هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲۷ مطلب در دسامبر ۲۰۲۴ ثبت شده است

روزهای گذشته و کل تعطیلات کریسمس آسمان ما خاکستری بوده و هوا به شدت دلگیر. تعطیلی مغازه‌ها و نبود شور و شوق و جنب و جوش در شهر -کریسمس تعطیلات خانوادگیست و آدم‌ها آن را در خیابان نمی‌گذرانند- هم مزید بر علت شده بود که خلقم تنگ شود و حسابی انرژیم کم شود. تصمیم گرفتم روز سرد شنبه را به قطار سواری و دیدن شهر آمرسفورت بگذرانم :)) آمرسفورت شهریست نزدیک اوترخت و شنیده بودم که شهر تاریخی و قشنگیست و برای خانه خریدن هم مناسب است. با خودم گفتم هم فال است و هم تماشا. می‌روم آمرسفورت را می‌بینم و فضا و محیطش را هم برآورد می‌کنم. با قطار تا ایستگاه فرودگاه رفتم که از آنجا قطار عوض کنم به سمت آمرسفورت. ساعت ۱۲ رسیدم ایستگاه فرودگاه. قطار آمرسفورت ساعت ۱۲:۰۸ حرکت می کرد و ۴۰ دقیقه‌ای راه بود تا آمرسفورت. همینطور که ایستاده بودم دم تابلوی زمان قطارها، دیدم قطاری هست ساعت ۱۲:۰۳ به سمت نیمیخن،‌ شهری در جنوب شرقی هلند و تقریبا نزدیک مرز آلمان. سریع گوشیم را درآوردم و چک کردم ببینم تا نیمیخن چقدر طول می‌کشد و دیدم ۱.۵ ساعت طول مسیر است. در عرض ۳ دقیقه تصمیم گرفتم به جای آمرسفورت بروم نیمیخن! :)) و سریع پریدم توی قطار. همینقدر ناگهانی و بی‌برنامه! :)) 

در راه کمی درمورد این شهر سرچ کردم و جاهای قشنگش را بوکمارک کردم توی گوگل مپ و کمی هم درمورد تاریخش خواندم. این شهر قدیمی‌ترین شهر هلند است که تاریخش به ۲۰۰۰ سال قبل برمی‌گردد زمانی که امپراطوری روم از آن برای ساخت یک کمپ نظامی استفاده کرده است. در سال ۱۹۴۰ و در پی حمله‌ی آلمان نازی به هلند، نیمیخن اولین شهری بوده که به اشغال آلمان درآمده و در سال ۱۹۴۴، هواپیماهای آمریکایی به اشتباه نیمیخن را بمباران کرده اند در حالی که قصد داشته‌اند شهری در آلمان را بمباران کنند. در این حمله مرکز شهر به شدت آسیب می‌بیند و ۷۵۰ نفر کشته می‌شوند. در سال‌های قبل از ۲۰۰۰، این شهر چپترین و سوسیالیست‌ترین شهر هلند بوده تا جایی که به آن لقب «هاوانای رود وال» را داده‌اند. هاوانا پایتخت کشور سوسیسالیستی کوبا و وال اسم رودیست که نیمیخن در کناره‌ی آن ساخته شده است. 

همکار هلندی‌ام اهل شهر تیلبرخ است ولی در نیمیخن درس خوانده و از زمان دانشجویی همان‌جا ماندگار شده است. خیلی دوست داشتم ببینم این شهر چطور شهریست که اینطور همکار ما را مجذوب خود کرده که ترجیح می‌دهد هفته‌ای سه روز فاصله‌ی دو ساعته‌ی خانه تا آفیس را طی کند ولی به شهر دیگری نقل مکان نکند. در این دیدار چند ساعته از این شهر، کاملا متوجه شدم که نیمیخن مثل لایدن جادویی در خودش دارد که آدم‌ها را مجذوب و اسیر خودش می‌کند. طوری که بخواهند همه‌ی عمر در آن بمانند.

واقعا شهر زیبا و البته به شدت هلندی‌ و وایتی بود. جمعیت مهاجر آن خیلی کم به نظر می‌آمد و با اینکه شهر دانشجوییست، دانشجوهایش هم مثلا لایدن دانشجوهای وایت اروپایی‌اند. 

همینطور که در شهر راه می‌رفتم و بناهای قدیمی به جامانده از روم باستان را تماشا می‌کردم و قلعه‌ها و کلیساهای زیبایش را می‌دیدم، چشمم به مغازه‌ای افتاد که خود خود جادو بود. چیزهای جینگیلی پینگیلی و همینطور عتیقه می‌فروخت و زیرزمینی داشت که بوی نا می‌داد و وقتی آدم واردش می‌شد حس می‌کرد وارد سرداب توی هری‌پاتر شده! :)) 

اینقدر در این مغازه حس‌های جادویی تجربه کردم که قابل توصیف نیست.

  

بعد هم به کلیسای بزرگ و اصلی شهر رفتم که به مناسبت کریسمس نمایشگاه داشت و بچه‌ها در حال بازی کردن و نقاشی کردن در آن بودند و آرزوهای سال نوییشان را می کشیدند و بزرگترها آرزوهایشان را می‌نوشتند و از درخت کریسمس آویزان می‌کردند.

 

بعد از آن صومعه‌ای دیدم که زمانی محل اقامت خواهران روحانی بوده و بعد تبدیل شده به خانه‌ی فرهنگی و حالا نمایشگاه موسیقی جاز در آن برپا بود. ساختمان‌های قدیمی و جذاب. 

 

جذاب‌ترین چیزی که دیدم، این بود که خیلی اتفاقی از یک سری پله رفتم بالا و بالای یک تپه با ویوی بسیار زیبا و جذابی به رود وال، کلیساس کوچک چندضلعی دیدم که درش باز بود به مناسبت تعیطلات کریسمس. واردش که شدم که انگار وارد مسجد جامعه اصفهان شده باشم! ساختمانی بسیار قدیمی، با معماری خیلی قدیمی و با بوی نا.  حس و وایب عجیبی داشت این کلیسا. موهای پشت گردنم سیخ شده بود از هیبت فضا و پیچیدن صدا در فضا. یک موسیقی کلیسایی هم در حال پخش بود که فضا را سنگین‌تر هم می‌کرد. 

     

با توجه به سرمای هوا بیشتر از این در شهر قدمن زدم و با قطار به خانه برگشتم. ولی روز جذاب و خوشحال‌کننده‌ای داشتم و نتیجه‌ی spontaneous بودنم موفق و شادی‌آفرین بود. :دی ضمن اینکه قطارسواری طولانی خوش گذشت و موفق شدم زمان بیشتری با کتابی که داشتم در کیندلم می‌خواندم صرف کنم. واقعا شاید بهترین تصمیمی که گرفتم خریدن این کیندل باشد. چنان کتاب‌خواندن را برایم آسان کرده که همینطور تند تند کتاب می‌خوانم و می‌روم سراغ کتاب بعدی. چون کتاب‌های کاغذیم بسیار حجیم و سنگین‌اند و معمولا در کیف دستی‌ام جا نمی‌شوند و نمی‌توانم با خودم اینور آنور ببرمشان. بر خلاف کیندل که در کیف دستی‌ام جا می‌شود و بسیار سبک و خوش‌دست است. شب‌ها هم که زیر پتو و با چراغ‌های خاموش با همین کیندل کتاب می‌خوانم تا خوابم ببرد. می‌توانم بگویم که بهترین چیزی بوده که امسال خریدم.

 

بعد هم که رسیدم خانه در صندوق پستی‌ام پاکت نامه‌ی اسرارآمیزی پیدا کردم که از آلمان پست شده بود! خیلی هیجان‌انگیز بود باز کردن آن و دیدن نامه‌ و هدیه‌ کوچک و بسیار جذاب دوستانم که از ایران از طریق بستگانشان در آلمان برایم پست کرده بوند. اینقدر ذوق کردم که همینطور بالا و پایین می‌پریدم از خوشحالی. اغلب احساسم در زندگی «لوزر بودن» و «شکست‌خوده بودن» است. ولی گاهی وقت‌ها در چنین لحظاتی حس می‌کنم همین که در زندگی ام چنین دوستان خوبی برای خودم پیدا کرده‌ام و چنین دوستی‌های نابی ساخته‌ام که موفق می‌شوند از دل روستایی در استان فارس و در حال گذراندن طرح دوران پزشکی دل من را وسط زمستان خاکستری و دلگیر شهر کوچکی در کشور بسیار کوچکی در یک قاره اینورتر شاد کنند و روی لبم لبخند بنشانند، نشان می‌دهد که در زندگی نه تنها شکست نخورده‌ام، بلکه خیلی هم خوشبختم. 

شکر! 

  • ۷ نظر
  • ۳۰ دسامبر ۲۴ ، ۱۲:۵۵
  • مهسا -

دل‌تنگی مثل یک موجود زنده‌ی انگلیست در خیال من. موجود زنده‌ای که در گوشه‌ای پنهان می‌شود مترصد فرصتی که از گوشه‌ی امنش بیرون بخزد و آرام آرام بیاید توی وجود یک انسان بی‌نوا و آهسته آهسته به ذرات روح و جسمش بچسبد. به دیوار خیالش و به داخل گلویش. بغض بشود در گلویش. آه بشود در دهانش. اشک بشود در چشمانش. دل‌تنگی از جاهایی می‌رسد و در لحظاتی که آدم هیچ انتظارش را ندارد. مثلا یک روز تعطیل نشسته‌ای کتابی می‌خوانی در مورد یک دانشمند. در بخش‌هایی از کتاب از خط سرهمی انگلیسی برای نوشتن استفاده شده است. از خط سرهمی یاد امضای خودت می‌افتی که حروف را بی‌قاعده به هم چسبانده‌ای تا امضای به ظاهر بزرگسالانه‌ای از دل خطوط بیرون بیاوری. یکهو از امضای کج و کوله‌ی خودت یاد امضای صاف و صوف پدرت می‌افتی. امضایی که می‌نشست زیر کارنامه‌هایت که معلم‌ها را مطمئن کند که نمراتت به سمع و نظر خانواده رسیده. امضایی که می‌نشست زیر رضایت‌نامه‌های اردوها که مجوز بیرون رفتنت از چاردیواری آجری مدرسه و میله‌های پشت پنجره‌ها و نفس کشیدن بیرون آن فضای همیشگی بود. امضایی که بارها تلاش کرده بودی تقلید کنی نه برای جعل امضای پای کارنامه‌ها که برای اینکه به خودت ثابت کنی می‌توانی خط‌های به آن صافی بکشی. ولی هیچوقت موفق نشدی. آن امضا فقط از دستان هنرمند و توانای بابا برمی‌آید. به خودت می‌آیی می‌بینی در حالی که داری کتاب هیجان‌انگیزی درمورد زندگی یک دانشمند می‌خوانی چشمانت خیس‌اند و چیزی قلبت را فشرده کرده و بغض به گلویت چسبیده. کتاب را کنار می‌گذاری و می‌پذیری که دل‌تنگی در غیرمنتظره‌ترین زمان ممکن و از غیرمنتظره‌ترین روزنه‌ی ممکن به درونت خزیده. پاهایت را جمع می‌کنی توی شکمت و می‌گذاری دل‌تنگی تمام وجودت را در بربگیرد. چون جنگیدن با آن بی‌ثمر است. تسلیم می‌شوی. می‌گذاری که بیاید و شیره‌ی جانت را بمکد و برود. می‌دانی که می‌گذرد؛ که همیشه گذشته است. 

  • ۲ نظر
  • ۲۶ دسامبر ۲۴ ، ۱۳:۲۴
  • مهسا -

بالاخره رسیدیم به روز کریسمس و روز آخر این تعهد شخصی که به خودم داده بودم برای نوشتن هر چیزی. در این روز مقدس از خدا می‌خواهم که به من استمرار آن فردی را عطا کند که خودش را با خواندن تمام پست‌های من و دیسلایک کردن آن‌ها شکنجه می‌کند ولی از تعهدش کوتاه نمی‌آید! :))

 

موضوع انتخابی‌ام برای نوشتن امروز موضوع خوشحال‌کننده‌ای نیست ولی به نظرم موضوع خیلی مهمیست. 

 

حدود ۸-۹ ماه پیش اتفاقی فیلم تقریبا قدیمی (۲۰۰۲) دیدم با عنوان The Magdalene Sisters. این فیلم بر اساس داستان واقعی زندگی سه دختر و سرنوشت‌های متفاوت و بعضا دردناک آن‌ها نوشته شده در رختشویخانه‌های ماگدالنا -وابسته به صومعه‌های کلیسای کاتولیک تحت اداره‌ی خواهران روحانی- در ایرلند. من تا پیش از دیدن این فیلم هیچ پیش‌زمینه‌ی ذهنی از این بخش از تاریخ نداشتم. کلیسای کاتولیک در ایرلند از قرن ۱۸ تا اواخر قرن ۲۰ -سال ۱۹۹۶،‌ اینقدر نزدیک که حتی من متولد شده بودم- رختشویخانه‌هایی را اداره می‌کرده که نیروی کارش از به بردگی گرفتن دخترانی تامین می‌شده که «دختران خراب» جامعه محسوب می‌شده‌اند. کسانی که مورد تجاوز قرار گرفته‌اند، یا خارج از ازدواج باردار شده‌اند یا حتی از نظر جامعه یا خانواده به قدر کافی باحیا نبوده‌اند. در کنار این رختشویخانه‌ها موسسات دیگری بوده تحت عنوان Mother-and-child homes که در آن‌ها بچه‌های متولدشده خارج از ازدواج را به زور از مادرانشان می‌گرفته‌اند و به صورت غیرقانونی برای سرپرستی به خانواده‌ی «خوب» مسیحی می‌سپرده‌اند. اینکه چه ظلم و ماجراهای وحشتناکی در داخل این رختشویخانه‌ها در جریان بوده بر مردم پوشیده بوده تا سال ۱۹۹۳. در این سال یکی از صومعه‌ها به خاطر هزینه‌ها زمینش را به فروش می‌گذارد. در حیاط این صومعه قبر بی‌نام و نشان ۱۵۵ زن کشف می‌شود و این می‌شود شروع یک رسوایی بزرگ برای دستگاه کلیسا. تخمین زده می‌شود که ۳۰ هزار زن در قرن ۱۹ و ۲۰ در این رختشویخانه‌ها به بیگاری گرفته شده باشند. بخش زیادی از آنچه در این رختشویخانه‌ها می‌گذشته بنا به قانون محرمانگی کلیسا عملا مخفی مانده و آن بخشی که کشف شده از داستان‌های بازماندگانیست که بعد از رسوایی در ۱۹۹۳ هنوز زنده بوده‌اند یا خانواده‌هایشان موفق شده‌اند که داستانشان را بازگو کنند. این داستان‌ها همانطور که می‌توانید حدس بزنید به سوء استفاده‌ی روانی و فیزیکی جهت بیگاری کشیدن محدود نمی‌شود و شامل داستان‌های وحشتناکی از سوء استفاده‌های جنسی و تجاوز است. 

شواهدی وجود دارد که در تمام این سال‌ها دولت ایرلند با کلیسا برای فرستادن زن‌ها به این رختشویخانه‌ها همکاری می‌کرده اگرچه تلاش زیادی کرده که نقش خودش را انکار کند. بازماندگان و خانواده‌ها و انجمن‌های حمایتی از آن‌ها سال‌ها تلاش کرده‌اند که دولت ایرلند این پرونده را به صورت کامل بررسی کند و دولت تا جایی که توانسته از زیر بار آن فرار کرده. اما در سال ۲۰۱۳ مجبور به پذیرش بخشی از مسئولیت شده و بالاخره در همان سال دولت ایرلند به صورت رسمی از بازماندگان و خانوادگان قربانیان عذرخواهی می‌کند و غرامت می‌پردازد. در این عذرخواهی رسمی،‌ به این بخش از تاریخ ایرلند تحت عنوان «شرم ملت ایرلند» اشاره می‌کند. 

حتی بعد از این عذرخواهی از طرف دولت، کلیسا از پذیرش مسئولیت، عذرخواهی یا تلاش برای پرداخت غرامت به بازماندگان سر باز می‌زند. سال ۲۰۱۸ پاپ در بازدید از دوبلین بالاخره به این ماجرا اشاره می‌کند و عذرخواهی می‌کند. 

آخرین این رختشویخانه‌ها در سال ۱۹۹۶ در ایرلند بسته می‌شود. چیزی که به شدت من را در کلیت این داستان تحت تاثیر قرار داد،‌ حتی بیش از نزدیکی زمانی این وقایع به عصر حاضر،‌ این است که در نهایت این رختشویخانه‌ها به خاطر جرایم انسانی که مرتکب شدند بسته نشدند. بلکه به خاطر اختراع و همه‌گیری ماشین لباسشویی عملا بلا استفاده شدند و بسته شدند. 

 

دیدن آن فیلم و دنبال کردن ماجرای این رختشویخانه‌ها روی من خیلی تاثیرگذار بود. بعد از دیدن آن فیلم، دوست عزیزی خواندن کتاب Small Things Like These را به من توصیه کرد که در بخشی از آن به این رختشویخانه‌ها اشاره می‌شود. 

این کتاب کتاب بسیار کوچک و کم‌حجمیست نوشته‌ی Claire Keegan نویسنده‌ی ایرلندی در سال ۲۰۲۱. کتاب مستقیما در مورد این رختشویخانه‌ها نیست و اگر بدون پیش‌زمینه‌ی ذهنی به سراغ خواندن آن بروید،‌فکر نمی‌کنم به قدری که باید از خواندن آن لذت ببرید یا متوجه عمق زیبایی داستان بشوید. در این کتاب به این رختشویخانه‌ها اشاره می‌شود ولی بدون هیچ جزئیاتی. توصیه می‌کنم اگر قصد خواندن این کتاب را داشتید -که به کتاب مهمی در ادبیات ایرلند تبدیل شده و در مدارس تدریس می‌شود- حتما آن فیلم را قبلش ببینید.  

امسال -سال ۲۰۲۴- فیلمی با همین نام از روی این کتاب ساخته شد. از آنجا که این داستان در ایام کریسمس می‌گذرد من دیدن فیلم را به امروز موکول کرده بودم به صورت مناسبتی. از دیدن فیلم هم لذت بردم اگرچه انتخاب زیاد مناسبی برای چنین روزی نبود چون اصلا حال و هوای شادی نداشت. حس می‌کنم میزان زنده بودن کتاب و تلاش برای پررنگ کردن وجه مثبت داستان خیلی بیشتر بود تا فیلم. فیلم حال و هوای خاکستری داشت که با وج.د هوای به شدت خاکستری بیرون انتخاب مناسبی برای امروز نبود. 

با این وجود دیدن آن فیلم The Magdalene Sisters و خواندن کتاب The Small Things Like These را توصیه ‌می‌کنم و اگر حوصله‌ی خواندن کتاب ندارید، دیدن فیلمش را توصیه می‌کنم. منتها بعد از دیدن The Magdalene Sisters. ضمنا کتاب به فارسی هم ترجمه شده و با عنوان چیزهای کوچکی مثل اینها توسط نشر بیدگل چاپ شده (در طاقچه هم موجود است). 

 

  • ۷ نظر
  • ۲۵ دسامبر ۲۴ ، ۱۵:۴۷
  • مهسا -

امروز کادوی کریسمسم رو گرفتم. درست شب کریسمس رفتم پاسپورت هلندیم رو تحویل گرفتم.

اصلا نمی‌تونم حسم رو توصیف کنم وقتی پاسپورتو داد دستم. تو دستم سنگین بود. مجبور شدم همون لحظه بشینم. حس می‌کردم یه ماهیم که یهو بهم گفتن تا حالا تو حوض بودی الان می‌تونی بری دریا. شاید اصلا نرم تو دریا ها. ولی همین که امکانش رو دارم،‌ باعث شد یهو خیلی حس عجیبی رو تجربه کنم. منظورم از حوض چیه؟ ایران و ۱۳ کشوری که بدون ویزا میشد بهشون سفر کنیم (به اضافه حوزه شنگن که من به خاطر ویزام امکان سفر بهش رو داشتم). دریا چیه؟ ۱۴۹ کشور بدون ویزا. 

اینو اون موقعی فهمیدم که چند روز پیش به همکارام داشتم می‌گفتم که خیلی دوست دارم برم مراکش ولی با پاسپورت ایرانی نمی‌شه. ویزا نمی‌دن. بهم گفتن خب الان که دیگه می‌تونی بری. گفتم آخه تابعیت دوگانه ممکنه براشون مشکل داشته باشه. با وجود تابعیت ایرانم ویزا ندن. گفتن ویزا می‌خوای چی کار؟ و اون موقع بود که فهمیدم مراکش ویزا نمی‌خواد و ذهن من اینقدر محدودیت کشیده که نمی‌تونسته اینو تصور کنه. :)))‌ 

برای من که از بچگی عاشق دیدن جهان بودم و در آرزوش بودم، این تغییر ناگهانی شرایط خیلی حس عجیب بهم داد.  حالا اصلا هیچ جا هم نمی‌رم ها :))))‌ می‌دونم هم که بهم می‌خندین حالا.:)) ولی خب چی کار کنم. واقعا حس عجیبیه برای کسی که هی پشت در این ویزاها مونده یا تا مرحله آخر مصاحبه یه شرکت خوب رفته و به خاطر ایرانی بودن به سینه‌ش دست رد زدن.  

 

امروز Teams شبیه سرزمین ارواح بود. همه تعطیلات بودن به جز من و یه همکار ترک و ۳ تا همکار فیلیپینی. اون فیلیپینی‌ها که تایم زونشون با ما جور نیست و بقیه‌ی روز ما آفلاین بودن. من بودم و این همکار ترک و کاملا بیکار بودیم :)) یعنی کل روز کتاب خوندم. هیچ کاری نبود برای انجام دادن. خیلی خوشم میاد اینجور مواقع که هم مرخصی نیستم هم کار نداریم انجام بدیم :))‌ سالای قبل یه خروار کار می‌نداختن رو دوش من موقع تعطیلات. این سری پایان پروژه‌مون بود و کاری هم نبود که بذارن واسم. خیلی خوش گذشت. 

فردام که دیگه کریسمسه. امروز شهر پر از جنب و جوش بود. همه بدو بدو دنبال خریدهای دقیقه‌آخری بودن. خیلی خوشگل بود همه چیز. بعضی سالا غمم می‌گرفت وقتی می‌دیدم امشب همه خانواده‌ها دور هم جمع می‌شن و ماها تنهاییم. امسال اما غصه نیومد تو دلم. منم می‌رم ایران. می‌رم پیش خانواده‌م. نوبت منم میشه. 

:)‌

  • ۲ نظر
  • ۲۴ دسامبر ۲۴ ، ۲۰:۰۲
  • مهسا -

از روزی که بلیط ایران خریدم -همین ۳-۴ روز پیش- حالم خیلی بهتره. انگار یه چیزی دارم که به انتظارش رویاپردازی کنم و تو ذهنم لحظه لحظه‌شو تصور کنم. لحظه‌ی بغل کردن مهراد. لحظه‌ی بوسیدن مهرسام و اینکه با وجود شباهتم به مامانش،‌ ممکنه غریبی کنه و گریه کنه و دلم بشکنه که خاله‌ی ناشناسم براش. به بغل کردن مامان و بابام. خواهر و برادرام. زن‌داداش‌هام که خیلی خیلی دوستشون دارم. حتی به خرگوش و خوکچه هلندی برادرم و عروس هلندی مامان بابام هم فکر می‌کنم. جزئیات خونه،‌ جزئیات فرودگاه و مسیر فرودگاه تا خونه رو تو ذهنم بازسازی می‌کنم. تصور می‌کنم املا گفتن به مهراد رو و دالی کردن با مهرسام رو. پیاده‌روی با مامان و بازار رفتن با بابارو. به جزئیات همه‌ی اینا اینقدر فکر می‌کنم که برام تبدیل به تصاویر زنده می‌شن. حس می‌کنم کل سال کار می‌کنم برای سالی یکی-دو ماه که بتونم پیش خانواده‌م باشم. البته که اینجوری نیست. البته که هزار تا چیز دیگه وجود داره که تو طول سال ازشون خوشحال می‌شم و با دیدنشون ذوق می‌کنم. ولی همه چیز در برابر دیدن و بغل کردن خانواده برام ناچیز و بی‌ارزشه. 

از الان تا ۱ ماه و نیم دیگه می‌تونم بشینم واسه خودم رویاپردازی و تصویرسازی کنم... :) 

  • ۳ نظر
  • ۲۳ دسامبر ۲۴ ، ۲۱:۰۳
  • مهسا -

حقیقت اینه که امسال کریسمس رو از همه‌ی سال‌های پیش بیشتر دوست داشتم. این مدت خیلی حس و حال دلم،‌ چیزهایی که می‌خوندم و چیزهایی که می‌دیدم کریسمسی بودن. ۶ سال طول کشیده که به اینجا برسم. از کریسمس ۲۰۱۸ تا الان. ولی وقتی داشتم به دلیلش فکر می‌کردم می‌دیدم که به خاطر گذشت زمان نیست. به خاطر اینه که پارسال مادر و پدرم این وقت اینجا بودند و در تجربه‌ی این فضا و وایب با من شریک شدند. یه جوری انگار یه بخشی از محیط که من نمی‌تونستم باهاش کانکت بشم و به خوبی تجربه‌ش کنم و یه فاصله و دیواری بین خودم باهاش حس می‌کردم، به واسطه‌ی اشتراک گذاشتنش با پدر و مادرم اون دیوار و حائل رو از دست داد و به قلب و جان و وجود من پیوست. همون طوری که حس و حالم نسبت به این شهر از وقتی با خواهر و خواهرزاده‌م به اشتراک گذاشتمش تغییر کرد و هزار بار برام دوست‌داشتنی‌تر شد گوشه به گوشه‌ش. حالا وقتی با مامان بابام درمورد این فضا و حس و حال حرف می‌زنم کاملا می‌دونن از چی حرف می‌زنم و براشون غریبه نیست و این که برای اونا غریبه نیست باعث میشه من هم حس کنم که برای من هم دیگه غریبه نیست. حس عجیبیه و نمی‌تونم توضیحش بدم همینقدر بگم که حس می‌کنم تجربیات و چیزها تا به اشتراک گذاشته نشن برای من معنی پیدا نمی‌کنن.

 

امروز می‌خواستم برم کریسمس مارکت دن‌هاخ که پارسال با مامان و بابام رفته بودم و امروز روز آخرش بود. ولی آخرش پشیمون شدم و نرفتم. هم چون سرد بود،‌ هم چون می‌خواستم تصویرش برام تصویر خودم در کنار پدر و مادرم باقی بمونه و با تجربه‌ی جدیدی جایگزین نشه. به جاش نشستم فیلم Mary نتفلیکس رو دیدم که گذاشته بودم روز کریسمس ببینم. این فیلم رو همین امسال ساختن و من خیلی ذوق داشتم که روایت مریم رو از دیدگاه انجیل در قالب فیلم ببینم. ولی خب واقعا واقعا مریم مقدس ایرانی رو خیلی بیشتر دوست داشتم ازش. این یه جوری بود انگار مریم توش فقط نقش واسطه داشت. انگار مثلا جبرئیل تاس انداخته بود به اسم این دختر در اومده بود که مادر مسیح بشه. نه اینکه وجود مریم به خودی خود تقدسی داشته باشه به خاطر ویژگی‌های خودش که تبدیلش کنه به آدمی که مسیح رو به این دنیا بیاره. یه تفاوتی دیدم بین این دو روایت که باعث شد بفهمم که خب من نگاه خودمون به مریم رو خیلی بیشتر دوست دارم :)) و به نظرم فیلم مریم مقدس که ایران ساخته بود فیلم خیلی قشنگی بود و در قلب من جا داره. ولی اگر دوست داشتین مریم از دیدگاه مسیحیت رو ببینید، بد نیست این فیلم. 

 

  • ۲ نظر
  • ۲۲ دسامبر ۲۴ ، ۲۰:۴۶
  • مهسا -

دیشب شب یلدا رو خونه‌ی دو تا از دوستام گذروندم. شب هم پیششون موندم و امروز ظهر برگشتم لایدن. خیلی حس خوبی بود. دلم گرم شد و حالم خوب شد وقتی خنده‌هامون کنار هم خونه رو پر کرد. عاشق خونه‌شونم اینقد که توش انرژی مثبت و حال خوب هست. 

امروز برگشتنی رفتم کریسمس مارکت لایدن و بعد هم رفتم سر بزنم به کلیسای محلی مورد علاقه‌ی خودم که هر شنبه می‌رم. منتها اون موقع‌هایی که من می‌رم هیچکی نیست یا نهایتا یکی دو تا پیرزن یا پیرمرد هلندی هستن. :))‌ ولی هفته‌ی قبل کریسمس و ایستر همه یهو مسیحی میشن و میان کلیسا دعا کنن و شمع روشن کنن و آرزوهاشون رو برای سال نو بنویسن. این شور و نشاط رو خیلی دوست دارم. ولی معذب میشم نمی‌تونم هر قدر دلم خواست تو کلیسا بمونم واسه خودم بچرخم. کریسمس که بگذره کلیسا خالی می‌شه دوباره و مال خودم می‌شه!‌:)) بعد اومدم بیرون برم یه دفتر پست پیدا کنم که کارت پستالمو بفرستم که دیدم کلیسا بزرگه که همیشه بسته‌س و بلیط می‌خواد رفتن توش بازه! رفتم تو دیدم تو این کلیسا یه گروه دارن سرود کریسمسی می‌خونن و بقیه شمع روشن می‌کنن و آرزوهاشونو می‌نویسن و از درخت کریسمس آویزون می‌کنن. خیلی قشنگ بود حسش. 

این روزهای منتهی به کریسمس رو خیلییییی دوست دارم. قشنگ رنگ و روح و صدای شهر عوض می‌شه. شروع کردم به خوندن داستان سرود کریسمس چارلز دیکنز که راستش تا حالا نخونده بودم. تصمیم گرفتم هر سال این وقت بخونمش. خیلی حس جالبی می‌ده به آدم. 

 

  • ۱ نظر
  • ۲۱ دسامبر ۲۴ ، ۱۹:۰۱
  • مهسا -

دیروز یازدهمین روز متوالی بود که هلند رنگ آفتاب به خود ندیده بود. رکورد قبلی یک رکورد ده‌روزه بود مربوط به سال ۱۹۹۳ ( به سن من!). همه جا خاکستری بود. به قول یک مقاله‌ی روزنامه‌ی هلندی 50 shades of gray! دو روز آخر با تمام وجودم احساس می‌کردم در طلب نورم. در طلب روشنایی. انگار تمام ذرات وجودم داشتند فریاد می‌کشیدند و التماس نور می‌کردند. دیروز ساعت ۳ و نیم یکهو در آسمان یک رنگین‌کمان پیدا شد. نزدیک غروب بود و آفتاب و نوری دیده نمی‌شد. ولی رنگین کمان یعنی وجود نور. نوید شکسته شدن ۱۱ روز تاریکی را با این رنگین کمان گرفتیم. من تا چشمم به رنگین کمان افتاد از خوشحالی جیغ زدم و بالا پریدم. اشک توی چشم‌هام جمع شده بود. در این آسمان تمام خاکستری نشانی از رنگ پیدا شده بود. 

امروز صبح که بیدار شدم، مثل هرروز از پنجره بیرون را نگاه کردم به امید دیدن نور. و این بار مثل یازده روز قبلی ناامید و سرخورده نشدم! آفتاب کم رمقی روی شهر را پوشانده بود. خورشید توی آسمان بود و آسمان آبی بود. انگار تصویر سیاه و سفید شهر دوباره رنگی شده بود. اشک توی چشم‌هام جمع شد. لبخند روی لبم نشست و از شادی رقصیدم. یاد انسان‌های باستانی افتادم و رقصشان دور آتش یا زیر باران. من امروز از شادی «نور» رقصیدم. 

از خوشحالی عکس آفتاب را استوری کردم. دیدم تمام استوری‌های مربوط به هلند از آسمان آبی و آفتاب کم‌رمق امروز است. همه به هم پیوند داده شده بودیم با این التماس نور. دوستی پیام داد و گفت در دوران تحصیل در رشته‌ی معماری، تکلیف درسی داشته‌اند  برای نشان دادن «حبس نور». می‌گفت استادشان برایشان از این می‌گفته که تمام مفاهیم با ضد خودشان معنی پیدا می‌کنند. نور وقتی معنا دارد که تاریکی باشد. می‌گفت آن روزها در ایران همیشه آفتابی حرف استاد برایش بی‌معنی بوده. ده سال طول کشیده و یک مهاجرت و رفتن به قاره‌ی کناری تا معنای حرف آن استاد را بفهمد. ما اینجا تاریکی را لمس کرده‌ایم و درک کرده‌ایم. حالا ذره‌ای نور و روشنایی برایمان همان تقدسی را دارد که آتش برای انسان‌های باستانی داشته. نور را ستایش می‌کنیم و از شادی حضورش می‌رقصیم و قدر وجودش را می‌دانیم. 

کتابی که این شب‌ها قبل خواب و مچاله‌شده زیر پتو با کیندل می‌خوانم یک کتاب علمی تخیلی است به اسم Dark Matter. ایده‌ی کتاب تکراریست ولی پرداخت آن خوب و زیباست. درمورد جهان‌های موازیست و اینکه چطور انتخاب‌های ما جهان‌های متفاوت را می‌آفرینند. شخصیت اول کتاب قدر زندگی که دارد را نمی‌داند و در حسرت انتخاب‌هاییست که نکرده و فداکاری‌هایی که کرده و این «چی می‌شد اگر»ها ذهن و دلش را کدر می‌کند و شیرینی آنچه را که دارد آن طور که باید و شاید حس نمی‌کند. وقتی همه‌ی این‌ها از او گرفته می‌شود، تازه شروع می‌کند به قدردانی آنچه که داشته است و می‌گوید از کجا می‌دانستم چقدر شیرین است آن چه که دارم مادامی‌که جور دیگرش را تجربه نکرده بودم؟ 

همه چیز با ضد خود معنی پیدا می‌کند. هم‌نشینی با تنهایی، عشق با بی‌عشقی،‌ زیبایی با زشتی، آزادی با محدودیت، عدالت با ظلم. و نور با تاریکی. 

 

پ.ن۱: طنز ماجرا بر من پوشیده نیست که در روز بلندترین شب سال «نور» را جشن گرفته‌ام. 

پ.ن۲: اینکه برای نوشتن پ.ن قبلی چت‌جی‌پی‌تی را باز کردم و ازش پرسیدم ترجمه‌ی «The irony is not lost on me» به فارسی چیست و عبارت «طنز ماجرا بر من پوشیده نیست» را از پیشنهادهای چت‌جی‌پی‌تی کپی پیست کردم اینجا باعث می‌شود نگران زبان فارسی توی مغزم بشوم. :))‌

  • ۳ نظر
  • ۲۰ دسامبر ۲۴ ، ۱۰:۵۹
  • مهسا -

امشب با همکارهام رفتیم یه رستوران هندی تو آمستردام که من تعریفشو کرده بودم. فردا آخرین روز کاری یکی از همکارامونه که داره از شرکت می‌ره و قصدمون این بود که این مراسم خداحافظیش باشه. من سر راه رفتم یه لوازم التحریری هلندی خیلی لوکال و براش کارت پستال گرفتم که براش نوشته بنویسیم. خیلییی خوشحال شد.

و من واقعا غم و غصه‌ی رفتنش رو حس می‌کنم توی قلبم الان. این چند وقت اخیر زیاد با هم حرف زده بودیم و چند بار همدیگه رو دیدیم و از این حالت دائم مجازی بودن خارج شدیم و این برای هم واقعی‌ترمون کرده. اینه که رفتنش واقعا منو اذیت کرد. همکار محبوبم بود واقعا.

الان دارم فکر می‌کنم همون کار ریموت رو ترجیح میدم.:( ارتباطاتمون خشک و کاری بمونه و دوستانه نشه که با رفتن یه نفر غصه بخوریم.:(

  • ۱ نظر
  • ۱۹ دسامبر ۲۴ ، ۲۳:۳۸
  • مهسا -

با مادرم و برادر کوچکترم رفته بودیم دبیرستان غیرانتفاعی فراز که نتیجه‌ی آزمون ورودی من را بگیریم. قبول شده بودم و با اختلاف خیلی زیاد از نفر دوم اول شده بودم. همه‌ی درس‌ها را صد زده بودم و همه‌ی کادر مدرسه می‌خواستند من را ببینند. من پشت مامان قایم شده بودم چون از اینکه توجه‌ها روی من باشد احساس شرم می‌کردم. همیشه می‌خواستم نامرئی باشم. خوبی فرزانگان این بود که همیشه به من امکان نامرئی بودن می‌داد. اینقدر همه خوب بودند که من هرقدر هم می‌خواستم خوب باشم معمولی بودم و به دور از توجه. اینجا اما همه‌ی توجه‌ها روی من بود و خیالم راحت بود که قرار نیست مدرسه‌ی من باشد و این کابوس مرکز توجه بودن همان‌جا و در همان دفتر مدرسه به پایان می‌رسد. مامان اما خوشحال بود. بهم افتخار می‌کرد. از اینکه سربلندش کرده بودم خوشحال بود. بهم گفت هرجا دوست داشته باشم می‌بردم. گل از گلم شکفت. گفتم کلیسا وانک. عاشق کلیسا بودم. مامان خندید. رفتیم کلیسای وانک و برادر کوچکترم که ۸ سالش بود از همان بدو ورود به کلیسا زد زیر گریه. چسبیده بود به مامان و گریه می‌کرد. عظمت فضا جوری تحت تاثیر قرارش داده بود که باعث شده بود ناخودآگاه گریه کند. مامان پیش برادرم ماند تا من بروم و برای خودم داخل کلیسا بچرخم. برادرم چشم‌هایش را محکم بسته بود و باز نمی‌کرد.

حسی که برادرم به کلیسا داشت،‌ من همیشه به آسمان داشتم. آسمان برایم معما بود، باشکوه بود،‌ عظیم بود. شب‌های تابستان که در ایوان خانه‌ی مادربزرگ می‌خوابیدیم، هربار دراز می‌کشیدیم به آسمان پرستاره‌ی بالای سرم نگاه می‌کردم. آن روزها قدر نبودن آلودگی نوری را نمی‌دانستم. نمی‌دانستم که یک روزی می‌رسد که چراغ‌های آسمان را نمی‌بینم بس که چراغ‌های شهر پرنور و روشنند. از زل زدن به آسمان وحشت می‌کردم. موهای پشت گردنم سیخ می‌شد. با خودم فکر می‌کردم به هزاران و میلیون‌ها ستاره‌ی بالای سرم. به آن افسانه‌ی قدیمی مادربزرگم که می‌گفت هر کسی یک ستاره در آسمان دارد برای خودش. دنبال ستاره‌ی خودم می‌گشتم. اما باز می‌ترسیدم. هر از گاهی چشمانم را محکم می‌بستم تا چشمم به ستاره‌ها نیفتد. تا آن تصویر عظیم درخشش ستاره‌ها با پس زمینه‌ی سیاه مطلق آسمان از جلوی چشمم برود. گاهی که یادم می‌رفت چشمانم را ببندم،‌ بعد از مدتی زل زده به ستاره‌ها -جوری که انگار هیپنوتیزم شده باشم- ناگهان حس می‌کردم دارم خفه می‌شود. همان حسی که وقتی زیر آب فرو می‌رفتم -بی آن که شنا بلد باشم- تجربه می‌کردم. غوطه‌وری-شناوری-کمبود اکسیژن-جنگیدن برای زنده ماندن. آن موقع‌ها اسم چیزی که تجربه می‌کردم را نمی‌دانستم. الان می‌ دانم که احتمالا پنیک اتک بوده که باعث می‌شده نفسم بند بیاید و قلبم جوری درد بگیرد که حس کنم در حال مرگم. رابطه‌ی من با آسمان و ستاره‌ها همین شکلی بود. یک رابطه‌ی Love-hate کلاسیک. 

یادم نیست از کی این پنیک اتک‌ها موقع تماشای آسمان متوقف شد. شب‌ها توی خوابگاه می‌رفتم می‌نشستم زیر آسمان و زل می‌زدم به ماه. مهم نبود ماه در چه فازی باشد و چه شکلی باشد. دوست داشتم تماشایش کنم. تماشا کردن ماه حالتی را در من بیدار می‌کرد که هیچ چیز دیگری آن کار را با من نمی‌کرد. شب هایی که ماه پیدا نبود -پشت ابر بود یا آن قدر هلال نازکی بود که با چشم غیرمسلح قابل دیدن نبود- حس خفگی می‌کردم. انگار کسی چراغ توی دل من را خاموش کرده بود. 

این رابطه با آسمان اما محدود به ماه بود. وقتی آسمان را نگاه می‌کردم فقط ماه را می‌دیدم. انگار ستاره‌ها برایم نامرئی بودند. انگار آسمان سیاه سیاه بود و فقط یک شیء‌ آسمانی -ماه- در آن می‌درخشید. 

یادم نیست از کی شروع کردم به دیدن ستاره‌ها. شاید همین سال‌های اخیر. کم‌کم ستاره‌ها دیدنی شدند و از آن حالت نامرئی برایم خارج شدند. این بار وقتی تماشایشان می‌کردم برایم معما بودند و عظیم ولی دیگر به من حس خفگی نمی‌دادند و دیگر من را نمی‌ترساندند. مدت‌ها این عشق را در دلم نگه داشتم و با خودم فکر می‌کردم که کاش بیشتر از ستاره‌ها می‌دانستم. کاش زودتر از این‌ها -وقتی دبیرستانی بودم- در کلاس‌های آسمان‌نمای اصفهان شرکت کرده بودم. کاش بلد بودم ستاره‌ی قطبی را پیدا کنم یا صورت‌های فلکی و ستاره‌ها را در نقشه‌ی بی‌کران آسمان تشخیص می‌دادم. برایم شگفت‌انگیز بود اینکه کسانی هستند که وقتی به این سیاه بی‌کران بالای سر نگاه می‌کنند می‌توانند تصاویری در این صفحه ببینند که من نمی‌بینم و می‌توانند از بین آن هزاران نقطه‌ی روشن بالای سر چند تایی را جدا کنند و اسمشان را بگویند. انگار نقشه‌ی گوگل مپ باشد منتها در آسمان. این حسرت با من بود و راهی هم برای رهایی ازش در ذهنم نبود. 

تا سال پیش و دیدن پوستر کلاس نجوم بزرگسالان تیمار. وقتی پوستر کلاسش را دیدم حتی لحظه‌ای مکث نکردم. پیام دادم و شروع کردیم به برنامه‌ریزی برای کلاس‌ها. من دو دوره در کلاس‌های تیمار شرکت کردم. با هر جلسه،‌‌ نقشه‌ی آسمان برایم خواندنی‌تر شد و مثل هر چیز دیگری با هر دانستنی ترسم از آسمان کم‌کم به شوق و عشق تبدیل شد. تا جایی که این مدت که شب‌ها سیاره‌ی مشتری در آسمان خیلی درخشان بود،‌ اگر یک شب تماشایش نمی‌کردم و باهاش درددل نمی‌کردم،‌ دلم برایش تنگ می‌شد. یک شب ساعت ۲ شب از خواب پریدم چون دلم برای مشتری تنگ شده بود. رفتم پشت پنجره و دیدمش که چطور با شکوه و زیبایی می‌درخشد. خیالم راحت شد که سر جایش است. برگشتم توی تخت و به بقیه‌ی خوابم رسیدم.  

امسال یکی از بهترین کارهایی که برای خودم انجام دادم،‌ دنبال کردن این علاقه‌‌ای بود که فکر می‌کردم شروعش مربوط به کودکیست و از من گذشته که تازه شروع کنم به یاد گرفتن. حالا وقتی آسمان را نگاه می‌کنم چشمانم خیلی سریع صورت‌های فلکی مختلف را تشخیص می‌دهد. صفحه ی آسمان را مثل نقشه می‌خوانم. جای ستاره‌ی قطبی،‌ ستاره‌ی وگا،‌ ستاره‌ی شباهنگ، رجل،‌ ابط الجوزا، کاپلا، دنب و الدبران را خیلی سریع پیدا می‌کنم و بهشان لبخند می‌زنم. این شب‌ها که مشتری و زهره خیلی درخشان‌اند،‌ تماشای این دو سیاره هم بهم حس خیلی خوبی می‌دهد. 

حس می‌کنم این یاد گرفتن پایه‌ی نجوم، درهای جدیدی را به رویم گشوده به سوی دنیایی عظیم و پرشکوه. خواندن کتاب‌های علمی تخیلی هم تلاش دیگر من است برای باز کردن درهای ذهنم به این دنیای عظیم. دارم به دنیاهای دیگری فکر می‌کنم که به رویم بسته است و هیچ وقت درشان را نزده‌ام...

یک حس خوبی که تماشای آسمان و عظمتش به من می‌دهد،‌ همان نامرئی بودنیست که همیشه دنبالش بوده‌م. وقتی دنیا اینقدر عظیم است و کهکشان راه شیری، منظومه شمسی، سیاره‌ی زمین اینقدر در آن گم و ناپیداست،‌ فردیت من چه جایی در این جهان دارد؟ من نامرئی‌ام. هیچم. نیست‌م. و این فکر آرامش‌بخش‌ترین فکر ممکن است برای من همیشه مضطرب همیشه شرمگین...

  • ۲ نظر
  • ۱۸ دسامبر ۲۴ ، ۱۲:۰۵
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی