هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۴۸ مطلب با موضوع «BlogMas» ثبت شده است

پیرو  این پست دوباره امروز دم سنترال استیشن بهم انجیل دادن. اونم انجیل فارسی!! :)) آقهه گفت هم عربی داریم هم فارسی. گفتم مرسی همون فارسی خوبه من عربی بلد نیستم. سوال پیش اومده برای چند تا از دوستام که اینجا مگه یکی از کافرترین (!!) شهرهای اروپا نیست؟ چرا اینقدر توش تبلیغ مسیحیت میکنن؟:))

راستش اینکه اینقدر دوستای ایرانی‌ایم که چندین سال قبل از من اومدن متعجب میشن از این تجربه‌های من که به نتیجه رسیدم که واقعا این چیزی نیست که همه تجربه‌ش کنن. چه برسه با این فرکانس بالا! به نظر می‌رسه با اینکه من فکر می‌کردم مسلمون بودنم باید دلیل بشه نیان سراغم، چون که خب آلردی یه دینی دارم و یحتمل نمیام عوضش کنم،به عکس دقیقا به همین دلیل میان سراغم .احتمالا چون حداقل می‌دونن دعوا نمی‌کنم و گوش می‌دم. و اینکه به هرحال از صفر قرار نیست واسم چیزی رو توضیح بدن. حداقل در بیس خدا و جهان دیگر اشتراک داریم! :)) القصه که تجربه‌ی من خیلی خیلی خیلی بایاس داره و نباید این تصور رو به وجود بیاره که اینجا ما می‌ریم تو خیابون مبلغای مذهبی وایسادن و هی ارشادمون می‌کنن! :)) (فکر کن هیچ جا هم نه و آمستردام! :))) )

بعد من عکس این انجیله رو که برام خیلی خیلی خوشایند بود هدیه گرفتنش گذاشته بودم و صادقانه و خالصانه هدفی جز اشتراک حس خوبم نداشتم. چون که من با مسیحیت و المان‌هاش پیوند قلبی خیلی بیشتری دارم تا اسلام. و واقعا واقعا فکر نمی‌کردم ممکنه فیدبک غیرمثبت بگیرم از این قضیه. و واقعا هم به جز یه مورد همه فیدبک‌ها از سر  تعجب یا هم‌حسی مثبت بود. ولی اون یه مورد واقعا منو شوکه کرد. اصلا تصور نمی‌کردم کسی بتونه هدیه گرفتن انجیل رو وسط یه کشور سکولار که هیچ کاری با دین نداره (و مثلا اینجوری که از توی سریاله فهمیدم تو مدارس پابلیک حتی حق ندارن از سمبلهای مسیحی استفاده کنن)‌ رو ربط بده به حکومت دینی و  اروپای سرمایه زده و ظلم و ستم به اسم حرف خدا و خدای پولی. ولی خب این دوستمون موفق شده بود این کارو انجام بده! :))

واقعیتش اینکه من برای اینکه خوشم نمیاد فضایی ایجاد کنم که آدما فحش بدن و توهین کنن به یه سری چیزها، سعی میکنم اصلا چیزی ننویسم که آتویی دست کسی بده. هویت سیاسیم هم برام خیلی جلوتر از هویت‌های دیگه‌م هست و اینقدری که پست سیاسی گذاشتم سمت و سو و جبهه‌م فکر می‌کنم دیگه مشخص شده باشه. برداشتم این بود از پیام این همکلاسی سابق -و با توجه به نیش و کنایه‌های سابقش- که تعمدا این پیام روبه من داده که به صورت واقعا بی‌ربط و بی‌ارتباطی خشمی رو سر من خالی کنه که فضاش رو بهش نداده بودم. انگار که یه مشت عکس و پست کتاب و گل و شکلات و چای و قهوه و در و دیوار شهر رو دور زده و اومده نیشش رو بهم رسونده. :))

من که واقعا جوابی نداشتم بهش بدم چون هیچ دو جمله‌ایش به هم ارتباط منطقی و پیامش به عکس من هیچ ارتباط منطقی نداشت. ولی من بیش از هرچیزی دارم به این فکر می‌کنم که چقققققدر دوز خشم زیاده. فحش و بد و بیراهایی که ما شنیدیم و به خصوص اون روز وحشتناک و سخت تو فرودگاه، توهینایی که بهمون شده و ... اصلا کم نبوده. (آخ آخ! با رعنا رفتیم یه رستوران ایرانی تو وین، دم در بهمون گفت ببخشید شما از سفارت اومدین؟ :)))) حیف که به شوک فرو رفتیم! اگرنه می‌پرسیدیم حالا گیریم از سفارت اومده باشیم!!! می‌خوای راهمون ندی؟:)) ) ولی به اونا کاری ندارم. اینکه ایییییینقدر بدون ارتباط و با وجود دونستن تفکر و هویت سیاسی من که ضد این حرفاییه که تو پیامش گفته بود باز هم خشمشو میخواد سر من خالی کنه، خیلی منو می‌ترسونه. من اون خشمه رو می‌فهمم و تو شریکم ولی اینکه سر ماها خالی میشه خیلی غیرمنصفانه‌س.  

اگر آلمان نبود و نزدیکتر بود، حتما یه روز دعوتش می‌کردم خونه‌م به صرف یه لیوان چای بهارنارنج با یه برش کیک پرتقال و اون وقت مطمئنم بعد از دو ساعت ارتباط انسانی نزدیک متوجه می‌شد که خشمش رو داره جای غلطی خالی می‌کنه. 

  • ۴ نظر
  • ۱۸ دسامبر ۲۱ ، ۲۳:۱۰
  • مهسا -

از وقتی اومدم هلند،‌به نظرم همه‌ی غذاها بی‌مزه، همه‌ی شیرینی‌ها و کیک‌ها بدمزه، و همه‌ی چیزهایی که بیرون می‌بینم بیخودن. حتی وقتی برای چیزی خیلیییی ذوق می‌کنم، بعد از خوردنش یا امتحان کردنش واسم خیلی معمولی به نظر میاد. یه بار داشتم فکر می‌کردم نکنه این غذاها نیستن که بدمزه شدن، و این شیرینی‌ها نیستن که بیخودن،‌بلکه من پیر شدم و دیگه چیزی به هیجان درم نمیاره؟ داشتم فکر می‌کردم که اوکی! قبول! اینجا غذای خوب نیست. ولی مثلا برم ایران دلم چطور غذایی می‌خواد؟ از  چی به هیجان میام؟ و خب واقعا چیزی به ذهنم نرسید. انگار اون چیزی که من واقعا دلم میخواد یه غذای خاص نیست یا یه شیرینی و کیک ویژه. بلکه دلم اون حس به هیجان در اومدن برای هرررر چیزی رو میخواد که در گذشته داشتم و دیگه ندارم.

یکی دو ماه پیش یه شهربازی‌طوری کوچک ۵ روز نزدیک خونه راه افتاده بود. یه دونه از وسایل بازیش خیلی هیجان‌انگیز به نظر میومد. از اینا که در تمام جهات ممکن می‌چرخه و کامل برعکس می‌شه و خیلی هم ارتفاعش بلنده. دوستانم رو مجبور کردم بیان بریم سوار این بشیم. هرچند فقط یکیشون جرئت کرد باهام سوار بشه که اونم بعدش گفت که اصلا براش لذت‌بخش نبوده و به جای هیجان ترس رو تجربه کرده. :)) من ولی واقعا نیاز داشتم به اون حس هیجان شدید! می‌خواستم ببینم همجین چیزی، آدرنالین لازم رو وادار به ترشح می‌کنه یا بعد از این هم می‌خوام بگم: ای! معمولی بود. راستش آدرنالین لازم ترشح شد و تا چند روزی از فکر تجربه‌ی هیجان‌انگیزم خوشحال شدم، ولی اصلا قابل قیاس با گذشته نبود. واقعا به قدر کافی نترسیده بودم و برام Wow نبود با اینکه واقعا ترسناکترین چیزی بود که تا حالا سوار شدم. 

می‌ترسم از اینکه دیگه به این راحتی‌ها به هیجان درنیام و از چیزها لذت نبرم. حتی وقتی به یک کیک شکلاتی بزرگ فکر می‌کنم بعد از خوردن تکه‌ی کوچکی ازش سیر می‌شم و دیگه برام هیجان نداره. یا وقتی به پیتزا فکر می‌کنم تصورش از حودش خوشمزه‌تره. این حس پیر شدن و از دست دادن هیجانات رو دوست ندارم. می‌ترسم قدم بعدی برای به هیجان اومدن رفتن سراغ انواع دراگ باشه! :سووووووت :)) 

 

  • ۶ نظر
  • ۱۷ دسامبر ۲۱ ، ۱۱:۳۲
  • مهسا -

حالا که یه مقداری زبان می‌فهمم و با تلاش زیاد خودم برای اینکه زیاد بخونم و هرچی دم دستم هست رو مطالعه کنم و کلمات جدید دربیارم، نشستم و دو تا سریال هلندی دیدم. یه دونه سریال از کامیونیتی مراکشی‌های هلند و یکی هم یه سریال دو سیزنی طنز در مورد به مدرسه‌‌ی دبستان. و خب باید بگم کلا نگاهم و دانشته‌هام نسبت به فرهنگشون چندین درجه تفاوت کرده! همینه که می‌گن زبان دروازه‌ی فرهنگه. :)‌ اون سریالی که از کامیونیتی مراکشی‌ها بود خیلی چیزهای جالبی داشت از نمونه‌های نژادپرستی پنهانی که جریان داره، از بسته بودن فکر خانواده‌های نسل اول مهاجر مسلمون و این جامعه‌ی بسته تشکیل دادنشون و تفاوت نسلی که مهاجرای نسل دوم پیدا کردن و ... . با اینکه از نظر سینمایی افتضاح بود، برای من نکات جالب زیادی داشت.

سریال دوم که توی یه دبستان می‌گذره یه مقدار خوبی بهم دید داد درمورد اینکه مدرسه‌هاشون چه شکلیه و رابطه‌ی معلم با شاگرد چطوریه و درس‌ها چطورین. و خب یه تعصب و تبعیض خیلی تیپیکال علیه مهاجرا و مسلمونا که خب البته چون طنز بود از عمد بزرگ شده بود. اینا رو آدم همینجوری متوجه نمیشه و حس نمی‌کنه. باید بره تو بطن فرهنگشون تا متوجه بشه. یه بار دوست هلندیم می‌گفت من وقتی با دوست‌پسرم انگلیسی حرف می‌زنم بقیه دیگه نمی‌فهمن من هلندیم و اون وقته که می‌شنوم و می‌فهمم حرف‌هایی رو که درمورد مهاجرها و غریبه‌ها زده می‌شه. فکر می‌کنن من نمی‌فهمم در حالی که خب من می فهمم چی دارن می‌گن! گفت کاملا می فهمم که شما هم تا هلندی یاد نگرفتین درک و تجربه‌ی متفاوتی از جامعه دارید تا وقتی وارد فرهنگ بشید.

امروز خیلی به این مسئله‌ی در هم‌آمیختگی زبان و فرهنگ فکر کردم. و واقعا خسته‌م از فکر کردن. الان تنها چیزی که می‌خوام اینه که برم خونه. خیلی خسته و کلافه‌م. آخرین تعطیلی رسمی اینجا تو ماه می بوده و داریم کلافه می‌شیم از تعطیلی نداشتن بعدش. حتی تعیلات کریسمس و سال نو هم افتاده به آخر هفته. که البته من دیگه مرخصیم از روز کریسمس شروع میشه. :)

  • ۳ نظر
  • ۱۶ دسامبر ۲۱ ، ۲۲:۳۸
  • مهسا -

اینا همه ساله که مستقل شدم و دارم مستقل زندگی می‌کنم و همه‌ی کارهای زندگیم رو خودم مدیریت می‌کنم، ولی هنووووز هم وقتی میخوام یه کار سخت انجام بدم، اولین چیزی که میگم اینه که بابامو می‌خوام! انگار که وقتی بابا هست احساس می‌کنم هر کاری هرقدر سخت حتما انجام خواهد شد. یه بار دوستم می‌گفت تو تو زمان بچگی که باباها قهرمان بودن موندی!:) نمیدونم! ولی فکر می‌کنم بابای من راستی راستی قهرمان من بوده و هست. از اینکه داره پیر می‌شه و از چین و چروک‌های روی‌صورتش که هربار می‌بینم وحشت می‌کنم... 

 

چند روز پیش احساس چاقی شدید می‌کردم (چون ده روزی بود اینقدر هوا سرد بود که نمی‌تونستم برم بدوم) و در یک اقدام ناگهانی رفتم تردمیل خریدم!! امروز تردمیله رسید و وقتی چشمم به خودش و سایزش و وضع خونه افتاد اولین چیزی که با خودم گفتم این بود که: باباااا کجایین؟

چند ساعته مشغولشم و هی به خودم فحش می‌دم که این چه کاری بود من کردم؟:)))))

هم بزرگه هم سنگییییین!:))

خسته و درب و داغون و از کت و کول افتاده نشستم روی تردمیل نصف و نیمه بسته‌شده و از دلتنگی بابا و وحشت پیر شدنش گریه می‌کنم. آدم موجود عجیبیه!

 

  • ۱ نظر
  • ۱۵ دسامبر ۲۱ ، ۲۱:۵۶
  • مهسا -

امروز از اون روزهایی بود که از دنده‌ی چپ بلند شده بودم و توانایی گیر دادن به زمین و زمان رو داشتم. صبح خیلی زود بلند شدم که کارم رو شروع کنم ولی عینکم رو پیدا نمی‌کردم و همین باعث سردرد و چشم‌درد و کلافگیم می‌شد. خوبیش اینه که وقتی بداخلاق میشم چون کارم مجازیه و همکارام نیستن کسی رو اذیت نمی‌کنم :))‌ ولی خب خودم از انباشت این همه انرژی منفی کلافه می‌شم. دیگه دیدم راه نداره روزم رو اینطوری بگذرونم! دو ساعت مرخصی ساعتی گرفتم و با دوچرخه تو بارون ملایم و زیبایی رفتم خودم رو به صرف قهوه کوکی شکلاتی و گل لاله مهمون کردم و اندکی درخت کریسمس و مردم خوشحال در حال کادوی کریسمس خریدن تماشا کردم و ریسه‌ی نورانی خریدم برای نور پاشیدن به شب‌های دلگیر دلتنگی. قهوه و گل و نور همه‌ی چیزیه که همیشه و در همه حال می‌تونه منو خوشحال کنه.:)
بعد هم رسیدم دیدم ۴ تا از همسایه‌ها دارن درخت کریسمس تزیین می‌کنن برای ساختمونمون. دیشب که دیده بودم همه‌ی ساختمونای همسایه درخت کریسمس دارن به جز ما حسودی کرده بودم. :D
دیگه دلیلی نیست برای انرژی مثبت فراوان نداشتن. :)‌

 

به نظر خودم،‌ بزرگترین دستاورد ۲۰۲۱ من این بوده که یاد گرفتم از خودم مراقبت کنم و به خودم اهمیت بدم. همونقدری که به مراقبت کردن از دیگران اهمیت می‌دادم همیشه. یاد گرفتم خودمو هم نوازش کنم و به خودم هم محبت کنم. اون همه بلایی که سال پیش به سرم اومد بالاخره یه اثر مثبت گنده هم داشته :) 

 

پ.ن: ضمن گشت و گذار امروز قسمت اخیر بی‌پلاس رو هم گوش دادم که درمورد کتاب قبیله‌های اخلاقی بود. خیلییییییی اپیزود جالبی بود. حتما توصیه می‌کنم شنیدنشو.

  • ۳ نظر
  • ۱۴ دسامبر ۲۱ ، ۱۴:۰۱
  • مهسا -

دیشب تو یک گروهی داشتیم صحبت می‌کردیم که یکی از بچه‌ها تعریف کرد که توی یکی از حلسات درس Human Computer Interaction شون (توروخدا ما چه طوری این درسو پاس کردیم و مردم چطوری!)‌ این مسئله مطرح شده که «اگر» روزی ربات‌ها اینقدر پیشرفت کنن که شکل انسان بشن، آیا باید ازدواج با ربات‌ها قانونی بشه؟ چه مشکلات و مسائل و ابعاد فلسفی و قانونی مطرح می‌شه؟

گفت مثلا یکی از بچه‌ها این مسئله  رو مطرح کرده که وقتی یکی رباته و صاحبش میشیم، در مقام بالاتر از اون قرار می‌گیریم و هم‌رده نیستیم (مثل حالت رئیس و کارمند). در این حالت بحث کانسنت و توافق چی میشه؟ شاید رباته موافق نیست ولی مجبور میشه به خاطر رتبه‌ش قبول کنه.


یا یکی دیگه این رو مطرح کرده که وقتی اینقدر دیتا ازمون جمع می‌کنه، بعدش که ما بمیریم این میره همسر یکی دیگه میشه، با دیتای ما چه میکنه؟ ما حق داریم درموردش تصمیم بگیریم یا نه؟ و از این صحبتا!:)) 

 

من عمییییقا امیدوارم هیچوقت علم اینقدر پیشرفت نکنه که بخوایم به طور جدی چنین بحثی رو مطرح کنیم! :D ولی حتی از لحاظ فرضی هم فکر کردن بهش برای من خیلیییی غریب بود! بعدش هم سرچ کردم درموردش و این مقاله رو دیدم: Tying the knot with a robot: legal and philosophical foundations for human–artificial intelligence matrimony! مقاله‌هه مال دپارتمان مطالعات تاریخ، فلسفه و دین دانشگاه آریزونا استیته. به طور کاملا جدی اومده بررسی کرده که قانون اساسی آمریکا چه چالش‌هایی خواهد داشت اگر بخواد روزی ازدواج با ربات‌ها رو مجاز بدونه. و اومده از زمانی شروع کرده که قانون اساسی اکستند شده تا ازدواج با همجنس رو بپذیره. 

من مقاله رو کامل نخوندم و فقط یه نگاه کلی بهش انداختم ولی واقعا برام کل این ماجرا، این سوال فرضی و فکر به ابعاد مختلفش عجیب و باورنکردنیه. یکی از مباحثی که دیدم توش بحث شده، مسئله‌ی تبعیض احتمالی نسبت به ربات‌ها در برابر انسان‌هاست. چوت احتمالا همیشه حق به انسان‌ها داده می‌ؤه و یه برتری ذاتی رو حفظ می‌کنن.  



یکی دیگه از بچه‌ها یک سوال دیگه رو مطرح کرد. گفت: اگر یه همسر خیلییی خوب داشته باشی و اصلا حس کنی نیمه‌ی گمشده‌ته و اینا، ولی یه روز بهت بگن شاید این رباتی باشه که تست تورینگ رو با موفقیت طی کرده و یه پاکت بهت بدن که توش نوشته که همسرت رباته یا آدم، چه می‌کنی؟ باز می‌کنی پاکته رو یا نه؟ اگر باز کنی ببینی رباته چی کار می‌کنی؟ من گفتم باز می‌کنم و اگر هم ربات باشه می‌ذارم میرم.:)) احساساتمو خرج کی دارم می‌کنم؟! :))

ولی خدایی چنین دنیایی منو می‌ترسونه! :D امیدوارم هوش مصنوعی هیچوقت به اینجا نرسه. تا جایی هم که سواد من می‌رسه این چیزا بیشتر شبیه کتابای ایزاک آسیموفن تا واقعیت هوش مصنوعی. ولی خب به هرحال این سوالات فرضی فلسفی جذابیت خودشون رو دارن و نیازمند تفکر انتقادی عمیقی هستند. 

  • ۵ نظر
  • ۱۳ دسامبر ۲۱ ، ۱۲:۱۵
  • مهسا -

توی لینکدین یه خانم ایرانی که توی ماکروسافت کار می‌کنه یه پست گذاشته بود و نوشته بود سال گذشته سال اولی بوده که به ماکروسافت پیوسته و تو همین سال کلی بلا به سرش اومده. پدرش تشخیص سرطان پیشرفته گرفته، شیمی‌درمانی شده و بعد خیلی ناگهانی فوت کرده. نوشته بود واقعا از این شرکت و همکارام ممنونم که با اینکه سال اولم بود این همه ازم حمایت کردن و بهم فرصت دادن برم ایران پیش پدرم بمونم هفته‌های آخر و حسرت نبودن رو با خودم تا آخر عمر نگه ندارم...

بعد یکی از منیجراش نوشته بود که خودش هم اوایل کارش چنین چیزی رو تجربه کرده بوده. پدرش سرطان داشتن و فوت کردن و پیشش نبودن (تاکید کرده بود که تازه تجربه‌ی من کجا که خودم آمریکا و پدرم کانادا بود و تجربه‌ی تو کجا که پدرت سمت دیگه جهان زندگی می‌کرد). و نوشته بود امیدوارم که فرصت کافی پیدا کرده باشی برای اینکه celebrate his life. این جمله‌هه خیلی ذهن منو مشغول کرد.

همون مراسمی که توی همه‌ی فیلمای خارجی می‌بینیم که دور هم جمع می‌شن بعد از خاکسپاری یا بعد از مراسم سوزاندن جسد و خاطرات عمدتا خوبشون از فرد درگذشته رو می‌گن مراسم جشن گرفتن زندگی فردیه فوت کرده. همیشه وقتی توی فیلما اینو می‌دیدم به نظرم این کار خیلی قشنگ میومد. اصطلاحشو ولی نمی‌دونستم.

حالا که این نوشته بود این جمله رو، متوجه شدم این همونه. چقدر جمله‌ی قشنگیه. احساسم اینه که ما وقتی کسی فوت می‌کنه تاکیدمون رو روی فوتش می‌ذاریم و نحوه‌ی مرگش و بعد از مرگش. به زندگیش کمتر فکر می‌کنیم،‌به کارهای خوبی که کرده و ... . چقدر قشنگتر می‌شه اگر که واقعا جشن بگیریم زندگی اون آدم رو. 

چند روز پیش (روز دانشجو) هفتمین سالگرد درگذشت دکتر فخرایی بود. یکی از اساتید خوشنام دانشگاه تهران که وقتی من سال آخر کارشناسی بودم بر اثر سرطان فوت کردن. خانومشونم استاد زبان تخصصی ما بودن.

اون زمان به جز مراسم پرشکوه تشییع جنازه‌ای که براشون برگزار شد، بعدش چندین تا مراسم برای بزرگداشت ایشون گرفتن توی دانشگاه که به نظر من واقعا جشن گرفتن زندگی ایشون بود. اساتید، دانشجوها، همسرشون، همکاراشون و ... اومدن و صحبت کردن درموردشون. در مورد ابعاد مختلف شخصیتشون و کارایی که به خوبی انجام داده بودن یا برعکس، نتونسته بودن به خوبی انجام بدن. حرف‌های زیادی در مورد ایشون زده شد و به نظر من آن چیزی که توش پررنگ شد، زندگی ایشون بود نه مرگشون. و چی درست‌تر و قشنگتر از این؟ هرسال روز دانشجو به یاد ایشون میفتم و تمام خاطرات خوبی که ازشون شنیدم و براشون فاتحه‌ای می‌خونم .

 

پارسال مستندی در مورد مریم میرزاخانی ساخته شد که واقعا زیبا و قشنگ بود. مریم میرزاخانی آدمی بوده که به شدت روی خصوصی موندم زندگی شخصیش اصرار داشته و توی این مستند به خوبی به این خواسته‌ی ایشون احترام گذاشته شد. ولی زیباترین بخشش این بود که درمورد زندگیش ایشون بود و نه درمورد مرگشون. به جای اینکه بیاد از مرگش حرف بزنه، بیماریش و فشاری که به فرزند و همسرش اومده، در مورد اینکه چقدر آدم فوق‌العاده‌ای بوده و چقدر خوب زندگی کرده صحبت کرد. این هم به نظر من مصداق همون جشن گرفتن زندگیه. 

 

توی فیلمی که درمورد زندگی تختی ساخته شده بود،‌ همینو میگفت. می‌گفت که همه‌ی سوالا و ابهامات و فکرها در مورد اینه که تختی چطوری مرد؟ کشته شد یا خودکشی کرد؟ در حالی که این که اصلا سوال درست و مهمی نیست. چون تختی به خاطر نحوه‌ی مرگش تختی نشده. به خاطر زندگیش تختی شده و ما باید به زندگیش نگاه کنیم به جای مرگش. 

 

همه‌ی اینا به نظر من مصادیق جشن گرفتن زندگین به جای فقط عزای مرگ رو گرفتن...

 

  • ۳ نظر
  • ۱۲ دسامبر ۲۱ ، ۱۷:۳۰
  • مهسا -

امروز بعد از مدت‌ها یه هوای خوب داشتیم (هوایی که ضمن سرد بودن آفتاب داشت و آسمونش آبی بود)‌. و من هم که در صدد خرید سوغاتی‌ها هستم بعد از چنننند وقت که خروج از خونه برام به شدت سخت شده بود و نیازمند صرف انرژی زیاد وتمایل شدیدی به ماندن تو خونه و به خصوص تختم داشتم پاشدم رفتم تو شهر و کلی گشتم و وایب کریسمسی گرفتم و حالم بهتر شد.

مردمی که با شور و شوق داشتن خرید هدیه‌ی کریسمس می‌کردن و تزیینات درخت کریسمس می‌خریدن. و من چقدر حس غریبگی داشتم اونجا. چون که من چشم‌انتظار یلدام و تنها پیوندم با کریسمس اینه که آخ جون میخوام برم خونه.^_^

شهر رو گشتم، آدمارو تماشا کردم، قهوه خوردم،‌ از در و دیوار برای بار هزارم عکس گرفتم (بعد از ۳ سال هنوزم وقتی می‌رم سنتر شبیه توریستام :)) )، رفتم یک کتابفروشی قدیمی که معلم زبانمون معرفی کرده بود و حساااابی کتاب‌های خوشگل رنگی رنگی تماشا کردم و حال و هوام عوض شد. 

توی یه مغازه‌ای دیدم دفترهاش تخفیف خوردن، چند تا دفتر رنگی خریدم. خانوم صندوق‌دار، یه خانم ریزه‌میزه‌ی خوش‌اخلاق بود. موقع حساب کردنش یهو قیمتشو که دید تعجب کرد گفت چقدر ارزون شده! :)) بعد روشو نگاه کرد و دید روی هر کدوم از دفترها عکس یه صورت فلکیه. ازم پرسید اینا واقعا صورت فلکیه؟ گفتم آره! گفت چقدر جالب. این دفترها برای منه. آخه اسم من لئوست. (لئو اسم یه صورت فلکی هم هست). خندیدم. گفتم دفترها هم به قشنگی خودتونن. اونم خندید. چقدر اخلاق خوبش حالم رو بهتر و روزم رو زیباتر کرد. داشتم به این فکر می‌کردم که همین اخلاق خوش تو معاشرتا می‌تونه چقدر روی حال بقیه اثر داشته باشه. :)

 

فقط دو هفته مونده! دو هفته‌ی دیگه این موقع ایشالا ایشالا تهرانم... 

 

  • ۴ نظر
  • ۱۱ دسامبر ۲۱ ، ۲۲:۰۱
  • مهسا -

عالیه عطایی (نویسنده‌ی بزرگ‌شده‌ی ایران که اصالتا افغانه) یه غم‌نامه نوشته در مورد خانواده و مفهومش تو شماره‌ی ۱۲ مجله‌ی ناداستان که اینقدر ذهنم رو درگیر کرده که هی می‌شینم با یادش غصه می‌خورم.
خانواده‌ش زمان حکومت کمونیست‌ها بر افغانستان از افغانستان فرار کردن و به ایران پناه آوردن. یه باغی تو خراسان و نزدیک مرز دارن و اونجا رو تبدیل به پناهگاه کردن. هر از گاهی خانواده‌هایی که فرار می‌کردن از دست کمونیست‌ها وارد باغشون می‌شدن و مدتی توش میموندن تا تکلیفشون روشن بشه: یا ایران بمونن، یا دیپورت بشن افغانستان و یا قاچاقی از ایران به ترکیه برن. اینجوریه که میگه خانواده برای ما مفهومی بود که هی کش میومد. یه مفهوم ثابت نبود. یه عده‌ی متغیری با هم زیر یه سقف زندگی می‌کردیم. تا که طالبان میاد (دور اول طالبان نه الان). و یهو کلی آدم جدید از افغانستان فرار می‌کنن. میگه برای ما که دور بودیم از افغانستان قابل درک نبود که کسی از غیرکمونیست فرار کنه و پدرش اول دید خوبی به این‌ فراری‌های جدید نداشته. ولی بهشون پناه میداده. در این میان یه دختر بسیار زیبا رو برادرش فراری می‌ده چون دختر بی‌پروایی بوده و اگر تو افغانستان تحت حکومت طالبان می‌موند همون اول سرشو می‌بریدن. براردش میاردش و از این‌ها میخواد حمایتش کنن و خودش برمی‌گرده افغانستان... این دختر آواز می‌خونده، بی‌پروا می‌رقصیده و هیچ ابایی از نشون دادن زیباییش نداشته. برای کشتن چنین کسی که به خاطر مطرب بودن فحشاش علنی بوده بارها از اقوام و همسایگان طالب آدم میاد (که ضمن کشتنش به بقیه هم هشدار بده که تو خاک ایران هم آزادتون نمی‌ذاریم). یه نفر هم تو اون باغ که از دوستان پدرش بوده عاشق این دختر میشه. اسم دختر گلشاه بوده. گلشاه با خودش شور و نشاط و نور آورده بوده به خونه و بی‌فکر آوارگی که پایانش نامشخص بوده، با آواز و رقص همه رو سرگرم می‌کرده و امید رو زنده نگه می‌داشته. تا که یه روز برمی‌گردن خونه و می‌بینن این دختر دیگه نیست. دو نفر از افغانستان اومدن، از روی پرچین باغ پریدن،‌ با چاقو کشتنش و بعد برای اینکه درس عبرت و تهدید باشه برای بقیه، بدن نازک و زیباش رو توی تنور سوزوندن... میگه دوست پدرش که عاشق گلشاه بوده ۱۰۰۰ سال پیر میشه اون شب و برای همیشه شور و نشاط از اون خونه می‌ره. بعد از ۲۰ سال برگشته به اون باغ، در اتاق تنور رو باز کرده (که همون شب قفل زدن بهش) و وارد قتلگاه گلشاه شده. تنها چیزی که اونجا بوده،‌ روسری آبی پوسیده‌ی طالبانی گلشاه بوده...

من با این روایت غمناک اشک ریختم. برای گلشاه‌های الان،‌ سال ۱۴۰۰.

  • ۱ نظر
  • ۱۰ دسامبر ۲۱ ، ۱۳:۳۳
  • مهسا -

همیشه معتقد بودم آدما مثل پازلن تو زندگی همدیگه. یه جا که باید، وارد زندگی هم میشن و یه اثراتی رو میذارن و بعدش هم ممکنه خارج بشن. ولی اون اثره همیشه میمونه.
واقعا برای من همیشه همینطوری بوده. حتی اون آدمایی که اشتباهی بودن برای من، حتی از همونا هم چیزی یاد گرفتم. یا از خودشون یا از رابطه‌ی بینمون. یه چیزی که باید در اون لحظه و در اون جایگاه یاد می‌گرفتم. یا یه حرفی که باید می‌شنیدم یا ... . 

دیشب هم همین شد. نصف شب ۹ دسامبر، که نه رنده، نه اول هفته‌س و نه اول ماه، با یه دوست دوری صحبت می‌کردم در مورد ورزش و بحثمون به چیزهای جدی‌تری کشید و یه سری چیز بهم گفت و انرژی بهم داد که بهش نیاز داشتم. یه سری تصمیم گرفتم برای خودم که کاشکی عملی بشه. یه جوری مسیرم ترسناک و نامعلومه که اصلا نمی‌دونم چطوری قراره توش پیش برم. ولی خب به یه معجزه نیاز دارم. حس می‌کنم اگر اون از تو حرکت از خدا برکت درست باشه، من الان دارم حرکتی نمی‌کنم که برکتی ببینم. پس بذار من شروع کنم حرکت کردنم رو و بقیه‌شو بسپرم به خدا. تا برکت رو در چی بدونه.

اینکه همه‌ی زندگیم شده با یه صدا در بک‌گراند که «آه خدای من! من چقدر غمگینم!» خیلیییی آزاردهنده‌س و باید بتونم اینو تغییر بدم... چطوری؟ ندانم.

پ.ن: امتحان زبانمونم دادیم (A2) و خوشحالم که می‌تونم دیگه یه کم به هلندی زندگی کنم. :دی 

  • ۳ نظر
  • ۰۹ دسامبر ۲۱ ، ۱۸:۵۴
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی