هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲۷ مطلب در دسامبر ۲۰۲۴ ثبت شده است

نمی‌دونم چی شد که کشیده شدم به سمت پرونده‌ی سارا شریف در انگلیس. دخترک ده‌ساله‌ای که زیر شکنجه توسط پدر و نامادریش کشته شده. امروز دادگاه نهایی قاتل‌هاش بود و من آنلاین جلسه‌ی عمومی دادگاهش رو دنبال می‌کردم. این پرونده در حدی وحشتناک بود که به مسئله‌ی ملی برای انگلیس تبدیل شده بود و فکر کنم بخش بزرگی از مردم انگلیس این دادگاه رو دنبال می‌کردن. حقیقت اینه که سازمان‌های حمایت از حقوق کودکان خیلی خیلی کم‌کاری کردن. نشانه‌های بسیاری وجود داشته از کودک‌آزاری ولی همه با هم چشمشون رو بستن به روی این مسئله. مادر این دختر لهستانیه و به خاطر الکلی بودن مادر حضانت این دختر و برادر بزرگترش به پدر پاکستانیشون سپرده می‌شه. این مثلا پدر به همراه همسرش بلایی نبوده که به سر این دختر بچه نیارن. حتی برادر بزرگترش رو استفاده می‌کردن به عنوان واسطه‌ی آزار رسوندن به این دختر. قاضی وقتی حکم رو می‌خوند نزدیک به یک ساعت داشت جرایم و بلاهایی که به سرش آوردن رو می‌خوند و تموم نمی‌شد. تمام عوامل دادگله می‌گفتن در تمام عمر حرفه‌ایشون چنین پرونده وحشتناکی با این حجم از آزار و شکنجه ندیده بودن. پدر بچه به حبس ابد با حداقل ۴۰ سال و نامادری به حبس ابد با حداقل ۳۳ سال محکوم شدن. عموی بچه به جرم اینکه خبر داشته ولی کاری نکرده برای محافظت از بچه و حتی بهشون کمک کرده که بعد از کشتن سارا به پاکستان فرار کنن به ۱۶ سال حبس محکوم شد با اینکه مستقیما نقشی در آزار این دختر نداشته.

این پرونده واقعا وحشتناک بود. هیچ نمی‌دونم چی شد که دنبالش کردم. فقط می‌خواستم ببینم که عدالت برقرار می‌شه هرچند که هیچ عدالتی اون بچه رو به زندگی برنمی‌گردونه. دخترک زیبا و پر از زندگی که یک روز از زندگیش رنگ عشق و دوست داشته شدن رو ندیده بود. 

از جمله کارهایی که کرده بودن این دو تا هیولا این بود که سارا رو از مدرسه درآورده بودن تحت لوای «آموزش در خانه» که تو انگلیس خیلی کار متداولیه. ولی تنها هدفشون این بوده که کسی زخم‌ها و شکستگی‌های روی بدن این بچه رو نبینه. حالا دارن پتیشن می‌نویسن امضا جمع می‌کنن که هوم اسکولینگ رو برای مواردی که سازمان‌های اجتماعی آلردی به اون خانواده اعتماد ندارن -که در این مورد برقرار بوده- ممنوع کنه.

واقعا نمی‌دونم چرا این رو دنبال کردم... از. صبح اعصابم به هم ریخته از شدت بد بودنی که آدمیزاد می‌تونه بهش برسه. 

  • ۴ نظر
  • ۱۷ دسامبر ۲۴ ، ۱۸:۵۵
  • مهسا -

دیروز همینطور که داشتم براتی خودم قرمه‌سبزی بار می‌ذاشتم و واسه خودم تو افکارم غوطه می‌خوردم، یهو یه کلمه‌ای از ته ذهنم اومد بالا که برام به شدت غریبه بود. «ناوردایی». همین یه کلمه‌ی عجیب و نامنوس تو ذهنم بود و وقتی می‌خواستم فکر کنم ببینم این کلمه منو به یاد چه چیزهای دیگری می‌ندازه تا شاید از اون طریق بتونم معنیشو به خاطر بیارم،‌ ذهنم خاموش می‌شد. هیچ کلمه‌ی دیگری به ذهنم نمیومد. ناوردایی. ناوردایی. ناوردایی. اما در همین حین، بدنم از نظر فیزیکی منقبض شده بود و استرس رو تو وجودم حس می‌کردم. کلمه‌ای به یادم نمیومد ولی احساسات چرا. احساس استرس. نفهمیدن. اضطراب. ندونستن. باز فکر کردم. خیلی فکر کردم. ناوردایی رو کی شنیدم؟‌ کجا شنیدم؟‌ کم‌کم چشمام خسته شد و شروع کرد به سوختن. یه جور که انگار چند شبه نخوابیدم در حالی که هم خوابم خوب بوده هم به قدر کافی قهوه خورده بودم. ناوردایی. استرس. اضطراب. خستگی. کلافگی. بی‌خوابی. ناوردایی. ناوردایی. 

شاید نیم ساعت داشتم به این کلمه و احساساتی که حولش تجربه می‌کردم فکر می‌کردم و دنبال این می‌گشتم که یادم بیاد این کلمه از کدوم بخش زندگیم و مغزم اومده بیرون. دستم هم بند آشپزی بود و وقت سرچ کردن نداشتم. تو همین حال بودم که یهو یه تصویر اومد تو ذهنم. میدون انقلاب. یه کتابفروشی قدیمی که پله می‌خورد می‌رفت زیر زمین. یه کتاب زرد تو راه پله‌هاش. یه جوری که باید سرمو خم می‌کردم که بتونم واردش بشم و برم تو راه پله و اون کتاب زرد رو پیدا کنم. اولش این یادآوری گیج‌ترم کرد. ناوردایی. استرس. اضطراب. بی‌خوابی. خستگی. کتاب‌فروشی. انقلاب. 

ولی یهو یه چراغ تو ذهنم روشن شد. ناوردایی. درس ریاضیات گسسته که اون روزها DM صداش می‌‌کردیم. Discrete Mathematics. ترم دوم دانشگاه. درسی که برای من سخت بود و براش خیلی درس می‌خوندم و زحمت می‌کشیدم و تمرین حل می‌کردم. یه کتاب المپیاد کامپیوتر بود که توش مسائل مبحث ناوردایی رو رو خوب توضیح داده بود و باید می‌رفتیم اون کتاب رو می‌خریدیم و تمریناتشو حل می‌کردیم. اون کتاب رو فقط و فقط یه کتابفروشی تو انقلاب داشت که یه کم مخوف بود توی کتابفروشیه. ولی واقعیت اینه که من نه اون موقع فهمیدم مفهوم ناوردایی رو نه هیچوقت بعد از اون زمان فهمیدم. :))‌ حتی همین الان که اینو می‌نویسم هم نمی‌دونم این مبحث به چه دردی می‌خورد یا چی از جون ما می‌خواست که ما هیچی از تمریناتش نمی‌فهمیدیم. :))  کلمه‌ش به نظرم خیلی زشت بود و ناگویا. الان که سرچ کردم ببینم معادل چه کلمه‌ایه دیدم معادل invariantه. 

ولی برام خیلی جالب بود این یادآوری ناگهانی و بیرون کشیده شدن یه کلمه از اعماق مغزم و مرتبط شدنش با یه سری احساسات بدون اینکه اون خاطرات به صورت شفاف به یادم بیان. 

  • ۳ نظر
  • ۱۶ دسامبر ۲۴ ، ۲۰:۰۳
  • مهسا -

امروز بالاخره فشار زمستان بهم وارد شد و ضربه‌ی کاری بهم زد. نمی‌دونم چند روزه خورشید رو ندیدیم و فکر می‌کردم اوضاع داره خوب پیش می‌ره. ولی امروز دیگه حس کردم داره کمبود خورشید و آفتاب شروع می‌کنه به فشار آوردن. گاهی ممکنه برای هفته‌ها رنگ خورشیدو نبینیم و همینطوری آسمان خاکستری بمونه. کاش اقلا برف بیاد. واقعا اگر چند سال پیش بهم می‌گفتن یه روزی دلم برای خورشید تنگ می‌شه فحش می‌دادم در جوابش :))‌اینقدر که فراری بودم از هوای آفتابی. الان تازه دارم اثرش رو می‌فهمم.

امروز به خودم اومدم دیدم دارم به انگلیسی زیر لب دعا می‌خونم:‌ My beautiful sun, please shine!!

 خیلی خندیدم به خودم :)) فکر کنم خورشید اینجا فارسی نمی‌فهمه. 

 

پ.ن: مهرسام ۶ ماهه شده و هنوز منو نمی‌شناسه. کل کاری که از من برمیاد غش و ضعف کردن برای عکس‌ها و ویدیوهاییه که خواهرم ازش برام می‌فرسته. دلم برای تهران و اصفهان لک زده. و روز جشن شهرداری که باید سرود ملی شهر رو می‌خوندم که می‌گفت (ترجمه می‌کنم به انگلیسی):

Leiden proud and eternally bold
City of my heart through now and then

بغضم گرفته بود. نتونستم این قسمت از سرود رو همراه دیگران بخونم. چون شهر قلب من تا ابد یا اصفهانه یا تهران. نمی‌تونم حتی بینشون انتخاب کنم! 

 

  • ۴ نظر
  • ۱۵ دسامبر ۲۴ ، ۱۹:۳۰
  • مهسا -

برادرهام همیشه منو مسخره می‌کردن و می‌گفتن مهسا راه میره دوست پیدا می‌کنه و بعد می‌گه من درونگرام :)) اغراق می‌کردن ولی خب مبنای مقایسه‌شون خودشون دو تا بود که خیلی آدم به دور بودن و هستن :))

من چند ماهیه خیلی دارم له له ارتباطات اجتماعی می‌زنم. برخلاف گذشته که از ریموت کار کردن لذت می‌بردم دائم دنبال ارتباط برقرارکردن با آدم‌هام. واسه همین روزها می‌رم از خونه بیرون و از کتابخونه یا کافه کار می‌کنم تا چند نفر آدم دور و برم باشن و گاهی هم مکالمات رندوم و حال خوب کنی با اطرافیان داشته باشم. 

امروز وقت شهرداری داشتم برای اپلای پاسپورت و بعدش می‌خواستم برم کتابخانه کتاب‌هام رو پس بدم و کتاب‌های دیگری بگیرم. شهر شده بود شبیه شره کوچولوهای تو فیلم‌ها و سریال‌ها! همه ورش نور و رنگ و شادی و آواز و رقص بود و سرودهای کریسمسی. چند تا خانوم تو شهر راه می رفتن با لباس‌های بابانوئلی و بهمون شکلات می‌دادن از تو سبدهای کوچولوی خوشگلشون. روی بخشی از کانال اصلی شهر زمین اسکیت روی یخ زده بودن و کلی آدم مشغول پاتیناژ بودن. اونور استندهای خوراکی‌های کریسمسی به پا بود. تو همین حال و هوا تو اتوبوس نشسته بودم و داشتم دستامو با لیوان قهوه گرم می‌کردم که یه دختری سوار اتوبوس شد که لبخند بزرگی داشت و یه عروسک خوشگل دستش بود. بهش لبخند زدم. شروع کرد باهام حرف زدن. یه مکالمه‌ی ده دقیقه‌ای تصادفی تو اتوبوس با یه غریبه‌ی رندوم اینقدر حالم رو خوب کرد که حد نداره. فکر کرد ۲۳-۴ سالمه که خب بدیهتا خوشحالم کرد :)))) و بعد بهم گفت تازه از روتردام اومده لایدن و برای کلیسا به عنوان داوطلب کار می‌کنه برای جشن کریسمس. خیلی انرژی مثبت داشت دختره. همین ده دیقه مکالمه بهم انرژی داد که کل روز نیشم باز بود قشنگ. 

شاید باید کتارهای داوطلبانه بکنم برای ارضا کردن این حس نیاز و عطشم به ارتباطات انسانی. باید بهش فکر کنم.

بعد رفتم کتابخونه. و کتابخونه از همیشه قشنگ‌تر بود. صدای بچه‌ها میومد که دنبال هم می‌کردن و بلند بلند می‌خندیدن. در حالی که بزرگترهاشون داشتن کتاب انتخاب می‌کردن از توی قفسه‌ها. بعد ساعت ۱ شد و گروه کر شهر اومد برای اجرای سرودهای کریسمسی. یه گروه سرود بزرگ متشکل از سالمندان که تو خانه سالمندان که دقیقا همسایه‌ی دیوار به دیوار منه شکل گرفته. یه گروه خانم سالمند شیک و باکلاس که هرسال سرودهای کریسمس رو تو سطح شهر اجرا می‌کنن. امروز اجراشون رو از کتابخونه شروع کردن. بعدش می‌رفتن مرکز شهر و بعد دونه دونه کلیساها و ساختمون شهرداری و شعبه‌های دیگه کتابخونه رو پوشش می‌دادن. 

خیلی خیلی قشنگ بود واقعا. این شهر همین شکلیه. به من هی این حس رو می‌ده که از توی دنیای واقعی که قشنگ نیست منتقل شدم توی دنیای رویایی و fairy taleی توی کتاب‌ها و کارتون‌ها و فیلم‌ها. 

واقعا امروز همه چیز شهر حالم رو بهتر کرد. یه جور متفاوتی دوستش داشتم انگار. 

  • ۲ نظر
  • ۱۴ دسامبر ۲۴ ، ۲۰:۰۷
  • مهسا -

امروز روز خیلی خیلی مهمی بود برای من. روزی که رفتم سوگند وفاداری خوردم به هلند و رسما هلندی شدم. دو تا دوست عزیزم هم تا لایدن اومدن تا من تنهایی این روز رو جشن نگیرم.

احساساتی که دارم خیلی پیچیده و در هم و شدیدن. چند روز پیش قصه‌ی مزن رو می‌خوندم که بعد از آزادی از زندان صیدنایای اسد به هلند پناهنده شده بوده. به خاطر آثار شکنجه و PTSD شدید مشکلات زیادی داشته که باعث می‌شه هلند تحت فشار قرارش بده تا جایی که مستمریش قطع می‌شه و خونه‌ای که توش بوده رو از دست می‌ده. به ناچار و با قول «امان دادن بهش در سوریه» به سوریه برمی‌گرده و حالا جسدش تو اون زندان مخوف پیدا شده. دو روز پیش از سقوط اسد،‌ تو زندان به قتل رسیده. خوندن قصه‌ی مزن و طرز برخورد هلند و بلایی که به سرش می‌آرن اینقدر برام دردناک بود که این پروسه‌ی شهروندی رو برام سخت می‌کرد. رفتن و ایستادن و سوگند وفاداری خوردن به تاج و تخت کشوری که خیلی دوستش دارم و بهش خیلی خیلی مدیونم،‌ ولی با مزن و هزاران نفر دیگه بی‌رحمانه برخورد کرده. احساساتم پیچیده‌س. 

اما در پشت اون پیچیدگی شادیه. امروز حس می‌کردم چشمام برق می‌زنه. اینکه ما سال‌ها تلاش می‌کنیم و برنامه می‌ریزیم و اولویت‌هامون رو جابه‌جا می‌کنیم تا به چیزی برسیم که میلیون‌ها نفر باهاش متولد می‌شن خیلی برام زندگی رو عجیب می‌کنه. نمی‌خوام بگم زندگی ناعادلانه‌س که حرف جدیدی نیست. زندگی ناعادلانه‌س که بچه‌ای توی زندان و در نتیجه‌ی تجاوز زندان‌بان به زن زندانی متولد می‌شه و تو دخمه بزرگ می‌شه و در عوض من در خانواده‌ی مهربان و فرهنگی به دنیا اومدم که همیشه بهم عشق دادن. من آخرین نفریم که اجازه دارم بگم زندگی با من ناعادلانه تا کرده. متوجه امتیازات و پریویلج‌هام هستم. ولی احساسم عجیبه در عین حال. 

امروز رو به شکرگزاری و قدردانی از خداوند اختصاص دادم. که خوشحال باشم و ته دلم از نداشته‌هام خالی نشه و زبانم به شکر باز باشه. که به قول جناب سعدی:‌

«منّت خدای را عزّ و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می‌رود مُمِدّ حیات است و چون بر می‌آید مُفَرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.»

  • ۶ نظر
  • ۱۳ دسامبر ۲۴ ، ۱۹:۰۵
  • مهسا -

نور امروزم این بود که دوست صمیمی دبیرستانم، هم‌تیمی رباتیکم، رفیق شفیق روزای دورم داره میاد فرانسه. یک سال و چند ماه منتظر ویزای آمریکا موند و خبری نشد. در اوج ناامیدی یه ادمیشن از فرانسه جور شد و حالا داره میااااد اروپا! اینقدر خوشحال شدم که بالا پایین پریدم و جیغ زدم.

خدایا شکرت!

  • ۱ نظر
  • ۱۲ دسامبر ۲۴ ، ۱۹:۰۱
  • مهسا -

امروز از اینکه تعهد کردم با خودم که تا کریسمس بلاگ‌مس رو ادامه بدم -جهت اینکه خودم رو که روزهای زیادی ممکنه هیچ خروجی نداشته باشم و با هیچکس حرف نزنم وادار کنم به نوشتن حتی اگر شده چند خط- پشیمون شده بودم. فکر کردم که این روزها که حالم خوب نیست و تنها چیزی که می‌خوام در موردش حرف بزنم و بنویسم سوریه‌س ایده‌ی خوبی نبود این بلاگ‌مس. ولی خب. از طرفی هم این بهم فرصتی میده برای نفس کشیدن و تلاش برای پیدا کردن نور و چیزهای روشن. 

چیزی که امروز بهش دقت کردم و می‌خوام درموردش بنویسم اینه که چقدر چندپاره شده احساسات و افکارمون. من می‌تونم همزمانی که بغض تو گلومه و اشک توی چشم به خاطر کتابی که دارم می‌خونم، توی تلگرام به پیام مامان پیام خنده بفرستم،‌ به همکارم توی Teams برای انجام یه کار well done بگم،‌ توی اینستاگرام از جلد همون کتاب گریه‌دارم عکس استوری کنم و توی تیک‌تاک به دختری که داره آزادی برادرش از اون زندان مخوف رو جشن می‌گیره «مبروک» بگم. می‌تونم همزمان حس شادی و غم و وحشت و سردرگمی و گیجی رو تجربه کنم و همزمان خروجی بدم متناسب با هر کدوم از اونا بدون اینکه دورو باشم یا تظاهر کنم به چیزی. همون زمانی که برای مامانم استیکر خنده می‌فرستم قلبم سبکه و می‌خنده. همزمان که چشمام خیسه. همزمان که بغض دارم. این چندپاره شدن‌ها واقعا برام جالبه و تا حالا اینقدر دقیق بهش فکر نکرده بودم و متوجهش نشده بودم. 

  • ۳ نظر
  • ۱۱ دسامبر ۲۴ ، ۱۹:۱۵
  • مهسا -

حالم خوب نیست. دارم فرو می‌پاشم باز. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و داستان‌ها رو دنبال کردم و خوندم. و گریه کردم. زیاد. حس می‌کنم یه سنگ بزرگ روی سینه‌مه و یه سنگ بزرگ توی گلوم. قلبم سنگینه و بغض بیخ گلوم و اشک توی چشمام. 

امروز شام کریسمس شرکته و اومدیم آفیس. قراره جشن بگیریم و تمام گوشه‌های آفیس پر از درخت‌های کریسمسه و همه خوشحالن و شاد و می‌خندن. من اما وسط روز چند بار رفتم تو نمازخونه گریه کردم. حالم خوب نیست. و هرقدر هم تلاش کنم برای خندیدن و ادای شادی درآوردن، نمی‌تونم اشک توی چشمم رو پنهان کنم. چشمام خیسن. 

دیشب تا نزدیک ۳ نتونستم بخوابم از گریه و قلب سنگین. صبح ساعت ۹ ونیم چشمامو باز کردم در حالی که قرار بود ۷ و نیم راه افتاده باشم. بقیه‌ی روز هم همین شکلیه. 

امشب تو آفیس جشن می‌گیریم کریسمس رو و با هم شام می‌خوریم و می‌خندیم و عکس می‌گیریم. در حالی که من حالم خوب نیست. و چقدر دلم می‌خواست شاد باشم و حالم خوب باشه. 

همکار هلندیم ازم پرسید دنبال می‌کنم اخبار رو یا نه. گفتم با تمام وجودم تلاش کردم که نکنم ولی نشد. گفت می‌دونی من حتی نمی‌دونم سوریه کجاست یا فرق سوریه و عراق و ایران و اردن چیه. ت وذهنم یه بلک باکسه به اسم خاورمیانه. که همیشه یه ورش جنگه. گفتم می‌دونم. همونطور که آفریقا یا آمریکای جنوبی برای من بلک‌باکسه. دیروز دوست سومالیایی‌م داشت برام از دیکتاتوری توی اریتریه می‌گفت و من حتی نمی‌دونستم این کشور کجاست. کاش خاورمیانه هم همینجوری برام بلک باکس بود...

پاشم برم کریسمسو جشن بگیرم...

  • ۱ نظر
  • ۱۰ دسامبر ۲۴ ، ۱۶:۴۷
  • مهسا -

امروز برام کار کردن واقعا سخت بود. همه‌ش تمرکزم می‌رفت روی سوریه،‌ روی فیلم‌های وحشتناک از زندان صیدنایا، از داستان‌های وحشتناکی که سال‌ها از سوریه‌ای‌ها شنیده بودیم. بارها گریه‌م گرفت از ملغمه‌ی احساساتی که تجربه‌شون کردم. ترکیبی از همه‌ی احساسات مختلف. شادی زیاد، شوق، امید، غبطه و حسرت، و نگرانی. نگرانی خیلی زیاد از آینده. غم و وحشت زیاد از خوندن قصه‌ها و دیدن عکس‌ها و فیلم‌ها. ولی توی همه‌ی این احساسات اون شادی و امید اینقدر پررنگ می‌شد هی که می‌دیدم چشمام خیسه از اشک. نه اشک غم... اشک منفجر شدن از کشیدن بار این همه احساسات...

باعث شد دوباره بشینم فکر کنم... فکر کنم به چیزهایی که شاید یه روزی رخ بده... فکر کنم امید همین شکلی باشه.

 

برای عوض کردن حال و هوای خودم پاشدم رفتم برای الفی کارت پستال قشنگ تبریک سال نو گرفتم که براش بفرستم. می‌خواستم شکلات به شکل حرف E هم بگیرم ولی چیزی که تا ۵ دسامبر هممممممه‌ی مغازه‌ها داشتن حالا دیگه پیدا نمی‌شد. حواسم نبود که باید قبل از سنت نیکلاس دی بخرم اونو. می‌خواستم E رو به خاطر اول اسمش براش بخرم و بفرستم. اینجا قبلا توضیح داده بودم رسم و رسوم هلند رو. یه بخش از رسومشون اینه که به هرکسی شکلاتی به شکل حرف اول اسمش هدیه می‌دن. 

حالا دوست دارم یه کم فکر کنم ببینم چه چیز کوچک دیگری به ذهنم می‌رسه که همراه کارت پستال براش بفرستم. :)‌

این ارتباط با الفی برام شده الهام‌بخش که شاید یه روزی یه رمان بر اساسش بنویسم. 

 

 

پ.ن:‌ کاش عکس آپلود کردن اینجا راحت بود. دلم می‌خواست کلی عکس بذارم هم از کافه‌ی اون روزی هم از خونه‌م این روزا و میزم و کتابخونه‌م. ولی تنبلیم میاد اینقدر که مرحله داره و سخته. 

  • ۳ نظر
  • ۰۹ دسامبر ۲۴ ، ۰۹:۴۱
  • مهسا -

امروز رو می‌خوام هیچ چیزی درمورد خودم ننویسم. بذارم همینطوری این یادگاری بمونه به عنوان یک روز مهم تاریخی. جزئیاتش، احساساتم و افکارم بمونه تو عمق وجود خودم. اینجا جای نوشتن ازشون نیست. 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ دسامبر ۲۴ ، ۱۸:۰۸
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی