هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

در این ۴ سال و نیمی که تنها زندگی کرده‌ام، به چیزهای زیادی عادت کرده‌ام. ولی حسی که این بار تجربه کردم شبیه هیچ حس دیگری نبود. حس کرذم گیر افتاده‌ام تک و تنها وسط یک دنیا ربات بی‌احساس.

هربار برای رفتن به آمستردام باید از ایستگاه قطار مرکزی لایدن سوار قطار شوم. مسیر خانه‌ام تا ایستگاه قطار اما آن‌قدرها هموار نیست. با دوچرخه‌ می‌روم و می‌گذارمش توی پارکینگ و بعد سوار قطار می‌شوم. برگشتنی هم همین مسیر را برمی‌گردم. با دوچرخه با سرعت خیلی معمولی در راه ایستگاه بودم و داشتم فکر می‌کردم که شاید قد دوچرخه‌ام برایم کوتاه است چون زانودرد می‌گیرم موقع رکاب زدن که ناگهان نفهمیدم چه شد. هنوز هم نمی‌دانم چه شد. صدایی از دوچرخه‌ام بلند شد و چیزی پاره شد. منحرف شد و من را پرت کرد وسط خیابان. درست جلوی ماشین‌ها. و خودش هم با تمام سنگینیش افتاد رویم. وسایلم همه پخش شدند کف خیابان در مسیر عبور ماشین‌ها. تنها کار غیرارادی که در آن لحظات انجام دادم حفاظت از سرم بود. با آرنج فرود آمدم و سرم را بالا نگه داشتم. گردنم را آوردم بالا و چشمم افتاد توی چراغ‌های ماشینی که درست در چند سانتی‌متری من ترمز کرده بود. وحشت کردم. ترسیدم. بار قبلی که اینجور با مرگ چشم در چشم شده بودم خیلی سال پیش بود. دانشکده معدن دانشگاه تهران. دکمه‌ی آسانسور را زدم. در باز شد. آمدم که وارد اتاقک آسانسور شوم که حس کردم زیر پایم خالیست. خودم را پرت کردم عقب. اگر سقوط کرده بودم مرده بودم. بار قبلترش سوم دبیرستان بودم. از مدرسه برمی‌‌گشتم در گرمای تابستان. در تقاطع دو کوچه ناگهان دوستی صدایم زد از عقب و من ناگهان ایستادم. کمتر از یک ثانیه بعد دو ماشین با سرعت هرچه تمام‌تر از جلو با هم برخورد کردند. جلوی هر دو ماشین له شده بود. اگر نایستاده بودم بین دو ماشین پرس شده بودم. تا مدت‌ها در شوک بودم. بار قبلترش ۱۰ سالم بود. تصادف کرده بودیم. تصادف وحشتناکی که هنوز هم برایم حرف زدن از جزئیاتش سخت است. 

از روزی که آمده ام هلند، حادثه با دوچرخه کم نداشته‌ام. اما این یکی... خیی ترسیدم. ترسم اما می‌ریخت اگر آدم‌های دور و برم ربات نبودند. من وسط خیابان بودم و دوچرخه‌ام روبه‌رویم. نامرئی بودم انگار. کسی نایستاد ببیند من حالم خوب هست یا نه. کسی نپرسید کمک لازم دارم یا نه. دوچرخه‌هایی که از پشت می‌آمدند من و دوچرخه‌ام را که وسط خیابان افتاده بودیم دور می‌زدند انگار که یک مانع بی جانیم. تنها چیزی که باعث شد متوجه شوم نامرئی نیستم دوچرخه‌سواری بود که بلند بهم فحش داد بابت بستن مسیر. تو گویی از عمد دراز کشیده‌ام وسط خیابان. به سختی از جایم بلند شدم و با پای لنگ لنگان دوچرخه‌ام را کشیدم کنار خیابان. بعد تازه رفتم سروقت جمع کردن کوله و گوشیم از جلوی ماشین‌ها. همین که کسی از رویشان رد نشد جای شکر دارد. 

هیچ کس نپرسید کمک لازم دارم یا نه. هیچکس.

این تجربه آنقدر عجیب بود که هنوز هم در شوک به سر می‌برم. تو گویی آدم‌ها آنقدر عجله دارند که شبیه رباتند. حس غربت دوید در رگ‌هایم. در مغز استخوانم. سردم شد. ترسیدم.

یک چیزی را خوب فهمیدم در همان لحظات. که من اینجا بمان نیستم. که اینجا برای من نیست. که این آدم‌های خودخواه فردگرا برای من جمع‌گرای دیگری‌دوست هم‌وطن بشو نیستند. که من یک روزی از اینجا خواهم رفت. که من از این کشور فقط پاسپورتش را می‌خواهم بس. که مرا پیوندی با این مردمان سرد نیست که نیست. 

 

با دوست عزیزم نون که حرف می‌زدم گفت که فکر می‌کند تنهایی جذاب است و خوش می‌گذرد در تنهایی. سکوت کردم و سعی کردم فکرهایم را جمع و جور کنم. نون عزیزم که اینجا را میخوانی. وقتی آن جمله را گفتی من به فکر فرو رفتم و تمام این لحظات آمد جلوی چشمم. حس سرمای آن لحظه‌ای آمد جلوی چشمم که نصف بدنم کوفته بود و زیر شلوار و پیراهنم خون جاری بود ولی باید دوچرخه را با خودم می‌کشیدم که تا جایی ببرم و پارکش کنم. وقتی از شوک و ترس رنگم مثل گچ سفید شده بود و دستانم می‌لرزید ولی باید به این فکر می‌کردم که دوچرخه را چه کنم، وسایلم را چه کنم، زخم‌هایم را چه کنم. وقتی لنگ لنگان وسط خیابان راه می‌رفتم و سعی می‌کردم به خیسی شلوارم از خون فکر نکنم. نون عزیزم. وقتی گفتی تنهایی جذاب است به فردای آن روز فکر کردم. که از شدت درد توی تختم به خودم مچاله شده بودم و دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم ولی باید می‌رفتم خرید. باید به تعمیرگاه فکر می‌کردم. باید به روزهای بعدی که به خاطر نداشتن دوچرخه برنامه‌هایم مختل می‌شد فکر می‌کردم. تمام آنچه دلم می‌خواست این بود که فاصله‌ی مادر و خواهرهام باهام یک تلفن باشد. که زنگ بزنم و بگویم حالم خوب نیست. بگویم مراقبت نیاز دارم. بگویم می‌خواهم برای یک نصف روز دراز بکشم روی تخت بی که لازم باشد به چیزی فکر کنم. دلم میخواست فاصله‌ام باهاشان به اندازه‌ی یک زنگ تلفن باشد و بعد دیگر لازم نباشد نگران هیچ چیزی باشم. ولی نبود. فاصله‌ام باهاشان به اندازه‌ی یک ویزای شنگن است. یخ کرده بو دم. سردم بود. تنها بودم و این تنهایی خوش نگذشت اصلا راستش. تنهایی وقتی خواستنیست که انتخابی باشد. وقتی بدانی که دور و برت آدم‌ها هستند به وقت نیاز. نه وقتی می‌دانی در مستاصل‌ترین لحظه‌ات هم تنهایی. 

  • مهسا -

جمعه اول می روز آزادی هلند بود از اشغال آلمان نازی. این روز هر سال جشن گرفته میشه ولی هر سال تعطیل رسمی نیست. فقط ۵ سال یک بار تعطیله! :| (البته مدارس و دانشگاه‌ها استثنا هستن. اونا هر سال تعطیلن.)

دوست صمیمیم ش. از قبل بهم گفته بود که شهرداری لاهه یه برنامه هرسال داره برای این روز که به ۵۰۰ نفر ناهار آزادی میده و یه سری برنامه بامزه دارن. دوست‌دختر هلندی همکار ایرانی دوستم هم جزء کمیته برگزاری این برنامه بود و دعوتمون کرده بود برای این مراسم. هر سال یه کمیته هستن که غذاهای این روز رو پیشنهاد میدن و از بینشون یه تعداد انتخاب میشه که یه گروه داوطلب آشپزی اون غذاها رو برای این روز بپزن و آماده کنن. این دوست هلندی مذکور کوکوسبزی رو پیشنهاد کرده بود و انتخاب شده بود! (غذاها باید وجترین می‌بودن).

القصه که قرار بود که در کنار چند تا غذای دیگه کوکوسبزی هم پخته بشه برای اون روز. 

برنامه قرار بود در فضای باز برگزار بشه. ولی به خاطر هوای بارونی دقیقه نود برنامه عوض شد و به داخل کلیسای بزرگ لاهه منتقل شد. وارد کلیسا که شدیم، از هیجان جیغ زدیم! انگار که وارد سالن غذاخوری هاگوارزتر شده باشیم. میزهای دراز و بلند ناهار زیر سقف بلند کلیسا و ساختمون هیجان‌انگیزش حسابی یادآور هری‌پاتر بودن. 

برنامه به زبان هلندی بود و من داشتم تلاش می‌کردم با هلندی دست و پاشکسته‌ی خودم با آدما حرف بزنم و به روی خودم نیارم که چقدر برام سخته :))

غذای اصلی برنامه سوپ ذرت اندونزیایی بود که یکی از آشپزهای مشهور هلندی پخته بود و نظارت کرده بود بر پختش توسط بقیه آشپزها. خیلی خیلی سوپ خوشمزه‌ای بود. به جز اون کاسه سوپی که بهمون دادن، به هرکسی همون سوپ رو به شکل کنسروشده هم دادن برای بعد. 

بعد دیگه مراسم رقص و آواز با محوریت موضوع سوپ و غذا و آزادی هم داشتن که خیلی بامزه بود. :))

یه جا از برنامه اعضای کمیته که غذاهای مختلف رو پیشنهاد کرده بودن توضیح میدادن درمورد اصل و ریشه‌ی اون غذا و علت انتخابش. وقتی نوبت کوکوسبزی ما رسید، دوست هلندی مذکور درمورد آزادی حرف زد و جنبش زن زندگی آزادی ایران. از شهدای جنبش ایران گفت و از مفهوم آزادی که ما داریم براش می‌جنگیم. فکر کردن به مفهوم آزادی خیلی برام بار احساسای عمیقی داشت در اون لحظات.  همه خیلی اشک اشکی شدن و برگشتن مارو با تحسین نگاه کردن. حالا راستش اون لحظه که همه برگشتن ما چند تا ایرانی رو نگاه کردن با لبخند، من حس کردم لحظه‌ی اعلام امتیاز گروه‌هاست تو هاگوارتز و ما ماکزیمم امتیاز رو گرفتیم که اینجوری همه دارن نگاهمون می‌کنن =))

 

خانوم پیر کنار دستیم برگشت بهم گفت: میشه دستور کوکوسبزی رو برام بفرستی؟ ایمیلش رو داد و براش رسپی فرستادم. هیچوقت فکر نمی‌کردم اینطوری ساده‌ترین غذاهامون رو صادر کنیم. :دی

حالا نکته‌ی جالب درمورد این طبخ کوکوسبزیشون این بود که چون زرشک پیدا نمیشه و گردو گرونه، زرشک رو با سماق (!!) جایگزین کرده بودن و گردو رو با بادوم!! من اولش که شنیدم اینجوری بودم که یعنی چیییییییی! چرا غذامونو خراب میکنین!؟ ولی راستش مزه‌ش با بادوم خیلی خوشمزه‌تر از گردو بود حتی. و ترشی سماق هم کاملا جای خالی زرشک رو جبران کرده بود. خلاصه که ذهنمونو باز بذاریم به روی تغییرات غذاها و شبیه ایتالیایی‌ها نباشیم که روی غذاهاشون در حد شرف خودشون تعصب و غیرت دارن و با کوچترین تغییری که توی یکی از غذاهاشون به وجود بیاری می‌خوان کله‌تو بکنن. :)) 

چیزی که برام خیلی جذاب بود این بود که باورم نمی‌شد آدما دارن داخل ساختمون کلیسای بزرگ و قدیمی شهر می‌رقصن اونجوری =)) یعنی قشنگ طرز برخوردشون با کلیسا مثل هر ساختمان رندوم دیگریه. تصور کنین توی مسجد چنین برنامه‌ای باشه مثلا =)) حتی تصورشم ممکن نیست برام.

 

کلا تجربه‌ی جذابی بود و بسیار خوش گذشت. :)  

 

متاسفانه صندوق بیان کار نمیکنه الان که عکس رو داخل وبلاگ بارگذاری کنم. ولی از اینجا میتونین یه سری عکس ببینین: 

۱. کلیسا-۱  

۲. کلیسا-۲

۳. سوپ ذرت اندونزیایی

۴. غذا-۱

۵. غذا-۲

۶. کنسرو سوپ

۷. لیست غذاها

  • مهسا -

۱.

من عاشق شکلاتم. حالم که بد است، حتی اگر دنیا در حال تمام شدن است، یک تکه کیک شکلاتی به من بدهید. از همان لحظات باقی‌مانده‌ی عمرم لذت خواهم برد. در دوره‌ی کارشناسی دوستم ن. در مورد من کشف جالبی کرده بود... هم‌گروهی پروژه‌های درس‌های مختلف بودیم و لاجرم زمان زیادی را در خستگی و زیر فشار استرس با هم می‌گذراندیم. متوجه شده بود که وقتی بداخلاق می‌شوم یا وقتی از شدت خستگی کم‌طاقت می‌شوم یا وقتی از شدت استرس پنیک می‌کنم چاره‌‌اش فقط یک چیز است:‌ بستنی دبل چاکلت. حالم که بد بود، بی که چیزی بهم بگوید دستم را می‌گرفت و مرا می‌برد تا دم بوفه‌ی فنی و همینطور که حرف می‌زدیم و من غر می‌زدم مدام و بی‌وقفه پشت سر هم، می‌دیدم حالم دارد بهتر می‌شود. یک دفعه به خودم می‌آمدم و می‌دیدم و چوب بستنی دبل چاکلت دستم است. ن. مرا بلد بود. چیزهایی در مورد من می‌دانست که خودم نمی‌دانستم. 

 

۲.

یکی از تفریحاتم تماشای ویدیوهای شیرینی و کیک و دسرپزی و اسکرول کردن رسپی‌هاست. روح و روانم لذت می‌برد از سیر کردن در رسپی‌های کیک‌های مختلف. چند شب پیش همینطور که داشتم تلاش می‌کردم قبل از رسیدن به اذان صبح خوابم ببرد، چشمم خورد به رسپی یک کیک دبل چاکلت در اینستاگرام. کیکی به قدری جذاب که با رویای داشتنش به خواب رفتم و با رویای درست کردنش از خواب بیدار شدم. از فکر خوردن چنین کیکی با این شدت از شکلاتی بودن نمی‌توانستم دربیایم. تا جایی که وسط روز رفتم خرید و مواد اولیه‌ش را خریدم (شکلات تلخ آشپزی و چیپس شکلاتی لازم داشتم). با عشق و ذوق فراوان کیک را درست کردم تا به دسر بعد از افطار برسد. کیکی به غایت شکلاتی. پر از پودر کاکائو، یک خروار شکلات آب‌شده، و یک مشت چیپس شکلات. بی‌صبرانه منتظر بودم که وقت خوردنش برسد. اما وقتی اولین گاز را زدم،‌ شوکه شدم. این کیک فوق‌العاده بود. چیزی بهتر از آن را متصور نبودم. مگر شکلاتی‌تر از این هم ممکن بود؟ اما چرا از داشتنش لذت نمی‌بردم؟ با سومین گاز دلم را زد. من که می‌توانم نصف یک کیک بزرگ را یک جا بخورم، نتوانستم حتی بره‌ی کوچک کیکم را تمام کنم. غصه‌م شد. مشکل کجا بود؟ 

 

۳.

روز بعد دوباره تلاش کردم. گفتم شاید باید با شیر سرد سروش کنم به جای چای. اما نشد. نشد که نشد. بیشتر از نصف یک بره از گلویم پایین نرفت. آن هم به زور. مشکل کجا بود؟ این کیک از شدت شکلاتی بودن دلم را زد. چیزی که فکر نمی‌کردم ممکن باشد. شکلات دل من را بزند؟ اصلا مگر چنین چیزی شدنیست؟‌ شدنی بود. حالا شکلات که می‌بینم دیگر دلم نمی‌خواهد. حتی بستنی براونی ان اند جری هم دیگر برایم هیجان‌انگیز است. «زیادی»ست. «زیادی» شکلاتیست. 

 

۴.
نمی‌دانم با کیک شکلاتیم چه کنم. اما نشسته‌‌ام به فلسفه‌بافی در ذهنم. به همه چیزهایی فکر می‌کنم که «زیادی»اند. به چیزهای «زیادی» که دل آدم را می‌زنند. به خودم فکر می‌کنم که خیلی وقت‌ها در زندگی خیلی‌ها «زیادی» بودم. زیادی اهمیت می‌دادم. زیادی تلاش می‌کردم. زیادی تقلا می‌کردم. زیادی از خودم می‌گذشتم. زیادی بودم و زیادی بودنم دل را می‌زد. مثل این کیک شکلاتی که دلم را زده. هیچ وقت فکر نمی‌کردم با یک قطعه کیک شکلاتی احساس هم‌ذات‌پنداری کنم و بنشینم برای درد مشترکم باهاش گریه کنم. گریه کنم برای زیادی بودن خودم و زیادی بودن شکلاتی بودن کیکم. 

 

۵. 

هورمون‌هام به هم ریخته و با دیدن ترک دیوار هم حس هم‌ذات‌پنداریم گل می‌کند و گریه می‌کنم. 

  • ۷ نظر
  • ۱۱ آوریل ۲۳ ، ۱۳:۵۸
  • مهسا -

نوروز به نوروز به سال گذشته‌ام نگاه می‌کنم، هدف‌هایم را از نو چک می‌کنم، و برای سال بعد هدف‌گذاری می‌کنم.

رمضان به رمضان به خود معنویم در سال گذشته نگاه می‌کنم،‌ خودم را سخت مورد ارزیابی قرار می‌دهم، نیت‌هایم را از نو مروز می‌کنم و خالص می‌کنم، و برای سال بعد هدف‌های معنوی می‌چینم.

 

امسال نوروز همزمان شد با رمضان. فرصتی شد برای مرور همه چیز. مرور سر تا پای خودم. اینچ به اینچ وجودم. ذره به ذره‌ی روحم. نیت‌هایم. هدف‌هایم. غرور و جهلم. غرورم. غرورم. غروری که همیشه هست و همیشه بهم می‌گوید که تا سال‌ها زنده خواهم بود و می‌توانم برای سال‌هایم برنامه بریزم. غروری که نمی‌گذارد بفهمم که اختیار نفس کشیدن یک لحظه‌ بعدم را هم ندارم. 

 

مد شده از اینجور هدفگذاری‌های اول سال که «امسال آدم‌های سمی زندگیم را کنار می‌گذارم». رمضان بهانه‌ایست که به جای این بگویم «امسال سعی می‌کنم آدم سمی زندگی دیگران نباشم.» «امسال به عادت‌ها و رفتارهای زشتم نگاه می‌کنم و تلاش می‌کنم رفعشان کنم.» «امسال سعی می‌کنم روز جنس رابطه‌ام با دیگران کار کنم و آن را صیقل بدهم.» رمضان بهانه‌ایست که به درون خودم بنگرم به جای بیرون. که انگشت اتهام را به سمت خودم بگیرم به جای دیگران. که در خودم کند و کاو کنم به جای دیگران. که در فردای قیامت من باید در برابر عمل و رفتار و منش و نیت‌های خودم پاسخگو باشم نه دیگران.

 

نوروز زیباییست. رمضان بابرکتیست. ان شاءالله که ادامه‌ش هم چنین باشد.

 

  • مهسا -

من از مار می‌ترسم. از بچگی مار یکی از المان‌های ثابت کابوس‌هایم بوده. از آن المان‌ها که می‌تواند میزان ترسناکی کابوس را به درجه‌ای برساند که با وحشت و خیس از عرق از خواب بپرم. حتی وقتی درمورد مار می‌خوانم هم می‌ترسم. اینکه ریشه‌ی این فوبیا کجاست، نمی‌دانم. ولی همیشه با من بوده. از وقتی دختر کوچکی بودم.

 

خواهرم امروز می‌گفت تلویزیون روشن بوده و مهراد پای مشقش نشسته بوده آن ورتر. توی فیلم توی تلویزیون مار بوده. وقتی داشته مار را نشان می‌داده، مهراد بدو بدو از سر مشقش بلند شده و کنترل رو آورده داده دست پدرش که:‌تلویزیون رو خاموش کن. اگر خاله اینجا بود می‌ترسید.

 

خاله آنجا نیست. خاله هیچوقت نیست. خاله غایب است در زندگی مهراد ولی مهراد به فکر نترسیدنش است.

خواهرم می‌گفت: از ظلم ج.ا همین بس که شما دو تا با این همه عشق متقابل دورید از هم. مهراد روزی ۲۰--۳۰ بار یاد تو می‌کند. گربه می‌بیند:‌ واااای خاله چقدر خوشحال می‌شه اینو ببینه! مار می‌بیند:‌ وااای خاله می‌ترسه. شکلات می‌بیند: وااای خاله چقدر دوست داره. سوپ شیر که ازش متنفر است را می‌بیند: من که دوست ندارم ولی اگر خاله بود خیلی دوست داشت. 

 

توی دلم پر از غصه‌ی نبودن است. پر از غصه‌ی غایب بودن در زندگی عزیزترین‌های زندگیم. ولی همین توجه‌های کوچک و ریز دلم را پر از شعف می‌کند و عشق توی دلم را لبریز... گاهی حس می‌کنم قلبم جا ندارد برای این همه دوست داشتن. توی دلم عشق است برای ۹ نفر. خانواده‌مان ۱۰ نفره شده است آخر... 

  • ۵ نظر
  • ۰۷ فوریه ۲۳ ، ۰۷:۲۴
  • مهسا -

بعد از نوشتن پست قبلی احساس کردم که جفاست در حق دوستم که پستی برای او و فقط او ننویسم.

 

از وقتی که یادم می‌آید آدم دوستی‌های مجازی بوده‌ام. دوستی‌هایی که شروعشان می‌کنی بی آن که بدانی آیا روزی به دیدار منجر خواهند شد یا نه. از روزهای دور سمپادیا و وبلاگ اولم توی بلاگفا گرفته تا خود امروز. دوستی‌های مجازیم برایم کم‌ارزش‌تر و بی‌مقدارتر از دوستی‌های دنیای واقعی نیستند. پارسال که رفتم ف. را ببینم توی کافه لمیز، وقتی با هم حرف می‌زدیم انگار ۱۰ سال بود که دوست بودیم. انگار نه انگار که اولین دیدار واقعیمان بود. یا شب لیله الرغایب که م. بهم پیام داد تا بگوید به یادم هست و به یادم دعا کرده،‌ یادم آمد که ۱۳ سال است دوستیم و تنها یک بار همدیگر را دیده‌ایم. همان یک باری که آمد دانشکده فنی و برایم کتاب «زنگ‌ها برای که به صدا در‌می‌آید» همینگوی را آورد. اول کتاب را امضا نکرده ولی من بی امضا و نوشته یادم هست که چه دوست باارزشی آن کتاب را بهم هدیه داده و در چه روزی... چه روز عجیبی روی آن نیمکت‌های دانشکده فنی جلوی دانشکده معدن. یا مثلا قرآنی که در تمام این سال‌ها داشته‌ام و با خودم از اصفهان به تهران و تهران به اصفهان و اصفهان به آمستردام و آمستردام به لایدن کشیده‌ام، همان قرآنیست که پگاه و فاطمه بهم هدیه دادند در اولین روزهای دانشجوییم در تهران. پگاه و فاطمه را شاید کلا ۳ بار حضوری دیده‌ام ولی سالها دوستی مجازی کرده‌ایم با هم. من آدم‌ اینجور دوستی‌هام. عمیق.

یک سال پیش با کسی دوست شدم هم سن و سال خودم. یک ژاپنی به اسم Kaze. در آمریکا زندگی می‌کرد. ۲ سال قبل‌تر در میانه‌ی افسردگی و زندگی وحشتناک همراه با دراگ و الکل اسلام را شناخته بود. کسی که در واقع معلم من است او را پیدا کرده بود و نجات داده بود. برای من بعد از دوستی با یک دوجین convert یا اصطلاحا (revert) -کسانی که در خانواده مسلمان به دنیا نیامده‌اند اما بعدتر مسلمان شده‌اند- هنوز حکایت غریبیست اینکه کسی در میانه‌ی یک دنیا آزادی و اختیار خود دینی را برگزیند که هزاران محدودیت برایش به وجود می‌آورد. Kaze اما با اسلام زندگی دوباره پیدا کرده بود. همه چیز را به یک باره کنار گذاشته بود. آدم جدیدی شده بود. بزرگترین آرزویش در زندگی این بود که روزی خانواده‌اش هم مسلمان شوند. ایمان داشت که تنها راه نجات و سعادت است. وقتی مهسا امینی کشته شد،‌ پابه پای من تمام اخبار را دنبال می‌کرد و در تجمعات شهرشان شرکت می‌کرد تا به من دلگرمی بدهد و آرامم کند. به مقاومت و شور ما غبطه می‌خورد و از ظلم‌ناپذیریمان لذت می‌برد.

دوست خوبی بود. خیلی خوب.

مدت‌ها به من می‌گفت که بزرگترین وحشت و ترسش در زندگی این است که هیچ دوست و خانواده‌ی مسلمانی ندارد. وحشتزده بود از اینکه اگر بمیرد، وقتی بمیرد، هیچکس دور و برش نیست که به دعا اعتقادی داشته باشد و برایش دعا کند. می‌ترسید از اینکه بمیرد و کسی دعاگویش نباشد. می‌گفت که من و دوست دیگرم تنها کسانی هستیم که برایش حکم خانواده را داریم. به من التماس می‌کرد که برایش دعا کنم بعد از مرگ. و من ناراحت می‌شدم که: از زندگی حرف بزن. چقدر از مرگ می‌گویی؟ و او اصرار می‌کرد که: خواهش می‌کنم قول بده. بهم قول بده برایم دعا می‌کنی. 

حرف زدن‌های مدامش از مرگ را هیچوقت جدی نگرفتم. فکر می‌کردم لابد مثل من است که ذهنم همیشه درگیر مرگ است حتی وقتی در زنده‌ترین حالت خودم هستم. 

یک روزی توی ماه اکتبر بهم پیام داد و گفت که می‌خواهد از من خداحافظی کند چون حس می‌کند اگر بماند یک روز نزدیکی به من ضربه‌ی بدی خواهد زد و دل و قلبم را خواهد شکست. از حرفش عصبانی شدم توی دلم. پیش خودم فکر کردم: اگر من را عضو خانواده‌ات می‌دانستی، چه خداحافظی؟! چرا این کار را می‌کنی؟! ولی هیچی نگفتم. مغرور بودم و غمگین و عصبانی. حتی موقع خداحافظی ازم خواهش کرد برایش دعا کنم. التماس کرد. 

دیروز فهمیدم دو ماهی هست که رفته. که نیست. که از این دنیا رفته برای همیشه. در تمام مدت دوستیش با من با سرطان دست و پنجه نرم می‌کرده و به من چیزی نگفته. با من خداحافظی کرد چون نمی‌خواست با مرگش مواجه شوم. من از کجا می‌دانستم؟ قلبم شکست. روحم خرد شد. و حالا من مانده‌ام و بار سنگینی که روی دوشم هست برای دعا کردن برایش. و حس می‌کنم که چقدر من کمم برای اینکه برای دوست عزیزی دعا کنم. از فکر اینکه هیچ کاری جز دعا برایش از من بر نمی‌آید دیوانه می‌شوم. و از فکر اینکه جز من و دوست دیگرمان و معلمم (معلم هردویمان) کسی نیست که برایش دعا کند هم قلبم می‌شکند. 

مهربان باشیم با هم. هیچوقت نمی‌دانیم دیگری با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کند. وقتی در تمام روزهای اول بی‌نهایت سخت بعد از کشته شدن مهسا امینی کنارم بود، فکرش را هم نمی‌کردم که خودش با چه شرایطی دست و پنجه نرم می‌کند...

لطفا اگر اعتقادی به دعا کردن دارید،‌برای دوست عزیز من دعا کنید. برای آرامش روحش.

 

  • ۷ نظر
  • ۳۰ ژانویه ۲۳ ، ۱۱:۳۷
  • مهسا -

تو وبلاگم جای چندین تا پست خالیه.

جای نوشتن از سفر استانبول و تجربه‌ی بی‌نظیرش خالیه.

جای نوشتن از سفر ایران خالیه.

جای نوشتن از سالگرد جنایت هواپیما و حس اون شب سالگرد که تو هواپیما بودم و لحظه لحظه به حال اون مسافرا فکر می‌کردم و اشک می‌ریختم خالیه.

جای نوشتن از مهراد و شیرین‌زبونی‌هاش و حس‌هایی که تا کنارش بودم تجربه کردم خالیه.

جای نوشتن از تجربه‌ی کار برای شرکت الزویر خالیه.

جای نوشتن از از دست دادن دوست هرگزندیده‌ی راه دور ژاپنیم خالیه.

 وبلاگم پر از جاهای خالیه که پر نشدن چون توی دلم خالی از روشنیه. 

کی پرسیده بود توی توییتر که «چی این روزها به زندگی وصل نگهتون داشته؟» و جواب من فقط خانواده بود. هیچی دیگه ندارم تو این زندگی...هیچی...خالی‌ترینم. 

دارم به ۳۰ سالگی نزدیک می‌شم در حالی که خالیم از هر شور زندگی... 

ایران که بودم یه خانم رندومی بهم گفت: تو ایرن زندگی نمی‌کنی، نه؟ قشنگ از خنده‌هات و شادی توی چشمات مشخصه. اگر ایران زندگی می‌کردی نمی‌تونستی بخندی. 

من شوکه شدم. شوکه شدم چون من همیشه نیشم بازه. حتی وقتی خروار خروار غم روی دلمه باز نیشم بازه. می‌خواستم بهش بگم: تو چی می‌دونی از توی دل من؟ ولی نگفتم. 

اما نه. می‌دونین چیه؟ الان که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم اونی که منو به زندگی وصل نگه داشته فقط خانواده نیست. امید هم هست. امیدی که دیدنی نیست. که حس شدنی نیست. ولی وجود داره. امیدی که تنها دلیل وجودش اینه که «یاس و ناامیدی از رحمت خدا بزرگترین گناهه». من از خدا ناامید نیستم. که تنها چیزی که دارم توی زندگیم همین ایمان نصف و نیمه‌‌ایه که منو به خدا متصل کرده.

 

چرا اینارو نوشتم؟‌ نمیدونم. شاید چون حالم خوب نیست. شاید چون توی دلم تاریکه ولی دلم میخواد با نوشتن تاریکیها رو سطل سطل بریزم دور از توی دلم. شاید چون محتاج نورم و مشتاق نورم و چشم به راه نور.

 

  • ۲ نظر
  • ۳۰ ژانویه ۲۳ ، ۱۰:۱۲
  • مهسا -

صبحم را مثل همه‌ی بقیه‌ی ایرانی‌ها با خبر اعدام شروع کردم. یک انسان از خدا‌بی‌خبر عکس وحشتناک را در گروهی به اشتراک گذاشته بود. دیدن صحنه‌ی اعدام -در فیلم، کارتون، عکس- چیزیست که مریضی من را تریگر می‌کند. تپش قلب، نفس نفس زدن و احساس خفگی، و احساس درد شدید و ممتد در قلب. حالم بد شد و از احساس استیصال در خودم مچاله شدم. چاره چه بود اما؟ امتحان داشتم. امتحان اول از امتحانات پنج‌گانه‌ی integration در فرهنگ هلندی. بدن بی‌حس و خموده‌م را به زور جمع کردم و چندین لایه لباس پوشیدم تا بلکه لرزی که به جانم افتاده بود آرام بگیرد. بی‌فایده بود. با حال زار و نزار سوار اتوبوس شدم تا خودم را به محل امتحان برسانم در شهر کوچکی دور از محل زندگیم. توی اتوبوس چهره‌ی آدم‌ها را بررسی کردم. یکی یکی. بشاش بودند و آرام. چهره‌ی من اما در شیشه‌ی پنجره پیدا بود... چهره‌ام درهم بود از شدت درد. درد ممتد جان‌کاه. با خودم فکر کردم: هیچ یک از این آدم‌ها روزش را با خبر و عکس اعدام شروع نکرده. و این فکر، احساس سرد و وحشتناک غربت را در رگ‌هایم جاری کرد. لرزی که از صبح به جانم افتاده بود بدتر شد. در خودم فرورفتم. احساس می‌کردم طوری یخ کرده‌ام که هیچوقت هیچ آتشی گرمم نخواهد کرد. غریب بودم. ذهنم و جانم و روانم بیگانه بود با تمام آدم‌های به اصطلاح white دور و برم توی اتوبوس.

در راه برگشت از امتحان توییت‌ها را می‌خواندم درمورد جان زیبایی که گرفته بودند به وقت اذان صبح، و جان‌های زیبای دیگری که به صف شده‌اند برای روزهای آینده... درکم از زمان و مکان را از دست داده بودم... چیز بعدی که فهمیدم این بود که نشسته‌ام وسط ایستگاه اتوبوس و دارم به پهنای صورت اشک می‌ریزم و آدم‌ها خیره شده‌اند به من با حالتی نامطمئن...جوری که می‌توانستی بفهمی مرددند که آیا باید جلو بیایند یا نگاهشان را برگردانند و تظاهر کنند که وجود ندارم... عینک آفتابیم را درآوردم و زدم به چشمم تا اشک‌هایم را پنهان کند. و با خودم به irony وحشتناک موقعیت فکر کردم. irony حس غربت و بیگانگی با تک تک آدم‌های دور و برم در این جامعه، و شرکت در امتحان integration برای پیوستن و حل شدن و شهروند شدن در جامعه‌ای که به آن تعلق ندارم و هرگز هم نخواهم داشت.

زندگی شوخی عجیبیست. زندگی ما ایرانی‌ها شوخی‌تر و عجیب‌تر. طنز سیاه و تلخ. 

 

پ.ن: اذان صبح برای من زیباترین وقت تمام روز بود تا همین چند سال پیش. تا همین چند سال پیش و شب اعدام محمد ثلاث. همان وقتی که تا خود صبح گریه کردیم و توییت زدیم و دعا کردیم که حکم اجرا نشود... که ۲ ساعت بعد خبر شوم اعدامش رسید. از همان موقع گاه اذان صبح برایم شد وقت بی‌تابی و آشوب دل. شد وقتی که من بی‌مصرف در خانه نشسته‌ام یا در تخت خوابیده‌ام و جان‌های زیبای بی‌گناهی همزمان گرفته می‌شوند... 

 

  • ۶ نظر
  • ۱۳ دسامبر ۲۲ ، ۱۱:۲۴
  • مهسا -

نوشتن این پست برایم راحت نیست. از خودافشاگری متنفرم. ولی چون بارها ازم در این مورد سوال شده، یک بار نوشتم برای همیشه. 

 

در تمام این سالهایی که گذشته همیشه سعی کردم که در سمت درست تاریخ بایستم. اما بی‌صدا. آرام. بی قیل و قال و بی نمایش. به قول دوست عزیزم ع.،‌ما رهگذریم در این دنیا. یه دوره‌ی محدودی از این دنیا را تجربه می‌کنیم. فقط مهم این است که پا روی اخلاق و انسانیت نگذاریم در این مدت محدود. بهاش هرچه که می‌خواهد باشد. تلاشم را کرده‌ام. 

شنیده‌ام خیلی‌ها (از دوستان نزدیک خودم)‌ بلندبلند بد و بیراه می‌گویند به روشنفکران دینی (به خیال اینکه من خودم را به آنها نسبت می‌دهم) و کسانی که دین را مدرن کرده‌اند به جای کنار گذاشتن آن. در یک جمله بگویم که من با آن‌ها موافقم. از اینکه دین را مطابق معیارهای روز بازتعریف کنیم استقبال نمی‌کنم. من واقعا دنباله‌رو هیچ گروه روشنفکری دینی نیستم. باور من به دین خیلی سنتی و کلاسیک است. با تمام بایدها و نبایدهایش، با تک تک احادیث و مصداق‌هایش. ولیکن من هرگز معتقد نبوده و نیستم که باورهای شخصی من قابل تحمیل به دیگری هستند. و همیشه‌ی زندگیم بر همین اساس زندگی کرده‌ام و برای این باور جنگیده‌ام. باور اجبار نکردن دین و اجبار نکردن اعتقادات.

برای من در این ۴ سالی که ایران نبوده‌ام (راستی! همین چند روز پیش شد ۴ سال...) ورود به جمع‌های ایرانی بی‌نهایت سخت بوده است. هیچوقت خودم را از هیچ جمعی حذف نکرده‌ام و اجازه نداده‌ام که نگاه‌های سنگین دیگران باعث شود که خودم را سانسور کنم، ولی فشار روحی زیادی را هم به همین خاطر متحمل شده‌ام. حتی وقتی کلاس نویسندگی می‌رفتم پیش یکی از اساتید نویسندگی چپ، و نفرت را در چشم تک تک هم‌کلاسی‌هایم می‌دیدم وقتی من را می‌دیدند. ولی می رفتم. معتقدم حضور داشتن من، با ظاهر سنتی مسلمانیم، اعلام برائت از شر است و گویاتر از صد تا بیانیه. فشارهای روحی را به جان خریده‌ام تا برائتم را بی‌واژه و بی‌سخن اعلام کنم...

این قیام که شروع شد،‌از همان ۴۰ و خرده‌ای روز گذشته،‌فشارها روی من مضاعف شد. پیام‌های ناشناسی که مرا «بسیجی مزدور» و «شریک خون مهسا» می‌خواندند بی که مرا بشناسند، بی که بدانند باورم چیست،‌و بی‌ که بدانند تا چه حد از بسیج بیزارم، واقعا برایم دردناک بود. چند روزی زخم توی دلم هی بزرگتر و بزرگتر میشد و من فقط گریه میکردم. متوجه بودم که آدم‌ها خشم و نفرت دارند از پوشش من که نماد و ابزار سرکوب بوده در تمام این سال‌ها، اما بی‌انصافی بود در حق من. و خشم و نفرت آن‌ها توجیه‌گر زخم‌هایی نبود که به من وارد می‌شد. فشارها حتی مضاعف‌تر شد وقتی یکی یکی دوستان محجبه‌مان از شدت نفرت و خشم از حاکمیت و برای نشان دادن این نفرت اقدام به کنار گذاشتن حجاب کردند و دیگران به سراغ من آمدند که «اگر فلانی و فلانی و فلانی توانستند، تو چرا نمی‌توانی اعلام برائت عملی کنی؟‌ اگر اعلام برائتت در حد حرف است و بروزش نمی‌دهی با کنار گذاشتن نماد این ظلم پس صادق نیستی و در دلت همراه حاکمیتی هرچند که در زبان چیز دیگری بگویی.» و من واقعا ساکت شده بودم در برابر این حرف‌ها و این فشارهای به نا حق. نمی‌دانستم چطور توضیح بدهم که تصمیم فلانی و فلانی و فلانی محترم است ولی این تصمیم من نیست. که من برای نشان دادن مخالفت و بیزاریم از حکومت نمی‌توانم از اعتقادات شخصیم بگذرم. چطور باید توضیح می‌دادم که تصمیمم و پافشاریم بر آن از سر ترس یا محافظه‌کاری نیست، بلکه واقعا باورم چنین است؟ سکوت کردم. مثل همیشه. سکوت مطلق.

حضور در تظاهراتها و تجمع‌ها برایم راحت نبود. قبل از هر تجمعی هزاربار خودم را در آینه ورانداز می‌کردم و تصور می‌کردم حرف‌هایی را که خواهم شنید. آخر من عادت کرده‌ام به شنیدن «بسیجی مزدور» ازایرانی‌های خشمگین رندوم توی خیابان. خودم را آماده می‌کردم، قرص تپش قلب می‌خوردم به تجمع می‌رفتم. در گروه‌های تلگرامیمان می‌دیدم فحش‌ها و حرف‌های وحشتناکی را که درمورد امثال من زده می‌شود و چشم فرو می‌بستم و زخم توی دلم را با قرائت قرآن مرهم می‌گذاشتم. صادقانه بگویم اما که در هیچ تجمعی هیچ حرف درشتی نشنیده‌ام. نگاه‌های سنگین؟‌ بله. ولی حرف درشت؟ نه.

برای رفتن به تجمع برلین هم وحشت داشتم. وحشت خیلی عمیقی. قرص تپش قلب را خوردم و سوار اتوبوس شدم. نگاه‌های سنگین ایرانی‌ها روی من بود. کسانی که حتی دوست نداشتند با من همکلام شوند. کسی دوست نداشت کنارم بنشیند. چه می‌شد گفت؟ 

در تجمع هم حتی جرئت نداشتم گوشی موبایلم را دستم بگیرم یا فیلم و عکس بگیرم از ترس اینکه کسی فکر کند جاسوس هستم و برای جمع‌آوری اطلاعات آمده‌ام. در تجمع متوجه بودم که حضورم برای آدم‌ها عادی نیست. کسانی که می‌آمدند و ازم اجازه می‌گرفتند که ازم عکس بگیرند، یا وقتی لبخند می‌زدند و می‌آمدند آرام در گوشم میگفتند «دمت گرم» بهم نشان می‌دادند که حضورم عادی نیست. 

و من که متنفرم از اینکه نگاه‌ها روی من قفل شود، مجبور بودم با همه‌ی اینها کنار بیایم. و بپذیرم که مرکز نگاه‌ها و توجه‌هام. ساده نبود، ولی ناگزیر بود.

تمام تجربه‌ام از برلین خوب و مثبت بود اگر که بخش آخر شب پیش نمی‌آمد.

با دوستم برای خوردن شام به رستوران لبنانی رفتیم. کل رستوران ایرانی بودند. اصلا آن روز کل برلین ایرانی بودند انگار. داشتم نوشیدنی خودم را میخوردم «آیس تی هلو» که خانمی از میز بغلی برگشت و گفت:‌هم حجاب میپوشی هم آبجو میخوری؟! مودبانه توضیح دادم که نوشیدنیم آیس تی است و نه آبجو. برگشت گفت: پس ادای آبجو خوردن در می‌آوری‌؟ با ناباوری نگاهش کردم. واقعا ماندم که چه بگویم! ادامه داد: خانم جوان لطفا نماد ظلم و سیاه بختی را از سرت دربیاور. گفتم: به انتخاب من احترام بگذارید همانطور که من به انتخاب شما احترام می‌گذارم. اجازه بدهید هرکسی برای خودش تصمیم بگیرد. گفت:‌نه من به ظلم احترام نمی‌گذارم. تو تحت ظلمی. 

نفسم در سینه حبس شده بود. کل آدمهای میزهای بغل زل زده بودند به ما دو تا. من توی ذهنم داشتم به این فکر میکردم که چقدر ironic است که برای حق پوشش میجنگیم و بعد خلافش را عمل میکنیم. اعصابم خرد شده بود. جوابش را دادم. ولی توی دلم چیزی شکسته بود. از این حرف‌ها خسته شده‌ام. از این But you are oppressedها که از ایرانی و غیرایرانی شنیده‌ام خسته شده‌ام. خستگیم اما حتی لحظه‌ای باعث نشده که به خاطر حرف نشنیدن به گذشتن از اعتقادم فکر کنم.

اگر مرا می‌شناسید، و اگر فکر می‌کنید دینداری و حفظ ظاهرم از سر وحشت از تغییر است یا حفظ مصلحت، لطفا فکرتان را در مورد من عوض کنید. من واقعا به آنچه می‌کنم باور دارم. واقعا و از ته قلبم به آن ایمان دارم. به نحوه‌ی درک و فهم شما از دین احترام می‌گذارم. به انتخاب‌هایتان هم. اما لطفا شما هم به انتخاب من هم احترام بگذارید. من تحت هیچ ظلمی نیستم. هیچ کس هم مرا شستشوی مغزی نداده. نیازی به دلسوزی شما ندارم.

 

در مورد آینده چه فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم آینده ساده نیست. فکر می‌کنم سخت خواهد بود برای مایی که تعلقات دینی داریم. مردم ما به‌حق خشمگینند از هرچه رنگ و بوی دین بگیرد به خاطر اینکه ۴۴ سال به اسم همین دین به آن‌ها ظلم شده. حق دارند خشمگین باشند. من فکر می‌کنم آینده برای ما آسان نخواهد بود. ولی از اینی که الان هست راحت‌تر می‌شود. حداقل دینداری نماد وابستگی به قدرت و نهاد ظالم نیست. در نهایت به ما به چشم آدم‌های احمق عقب‌مانده‌ی شستشوی مغزی داده شده نگاه می‌کنند و نه بسیجی مزدور متصل به قدرت. تفاوت اینها از زمین تا آسمان است. تفاوت اینها در «شرف» است. من فکر نمی‌کنم آینده برای ما ساده است. اما مطمئنم که بهتر از الان خواهد بود. 

  • مهسا -

برلین که بودیم همراه شدیم با یک تور پیاده‌روی در شهر تا برایمان از تاریخ بگوید. از دیوار برلین، از جنگ جهانی دوم، از تاریخ پر درد زندگی یهودیان در آلمان.

یک جا  متوقف شدیم در میدانی که تمام اطرافش ساختمان‌های دانشگاه Humboldt بود. دانشگاهی که خانه‌ی اندیشمندان زیادی بوده از انگلس و مارکس و انیشتین گرفته تا برادران گریم :). این دانشگاه در طول تاریخ خود تا امروز ۵۷ جایزه‌ی نوبل برده. حالا ما جلوی چنین دانشگاهی ایستاده بودیم در یک روز خاکستری و دل توی دلمان نبود که چه حماسه‌ای خلق خواهد شد عصر آن روز.

 

تور لیدر ما را متوجه پنجره‌ای روی زمین کرد. یک‌ دریچه‌ی شیشه‌ای روی زمین. بدون هیچ توضیح و تابلو و نوشته‌ای. از بالای دریچه که نگاه می‌‌کردیم تصویر قفسه‌های خالی از کتاب را در هر گوشه می‌دیدیم. قفسه‌های بی‌انتها.

در روز ۱۰ می سال ۱۹۳۳ گروهی از دانشجویان و اساتید حامی هیتلر (که به نظر من شباهت زیادی به دانشجویان تسخیرکننده‌ی سفارت آمریکا در سال ۵۸ دارند) تعداد ۲۰ هزار کتاب (عمدتا از نویسندگان یهودی، کمونیست و لیبرال) را جلوی چشم جمعیت زیادی آدم سوزاندند. این دریچه‌ی شیشه‌ای به قفسه‌های خالی از کتاب (The Empty Library Memorial) یادآور این واقعه‌ی دردناک و شرم‌آور تاریخیست. 

 

 

اما آنچه برای من در این روزهای پرتب و تاب کشور جالب توجه بود، توضیحات اضافی تورلیدر بود. برایمان توضیح داد که آلمان به طور کل از بخشهای زیادی از تاریخش شرمنده است و تلاش می‌کند این شرمندگی را تبدیل به درس عبرت گرفتن کند تا مطمئن شود که اشتباهاتش را تکرار نخواهد کرد. به همین خاطر از سال‌ها پیش به طور دائم بچه‌ها در مدارس در معرض مستندها و یادآورها برای ذکر تاریخ و یادآوری اشتباهات تاریخی قرار می‌گیرند. همین تورلیدر ما لیدر مجوزدار اردوگاه آشویتس بود و گفت که هر دو سال یک بار باید دوباره دوره‌ی آموزشی بگذراند و مجوزش را تمدید کند با وجود اینکه هر آخر هفته تور آشویتس برگزار می‌کند! در این حد تکیه و تاییدشان روی تاریخ و نقاط سیاهش جدیست. اما! یک امای بزرگ اینجا مطرح می‌شود. گفت از یک جا به بعد متوجه این شده‌اند که بخش اعظمی از این تاریخ سیاه توسط اشرار فعال رقم نخورده بلکه به واسطه‌ی سکوت قشر بی‌طرف مجال وقوع پیدا کرده. کسانی که همیشه ظلم را دیده‌اند، شاید زیر لب نوچ نوچی هم کرده‌اند، ولی چون ظلم متوجه خودشان نبوده سکوت کرده‌اند. (مثلا از خودم می‌پرسم، وقتی دانشجویان بهایی از تحصیل محروم می‌شدند یا وقتی سال بالایی من در دانشکده در ترم آخر تحصیل از دانشگاه اخراج شد به خاطر بهایی بودن، من چه کردم جز نوچ نوچ کردن زیر لب؟)

وقتی متوجه این مسئله‌ی مهم شده‌اند، به این فکر کرده‌اند که تمام این برنامه‌های آموزشی در مدارس و بازدیدهای مدام از بناهای تاریخی سیاه مثل اردوگاه آشویتس آدم‌ها را متوجه «شر» می‌کند و احتمالا آن‌ها را تشویق به دوری از شر می‌کند ولی تاثیری بر قشر خاکستری و بی‌طرف و ساکت جامعه ندارد. برای اثرگذاری بر این قشر به این نتیجه رسیده‌اند که باید برای شهروندان «سوال» ایجاد کرد به جای سخنرانی و عرضه‌ی جواب‌های حاضر و آماده به آن‌ها. و در نتیجه‌ی این استراتژی جدید، در سطح شهر بناهایی ایجاد کرده‌‌اند ساده و بدون توضیح و نوشته که این کتابخانه‌ی خالی یکی از آن بناهاست. جلوی دانشگاه، روی زمین، دریچه‌ای به کتابخانه‌های خالی. ذهن آدم را قلقلک می‌دهد که چرا؟‌ که چرا آن همه آدم ایستادند و نگاه کردند تا ۲۰ هزار کتاب در آتش بسوزد؟ چرا کسی چیزی نگفت؟ چرا؟

برای این روزهای ما فکر می‌کنم که چقدر این نکات مهم‌اند و اثرگذار...  قشر وسط‌باز، قشر خاکستری، قشر محافظه‌کار بزدل. همان‌ها که واکنششان به شنیدن صدای گلوله از توی خیابان، بستن پنجره و بلند کردن صدای موزیک است. 

  • ۵ نظر
  • ۲۸ اکتبر ۲۲ ، ۱۱:۲۵
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی