

و من واقعا غم و غصه‌ی رفتنش رو حس می‌کنم توی قلبم الان. این چند وقت اخیر زیاد با هم حرف زده بودیم و چند بار همدیگه رو دیدیم و از این حالت دائم مجازی بودن خارج شدیم و این برای هم واقعی‌ترمون کرده. اینه که رفتنش واقعا منو اذیت کرد. همکار محبوبم بود واقعا.

الان دارم فکر می‌کنم همون کار ریموت رو ترجیح میدم.:( ارتباطاتمون خشک و کاری بمونه و دوستانه نشه که با رفتن یه نفر غصه بخوریم.:(

  • ۱ نظر
  • ۱۹ دسامبر ۲۴ ، ۲۳:۳۸
  • مهسا -

با مادرم و برادر کوچکترم رفته بودیم دبیرستان غیرانتفاعی فراز که نتیجه‌ی آزمون ورودی من را بگیریم. قبول شده بودم و با اختلاف خیلی زیاد از نفر دوم اول شده بودم. همه‌ی درس‌ها را صد زده بودم و همه‌ی کادر مدرسه می‌خواستند من را ببینند. من پشت مامان قایم شده بودم چون از اینکه توجه‌ها روی من باشد احساس شرم می‌کردم. همیشه می‌خواستم نامرئی باشم. خوبی فرزانگان این بود که همیشه به من امکان نامرئی بودن می‌داد. اینقدر همه خوب بودند که من هرقدر هم می‌خواستم خوب باشم معمولی بودم و به دور از توجه. اینجا اما همه‌ی توجه‌ها روی من بود و خیالم راحت بود که قرار نیست مدرسه‌ی من باشد و این کابوس مرکز توجه بودن همان‌جا و در همان دفتر مدرسه به پایان می‌رسد. مامان اما خوشحال بود. بهم افتخار می‌کرد. از اینکه سربلندش کرده بودم خوشحال بود. بهم گفت هرجا دوست داشته باشم می‌بردم. گل از گلم شکفت. گفتم کلیسا وانک. عاشق کلیسا بودم. مامان خندید. رفتیم کلیسای وانک و برادر کوچکترم که ۸ سالش بود از همان بدو ورود به کلیسا زد زیر گریه. چسبیده بود به مامان و گریه می‌کرد. عظمت فضا جوری تحت تاثیر قرارش داده بود که باعث شده بود ناخودآگاه گریه کند. مامان پیش برادرم ماند تا من بروم و برای خودم داخل کلیسا بچرخم. برادرم چشم‌هایش را محکم بسته بود و باز نمی‌کرد.

حسی که برادرم به کلیسا داشت،‌ من همیشه به آسمان داشتم. آسمان برایم معما بود، باشکوه بود،‌ عظیم بود. شب‌های تابستان که در ایوان خانه‌ی مادربزرگ می‌خوابیدیم، هربار دراز می‌کشیدیم به آسمان پرستاره‌ی بالای سرم نگاه می‌کردم. آن روزها قدر نبودن آلودگی نوری را نمی‌دانستم. نمی‌دانستم که یک روزی می‌رسد که چراغ‌های آسمان را نمی‌بینم بس که چراغ‌های شهر پرنور و روشنند. از زل زدن به آسمان وحشت می‌کردم. موهای پشت گردنم سیخ می‌شد. با خودم فکر می‌کردم به هزاران و میلیون‌ها ستاره‌ی بالای سرم. به آن افسانه‌ی قدیمی مادربزرگم که می‌گفت هر کسی یک ستاره در آسمان دارد برای خودش. دنبال ستاره‌ی خودم می‌گشتم. اما باز می‌ترسیدم. هر از گاهی چشمانم را محکم می‌بستم تا چشمم به ستاره‌ها نیفتد. تا آن تصویر عظیم درخشش ستاره‌ها با پس زمینه‌ی سیاه مطلق آسمان از جلوی چشمم برود. گاهی که یادم می‌رفت چشمانم را ببندم،‌ بعد از مدتی زل زده به ستاره‌ها -جوری که انگار هیپنوتیزم شده باشم- ناگهان حس می‌کردم دارم خفه می‌شود. همان حسی که وقتی زیر آب فرو می‌رفتم -بی آن که شنا بلد باشم- تجربه می‌کردم. غوطه‌وری-شناوری-کمبود اکسیژن-جنگیدن برای زنده ماندن. آن موقع‌ها اسم چیزی که تجربه می‌کردم را نمی‌دانستم. الان می‌ دانم که احتمالا پنیک اتک بوده که باعث می‌شده نفسم بند بیاید و قلبم جوری درد بگیرد که حس کنم در حال مرگم. رابطه‌ی من با آسمان و ستاره‌ها همین شکلی بود. یک رابطه‌ی Love-hate کلاسیک. 

یادم نیست از کی این پنیک اتک‌ها موقع تماشای آسمان متوقف شد. شب‌ها توی خوابگاه می‌رفتم می‌نشستم زیر آسمان و زل می‌زدم به ماه. مهم نبود ماه در چه فازی باشد و چه شکلی باشد. دوست داشتم تماشایش کنم. تماشا کردن ماه حالتی را در من بیدار می‌کرد که هیچ چیز دیگری آن کار را با من نمی‌کرد. شب هایی که ماه پیدا نبود -پشت ابر بود یا آن قدر هلال نازکی بود که با چشم غیرمسلح قابل دیدن نبود- حس خفگی می‌کردم. انگار کسی چراغ توی دل من را خاموش کرده بود. 

این رابطه با آسمان اما محدود به ماه بود. وقتی آسمان را نگاه می‌کردم فقط ماه را می‌دیدم. انگار ستاره‌ها برایم نامرئی بودند. انگار آسمان سیاه سیاه بود و فقط یک شیء‌ آسمانی -ماه- در آن می‌درخشید. 

یادم نیست از کی شروع کردم به دیدن ستاره‌ها. شاید همین سال‌های اخیر. کم‌کم ستاره‌ها دیدنی شدند و از آن حالت نامرئی برایم خارج شدند. این بار وقتی تماشایشان می‌کردم برایم معما بودند و عظیم ولی دیگر به من حس خفگی نمی‌دادند و دیگر من را نمی‌ترساندند. مدت‌ها این عشق را در دلم نگه داشتم و با خودم فکر می‌کردم که کاش بیشتر از ستاره‌ها می‌دانستم. کاش زودتر از این‌ها -وقتی دبیرستانی بودم- در کلاس‌های آسمان‌نمای اصفهان شرکت کرده بودم. کاش بلد بودم ستاره‌ی قطبی را پیدا کنم یا صورت‌های فلکی و ستاره‌ها را در نقشه‌ی بی‌کران آسمان تشخیص می‌دادم. برایم شگفت‌انگیز بود اینکه کسانی هستند که وقتی به این سیاه بی‌کران بالای سر نگاه می‌کنند می‌توانند تصاویری در این صفحه ببینند که من نمی‌بینم و می‌توانند از بین آن هزاران نقطه‌ی روشن بالای سر چند تایی را جدا کنند و اسمشان را بگویند. انگار نقشه‌ی گوگل مپ باشد منتها در آسمان. این حسرت با من بود و راهی هم برای رهایی ازش در ذهنم نبود. 

تا سال پیش و دیدن پوستر کلاس نجوم بزرگسالان تیمار. وقتی پوستر کلاسش را دیدم حتی لحظه‌ای مکث نکردم. پیام دادم و شروع کردیم به برنامه‌ریزی برای کلاس‌ها. من دو دوره در کلاس‌های تیمار شرکت کردم. با هر جلسه،‌‌ نقشه‌ی آسمان برایم خواندنی‌تر شد و مثل هر چیز دیگری با هر دانستنی ترسم از آسمان کم‌کم به شوق و عشق تبدیل شد. تا جایی که این مدت که شب‌ها سیاره‌ی مشتری در آسمان خیلی درخشان بود،‌ اگر یک شب تماشایش نمی‌کردم و باهاش درددل نمی‌کردم،‌ دلم برایش تنگ می‌شد. یک شب ساعت ۲ شب از خواب پریدم چون دلم برای مشتری تنگ شده بود. رفتم پشت پنجره و دیدمش که چطور با شکوه و زیبایی می‌درخشد. خیالم راحت شد که سر جایش است. برگشتم توی تخت و به بقیه‌ی خوابم رسیدم.  

امسال یکی از بهترین کارهایی که برای خودم انجام دادم،‌ دنبال کردن این علاقه‌‌ای بود که فکر می‌کردم شروعش مربوط به کودکیست و از من گذشته که تازه شروع کنم به یاد گرفتن. حالا وقتی آسمان را نگاه می‌کنم چشمانم خیلی سریع صورت‌های فلکی مختلف را تشخیص می‌دهد. صفحه ی آسمان را مثل نقشه می‌خوانم. جای ستاره‌ی قطبی،‌ ستاره‌ی وگا،‌ ستاره‌ی شباهنگ، رجل،‌ ابط الجوزا، کاپلا، دنب و الدبران را خیلی سریع پیدا می‌کنم و بهشان لبخند می‌زنم. این شب‌ها که مشتری و زهره خیلی درخشان‌اند،‌ تماشای این دو سیاره هم بهم حس خیلی خوبی می‌دهد. 

حس می‌کنم این یاد گرفتن پایه‌ی نجوم، درهای جدیدی را به رویم گشوده به سوی دنیایی عظیم و پرشکوه. خواندن کتاب‌های علمی تخیلی هم تلاش دیگر من است برای باز کردن درهای ذهنم به این دنیای عظیم. دارم به دنیاهای دیگری فکر می‌کنم که به رویم بسته است و هیچ وقت درشان را نزده‌ام...

یک حس خوبی که تماشای آسمان و عظمتش به من می‌دهد،‌ همان نامرئی بودنیست که همیشه دنبالش بوده‌م. وقتی دنیا اینقدر عظیم است و کهکشان راه شیری، منظومه شمسی، سیاره‌ی زمین اینقدر در آن گم و ناپیداست،‌ فردیت من چه جایی در این جهان دارد؟ من نامرئی‌ام. هیچم. نیست‌م. و این فکر آرامش‌بخش‌ترین فکر ممکن است برای من همیشه مضطرب همیشه شرمگین...

  • ۲ نظر
  • ۱۸ دسامبر ۲۴ ، ۱۲:۰۵
  • مهسا -

نمی‌دونم چی شد که کشیده شدم به سمت پرونده‌ی سارا شریف در انگلیس. دخترک ده‌ساله‌ای که زیر شکنجه توسط پدر و نامادریش کشته شده. امروز دادگاه نهایی قاتل‌هاش بود و من آنلاین جلسه‌ی عمومی دادگاهش رو دنبال می‌کردم. این پرونده در حدی وحشتناک بود که به مسئله‌ی ملی برای انگلیس تبدیل شده بود و فکر کنم بخش بزرگی از مردم انگلیس این دادگاه رو دنبال می‌کردن. حقیقت اینه که سازمان‌های حمایت از حقوق کودکان خیلی خیلی کم‌کاری کردن. نشانه‌های بسیاری وجود داشته از کودک‌آزاری ولی همه با هم چشمشون رو بستن به روی این مسئله. مادر این دختر لهستانیه و به خاطر الکلی بودن مادر حضانت این دختر و برادر بزرگترش به پدر پاکستانیشون سپرده می‌شه. این مثلا پدر به همراه همسرش بلایی نبوده که به سر این دختر بچه نیارن. حتی برادر بزرگترش رو استفاده می‌کردن به عنوان واسطه‌ی آزار رسوندن به این دختر. قاضی وقتی حکم رو می‌خوند نزدیک به یک ساعت داشت جرایم و بلاهایی که به سرش آوردن رو می‌خوند و تموم نمی‌شد. تمام عوامل دادگله می‌گفتن در تمام عمر حرفه‌ایشون چنین پرونده وحشتناکی با این حجم از آزار و شکنجه ندیده بودن. پدر بچه به حبس ابد با حداقل ۴۰ سال و نامادری به حبس ابد با حداقل ۳۳ سال محکوم شدن. عموی بچه به جرم اینکه خبر داشته ولی کاری نکرده برای محافظت از بچه و حتی بهشون کمک کرده که بعد از کشتن سارا به پاکستان فرار کنن به ۱۶ سال حبس محکوم شد با اینکه مستقیما نقشی در آزار این دختر نداشته.

این پرونده واقعا وحشتناک بود. هیچ نمی‌دونم چی شد که دنبالش کردم. فقط می‌خواستم ببینم که عدالت برقرار می‌شه هرچند که هیچ عدالتی اون بچه رو به زندگی برنمی‌گردونه. دخترک زیبا و پر از زندگی که یک روز از زندگیش رنگ عشق و دوست داشته شدن رو ندیده بود. 

از جمله کارهایی که کرده بودن این دو تا هیولا این بود که سارا رو از مدرسه درآورده بودن تحت لوای «آموزش در خانه» که تو انگلیس خیلی کار متداولیه. ولی تنها هدفشون این بوده که کسی زخم‌ها و شکستگی‌های روی بدن این بچه رو نبینه. حالا دارن پتیشن می‌نویسن امضا جمع می‌کنن که هوم اسکولینگ رو برای مواردی که سازمان‌های اجتماعی آلردی به اون خانواده اعتماد ندارن -که در این مورد برقرار بوده- ممنوع کنه.

واقعا نمی‌دونم چرا این رو دنبال کردم... از. صبح اعصابم به هم ریخته از شدت بد بودنی که آدمیزاد می‌تونه بهش برسه. 

  • ۴ نظر
  • ۱۷ دسامبر ۲۴ ، ۱۸:۵۵
  • مهسا -

دیروز همینطور که داشتم براتی خودم قرمه‌سبزی بار می‌ذاشتم و واسه خودم تو افکارم غوطه می‌خوردم، یهو یه کلمه‌ای از ته ذهنم اومد بالا که برام به شدت غریبه بود. «ناوردایی». همین یه کلمه‌ی عجیب و نامنوس تو ذهنم بود و وقتی می‌خواستم فکر کنم ببینم این کلمه منو به یاد چه چیزهای دیگری می‌ندازه تا شاید از اون طریق بتونم معنیشو به خاطر بیارم،‌ ذهنم خاموش می‌شد. هیچ کلمه‌ی دیگری به ذهنم نمیومد. ناوردایی. ناوردایی. ناوردایی. اما در همین حین، بدنم از نظر فیزیکی منقبض شده بود و استرس رو تو وجودم حس می‌کردم. کلمه‌ای به یادم نمیومد ولی احساسات چرا. احساس استرس. نفهمیدن. اضطراب. ندونستن. باز فکر کردم. خیلی فکر کردم. ناوردایی رو کی شنیدم؟‌ کجا شنیدم؟‌ کم‌کم چشمام خسته شد و شروع کرد به سوختن. یه جور که انگار چند شبه نخوابیدم در حالی که هم خوابم خوب بوده هم به قدر کافی قهوه خورده بودم. ناوردایی. استرس. اضطراب. خستگی. کلافگی. بی‌خوابی. ناوردایی. ناوردایی. 

شاید نیم ساعت داشتم به این کلمه و احساساتی که حولش تجربه می‌کردم فکر می‌کردم و دنبال این می‌گشتم که یادم بیاد این کلمه از کدوم بخش زندگیم و مغزم اومده بیرون. دستم هم بند آشپزی بود و وقت سرچ کردن نداشتم. تو همین حال بودم که یهو یه تصویر اومد تو ذهنم. میدون انقلاب. یه کتابفروشی قدیمی که پله می‌خورد می‌رفت زیر زمین. یه کتاب زرد تو راه پله‌هاش. یه جوری که باید سرمو خم می‌کردم که بتونم واردش بشم و برم تو راه پله و اون کتاب زرد رو پیدا کنم. اولش این یادآوری گیج‌ترم کرد. ناوردایی. استرس. اضطراب. بی‌خوابی. خستگی. کتاب‌فروشی. انقلاب. 

ولی یهو یه چراغ تو ذهنم روشن شد. ناوردایی. درس ریاضیات گسسته که اون روزها DM صداش می‌‌کردیم. Discrete Mathematics. ترم دوم دانشگاه. درسی که برای من سخت بود و براش خیلی درس می‌خوندم و زحمت می‌کشیدم و تمرین حل می‌کردم. یه کتاب المپیاد کامپیوتر بود که توش مسائل مبحث ناوردایی رو رو خوب توضیح داده بود و باید می‌رفتیم اون کتاب رو می‌خریدیم و تمریناتشو حل می‌کردیم. اون کتاب رو فقط و فقط یه کتابفروشی تو انقلاب داشت که یه کم مخوف بود توی کتابفروشیه. ولی واقعیت اینه که من نه اون موقع فهمیدم مفهوم ناوردایی رو نه هیچوقت بعد از اون زمان فهمیدم. :))‌ حتی همین الان که اینو می‌نویسم هم نمی‌دونم این مبحث به چه دردی می‌خورد یا چی از جون ما می‌خواست که ما هیچی از تمریناتش نمی‌فهمیدیم. :))  کلمه‌ش به نظرم خیلی زشت بود و ناگویا. الان که سرچ کردم ببینم معادل چه کلمه‌ایه دیدم معادل invariantه. 

ولی برام خیلی جالب بود این یادآوری ناگهانی و بیرون کشیده شدن یه کلمه از اعماق مغزم و مرتبط شدنش با یه سری احساسات بدون اینکه اون خاطرات به صورت شفاف به یادم بیان. 

  • ۳ نظر
  • ۱۶ دسامبر ۲۴ ، ۲۰:۰۳
  • مهسا -

امروز بالاخره فشار زمستان بهم وارد شد و ضربه‌ی کاری بهم زد. نمی‌دونم چند روزه خورشید رو ندیدیم و فکر می‌کردم اوضاع داره خوب پیش می‌ره. ولی امروز دیگه حس کردم داره کمبود خورشید و آفتاب شروع می‌کنه به فشار آوردن. گاهی ممکنه برای هفته‌ها رنگ خورشیدو نبینیم و همینطوری آسمان خاکستری بمونه. کاش اقلا برف بیاد. واقعا اگر چند سال پیش بهم می‌گفتن یه روزی دلم برای خورشید تنگ می‌شه فحش می‌دادم در جوابش :))‌اینقدر که فراری بودم از هوای آفتابی. الان تازه دارم اثرش رو می‌فهمم.

امروز به خودم اومدم دیدم دارم به انگلیسی زیر لب دعا می‌خونم:‌ My beautiful sun, please shine!!

 خیلی خندیدم به خودم :)) فکر کنم خورشید اینجا فارسی نمی‌فهمه. 

 

پ.ن: مهرسام ۶ ماهه شده و هنوز منو نمی‌شناسه. کل کاری که از من برمیاد غش و ضعف کردن برای عکس‌ها و ویدیوهاییه که خواهرم ازش برام می‌فرسته. دلم برای تهران و اصفهان لک زده. و روز جشن شهرداری که باید سرود ملی شهر رو می‌خوندم که می‌گفت (ترجمه می‌کنم به انگلیسی):

Leiden proud and eternally bold
City of my heart through now and then

بغضم گرفته بود. نتونستم این قسمت از سرود رو همراه دیگران بخونم. چون شهر قلب من تا ابد یا اصفهانه یا تهران. نمی‌تونم حتی بینشون انتخاب کنم! 

 

  • ۴ نظر
  • ۱۵ دسامبر ۲۴ ، ۱۹:۳۰
  • مهسا -

برادرهام همیشه منو مسخره می‌کردن و می‌گفتن مهسا راه میره دوست پیدا می‌کنه و بعد می‌گه من درونگرام :)) اغراق می‌کردن ولی خب مبنای مقایسه‌شون خودشون دو تا بود که خیلی آدم به دور بودن و هستن :))

من چند ماهیه خیلی دارم له له ارتباطات اجتماعی می‌زنم. برخلاف گذشته که از ریموت کار کردن لذت می‌بردم دائم دنبال ارتباط برقرارکردن با آدم‌هام. واسه همین روزها می‌رم از خونه بیرون و از کتابخونه یا کافه کار می‌کنم تا چند نفر آدم دور و برم باشن و گاهی هم مکالمات رندوم و حال خوب کنی با اطرافیان داشته باشم. 

امروز وقت شهرداری داشتم برای اپلای پاسپورت و بعدش می‌خواستم برم کتابخانه کتاب‌هام رو پس بدم و کتاب‌های دیگری بگیرم. شهر شده بود شبیه شره کوچولوهای تو فیلم‌ها و سریال‌ها! همه ورش نور و رنگ و شادی و آواز و رقص بود و سرودهای کریسمسی. چند تا خانوم تو شهر راه می رفتن با لباس‌های بابانوئلی و بهمون شکلات می‌دادن از تو سبدهای کوچولوی خوشگلشون. روی بخشی از کانال اصلی شهر زمین اسکیت روی یخ زده بودن و کلی آدم مشغول پاتیناژ بودن. اونور استندهای خوراکی‌های کریسمسی به پا بود. تو همین حال و هوا تو اتوبوس نشسته بودم و داشتم دستامو با لیوان قهوه گرم می‌کردم که یه دختری سوار اتوبوس شد که لبخند بزرگی داشت و یه عروسک خوشگل دستش بود. بهش لبخند زدم. شروع کرد باهام حرف زدن. یه مکالمه‌ی ده دقیقه‌ای تصادفی تو اتوبوس با یه غریبه‌ی رندوم اینقدر حالم رو خوب کرد که حد نداره. فکر کرد ۲۳-۴ سالمه که خب بدیهتا خوشحالم کرد :)))) و بعد بهم گفت تازه از روتردام اومده لایدن و برای کلیسا به عنوان داوطلب کار می‌کنه برای جشن کریسمس. خیلی انرژی مثبت داشت دختره. همین ده دیقه مکالمه بهم انرژی داد که کل روز نیشم باز بود قشنگ. 

شاید باید کتارهای داوطلبانه بکنم برای ارضا کردن این حس نیاز و عطشم به ارتباطات انسانی. باید بهش فکر کنم.

بعد رفتم کتابخونه. و کتابخونه از همیشه قشنگ‌تر بود. صدای بچه‌ها میومد که دنبال هم می‌کردن و بلند بلند می‌خندیدن. در حالی که بزرگترهاشون داشتن کتاب انتخاب می‌کردن از توی قفسه‌ها. بعد ساعت ۱ شد و گروه کر شهر اومد برای اجرای سرودهای کریسمسی. یه گروه سرود بزرگ متشکل از سالمندان که تو خانه سالمندان که دقیقا همسایه‌ی دیوار به دیوار منه شکل گرفته. یه گروه خانم سالمند شیک و باکلاس که هرسال سرودهای کریسمس رو تو سطح شهر اجرا می‌کنن. امروز اجراشون رو از کتابخونه شروع کردن. بعدش می‌رفتن مرکز شهر و بعد دونه دونه کلیساها و ساختمون شهرداری و شعبه‌های دیگه کتابخونه رو پوشش می‌دادن. 

خیلی خیلی قشنگ بود واقعا. این شهر همین شکلیه. به من هی این حس رو می‌ده که از توی دنیای واقعی که قشنگ نیست منتقل شدم توی دنیای رویایی و fairy taleی توی کتاب‌ها و کارتون‌ها و فیلم‌ها. 

واقعا امروز همه چیز شهر حالم رو بهتر کرد. یه جور متفاوتی دوستش داشتم انگار. 

  • ۲ نظر
  • ۱۴ دسامبر ۲۴ ، ۲۰:۰۷
  • مهسا -

امروز روز خیلی خیلی مهمی بود برای من. روزی که رفتم سوگند وفاداری خوردم به هلند و رسما هلندی شدم. دو تا دوست عزیزم هم تا لایدن اومدن تا من تنهایی این روز رو جشن نگیرم.

احساساتی که دارم خیلی پیچیده و در هم و شدیدن. چند روز پیش قصه‌ی مزن رو می‌خوندم که بعد از آزادی از زندان صیدنایای اسد به هلند پناهنده شده بوده. به خاطر آثار شکنجه و PTSD شدید مشکلات زیادی داشته که باعث می‌شه هلند تحت فشار قرارش بده تا جایی که مستمریش قطع می‌شه و خونه‌ای که توش بوده رو از دست می‌ده. به ناچار و با قول «امان دادن بهش در سوریه» به سوریه برمی‌گرده و حالا جسدش تو اون زندان مخوف پیدا شده. دو روز پیش از سقوط اسد،‌ تو زندان به قتل رسیده. خوندن قصه‌ی مزن و طرز برخورد هلند و بلایی که به سرش می‌آرن اینقدر برام دردناک بود که این پروسه‌ی شهروندی رو برام سخت می‌کرد. رفتن و ایستادن و سوگند وفاداری خوردن به تاج و تخت کشوری که خیلی دوستش دارم و بهش خیلی خیلی مدیونم،‌ ولی با مزن و هزاران نفر دیگه بی‌رحمانه برخورد کرده. احساساتم پیچیده‌س. 

اما در پشت اون پیچیدگی شادیه. امروز حس می‌کردم چشمام برق می‌زنه. اینکه ما سال‌ها تلاش می‌کنیم و برنامه می‌ریزیم و اولویت‌هامون رو جابه‌جا می‌کنیم تا به چیزی برسیم که میلیون‌ها نفر باهاش متولد می‌شن خیلی برام زندگی رو عجیب می‌کنه. نمی‌خوام بگم زندگی ناعادلانه‌س که حرف جدیدی نیست. زندگی ناعادلانه‌س که بچه‌ای توی زندان و در نتیجه‌ی تجاوز زندان‌بان به زن زندانی متولد می‌شه و تو دخمه بزرگ می‌شه و در عوض من در خانواده‌ی مهربان و فرهنگی به دنیا اومدم که همیشه بهم عشق دادن. من آخرین نفریم که اجازه دارم بگم زندگی با من ناعادلانه تا کرده. متوجه امتیازات و پریویلج‌هام هستم. ولی احساسم عجیبه در عین حال. 

امروز رو به شکرگزاری و قدردانی از خداوند اختصاص دادم. که خوشحال باشم و ته دلم از نداشته‌هام خالی نشه و زبانم به شکر باز باشه. که به قول جناب سعدی:‌

«منّت خدای را عزّ و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می‌رود مُمِدّ حیات است و چون بر می‌آید مُفَرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.»

  • ۶ نظر
  • ۱۳ دسامبر ۲۴ ، ۱۹:۰۵
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی