هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

چند وقت اخیر موفق شدم دوباره به عادت قدیمی «خواندن» برگردم. ماه‌ها همینطور به کتاب‌های توی قفسه‌ی کتابم زل می‌زدم و هرچه می‌کردم نمی‌توانستم سراغ هیچ کدام بروم. تا یک روزی در آگوست که در یک عصر کش‌دار که حوصله‌م سر رفته بود، کتاب Three body problem را برداشتم و شروع کردم به خواندن. کل چیزی که در مورد کتاب می‌دانستم در پنج فکت خلاصه می‌شد:۱. می‌دانستم که کتاب درژانر Sci-fi است و همین کافی بود تا به خودم بخندم که می‌خواهم این کتاب را بخوانم. برایم معادل کتاب‌های کودک و نوجوان بود و واقعا تصوری از آن چه در این ژانر اتفاق می‌افتد نداشتم. ۲. می‌دانستم که نویسنده‌ی کتاب چینی است و جزء‌ معدود کتاب‌های سای‌فای چینی است که به انگلیسی ترجمه شده و بسیار هم مورد استقبال قرار گرفته. تا حدی که نتفلیکس از روی آن سریال ساخته. ۳. Three body problem یک مسئله‌ی واقعی است در فیزیک و نجوم در مورد حرکت سیارات و کتاب واقعا وارد مسائل تکنیکال فیزیکی می‌شود. ۴. کتاب درمورد ارتباط با آدم فضایی‌هاست. ۵. نویسنده مهندس کامپیوتر است و در نتیجه کتاب را با دید علمی و تکنیکی نوشته. 

کتاب را که دستم گرفتم و شروع کردم به خواندن دیگر نتوانستم زمین بگذارم. از جایی شروع شد داستان که بارها فکر کردم کتاب اشتباهی خریده‌ام. از انقلاب فرهنگی چین و کار اجباری در مزارع. باورم نمی‌شد داستان از اینجا به آدم فضایی‌ها برسد. اشتباه می‌کردم. 

به قدری از خواندن این کتاب و تمام نکات تکنیکی و علمی‌اش لذت بردم که همیشه و هر جا که می‌رفتم کتابش در دستم یا توی کیفم بود تا از هر فرصتی برای خواندن استفاده کنم. بعد کتاب دوم (The Dark Forest) را شروع کردم که حجیم‌تر از کتاب اول بود و حجمش کمی من را می ترساند. دوباره به قدری در کتاب غرق شدم که هر هفته شنبه همراه با کتابم می‌رفتم کافه‌ای در لایدن و همراه با بیگل و قهوه، چند ساعتی غرق کتاب می‌شدم و می‌خواندم و می‌خواندم. این کتاب شگفت‌انگیزترین  و بهترین چیزی بود که تا حالا خوانده‌ام. 

بعد وارد کتاب سوم (Death's End) شدم. کتابی بسیار حجیم و سنگین. باز همه جا همراهم بود. می‌خواندم و سیر نمی‌شدم. یک شب‌هایی از ترس اینکه کتاب تمام شود، خودم را مجبور می‌کردم به جای خواندن، چشمانم را ببندم و بهش فکر کنم. می‌خواستم روزهایی که درگیر کتابم کش بیایند. سوالات فلسفی که این کتاب در ذهن من ایجاد کرد شبیه هیچ کتاب دیگری نیست. جوری که این کتاب من را با ناچیزی خودم در جهان هستی روبه‌رو کرد و در عین حال مسئولیت‌های اخلاقی‌ام در زندگی را به خاطرم آورد بی‌نظیر بود. یک شب نشستم و تصمیم گرفتم تا کتاب را تمام نکرده‌ام نخوابم. ۱۵۰ صفحه یک‌روند خواندم و چنان قلب و مغزم سرشار شد که تا یک هفته خواب‌هایم تحت تاثیر بود و مغزم جوری پر شده بود که نیاز داشتم به خواندن کتاب‌های خیلی سبک. کتاب‌هایی که از توی فضای بی‌انتها بیاورندم پایین و پایم را بگذارند روی زمین امن آشنا. 

 

ولی این چند ماهی که درگیر خواندن این سه کتاب بودم، واقعا شور و شوق خواندن در من زنده شد و برگشته‌ام به عادت دوست‌داشتنی قدیمی‌ام. همه‌اش در حال خواندنم و یک کتابی در کیفم هست و یک کتابی کنار تختم. روزهای کاری را به شوق خواندن به پایان می‌رسانم و به شوق خواندن می‌خزم توی تخت زیر پتو. 

این وسط حتی رفتم عضو کتابخانه‌ی شهر کوچکمان هم شدم. که بتوانم چند کتابی را امانت بگیرم. اگرچه که بخش انگلیسی‌زبان کتابخانه‌مان اصلا خوب و غنی نیست. 

بعد هم بوک‌تاک و بوک‌تیوب را کشف کردم (اکانت‌های مخصوص حرف زدن از کتاب در تیک تاک و یوتیوب)‌ و کاملا فضای مخصوص خودم را پیدا کردم. البته که اثر آن روی حساب بانکی‌ام اصلا مثبت نبوده و این مدت اینقدر کتاب خریده‌ام که دارم ورشکست می‌شوم :))))

کتاب‌فروشی‌های خیلی خوبی هم کشف کردم. یک کتاب‌فروشی بسیار باصفا در لایدن هست به اسم Mayflower که کتاب‌های انگلیسی دست دوم و نو می‌فروشد با قیمت مناسب. کتاب‌فروشی American Book Center لاهه و Paagman هلندی هم عالی‌اند. حتی یک روز بلند شدم با قطار رفتم تا شهر Zwolle که رفت و برگشتش برایم ۵ ساعت طول کشید فقط به عشق دیدن کتاب‌فروشی بزرگ و زیبایش که در داخل یک کلیسای قدیمی خیلی زیباست. البته که هیچ کتابی نخریدم و فقط برای تماشا رفته بودم :))‌متاسفانه قیمت کتاب‌ها در فورشگاه‌ها به قدری بالاست که من از پس خریدنشان برنمی‌آیم. به عوض خرید آنلاین از آمازون بسیار برایم به صرفه‌ است. البته که دائم به ما می‌گویند از آمازون کتاب نخرید و فروشگاه‌های محلی را حمایت کنید، ولی چه کنم که قیمت ۳ کتاب از کتاب‌فروشی محلی می‌شود برابر با قیمت ۵ کتاب از آمازون؟! 

ضمنا کیندل هم خریده‌ام و منتظرم که برسد. برای خواندن الکترونیکی برخی دیگر از کتاب‌ها. 

چند سال پیش با اعتبار دانشگاه یک کتاب‌خوان Kobo گرفته بودم که خیلی بهتر و گران‌تر از کیندل بود. ولی آن زمان برای من کاربرد زیادی نداشت. چون بیشتر خواندنم معطوف بود به فارسی خواندن از طاقچه و فیدیبو. به همین خاطر Koboیم را دادم به برادرم و برای خودم تبلت گرفتم که بتوانم طاقچه و فیدیبو نصب کنم. ولی حالا که برعکس فارسی خواندن برایم سخت شده و انگلیسی خواندن راحت و شیرین، کیندل به کارم خواهم آمد. 

قند توی دلم آب می‌شود در انتظار رسیدن کتاب‌هایی که خریده‌ام و کیندلم. 

امیدوارم این حس و حال کتاب خواندنی که بعد از دو سال بهم برگشته، همینطوری باقی بماند و جایی نرود. چون دنیایم را رنگی و زیبا و گرم و مهربان می‌کند. 

 

پ.ن: سریال 3 Body Problem نتفلیکس را توصیه نمی‌کنم. 

  • ۳ نظر
  • ۰۲ دسامبر ۲۴ ، ۱۳:۵۸
  • مهسا -

سه سال پیش، رعنا در وبلاگش درمورد ولاگ‌مس نوشت. رسمی که طبق آن بلاگرهای خارجی از اول دسامبر تا کریسمس پست و ویدیوی روزانه منتشر می‌کنند در چنل‌های یوتیوب/اینستاگرامشان. آن سال تصمیم گرفتیم همین کار را در وبلاگ انجام دهیم و روزانه پست نوشتیم. چیزی که باعث می‌شد کمال‌گرایی را کنار بگذاریم و دنبال موضوع نگردیم و هرچه به ذهنمان می‌آمد را بنویسیم. 

رعنا مدت‌ زیادیست که در وبلاگش ننوشته و نمی‌دانم هنوز سر می‌زند و چک می‌کند یا نه. حقیقت این است که سال‌ها از دوران اوج وبلاگ‌نویسی فاصله گرفته‌ایم. مدت‌هاست که همه به سمت کانال‌هاش شخصی یوتیوب، اینستاگرام،‌ تیک‌تاک و حتی تلگرام رفته‌اند. ما اما هنوز سنگرهای قدیم را حفظ کرده‌ایم و وبلاگ را رها نکرده‌ایم. خوبی نوشتن در وبلاگ این است که آدم مطمئن است که چیزی که می‌نویسد برای مخاطب و لایک و تحسین نیست. چون می‌دانیم که تعداد کسانی که وبلاگ می‌خوانند انگشت‌شمار است. یک سری آدم قدیمی هستیم که دور هم هنوز چراغ‌های کم‌فروغ وبلاگ‌نویسی را روشن نگاه داشته‌ایم. 

من هم مدتیست از چاله و غاری که در آن گیر کرده بودم و توانایی ابراز هیچ چیزی را به خارج از خودم نداشتم خارج شده‌ام و می‌توانم بنویسم. تصمیم گرفتم برای اینکه این حالت را حفظ کنم و دوباره وارد چاله نشوم، این دسامبر بلاگ‌مس شخصی خودم را راه بیندازم و هرروز بنویسم. حتی اگر شده فقط ۲-۳ خط (که البته من ناتوانم در کوتاه نوشتن :))))‌)‌ ). 
 

القصه که امروز روز اول دسامبر است. و آفتاب کم‌جانی آن بیرون را روشن کرده که به من انرژی و روح زندگی بخشیده. رفته بودم خرید مایحتاج روزانه که به خودم آمدم دیدم وسط خیابان دارم بلند بلند با آفتاب حرف می‌زنم و قربان صدقه‌ی خورشید می‌روم و تشویقش کنم به تابیدن. :))‌ واقعا که قدر آفتاب را باید دانست در این کشورهای کم‌نور و کم‌آفتاب... پارسال این روزها پدر و مادرم پیشم بودند و خاطرات خیلی خوبی کنار هم ساختیم. امسال هم دلم به یادآوری همان خاطرات گرم است. 

 

  • ۱ نظر
  • ۰۱ دسامبر ۲۴ ، ۱۳:۵۴
  • مهسا -

صبح‌ها هوا تا نزدیک ۹ تاریک است. از خواب بیدار شدن و از خانه بیرون زدن قبل از اذان صبح واقعا کار سختیست و عذابم می‌دهد. صبح هزار بار چشمانم را باز کردم و گفتم ۵ دقیقه بیشتر. ۵ دقیقه بیشتر. عاقبت اینقدر دیر بیدار شدم که می‌دانستم قبل از ۱۰ به آفیس نمی‌رسم. جمعه‌ها به خاطر After work drink هفتگی آفیس اینقدر شلوغ می‌شود که پیدا کردن جایی برای نشستن بعد از ساعت ۸ و نیم تقریبا غیرممکن است. با خودم فکر کردم کجا بروم. تقریبا هرروز از هفته را در کتابخانه‌ی عمومی لایدن می‌گذرانم ولی امروز باید حتما آمستردام باشم. کجای آمستردام برای کار کردن مناسب است؟‌بروم کتابخانه‌ی عمومی نزدیک سنترال استیشن (جای مورعلاقه‌ام)؟ بروم یک کافه‌ای پیدا کنم همان نزدیکی؟‌ساعت حرکت قطارها را چک می‌کنم. ساعت ۱۰ جلسه دارم قبل از ۱۰ به هیچ کدام از این مکان‌ها نمی‌رسم. به ذهنم می‌رسد که بروم دانشگاه VU  آمستردام که هر دو هفته یک بار جلسات کتاب‌خوانی داریم. من در این دانشگاه درس نخوانده‌ام و به همین خاطر برایم همراه با تروما نیست. ساعت قطارها را چک می‌کنم. ۳ دقیقه قبل از ۱۰ می‌توانم به ساختمان اصلی فو برسم و جلسه‌ام را برگزار کنم. 

وارد دانشگاه می‌شوم و با دقت جاهای مختلف را برای نشستن امتحان می‌کنم. جایی پیدا می‌کنم که فضای کافی،‌نور کافی،‌ پرایوسی کافی و امکان تمرکز کافی داشته باشد. جلسه‌ام را برگزار می‌کنم. دانشجوها دور و برم زیاد می‌شوند و کم می‌شوند. بین کلاس‌هایشان صدای قهقهه‌هایشان همه جا را پر می‌کند. موقع کلاس‌ها همه جا ساکت می‌شود و تالارها پر می‌شوند از دانشجوها. یاد کلاس‌های پرجمعیت فیزیک۱ ترم اول دانشگاه می‌افتم که در تالار رجب‌بیگی دانشکده فنی انقلاب برگزار می شد. و کلاس مدار الکتریکی دکتر راشدمحصل در تالار بزرگ دانشکده قدیم برق و کامپیوتر امیرآباد. وجه اشتراک هر دو کلاس این بود که به خاطر صندلی‌های راحت و نور ناکافی بهترین جا بودند برای خوابیدن. استادها درس می‌دادند و ما خسته و بی‌رمق چرت می‌زدیم بین حرف‌هایشان. به خصوص روزهایی که از ترمینال آرژانتین مستقیم می‌رفتم سر کلاس فیزیک۱. شب را در اتوبوس خوابیده و نخوابیده بودم و خودم را برای شروع هفته به تهران رسانده بودم. گاهی موقع جزوه نوشتن خوابم می‌برد و وسط جزوه‌هایم کلمات نامفهومی بود از چیزهایی که لابد در خواب دیده بودم. 

همکارم پیام می‌دهد و من را از دانشکده فنی می‌آورد به دانشگاه فو. جواب می‌دهم و با انگلیسی و هلندی در هم و برهم باهاش حرف می‌زنم. ذهنم خسته است و قادر به تفکیک زبان‌ها نیست. همکارم قطع می‌کند. برمی‌گردم سر انجام تسک‌هایم یکی پس از دیگری. دختر و پسر دانشجویی روی صندلی‌های کناری ریز ریز می‌خندند و مشغول ابراز محبت(!) می شوند. خنده ام می‌گیرد. از اینکه تا چند دقیقه پیش داشتم اینجا را با دانشکده فنی مقایسه می‌کردم خنده‌ام می‌گیرد. یاد جشن آیین ورودی دانشگاه می‌افتم. سخنرانی‌های وحشتناک قرائتی که باعث می‌شد حس کنم وارد جهنم شده‌ام. آیین تجدید میثاق با شهدای گمنامی که در وسط حیاط دانشگاه تهران دفن شده بودند. تاکیدهای هزارباره سر اینکه مبادا با هیچ دانشجوی از جنس مخالفی حرفی بزنیم. صدای دختر و پسر دانشجو بلند شده. دختر کیف و وسایلش را جمع می‌کند و می‌رود سمت کلاسش. پسر همینطوری رفتن دختر را نگاه می‌کند و لبخند از روی لبش نمی‌رود. لبخند مسریست و واگیردار. لبخند می‌زنم. چند نفر می‌آیند و فکر می‌کنند من دانشجوی کارشناسی‌ام. می‌خندم. فکر می‌کنند ۱۹-۲۰ ساله‌ام. باز هم می‌خندم. سنم را بهشان نمی‌گویم. ولی تلاش می‌کنم ۱۹سالگی‌ام را به خاطر بیاوردم. دانشکده فنی، تالار چمران،‌رجب‌بیگی، آکواریوم دانشکده برق و سایت. روزهایی که ایمان داشتم دنیا را فتح خواهم کرد. می‌خندم. دختری که فکر می‌کرد ۱۹ ساله‌ام رفته از کافی‌ماشین قهوه بگیرد. نگاهم می‌کند و می‌گوید سر کلاس خوابش می‌برد بدون قهوه. یاد دکتر ربیعی می‌افتم که برای کلاس آمار ساعت ۲ که نیمی از کلاس سرش می‌خوابیدند می‌گفت به خرج من بروید قهوه بخورید قبل از کلاس. قهوه هایمان همان کافی‌میکس‌های بدمزه و شیرین بوفه بود. هنوز همه جای شهر قهوه‌فروشی درست و حسابی سبز نشده بود.

دختر و دوست‌هایش رفته‌اند سر کلاس. من برمی‌گردم سر کارم. ۱۹ ساله نیستم. اینقدری سنم زیاد هست که می‌توانستم استاد این بچه‌ها باشم. دوباره غم‌های گذشته برمی‌گردند توی دلم. آرزوهایی که بهشان نرسیدم. استاد نشدم. حتی درسم را هم تمام نکردم. در همین فکرم که یاد خبر غم‌انگیز ۲ روز قبل می‌افتم. دختر استاد رئیس گروه دانشگاهمان در دانشگاه سابق فوت کرده. این استاد دلیل اصلی من برای آمدن به هلند بود. آدم درست و حسابی و در عین حال بسیار شناخته شده و قدریست. سال ۹۵ به گمانم آمد برای یک ورکشاپ دیتاساینس در IPM و من آنجا موفق شدم ببینمش و برای اولین بار در عمرم با کسی انگلیسی حرف بزنم. چقدر استرس داشتم... کمتر از یک سال بعد در دفترش در ساینس پارک نشسته بودم... ذهنم برای به یاد آوردن هر چیزی مرتبط با آن دانشگاه مقاومت می‌کند. 

سال پیش روز تولدم دوستانم برای سورپرایز کردن من به لایدن آمده بودند. با هم توی شهر راه افتادیم بی‌خبر از این که آن روز جشنوراه‌ی رامبرانت (نقاش هلندی زاده‌ی لایدن) در شهر برگزار می‌شود. در تمام شهر جشن بود و تئاتر خیابانی. آن روز این استاد را دیدیم همراه با همسرش. جلو رفتیم و سلام کردیم. دخترش را نشانمان داد که در تئاتر بازی می‌کرد. دخترش جلو آمد و با ما دست داد. دختر بسیار گرم و شیرینی بود. دانشجوی دانشگاه لایدن بود.

«بود».

این دختر شیرین که استاد ما بهش افتخار می‌کرد چند روز پیش در ۲۷ سالگی فوت کرده. تصورش بدنم را لرزاند. همان لحظه صدای نوتیفیکیشن تلگرامم بلند می‌شود. میم فایلی فرستاده از دعوتنامه‌ای برای زمان تشییع جنازه‌ی همان دختر. Emma. مراسم در سالن یک مکان سوزاندن اجساد برگزار می‌شود. یادم می‌آید که وقتی خبر را شنیدم،‌ اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چرا این استاد؟‌ چرا او که این همه خوب بود؟‌ چرا استاد من نه؟ چرا کسی که روزگار مرا سیاه کرد و هنوز گاه و بی‌گاه صدایش را ته مغزم می‌شنوم نه؟ چهره‌ام از درد توی هم می‌رود. نه. این غم اینقدر بزرگ است که برای کسی نباید بخواهمش. خدا حافظ بچه‌های استاد من باشد. آن‌ها چه گناهی کرده‌اند؟‌ این چه فکر و آرزوییست در ذهن من؟

دختر دانشجویی صدایم می‌کند که ازم شارژر بگیرد. به خودم می‌آیم می‌بینم لبخندم بدل به چشمان خیس و چروک پیشانی از سر خشم و غم شده. شارژر را به دختر می‌دهم. و فکر می‌کنم دختر استادمان چقدر جوان بود. یاد دختری می‌افتم که فکر کرده بود من ۱۹ ساله‌ام. به دور وبرم نگاه می‌کنم. اینجا دانشگاه است. جایی که عاشقش بودم و روزگاری فکر می‌کردم قرار است تمام عمرم را در دانشگاه‌های مختلف بگذرانم. درس بخوانم و درس بدهم. حالا مدت‌هاست در شرکت و کار کارمندی گیر افتاده‌ام. برای فلان رئیس بانک و فلان کمیسیون اتحادیه‌ی اروپا و فلان شیخ اماراتی پروژه انجام می‌دهم. دانشجو نیستم. ۱۹ ساله نیستم. دلم هم گرم و خوش نیست. یک باره حس می‌کنم چقدر با محیط دور و برم ناهمگون و ناسازگارم. دختر و پسرهای جوان دانشجوی کارشناسی و ارشد پروژه انجام می‌دهند و درس می‌خوانند. من توی دلم پر از غصه است و حسرت و نرسیدن. من نه ۱۹ ساله‌ام نه دل خوش ۱۹ سالگی را دارم نه جسارت ۱۹ ساله‌ها را در برابر این دنیای بزرگ بی‌وفای ترسناک. 

بلند می‌شوم می‌روم نماز بخوانم در نمازخانه‌ی دانشگاه. جای نمازخانه را خوب بلدم چون بارها وقتی برای کتابخوانی آمده‌ام از نمازخانه استفاده کرده‌ام. در نمازخانه را که باز می‌کنم شوکه می‌شوم. جای سوزن انداختن نیست. دخترها با رنگ‌های مختلف عبا و روسری و در حال خواندن نماز جماعت‌اند. به نظر کم سن و بسیار جوان می‌آیند. منتظر می‌شوم تا نماز جماعت تمام شود و جایی در نمازخانه خالی شود. ذهنم برم می‌گرداند به مسجد دانشگاه تهران و نمازخانه‌ی فنی. روزهایی که صبر می‌کردم تا نماز جماعت تمام شود و بتوانم یک گوشه برای خودم تنهایی نماز بخوانم. سوال و جواب‌های آزاردهنده‌ی اعضای بسیج و نهاد رهبری که می‌خواستند بدانند چرا نماز جماعت نمی‌خوانم. تلاش‌هایم برای راحت شدن از دستشان و خودم را سرگرم کتاب خواندن نشان دادن.

نماز جماعت تمام می‌شود و من گوشه‌ی خلوتی برای خودم پیدا می‌کنم که نماز بخوانم. حس می‌کنم واقعا جوان شده‌ام. برگشته‌ام به خیلی سال قبل‌تر. وقتی دلم خالص‌تر و صاف‌تر بود.

 می‌روم سلف‌سرویس دانشگاه و ساندویج سرد پنیری برمی‌دارم که از گرسنگی نجاتم بدهد. یاد غذاهای گرم و تقریبا رایگان سلف دانشگاه تهران می‌افتم. چقدر غر می‌زدیم به همه چیز. چقدر دور‌اند آن روزها و چقدر نزدیک. انگار کس دیگری زندگیشان کرده و من تماشاچی بوده‌ام. ولی نه ۱۳ سال پیش،‌که همین یکی دو سال پیش. دور ولی نزدیک. 

در حال گاز زدن ساندویچ کیفم را برمی‌دارم و می‌روم ولو می‌شوم روی یکی از مبل‌های راحتی مناسب لم دادن در زیر آفتاب کم‌جان و بی‌رمق ماه نوامبر. کتابم را از کیفم در می‌آورم. در حالی که منتظرم پکیج داکرم ساخته شود، ساندویچ پنیر گاز می‌زنم و کتاب می‌خوانم. کتاب که می خوانم ۱۳ ساله می‌شوم...

  • ۶ نظر
  • ۲۹ نوامبر ۲۴ ، ۱۴:۱۵
  • مهسا -

نشسته ام روی صندلی و با ذوق به حرکات جاروی رباتی نگاه‌ می‌کنم. از توی جایگاهش در می‌آید،‌خودش مسیرش را انتخاب می‌کند و اتاق‌ها را اولویت‌بندی می‌کند. راه می‌افتد به تمیز کردن. می‌خورد به میز. مسیرش را عوض می‌کند. می‌رود زیر مبل‌ها. صندلی‌ها. می‌رسد به فرش. فرچه‌ی تی را می‌برد بالا که به فرش برخورد نکند. فرش را جارو می‌کشد. دوباره برمی‌گردد روی سطح بدون فرش و فرچه‌ی تی را درمی‌آورد تا زمین را تمیز کند. ۴۰ دیقه بارها و بارها کل خانه را طی می‌کند. بعد اطلاع می‌دهد که تمیزکاری‌اش تمام شده و وقت برگشتن به جایگاه و تمیزکردن فرچه‌ها و شارژ باتریست. برمی‌گرد به سمت جایگاهش. چندبار عقب و جلو می‌رود تا دقیقا جلوی جایگاه بایستد. موقعیتش را طوری تنظیم می‌کند که مستقیم برود توی شارژ. می‌رود. اعلام می‌کند که الان وقت خالی کردن جایگاه آشغال‌ها و شستن فرچه‌هاست. بعد از چند دقیقه اعلام می‌کند که این مرحله هم تمام شده و وقت خشک کردن فرچه‌ها و شارژ باتریست. بعد خاموش می‌شود. چراغش آرام خاموش و روشن می‌شود. روی دفترچه‌ی راهنمایش نوشته در این حالت «تنفس می‌کند». که یعنی در شارژ است. لبخند می‌زنم. 

پانزده‌ساله‌ام. مسابقات رباتیک پژوهشگاه صائب است. تیم‌های مختلف ربات‌های مسیریاب مختلف طراحی کرده‌اند. ربات‌ها قرار است مسیری را که با نوار چسب برق مشکی علامت‌گذاری شده دنبال کنند. از ارتفاع بالا بروند و به اتاق آخر برسند. بعد همان مسیر را برگردند. در طول مسیر چند جایی بریدگی در مسیر هست که ربات‌ها باید آن‌ها را تشخیص دهند و مسیر را بنا به هیوریستیک ادامه دهند. چند جایی مسیر دوشاخه می‌شود. ربات‌ها در رقابت‌اند. ربات ما خوب عمل نمی‌کند. تیم ما به ربات‌های مسیریاب علاقه‌مند نیست و به قدر کافی روی طراحی این ربات وقت نگذاشته‌ایم. تخصص ما ربات‌های فوتبالیست است. پیدا کردن دروازه،‌ پیدا کردن ربات حریف، پیدا کردن ربات هم‌تیمی، صاف ایستادن رو به دروازه و دادن فرمان شوت برای پرتاب توپ داخل دروازه. سیستم شوتمان پنوماتیک است و از کمپرسور فستو استفاده می‌کنیم. هربار که ربات گل می‌زند ذوق می‌کنیم و هربار که قبل از برخورد با گوشه‌های زمین  برمی‌گردد و مسیر خود را در محدوده‌ی زمین بازی پیدا می‌کند توی دلمان قند آب می‌شود. من عاشق برنامه‌نویسی‌ام و از نوشتن کدهایی که حرکت ربات را کنترل می‌کند احساس جادوگر بودن بهم دست می‌دهد. برایم هیجان‌انگیز‌تر از طراحی مدار الکترونیکی ربات یا حتی طراحی مکانیکیست. هرجا لازم است می‌نشینم پشت کامپیوتر و سر نرم‌افزار طراحی مدار الکترونیکی و بورد «روت» می‌کنم. و هرجا لازم است نرم‌افزار کتیا را که از روی کتاب درسی برادر دانشجوی مکانیکم کار با آن را یاد گرفته‌ام باز می‌کنم و چرخ‌‌های ربات و کفی ربات را طراحی می‌کنم. ولی علاقه‌ی اصلیم جادوگریست و جادو در نرم افزار اتفاق می‌افتد. در آن کد بلند بالای سی‌پلاس‌پلاسی که بعد از کامپایل شدن با پروگرمر می‌ریزیم روی میکروکنترلر ربات. 

جاروی رباتی نفس می‌کشد. و من فکر می‌کنم کی برنامه‌نویسی جادویش را برایم از دست داد؟ شاید تا همین ۲-۳ سال پیش هنوز حس جادویی داشت ولی کم‌کم شوق درون سینه‌ام کم‌سوتر شد. حالا بیشتر به سیستم‌های مکانیکی فکر می‌کنم. به اینکه این ربات چطور اینقدر نرم از پله بالا و پایین می‌رود. اینطور راحت و سریع تفاوت فرش و زمین را تشخیص می‌دهد و اینطور چابک سر جایش می‌چرخد و خود را به گوشه‌ها می‌رساند. 

  • ۲ نظر
  • ۲۷ نوامبر ۲۴ ، ۱۴:۲۵
  • مهسا -

این چند روز دائم در فکر بودم. در شهر قدم می‌زدم، با دوچرخه از روی پل‌ها رد می‌شدم و با اتوبوس از بین بهشت پاییزی می‌گذشتم. از زیبایی صحنه‌های دور و برم قند توی دلم آب می‌شد و فکر می‌کردم که آیا ممکن است روزی بیاید که این شهر برایم عادی شود؟ این شهر که شبیه لوکیشن‌های سریال‌های کریسمسیست، جادوییست و شبیه شهرهای رویایی قصه‌ها و افسانه‌ها چطور ممکن است عادی شود؟  در میانه‌ی این ذوق کردن‌ها و قند آب شدن‌های توی دل اما یک چیزی سر جای خودش نبود... یک چیزی که نمی‌دانستم چیست. امروز همینطور که در کتابخانه عمومی شهر نشسته بودم و  بچه مدرسه‌ای‌ها را می‌دیدم که از سر و کول هم بالا می‌رفتند و دختر و پسرهای نوجوان را می‌دیدم که غرق درس بودند یک‌باره فهمیدم که آن چیزی که سر جای خودش نیست منم.

این چند روز دائم فکر می‌کردم که چرا من که به تمام آن چیزهایی که همیشه می‌خواسته‌ام رسیده‌ام و دارم در شهر رویاییم (که حتی فکر نمی‌کردم ممکن است واقعی باشد و خارج از دنیای فیلم‌های جادویی وجود داشته باشد) زندگی می‌کنم احساس ناکامل بودن و شاد نبودن دارم. امروز فهمیدم چرا. من به همه آرزوهای ۱۶ سالگی‌ام رسیده‌ام اما دیگر ۱۶ ساله نیستم. غمگین نیستم. افسرده نیستم و زندگی برایم معنی خودش را از دست نداده. ولی آن شادی که زمانی فکر می‌کردم وقتی همه‌ی این چیزها را به دست آوردم تجربه خواهم کرد در من نیست. به آرزوهایم بیشتر از یک دهه بعد رسیده‌ام و زمان برای من به عقب‌برگشتنی نیست. اینقدر این سال‌ها روی آرزوهای ۱۶ سالگی‌ام و رسیدن بهشان متمرکز بوده‌ام که حتی نمی‌دانم در سی و چند سالگی چه آرزویی باید داشته باشم. نمی‌دانم چه چیزی خوشحالم می‌کند و بهم احساس کامل شدن می‌دهد. نمی‌دانم باید به دنبال چه چیزی باشم. یک چیزی سر جای خودش نیست و هیچ وقت نخواهد بود...

  • ۴ نظر
  • ۲۰ نوامبر ۲۴ ، ۱۹:۵۵
  • مهسا -

در چند هفته‌ی گذشته مشغول تماشای سریال گیلمور گرلز بودم. سریالی که نمی‌دانم چرا زودتر کشف نکرده بودم. ماجرای رابطه‌ی یک دختر و مادر در شهر کوچک خیالی در آمریکا. دختری که آرزوی روزنامه‌نگار شدن دارد و الگویش از کودکی کریستین امان‌پور است. در آرزوی هاروارد است و سر از Yale در می‌آورد. هزاران چیز هست برای ارتباط برقرار کردن و حس نزدیکی کردن. سریال در هفت سیزن سال‌های ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۷ را پوشش می‌دهد و کامفورت شوی چند نسل بوده. از این به بعد کامفورت شوی من هم خواهد بود. از آن چیزهایی که وقتی خسته و کم‌انرژی و گرفته‌ام،‌ یک قسمت تصادفی از آن را پخش خواهم کرد و در جریان زندگی آهسته‌ی این شهر کوچک خیالی آرامش پیدا خواهد کرد و انرژیم از گوش دادن به تند تند حرف زدن‌های باورنکردنی لورلای (که بی‌شباهت به فارسی-اصفهانی حرف‌زدن‌های تند تند من نیست)‌ بالا خواهد رفت. 

اینجا اما از موضوع و بطن و انرژی گیلمور گرلز نمی‌خواهم بنویسم. می‌خواهم از تغییرات فاحش زندگی در این ۷ سال در این سریال بنویسم. اول اینترنت غریبه است برایشان. وقتی با هم کار دارند یا از پیجر استفاده می‌کنند تا بدو بدو می‌روند دم خانه‌ی هم. بعد کم‌کم موبایل بینشان رایج می‌شود و غذاخوری/کافه‌ی Luke که قرار است به‌هم‌پیونددهنده‌ی مردم این شهر باشد، تابلوی موبایل ممنوع دارد. لوک شخصیت چپ دارد و از آلودگی هوا و بد بودن فست‌فود برای سلامتی و ضررهای سرمایه‌داری حرف می‌زند. لوک می‌خواهد مردم به هم پیوسته و مرتبط باقی بمانند در دنیای واقعی و دائم در استرس نباشند. بعد کم‌کم موبایل‌های جدیدتر وارد ماجرا می‌شود. موبایل‌های دوربین‌دار. بعد لپ‌تاپ‌های بزرگ و حجیم که فقط برای کارهای دانشگاهی و کاری استفاده می‌شود و نقش سرگرمی ندارد. 

بعد یک هو سال ۲۰۱۶ یک مینی‌سریال ۴ قسمتی می‌سازند به اسم «یک سال از زندگی دختران گیلمور».اینجا جاییست که آدم‌ها را می‌بینیم در حالی که لپ‌تاپ به دست نشسته‌اند پشت میزهای لوک و پسورد اینترنت می‌خواهند. ترفند لوک این بار این است که پسورد اشتباه به مشتری‌ها بدهد تا به جای غرق شدن در لپ‌تاپ روی قهوه‌‌ای که می‌خورند و آدم‌های دیگر شهر که برای خوردن و بریک وسط کار به کافه آمده‌اند متمرکز شوند. بعدتر شگردش لو می‌رود و مجبور می‌شود پسورد درست بدهد. و بعد ما فقط آدم‌های غرق در لپ‌تاپ را می‌بینیم که هیچ ارتباطی با هم ندارند و حتی به هم نگاه هم نمی‌کنند. همه تند و تند کار می‌کنند. همه شبیه رباتند. 

در فصل‌های اول سریال،‌ آدم‌ها را می‌بینیم که هر کدام گوشه‌ی شهر رمانی به دست گرفته‌اند و کتاب می‌خوانند. یا در غذاخوری لوک با هم معاشرت می‌کنند. در فصلی که سال ۲۰۱۶ ساخته می‌شود، کتاب دست کسی نمی‌بینیم و همه غرق در لپ‌تاپ‌اند. برای کار،‌ برای سرگرمی،‌ برای ارتباط.

دیروز داشتم به همه‌ی این‌ها فکر می‌کردم در تمام مدتی که از لایدن به آمستردام می‌رفتم و برمی‌گشتم. در قطار،‌ در ترم،‌ در اتوبوس. سه چهارم جمعیت سرشان توی گوشی بود. ایستاده،‌ نشسته، در حال راه رفتن.

حتی امروز که این پست را می‌نویسم، از لایدن به دن‌هاخ (لاهه) آمده ام و در یک کافه‌-کتاب صد و چند ساله‌ی هلندی نشسته‌ام. در اتاق‌ وسطی آدم‌ها قهوه به دست کتاب می‌خوانند. در اتاق پشتی و جلویی و پاسیو همه لپ‌تاپ به دست در حال کارند. کسی به دیگری نگاه نمی‌کند و خبری از معاشرت‌های آن چنانی نیست. همه دارند تند و تند تایپ می‌کنند. حتی من. حتی آًقای روبه‌رویی من که کتاب جلویش باز است، نود درصد زمان اینجا بودن سرش توی گوشیست. دنیای ما عوض شده. تند و سریع و در تغییر مدام. 

جلوی کافه یک تابلو هست که نوشته این کافه بیشتر از صد سال است که مردم این شهر را به هم متصل کرده. کتاب فروخته و داستان‌ها را بین آدم‌ها به اشتراک گذاشته. با جمع شدن دور میزها و معاشرت کردن‌ها و مناظرات و مباحثات سیاسی و فرهنگی و اجتماعی. همه در کنار قهوه و کیک‌های آشنا. و من دارم فکر می‌کنم صد سال پیش این کافه چه شکلی بوده؟ احتمالا آدم‌ها واقعا شبیه آدم‌های دنیای گیلمور گرلز پیشا اینترنت (منظور پیش از فراگیری اینترنت است و پیش از اینکه دنیای دیجیتال دنیای ما را تصرف کند) با هم معاشرت می‌کرده‌اند یا کتاب می‌خوانده‌اند. حالا اما همه‌اش لپ‌تاپ است و تبلت و گوشی. همه‌اش سرهای پایین و گردن‌های خم است. و غریبگی. غریبگی آدم‌ها با هم. غریبگی آدم‌هایی که در لحظه حضور ندارند و جسمشان اینجا روحشان خدا می‌داند کجاست. هرکجا که طرف مقابل توی گوشیشان هست. 

بر خلاف ده سال پیش و دوران وبلاگ قبلیم (وبلاگ سال‌های دانشگاه و خوابگاه) که هر از گاهی در آن از بدی دنیای مجازی می‌نالیدم و از مجازی شدن ارتباط‌ها، الان به عنوان آدم غایب از وطن،‌ ممنون و مدیون اینترنت و فضاهای مجازیم این باقی‌مانده‌ی سلامت روانم را که هنوز ارتباطات گرمابخشم با ایران را برایم حفظ کرده. ولی گاهی حس می‌کنم دلم می‌خواهد شبیه یهودی‌های ارتدکس در روز شنبه،‌ یک روز در هفته دیتاکس دیجیتال داشته باشم و گوشیم را خاموش و دسترسیم به اینترنت را قطع کنم. شاید این اضطراب‌هایی که این روزها از هر ده نفر ۹ نفر به آن مبتلا هستیم و از هر ۹ نفر ۷ نفر مشغول مصرف دارو هستند، ناشی از این «وصل» بودن‌های ۲۴/۷ باشد. شاید.

دیروز در تیک‌تاک تبلیغ کافه‌ای را دیدم در هلند برای «دیتاکس دیجیتال». کافه‌ای بدون اینترنت با ممنوعیت استفاده از گوشی و لپ‌تاپ فقط به منظورم وصل کردن آدم‌ها به هم. برای کتاب خواندن. برای معاشرت. کافه‌ای که ما را برگرداند به غذاخوری لوک در سال ۲۰۰۰. وقتی که آدم‌ها در هر لحظه در «اینجا»‌ و «اکنون» حضور داشتند و گاهی با یک کتاب در کیفشان این طرف و آن طرف می‌رفتند. 

  • ۳ نظر
  • ۱۷ نوامبر ۲۴ ، ۱۳:۴۸
  • مهسا -

عمویی دارم که سال ۴۹ بعد از قبول نشدن در کنکور و گذراندن سربازی به آلمان رفته و پزشکی خوانده. با همسر آلمانی‌اش آشنا شده که پرستار بوده. ازدواج کرده‌اند و بعدها عمویم تخصص روان‌پزشکی و مغز و اعصاب گرفته. همان‌جا زندگیشان را ساخته‌اند و بچه‌دار شده‌اند. خانه‌ی پدری زن‌عمویم به او ارث رسیده و در همان خانه‌ی قدیمی و کلاسیک آلمانی ساکن شده‌اند. دخترعموهایم عملا آلمانی‌اند ولی اسم هردو ایرانیست. بعدها دخترعموهایم ازدواج کرده‌اند و اسم بچه‌هایشان که عملا یک چهارم ایرانی هستند فارسیست. حتی یکی از دخترها فامیلی خودش را روی بچه‌ها گذاشته و نه فامیلی همسرش را. بچه‌هایی بلوند و چشم‌آبی از مادر و پدری آلمانی که اسم‌ و فامیل ایرانی دارند و فارسی بلد هستند چون پدربزرگشان با آن‌ها فارسی حرف می‌زند. 

عمویم از زمان بازنشستگی دچار افسردگی شده و دائم دلش هوای ایران را دارد و فارسی حرف زدن با خواهرها و تنها برادرش. هربار تلفنی با او صحبت می‌کنم بغض می‌کند از شوق فارسی حرف زدن. عمه‌ام در ایران غم این را دارد که احتمالا دیگر هرگز  برادرش را از نزدیک نمی‌بیند و عمویم اینجا غم این را دارد که به احتمال زیاد بقیه‌ی عمرش را در غربت می‌گذراند. اینکه عمویم بعد از بیش از نیم قرن کماکان آلمان را «غربت» محسوب می‌کند پشت من را می‌لرزاند و از آینده می‌ترسم. 

این بار قرار بود برای دیدن عمویم و عوض کردن حال و هوایش به بهانه‌ی رساندن امانتی از دست عمه‌ام به دیدنش بروم. سفر ۳ روزه‌ی هایدلبرگ به همین منظور برنامه‌ریزی شد. هایدلبرگ شهر موردعلاقه‌ی من در آلمان است و بسیار نزدیک به شهر محل سکونت عمویم. بار پیش که رفتیم هایدلبرم فوریه‌ی ۲۰۲۰ بود و درست پیش از شروع قرنطینه‌های کرونا. با دوستانم قرار بود برای حضور در جلسه‌ی شعرخوانی سایه به کلن برویم. برنامه‌ی سفر را برای هایدلبرگ و کل چیده بودیم و هتل‌ها و بلیط‌های قطار رزرو شده بود. دم آخر برنامه‌ی سایه کنسل شد از بیم سن زیاد او و بیماری نوظهوری که هنوز کسی نمی‌دانست چقدر خطرناک است. ما اما چون بلیط و هتل‌ها را رزرو کرده بودیم سفر را کنسل نکردیم. وقتی از سفر برگشتیم، به فاصله‌ی کمتر از دو هفته قرنطینه شروع شد و همه‌ی کشورها به لاک‌داون رفتند و سفر ناممکن شد. بعدتر هم سایه‌ی عزیز از میان ما رفت و حسرت دیدارش از نزدیک و حضور در جلسه‌ی شعرخوانی‌اش تا ابد به دل ما ماند.

این بار سفر هایدلبرگ من تنهایی بود. مدت‌هاست به سفر کردن تنهایی خو گرفته‌ام. عاشق گشتن در شهرها و کشف کردن آن‌ها هستم. کم‌تر اهل طبیعتم و بیشنر اهل شهرگردی. 

دانشگاه بزرگ شهر هایدلبرگ را دیدم، ساختمانی مشهور به زندان دانشجویی!!! که در قرن ۱۸ و ۱۹ دانشجوهای خاطی به عنوان تنبیه در آن‌ زندانی می‌شده‌اند (و گویا برایشان تفریح محسوب می‌شده). در و دیوارهای این زندان پر از گرافیتی بود. جای عجیب و منحصربه فردی بود. به کتابخانه‌ی دانشگاه که کتابخانه‌ی بسیار زیبا و پرشکوهیست رفتم و واقعا لذت بردم. بقیه‌ی روزهایم را به پیاده قدم زدن در شهر گذراندم و هوا و فضای شهر را بلعیدم.

 

روز شنبه صبح هم به قرار قبلی همراه با الفی به کوه‌های اطراف هایدلبرگ رفتیم و ریه‌هایم را از هوای تازه‌ و ناب جنگل پر کردم. جایگاه کنسرت و سخنرانی هیتلر را هم دیدم.

 

برگشتنی راهی شهر عمویم شدم. با قطار حدود نیم ساعت راه بود. عمو و زن‌عموی نازنینم در ایستگاه قطار منتظرم بودند. با ترم به یک رستوران خاورمیانه‌ای رفتیم و غذا خوردیم. حواسشان به حلال بودن غذا به خاطر من بود. بعد با ترم و اتوبوس به خانه‌شان رفتیم. این خانه از پدر زن‌عمویم به او به ارث رسیده بوده. خانه‌ی قدیمی در محله‌ی اصیل و قدیمی. از خانه‌های رویایی هلندی-آلمانی دوبلکس با پله‌های وحشتناک و شیروانی جذاب. شبیه نقاشی‌های کودکی. عمویم تعریف می‌کرد که بچه که بوده دایی‌اش از آلمان برایش لگو سوغاتی برده بوده و در لگوها خانه‌ی شیروانی‌دار بوده. عمویم حسران مانده بوده که این چه جور خانه‌ایست که سقفش مثلثیست؟! چنین چیزی ندیده بوده در اصفهان کویری... 

خانه‌شان بسیار زیبا و دل‌نشین بود. ترکیبی از مرتب بودن و ارگنایزد بودن آلمانی و سلیقه‌ی هنری ایرانی:‌فرش،‌ قاب‌های قلمکار، ساعت با قاب خاتم. بسیار بسیار زیبا. 

عمویم آلبوم‌های قدیمی‌اش را درآورد و عکس‌هایی از کودکی خودشان نشانم داد. عکس‌هایی که هرگز ندیده بودم. کودکی‌های ۴ برادر و ۳ خواهر. عکس‌های کودکی پدرم که در آن‌ها تمام مدت به عموی کوچکترم چسبیده بود. عمویی که هرگز ندیدم. پدرم و عموی کوچکم ۳ سال اختلاف سنی داشتند و بسیار بسیار به هم نزدیک بوده‌اند. دوست و رفیق و از جان عزیزتر. من هیچ از این نزدیکی خبر نداشتم. پدرم هیچوقت در مورد عمویم حرف نمی‌زند. هربار اسمش می‌آید اشک در چشمش جمع می‌شود و در خودش فرو می‌رود. برای همین من سوال نمی‌کردم. و نمی‌دانستم... ۴۴ سال از رفتن عمویم گذشته و هنوز پدرم داغدار است. دلم شکست و برای فشاری که به پدرم وارد شده در این سال‌ها و دم نزده دلم فشرده شد. عکس‌ها جذاب بودند و زاویه‌های جدیدی از پدرم، مادربزرگم،‌ و عمو و پدربزرگی که برایم فقط عکس‌های رسمی بودند در قاب بالای طاقچه بهم نشان دادند. عکس‌هایی از سال‌های دهه‌ی سی و چهل...

من از این عکس‌ها عکس گرفتم و با خانواده به اشتراک گذاشتم. همه خوشحال شدند جز پدرم که داغش از نو تازه شد. و چقدر پشیمان شدم از این کار :(‌ 

شب زود به هایدلبرگ برگشتم و روز بعد با قطار به هلند برگشتم.

سفر کوتاه ولی جذابی بود و بسیار برایم خوشایند بود.

 

 

 

 

 

  • ۵ نظر
  • ۱۵ اکتبر ۲۴ ، ۱۰:۵۷
  • مهسا -

 

این آخر هفته سفر کوتاهی به آلمان داشتم تا بتوانم عمویم را  ببینم و امانتی از سمت عمه‌ام به دستش برسانم. عمویم همراه همسرش در شهر کوچکی نزدیک هایدلبرگ زندگی می‌کند و هایدلبرگ شهر موردعلاقه‌ی من در آلمان است. اتاقی در خانه‌ای نزدیک مرکز هایدلبرگ رزرو کردم تا چند روزی را در هایدلبرگ بگذرانم و سفر کوتاه یک روزه‌ای هم به شهر عمویم داشته باشم. هربار موقع رزرو کردن airbnb با این چالش مواجهم که اجاره کردن یک اتاق بسیار ارزان‌تر از اجاره کردن یک خانه‌ی کامل درمی‌آید اما اضطراب اجتماعی‌ام واقعا انتخاب گزینه‌ی اجاره‌ی اتاق را برایم تبدیل به چالش می‌کند. با این حال تا حالا هر بار بر این حس اضطراب غلبه کرده‌ام، نتایج و خاطرات شیرینی برایم به جا گذاشته.

اتاقی که اجاره کرده بودم در خانه‌ی بسیار زیبایی در نزدیکی مرکز شهر بود در خانه‌ی پرستار بازنشسته‌ی مهربانی به اسم الفی. الفی ۶۳ ساله بود و به وضوح مسیحی نبود چون مجسمه‌ی بودای بزرگی روی طاقچه داشت. از همان لحظه‌ی اول که پایم را در این خانه گذاشتم انرژی‌های مثبت از سمت این زن دریافت کردم. الفی برایم از زندگی سخت کودکی‌اش گفت. از ۹ خواهر و برادرش و خانواده‌ی non functional کودکی. از share کردن اتاق با سه خواهر دیگرش و پوشیدن لباس‌های دست چهارم که از خواهرهایش به او می‌رسیده. از کار تمیزکاری کردن در مغازه‌های اطراف از سن ۱۱ سالگی. از پشت سر گذاشتن خانواده در ۱۸ سالگی و آمدن به هایدلبرگ برای خواندن رشته‌ی پرستاری. از دو شیفت کار کردن به عنوان پرستار و پیشخدمت رستوران از آن زمان. از دخترهایش و پدرهایشان که یکی تمام پولی که جمع کرده بوده را در قمار باخته و دیگری که آدم جالبی نبوده و رهایش کرده. از نپذیرفتن درخواست ازدواج سه مرد در زندگی‌اش چون از کنترل شدن وحشت داشته و دنبال به دست آوردن کنترل زندگی‌اش بوده. کنترلی که در خانواده‌ی پرجمعیت کودکی‌اش نداشته. برایم از سفرش با دختر پنج‌ساله‌اش به تایلند و تبت و تایوان و چین و هند گفت همراه با یک کوله‌ی ۱۲ کیلویی. برایم از زندگی پر فراز و نشیبش گفت و بعد گفت مدت‌ها بوده با کسی حرف نزده. بعد پیشنهاد داد که با ماشین خودش من را به کوه‌های اطراف هایدلبرگ ببرد تا جای زیبایی را که در آن کنسرت برگزار می‌شود و زمانی هیتلر در آن سخنرانی می‌کرده و در کودکی‌ش جایگاهی بوده برای جشن‌های سالانه‌ی وحشتناکی همراه با الکل و دراگ زیاد (که بعدها با مرگ یک پسر نوجوان متوقف و ممنوع شده). شنبه صبح زود بیدار شدم و دیدم برایم صبحانه آماده کرده همراه با چای. :)‌ بعد از صبحانه با ماشین قدیمی ۳۰ ساله‌اش من را به کوه‌های اطراف هایدلبرگ برد و جاهای محلی زیادی را نشانم داد. بهم یاد داد چطور نفسم را رها کنم و جیغ بزنم در دل جنگل و چطور بوی چوب و درخت و علف‌ها را فرو بدهم. بعد جایی را نشانم داد و گفت اینجا گروهی زن هر از گاهی می‌آیند و در دل طبیعت و جنگل و کوه، آواز کر می‌خوانند. پرسیدم که آیا وابسته به کلیسا هستند؟‌گفت کلیسای طبیعت. به طبیعت معتقدند و به اتصال به آن. من عجله داشتم برای رفتن به شهر عمویم و به همین خاطر زود برگشتیم و نمی‌شد بیشتر از آن در جاهای زیبا و جادویی هایدلبرگ بمانم. 

وقتی برگشتیم من در فکرم بود که کارت پستالی با طرحی پیدا کنم که برایم متداعی‌کننده‌ی این زن مهربان و پرانرژی باشد. کتاب‌فروشی‌ها را زیر پا گذاشتم تا کارت پستالی پیدا کردم از زنی مهربان در حال مدیتیشن کردن که از تمام وجودش گل در آمده. از نظر من آن تصویر توصیف کامل آن زن بود. وقتی موقع خداحافظی آن کارت را به او دادم شروع کرد به گریه کردن و گفت تا حالا کسی اینجور واقعیت درونش را نفهمیده بوده و اینقدر دقیق توصیفش نکرده بوده. 

قبل از اینکه کارت پستال را به او بدهم، بهم گفت که تمام تایلند و تایوان و تبت و هند و چین را به جستجوی معنویت گشته و انرژی‌ها را خوب می‌شناسد و سال‌ها با همین انرژی‌ها به درمان بیمارانش پرداخته اما انرژی که از من دریافت کرده متفاوت بوده و آن قدر به دلش نشسته که برای وقت گذراندن بیشتر با من، من را به جاهای جادویی هایدلبرگ برده. بعد هم گفت از مادر و پدرم تشکر کنم برای تربیتم. اشک من حقیقتا درآمد و چنان حس افتخاری بهم دست داد که قابل توصیف نیست. 

دیروز که برگشته بودم  هلند،‌ در حال آشپزی بودم که پیام پرمهری از او دریافت کردم که در انتهای آن گفته بود که برای من همیشه یک اتاق مجانی در خانه‌اش دارد و هروقت خواستم می‌توانم به هایدلبرگ سفر کنم بدون نگرانی اینکه شب کجا بمانم. 

این احساسات خوب و زیبا را مدیون این هستم که بر اضطراب اجتماعی‌ام غلبه کردم و به جای گرفتن خانه‌ی مجزا اتاقی گرفتم در خانه‌ی یک زن آلمانی. این سومین برخورد این چنینی‌ام بود با زن‌های مسن آلمانی و بر خلاف زن‌های مسن هلندی،‌جز خوبی از آن‌ها ندیدم. 

 

از عمویم و هایدلبرگ جداگانه می‌نویسم. احساس کردم الفی،‌ شایسته‌ی این بود که پستی جداگانه و فقط مختص خودش داشته باشد. 

 

  • ۵ نظر
  • ۰۸ اکتبر ۲۴ ، ۱۶:۴۴
  • مهسا -

از چند ماه پیش ذوق و شوق این رو داشتم که قراره تو ۴ ماه در ۵ کشور مختلف باشم. 

هلند-اسپانیا-ایران-ترکیه-آلمان.

هفته‌ی پیش با سفر به مونیخ پرونده‌ی هیجان‌انگیز سفرهای بهار و تابستان بسته شد. 

خیلی بچه که بودم از زن‌عموی آلمانیم اسم مونیخ رو شنیده بودم. یک شب خواب دیدم که عموم قراره منو با خودش به «مریخ» ببره! گریه می‌کردم و می‌گفتم که نمی‌خوام برم. می‌گفتم می‌خوام پیش مامان و بابام بمونم. می‌‌گفتم دلم براشون تنگ می‌شه. ولی همه بهم می‌گفتن باید برم چون آینده‌ی بهتری برام رقم می‌خوره. 

الان که بزرگ شدم و به اون روزها فکر می‌کنم نمی‌فهمم خوابم به جز وحشت همیشگیم از جدایی از پدر و مادرم و گم شدن، و وحشتم از آسمان شب و سیاره‌های دیگه -به لطف اذیت کردن‌های برادر بزرگترم که هربار می‌خواست جیغمو دربیاره می‌گفت میرم تو آسمون گم می‌شم. حتی باعث شده بود از چرخ و فلک بترسم چون می‌گفت میره می‌رسه به ماه و تو اونجا جا می‌مونی و دیگه مامان و بابا رو نمی‌بینی :)))‌- این بخش رو که در مورد زندگی بهتر بوده از کجا می‌آورده. تا جایی که من یادم میاد اصلا از این حرف‌ها نبود اون موقع و از نظر همه خانواده و فامیل ایران بهترین جا بود. ولی به هرحال این خواب -شاید هم کابوس- همیشه تو ذهن من موند. همیشه دلم می‌خواست برم این «مریخ» خواب بچگیم رو ببینم. این آخر هفته فرصتش به لطف کنسرت Adele پیش اومد! 

من عاشق سفر با قطارم و هنوز بعد از ۶ سال وقتی سوار قطارهای اروپایی می‌شم قوه‌ی تخیلم شروع به کار می‌کنه و قصه‌پردازی می‌کنه. برای همین سفر با قطار رو به سفر هوایی ترجیح می‌دم. یه چیزی حدود ۸ ساعت با قطار راهه از اینجا تا مونیخ و من این مسیر رو با قطار رفتم و برگشتم. توی راه مناظر زیبا رو تماشا کردم،‌ سریال دیدم،‌ کار کردم و کتاب خوندم. قبل از اینکه فرصت کنم خسته بشم به مقصد رسیدم. جایی که اجاره کرده بودم اتاق کوچک ولی زیبایی بود در خونه‌ی یه خانم پیر (۸۱ ساله)‌ آلمانی. پسرش کارهای اجاره دادن رو از طریق سایت انجام می‌داد. رسیدم خونه‌ش و با پیرزنی به غایت دوست‌داشتنی روبه‌رو شدم که احساس کردم پیری منه :دی عاشق رنگ صورتی بود و عاشق گربه. کلی خونه‌ش فانتزی و عروسکی و جادویی بود و همه چیزش صورتی و گربه‌ای. به قدری همه چیز زیبا و دوست‌داشتنی بود که چشمام از خوشحالی برق می‌زد. ضمنا خانومه مسیحی بود و سردر خونه‌ش صلیب نصب بود. خونه ش برای من وایب خونه‌ی پرآرامشی رو داشت که توش خدا حضور داره.

صبح روز اول مرکز شهر رو گشتم و دلی از عزا درآوردم با بیکری‌های هیجان‌انگیز آلمانی و نون و شیرینی‌های خوشمزه‌شون. یه تعدادی کتاب‌فروشی زیبا و مغازه‌های هری پاتری هم رفتم که علامت زده بودم تو نقشه برای رفتن :))‌ هر شهری می‌رم دنبال کتابفروشی‌هاش می‌گردم. 

بعد برگشتم خونه و برای عصر لباس عوض کردم و راهی کنسرت شدم. جمعیت باورنکردنی بود و نظم هم باورنکردنی. از کنسرت بی‌نظیر ادل در فضای باز لذت بردم. پسر کناریم ۱۲ ساعت از سنگاپور اومده بود برای کنسرت!‌۳۰۰۰ یورو بلیط هواپیما داده بود تا به کنسرت خواننده‌ی محبوبش برسه. من اصلا این حجم از فن بودن برای هیچ چیز و هیچکس رو درک نمی‌کنم :)) ولی اینقدر هیجان‌زده بود که می‌لرزید از خوشحالی و ناباوری دیدن ادل. کنسرت واقعا زیبا بود و خوش گذشت تو فضای باز. آخر کنسرت هم چشمم به جمال ماه زیبا بالای سالن روشن شد که اینقدر زیبا می‌درخشید که منظره رو برام به‌یادماندنی‌تر کرد. 

 

 

 

همون شب چند تا استوری گذاشتم از کنسرت و یکی از بچه‌های قدیم هم‌ورودیمون تو دانشکده فنی - ولی از مکانیک- بهم پیام داد و گفت با خانومش مونیخن اونام (هلند زندگی می‌کنن اونا هم ولی یه شهر دور. خانومش که اونم از همون بچه‌های مکانیک هم‌ورودیمون بود دانشجوی phdه) و گفت اگر دوست داشتم می‌تونم با اونا برم برای گشت و گذار روز بعد. من هرچی گشتم چیز خاصی تو مونیخ برای دیدن پیدا نکردم به جز یه تعدادی موزه‌ی هنری که من واقعا اهلش نیستم. تصمیم گرفته بودم برم Deutsche Museum که موزه‌ی علم و فناوری بود. بهش گفتم و گفت اونا هم دوست دارن برن همونجا. خلاصه که قرار گذاشتیم روز بعد با هم بریم این موزه.

اون شب بعد از کنسرت که رسیدم خونه (نزدیک ۱۲ شب) دیدم که خانوم پیر صاحبخونه پشت در اتاق برام یه تیکه کیک توت‌فرنگی گذاشته و بهم شب بخیر گفته. برای من که عادت کردم هیچوقت هیچکس تو خونه منتظرم نباشه خیلی زیبا و دل‌گرم‌کننده بود. یه لیوان چای ریختم و با اون کیک دل و جانم رو شیرین کردم.

روز بعد صبح زود پاشدم و رفتم جز صبحانه خوردن تو یه کافه‌ی زیبا،‌ رفتم از یه کتابفروشی کارت پستال زیبای گربه‌ای بگیرم که برای خانوم صاحبخونه پیغام تشکر بنویسم و بهش بدم.

بعد از اینکه کارت پستال موردنظرمو پیدا کردم رفتم موزه. بچه‌ها رو دیدم و با هم موزه رو دیدیم. اونا مکانیکی بودن و هزار بار مهندس‌تر از من و در نتیجه همه چیزو -از موتور قطار گرفته تا موشک فضاپیما- می‌تونستن برام به صورت علمی و با فرمول توضیح بدن :)))‌ ولی موزه‌ش اصلا به جذابیتی که تو ذهن من بود نبود. خیلی کلاسیک بود و اصلا اینترکتیو نبود.

 

بعد از موزه با هم رفتیم یه رستوران لبنانی ناهار خوردیم -من اینقدر فقط نون و شیرینی خورده بودم که حاضر بودم روحم رو برای یه تیکه گوشت یا مرغ بفروشم :))))- و بعد برگشتیم هتل اونا نماز خوندیم و بعد رفتیم پارک المپیک. اونجا نشستیم و ساعتها با هم حرف زدیم از هر دری و اون احساس نیازم به معاشرت با آدم‌های خوب و درست و حسابی ولی فروتن و بی‌ادعا کاملا ارضا شد. خیلی خیلی هم‌صحبتیشون چسبید و حس خوب بهم داد. 

بعد دیگه شب بود و برگشتم خونه. روز بعدش یکشنبه بود و همممممممه چیز تو آلمان بسته بود به جز یه تعدادی کافه. رفتم تو یکی از این کافه‌ها قهوه بخورم در حالی که بارون میومد بیرون. بعد دیگه رفتم ایستگاه قطار و گیر سیستم افتضاح قطارهای آلمان افتادم که آدم فقط می‌دونه بلیطش کیه ولی هیچ ایده‌ای از اینکه کی سوارشون می‌شه و کی به مقصدش می رسه نداره :))) خداروشکر ولی با کمی بدوبدو شب قبل از ۱۲ رسیدم خونه و سفر مونیخ (مریخ:دی)م رو به پایان رسوندم.

 

پ.ن: درمورد قصه‌ی من و ستاره‌ها و آسمان شب بعدتر خواهم نوشت. 

  • ۴ نظر
  • ۳۰ آگوست ۲۴ ، ۱۵:۱۳
  • مهسا -

یه کم نبودنم طولانی شد! گفتم بیام یه آپدیتی بدم.

این مدت خیلی پرخبر و پر از بالا و پایین بود. رفتم ایران، دوباره خاله شدم، رفتم ترکیه، برگشتم ایران و بعد برگشتم هلند. همه چیز in a nutshell. :دی
این مدت اینقدر خوش گذشت که همه‌ش می‌ترسیدم یه اتفاق بد بیفته. انگار توقع نداشتم یه ماه همه چیز خوب باشه. ولی این یه ماه واقعا فوق‌العاده بود. امیدوارم هیچوقت فراموش نکنم لحظه‌ها و قاب‌هاش رو.

فردای روزی که رسیدم ایران همراه مادرم رفتم دندونپزشکی برای معاینه‌ی ایمپلنت مادرم که دکتر گفت عهههه بیا همین روز تو رم جراحی کنم و ایمپلنت بذارم برات. من گفتم بیخیال من وقت ندارم،‌کسی نمیتونه ازم مراقبت بعد از جراحی انجام بده و .... . دکتر هم هی اصرار که نههه!‌وقت نمیگیره و تا قبل رفتنت درست میشه و مراقبت هم نمی‌خواد. خلاصه که دکتر گولم زد و جراحی رو همون روز بین مریض انجام داد! بعد که انجام داد گفت خب. حالا دیگه نمیشه غذای سفت بخوری و فقط باید غذای نرم بخوری و سوپ و اینا. :| و من اینطوری بودم که خب آخه آدم حسابی!‌ من که گفتم الان کسی نمی‌تونه مراقبت کنه از من و غذا برام بپزه :))) کمی هم خورد تو ذوقم که پس این همه برنامه من برای خوردن غذاهای خوشمزه چی میشه؟! ولی دیگه کار از کار گذشته بود و جراحی انجام شده بود. 

جراحیم که تموم شد اومدم بیرون و دیدم مهراد پیش مامان و بابام تو اتاق انتظاره. گفتم چی شده؟! گفتن قرار شده فردا صبح زودش خواهرم زایمان کنه. :| 

فرداش من با بیحالی ناشی از جراحی و خونریزی + بیحالی ناشی از اینکه عملا هیچ غذایی نمیتونستم بخورم + درد و زق زق دندون + بی‌خوابی چندین روزه + در حال مصرف آنتی بیوتیک رفتم بیمارستان که همراه خواهرم شب رو بمونم. خدا رحم کرد واقعا و اون شب خوب گذشت :))‌ نی‌نی ما به دنیا اومد. اسمش رو برادرش روش گذاشته بود و تا شب قبل به دنیا اومدنش هم اسمش رو به ما لو نداد. آقا مهرسام کوچولوی ما ۲۰ خرداد به دنیا اومد (که آرزوی مهراد بود. چون خودش متولد ۲۰ مرداده و دلش می‌خواست برادرش هم همون ۲۰م باشه). روزای اول روزای خیلی سختی بود چون نی‌نی رو بابت زردی خیلی بالا تو بیمارستان نگه داشتن و اجازه ندادن بیاریمش خونه. روزهای بعد هم دستمون بند آزمایش‌های مدام و دستگاه نور و این چیزا بود. ولی اینقدر این نی‌نی عزیز و لطیف و دوست‌داشتنی بود که هیچ کدوم این چیزا به چشممون نمیومد. 

از طرف دیگه من قرار بود اون وسط‌ها چند روزی برم ترکیه برای عروسی دو تا از دوستای خیلی عزیز کارشناسیم که خیلی سال بود ندیده بودمشون چون آمریکا بودن. وقت لباس خریدن نداشتم و لباس خواهرم رو گرفتم :))‌فقط کفش خریدم و راهی ترکیه شدم. سفر بی‌نظیری بود و هرچی ازش بنویسم کمه. از تجدید دیدارها با دوستای کارشناسی، تولدی که دور هم برای من و دو تا از دوستام گرفتیم،‌ پیاده رفتن‌های بی‌هدف تو خیابونای استانبول تا ساعت ۳ شب، چای و باقلواهای ساعت ۱۲ شب روی پشت بوم مشرف به مسجد آبی،‌ پرسه‌ زدن‌های تو مسجدهای محلی و خیابونای پر شیب و عجیب و مرموز مرکز شهر. از هر بخشش که بنویسم،‌از بی‌خیالی اون چند روز و از فارغ از دنیا بودن، از تماشای آدم‌ها، از غرق شدن در محبت‌ها، از قشنگترین و لاکچریترین عروسی که توش حضور داشتم، از اصالت احساسات و محبت‌ها،‌ و ... . از هرچی بنویسم و با هر کلمه‌ای که بنویسم کمه. اون ۴ روز ترکیه رفت نشست یه گوشه‌ی قلبم به عنوان تجربه‌ی بسیار دوست‌داشتنی و عزیز. 

ار استانبول که برگشتم باز دستم بند دندونپزشکی بود و خریدهای روزهای آخر و تجدید دیدارها و تلاش برای نخوردن نی‌نی عزیز. پایان سفرم هم شد تولد خودم و اون قشنگی که واسم داشت وقتی بعد از ۶ سال امکان اینو داشتم که تولدمو کنار خانواده‌م باشم و با اونا جشن بگیرمش در حالی که مهرسام مثل بچه کوالا بهم چسبیده بود و مهراد محکم بغلم کرده بود. 

 

روزهای خوب و قشنگی که قابل تکرار نیستن. وقتی بزرگترها هی میگن که قدر لحظات رو بدونین تا بعدا حسرت نخورین،‌ من واقعا نمی‌دونم چطوری دقیقا. یعنی در لحظه‌ می‌دونم که اون لحظه‌ها و قاب‌ها چققققققققققققدر باارزشن تا حدی که گریه‌م میگیره از اینکه نمی‌تونم لحظه‌ها رو ثبت کنم و فریز کنم. ولی بعدش چی؟ دیگه چه کاری ازم برمیاد؟ دیگه چطوری باید قدر بدونم که حسرت نداشته باشم در آینده؟‌ حسرت نداشتن و تجربه نکردن مجدد این روزها رو؟

 

پ.ن: ۳۱ ساله شدم. الهی شکر. 

  • ۴ نظر
  • ۲۵ جولای ۲۴ ، ۱۳:۲۳
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی