هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۴۸ مطلب با موضوع «BlogMas» ثبت شده است

بعد از زیادی حرف زدن از کتاب، نوبتی هم که باشد نوبت سلامتی جسم است. من از بچگی به خودم قبولانده‌ام که تنبلم و توانایی ورزش کردن ندارم. واقعا هم همینطور بودم. ولی از ۳۰ سالگی که گذشتم، نگرانی‌ام بابت سلامتی جسمی شروع شد. ترس از اینکه زود پیر و ناتوان شوم و کسی هم که نیست که دستم را بگیرد یا کمکم کنم چسبید بیخ گلویم. تا حدی که شب‌ها قبل از خواب به آن فکر می‌کردم و گریه می‌کردم. همین شد که عزمم را جزم کردم برای گنجاندن ورزش در برنامه‌ی روزانه. آدم باشگاه رفتن که نیستم. نه حوصله‌اش را دارم نه رویش را. این شد که با بادیگرام آشنا شدم و پریجهان. در واقع پریجهان را چندین سالی می‌شناختم از طریق دوستانم که با پیج اینستاگرامش ورزش می‌کردند. ولی هیچ وقت علاقه‌ای نشان نداده بودم برای پیوستن به آن‌ها. یک روز وارد پیج اینستاگرامش شدم و تصمیم گرفتم ثبت نام کنم و ورزش در خانه را به برنامه‌ی زندگی‌ام اضافه کنم. هرچند که وقتی ثبت نام می‌کردم فکر می‌کردم مثل همه‌ی بارهای قبلی این ورزش در خانه هم نهایتا ۳ روز دوام داشته باشد. ولی ثبت نام کردن برای ماه اردیبهشت همانا و هنوز هفته‌ای ۵ روز ورزش کردن همانا. یک جورهایی ورزش رفته توی لیست کارهایی که نمی‌توانم فراموششان کنم. مثل غذا خوردن، نماز خواندن، مسواک زدن. به جز اینکه به احساس شادابی و سلامتی فیزیکی‌ام کمک کرده،‌از شر فکرهای آزاردهنده هم رهایم کرده. حداقلش این است که بهم این احساس را می‌دهد که دارم کاری برای خودم انجام می‌دهم و به صورت منفعل به انتظار پیری ننشسته‌ام. مضاف بر آن، روزهایی که حالک خوب نیست و سگ سیاه افسردگی را کنار خودم می‌بینم و هیچ کار مفیدی ازم برنمی‌آید، آخر شب که به روزم نگاه می‌کنم حالم از خودم بد نمی‌شود برای انجام ندادن هیچ کار مفیدی، چون حداقل حداقلش ورزشم را انجام داده‌ام. واقعا که نجات‌دهنده در زندگی بزرگسالی داشتن روتین است. آدم را از افسردگی دور نگه می‌دارد. 

  • ۲ نظر
  • ۰۴ دسامبر ۲۴ ، ۱۵:۵۱
  • مهسا -

امروز خواندن کتاب The Netanyahus را تمام کردم. کتاب جالبی بود با مایه‌ی طنز. نویسنده Joshua Cohen یک نویسنده‌ی یهودی آمریکایی-اسرائیلی است که زمانی با یک استاد تاریخ در آمریکا دیدار کرده که یهودی بوده ولی تخصصش تاریخ یهود نبوده. این استاد نزدیک مرگش خاطراتی تعریف کرده برای نویسنده که یکی از آن خاطرات بازدید کوتاه بن زیون نتانیاهو، پدر نخست‌وزیر کنونی اسرائیل از یک دانشگاه کوچک در آمریکا بوده. بن زیون دنبال موقعیتی بوده برای تدریس که بتواند به واسطه‌ی آن در آمریکا بماند. برای شغلی در این دانشگاه کوچک اپلای کرده و دیدار یک روزه‌ی پرماجرایی از این دانشگاه داشته برای مصاحبه و ارائه‌ی تمرینی. بن زیون به جای دیدار تنها از این شهر،‌ بی‌اطلاع همراه با همسر و ۳ پسرش (که پسر وسطی همان بنیامین نتانیاهوی معروف است) به این شهر می‌رود و موقعیت طنز باورنکردنی می‌سازد. نویسنده، این خاطره‌ی واقعی آن تاریخدان را می‌گیرد و بر اساس آن این رمان را می‌آفریند. در این رمان شخصیت‌هایی اضافه شده‌اند و از نو پرداخته شده‌اند و جزئیات تخیلی به داستان اضافه شده. در نتیجه این رمان تخیلی-تاریخی است. در این کتاب نویسنده بدون این حوصله‌ی ما را سر ببرد اشارات کوتاهی به تاریخ یهود و صهیونیسم و ایدئولوژی نتانیاهوی پدربزرگ و پدر و پسر می‌کند که برای من بسیار آموزنده و سرگرم‌کننده بود. 

نویسنده به وضوح هم‌فکر نتانیاهوی افراطی نیست. ولی اینکه صهیونیست محسوب می‌شود یا نه و اینکه دقیقا چه نظری درمورد فلسطینی‌ها دارد بر من روشن نیست. به همین خاطر کتابش را دست دوم خریدم نه نو. چون از تصور حمایت کردن از نویسنده‌ای که صهیونیست باشد چندشم می‌شد. البته که امیدوارم که نویسنده صهیونیست نباشد...

 

  • ۱ نظر
  • ۰۳ دسامبر ۲۴ ، ۲۰:۱۹
  • مهسا -

چند وقت اخیر موفق شدم دوباره به عادت قدیمی «خواندن» برگردم. ماه‌ها همینطور به کتاب‌های توی قفسه‌ی کتابم زل می‌زدم و هرچه می‌کردم نمی‌توانستم سراغ هیچ کدام بروم. تا یک روزی در آگوست که در یک عصر کش‌دار که حوصله‌م سر رفته بود، کتاب Three body problem را برداشتم و شروع کردم به خواندن. کل چیزی که در مورد کتاب می‌دانستم در پنج فکت خلاصه می‌شد:۱. می‌دانستم که کتاب درژانر Sci-fi است و همین کافی بود تا به خودم بخندم که می‌خواهم این کتاب را بخوانم. برایم معادل کتاب‌های کودک و نوجوان بود و واقعا تصوری از آن چه در این ژانر اتفاق می‌افتد نداشتم. ۲. می‌دانستم که نویسنده‌ی کتاب چینی است و جزء‌ معدود کتاب‌های سای‌فای چینی است که به انگلیسی ترجمه شده و بسیار هم مورد استقبال قرار گرفته. تا حدی که نتفلیکس از روی آن سریال ساخته. ۳. Three body problem یک مسئله‌ی واقعی است در فیزیک و نجوم در مورد حرکت سیارات و کتاب واقعا وارد مسائل تکنیکال فیزیکی می‌شود. ۴. کتاب درمورد ارتباط با آدم فضایی‌هاست. ۵. نویسنده مهندس کامپیوتر است و در نتیجه کتاب را با دید علمی و تکنیکی نوشته. 

کتاب را که دستم گرفتم و شروع کردم به خواندن دیگر نتوانستم زمین بگذارم. از جایی شروع شد داستان که بارها فکر کردم کتاب اشتباهی خریده‌ام. از انقلاب فرهنگی چین و کار اجباری در مزارع. باورم نمی‌شد داستان از اینجا به آدم فضایی‌ها برسد. اشتباه می‌کردم. 

به قدری از خواندن این کتاب و تمام نکات تکنیکی و علمی‌اش لذت بردم که همیشه و هر جا که می‌رفتم کتابش در دستم یا توی کیفم بود تا از هر فرصتی برای خواندن استفاده کنم. بعد کتاب دوم (The Dark Forest) را شروع کردم که حجیم‌تر از کتاب اول بود و حجمش کمی من را می ترساند. دوباره به قدری در کتاب غرق شدم که هر هفته شنبه همراه با کتابم می‌رفتم کافه‌ای در لایدن و همراه با بیگل و قهوه، چند ساعتی غرق کتاب می‌شدم و می‌خواندم و می‌خواندم. این کتاب شگفت‌انگیزترین  و بهترین چیزی بود که تا حالا خوانده‌ام. 

بعد وارد کتاب سوم (Death's End) شدم. کتابی بسیار حجیم و سنگین. باز همه جا همراهم بود. می‌خواندم و سیر نمی‌شدم. یک شب‌هایی از ترس اینکه کتاب تمام شود، خودم را مجبور می‌کردم به جای خواندن، چشمانم را ببندم و بهش فکر کنم. می‌خواستم روزهایی که درگیر کتابم کش بیایند. سوالات فلسفی که این کتاب در ذهن من ایجاد کرد شبیه هیچ کتاب دیگری نیست. جوری که این کتاب من را با ناچیزی خودم در جهان هستی روبه‌رو کرد و در عین حال مسئولیت‌های اخلاقی‌ام در زندگی را به خاطرم آورد بی‌نظیر بود. یک شب نشستم و تصمیم گرفتم تا کتاب را تمام نکرده‌ام نخوابم. ۱۵۰ صفحه یک‌روند خواندم و چنان قلب و مغزم سرشار شد که تا یک هفته خواب‌هایم تحت تاثیر بود و مغزم جوری پر شده بود که نیاز داشتم به خواندن کتاب‌های خیلی سبک. کتاب‌هایی که از توی فضای بی‌انتها بیاورندم پایین و پایم را بگذارند روی زمین امن آشنا. 

 

ولی این چند ماهی که درگیر خواندن این سه کتاب بودم، واقعا شور و شوق خواندن در من زنده شد و برگشته‌ام به عادت دوست‌داشتنی قدیمی‌ام. همه‌اش در حال خواندنم و یک کتابی در کیفم هست و یک کتابی کنار تختم. روزهای کاری را به شوق خواندن به پایان می‌رسانم و به شوق خواندن می‌خزم توی تخت زیر پتو. 

این وسط حتی رفتم عضو کتابخانه‌ی شهر کوچکمان هم شدم. که بتوانم چند کتابی را امانت بگیرم. اگرچه که بخش انگلیسی‌زبان کتابخانه‌مان اصلا خوب و غنی نیست. 

بعد هم بوک‌تاک و بوک‌تیوب را کشف کردم (اکانت‌های مخصوص حرف زدن از کتاب در تیک تاک و یوتیوب)‌ و کاملا فضای مخصوص خودم را پیدا کردم. البته که اثر آن روی حساب بانکی‌ام اصلا مثبت نبوده و این مدت اینقدر کتاب خریده‌ام که دارم ورشکست می‌شوم :))))

کتاب‌فروشی‌های خیلی خوبی هم کشف کردم. یک کتاب‌فروشی بسیار باصفا در لایدن هست به اسم Mayflower که کتاب‌های انگلیسی دست دوم و نو می‌فروشد با قیمت مناسب. کتاب‌فروشی American Book Center لاهه و Paagman هلندی هم عالی‌اند. حتی یک روز بلند شدم با قطار رفتم تا شهر Zwolle که رفت و برگشتش برایم ۵ ساعت طول کشید فقط به عشق دیدن کتاب‌فروشی بزرگ و زیبایش که در داخل یک کلیسای قدیمی خیلی زیباست. البته که هیچ کتابی نخریدم و فقط برای تماشا رفته بودم :))‌متاسفانه قیمت کتاب‌ها در فورشگاه‌ها به قدری بالاست که من از پس خریدنشان برنمی‌آیم. به عوض خرید آنلاین از آمازون بسیار برایم به صرفه‌ است. البته که دائم به ما می‌گویند از آمازون کتاب نخرید و فروشگاه‌های محلی را حمایت کنید، ولی چه کنم که قیمت ۳ کتاب از کتاب‌فروشی محلی می‌شود برابر با قیمت ۵ کتاب از آمازون؟! 

ضمنا کیندل هم خریده‌ام و منتظرم که برسد. برای خواندن الکترونیکی برخی دیگر از کتاب‌ها. 

چند سال پیش با اعتبار دانشگاه یک کتاب‌خوان Kobo گرفته بودم که خیلی بهتر و گران‌تر از کیندل بود. ولی آن زمان برای من کاربرد زیادی نداشت. چون بیشتر خواندنم معطوف بود به فارسی خواندن از طاقچه و فیدیبو. به همین خاطر Koboیم را دادم به برادرم و برای خودم تبلت گرفتم که بتوانم طاقچه و فیدیبو نصب کنم. ولی حالا که برعکس فارسی خواندن برایم سخت شده و انگلیسی خواندن راحت و شیرین، کیندل به کارم خواهم آمد. 

قند توی دلم آب می‌شود در انتظار رسیدن کتاب‌هایی که خریده‌ام و کیندلم. 

امیدوارم این حس و حال کتاب خواندنی که بعد از دو سال بهم برگشته، همینطوری باقی بماند و جایی نرود. چون دنیایم را رنگی و زیبا و گرم و مهربان می‌کند. 

 

پ.ن: سریال 3 Body Problem نتفلیکس را توصیه نمی‌کنم. 

  • ۳ نظر
  • ۰۲ دسامبر ۲۴ ، ۱۳:۵۸
  • مهسا -

سه سال پیش، رعنا در وبلاگش درمورد ولاگ‌مس نوشت. رسمی که طبق آن بلاگرهای خارجی از اول دسامبر تا کریسمس پست و ویدیوی روزانه منتشر می‌کنند در چنل‌های یوتیوب/اینستاگرامشان. آن سال تصمیم گرفتیم همین کار را در وبلاگ انجام دهیم و روزانه پست نوشتیم. چیزی که باعث می‌شد کمال‌گرایی را کنار بگذاریم و دنبال موضوع نگردیم و هرچه به ذهنمان می‌آمد را بنویسیم. 

رعنا مدت‌ زیادیست که در وبلاگش ننوشته و نمی‌دانم هنوز سر می‌زند و چک می‌کند یا نه. حقیقت این است که سال‌ها از دوران اوج وبلاگ‌نویسی فاصله گرفته‌ایم. مدت‌هاست که همه به سمت کانال‌هاش شخصی یوتیوب، اینستاگرام،‌ تیک‌تاک و حتی تلگرام رفته‌اند. ما اما هنوز سنگرهای قدیم را حفظ کرده‌ایم و وبلاگ را رها نکرده‌ایم. خوبی نوشتن در وبلاگ این است که آدم مطمئن است که چیزی که می‌نویسد برای مخاطب و لایک و تحسین نیست. چون می‌دانیم که تعداد کسانی که وبلاگ می‌خوانند انگشت‌شمار است. یک سری آدم قدیمی هستیم که دور هم هنوز چراغ‌های کم‌فروغ وبلاگ‌نویسی را روشن نگاه داشته‌ایم. 

من هم مدتیست از چاله و غاری که در آن گیر کرده بودم و توانایی ابراز هیچ چیزی را به خارج از خودم نداشتم خارج شده‌ام و می‌توانم بنویسم. تصمیم گرفتم برای اینکه این حالت را حفظ کنم و دوباره وارد چاله نشوم، این دسامبر بلاگ‌مس شخصی خودم را راه بیندازم و هرروز بنویسم. حتی اگر شده فقط ۲-۳ خط (که البته من ناتوانم در کوتاه نوشتن :))))‌)‌ ). 
 

القصه که امروز روز اول دسامبر است. و آفتاب کم‌جانی آن بیرون را روشن کرده که به من انرژی و روح زندگی بخشیده. رفته بودم خرید مایحتاج روزانه که به خودم آمدم دیدم وسط خیابان دارم بلند بلند با آفتاب حرف می‌زنم و قربان صدقه‌ی خورشید می‌روم و تشویقش کنم به تابیدن. :))‌ واقعا که قدر آفتاب را باید دانست در این کشورهای کم‌نور و کم‌آفتاب... پارسال این روزها پدر و مادرم پیشم بودند و خاطرات خیلی خوبی کنار هم ساختیم. امسال هم دلم به یادآوری همان خاطرات گرم است. 

 

  • ۱ نظر
  • ۰۱ دسامبر ۲۴ ، ۱۳:۵۴
  • مهسا -

خببببب رسیدیم به آخرین روز این چالش. دیگه از فردا لپ‌تاپ هم ندارم تا وقتی از ایران برگردم، این آخرین پسته. شاید واستون سوال پیش بیاد که چرا لپتاپ ندارم تا اون موقع؟ که باید بگم چون ایرانیم و ایران تحریمه و حق ندارم حتی ایمیلمو چک کنم از ایران. چه رسد به بردن لپ‌تاپ و گوشی شرکت. :دی 

خوشحالم که تونستم به یه چیزی پایبند بمونم و این هرروز فکر کردن به اینکه چی بنویسم برام جالب بود. کلییی مرسی از رعنا بابت ایده‌ی جالبی که داد. بهم خوش گذشت و باعث شد این ماه آخر قبل ایران اومدن راحت‌تر و جالب‌تر بگذره واسم. 

 

به عنوان آخرین چیزی که می‌خوام بنویسم، یه موضوع خیلی مهمی هست که ذهن من رو خیلی درگیر کرده.

در مورد کمال‌گرایی حرف زیاد زده شده. اغلب اوقات هم در کانتکست درس و کار بوده. ولی من نمی‌خوام در مورد اون بعدش حرف بزنم. احساس می‌کنم این کمال‌گرایی در تمام ابعاد زندگی خیلی از ما در جریانه و نیازه که جلوش بایستیم. مثال‌های روشنی در ذهن خودم هست که می‌خوام در مورد اونها صحبت کنم. در دین‌داری تفکر صفر و یکی داریم. در ورزش تفکر صفر و یکی داریم. در تفریح. در روابط.

مثلا در مورد ورزش. سهم بیشتری از ورزش روزانه‌ی ما باید به ورزش مقاومتی تعلق بگیره و حجم کمتریش به ورزش هوازی. آیا این به این معنیه که اگر ما ورزش مقاومتی دوست نداریم یا وقتشو نداریم، ورزش رو به طور کامل باید بذاریم کنار؟ خیر! باید با کمال‌گرایی مسخره‌مون مبارزه کنیم و همون ورزش هوازی رو در برنامه نگه داریم که بهتر از هیچیه. 

در مورد دین‌داری اگر یه گوشه‌ایش رو نمی‌تونیم رعایت کنیم به این معنیه که ناگهان کلشو باید بذاریم کنار (اگر با کل بیسش مشکل نداریم)؟ نه واقعا معنیش این نیست. نمی‌دونم چرا این تفکر «دین یک پکیجه» تا این حد رواج داره! نه آقا دین پکیج نیست. 

اگر تفریحی صددرصد مطابق میل ما پیش نرفته آیا معنیش اینه که باید به تمامی بذاریمش کنار؟ اگر نمی‌تونیم یه روز کامل رو مرخصی بگیریم و برای خودمون بگذرونیم معنیش اینه که ۲ ساعت مرخصی ساعتی هم خوب نیست؟ نه ۲ ساعت بهتر از هیچیه!

در مورد خودم داشتم فکر می‌کردم چیزی که داره خیلی منو عقب نگه می‌داره اینه که یه برنامه‌ای که یه زمانی ریخته بودم تحقق پیدا نکرده و به هزاران دلیل با شکست مواجه شده. آیا معنیش اینه که دیگه من هیچوقت نباید به آرزوم برسم؟ آیا اینکه من تا ۳۰ سالگی به آرزوم نرسیدم یعنی اگر تا ۳۵ سالگی بهش برسم دیگه به قدر کافی خوب نیست؟ واقعا اینجوری نیست...کاش بتونم به این فکرم غلبه کنم.

 

حس می‌کنم این کمال‌گرایی و دنبال کامل به دست آوردن چیزها بودن (و اگر نشد به تمامی کنار گذاشتنشون) خیلی جاهای زیادی داره من رو عقب نگه می‌داره و مجبورم به صورت دائمی مراقب این قضیه باشم. مثلا توی ورزش و تفریح و کار بهش غلبه کردم. ولی تو این مورد آخری...نه. تازه دیشب متوجهش شدم اصلا... 

 

پ.ن: جواب تست PCRم رو گرفتم. وسایلم نصفه و نیمه جمعه و هنوز باورم نشده دارم میرم. فرودگاه برام همیشه مکان استرس‌زاییه و از قبلش کلیییی استرس دارم. احساس می‌کنم این دفعه دلیل این همه ریلکس بودنم اینه که چند ماه پیش دو تا سفر هوایی داشتم و رفتم فرودگاه و استرسم کم شده. مهراد قشنگم رو میبینممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم.

 

 

  • مهسا -

من آدمیم که هیچ وقت ورزش توی زندگیش جایی نداشته. به شدت تنبل :)) و یک جا نشین بودم همیشه. حاضر بودم ۳۰۰ تا تست بزنم ولی یه دست والیبال بازی نکنم. تو دوران تحصیل هم همیشه نمره‌ی ورزشم پایین بود و اگر هم خیلی زیاد پایین نمیدادن به خاطر نمرات دیگرم بود. حتی توی دانشگاه تربیت بدنی ۲ رو اینقدر برنداشتم تا شطرنج ارائه شد. :)) و برای برداشتنش از خیر برداشتن واحدهای آزمایشگاه گذشتم و ترم بعد خودم رو وحشتناک سنگین کردم. چون هیچطوری نمی‌تونستم از خیر این فرصت طلایی که تو تربیت بدنی ۲ بشینم یه جا و ندوم و ورزش نکنم بگذرم. :))

فست فروارد بزنم به الان، اینجوریم که با دویدن و دوچرخه‌سواری جان دوباره می‌گیرم و حالم خوب میشه. چی شد که ورزش توی زندگیم جایگاه پیدا کرد؟

واقعیتشو بخوام بگم نقطه‌ی اول و جرقه‌ی اول برمی‌گشت به یه پیج که توی اینستاگرام فالو می‌کردم و اکثریت می‌شناسنش. پیج هدافیت. ریسرچر کارمند در شرکت آمازون که با تغییر سبک زندگیش و ورزش و رژیم غذایی صحیح ۴۰ کیلو وزن کم کرده بود و زندگیش رو تغییر داده بود. چیزی که این پیج رو برای من جالب می‌کرد و به مرور زمان در منتالیتی من تغییر ایجاد کرد، این بود که هدفش از آوردن ورزش و فعالیت وسط زندگیش لاغری و زیبایی نبود. سلامتی در سن پیری بود! برای من این زاویه‌ی دید کاملا جدید بود. اینکه چست و چابکی رو به منزله‌ی یه چیز بلندمدت نگاه کنم و نه یه چیز کوتاه‌مدت لحظه‌ای. آروم آروم این به ذهن من فرورفت و نگاهم به ورزش و فعالیت بدنی عوض شد. و تابستون که فرصتی فراهم شد که به تشویق دوستانم دویدن رو شروع کنم، این تغییر از حالت ذهنی به حالت واقعی دراومد. الان واقعا حس خوبی دارم و حس چالاکی خیلی خیلی بیشتری دارم و دید مثبت‌تری به پیری دارم. 

حالا دیگه پیجشو دوست ندارم :)) استرس می‌ده بهم با بعضی از حرف‌هاش و یه مقداری هم کلا این مدل اگرسیو بودنشو دوست ندارم. ولی خب اون تغییر پایداری رو که باید در من ایجاد می‌شد، ایجاد کرده با این پیجش. خدا خیرش بده. :) 

  • ۳ نظر
  • ۲۳ دسامبر ۲۱ ، ۱۴:۳۲
  • مهسا -

می‌خواستم امروز در مورد یه مسئله‌ی جدی صحبت کنم ولی خب واقعا هنوز تو فاز یلدا هستم و دیدم حیفه از حال و هوای خودم ننویسم. :))

دیشب شب یلدا رو با دادن سلف تست (به اصرار من که استرس تست PCRم رو دارم) دور هم جشن گرفتیم. من واقعا در دوستی خیلی بدم. اینو خودم هم می‌دونم. همه‌ش در دوستی معذبم، خواسته‌هامو نمی‌گم و کمک نمی‌خوام. به خاطر درونگرا بودن هم دو سوم دورهمی‌های دوستانه رو می‌پیچونم چون می‌خوام تنها باشم. ولی خب دیشب واقعا شب خوبی بود. و حس نمی‌کردم دوست دارم نامرئی باشم و می‌تونستم راحت و رها بخندم و کنار بقیه باشم. و خب این حس خوبی بود. حتی اگر از کسی در جمع انرژی منفی می‌گیرم، چون که دارم تلاش می‌کنم حس تعلق کنم، انرژی مثبت بقیه جبرانش می‌کنه. واقعا در این سن و سال نباید تازه تمرین دوستی کنم :)))) ولی خب به هرحال چنین وضعیتی دارم.

 

آآه دیشب واقعا خوب بود. لحظه‌ لحظه‌ش قشنگ و پرخاطره بود. از نون درست کردن نصف شبی تا سبزی پلو با ماهی که انگاری روز اول عیدو با یلدا قاطی کرده بود تا هندونه‌ها و انارها تا کیک خوشمزه تا پیانو تا کالیمبا تا فال حافظ و خیام تا آجیل و تخمه تا مسخره بازی‌های سر سلف‌تست دادن قبلش. واقعا خوشحالم.

:)

                          

 

  • ۵ نظر
  • ۲۲ دسامبر ۲۱ ، ۱۱:۲۹
  • مهسا -

امشب شب یلداست و یلدا برای من خاطرات پررنگ زیادی داره.

سال ۹۰: اولین یلدای دور از خونه توی خوابگاه گذشت. فرداش امتحان میان‌ترم اول مبانی کامپیوتر داشتیم و داشتیم از شدت استرس براش می‌لرزیدیم. عطیه با چشمای گریون از اتاق روبه‌رویی اومد پیشمون و ما بغلش کردیم تا اولین یلداشو اینجوری نگذرونه. ولی خب نشستیم درس خوندیم با هم و خبری از انار و هندونه نبود. :))

 

سال ۹۱: دومین یلدای دور از خونه اولین یلدای واقعا خوش‌گذشتنی توی خوابگاه بود. سال دوم کارشناسی برای من از جهت خوابگاه بهترین سال بود. با مریم و مه‌زاد و مهسا. مامان مریم از شیراز اومدن و مریم تازه عاشق شده بود و قرار بود به مادرش بگه. سفره یلدا انداختیم و فال حافظ خوندیم دور هم (و کلی آدم اومدن اتاقمون از اینور و اونور). و فال حافظ مریم جوری بود که کلا لو داد همه چیو. :)) حتی مسئول حضور و غیاب خوابگاه رو هم که دانشجوی ریاضی بود زورکی نگه داشتیم که انار و هندونه بخوره و فال حافظ بگیره. اون سال شب یلدا همون ۲۱ دسامبر ۲۰۱۲ (21.12.2012) مشهور بود که قرار بود جهان به پایان برسه (!). و ما اون شب عجیب و غریبو اینجوری موندگار کردیم. 

 

سال ۹۶: سال آخری که ایران بودم همه‌ش خونه‌ی یاسمن این‌ها بودم برای انجام کارهای اپلای. دیگه شده بودم جزء خونه‌شون :)) مادر و پدرش برام مثل خاله و عموی مهربانن. یه روزی نزدیک شب یلدا داشتیم کارامونو می‌کردیم که مامانش ازم پرسیدن که شب یلدا میرم خونه‌شون یا نه؟ و من گفتم که قراره برم اصفهان و مادر و پدرم رو سورپرایز کنم. مامانش گل از گلشون شکفت و گفتن: خوش به حال مامانت. به به.  بعد مامانش آهنگ آخ تو شب یلدای منی (بله :))) مسخره نکنین :)) ) رو گذاشتن و ۴-۵ بار باهاش همه همخوانی کردیم (مامان و بابا و خواهر یاسمن با من و یاسمن) و من پر از حس خوشبختی شدم. و واسه همین هم از این آهنگی که همه مسخره‌ش میکنن من خوشم میاد چون خاطره‌ی خیلی شیرین و خوبی دارم!

 

بعد شب یلدا رفتم خونه بدون خبر. مامان و بابام نشسته بودن و بابام داشتن می‌گفتن کاشکی مهسا اینجا بود که من درو باز کردم. یهو صدای بابامو شنیدم که گفتن وا!! کیه داره درو باز میکنه؟! و منو دیدن و اصلا یهو خونه پر از شادی شد... 

 

سال ۹۷: سال اولی که اومدم هلند، شب یلدا رو با یه شب تاخیر گرفتم :)) دوست دانشگاهم از آلمان اومد که کریسمس پیشم بمونه و منم صبر کردم برسه تا یلدارم با یه شب تاخیر جشن بگیریم با انار و هندونه. :))  و خب خیلی حس خوبی داشت تو خونه‌ای که تازه بود و مستقل و مال من. اولین خونه‌ی مستقل من.

 

دیگه کم‌کم عادت کردم شب‌های یلدا رو هرجا که هستم خیلی بزرگ بدارم. حتی اگر شده با یک دونه انار. که انار زیباست. که شاعر (علی باباچاهی) می‌فرمان که: و من سیب به سیب / انار به انار محکوم به خوشبختی بودم.

 

این عکسی که می‌ذارم از شب یلدا نیست. ولی گلم تو شب خیلیییی خوشگل شده بود و پر از آرامش. حس می‌کردم گل شازده کوچولوئه که توی حبابه. حس توضیح‌ندادنیه چون هیچ ربطی به اون نداره. تک گل نیست و گل رز نیست و توی حباب نیست. :)) ولی حسش برای من چنینه. 

 

 

پ.ن: این شکلات‌بارهایی که گذاشتم ببرم ایران اینقدر خوشگلن که هی دلم می‌خواد برم خودم بخورمشون. :))‌ ولی خب همه‌شون شیرینن و من شکلات تلخ دوست دارم :))

  • ۳ نظر
  • ۲۱ دسامبر ۲۱ ، ۱۱:۴۳
  • مهسا -

من از چیزهای زیادی در دنیا نمی‌ترسم. از ارتفاع نمی‌ترسم.  از جک و جونور به جز سوسک و سگ نمی‌ترسم. از تاریکی نمی‌ترسم. از تنهایی ساعت ۳ نصف شب تو تاریکی جنگل دوچرخه سواری کردن نمی‌ترسم. از شهربازی نمی‌ترسم. ولی از یک چیز خیلی خیلی می‌ترسم و اون مردن در تنهاییه. هربار مریض می‌شم به این فکر می‌کنم که اگر الان بمیرم هیچکس نمی‌فهمه و جسدم بو می‌گیره و همسایه‌های از بوی جسدم متوجه مرگم می‌شن و این به نظرم رقت‌انگیزترین نوع مردنه. دوستم میگه نیست زندگی خیلی راحته، به فکر جسدت بعد از مرگ هم هستی؟ اون دیگه مشکل تو نیست! مشکل همسایه‌هاست که باید بهش فکر کنن. :))) 

این ترسه گاهی خیلی عمیق‌تر میشه. مثل وقتایی که حس ضعف یا بیماری دارم. یا وقتهایی که روزهای طولانی حس تنهایی و طرد شدن داشته ام. دیشب داشتم تو کلاب یکشنبه‌هامون با بچه‌ها صحبت می‌کردم و کمابیش خوابم برده بود که یهو با صدای انفجار و بوی سوختگی از جا پریدم. نمی‌تونم ترسم رو در اون لحظه توصیف کنم. همسایه پیام داد آتیش! سرراسیمه از تخت دراومدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم و دیدم یه ماشین درست جلوی خونه‌م داره تو آتیش می‌سوزه. زنگ  زدیم به آتش‌نشانی و اومدن. بوی سوختگی و دود و اون ترس تا خود صبح دست از سر من برنداشت. من واقعا ترسیده بودم. نمی‌خواستم بمیرم. و حالا که میخوام بیام ایران و نزدیکه به دو سالگی فاجعه‌ی هواپیمای اکراینی، بیشتر از هر وقت دیگه به مرگ فکر میکنم و از مرگ در تنهایی می‌ترسم. از اینکه توی هواپیما بمیرم در حالی که دور و برم پر از غریبه‌هاست می‌ترسم. از اینکه توی خیابون بمیرم و حتی دوستانم تا مدتها بعد متوجه نشن می‌ترسم. واقعا می‌ترسم. و این ترس رو با صدای بلند اعلام می‌کنم. 

 

بعضی چیزها چاره نداره. فقط واسه کم کردن زهر این حس تلخی که از دیشب تو دهنم مونده سعی کردم یه کمی نور بیارم توی شب تارم. همین. 

 

  • ۳ نظر
  • ۲۰ دسامبر ۲۱ ، ۱۶:۳۶
  • مهسا -

چند هفته‌ای بود قرار بود توی کلاب یکشنبه‌هامون درمورد دوستی صحبت کنیم ولی هی جور نشد. ولی خیلی اتفاقی آخرین اپیزود منتشرشده‌ی بی‌پلاس شده اپیزود دوستی که بر اساس کتاب Friendship: The Evolution, Biology, and Extraordinary Power of Life's Fundamental Bond ه. اپیزود جالبی بود و چون به موضوعی که قراره تو کلاب درموردش صحبت کنیم مرتبط بود من دو بار گوش دادمش. 

در مورد این صحبت می‌کنه که دوستی فقط اینجوری نیست که یه رابطه‌ی اضافیه که زندگی رو قشنگتر می‌کنه و فقدانش زندگی رو با مشکل جدی مواجه نمی‌کنه. بلکه ارزش تکاملی داره و برای رشد و سلامت واجبه نه فقط موثر. بیک سری مثال و آزمایش داشت که از نظر من خیلی ارتباطی به بحث دوستی نداشت و بیشتر ذات اجتماعی و نیاز انسان به ارتباط اجتماعی رو نشون می‌داد. 

دوستی اولین ارتباط اجتماعیه که بچه خارج از خانواده برقرار می‌کنه و با کسی که از نظر قدرت هم‌ردیفه باهاش. شبیه رابطه بالا به پایین والد به فرزند نیست. با هم بازی می‌کنن و توش همکاری و وفاداری و همدلی رو تمرین میکنن. بعد همین بازی! میگه بازی اصلا فقط بحث وقت گذروندن نیست. بازی ضروریه و جزء مراحل رشد و یاد گرفتن. اصلا بازی کردنو سرسری نباید گرفت و باید مراقب اهمیتش درمورد بچه‌هامون باشیم (راستش من خیلی بیشتر دلم سوخت برای بچه‌ها در دوران کرونا...).

همینطور کسانی که دوست نزدیک ندارن طور عمرشون کمتره و احتمال بروز اضطراب و افسردگی درشون بیشتره. می‌گفت این به خصوص در مورد پسرهای نوجوون خیلی وجود داره.

 

میاد می‌گه دوستی اصلا چیه؟ به چه ارتباطی می‌گیم دوستی؟ دوستی ارتباط خیلی نزدیکیه که با یه نفر دیگه برقرار می‌کنیم بدون اینکه باهاش ارتباط خونی و خویشاوندی داشته باشیم و همینطور بدون اینکه بحث رابطه‌ی جنسی در میان باشه. حالا این رابطه‌هه که برقرار می‌کنیم باید سه ویژگی داشته باشه تا اسمشو بذاریم دوستی. و نه آشنایی معمولی: بهمون حس مثبت بده، دو طرفه باشه و بادوام. مثا اگر یه نفرو تو کلاس زبان ملاقات کردیم و به هم حس مثبت دوطرفه داشتیم اسمش نمی‌شه دوست. وقتی میشه دوست که اینم معاشرتمون مدت طولانی ادامه پیدا کنه و بادوام بشه. 

این یه تعریف حداقلی از دوستیه و قطعا هرکسی می‌تونه استانداردهای بالاتری از این حد داشته باشه برای تعریف دوست. 

بعد می‌گه که ما برای اینکه رابطه‌مون با یک نفر از سطح آشنا به سطح دوست بیاد نیاز داریم به ۴۰-۶۰ ساعت معاشرت معنادار. و برای اینکه یه نفر از سطح دوست بشه دوست نزدیک نیاز به ۸۰-۱۰۰ ساعت معاشرت هست و اگر بخواد بشه دوست صمیمیمون نیاز به ۲۰۰ ساعت معاشرت داریم. ولی چه جور معاشرتی؟ هوا چقدر سرده؟ امسال زمستون چقدر سخت می‌گذره؟ نه! اینا بی‌معنی‌ترین و بی‌ارزش‌ترین گفتگوهای بین انسان‌هاست که اسمشو گذاشته گفتگوی کارمندی. :)) معاشرت و گفتگویی که اینجا مد نظره شامل همکاری در کارهای مشترک و همدلی و همفکری و بگو و بخند و بازی و ... ه. نیازه که در گفتگوها بریم سراغ موضوعات غیرامن و ریسکی. باید ریسک بپذیریم. درمورد موضوعاتی صحبت کنیم که توش میشه به اختلاف نظر خورد و میشه بحث کرد. No pain no gain! ریسک نپذیریم هیچ وقت به دوست واقعی نمی‌رسیم. 

بعد می‌گفت که بررسی کردن دیدن که آدما تو نوجوونی ۳۰ درصد از وقتشونو با دوستاشون می‌گذرونن تو بازه‌ی ۴۰ تا ۶۵ سال ۴ درصد و بازنشسته‌ها ۸ درصد. و همه از از این زمانی که می‌گذرونن خوشحال و راضین. اهمیت دوست واقعا زیاده و مهمه که تنها نباشیم. بعد از روی سابقه‌ی تلفن‌ها و تماس‌های تلفنی آدما بررسی کردن که تو طول زندگی تو بازه‌های مختلف سنی با چه کسانی بیشتر در ارتباط هستیم. مثلا اولش خانواده‌س بعد میشه دوستان همجنس بعد از یه جا به بعد دوستان غیرهمجنس. بعد از مدتی دوباره برمی‌گرده به دوستان همجنس و در نهایت در تعادل می‌رسه بین خانواده و دوستان. می‌گفت که آدما واقعا وقتی شریک عاطفی پیدا می‌کنن رابطه‌شون با دوستاشون خیلی هیلی کم میشه. ولی این همیشگی نیست و از حول و حوش ۲۸ سالگی دوباره برمی‌گردن به سمت دوستاشون و جایگاه دوستاشون رو بهشون برمی‌گردونن توی زندگی: ما به دوستامون احتیاج داریم.

ضمنا اون چیزی که تو رابطه دوستی مهمه کیفیته نه کمیت. شاید شما ۵۰ تا آشنا داشته باشین ولی یکیشونم کیفیت لازم برای دوست رو نداشته باشه... کیفیت هم به دست نمیاد مگر با تلاش و وقت گذاشتن و تمرین کردن. همونطور که در مورد رابطه‌ی عاطفی با پارتنر باید وقت گذاشت و یاد گرفت و تلاش کرد (و نمیشه به امان خدا رهاش کنیم تا واسه خودش پیش بره) دوستی هم نیاز به تلاش و وقت گذاشتن داره. (مثلا احتمالا اینکه الان من نشستم توی خونه و دارم زیر پتو از سرما می‌لرزم ولی حاضر نشدم برم خونه دوستم چون حوصله‌ی جمع رو نداشتم معنیش اینه که به قدر کفایت تلاش نمی‌کنم برای دوستی‌هام.)

ضمنا می‌گه که آدما کلا به صورت میانگین ۴ نفر خیلی نزدیک تو زندگی دارن. نباید دنبال تعدادی بیشتر از این باشیم. این ۴ نفر می‌تونن از اعضای خانواده باشن یا دوست‌ها. کاش دوست‌هایی داشته باشیم که واقعا توی این دسته بگنجن...

 

کلا به نظرم بحث دوستی بحث مهمیه و خوبه که درموردش حرف بزنیم و به تعریف خوبی برسم.  خودم شخصا دوستان نزدیک بسیار کمی دارم در حالی که آشنایان بی‌شماری دارم. خیلی از کسانی رو هم که اسمشون رو می‌گذاشتم دوست درواقع دوست نبودن چون تنها حسی که بهم نمی‌دادن حس مثبت بود. که خب با کنار گذاشتنشون حال خودم رو بهتر کردم. حالا وقتشه که برای بودن با دوستان باقیمونده که بهم حس مثبت می‌دن تلاش بیشتری بکنم و انرژی بیشتری بگذارم. :)‌

 

چقدر واسه من سخته مقوله‌ی دوستی :( من عاشق تنها قدم زدن تو مرکز شهر و تنها گشتن و تماشا کردنم و واقعا کم پیش میاد تمایل داشته باشم که با کسی همراه بشم. 

 

 

  • ۳ نظر
  • ۱۹ دسامبر ۲۱ ، ۱۹:۱۰
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی