هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

یه موقع‌هایی یک روز خیلی معمولی، یک سکانس خیلی عادی از زندگی تو ذهن آدم پررنگ می‌شه. 

روز شنبه هوا آفتابی بود و آسمان آبی. لیوان قهوه‌مو دستم گرفتم و با اتوبوس رفتم مرکز شهر. شنبه بازار بود و همه وسط شهر بودن و در حال معاشرت و آفتاب گرفتن (در دمای ۳ درجه)‌. نونوایی و شیرینی‌فروشی معروف شهر دو ردیف صف داشت دمش. همه منتظر بودن برن سهم هفتگی کروسان بادامی‌شون رو بگیرن. رفتم کتاب خونه عمومی شهر و در هیاهوی خانواده‌ها که با بچه‌هاشون آمده بودن که کتاب‌های بچه‌ها و خودشون رو عوض کنن، کتابی رو که امانت گرفته بودم پس دادم. (کتاب The Book of Longings. خیلی خیلی دوستش داشتم و از خوندنش لذت بردم.) بعد همینطوری قدم زنان رفتم از روی پل روی کانال‌ها رد شدم و رفتم کتابفروشی انگلیسی مورد علاقه‌م که کتاب‌های دست دوم خیلی نابی میاره تا کتابی رو که می‌خواستم بهش سفارش بدم که از توی انبارش برام دربیاره. (کتاب The Song of Bernadette). بعد دوباره همونطوری قدم‌زنان رفتم از کنار کلیسا رد شدم که برم نانوایی مورد علاقه‌م نان بگیرم. 

آسمان آبی بود. لیوان قهوه‌م هنوز تو دستم بود و گرماش دستام رو گرم می‌کرد. یه لحظه وایسادم یه کنار خیابون و آدما رو تماشا کردم. خانواده‌ها رو. بچه‌ها رو. زنا و مردای هلندی رو که بلند بلند می‌خندیدن و سیب‌زمینی سرخ‌کرده می‌خوردن. همونجا به مامانم پیام دادم گفتم مامان امروز احساس این دخترای تو سریالای رنگی پنگی آمریکایی رو دارم. از اینا که تو یه شهر کوچک زندگی می‌کنن که همه همو می‌شناسن و همه چیز نزدیک همه و همه کارهای رنگی پنگی و فرهنگی می‌کنن. از اینا که یه دختری هست که توش مرکز توجه کل شهره و مرکز گروه تئاتر و کمک به امور شهرداری و کلیساست. مثل The Good witch و Gilmore Girls و تقریبا هر سریال شبکه‌ی هالمارکی. 

دلم می‌خواست اون صبح شنبه قاب بشه بره گوشه‌ی ذهنم. بعضی چیزها واقعا توصیف و توضیح دادنشون مشکله. ولی من تو اون لحظه حس می‌کردم رهام و خوشبخت.

 

پ.ن: اون کتاب دست دومی رو که روز شنبه درخواست دادم، روز دوشنبه آماده شد و رفتم گرفتم. اول کتاب یه امضا داشت مربوط به ۱۲ می ۱۹۷۳ در شهر Lourdes فرانسه (همون شهری که این داستان این کتاب توش می‌گذره). رفتم سرچ کردم و عکس‌های این شهر رو دیدم. ذهن رویاپرداز و قصه‌پرداز من شروع کرد به داستان‌سرایی برای اون خانوم Yvonne فرضی که کتاب رو امضا کرده بود و در اون شهر این کتاب رو خریده بود. دقیقا ۲۰ سال پیش از اون که من وجود داشته باشم. اون کتاب حالا در سال ۲۰۲۵ به دست من رسیده و مال منه. عاشق کتاب‌های دست دوم قدیمی‌ام به همین خاطر. تصمیم گرفتم از این به بعد همه‌ی کتاب‌هام رو امضا کنم و تاریخ بزنم. خدا رو چه دیدیدن؟‌شاید یه روز دوری یه نفری کتاب‌های من به دستش بیفتن و شروع کردنه به رویاپردازی برای مهسایی که تو سالای ۲۰۲۰+ این کتابها رو تو لایدن خریده بوده...

 

پ.ن۲: مهراد هرروز که از خواب بیدار می‌شه از مامانش می‌پرسه چند بار دیگه باید بخوابم و بیدار شم تا خاله بیاد؟ 

منم هرروز که بیدار می‌شم، با انگشتام می‌شمرم تعداد شب‌هایی رو که باید بخوابم تا برسم به بغل کردن مهراد و مهرسام...

این هفته‌ی آخر دیگه ساعت می‌شمرم به جای روز. دیشب خواب چمدون بستن می‌دیدم :)‌ 

  • ۲ نظر
  • ۳۱ ژانویه ۲۵ ، ۱۱:۵۸
  • مهسا -

آدم یک روز به خودش می‌آید و می‌بیند که نفرت مثل ساقه‌ها و برگ‌های پتوس رشد کرده و خودش را در تمام ذهن و قلبش تنیده است. هر چه زودتر به خودش بیاید و آن شاخه‌های نفرت را ببیند که به دیواره‌های قلبش و سلول‌های عصبیش چسبیده‌اند و زودتر دست به کار باز کردن گره‌های شاخه‌ها و هرس کردنشان شود، راحت‌تر از پسش برمی‌آید. این یک سال اخیر، خواسته و ناخواسته درگیر جزئیات اخبار فلسطین و واکنش‌هایی که در آدم‌‌های نسل‌های مختلف از ملیت‌های مختلف در شبکه‌های اجتماعی و دنیای واقعی برمی‌انگیخته قرار گرفته‌ام. بخشی را آگاهانه دنبال کرده‌ام (مثل اقوام مختلف یهودی و یا اسرائیلی‌های ساکن غرب) و بخشی هم نیمه‌آگاهانه به گوشم رسیده مثل آمریکایی‌ها و هلندی‌ها و آلمانی‌ها و ایرلندی‌ها. در تمام این مدت اما ناخودآگاهم برای خودش مشغول شکل دادن واکنش‌هایی بوده که من متوجهشان نبوده‌ام. یک روز به خودم آدم و دیدم اسم کنیسه‌ی یهودی‌ها که می‌آید چهره‌ام توی هم می‌رود، یا اسم یک یهودی که می‌آید -بر خلاف مسیحی‌ها- گره می‌افتد به ابروهایم و پیشانی‌ام چین می‌خورد. فهمیدم که ای داد بیداد. تا من حواسم نبوده،‌ شبیه همه‌‌ی کسانی شده‌ام که تا چندسال پیش‌تر از این بهشان خرده می‌گرفته‌ام که مسئله‌ی یهود را با صهیونیسم اشتباه می‌گیرند. دوست الجزایری دارم که تا می‌دید کسی یهودیست محال بود بهش در هیچ چیز حتی یک مبادله‌ی مالی ساده اعتماد کند. دوست لبنانی داشتم که تا می‌دید کسی یهودیست خودش را می‌‌کشید کنار و می‌گفت باید در برخورد با یهودی‌ها محتاط بود. این‌ها رفتارهایی بود که من همیشه محکوم می‌کردم. تلاش می‌کردم پل بزنم بین آدم‌ها. تلاش می‌کردم اعتماد ایجاد کنم و دیوارهای نامرئی و شیشه‌ای بینمان را بشکنم. چون همان طور که اسرائیلی‌هایی دیده بودم که تا قیام قیامت سنگینی نگاه و نفرت توی چشمانشان از یادم نمی‌رود، با یهودی‌هایی معاشرت کرده‌ام که شبیه همه‌ی دیگر آدم‌ها بوده‌اند. برخی مهربان، برخی بداخلاق،‌ برخی درستکار، و برخی نه چندان درستکار. شبیه آدم‌های معمولی دیگر. خاکستری. نه سیاه و نه سفید. 

حالا اما یک روزی به خودم آدم و دیدم که وقتی می‌شنوم کسی یهودیست، چهره‌ام در هم می‌رود. ناخودآگاه بیسلاین اعتماد به آن فرد ناشناس می‌آید پایین با اینکه هیچ شناختی از او ندارم. همان احساسی که شاید اغلب وایت‌ها به مای مسلمان خاورمیانه‌ای دارند. همان احساسی که لابد من در آدم‌ها ایجاد می‌کنم وقتی در اولین برخورد با من،‌«من» را نمی‌بینند. یک مسلمان می‌بینند که نباید به او اعتماد کرد. به خودم آمدم دیدم شبیه همه‌ی کسانی شده‌ام که بهشان خرده می‌گرفته‌ام. پس دست به کار شدم. دست به کار باز کردن این شاخه‌های نفرت تنیده و پیچیده دور خودم شدم. 

یکی از دلایلی که تا پیش از ۲۰۲۳ احساس من نسبت به یهودی‌ها خیلی مثبت بود سالها درگیری با ادبیات و فیلم‌های جنگ جهانی دومی و هلوکاستی بود. آرمان «مقاومت» و نپذیرفتن زور که عاشورا به عاشورا در گوشم خوانده می‌شد، در این کتاب‌ها که اغلب راجع به مقاومت بخشی از مردم یهود یا مسیحی‌های آگاهی بود که به کمک یهودی‌ها شتافته بودند جان می‌گرفت و صورت عینی پیدا می‌کرد. بزرگتر که شدم خواندن داستان‌های مقاومت مردم تحت ستم کمونیسم، مقاومت سیاه‌پوستان به بردگی گرفته شده و همواره جنس چندم فرض‌شده در کشورهای مختلف، مقاومت زنان و تلاش‌های خون‌بارشان برای گرفتن حقوق اولیه مثل حق رای و مقاومت مردم ایران در دوران‌ دیکتاتوری های رنگ و وارنگ به این آرمان مقاومت ریشه‌دوانده در قلبم پیوست و مستحکم‌تر شد. چگوارا می خواندم و می‌خواستم چگوارا باشم. نلسون ماندلا می‌خواندم و می‌خواستم سربازی باشم در رکاب نلسون ماندلا. فهرست شیلندر می‌دیدم و می‌خواستم دستی دراز کنم برای کمک. همیشه می‌خواستم در سمت درست باشم. و همیشه دنبال فرصتی بودم برای زندگی کردن این آرمان. 

خواندن کتاب‌های هلوکاستی  تماشای فیلم‌های هلوکاستی و جنگ جهانی دومی ستم رفته بر مردم یهود را در سلول سلولم جا انداخته بود طوری که حساس باشم به هرجور گفتمان ضد یهودی. بچه‌تر که بودم در اصفهان در معرض انواع جوک‌ها و ضرب‌المثل‌های ضد یهودی قرار می‌گرفتم. انواع استریوتایپ‌هایی که از یهودی‌ها ساخته شده بود. در اصفهان وقتی می‌خواستند از لفظ یهودی به عنوان توهین استفاده کنند می‌گفتند «جود». مثلا «جود بازی در آوردن» به معنای ننه من غریبم‌بازی و مظلوم‌نمایی بود. حساس‌تر که شده بودم به مسائل و خشونت و کلامی و نژادپرستی و ضدیهود بودن‌هایی که خود را در کلام بروز می‌داد، شنیدن این تمثیل‌ها و اصطلاحات آزارم می‌داد. هربار تذکر می‌دادم. از بدی استریوتایپ‌ها می‌گفتم. از اینکه چطور این استریوتایپ‌ها انسانیت‌زدایی می‌کنند از گروهی در اقلیت تا جایی که شاخک‌های حساس آدم‌ها را از کار بیندازند برای ظلم و خشونت علیه آن اقلیت. همین من نوجوان و تازه‌جوان که در شهری به غایب سنتی و محیطی به غایت فرورفته در افکار قدیمی و ضد پلورالیسم و ضد هر انسانی «جز ما» اینقدر حساس بودم و دائم تذکر می‌دادم و اخم و تمسخر آدم‌ها را می‌خریدم به ایستادن برای چیزی که درست می‌دانستمش، حالا در سال ۲۰۲۴ در قلب اروپای غربی، در کشوری که هنوز کف خیابان‌هایش پلاک اسم یهودی‌های کشته‌شده در جنگ جهانی دوم پیدا می‌شود و هنوز اسم «آلمان» یک هاله‌ی تاریک خاصی دور خود دارد، به خودم آمده بودم و می‌دیدم اینکه بدانم کسی یهودیست گره می‌اندازد به ابرویم. آن لحظه و آن نقطه که متوجه این واقعیت مهیب شدم، برایم دردناک بود. حس می‌کردم یک سری تعامل مجازی در طول فقط یک سال، سال‌ها خواندن و خواندن و خواندن را خنثی کرده است. وقتش بود که کاری کنم. که ذره ذره این نفرتی که در غفلت من تنیده بود بین سلولهای قلب و مغزم را باز کنم و دور بیندازم. 

پس برگشتم به خواندن. راه من برای افزایش همدلی «قصه» است. گوش سپردن به قصه‌ی آدم‌ها. به رنگ و چهره و اسم دادن به واقعیت‌های تاریخی. در کتاب‌های غیرداستانی و تاریخی حوادث و وقایع به اعداد کاسته می‌شوند. تخمین زده شده که ۱.۱ میلیون نفر در کمتر از ۵ سال در آشویتس کشته شده‌اند. ۴۵ هزار فلسطینی در جنگ اخیر اسرائیل و حماس کشته شده‌اند. ۶ میلیون یهودی اروپایی در جنگ جهانی دوم کشته شدند. در انتفاضه‌ی دوم بیش از ۱۳ هزار فلسطینی کشته شدند. کتاب‌های تاریخ در مورد اعداد حرف می‌زنند. اعدادی که هیچ حس و معنایی به ما نمی‌دهند. یک جمله‌ی معروف هست که به اشتباه به استالین نسبت داده می‌شود.

«مرگ یک نفر تراژدیست، ولی مرگ میلیون‌ها نفر آمار است.»

"The death of one man is a tragedy. The death of millions is a statistic."The death of one man is a tragedy. The death of millions is a statistic.

قصه‌ها اما به این اعداد صورت می‌دهند. شکل می‌دهند. صدا و تصویر و گذشته می‌دهند. یکی از این میلیون‌ها و هزاران نفر توی صفحات تاریخ را برمی‌دارند و به او گذشته‌ای می‌دهند. خانواده‌ای، کودکی‌ای، رویاهایی برای آینده، اهدافی، عشقی، اشتیاقی، زندگی‌ای. آمارها در مورد مرگ‌اند و قصه‌ها در مورد زندگی. من قصه می‌خوانم برای سر و شکل دادن به این عددهای بی‌معنی. 

پس باز پناه بردم به قصه‌ها. حجم زیادی کتاب داستانی تاریخی درمورد جنگ جهانی دوم، در کشورهای مختلف، از زاویه‌های دید مختلف، از زبان‌های مختلف. دنبال جبران آسیب وارده بودم در پناه قصه‌ها و داستان‌ها. 

خیلی اتفاقی خواندن کتاب The Things We Cannot Say درمورد جنگ جهانی دوم هم‌زمان شد با خواندن کتاب Mornings in Jenin در مورد فلسطین. اولی کتاب روزم بود و دومی کتاب شبم. هر دو کتاب از دهه‌ی چهل (۱۹۴۰+) شروع می‌شوند و به قرن ۲۱ (۲۰۰۰+) می‌رسند. اولی قصه‌ی چند نسل مسیحی و یهودیست که چطور از زمین‌های کشاورزیشان در لهستان طی جنگ جهانی دوم رانده می‌شوند و از اردوگاه‌های کار اجباری که در انتظارشان بوده می‌گریزند و به آمریکا می‌رسند. دومی قصه‌ی چندین نسل فلسطینی و یهودیست و این که چطور در همان سال‌های اول بعد از جنگ جهانی دوم از زمین کشاورزی و درخت‌های زیتون و سرزمینشان رانده می‌شوند و سر از کمپ‌های پناهندگی درمی‌آوند و باز به آمریکا می‌رسند. در اولی نسل جدید به دنبال ریشه‌هایش به لهستان بازمی‌گردد تا جواب سوالاتی در مورد هویتش را در لهستان پیدا کند، در دومی نسل جدید به دنبال ریشه‌هایش به فلسطین می‌رود و در جنین و عین هود دنبال جواب سوالاتش می‌گردد. 

انتخاب این دو کتاب تعمدی نبود و اتفاقی بود. ولی اتفاق جذابی بود. شباهت‌ها. توازی داستان‌ها. رانده شدن. آرزوها. در جستجوی عشق. در جستجوی هویت. ظلم. ظلم. و این همزمانی بیشتر و بهتر این نکته را می‌آورد جلوی چشم آدم که فلسطینی‌ها تقاص جنایات نازی‌های آلمانی را پرداختند و هنوز هم می‌پردازند. 

کتاب The Things we cannot say کتاب خوبی نبود. به شدت سطحی و تکراری و کلیشه‌ای بود. ولی خواندنش به موازات Mornings in Jenin یکی بودن واقعیت‌ جنگ و آوارگی را آورد جلوی چشمم. انگار اسم‌ها عوض شده بود و سرزمین‌ها. ولی قصه همان قصه بود. قصه‌ی ظلم. قصه‌ی اشغال. قصه‌ی آوارگی. قصه‌ی رها کردن خانه و کاشانه و و درخت‌ها و عکس‌های خانوادگی. قصه‌ی از دست دادن و فرصت سوگواری نداشتن. قصه‌ی تروما و PTSD.

در تمام مدت خواندن این دو کتاب از خودم می‌پرسیدم: چطور وارثان و نوادگان مردمانی چنین رنج‌دیده می‌توانند همان رنج و حتی بدتر از آن را به سر مردمانی در نقطه‌ی دیگری از جهان بیاورند؟ مردمی که هیچ نقشی در بیچارگی آن‌ها نداشته‌اند. از خودم می‌پرسیدم در جهانی که بخش قابل توجهی از کتاب‌ها و فیلم‌ها به بازنمایی هلوکاست اختصاص داده شده‌اند،‌ چطور آدم‌ها عین به عین مثل هم بودن ظلم‌ها و و قایع را نمی‌بینند و برای یکی اشک می‌ریزند و مرثیه می‌خوانند و برای دیگری جشن می‌گیرند و به تماشا می‌نشینند؟ البته که این سوال‌ها جواب ندارند. البته که این سوال‌ها آدم را عصبی و ناامید می‌کنند. البته که آدمی کلافه می‌شود از این جهانی که در آن زندگی می‌کند. اما فکر می‌کنم برای انسان بودن و با انسانیت زندگی کردن باید این سوال‌ها را پرسید. 

یکی از کتاب‌های بسیار تاثیرگذار جنگ‌ جهانی دومی کتاب خاطرات آن فرانک است که کودک ۱۴ساله‌ای بوده که همراه خانواده‌‌اش در یک بخش پنهان از یک ساختمان اداری در آمستردام پناه گرفته بوده و در طول مدت پنهان شدن خاطراتش را نوشته است. آن خانواده درست در روزی که از رادیو خبر ورود ارتش آزادی‌بخش به هلند و شروع شکست آلمان‌ها در هلند را می‌شنوند لو می‌روند و دستگیر شده و به اردوگاه کار اجباری منتقل می‌شوند. از آن خانواده تنها کسی که زنده می‌ماند پدر خانواده است. دفترچه خاطرات آن به دست پدرش می‌رسد و او این کتاب را منتشر می‌کند. این کتاب جزء مطالعات اجباری درس ادبیات در بیشتر دبیرستان‌های کشورهای غربیست حول موضوع جنگ جهانی دوم و هلوکاست. محل پناهگاه این خانواده در آمستردام تبدیل به موزه شده و اداره و گرداندن آن توسط بنیاد آن فرانک انجام می‌شود. در سایت موسسه در تعریف «آنتی-سمیتیزم» یا اصطلاحا* «ضد یهود» نوشته شده که زیر سوال بردن حق وجودی اسرائیل به مثابه‌ی ضد یهودیت است. می‌گویم اصطلاحا چون این عبارت کاملا ساختگیست و جهت اینکه برچسب دهن‌پرکن و مناسب پروپاگاندایی به ضد اسرائیل بودن داده شود. اگرنه قوم «سامی‌» شامل عرب‌ها، آشوری‌ها و یهودی‌هاست و قرار دادن برچسب ضدسامی روی عرب‌ها که خود سامی هستند بی‌معنیست.

واقعیت این است که اسرائیل و دستگاه پروپاگاندا و تبلیغاتیش چنان قوی عمل کرده‌اند که احدالناسی نیست که درمورد هلوکاست با جزئیات نداند و انواع و اقسام فیلم‌ها و کتاب‌های مربوطه را ندیده یا نخوانده باشد. ولی چند در صد از مردم از جزئیات جنایات اروپایی‌ها در کشورهای مستعمره‌شان در آفریقا می‌دانند؟‌ چند درصد از مردم با همان جزئیات از جنایات باورنکردنی که در حق مردم فلسطین انجام شده باخبرند؟

فکر کردن به این مسائل من را عصبانی می‌کند. گاهی از حد تحمل و پذیرشم فراتر می‌رود و ناامیدیم از دنیا پررنگ‌تر و عمیق‌تر از گذشته می‌شود. اما من به سهم خودم در این ماجرا نگاه می‌کنم. به سهم خودم که باید حواسم به راه رفتن روی لبه‌ی باریک انصاف باشد و به افراط و تفریط نیفتم. که نه غش کنم به سمت نفرت از یهودی‌ها و جریانات نئونازی که متاسفانه در حال سربرآوردن هستند، و نه بیفتم سمت مردم طرفدار اسرائیلی که در مصاحبه‌های تلویزیونی وقتی ازشان درمورد آتش بس غزه می‌پرسند می‌گویند «اسرائیل باید کار عرب‌ها را تمام می‌کرد. یک بار برای همیشه». راه رفتن روی لبه‌های باریک کار سختیست. انسان بودن کار سختیست و نیاز به خودمحاسبه‌گری مدام دارد.  

من به خواندن ادامه می‌دهم. به خواندن کتاب‌ها و سرشار شدن از قصه‌ها و تماشای مستندها. چون این کاریست که از من برمی‌آید برای حفظ تعادل روی این خط باریک میانه...

 

  • ۳ نظر
  • ۲۵ ژانویه ۲۵ ، ۲۰:۱۴
  • مهسا -

داشتم فکر می‌کردم که چقدر عجیب که من هیچی درمورد کارم ننوشتم اینجا. یعنی اینقدر این بخش از زندگیم برام غیرجدی و غیرمهمه که حتی درموردش ننوشتم.

چند ماه پیش داشتم کارم رو عوض می‌کردم و یه هفته مونده به شروع کار جدید، مجبور شدم کنسلش کنم چون محل کار قبلی بهم آفر بهتری داد برای اینکه بمونم.

چندین ماهه داریم روی یه پروژه خیلی بزرگ برای امارات -به طور مشخص ابوظبی- کار می‌کنیم و این پروژه احتمالا چند سالی طول بکشه. رئیسم نمی‌تونست بذاره برم وسط این پروژه به این مهمی و برای همین آفر خیلی خوبی بهم دادن و موندگار شدم. 

حالا دیروز رئیسم زنگ زد و گفت که قراره یه زیر پروژه‌ی جدید این پروژه رو مدیریت کنم و من یهویی پر از استرس شدم. واقعا مدیر خوبی نیستم. می‌دونم بالاخره از پسش برمیام ولی خیلی بهم استرس می‌ده و خیلی خارج از کامفورت زونم‌ه. حالا این هیچی. رئیسم گفت که تیم امارات دوست دارن که برم حضوری اونجا کار کنم مدتی چون تفاوت زمانی داره اذیتشون می‌کنه و ترجیح می‌دن یه نفر از تیم فنی حضور داشته باشه اونجا. من چندین ماه پیش تلویحا پذیرفته بودم که برم مدتی ابوظبی کار کنم ولی بعدش امضای قرارداد طول کشید و فکر کردم دیگه انجام نمی‌شه. ولی خب الان دوباره بهم این آفر رو دادن. از طرفی اون موقعی که این رو پذیرفته بودم برای فرار از زمستون‌های آزاردهنده‌ی اروپا بود. ولی الان داریم وارد فصل خوب می‌شیم و هوا خوب می‌شه :)) حالا علی الحساب گفتم اگر ماه مارچ باشه، میرم. دوست دارم ماه رمضون یه کشور مسلمون عرب رو تجربه کنم. ولی خب استرس هم دارم. 

قوانین حقوق بشری و آزادی بیان امارات شبیه فیلمای آخرالزمانیه. باید یاد بگیرم جلوی زبونم رو بگیرم و حتی چیزی تو سوشال مدیا ننویسم که انتقادی باشه. حتی یه سر سوزن. یعنی حتی تو وبلاگم هم نباید بنویسم درموردش وقتی میرم :))‌ باید خیلی حواسمو جمع کنم و من در این زمینه اصلا کنترل خوبی ندارم و هرچی دلم می‌خواد می‌گم و معمولا تو دردسر میفتم :)) 

ما حتی برای اینکه بتونیم روی این پروژه کار کنیم باید چک امنیتی امارات رو می‌گذروندیم. برای این چک یه فرم دادن پر کنیم که به قدری توش اطلاعات می‌گرفتن که من ترسیده بودم. یعنی حتی دوستان و اعضای خانواده‌مونو باید معرفی می‌کردیم. یه جا هم درمورد دین و مذهب پرسیده بود که من بهشون زنگ زدم و گفتم من این بخش رو پر نمی‌کنم و اصلا احساس راحتی ندارم که دارین این سوالارو می‌پرسین. و گفتن اشکالی نداره استثنائا مذهب رو وارد نکن.

حالا فعلا که قطعی نیست. ولی به احتمال زیاد حداقل مدت کوتاهی ابوظبی خواهم بود و از اونجا پروژه رو مدیریت می‌کنم. کاش امارات برای ایران ویزا نداشت که پدر و مادرم بیان پیشم اقلا حالا که اینقدر نزدیک ایران خواهم بود. ولی ویزاش خیلی گرونه. ابوظبی هم که همه چیش گرونه.

داشتم فکر می‌کردم که همه‌ی این چیزها برای کسی که کارش براش مهم باشه چقدر مطالب مهمین برای هیجان‌زده شدن. بعد من اصلا انگار نه انگار. اینقدر کارم برام غیر مهمه :)) همین که سقفی بالای سرمه و نونی سر سفره برام کافیه. انگار هنوز باورم نشده که شاغلم و کارمندم و برای ۳۴ سال دیگه هم باید کار کنم تا بازنشسته بشم. :)))) هنوز فکر می‌کنم کودکم و قراره برگردم دانشگاه بعد از مدت کمی. 

  • ۷ نظر
  • ۱۱ ژانویه ۲۵ ، ۱۰:۵۲
  • مهسا -

در جواب به دوست عزیز وبلاگی در مورد خاطره‌ای از بعد از امتحان آیلتسم نوشتم. یکهو به ذهنم رسید که شاید در وبلاگ قبلی در موردش نوشته باشم. رفتم که یاد خاطره و احساساتم بیفتم و افتادم در دام مرور خاطرات! :)) چندتایی از پست‌های وبلاگم را خواندم و حقیقتا ملغمه‌ای از احساسات را تجربه کردم. انگار مهسای جوان‌تر جلویم ایستاده بود و من را نمی‌دید و غر می‌زد و از جهان می‌نالید و حس می‌کرد چقدر بزرگ شده و چقدر همه چیز را می‌فهمد و دست و پا زدن‌های مرا نمی‌دید برای اینکه بهش بگویم آرام بگیرد و بداند که چقدر نمی‌داند و چقدر جهان بزرگتر از ادراکش است. حس عجیب، دردناک، جالب و در عین حال زیبایی بود! 

این پست را دیدم و خنده‌ام گرفت حقیقتا از اینکه یک روزی (۲۷ فرورودین ۷ سال پیش)‌ چقدر برایم انگلیسی حرف زدن ترسناک بوده و چطور الان فکر کردن و خواب دیدنم هم انگلیسی شده. 

دیروز در حال اسکرول کردن تیک‌تاک و دیدن ویدیوهای معرفی کتاب‌های مختلف بودم که اتفاقی سر از یک لایو آمریکایی در آوردم. موضوع بحث سقط جنین بود. یک گروه بچه‌ی ۱۸ ساله که فکر می‌کردند خیلی بزرگ شده‌اند و همه چیز جهان را می‌دانند مشغول جر و بحث با آدم‌های دیگر بودند و از این می‌گفتند که سقط جنین بی «هیچ» استثنایی قتل نفس است و  جرم. همینجور که مبهوت خامی بحث‌ها و استدلال‌هایشان شده بودم، بهشان گفتم کاش به ۱۸ سالگیتان رحم کنید، کمی از آن منبر نصیحت بیایید پایین، کمی صبر کنید برای دیدن جهان، یاد گرفتن تفکر انتقادی، شنیدن تجربه‌های انسان‌ها و ... تا ذهنتان از این باینری سیاه/سفید خارج شود و متوجه شوید که هر چیزی در جهان gray areaیی دارد که در آن هیچ چیز قطعی نیست. بهشان برخورد که نه! ربطی به سن ندارد و ما همه چیز را می‌دانیم و کلام خدا استثنا ندارد و Jesus ناراحت می شود از قتل نفس. گفتند ما متکی‌ایم بر یافته‌های علمی و از تجربه شخصی صحبت نمی‌کنیم در نتیجه ربطی به سن ندارد. گفتم شما حتی نمی‌دانید علم و مطالعات علمی چطور کار می‌کنند. گفتند البته که می‌دانیم! کافیست منابعمان را از سایت‌های با دامنه‌ی .gov و .net بگیریم. 

چنان خندیدم بعد از آن که دلم درد گرفت. 

بعد نشستم به این فکر کردم که چقدر آدمی که با یک ایدئولوژی خاص بزرگ شده در سن‌های پایین‌تر فکر می‌کند همه چیز را می‌فهمم و همه چیز سیاه و سفید است خیر و شر از هم جدا هستند. چقدر ذهن آدم برای عدم قطعیت و مناطق خاکستری جا ندارد. هرچه بزرگتر می‌شود، آدم‌های بیشتری می‌بیند ،‌سبک زندگی‌های متنوع‌تری را می‌بیند و تجربه‌های انسانی بیشتری را می‌شنود، ذهنش بازتر می‌شود و جا باز می‌کند برای این ناحیه‌های بی قطعیت خاکستری.

القصه که به آن نوجوانان تازه ۱۸ ساله‌شده‌ی در کلیسا بزرگ‌شده خندیدم ولی واقعیت این است که خودم هم همین بوده‌ام یک روزی. چه بسا که یک روزی در آینده به خود ۳۱ ساله‌ام هم نگاه کنم و همین را درموردش بگویم. همین است که سعی می‌کنم مهربان باشم با آدم‌های جوان‌تر حتی وقتی مغرورانه و قطعی حرف می‌زنند. اساسا فهم اینکه «انسان» چه موجود پیچیده‌ایست، کار ساده‌ای نیست. نیاز به تجربه‌ی زندگی و دیدن بالا و پایین زندگی و ملاقات آدم‌های متنوع و خروج از اکوچمبر و شنیدن «قصه»‌ی آدم‌ها دارد.

تجربه‌ی امروزم از مواجهه با مهسای جوان‌تر که در میانه‌ی کلماتم و خاطراتم از دوران دانشجویی متبلور شده تجربه‌ی جذابی بود. 

یادم می‌آید وقتی دانشگاه را شروع کردم،‌ دلیلم برای شروع نوشتن خاطرات این بود که یک روزی که مادر شدم دخترم خاطراتم را بخواند و من کوچکتر بی‌تجربه را ملاقات کند و باهام حس نزدیکی کند. در دوران خوابگاه فکر و ذکرم این بود که تا می‌توانم خاطره بسازم تا فرداروزی خاطره‌ها را در حال خوردن چای و خرمای بعداز ظهر برای دخترم بگویم. فکرم این بود که خاطرات و تجربه‌هایم با مادر خودم را با دختر خودم بسازم. 

الان برای معصومیت خود جوان‌ترم دلم ضعف می‌رود. به احتمال خیلی خیلی بالا هیچوقت مادر هیچ دختری نخواهم بود. ولی نشستم و در حال خوردن چای و خرما، این بار مهسای جوان‌تر خاطرات یک دهه پیش را برای مهسای امروزی یادآوری کرد. بغلش کردم. بوسیدمش و بهش گفتم همه چیز در آخر درست می‌شود و هرچیزی سر جای خود قرار می‌گیرد و دل‌شکستگی‌های دوران دانشجویی و استرس‌های امتحانات سال دوم و ناکافی بودن‌های سال سوم و استرس کنکور سال چهارم می‌گذرد. استرس اپلای کردن و آیلتس دادن می‌گذردو زندگی می‌گذرد و هی شکست میخورد و هی به زندگی ادامه می‌دهد چون چاره‌ای نیست. چون زندگی همین است. و چقدر زندگی عجیب است. چقدر زیباست. و چقدر سهمگین است. 

 

پ.ن:‌ راستی! یک سری پست‌های وبلاگ قدیمیم را که می‌خواندم متوجه شدم یک وقتی چقدر خوب می‌نوشته‌ام! :(‌ و چقدر دیگر نمی‌توانم آن طوری بنویسم. از بس که دیگر فارسی نمی‌خوانم و فارسی حس نمی‌کنم و فارسی فکر نمی‌کنم و فارسی خواب نمی‌بینم. 

  • ۹ نظر
  • ۰۶ ژانویه ۲۵ ، ۱۲:۲۷
  • مهسا -

هلندی‌ها هستند و آتش‌بازی سال نویشان! 

در برابر هر چیزی در جهان واکنششان در حد پوکرفیس است تا جایی که آدم فکر می‌کند اساسا «هیجان» برایشان تعریف‌‌شده نیست و ادوات لازم برای بروز آن در آن‌ها تعبیه نشده! :)) تا آن که سال نو می‌شود و دیوانه‌بازی حیثیتیشان را برای آتش‌بازی سال نو می‌بینی. از مدت‌ها قبل برنامه‌ریزی می‌کنند. با ماشین می‌روند آلمان و مواد محترقه‌ای را که در هلند ممنوع است می‌خرند و انبار می‌کنند تا برسیم به سال نو و صحنه‌های زیبا (و صد البته آلوده‌کننده‌ی هوا) خلق کنند. در خیرلی از کشورها آتش‌بازی سال‌ نو به صورت مرکزی توسط دولت برگزار می‌شود. انگار شهروندها فقط بیننده‌اند. در هلند اما اجرای این رسم دولتی نیست و دست خود مردم است. از ساعت ۶ عصر تا ۲ شب سال نو همه چیز آزاد است. 

پارسال آتش‌بازی سال نو را با پدر و مادرم از روی پشت بام خانه تماشا کرده بودیم و محو زیبایی‌اش شده بودیم. امسال ذوق داشتم که همان تجربه را تکرار کنم و بروم روی پشت‌بام و از ویوی بی‌نظیر خانه لذت ببرم. فکرش را نکرده بودم که هجوم خاطرات ممکن است آزارم بدهد. بیشتر سب سال نو سرم توی کتاب بود تا فکر نکنم و دل‌تنگ نشوم. امسال به خاطر باد شدید و هشدارهای زیاد حجم آتش‌بازی کمتر از سال‌ پیش بود ولی باز هم به قدری بود که بنشینم و تماشا کنم. من اما می‌خواستم چیزی من را به یاد پارسال نیندازد. نزدیک‌های ۱۲ رفتم روی پشت بام. هیچ کس نبود. تاریکی و سرما و تنهایی نفوذ کرد به مغز استخوانم و اشک و بغض امانم را برید. ساعت ۱۲ شد و من به جای خنده گریه کردم. دلم تنگ شده بود. تازه فهمیدم صحنه‌های لباسزیبایی که پارسال در مغزم ثبت شده بوده بیشتر به خاطر حضور گرم پدر و مادرم بوده تا زیبایی آتش‌بازی. کمی بعد از ساعت ۱۲ همسایه‌ها با گیلاس‌های شامپاینشان آمدند بالا و آهنگ سال نو گذاشتند و رقصیدند و بلند بلند به هم تبریک گفتیم سال نو را. حالم به اندازه‌ی یک اپسیلون بهتر شد ولی باز بغض رهایم نکرد. بعد هم برگشتم پایین و بقیه‌ی شب را تا نزدیک‌های ۴ صبح که آتش‌بازی تمام شود و صدا متوقف شود و بتوانم بخوابم کله‌ام را زیر پتو کردم تا آتش‌بازی‌ها را نبینم و گریه نکنم. 

همیشه یک فکری ته ذهنم بود که وقتی پاسپورتم را بگیرم یک سالی موقتی برمی‌گردم ایران. حالا اما که پاسپورتم را گرفته‌ام می‌دانم که نمی‌توانم برگردم. نه به خاطر آلودگی هوا و قطعی اینترنت و برق و آب و گاز. نه به خاطر نبود آزادی و سیاستمداران احمق، بلکه به خاطر اینکه هربار به ایران می‌آیم بیشتر حس عدم تعلق و غریبگی می‌گیرم. هربار اینسکیورتر می‌شوم در برابر آدم‌ها. همه حتی دوستانم کم‌کم شبیه مدل‌ها و فشن‌شوها لباس می‌پوشند. در خیابان‌های اصفهان که راه می‌روم احساس underdressed بودن و به شدت قدیمی بودن آزارم می‌دهد. من فکر نمی‌کنم تغییری کرده باشم در این سال‌ها. منظورم این است که من ناگهان شروع به بد لباس پوشیدن یا ساده پوشیدن یا ساده گشتن نکرده‌ام. همیشه همین شکلی بوده‌ام ولی هیچوقت چنین حس ناهمگونی با محیط نداشته‌ام که در آخرین سفرم به ایران داشتم. وقتی آدم‌ها از برنامه‌های ثابت ماهانه‌شان صحبت می‌کنند پدیکور و مانیکور و ژلیش ناخن و فیلر و بوتاکس و فیشال و ... جزء برنامه است. وقتی من ایران بودم برنامه‌ی ثابت ماهانه‌مان بند ابرو و صورت بود. یک وقتی برادر کوچکترم که عکاس است به من می‌گفت دست‌هایم قشنگ است و برای عکس‌هایش که دست در آن‌ها وجود داشت از دست من استفاده می‌کرد. حالا وقتی عکس می‌گیرم برای استوری یا هر چیز دیگری حواسم هست دست‌هایم را پنهان کنم چون حس می‌کنم دستم زشت است اینقدر که شبیه دیگران نیست. 

اینکه هلند در انتهای طیف سادگی-تجمل قرار دارد و من قطعا به این زندگی خو گرفته‌ام درست است. ولی حس می‌کنم من تغییری نکرده‌ام و سادگی‌ام مثل همیشه است در حالی که در ایران خیلی سریع آدم‌ها به مراحل بعدی رفته‌اند. 

من با آدم‌های این ایران جدید هم غریبه‌ام. ما هنوز در مهمانی‌هایمان نوشیدنی اصلی چای است. با دوست‌های ایرانم که حرف می‌زنم تصاویری که از مهمانی‌هایشان بهم می‌دهند برایم غریبه و شوکه‌کننده است. 

این غریبگی برایم آزاردهنده است. 

شب سال نو دلم گرفته بود از باور اینکه باید به این سال نو عادت کنم و آن را به عنوان رسم خودم بپذیرم و چشمم دنبال اول فروردین نباشد. 

آدم فکر می‌کند این درگیری‌های ذهنی مال سال‌های اول مهاجرت است. ۶ سال گذشته و من هنوز درگیرم. حس می‌کنم این اولین باری بود اصلا که با خودم به این مسئله فکر کردم به طور جدی و با واقعیت روبه‌رو شدم. همه‌ی این‌ها سال نو. در حال تماشای آتش‌بازی آمد توی ذهنم. حس کردم زیر پایم خالی شد. انگار دیگر جایی را ندارم که بهش برگردم به جز چاردیواری خانه‌ی پدر و مادرم. انگار ایران برایم خلاصه شده در همین چاردیواری و رویای آزادی که با فکر آن زندگی می‌کنم ناگهان دور و دورتر شده. 

دلم تنگ است. 

این‌ها همه اما مال شب سال نو بود. دیروز صبح که بلند شدم حالم خوب بود و همه‌ی این فکرها از ذهنم رفته بود. اما نوشتمشان اینجا تا سال‌ها بعد وقتی این ژورنال‌های خودم را می‌خوانم یادم بیاید که چه ذهن آشفته‌ای داشته‌ام.

سال نوی هرکسی که خارج ایران است و با تقویم میلادی زندگی می‌کند مبارک. 

 

می‌دانستید که در اروپا تا همین قرن ۱۶ میلادی سال نو ماه مارچ شروع می‌شده؟‌ اول سال نو تاریخ ۲۵ مارچ بوده (۵ فروردین)‌ یعنی خیلی نزدیک به سال نوی ایرانی. مناسبتش ظهور جبرئیل بر مریم (س) بوده برای دادن نوید و مژده‌ی تولد مسیح. به طور دقیق ۹ ماه فاصله دارد تا کریسمس که تولد مسیح دانسته شده (که هیچ مدرک تاریخی ندارد و صرفا re-branding یک مناسبت پگان است که در این تاریخ جشن گرفته می‌شده.)

این همه چیز درمورد سال و تقویم می‌دانستم اما این یکی برایم جدید بود. نمی‌دانستم تا همین چند قرن پیش نزدیک هم بوده سال نوی مایمان. 

  • ۸ نظر
  • ۰۲ ژانویه ۲۵ ، ۱۱:۲۰
  • مهسا -

روزهای گذشته و کل تعطیلات کریسمس آسمان ما خاکستری بوده و هوا به شدت دلگیر. تعطیلی مغازه‌ها و نبود شور و شوق و جنب و جوش در شهر -کریسمس تعطیلات خانوادگیست و آدم‌ها آن را در خیابان نمی‌گذرانند- هم مزید بر علت شده بود که خلقم تنگ شود و حسابی انرژیم کم شود. تصمیم گرفتم روز سرد شنبه را به قطار سواری و دیدن شهر آمرسفورت بگذرانم :)) آمرسفورت شهریست نزدیک اوترخت و شنیده بودم که شهر تاریخی و قشنگیست و برای خانه خریدن هم مناسب است. با خودم گفتم هم فال است و هم تماشا. می‌روم آمرسفورت را می‌بینم و فضا و محیطش را هم برآورد می‌کنم. با قطار تا ایستگاه فرودگاه رفتم که از آنجا قطار عوض کنم به سمت آمرسفورت. ساعت ۱۲ رسیدم ایستگاه فرودگاه. قطار آمرسفورت ساعت ۱۲:۰۸ حرکت می کرد و ۴۰ دقیقه‌ای راه بود تا آمرسفورت. همینطور که ایستاده بودم دم تابلوی زمان قطارها، دیدم قطاری هست ساعت ۱۲:۰۳ به سمت نیمیخن،‌ شهری در جنوب شرقی هلند و تقریبا نزدیک مرز آلمان. سریع گوشیم را درآوردم و چک کردم ببینم تا نیمیخن چقدر طول می‌کشد و دیدم ۱.۵ ساعت طول مسیر است. در عرض ۳ دقیقه تصمیم گرفتم به جای آمرسفورت بروم نیمیخن! :)) و سریع پریدم توی قطار. همینقدر ناگهانی و بی‌برنامه! :)) 

در راه کمی درمورد این شهر سرچ کردم و جاهای قشنگش را بوکمارک کردم توی گوگل مپ و کمی هم درمورد تاریخش خواندم. این شهر قدیمی‌ترین شهر هلند است که تاریخش به ۲۰۰۰ سال قبل برمی‌گردد زمانی که امپراطوری روم از آن برای ساخت یک کمپ نظامی استفاده کرده است. در سال ۱۹۴۰ و در پی حمله‌ی آلمان نازی به هلند، نیمیخن اولین شهری بوده که به اشغال آلمان درآمده و در سال ۱۹۴۴، هواپیماهای آمریکایی به اشتباه نیمیخن را بمباران کرده اند در حالی که قصد داشته‌اند شهری در آلمان را بمباران کنند. در این حمله مرکز شهر به شدت آسیب می‌بیند و ۷۵۰ نفر کشته می‌شوند. در سال‌های قبل از ۲۰۰۰، این شهر چپترین و سوسیالیست‌ترین شهر هلند بوده تا جایی که به آن لقب «هاوانای رود وال» را داده‌اند. هاوانا پایتخت کشور سوسیسالیستی کوبا و وال اسم رودیست که نیمیخن در کناره‌ی آن ساخته شده است. 

همکار هلندی‌ام اهل شهر تیلبرخ است ولی در نیمیخن درس خوانده و از زمان دانشجویی همان‌جا ماندگار شده است. خیلی دوست داشتم ببینم این شهر چطور شهریست که اینطور همکار ما را مجذوب خود کرده که ترجیح می‌دهد هفته‌ای سه روز فاصله‌ی دو ساعته‌ی خانه تا آفیس را طی کند ولی به شهر دیگری نقل مکان نکند. در این دیدار چند ساعته از این شهر، کاملا متوجه شدم که نیمیخن مثل لایدن جادویی در خودش دارد که آدم‌ها را مجذوب و اسیر خودش می‌کند. طوری که بخواهند همه‌ی عمر در آن بمانند.

واقعا شهر زیبا و البته به شدت هلندی‌ و وایتی بود. جمعیت مهاجر آن خیلی کم به نظر می‌آمد و با اینکه شهر دانشجوییست، دانشجوهایش هم مثلا لایدن دانشجوهای وایت اروپایی‌اند. 

همینطور که در شهر راه می‌رفتم و بناهای قدیمی به جامانده از روم باستان را تماشا می‌کردم و قلعه‌ها و کلیساهای زیبایش را می‌دیدم، چشمم به مغازه‌ای افتاد که خود خود جادو بود. چیزهای جینگیلی پینگیلی و همینطور عتیقه می‌فروخت و زیرزمینی داشت که بوی نا می‌داد و وقتی آدم واردش می‌شد حس می‌کرد وارد سرداب توی هری‌پاتر شده! :)) 

اینقدر در این مغازه حس‌های جادویی تجربه کردم که قابل توصیف نیست.

  

بعد هم به کلیسای بزرگ و اصلی شهر رفتم که به مناسبت کریسمس نمایشگاه داشت و بچه‌ها در حال بازی کردن و نقاشی کردن در آن بودند و آرزوهای سال نوییشان را می کشیدند و بزرگترها آرزوهایشان را می‌نوشتند و از درخت کریسمس آویزان می‌کردند.

 

بعد از آن صومعه‌ای دیدم که زمانی محل اقامت خواهران روحانی بوده و بعد تبدیل شده به خانه‌ی فرهنگی و حالا نمایشگاه موسیقی جاز در آن برپا بود. ساختمان‌های قدیمی و جذاب. 

 

جذاب‌ترین چیزی که دیدم، این بود که خیلی اتفاقی از یک سری پله رفتم بالا و بالای یک تپه با ویوی بسیار زیبا و جذابی به رود وال، کلیساس کوچک چندضلعی دیدم که درش باز بود به مناسبت تعیطلات کریسمس. واردش که شدم که انگار وارد مسجد جامعه اصفهان شده باشم! ساختمانی بسیار قدیمی، با معماری خیلی قدیمی و با بوی نا.  حس و وایب عجیبی داشت این کلیسا. موهای پشت گردنم سیخ شده بود از هیبت فضا و پیچیدن صدا در فضا. یک موسیقی کلیسایی هم در حال پخش بود که فضا را سنگین‌تر هم می‌کرد. 

     

با توجه به سرمای هوا بیشتر از این در شهر قدمن زدم و با قطار به خانه برگشتم. ولی روز جذاب و خوشحال‌کننده‌ای داشتم و نتیجه‌ی spontaneous بودنم موفق و شادی‌آفرین بود. :دی ضمن اینکه قطارسواری طولانی خوش گذشت و موفق شدم زمان بیشتری با کتابی که داشتم در کیندلم می‌خواندم صرف کنم. واقعا شاید بهترین تصمیمی که گرفتم خریدن این کیندل باشد. چنان کتاب‌خواندن را برایم آسان کرده که همینطور تند تند کتاب می‌خوانم و می‌روم سراغ کتاب بعدی. چون کتاب‌های کاغذیم بسیار حجیم و سنگین‌اند و معمولا در کیف دستی‌ام جا نمی‌شوند و نمی‌توانم با خودم اینور آنور ببرمشان. بر خلاف کیندل که در کیف دستی‌ام جا می‌شود و بسیار سبک و خوش‌دست است. شب‌ها هم که زیر پتو و با چراغ‌های خاموش با همین کیندل کتاب می‌خوانم تا خوابم ببرد. می‌توانم بگویم که بهترین چیزی بوده که امسال خریدم.

 

بعد هم که رسیدم خانه در صندوق پستی‌ام پاکت نامه‌ی اسرارآمیزی پیدا کردم که از آلمان پست شده بود! خیلی هیجان‌انگیز بود باز کردن آن و دیدن نامه‌ و هدیه‌ کوچک و بسیار جذاب دوستانم که از ایران از طریق بستگانشان در آلمان برایم پست کرده بوند. اینقدر ذوق کردم که همینطور بالا و پایین می‌پریدم از خوشحالی. اغلب احساسم در زندگی «لوزر بودن» و «شکست‌خوده بودن» است. ولی گاهی وقت‌ها در چنین لحظاتی حس می‌کنم همین که در زندگی ام چنین دوستان خوبی برای خودم پیدا کرده‌ام و چنین دوستی‌های نابی ساخته‌ام که موفق می‌شوند از دل روستایی در استان فارس و در حال گذراندن طرح دوران پزشکی دل من را وسط زمستان خاکستری و دلگیر شهر کوچکی در کشور بسیار کوچکی در یک قاره اینورتر شاد کنند و روی لبم لبخند بنشانند، نشان می‌دهد که در زندگی نه تنها شکست نخورده‌ام، بلکه خیلی هم خوشبختم. 

شکر! 

  • ۷ نظر
  • ۳۰ دسامبر ۲۴ ، ۱۲:۵۵
  • مهسا -

دل‌تنگی مثل یک موجود زنده‌ی انگلیست در خیال من. موجود زنده‌ای که در گوشه‌ای پنهان می‌شود مترصد فرصتی که از گوشه‌ی امنش بیرون بخزد و آرام آرام بیاید توی وجود یک انسان بی‌نوا و آهسته آهسته به ذرات روح و جسمش بچسبد. به دیوار خیالش و به داخل گلویش. بغض بشود در گلویش. آه بشود در دهانش. اشک بشود در چشمانش. دل‌تنگی از جاهایی می‌رسد و در لحظاتی که آدم هیچ انتظارش را ندارد. مثلا یک روز تعطیل نشسته‌ای کتابی می‌خوانی در مورد یک دانشمند. در بخش‌هایی از کتاب از خط سرهمی انگلیسی برای نوشتن استفاده شده است. از خط سرهمی یاد امضای خودت می‌افتی که حروف را بی‌قاعده به هم چسبانده‌ای تا امضای به ظاهر بزرگسالانه‌ای از دل خطوط بیرون بیاوری. یکهو از امضای کج و کوله‌ی خودت یاد امضای صاف و صوف پدرت می‌افتی. امضایی که می‌نشست زیر کارنامه‌هایت که معلم‌ها را مطمئن کند که نمراتت به سمع و نظر خانواده رسیده. امضایی که می‌نشست زیر رضایت‌نامه‌های اردوها که مجوز بیرون رفتنت از چاردیواری آجری مدرسه و میله‌های پشت پنجره‌ها و نفس کشیدن بیرون آن فضای همیشگی بود. امضایی که بارها تلاش کرده بودی تقلید کنی نه برای جعل امضای پای کارنامه‌ها که برای اینکه به خودت ثابت کنی می‌توانی خط‌های به آن صافی بکشی. ولی هیچوقت موفق نشدی. آن امضا فقط از دستان هنرمند و توانای بابا برمی‌آید. به خودت می‌آیی می‌بینی در حالی که داری کتاب هیجان‌انگیزی درمورد زندگی یک دانشمند می‌خوانی چشمانت خیس‌اند و چیزی قلبت را فشرده کرده و بغض به گلویت چسبیده. کتاب را کنار می‌گذاری و می‌پذیری که دل‌تنگی در غیرمنتظره‌ترین زمان ممکن و از غیرمنتظره‌ترین روزنه‌ی ممکن به درونت خزیده. پاهایت را جمع می‌کنی توی شکمت و می‌گذاری دل‌تنگی تمام وجودت را در بربگیرد. چون جنگیدن با آن بی‌ثمر است. تسلیم می‌شوی. می‌گذاری که بیاید و شیره‌ی جانت را بمکد و برود. می‌دانی که می‌گذرد؛ که همیشه گذشته است. 

  • ۲ نظر
  • ۲۶ دسامبر ۲۴ ، ۱۳:۲۴
  • مهسا -

بالاخره رسیدیم به روز کریسمس و روز آخر این تعهد شخصی که به خودم داده بودم برای نوشتن هر چیزی. در این روز مقدس از خدا می‌خواهم که به من استمرار آن فردی را عطا کند که خودش را با خواندن تمام پست‌های من و دیسلایک کردن آن‌ها شکنجه می‌کند ولی از تعهدش کوتاه نمی‌آید! :))

 

موضوع انتخابی‌ام برای نوشتن امروز موضوع خوشحال‌کننده‌ای نیست ولی به نظرم موضوع خیلی مهمیست. 

 

حدود ۸-۹ ماه پیش اتفاقی فیلم تقریبا قدیمی (۲۰۰۲) دیدم با عنوان The Magdalene Sisters. این فیلم بر اساس داستان واقعی زندگی سه دختر و سرنوشت‌های متفاوت و بعضا دردناک آن‌ها نوشته شده در رختشویخانه‌های ماگدالنا -وابسته به صومعه‌های کلیسای کاتولیک تحت اداره‌ی خواهران روحانی- در ایرلند. من تا پیش از دیدن این فیلم هیچ پیش‌زمینه‌ی ذهنی از این بخش از تاریخ نداشتم. کلیسای کاتولیک در ایرلند از قرن ۱۸ تا اواخر قرن ۲۰ -سال ۱۹۹۶،‌ اینقدر نزدیک که حتی من متولد شده بودم- رختشویخانه‌هایی را اداره می‌کرده که نیروی کارش از به بردگی گرفتن دخترانی تامین می‌شده که «دختران خراب» جامعه محسوب می‌شده‌اند. کسانی که مورد تجاوز قرار گرفته‌اند، یا خارج از ازدواج باردار شده‌اند یا حتی از نظر جامعه یا خانواده به قدر کافی باحیا نبوده‌اند. در کنار این رختشویخانه‌ها موسسات دیگری بوده تحت عنوان Mother-and-child homes که در آن‌ها بچه‌های متولدشده خارج از ازدواج را به زور از مادرانشان می‌گرفته‌اند و به صورت غیرقانونی برای سرپرستی به خانواده‌ی «خوب» مسیحی می‌سپرده‌اند. اینکه چه ظلم و ماجراهای وحشتناکی در داخل این رختشویخانه‌ها در جریان بوده بر مردم پوشیده بوده تا سال ۱۹۹۳. در این سال یکی از صومعه‌ها به خاطر هزینه‌ها زمینش را به فروش می‌گذارد. در حیاط این صومعه قبر بی‌نام و نشان ۱۵۵ زن کشف می‌شود و این می‌شود شروع یک رسوایی بزرگ برای دستگاه کلیسا. تخمین زده می‌شود که ۳۰ هزار زن در قرن ۱۹ و ۲۰ در این رختشویخانه‌ها به بیگاری گرفته شده باشند. بخش زیادی از آنچه در این رختشویخانه‌ها می‌گذشته بنا به قانون محرمانگی کلیسا عملا مخفی مانده و آن بخشی که کشف شده از داستان‌های بازماندگانیست که بعد از رسوایی در ۱۹۹۳ هنوز زنده بوده‌اند یا خانواده‌هایشان موفق شده‌اند که داستانشان را بازگو کنند. این داستان‌ها همانطور که می‌توانید حدس بزنید به سوء استفاده‌ی روانی و فیزیکی جهت بیگاری کشیدن محدود نمی‌شود و شامل داستان‌های وحشتناکی از سوء استفاده‌های جنسی و تجاوز است. 

شواهدی وجود دارد که در تمام این سال‌ها دولت ایرلند با کلیسا برای فرستادن زن‌ها به این رختشویخانه‌ها همکاری می‌کرده اگرچه تلاش زیادی کرده که نقش خودش را انکار کند. بازماندگان و خانواده‌ها و انجمن‌های حمایتی از آن‌ها سال‌ها تلاش کرده‌اند که دولت ایرلند این پرونده را به صورت کامل بررسی کند و دولت تا جایی که توانسته از زیر بار آن فرار کرده. اما در سال ۲۰۱۳ مجبور به پذیرش بخشی از مسئولیت شده و بالاخره در همان سال دولت ایرلند به صورت رسمی از بازماندگان و خانوادگان قربانیان عذرخواهی می‌کند و غرامت می‌پردازد. در این عذرخواهی رسمی،‌ به این بخش از تاریخ ایرلند تحت عنوان «شرم ملت ایرلند» اشاره می‌کند. 

حتی بعد از این عذرخواهی از طرف دولت، کلیسا از پذیرش مسئولیت، عذرخواهی یا تلاش برای پرداخت غرامت به بازماندگان سر باز می‌زند. سال ۲۰۱۸ پاپ در بازدید از دوبلین بالاخره به این ماجرا اشاره می‌کند و عذرخواهی می‌کند. 

آخرین این رختشویخانه‌ها در سال ۱۹۹۶ در ایرلند بسته می‌شود. چیزی که به شدت من را در کلیت این داستان تحت تاثیر قرار داد،‌ حتی بیش از نزدیکی زمانی این وقایع به عصر حاضر،‌ این است که در نهایت این رختشویخانه‌ها به خاطر جرایم انسانی که مرتکب شدند بسته نشدند. بلکه به خاطر اختراع و همه‌گیری ماشین لباسشویی عملا بلا استفاده شدند و بسته شدند. 

 

دیدن آن فیلم و دنبال کردن ماجرای این رختشویخانه‌ها روی من خیلی تاثیرگذار بود. بعد از دیدن آن فیلم، دوست عزیزی خواندن کتاب Small Things Like These را به من توصیه کرد که در بخشی از آن به این رختشویخانه‌ها اشاره می‌شود. 

این کتاب کتاب بسیار کوچک و کم‌حجمیست نوشته‌ی Claire Keegan نویسنده‌ی ایرلندی در سال ۲۰۲۱. کتاب مستقیما در مورد این رختشویخانه‌ها نیست و اگر بدون پیش‌زمینه‌ی ذهنی به سراغ خواندن آن بروید،‌فکر نمی‌کنم به قدری که باید از خواندن آن لذت ببرید یا متوجه عمق زیبایی داستان بشوید. در این کتاب به این رختشویخانه‌ها اشاره می‌شود ولی بدون هیچ جزئیاتی. توصیه می‌کنم اگر قصد خواندن این کتاب را داشتید -که به کتاب مهمی در ادبیات ایرلند تبدیل شده و در مدارس تدریس می‌شود- حتما آن فیلم را قبلش ببینید.  

امسال -سال ۲۰۲۴- فیلمی با همین نام از روی این کتاب ساخته شد. از آنجا که این داستان در ایام کریسمس می‌گذرد من دیدن فیلم را به امروز موکول کرده بودم به صورت مناسبتی. از دیدن فیلم هم لذت بردم اگرچه انتخاب زیاد مناسبی برای چنین روزی نبود چون اصلا حال و هوای شادی نداشت. حس می‌کنم میزان زنده بودن کتاب و تلاش برای پررنگ کردن وجه مثبت داستان خیلی بیشتر بود تا فیلم. فیلم حال و هوای خاکستری داشت که با وج.د هوای به شدت خاکستری بیرون انتخاب مناسبی برای امروز نبود. 

با این وجود دیدن آن فیلم The Magdalene Sisters و خواندن کتاب The Small Things Like These را توصیه ‌می‌کنم و اگر حوصله‌ی خواندن کتاب ندارید، دیدن فیلمش را توصیه می‌کنم. منتها بعد از دیدن The Magdalene Sisters. ضمنا کتاب به فارسی هم ترجمه شده و با عنوان چیزهای کوچکی مثل اینها توسط نشر بیدگل چاپ شده (در طاقچه هم موجود است). 

 

  • ۷ نظر
  • ۲۵ دسامبر ۲۴ ، ۱۵:۴۷
  • مهسا -

امروز کادوی کریسمسم رو گرفتم. درست شب کریسمس رفتم پاسپورت هلندیم رو تحویل گرفتم.

اصلا نمی‌تونم حسم رو توصیف کنم وقتی پاسپورتو داد دستم. تو دستم سنگین بود. مجبور شدم همون لحظه بشینم. حس می‌کردم یه ماهیم که یهو بهم گفتن تا حالا تو حوض بودی الان می‌تونی بری دریا. شاید اصلا نرم تو دریا ها. ولی همین که امکانش رو دارم،‌ باعث شد یهو خیلی حس عجیبی رو تجربه کنم. منظورم از حوض چیه؟ ایران و ۱۳ کشوری که بدون ویزا میشد بهشون سفر کنیم (به اضافه حوزه شنگن که من به خاطر ویزام امکان سفر بهش رو داشتم). دریا چیه؟ ۱۴۹ کشور بدون ویزا. 

اینو اون موقعی فهمیدم که چند روز پیش به همکارام داشتم می‌گفتم که خیلی دوست دارم برم مراکش ولی با پاسپورت ایرانی نمی‌شه. ویزا نمی‌دن. بهم گفتن خب الان که دیگه می‌تونی بری. گفتم آخه تابعیت دوگانه ممکنه براشون مشکل داشته باشه. با وجود تابعیت ایرانم ویزا ندن. گفتن ویزا می‌خوای چی کار؟ و اون موقع بود که فهمیدم مراکش ویزا نمی‌خواد و ذهن من اینقدر محدودیت کشیده که نمی‌تونسته اینو تصور کنه. :)))‌ 

برای من که از بچگی عاشق دیدن جهان بودم و در آرزوش بودم، این تغییر ناگهانی شرایط خیلی حس عجیب بهم داد.  حالا اصلا هیچ جا هم نمی‌رم ها :))))‌ می‌دونم هم که بهم می‌خندین حالا.:)) ولی خب چی کار کنم. واقعا حس عجیبیه برای کسی که هی پشت در این ویزاها مونده یا تا مرحله آخر مصاحبه یه شرکت خوب رفته و به خاطر ایرانی بودن به سینه‌ش دست رد زدن.  

 

امروز Teams شبیه سرزمین ارواح بود. همه تعطیلات بودن به جز من و یه همکار ترک و ۳ تا همکار فیلیپینی. اون فیلیپینی‌ها که تایم زونشون با ما جور نیست و بقیه‌ی روز ما آفلاین بودن. من بودم و این همکار ترک و کاملا بیکار بودیم :)) یعنی کل روز کتاب خوندم. هیچ کاری نبود برای انجام دادن. خیلی خوشم میاد اینجور مواقع که هم مرخصی نیستم هم کار نداریم انجام بدیم :))‌ سالای قبل یه خروار کار می‌نداختن رو دوش من موقع تعطیلات. این سری پایان پروژه‌مون بود و کاری هم نبود که بذارن واسم. خیلی خوش گذشت. 

فردام که دیگه کریسمسه. امروز شهر پر از جنب و جوش بود. همه بدو بدو دنبال خریدهای دقیقه‌آخری بودن. خیلی خوشگل بود همه چیز. بعضی سالا غمم می‌گرفت وقتی می‌دیدم امشب همه خانواده‌ها دور هم جمع می‌شن و ماها تنهاییم. امسال اما غصه نیومد تو دلم. منم می‌رم ایران. می‌رم پیش خانواده‌م. نوبت منم میشه. 

:)‌

  • ۲ نظر
  • ۲۴ دسامبر ۲۴ ، ۲۰:۰۲
  • مهسا -

از روزی که بلیط ایران خریدم -همین ۳-۴ روز پیش- حالم خیلی بهتره. انگار یه چیزی دارم که به انتظارش رویاپردازی کنم و تو ذهنم لحظه لحظه‌شو تصور کنم. لحظه‌ی بغل کردن مهراد. لحظه‌ی بوسیدن مهرسام و اینکه با وجود شباهتم به مامانش،‌ ممکنه غریبی کنه و گریه کنه و دلم بشکنه که خاله‌ی ناشناسم براش. به بغل کردن مامان و بابام. خواهر و برادرام. زن‌داداش‌هام که خیلی خیلی دوستشون دارم. حتی به خرگوش و خوکچه هلندی برادرم و عروس هلندی مامان بابام هم فکر می‌کنم. جزئیات خونه،‌ جزئیات فرودگاه و مسیر فرودگاه تا خونه رو تو ذهنم بازسازی می‌کنم. تصور می‌کنم املا گفتن به مهراد رو و دالی کردن با مهرسام رو. پیاده‌روی با مامان و بازار رفتن با بابارو. به جزئیات همه‌ی اینا اینقدر فکر می‌کنم که برام تبدیل به تصاویر زنده می‌شن. حس می‌کنم کل سال کار می‌کنم برای سالی یکی-دو ماه که بتونم پیش خانواده‌م باشم. البته که اینجوری نیست. البته که هزار تا چیز دیگه وجود داره که تو طول سال ازشون خوشحال می‌شم و با دیدنشون ذوق می‌کنم. ولی همه چیز در برابر دیدن و بغل کردن خانواده برام ناچیز و بی‌ارزشه. 

از الان تا ۱ ماه و نیم دیگه می‌تونم بشینم واسه خودم رویاپردازی و تصویرسازی کنم... :) 

  • ۳ نظر
  • ۲۳ دسامبر ۲۴ ، ۲۱:۰۳
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی