هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲۷ مطلب در دسامبر ۲۰۲۴ ثبت شده است

در این سال‌های که اینجا بوده ام، همیشه کسانی به حلقه‌ی ایرانی‌های دور و برم اضافه شده است. همیشه کسانی در حال آمدن بوده اند و گروه تلگرامی ایرانی‌های آمستردام که آن زمان عضو دویست و چندمش بودم حالا ۱۳۰۰ عضو دارد. عادت کرده‌ام که هر بار که به جلسات کتاب‌خوانی می‌روم و یا در کنسرت‌ها و ایونت‌های ایرانی، آدم‌های جدید ببینم. گاهی کسانی که دائم همه جا حضور داشته‌اند حضورشان کم‌رنگ شده. بچه‌دار شده‌اند، به شهر دیگری در هلند نقل مکان کرده‌اند، یا به کشور دیگری مهاجرت کرده‌اند. ولی همیشه همه چیز در مهاجرت بود. یک سری آدم ایرانی بودیم که ایران را پشت سر گذاشته بودیم و حالا داشتیم دنیای جدیدی برای خودمان خلق می‌کردیم و این دنیاهای جدید با هم اشتراک و نقاط تلاقی داشتند. این وسط عده‌‌ی انگشت‌شماری هم بودند که بعد از تمام شدن درسشان نتوانستند کار پیدا کنند و لاجرم به ایران برگشتند تا برای مهاجرت بعدی اقدام کنند. همه چیز اما باز حول رفتن از ایران بود. انگار ایران یک گذشته‌ی پشت‌ سر گذاشته‌شده بود برای همه‌مان که ازش به عنوان منبع الهام و فرهنگ و ادبیاتمان حرف می‌زدیم، اما احساساتمان نسبت بهش از جنس نوستالژی بود و همیشه در گذشته. ایران در گذشته بود و قرار هم بود بماند. 

دیروز اما خیلی غیرمنتظره یکی از اعضای ثابت جلسات کتابخوانی گفت که بعد از بیش از بیست سال زندگی در هلند، وسایل خانه‌اش را به فروش گذاشته و دارد به ایران برمی‌گردد. گفت از این تصمیم خیلی خوشحال است و بعد از سال‌ها فکر کردن به آن بالاخره توانسته به قطعیت برسد در مورد آن و به زودی خداحافظی همیشگی خواهد کرد از ما. ما همه شوکه شدیم. ایران یکهو از «گذشته» به حال و آینده آمده بود. یک نفر اینجا داشت از ادامه‌ی زندگی در ایران حرف می‌زد. از «آینده» در ایران. یک نفر نوستالژی‌بازی را کنار گذاشته بود و تصمیم گرفته بود با واقعیت و حال روبه‌رو شود و سر و کله بزند. اتفاق جدید و عجیبی بود در حلقه‌ی ایرانی‌های دور و بر من. چیزی که زننده‌ی جرقه‌ای بود برای فکر کردن و گفتگو کردن درمورد این تصمیم. تصمیم به بازگشت. بازگشت به جایی از کره‌ی زمین که با تمام وجود دوستش داریم. 

  • ۳ نظر
  • ۰۷ دسامبر ۲۴ ، ۱۹:۳۹
  • مهسا -

از اولین روزهایی که هلند بودم تا الان (که شش سال گذشته)‌ اینقدر خوش‌شانس بودم که تو جلسات «چیزخوانی» دوهفته یک‌بارمون شرکت کنم. جمعی ایرانی جوون -اغلب دانشجو یا کارمند- با رنج سنی نزدیک هم (بین ۲۵ تا ۴۰) که دو هفته یک بار جمع می‌شیم دور هم تو دانشگاه فو و در مورد کتاب،‌ پادکست،‌ شعر و فیلم حرف می‌زنیم. کتاب بهانه‌س و فرهنگ و اشتراک محصولات فرهنگی وسیله و هدف وصل شدنمون به هم و ارتباط پیدا کردن با هم. واقعا در روزهای سیاه افسردگی این جلسات منو نجات دادن. حتی تو روزهای سیاه کرونا هم جلسات رو به صورت آنلاین ادامه دادیم که برای من که ایزوله‌ی ایزوله بودم تنها دریچه‌ی نور بود. 

امروز هم جلسه داریم و دارم پا می‌شم که برم. گاهی واقعا سخته تو روزهای سرد و کوتاه زمستون تا آمستردام رفتن و برگشتن. ولی تلاش می‌کنم خودم رو مجبور کنم به رفتن. چون این ارتباطات انسانی زنده می‌کنه روحم رو و شادابیم رو حفظ می‌کنه. چی بهتر از این که بهانه‌ش هم کتابه؟ :) 

  • ۳ نظر
  • ۰۶ دسامبر ۲۴ ، ۱۶:۲۴
  • مهسا -

زهرا از بچه‌های سال بالایی مدرسه‌مان بود. هیچ‌وقت با هم دوست نبودیم و هیچ‌وقت ارتباط نزدیکی نداشتیم. ولی چون فامیل دور دوست صمیمی من بود، دورادور می‌شناختمش. بعداها در اینستاگرام فالو‌ش کردم. دانشجوی دکتری برق بود و تکواندوکار حرفه‌ای و مربی تکواندو. عاشق انرژی مثبت توی پست‌ها و استوری‌هایش بودم این سال‌ها. دو هفته پیش متوجه شدم برای دوره‌ی کوتاه ریسرچ به سوییس آمده. بهش پیام دادم که اگر هوس سفر به هلند به سرش زد، حتما به من خبر بدهد که همدیگر را ببینیم. کار عجیبی بود شاید. چون هیچوقت در مدرسه حتی هم‌کلام نشده بودیم و واقعا دوستی نداشتیم با هم. اما انرژی مثبت و حس خوبی که ازش می‌گرفتم باعث می‌شد فکر کنم از نزدیک می‌‌شناسمش. به ده دقیقه نکشیده زهرا پیامم را جواب داد و گفت الان هلند است!‌ ذوق کردم و قرار و مدار گذاشتیم برای دیدار در لایدن. 

امروز از صبح رفتم کتابخانه و مشغول کار شدم و ساعت ۳ در کافه‌ی محبوب و مشهور من در لایدن قرار گذاشتیم. (این کافه در کل هلند مشهور است :))‌ دلیل؟ شبیه سرزمین نارنیاست. در ورودیش از داخل یک کمد است و داخلش واقعا زیبا و رویاییست. ) 

چند ساعتی در کافه با هم گپ زدیم و بعد باز چند ساعتی در خیابان‌های شهر قدم زدیم. اصلا انگار نه انگار که هیچ‌وقت در دوران مدرسه دوست نبوده‌ایم. شبیه دو دوست قدیمی کلی حرف مشترک داشتیم برای زدن. واقعا خوش گذشت به من و روحم تازه شد. 

انرژی گرفتن‌های من شده همین دیدارهای گه‌گاهی عصرانه و شبانه با دوستان و آشنایان قدیمی (مدرسه-دانشگاه-خوابگاه-سمپادیا) که گذرشان به هلند می‌افتد و چند ساعتی با هم وقت می‌گذرانیم. 

* سنت‌نیکلاس

  • ۲ نظر
  • ۰۵ دسامبر ۲۴ ، ۲۱:۵۴
  • مهسا -

بعد از زیادی حرف زدن از کتاب، نوبتی هم که باشد نوبت سلامتی جسم است. من از بچگی به خودم قبولانده‌ام که تنبلم و توانایی ورزش کردن ندارم. واقعا هم همینطور بودم. ولی از ۳۰ سالگی که گذشتم، نگرانی‌ام بابت سلامتی جسمی شروع شد. ترس از اینکه زود پیر و ناتوان شوم و کسی هم که نیست که دستم را بگیرد یا کمکم کنم چسبید بیخ گلویم. تا حدی که شب‌ها قبل از خواب به آن فکر می‌کردم و گریه می‌کردم. همین شد که عزمم را جزم کردم برای گنجاندن ورزش در برنامه‌ی روزانه. آدم باشگاه رفتن که نیستم. نه حوصله‌اش را دارم نه رویش را. این شد که با بادیگرام آشنا شدم و پریجهان. در واقع پریجهان را چندین سالی می‌شناختم از طریق دوستانم که با پیج اینستاگرامش ورزش می‌کردند. ولی هیچ وقت علاقه‌ای نشان نداده بودم برای پیوستن به آن‌ها. یک روز وارد پیج اینستاگرامش شدم و تصمیم گرفتم ثبت نام کنم و ورزش در خانه را به برنامه‌ی زندگی‌ام اضافه کنم. هرچند که وقتی ثبت نام می‌کردم فکر می‌کردم مثل همه‌ی بارهای قبلی این ورزش در خانه هم نهایتا ۳ روز دوام داشته باشد. ولی ثبت نام کردن برای ماه اردیبهشت همانا و هنوز هفته‌ای ۵ روز ورزش کردن همانا. یک جورهایی ورزش رفته توی لیست کارهایی که نمی‌توانم فراموششان کنم. مثل غذا خوردن، نماز خواندن، مسواک زدن. به جز اینکه به احساس شادابی و سلامتی فیزیکی‌ام کمک کرده،‌از شر فکرهای آزاردهنده هم رهایم کرده. حداقلش این است که بهم این احساس را می‌دهد که دارم کاری برای خودم انجام می‌دهم و به صورت منفعل به انتظار پیری ننشسته‌ام. مضاف بر آن، روزهایی که حالک خوب نیست و سگ سیاه افسردگی را کنار خودم می‌بینم و هیچ کار مفیدی ازم برنمی‌آید، آخر شب که به روزم نگاه می‌کنم حالم از خودم بد نمی‌شود برای انجام ندادن هیچ کار مفیدی، چون حداقل حداقلش ورزشم را انجام داده‌ام. واقعا که نجات‌دهنده در زندگی بزرگسالی داشتن روتین است. آدم را از افسردگی دور نگه می‌دارد. 

  • ۲ نظر
  • ۰۴ دسامبر ۲۴ ، ۱۵:۵۱
  • مهسا -

امروز خواندن کتاب The Netanyahus را تمام کردم. کتاب جالبی بود با مایه‌ی طنز. نویسنده Joshua Cohen یک نویسنده‌ی یهودی آمریکایی-اسرائیلی است که زمانی با یک استاد تاریخ در آمریکا دیدار کرده که یهودی بوده ولی تخصصش تاریخ یهود نبوده. این استاد نزدیک مرگش خاطراتی تعریف کرده برای نویسنده که یکی از آن خاطرات بازدید کوتاه بن زیون نتانیاهو، پدر نخست‌وزیر کنونی اسرائیل از یک دانشگاه کوچک در آمریکا بوده. بن زیون دنبال موقعیتی بوده برای تدریس که بتواند به واسطه‌ی آن در آمریکا بماند. برای شغلی در این دانشگاه کوچک اپلای کرده و دیدار یک روزه‌ی پرماجرایی از این دانشگاه داشته برای مصاحبه و ارائه‌ی تمرینی. بن زیون به جای دیدار تنها از این شهر،‌ بی‌اطلاع همراه با همسر و ۳ پسرش (که پسر وسطی همان بنیامین نتانیاهوی معروف است) به این شهر می‌رود و موقعیت طنز باورنکردنی می‌سازد. نویسنده، این خاطره‌ی واقعی آن تاریخدان را می‌گیرد و بر اساس آن این رمان را می‌آفریند. در این رمان شخصیت‌هایی اضافه شده‌اند و از نو پرداخته شده‌اند و جزئیات تخیلی به داستان اضافه شده. در نتیجه این رمان تخیلی-تاریخی است. در این کتاب نویسنده بدون این حوصله‌ی ما را سر ببرد اشارات کوتاهی به تاریخ یهود و صهیونیسم و ایدئولوژی نتانیاهوی پدربزرگ و پدر و پسر می‌کند که برای من بسیار آموزنده و سرگرم‌کننده بود. 

نویسنده به وضوح هم‌فکر نتانیاهوی افراطی نیست. ولی اینکه صهیونیست محسوب می‌شود یا نه و اینکه دقیقا چه نظری درمورد فلسطینی‌ها دارد بر من روشن نیست. به همین خاطر کتابش را دست دوم خریدم نه نو. چون از تصور حمایت کردن از نویسنده‌ای که صهیونیست باشد چندشم می‌شد. البته که امیدوارم که نویسنده صهیونیست نباشد...

 

  • ۱ نظر
  • ۰۳ دسامبر ۲۴ ، ۲۰:۱۹
  • مهسا -

چند وقت اخیر موفق شدم دوباره به عادت قدیمی «خواندن» برگردم. ماه‌ها همینطور به کتاب‌های توی قفسه‌ی کتابم زل می‌زدم و هرچه می‌کردم نمی‌توانستم سراغ هیچ کدام بروم. تا یک روزی در آگوست که در یک عصر کش‌دار که حوصله‌م سر رفته بود، کتاب Three body problem را برداشتم و شروع کردم به خواندن. کل چیزی که در مورد کتاب می‌دانستم در پنج فکت خلاصه می‌شد:۱. می‌دانستم که کتاب درژانر Sci-fi است و همین کافی بود تا به خودم بخندم که می‌خواهم این کتاب را بخوانم. برایم معادل کتاب‌های کودک و نوجوان بود و واقعا تصوری از آن چه در این ژانر اتفاق می‌افتد نداشتم. ۲. می‌دانستم که نویسنده‌ی کتاب چینی است و جزء‌ معدود کتاب‌های سای‌فای چینی است که به انگلیسی ترجمه شده و بسیار هم مورد استقبال قرار گرفته. تا حدی که نتفلیکس از روی آن سریال ساخته. ۳. Three body problem یک مسئله‌ی واقعی است در فیزیک و نجوم در مورد حرکت سیارات و کتاب واقعا وارد مسائل تکنیکال فیزیکی می‌شود. ۴. کتاب درمورد ارتباط با آدم فضایی‌هاست. ۵. نویسنده مهندس کامپیوتر است و در نتیجه کتاب را با دید علمی و تکنیکی نوشته. 

کتاب را که دستم گرفتم و شروع کردم به خواندن دیگر نتوانستم زمین بگذارم. از جایی شروع شد داستان که بارها فکر کردم کتاب اشتباهی خریده‌ام. از انقلاب فرهنگی چین و کار اجباری در مزارع. باورم نمی‌شد داستان از اینجا به آدم فضایی‌ها برسد. اشتباه می‌کردم. 

به قدری از خواندن این کتاب و تمام نکات تکنیکی و علمی‌اش لذت بردم که همیشه و هر جا که می‌رفتم کتابش در دستم یا توی کیفم بود تا از هر فرصتی برای خواندن استفاده کنم. بعد کتاب دوم (The Dark Forest) را شروع کردم که حجیم‌تر از کتاب اول بود و حجمش کمی من را می ترساند. دوباره به قدری در کتاب غرق شدم که هر هفته شنبه همراه با کتابم می‌رفتم کافه‌ای در لایدن و همراه با بیگل و قهوه، چند ساعتی غرق کتاب می‌شدم و می‌خواندم و می‌خواندم. این کتاب شگفت‌انگیزترین  و بهترین چیزی بود که تا حالا خوانده‌ام. 

بعد وارد کتاب سوم (Death's End) شدم. کتابی بسیار حجیم و سنگین. باز همه جا همراهم بود. می‌خواندم و سیر نمی‌شدم. یک شب‌هایی از ترس اینکه کتاب تمام شود، خودم را مجبور می‌کردم به جای خواندن، چشمانم را ببندم و بهش فکر کنم. می‌خواستم روزهایی که درگیر کتابم کش بیایند. سوالات فلسفی که این کتاب در ذهن من ایجاد کرد شبیه هیچ کتاب دیگری نیست. جوری که این کتاب من را با ناچیزی خودم در جهان هستی روبه‌رو کرد و در عین حال مسئولیت‌های اخلاقی‌ام در زندگی را به خاطرم آورد بی‌نظیر بود. یک شب نشستم و تصمیم گرفتم تا کتاب را تمام نکرده‌ام نخوابم. ۱۵۰ صفحه یک‌روند خواندم و چنان قلب و مغزم سرشار شد که تا یک هفته خواب‌هایم تحت تاثیر بود و مغزم جوری پر شده بود که نیاز داشتم به خواندن کتاب‌های خیلی سبک. کتاب‌هایی که از توی فضای بی‌انتها بیاورندم پایین و پایم را بگذارند روی زمین امن آشنا. 

 

ولی این چند ماهی که درگیر خواندن این سه کتاب بودم، واقعا شور و شوق خواندن در من زنده شد و برگشته‌ام به عادت دوست‌داشتنی قدیمی‌ام. همه‌اش در حال خواندنم و یک کتابی در کیفم هست و یک کتابی کنار تختم. روزهای کاری را به شوق خواندن به پایان می‌رسانم و به شوق خواندن می‌خزم توی تخت زیر پتو. 

این وسط حتی رفتم عضو کتابخانه‌ی شهر کوچکمان هم شدم. که بتوانم چند کتابی را امانت بگیرم. اگرچه که بخش انگلیسی‌زبان کتابخانه‌مان اصلا خوب و غنی نیست. 

بعد هم بوک‌تاک و بوک‌تیوب را کشف کردم (اکانت‌های مخصوص حرف زدن از کتاب در تیک تاک و یوتیوب)‌ و کاملا فضای مخصوص خودم را پیدا کردم. البته که اثر آن روی حساب بانکی‌ام اصلا مثبت نبوده و این مدت اینقدر کتاب خریده‌ام که دارم ورشکست می‌شوم :))))

کتاب‌فروشی‌های خیلی خوبی هم کشف کردم. یک کتاب‌فروشی بسیار باصفا در لایدن هست به اسم Mayflower که کتاب‌های انگلیسی دست دوم و نو می‌فروشد با قیمت مناسب. کتاب‌فروشی American Book Center لاهه و Paagman هلندی هم عالی‌اند. حتی یک روز بلند شدم با قطار رفتم تا شهر Zwolle که رفت و برگشتش برایم ۵ ساعت طول کشید فقط به عشق دیدن کتاب‌فروشی بزرگ و زیبایش که در داخل یک کلیسای قدیمی خیلی زیباست. البته که هیچ کتابی نخریدم و فقط برای تماشا رفته بودم :))‌متاسفانه قیمت کتاب‌ها در فورشگاه‌ها به قدری بالاست که من از پس خریدنشان برنمی‌آیم. به عوض خرید آنلاین از آمازون بسیار برایم به صرفه‌ است. البته که دائم به ما می‌گویند از آمازون کتاب نخرید و فروشگاه‌های محلی را حمایت کنید، ولی چه کنم که قیمت ۳ کتاب از کتاب‌فروشی محلی می‌شود برابر با قیمت ۵ کتاب از آمازون؟! 

ضمنا کیندل هم خریده‌ام و منتظرم که برسد. برای خواندن الکترونیکی برخی دیگر از کتاب‌ها. 

چند سال پیش با اعتبار دانشگاه یک کتاب‌خوان Kobo گرفته بودم که خیلی بهتر و گران‌تر از کیندل بود. ولی آن زمان برای من کاربرد زیادی نداشت. چون بیشتر خواندنم معطوف بود به فارسی خواندن از طاقچه و فیدیبو. به همین خاطر Koboیم را دادم به برادرم و برای خودم تبلت گرفتم که بتوانم طاقچه و فیدیبو نصب کنم. ولی حالا که برعکس فارسی خواندن برایم سخت شده و انگلیسی خواندن راحت و شیرین، کیندل به کارم خواهم آمد. 

قند توی دلم آب می‌شود در انتظار رسیدن کتاب‌هایی که خریده‌ام و کیندلم. 

امیدوارم این حس و حال کتاب خواندنی که بعد از دو سال بهم برگشته، همینطوری باقی بماند و جایی نرود. چون دنیایم را رنگی و زیبا و گرم و مهربان می‌کند. 

 

پ.ن: سریال 3 Body Problem نتفلیکس را توصیه نمی‌کنم. 

  • ۳ نظر
  • ۰۲ دسامبر ۲۴ ، ۱۳:۵۸
  • مهسا -

سه سال پیش، رعنا در وبلاگش درمورد ولاگ‌مس نوشت. رسمی که طبق آن بلاگرهای خارجی از اول دسامبر تا کریسمس پست و ویدیوی روزانه منتشر می‌کنند در چنل‌های یوتیوب/اینستاگرامشان. آن سال تصمیم گرفتیم همین کار را در وبلاگ انجام دهیم و روزانه پست نوشتیم. چیزی که باعث می‌شد کمال‌گرایی را کنار بگذاریم و دنبال موضوع نگردیم و هرچه به ذهنمان می‌آمد را بنویسیم. 

رعنا مدت‌ زیادیست که در وبلاگش ننوشته و نمی‌دانم هنوز سر می‌زند و چک می‌کند یا نه. حقیقت این است که سال‌ها از دوران اوج وبلاگ‌نویسی فاصله گرفته‌ایم. مدت‌هاست که همه به سمت کانال‌هاش شخصی یوتیوب، اینستاگرام،‌ تیک‌تاک و حتی تلگرام رفته‌اند. ما اما هنوز سنگرهای قدیم را حفظ کرده‌ایم و وبلاگ را رها نکرده‌ایم. خوبی نوشتن در وبلاگ این است که آدم مطمئن است که چیزی که می‌نویسد برای مخاطب و لایک و تحسین نیست. چون می‌دانیم که تعداد کسانی که وبلاگ می‌خوانند انگشت‌شمار است. یک سری آدم قدیمی هستیم که دور هم هنوز چراغ‌های کم‌فروغ وبلاگ‌نویسی را روشن نگاه داشته‌ایم. 

من هم مدتیست از چاله و غاری که در آن گیر کرده بودم و توانایی ابراز هیچ چیزی را به خارج از خودم نداشتم خارج شده‌ام و می‌توانم بنویسم. تصمیم گرفتم برای اینکه این حالت را حفظ کنم و دوباره وارد چاله نشوم، این دسامبر بلاگ‌مس شخصی خودم را راه بیندازم و هرروز بنویسم. حتی اگر شده فقط ۲-۳ خط (که البته من ناتوانم در کوتاه نوشتن :))))‌)‌ ). 
 

القصه که امروز روز اول دسامبر است. و آفتاب کم‌جانی آن بیرون را روشن کرده که به من انرژی و روح زندگی بخشیده. رفته بودم خرید مایحتاج روزانه که به خودم آمدم دیدم وسط خیابان دارم بلند بلند با آفتاب حرف می‌زنم و قربان صدقه‌ی خورشید می‌روم و تشویقش کنم به تابیدن. :))‌ واقعا که قدر آفتاب را باید دانست در این کشورهای کم‌نور و کم‌آفتاب... پارسال این روزها پدر و مادرم پیشم بودند و خاطرات خیلی خوبی کنار هم ساختیم. امسال هم دلم به یادآوری همان خاطرات گرم است. 

 

  • ۱ نظر
  • ۰۱ دسامبر ۲۴ ، ۱۳:۵۴
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی