هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

برلین که بودیم همراه شدیم با یک تور پیاده‌روی در شهر تا برایمان از تاریخ بگوید. از دیوار برلین، از جنگ جهانی دوم، از تاریخ پر درد زندگی یهودیان در آلمان.

یک جا  متوقف شدیم در میدانی که تمام اطرافش ساختمان‌های دانشگاه Humboldt بود. دانشگاهی که خانه‌ی اندیشمندان زیادی بوده از انگلس و مارکس و انیشتین گرفته تا برادران گریم :). این دانشگاه در طول تاریخ خود تا امروز ۵۷ جایزه‌ی نوبل برده. حالا ما جلوی چنین دانشگاهی ایستاده بودیم در یک روز خاکستری و دل توی دلمان نبود که چه حماسه‌ای خلق خواهد شد عصر آن روز.

 

تور لیدر ما را متوجه پنجره‌ای روی زمین کرد. یک‌ دریچه‌ی شیشه‌ای روی زمین. بدون هیچ توضیح و تابلو و نوشته‌ای. از بالای دریچه که نگاه می‌‌کردیم تصویر قفسه‌های خالی از کتاب را در هر گوشه می‌دیدیم. قفسه‌های بی‌انتها.

در روز ۱۰ می سال ۱۹۳۳ گروهی از دانشجویان و اساتید حامی هیتلر (که به نظر من شباهت زیادی به دانشجویان تسخیرکننده‌ی سفارت آمریکا در سال ۵۸ دارند) تعداد ۲۰ هزار کتاب (عمدتا از نویسندگان یهودی، کمونیست و لیبرال) را جلوی چشم جمعیت زیادی آدم سوزاندند. این دریچه‌ی شیشه‌ای به قفسه‌های خالی از کتاب (The Empty Library Memorial) یادآور این واقعه‌ی دردناک و شرم‌آور تاریخیست. 

 

 

اما آنچه برای من در این روزهای پرتب و تاب کشور جالب توجه بود، توضیحات اضافی تورلیدر بود. برایمان توضیح داد که آلمان به طور کل از بخشهای زیادی از تاریخش شرمنده است و تلاش می‌کند این شرمندگی را تبدیل به درس عبرت گرفتن کند تا مطمئن شود که اشتباهاتش را تکرار نخواهد کرد. به همین خاطر از سال‌ها پیش به طور دائم بچه‌ها در مدارس در معرض مستندها و یادآورها برای ذکر تاریخ و یادآوری اشتباهات تاریخی قرار می‌گیرند. همین تورلیدر ما لیدر مجوزدار اردوگاه آشویتس بود و گفت که هر دو سال یک بار باید دوباره دوره‌ی آموزشی بگذراند و مجوزش را تمدید کند با وجود اینکه هر آخر هفته تور آشویتس برگزار می‌کند! در این حد تکیه و تاییدشان روی تاریخ و نقاط سیاهش جدیست. اما! یک امای بزرگ اینجا مطرح می‌شود. گفت از یک جا به بعد متوجه این شده‌اند که بخش اعظمی از این تاریخ سیاه توسط اشرار فعال رقم نخورده بلکه به واسطه‌ی سکوت قشر بی‌طرف مجال وقوع پیدا کرده. کسانی که همیشه ظلم را دیده‌اند، شاید زیر لب نوچ نوچی هم کرده‌اند، ولی چون ظلم متوجه خودشان نبوده سکوت کرده‌اند. (مثلا از خودم می‌پرسم، وقتی دانشجویان بهایی از تحصیل محروم می‌شدند یا وقتی سال بالایی من در دانشکده در ترم آخر تحصیل از دانشگاه اخراج شد به خاطر بهایی بودن، من چه کردم جز نوچ نوچ کردن زیر لب؟)

وقتی متوجه این مسئله‌ی مهم شده‌اند، به این فکر کرده‌اند که تمام این برنامه‌های آموزشی در مدارس و بازدیدهای مدام از بناهای تاریخی سیاه مثل اردوگاه آشویتس آدم‌ها را متوجه «شر» می‌کند و احتمالا آن‌ها را تشویق به دوری از شر می‌کند ولی تاثیری بر قشر خاکستری و بی‌طرف و ساکت جامعه ندارد. برای اثرگذاری بر این قشر به این نتیجه رسیده‌اند که باید برای شهروندان «سوال» ایجاد کرد به جای سخنرانی و عرضه‌ی جواب‌های حاضر و آماده به آن‌ها. و در نتیجه‌ی این استراتژی جدید، در سطح شهر بناهایی ایجاد کرده‌‌اند ساده و بدون توضیح و نوشته که این کتابخانه‌ی خالی یکی از آن بناهاست. جلوی دانشگاه، روی زمین، دریچه‌ای به کتابخانه‌های خالی. ذهن آدم را قلقلک می‌دهد که چرا؟‌ که چرا آن همه آدم ایستادند و نگاه کردند تا ۲۰ هزار کتاب در آتش بسوزد؟ چرا کسی چیزی نگفت؟ چرا؟

برای این روزهای ما فکر می‌کنم که چقدر این نکات مهم‌اند و اثرگذار...  قشر وسط‌باز، قشر خاکستری، قشر محافظه‌کار بزدل. همان‌ها که واکنششان به شنیدن صدای گلوله از توی خیابان، بستن پنجره و بلند کردن صدای موزیک است. 

  • ۵ نظر
  • ۲۸ اکتبر ۲۲ ، ۱۱:۲۵
  • مهسا -

بیش از ۳ ماه از آخرین پست من در این وبلاگ می‌گذرد. در این ماه‌ها مشغول پیدا کردن خودم بودم و چیدن افکارم کنار هم. غرق خودم بودم و خودم تا ارتباطم با خدا را از نو بازتعریف کنم و خیلی چیزها را از نو یاد بگیرم. الان که به این ۳ ماه فکر می‌کنم انگار قدر چند سال گذشته... تولد ۲۹ سالگیم را با دوست نازنینم شبنم بر فراز ترسناکترین دستگاه‌های شهربازی افتلینگ جشن گرفتیم، در شغلم ارتقا گرفتم و به رتبه‌ی بالاتر رسیدم، پروژه‌ی جدید گرفتم در شرکت جدیدی که بسیار دوستش دارم و در رتبه‌ی شغلی که برایش هیجان دارم (تک‌لید)،‌ و بعد از تمام کردن سطح B1 زبان هلندی شروع کردم به یاد گرفتن مکالمه‌ی زبان عربی با کلاس آنلاین و سطخ مقدماتی را پشت سر گذاشتم. همه‌ی این‌ها اما انگار برای زندگی دیگری بوده یا جهان دیگری. حالا ۵ هفته است که دیگر هیچ چیز مهم نیست. دیگر فقط ماییم و انقلابی که چه بخواهیم و چه نخواهیم در حال وقوع است. تاریخ عقد برادر کوچکترم را چند ماه قبل خودم مشخص کرده بودم. ۱۷ ربیع الاول، تولد پیامبر (ص) به روایت شیعه (که البته هیچ تاریخی برای تولد پیامبر سندیتی ندارد). مدتها با ذوق و شوق برای خواهرزاده‌ی کوچکم و عزیزترین‌هایم سوغاتی خریدم و از ذوق عقد برادر کوچکتر در دلم قند آب شد و برای رویاپردازی کردم. حتی تصور کرده بودم خودم را که قند بالای سرشان را می‌سابم (زن‌داداش جدیدم خواهر ندارد). همه چیز اما ناگهانی تغییر کرد. همان روزی که من بلیت ایران را خریدم، عصرش مهسا امینی کشته شد. و بعد برای همیشه همه چیز عوض شد. نمی‌دانم چه بنویسم از این مدت. از مهسا، از نیکا، از سارینا، از زاهدان، از دانشگاه شریف، از بدن کتک‌خورده برادرم پیش از عقد، از دوستانی که یکی یکی زندانی شدند،‌ از استیصال شب آتش زدن اوین. از کجایش بگویم؟‌ از چه بنویسم که در این غربت و تنهایی دیدم و رنگم پرید و از غصه فلج شدم؟  از روزهایی بنویسم که با وحشت تا شب سر کردم تا شب اعضای خانواده حضور و غیاب کنم که ببینم زنده‌اند یا نه؟ یا از روزهایی بنویسم با آهنگ «برای» شروین زار زدم؟ یا زخم زبان‌های رفقای مسلمان غیرایرانی که بی هیچ درک و فهمی از شرایط ایران به من طعنه میزدند برای کفر مردمم؟ تسلیم نشدم. نوشتم. نوشتم. گفتم. حرف زدم. حرف زدم. آن قدر که همه فکرشان عوض شود. که بروند و در مورد ما بنویسند. که بفهمند ما ضد اسلام نمی‌جنگیم. که رفقای عربم یکی یکی به تجمعات محلی شهرشان برای مهسا بپیوندند. که شروع کنند در پلتفرمهایشان در مورد ما حرف بزنند. 

تجربه‌های این مدت اینقدر غریب بوده‌اند که نمی‌دانم از کجایش شروع کنم. روزهای رفتن تا چاپخانه برای چاپ کردن پوسترها و اعلامیه‌ها و شعرها. ترجمه‌ی حوادث به هلندی برای انداختن در صندوق پست همسایه‌ها،‌ برای حف زدن و حرف زدن و حرف زدن. برای شنیده شدن. لذت شنیده شدن! وقتی سالهای قبل کسی ما را نمی‌دید و نمی‌شنید. درد آبان ۹۸ و هواپیمای اکراینی را هیچکس نفهمید. ولی الان همه از ما حرف میزنند. آدمهای توی خیابان وقتی پیکسل و سوییشرت ایرانم را میبینند بهم لبخند می‌زنند. آدم‌ها ایران را به چیزهای بهتری از قبل می‌شناسند. دیگری وقتی می‌گویم ایرانیم نمی پرسند شما حق رانندگی و تحصیل دارید؟ می‌گویند شما شجاعید و دارید برای حقوقتان می‌جنگید. بالاخره دارند ما را همانجوری می‌بینند که واقعا هستیم. و این اشک آدم را در می‌آورد...

 

تجربه‌ی تجمع‌ها و تظاهراتهای این مدت واقعا تجربه‌های عجیبی بود. آدم‌هایی که دیگر با هم نمیجنگیدند و سر ایدئولوژی‌های مختلف دعوا نمی‌کردند و همه علیه یک شر مطلق متحد بودند خیلی دوست‌داشتنی‌تر بودند. تجمع ۲۲ اکتبر برلین عجیب‌ترین و زیباترین تجربه‌ی عمرم بود. ساعت ۹ و نیم شب جمعه حرکت کردم،‌صبح شنبه تا شب یک روند پیاده‌روی کردم و ساعت ۱۰ شب شنبه راه افتادم تا ۸ صبح یکشنبه برسم خانه. ۱۰ ساعت رفت و ۱۰ ساعت برگشت. واقعا در خودم نمیدیدم که برای هیچ هدف دیگری چنین سفر سختی را به جان بخرم. و وای که عجیب شکوهی! در عمرم این همه آدم هم‌صدا یک جا ندیده بودم. دلم روشن است. دلم پر از نور است. 

 

دلم میخواست به عنوان یک مسلمان بنویسم از این روزها چون بارها از من پرسیده شده. خواهم نوشت. در پست بعدی. 

این پست فعلا اینجا باشد از احساسات عجیبم بعد از تجمع برلین. 

  • مهسا -

فکر می‌کردم تا حدی آرام گرفته کشتی باورهایم در این سن و سال نزدیک ۳۰ سالگی. انتظار یک طوفان بزرگ و تغییرات جدی و ناگهانی را نداشتم. فکر این روزها را نکرده بودم و برایشان آماده نبودم...

موج بزرگی آمد و مرا با خود برد... تا بیایم به خودم بجنبم و بفهمم چه اتفاقی دارد می‌افتد،‌ زمان زیادی 

گذشته بود که غرق شده بودم. نشسته‌ام و به این فکر می‌کنم که چقدر همه چیز متفاوت با آنچه فکر می‌کردم و در خلاف جهت آن پیش رفت. ۳-۴ ماه پیش فکر می‌کردم دارم به سمت شرق می‌روم و حالا رفته‌ام به منتهی الیه غرب... (شرق و غرب چیست؟‌ در مورد آن نخواهم ننوشت...)

زندگی آینده‌ام سخت‌تر شده و آن را پذیرفته‌ام...ولی روزهایم آسان نمی‌گذرند. می‌ترسم، گریه می‌کنم،  آرام می‌شوم، خودم را بغل می‌کنم،‌می‌خندم. و این چرخه هی و هی تکرار می‌شود.

می‌گذرند این روزها حتما و حتما من آرام می‌گیرم یک روزی یک جایی...حتما...

 

پ.ن: آخرین‌ روزهای‌ پیش از پایان ۲۹ سالگی...

  • ۷ نظر
  • ۰۶ جولای ۲۲ ، ۱۶:۲۷
  • مهسا -

در دنباله‌ی مطالعات دینی و دقیق‌تر شدنم در افکار گروه‌های مختلف اسلامی مثل اهل تسنن و گروه‌های محافظه‌کارتر و بنیادگراتر مثل سلفی‌ها، استادم این کتاب را به من معرفی کرد تا خیلی مختصر در مورد مکاتب مختلف کلامی و تاثیراتشان در زندگی جوامع اسلامی در طول تاریخ بخوانم تا متوجه ایرادات بسیار جدی موجود در اسلام اهل تسنن بشوم (با این پیش‌فرض که به قدر کافی به ایرادات اسلام شیعی آگاه هستیم). 

در مجموع: کتاب خوبی بود و ارزش خواندن داشت.

 

Disclaimer: هرآنچه می‌نویسم برداشت و فهم من است از خوانده‌هایم و با توجه به نداشتن آشنایی آکادمیک با علم کلام ممکن است چیزهایی را به کلی اشتباه متوجه شده باشم. 

 

در مورد نویسنده:

مصطفی اکیول نویسنده و ژورنالیست اهل ترکیه است که بیشتر نوشته‌هایش حول اسلام می‌چرخد. دغدغه‌‌ی وی سازگار کردن دین با جامعه‌ی مدرن امروزیست طوری که بدون کنار گذاشتن کلیت دین بشود در جوامع مدرن با ارزش‌های مدرن زندگی کرد. همین دغدغه و فکر کوتاه هزاران سوال و مسئله ایجاد می‌کند در ذهن آدم‌های متدین و همینطور آدم‌های بی‌دین و لائیک: چه نیازی به سازگار کردن دین با دنیای مدرن هست؟ مگر نه اینکه دنیا باید با دین و قانون خدایی سازگار شود (دیدگاه متدینین)؟ چرا به جای کنار گذاشتن چیزی که منقضی شده، به زور می‌خواهید آن را به‌روزرسانی کنید (دیدگاه لائیک)؟

از نظر من هر دوی این سوال‌ها به جای خود معتبر و صحیح و قابل پرسیدن هستند. من کلیت کتاب مصطفی اکیول را به خاطر گذر تاریخی با زبان ساده روی مکاتب مختلف کلامی (اشعری-معتزله-ماتوریدی- (بدون نام بردن اثری که دیدگاه سنی‌های سلفیست)- و صحبت کردن از آثار آن‌ها روی جامعه دوست داشتم. ولی با نتیجه‌گیری‌های او در مورد فردی کردن دین و از بین بردن مفهوم «امت اسلامی» موافق نیستم. از نظر من هر دو سوال ذکر شده قابل پرسش است. اگر من یک فرد لائیک باشم از او خواهم پرسید: چرا به جای فردی کردن دین، آن را کنار نمی‌گذاری؟ و اگر متدین باشم می‌پرسم:‌ چرا به جای تطبیق جامعه‌ی منحط با دستور خدا، دستور خدا را تغییر می‌دهی؟ 

من سال‌ها این وسط ایستادن را درک کرده‌ام. و شاید نوشتن از آن بسیار منافقانه باشد وقتی خودم جزء همین وسط ایستاده‌ها هستم. ولی جهت‌گیری شخصی من با جهت‌گیری آکادمیک کسی که می‌خواهد برای دنیا نسخه بپیچد متفاوت است.

 

 

نویسنده کتاب را با ذکر واقعه‌ای که در سخنرانی آکادمیکی در مالزی برایش رخ داده شروع می‌کند. جایی که پلیس امر به معروف و نهی از منکر دستگیرش می‌کند برای قرائت آیه‌ای از قرآن: لا اکراه فی الدین. از اینجا رفته به سراغ اینکه این همه بی‌طاقتی در دنیای اسلام از کجا می‌آید؟ آیا در نفس دین حضرت محمد (ص) این همه عدم تحمل وجود داشته یا تاریخ اسلام ما را به اینجا رسانده که خواندن آیه‌ای از متن قرآن هم قابل تحمل نباشد؟

می‌رود به سراغ تاریخ و دوره‌های خاصی از حکمرانی سیاستمداران سلسله‌های مختلف مثل امویان و عباسیان و گونه‌ای که نوع خاصی از مکتب کلامی و فلسفی را ساکت کرده‌اند تا به اهداف سیاسی مشخصی برسند. مروری می‌کند بر تفاوت‌های ۴ مکتب اصلی فقه در تسنن:‌ حنبلی- شافعی- مالکی- حنفی. حنبلی بی‌تحمل‌ترین و خشک‌ترین خط فقهی را دنبال می‌کند و بعدها عبدالوهاب معروف و ابن تیمیه که ما پیروان آن‌ها را به وهابی می‌شناسیم (ولی خودشان هرگز چنین اسمی به خودشان نمی‌دهند) از این مکتب فقهی به دیدگاه‌های بسیار لیترال و خشکی از قرآن رسیده‌اند. در طرف دیگر، حنفی‌ها منعطف‌ترین فقه موجود را دارند. و این تفاوت در میزان انعطاف‌پذیریشان مستقیما از مکتب کلامی می‌آید که (اکثریت آن‌ها)‌ دنبال می‌کنند: حنبلی‌ها مکتب کلامی اثری را دنبال می‌کنند، حنفی‌ها ماتوریدی، و شافعی‌ها و مالکی‌ها اشعری هستند. در مورد تشیع، طبق اطلاعات من تشیع بسیار به مکتب کلامی معتزله نزدیک است ولی وقتی با تعدادی روحانی شیعه صحبت کردم این را قویا انکار کردند. الله اعلم. 

 

در نگاه اول وقتی در مورد این مکاتب کلامی می‌خواندم از نظرم مسئله‌ی مهمی نمی‌آمد. به جز مسئله‌ی جبر و اختیار و تفاوتی که در نکاه هر یک از این مکاتب کلامی هست (و آثار اجتماعی و سیاسی شدیدی به دنبال دارد) آن چه برایم قابل توجه بود تفاوت فاحش این مکاتب بود در تعبیر ویژگی‌های خداوند. آیا خدا دست دارد‌؟ پاسخ قاطع من به این سوال نه همراه با تعجب بود و پاسخ قاطع یک اثری بله است. چون خدا در قرآن گفته من با دست‌های خود آدم را آفریدم. ما که هستیم که بگوییم خدا منظورش از این دست استعاره بوده؟ پس می‌پذیریم که خدا دست دارد ولی از اینجا فراتر نمی‌رویم. چرا که لیس کمثله شیء. پس می‌پذیریم که خداوند دست دارد ولی اینکه دست او «چگونه» است سوالی نیست که ما به آن پاسخ بدهیم. دست خدا شبیه هیچ دست دیگری در جهان نیست. ولی «دست» است. پاسخ اشاعره به این سوال این است که ما کلمه‌ی «ید»‌ را ترجمه نمی‌کنیم. هر معنی می‌تواند داشته باشد. ما که باشیم که آن را ترجمه کنیم؟‌ پاسخ من و پاسخ شیعه این است که دست استعاره از قدرت است. 

سوال معروف دیگری که اینجا پرسیده می‌شود در مورد این است که «خدا کجاست؟». پاسخ شیعه این است که «خدا مکان ندارد.» پاسخ تصوف این است که «خدا همه‌جاست». و پاسخ اثری این است که «خدا بر عرش خود در بالای آسمان‌هاست». چرا که در قرآن آمده «الرَّحْمَٰنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَىٰ».

با وجود اینکه درک این پاسخ‌های غیراستعاری برای من بسیار دشوار بود ولی باز هم می‌توانستم با آن کنار بیایم. توجیه اثری‌ها این است که «هیچ» شاهدی از اینکه پیامبر و سه نسل اول مسلمانان -سلف- ویژگی‌های خداوند را استعاری برداشت کرده باشند وجود ندارد. ما که باشیم که با عقل ناقصمان با فلسفه به تاویل و تعبیر قرآن و خداوند بنشینیم؟ 

اما در این کتاب مصطفی اکیول از این فراتر می‌رود و نشان می‌دهد که چرا این نحوه‌ی تعبیر کردن آیات قرآن می‌تواند ما را به جاهای مختلفی برساند. از طرفی گروه‌های تروریستی مانند داعش به وجود بیاید و از طرفی مسلمانان میانه‌رو و صلح‌طلب تربیت کند. این نحوه‌ی تاویل آیات قرآن بسیار مهمتر از چیزیست که در نگاه اول به نظر من می‌آمد.

در کلیت کتاب نویسنده به ستایش دیدگاه کلامی معتزله -که به تشیع نزدیک است- نشسته و پتانسیل‌های آن را برای ایجاد دنیای اسلامی بسیار صلح‌آمیزتری از آنچه داریم آشکار کرده. در سه فصل از کتاب به بررسی قانون ارتداد، آزادی بیان و امر به معروف و نهی از منکر پرداخته و اینکه چطور مکاتب فقهی مختلف با آن‌ها برخورد کاملا متفاوتی داشته‌اند که نشانگر میزان تحمل هر یک از آن‌هاست. وی به قرآن برگشته و تلاش می‌کند نشان دهد که هیچ یک از این قوانین سخت‌گیرانه از قرآن نیامده و عدم تحمل گروه‌های سلفی نسبت به «همه چیز» را شماتت کرده. 

در نهایت و در پایان کتاب پیشنهادی که مطرح کرده برای بازاندیشی و بازنگری روی قوانین اسلامی و نحوه‌ی اجرای آن‌ها بسیار مرا به یاد امثال عبدالکریم سروش می‌انداخت. تحمل حداکثری و بازخوانی قرآن مطابق استانداردهای روز جهان، و در نهایت ارجاع دادن قضاوت به خداوند در آخرت به جای اجرای مجازات در این جهان. وی همینطور پیشنهاد داده که با توجه به تجربه‌ی بسیار سیاه و منفی کشورهایی مثل ایران و عربستان که به اجرای قانون شریعت پرداخته‌اند و «جامعه‌»ی  اسلامی تشکیل داده‌اند، باید مفهوم جمع و امت را از بین ببریم و آدم ها را «افراد» مسلمان‌تر و مسئول‌تری بار بیاوریم. 

 

من با بخش‌های زیادی از این کتاب همدل و همراه بودم. اما مخالفت‌های بسیار جدی هم با بخش‌هایی از آن دارم. علی‌الخصوص با نتیجه‌ای که در انتها گرفته و پیشنهادی که برای جامعه‌ی مسلمین دارد. ولی کتابی بود که از نظر من ارزش خواندن داشت و به من یک دید کلی نسبت به جهان اسلام اهل تسنن داد. 

 

پ.ن: آنچه در مورد عقاید اثری نوشته‌ام از این کتاب نیامده. مصطفی اکیول در مورد اثری‌ها یا از نظر خودش وهابی‌ها صحبتی نمی‌کند و فقط به نشان دادن تحجر اشاعره می‌پردازد در برابر معتزله. آن چه در مورد اثری‌ها نوشته‌ام حاصل ساعت‌ها بحث و صحبت با پیروان این مکتب و تماشای مذاکره بین آن‌هاست. 

  • مهسا -

اسمش هارلیست. اهل چین است و سابقا بودایی بوده. همان‌طور که تمام خاندانش بودایی هستند. ۵ سال پیش تشخیص سرطان خون گرفته و بهش گفته‌اند که ۸ ماه بیشتر وقت ندارد. ۵ سال گذشته است و هنوز زنده است. بیمار است و در رنج و درد، ولی زنده است. دو سال پیش تصمیم گرفته مسلمان بشود. دینش را تغییر داده و توسط خانواده به طور کامل طرد شده. تصور کنید دختر بیمار ضعیفی را که خانواده‌اش به طور کامل کنار می‌گذارندش.  شرایط به قدری برایش سخت شده که ناچار به ترک چین شده و با همان حال بیمار و زار و نزار به اندونزی رفته و در حجره‌ای در خانه‌ی شیخی ساکن شده. سقف بالای سرش همین سقفیست که شیخ برایش فراهم کرده. شیخ از اهل تصوف است و هارلی را وادار به انجام کارهایی می‌کند که با آن‌ها راحت نیست و آن‌ها را شرک می‌داند. ولی مجبور است. مجبور است چون سقفی بالای سرش نخواهد بود اگر سرپیچی کند. هارلی بیمار است. خیلی بیمار. در حال بیماری درس می‌خواند. دختر چینی که ۲ سال پیش اسلام آورده و حالا قرآن را به عربی فصیح و با صوت زیبا می‌خواند. هارلی بیمار است. خیلی بیمار. گاهی از چشم‌ها و بینیش برای نزدیک به یک ساعت خون می‌آید. گریه می‌کند و الا بذکرالله تطمئن القلوب می‌گوید و درد را تاب می‌آورد. هفته پیش گریه می‌کرد که اگر پیش از به پایان بردن قرائت قرآن سوی چشمانش را از دست بدهد یا بمیرد چه؟ گاهی وقتی به صدای صوتش گوش می‌دهم درد و ناله و نفس تنگی را حس می‌کنم. دیروز بهش گفته‌اند که فقط ۴ ماه مانده. ۴ ماه. ۴ ماه که تاب بیاورد درد را همه چیز تمام می‌شود. هارلی با عجله‌ و ولع بیشتری قرآن می‌خواند و نگران است که پیش از تمام کردن آن از دنیا برود. من این دختر را درک نمی‌کنم. نه خودش را، نه مسیری را که آمده، نه ایمانش را که از جنس یقین است. راستش من اگر در چنین شرایطی بودم از خدا عصبانی می‌بودم، نفرین می‌کردم زمین و زمان را و از اینکه قرار است بمیرم و بقیه زنده بمانند و ادامه دهند بدون من خشمگین می‌بودم. هارلی اما هیچکدام این‌ها نیست. دارد سخت‌ترین و پر دردترین روزهای زندگیش را به دور از خانواده و به دور از حمایت و محبتشان می‌گذراند. تنها. تنها. و وقتی ازش می‌پرسند که آیا ترجیح می‌داد مسلمان نباشد ولی سالم باشد و مثل بقیه به زندگی ادامه دهد گریه می‌کند که دور باد چنین روزی و چنین چیزی! من درکش نمی‌کنم. مطمئنم هیچدام از ما درکش نمی‌کنیم. ولی چه اهمیتی دارد؟ اگر این مسیریست که برای او نور بوده، بگذار باشد. 

برای هارلی دعا کنید اگر به هر تاویل و تفسیری از دعا معتقدید. برای هارلی دعا کنید که خدا درد و رنجش را کم‌تر کند و به بلای کمتری بیازمایدش. برایش دعا کنید که از پس این همه سختی بربیاید و شاید شاید شاید معجزه‌ای... 

 

  • مهسا -

به نظر می‌رسه من کلا ریشه دووندن و یه جا موندن رو بلد نیستم. :))

تو ۱۸ سالگی از اصفهان رفتم تهران و هفت سال موندم و ۳ خوابگاه متفاوت رو تجربه کردم (چمران-وصال-سارا). بعد در ۲۵ سالگی به آمستردام اومدم و در ۳ سال و نیم تو ۴ تا خونه‌ی متفاوت زندگی کردم. :)) و حالا در آستانه‌ی ۲۹ سالگی از آمستردام به لایدن اومدم تا خونه‌ی پنجمم در هلند رو در یه شهر متفاوت تجربه کنم.

لایدن شهر دوست‌داشتنی منه. مرکز شهرش شبیه fairy taleهاست. خیلی شبیه آمستردامه ولی چون کوچولوئه و توریستی نیست، تمیزتره و وایب محلی‌تری داره. فقط شهرش یه مقدار زیادی سفیده. :)‌ الان همه‌ی همسایه‌هام هلندین فکر کنم :)))

لایدن شهر فرهنگیه و قدیمی‌ترین دانشگاه هلند اونجاست که به خاطر علوم انسانی و علوم پایه‌ش معروفه. اون بخش علوم انسانیش باعث شده شهر فرهنگی بشه که یه کم برای هلند عجیبه. :)))))) واقعا کشور فرهنگی نیست از نظر من. :)) هرچند که نقاشای مشهور قدیمی داشته و به هرحال موزه‌های نقاشی زیادی داره که یه کم فرهنگیش میکنن. :))

شاید بپرسین چرا خونه‌مو عوض کردم دوباره؟ که واقعا سوال خوبیه. :)) چون صاحبخونه‌م قراردادش رو تمدید نکرد. اینجا اینطوریه که فقط یک بار میشه قرارداد موقت با مهلت معین (۶ماه تا ۲ سال) بست و بار بعد که تمدید بشه، قرارداد بدون محدودیت میشه. اینطوری مستاجر حق و حقوق زیاااادی پیدا می‌کنه و دیگه صاحبخونه قدرت بلند کردنشو نداره به این راحتیا. :)) صاحبخونه‌ی منم به همین خاطر تمایل به تمدید قرارداد نداشت. اولش که قرار شد دنبال خونه بگردم خیلی خیلی خیلی استرس داشتم. چون واقعا کار سخت و پردردسر و وقت‌گیریه. بعد که شروع کردم به گشتن قیمت‌ها باعث شد شوکه بشم. این وضعیت اقتصادی بعد از کرونا به همراه جنگ شرایط اقتصادی اینجا رو بسیار سخت کرده. تورم زیاد شده،‌قیمت انرژی بی‌رویه رفته بالا، تمام اقلام ضروری زندگی گرون شدن و بعضی چیزا نایاب یا سخت‌یاب شدن (مثل روغن و آرد). قیمت خونه هم به طرز ناراحت‌کننده‌ای بالا رفته. خلاصه که درمرحله‌ی جستجو متوجه شدم که با پولی که سال قبل یه استودیو اجاره کردم فقط می‌تونم یه اتاق ۱۸-۱۹ متری اجاره کنم تو یه خونه مشترک با چندین نفر دیگه. من تقریبا ۲۹ سالمه (چقدر دوست ندارم سن جدیدمو :))) ) و دیگه واقعا نیاز به زندگی مستقل خودم دارم و حوصله‌ی زندگی با چند نفر غریبه رو ندارم. در نتیجه تصمیم گرفتم با توجه به شرایط کاریم که ریموت و آنلاینه و همیشه تو خونه کار می‌کنم، آپشن شهرهای دیگه رو هم در نظر بگیرم. این شد که لایدن -که شهر موردعلاقه‌مه از همون ماه‌های اول هلند اومدن- شد یکی از گزینه‌ها و به صورت اتفاقی خونه ی خیلی خوبی توش پیدا کردم که هم بزرگه هم قشنگه هم قیمتش خیلی مناسب بود. 

اگر می‌خواید بهتون یه تخمینی بدم از افزایش اجاره‌ها در آمستردام، اینطوری بگم که استودیوی ۳۰ متری که پارسال اجاره کردم ۹۰۰ یورو -و گرون بود همون موقع هم- الان شده ۱۲۵۰ یورو‍!!!! یعنی در یک سال ۳۵۰ یورو افزایش قیمت داشته. این وضعیت اجاره‌هاست... و تازه در نظر بگیرید که از بس کوچیک بود این استودیو و من دیگه زندگی مینیمال دانشجویی ندارم و کلی وسیله دارم واسه خودم، و هیچ فضای انباری‌طوری نداشت دائم نفسم می‌گرفت توی خونه... و واقعا به جای بزرگتری احتیاج داشتم.

خداروشکر شرایط کاریم این اجازه رو می‌داد که برم سراغ شهرهای اطراف که اجاره‌ها توشون پایین‌تره و می‌شه خونه‌ی بزرگتر اجاره کرد. خدا کنه بار بعدی که اسباب‌کشی می‌کنم، به خونه ی خودم باشه. اسباب‌کشی واقعا سخته و دیگه دلم نمی‌خواد حالا حالاها مجبور به انجامش باشم...

دیروز به خونه‌ی جدید اومدم و دیشب اولین شبم رو توش گذروندم. اولش یه کم وهمم گرفته بود :))))) چون که تنهام تو یه خونه‌ی نسبتا بزرگ. در مقیاس‌های ایران بزرگ نه،‌ولی در مقیاس‌های اینجا که تا حالا تو استودیهای ۲۴-۲۷-۳۰ متری زندگی کردم بزرگه :))) (۶۸ متره). واسه همین یه کم تنهایی تو خونه وهمم گرفته بود :)) ولی خب بعدش اکی شدم :دی 

صبح که برای نماز بیدار شدم از پنجره‌های بزززررگ و وسیع اتاق خواب چشمم افتاد به صحنه‌ی آسمون و واقعا حس خوبی پیدا کردم. خدا کنه که حس اون لحظه‌م برکت روزهای زندگیم بشه توی این خونه‌ی جدید که خیلی خیلی دوسش دارم. 

 

  • مهسا -

امسال ماه رمضون خیلی متفاوتی داشتم من. اول اینکه از حالت قهر با هر المان اسلامی و انزوای کامل خارج شدم. اون حس خشم توی دلم به مراتب کم‌تر شد و تونستم به خودم فرصت بدم که یه جمع مسلمان رو توی ماه رمضون امتحان کنم. به همین خاطر یه روز روی توی مراسم افطار کامیونیتی شیعیان هلند گذروندم توی دن‌هاخ. این کامیونیتی توسط شیعیان عراق بنا شده و با دونیشن‌های شخصی می‌چرخه و وابستگی به جایی نداره. مراسم افطارشون برای من خیلی قشنگ و لذت‌بخش بود و جمع بسیار دوستانه بود. بر خلاف کامیونیتی‌های مراکشی و ترک که هرگز احساس پذیرش به غیرخودی نمیدن، این جمع بسیار پذیرنده بودن. تجربه‌ی سخنرانی دینی و تفسیر قرآن به زبان هلندی تجربه‌ی خیلی جذابی بود. :)) همینطورم فرصت هم‌کلام شدن با نسل دومی‌های مسلمون که هلند به دنیا اومدن و بزرگ شدن -ولی هرگز خودشونو هلندی محسوب نمی‌کنن و احساس تعلق به جامعه ندارن- خیلی جذاب بود. مهم‌تر اینکه اونجا دوست هم پیدا کردم که قراره با هم معاشرت کنیم. یه خانم ۳۷ ساله که هلند به دنیا اومده ولی در اصل ترک هستن پدر و مادرش.

 

تجربه‌ی متفاوت دیگه‌م از ماه رمضون امسال این بود که گاهی پا می‌شدم بعد از افطارها می‌رفتم توی محله‌مون -که محله‌ی مسلمون‌نشینه- قدم می‌زدم و حتی می‌رفتم کافه و رستوراناش و از وایب جذاب افطارش لذت می‌بردم. تا چند ماه پیش حتی تصور چنین کاری آزارم میداد و وجودم رو پر از خشم می‌کرد. همین‌طور هم نزدیک افطارا می‌رفتم از یه قنادی مراکشی نون می‌خریدم برای نون و پنیر و سبزی افطار. :) برای این کار باید مدت‌ها توی صف وایمیسادم که کاملا دم افطارای ایران و تو صف نونوایی وایسادنشو واسم تداعی می‌کرد و نوستالژیک بود. :))

به دست آوردن این توانایی که تو این محله‌ها بدون حس بد راه برم قدم خیلی بزرگیه برای من برای فائق اومدن به تروماها و خشم توی دلم. به نظر بقیه شاید عادی بیاد، ولی برای من یه قدم بزرگ توی پروسه‌ی «درمان»ه.

 

امروز صبح که از خواب پاشدم از توی تختم استوری‌های این قنادی مراکشی رو دیدم از شیرینی‌های عید و اینقدر جذاب بود که نتونستم دووم بیارم. :)) پاشدم رفتم و ۴۵ دیقه توی صف وایسادم تا بتونم شیرینی عید بخرم :)))) ضمنش متوجه نماز عید فطر شدم توی پارک و فضای باز. خیابونمون شبیه خیابونای عراق شده بود :))) تصور کنین تمام مردها و پسرها در تمامی سنین Thobe پوشیده بودن به خاطر عید (و خانوما Abayaهای  نوی عیدشون رو پوشیده بودن). خیلی تصویر عجیبی بود برای شهری مثل آمستردام. :)))))) 

توی صف شیرینی‌فروشی که ایستاده بودم خانواده‌ها رو دیدم که با همن و دارن با هم عید رو جشن می‌گیرن و به طرز عجیبی حس تنهایی کردم. همینطوری تنها و غمگینانه اومدم خونه و با کیک و شیرینی عید واسه خودم جشن گرفتم که یه دوست دوری از بچه‌های ایرانی اینجا - که مامان سه تا بچه‌س- بهم پیام داد گفت دوست داری بیای مهمونی عید فطر خونه‌ی دوست من؟ من اینجوری بودم که چی؟! مگه میشه آدم بره خونه‌ی کسی که نمیشناسه؟:))) بعد ایمیل ایشونو برام فروارد کرد که دعوت به خونه‌ش بود. و یکی از قشنگترین چیزایی بود که تا حالا دیدم. 

 

Salaam my lovely peoples,

It's that lovely time of year! I'll be celebrating Suikerfeest (Eid-ul-Fitr) this upcoming Monday. And for the first time in two years, we can actually carry on the physical celebration tradition! I know many of you are on vacation (meivakantie), but I couldn't resist attempting a big open house once again. So for whoever's around and willing, you're most heartily invited to drop by!

What : Suikerfeest (Eid-ul-Fitr)
When : Monday, May 2nd, 2022, from 16:00 to late 
(possibly others will celebrate on Sunday, but I'll be celebrating on Monday)
It's an open-house concept; so drop by whenever and leave whenever.
For those of you with children that would like to come earlier, you're more than welcome, just app me so that I know what time you're coming; I'll be in the neighbourhood all day.
Where :  ...
Who :  
You, your significant other, and/or friend(s), and/or kid(s) are welcome. It's Eid, so it's a come-one-come-many policy!
I haven't seen so many of you in forever, especially with the COVID-19 situation; but let's not get lost in unnecessary shyness and formalities - just come on over!
Bring: 
(If you can) something to share with 3-4 people, such as:
a dessert / 
something savoury (no pork please, veggie/bio/halal works best) / 
fruit / 
salty snack / 
non-alcoholic drink 
Whatever you bring, please be prepared to take the leftovers home with you, as I cannot fit all the leftovers in my singular post-fasting stomach :-)
Again, you can come empty-handed, no worries. (There's always enough to go around).
I'll prepare something myself and have coffee and tea ready. 

RSVP:       
Not necessary - come if you can, otherwise another time! 

 

Note:
As always, friendly reminder - no shoes and no alcohol in the house. <3

 

take care buddies, and hopefully see you soon,
Xm

 

ایشون هر سال خونه شو به روی همه باز می‌ذاره که برای عید بیان خونه‌ش و حتی دوستاشونم بیارن.:) و این واقعا خیلی خیلی جذاب بود برای من. در نتیجه بر سوشال انگزایتیم غلبه کردم و پا شدم رفتم. چون که به این فکر کردم که می‌تونم کلی‌آدم جدید و متفاوت ببینم و افق‌های دیدم گسترده بشن و صاحب چنین ایده و کار خفنی رو هم از نزدیک ملاقات کنم. ایشون یه خانوم پاکستانی‌الاصله که آمریکا بزرگ شده و کانادا و هلند درس خونده و الان توی دانشگاه درس می‌ده. رشته‌ش هم به مطالعات دینی و اینا مربوط بود. 

 

این وسط یه پرانتز باز کنم از کار زیبای امسال یه خانم دیگری که من نمی‌شناسم و درموردش توی توییتر خوندم. ایشون یه خانم مسلمون عربه که تو انگلیس زندگی می‌کنه و از همسرش جدا شده. از بعد از جداییش به خاطر استیگما و عیب‌پنداری طلاق تو کامیونیتیشون توی انگلیس خیلی حس طرد شدگی و عدم تعلق و تنهایی داشته که این گذروندن رمضان رو که یه چیز مهم جمعیه واسش سخت می‌کرده. در نتیجه تصمیم گرفته یه کار زیبا انجام بده و کمک کنه که هم خودش و هم دیگران شبیه خودش کمتر احساس تنهایی کنن در این ماه مبارک. هر آخر هفته تو خونه‌ش بدون دعوت افطاری می‌داده و از تمام خانم‌هایی که به هر دلیلی احساس تنهایی می‌کردن پذیرایی می‌کرده. حتی کلی خانم غیر مسلمان به این جمع‌ها آمد و شد کردن. بعد از مدتی حتی اسپانسر پیدا کرده که بتونه بدون نگرانی هزینه پذیرای مهمونا باشه :)

 

خلاصه که من هم با این دوست عزیز ایرانی و خانواده‌ی دوست‌داشتنیش به این مهمونی عید رفتم و موفق شدم و ویژه‌ترین عید فطر عمرم رو گذروندم. یه عالمه آدم خیلی فرهیخته از تمامی سن (همه هم هلندی:))) ) بودن و با هرکدومشون تونستم یه مکالمه‌ی بامعنا و الهام‌بخش داشته باشم. این وسط سوپروایزر و منتور میزبان هم اومد که یه آقای مسن بود که گفتن مسیحی بوده و کانورت کرده به یهودیت ارتدوکس :)))) (من نمی‌دونستم یهودیت قابلیت پذیرش افراد جدید رو داره. ولی مثل اینکه تحت شرایط بسیار سختی امکانش هست) دوستم تعریف میکرد این میزبان ما برای دوره‌ی ریسرچش در رشته‌ی مطالعات دین -به عنوان یه مسلمون- با دو استاد راهنماش -یکی یهودی (همین ایشون) و دیگری آتئیست- می‌نشسته قرآن می‌خونده و تفسیر می‌کرده :))) راستش تصورش منو یاد فیلم‌ها می‌ندازه بیشتر تا واقعیت. به نظرم خیلی جذابه :))

توی این جمع ۶ تا بچه هم بودن که من موفق شدم زمان زیادی رو باهاشون بگذرونم و باهاشون بازی کنم و دوست بشم. و چی قشنگتر از این؟ دختر دوستم ۹ سالشه و به شدت باهوشه و bookworm:)) باهام دوست شد و برای کاردستی یه دستبند درست کرد و بهم هدیه داد. واقعا زیباترین هدیه‌ای بود که می‌شد توی روز عید بگیرم.

 

این بود انشای من از روز عید خیلی جذابی که گذروندم. :دی باورم نمی‌شد اون حس تنهایی صبحم به این حس پر از انرژی و نشاط و خوشحالی شب بدل بشه :) 

واقعا بعضی از آدما چه قلب بزرگ و مهربانی دارن که می‌تونن اینطوری گشوده باشن به روی دیگران. به میزبان گفتم ممنونم که باعث شدی عیدمو تنها نگذرونم گفت  تمام هدفم از این کار همینه :)‌

عیدتون مباااارک :) 

 

 

  • مهسا -

از وقتی بچه بودم دوست داشتم که یه روزی ایتالیا رو ببینم. بعدتر که با مسیحیت آشنا شدم و فیلم‌های زیادی در این مورد دیدم و کتاب‌های زیادی در این مورد خوندم، عطش دیدن واتیکان هم افتاد به جانم. 

حالا بالاخره به لطف تعطیلات ایستر، من به یکی از آرزوهام رسیدم و موفق شدم رم و واتیکان و فلورانس رو از نزدیک ببینم. توصیف حسم وقتی توی واتیکان بودم و چشمم به اون گنبد کلیسای اصلی واتیکان افتاد شدنی نیست. 

تجربه کردن مهد و پایگاه اصلی مسیحیت در مسیحی‌ترین تعطیلی و مناسبت سال واقعا جذاب بود. :)) 

دیدن نقاشی‌های میکل آنژ روی سقف و دیواره‌های Sistine Chapel باعث شد اشک از چشمام بیاد. تصور اینکه داشتم از نزدیک نقاشی‌هایی رو می‌دیدم که میکل آنژ شخصا با دستای خودش کشیده و به خاطرش یک سوم بیناییش رو از دست داده باعث شده بود زیادی احساساتی بشم. :))

توی رم هم همه‌ش خداروشکر می‌کردم که تو این شهر زندگی نمی‌کنم اگر نه تا الان ۹۰ کیلو شده بودم. :))))))) همه چیز بی‌نهایت خوشمزه و چاق‌کننده بود. خداروشکر که هلند هیچی نداره و حق انتخابمون بین گرسنگیه و سبزی و پنیر خوردن. :)))

ما بلیت جاهای اصلی رم (کلسئوم و موزه‌ی واتیکان و سیستین چپل) رو زودتر خریده بودیم در نتیجه نه لازم بود تو صف‌های طولانی وایسیم و نه به در بسته می‌خوردیم در این شلوغ‌ترین وقت سال در ایتالیا. ولی برای فلورانس بلیت نخریده بودیم و متاسفانه هیچ بلیتی نمونده بود که بتونیم داخل بناهای فلورانس رو ببینیم. ولی برای من که علاقه‌ی شخصیم معماری نیست و دوست دارم وایب شهر رو دریابم و اکسپلورش کنم و کلیساهارو ببینم به قدر کافی خوب بود و خیلی هم دوست‌داشتنی بود. 

چند تا چیز که از ایتالیا تو ذهنم موند:

۱. همه می‌گفتن ایتالیا خیلی ارزونه و اینا. چیزی که ما دیدیم این بود که قیمت همه چیز به جز حمل و نقل عمومی عین هلند بود. نمی‌دونم به خاطر ایستر گرون کرده بودن، سر مارو که توریست بودیم کلاه می‌ذاشتن (که این بعیده چون قیمتا رو روی دیوار نوشته بودن) و یا اینکه به خاطر ضررهای مالی دوره‌ی کرونا الان اینجوری گرون کردن همه چیز رو. 

۲. همه می‌گفتن تو ایتالیا دستشویی‌های آب‌دار (!) خواهیم دید (بیده). راستش ما حتی یک جا هم ندیدیم از این دستشویی‌ها. :)) (در حالی که تو فنلاند هر دستشویی رندومی -حتی مثلا توی مک‌دونالد- شلنگ داشت).

۳. ایتالیا همون اندازه‌ای که همه میگن بی‌نظم و خرتوخر بود :))) میزان تاخیر قطارها در حدی بود -و این مسئله یه نرم بود نه استثنا- که تابلوهای اعلام زمان و سکوی حرکت قطارها یه ستون جداگانه داشت برای اعلام میزان تاخیر!! طرز از خیابون رد شدن مردم و میزان اهمیت دادن راننده‌ها به خط عابر پیاده و چراغ عابر پیاده با ایران قابل رقابت بود. :))) یه جا ماشینا طوری کج و کوله روی خط عابر پیاده وایساده بودن که ما حتی نمی‌تونستیم چراغ عابر رو ببینیم (که سبز بود :)) ). 

۴. به جز توی مغازه‌ها،‌هیچ چیزی قیمت مشخصی نداشت. مثلا می‌گفتیم این شال چنده؟‌ می‌گفت ۲۵ یورو ولی چون تویی ۱۵ بده. :)))))))))))))))) دیگه خداوکیلی تو اصفهان هم اینقدر تابلو نیستن موقع گرون‌فروشی :)) ما اینقدر سردمون بود توی فلورانس که مجبور شدیم شال بخریم. شالهای قشنگ بنگلادشین ولی خب مجبور به چونه‌زنی شدیم. مثلا این شال قشنگی رو که گرفتم میگفت ۲۵ یورو و من می‌گفتم ۱۵ و آخرش روی ۱۸ توافق کردیم. :))  آخرین باری که سر قیمت چیزی چونه زده بودم حدود ۱۰ سال پیش بود. :))))

۵. توی رستورانا یه مقدار خوبی بی‌اعصاب بودن. :)))) قاشق چنگالامونو از جلومون برداشته بودیم که عکس بگیریم، طرف بدون اهمیت به اینکه داریم عکس می‌گیریم پرید اومد قاشق و چنگالا رو مرتب کرد گذاشت سر جاش گفت: so unorganized :))))) غذاهارم که مگه جرئت داشتیم دوست نداشته باشیم مثلا؟:)))

۶. متاسفانه نه موفق شدم تیرامیسو بخورم و نه حتی چیزکیک. :(‌ ای بی‌تربیتا! چرا خوراکی‌های به این خوشمزگی رو به خاطر ریختن یکی دو قاشق الکل غیرقابل استفاده میکنین؟:(((( واقعا دردناک بود این که نمیتونستم تیرامیسو بخورم. :)) لازانیا هم نتونستم بخورم چون وجترینشو پیدا نکردم. :( 

۷. وااای نگم از خوشمزگی جلاتوهاشون. وااای... :)) 

۸. توی کلیساها پوشیدن دامن کوتاه یا آستین خیلی کوتاه ممنوع بود. عین گشت ارشاد ایران که یه موقعی با چشم متر می‌کرد قد مانتو رو و بابت یه بند انگشت بالا یا پایین بودن نسبت به زانو تعیین می‌کرد که باید گیر بده یا نه، اینام همین بودن. :)) تو یه کلیسا بودیم و یه مردی توی کلیسا راه می‌رفت و با چشم قد دامن و شلوارک خانوما و آقایونو اندازه می‌زد. مثلا به یه زوجی درجا گیر داد و بیرونشون کرد ولی به یه خانم دیگه به خاطر اینکه یه نصف بندانگشت دامنش بلندتر بود کاری نداشت. :)))) همه‌ی ادیان مثل همن انگار. گیر چطوری لباس پوشیدن مان. :)) 

۹. شهر پرررررر از بی‌خانمان بود و کلی آدم گوشه و اطراف شهر توی خیابون می‌خوابیدن. با درجه‌ی کمتر از این هم توی آلمان و حتی اتریش دیده بودیم. من تا حالا یه بار هم توی هلند همچین صحنه‌ای ندیدم. هلند رو صددرصد برای زندگی ترجیح میدم.

۱۰. توی هلند ما دیگه هیچ قانون کرونایی نداریم عملا. ولی ایتالیا خیلی جدی بود در این مورد. فکر می‌کنم شاید به خاطر این که اون اول کار بیشترین تلفاتو داد... همه جا استفاده از ماسک FFP2 اجباری بود و ماسک جراحی قبول نمی‌کردن. گواهی واکسنو هم چک می‌کردن همه جا. 

۱۱. مجددا تجربه‌ی برگشت از اتریش تکرار شد!! پرواز overbook شده بود و بهم استرس وارد شد برای برگشت. یه نفر نیومد و صندلیشو دادن به من. واقعا با این حرکت ایرلاین‌ها کنار نمیام...

۱۲. دو نفر ازمون پرسیدن کجایی هستین و وقتی گفتیم ایران،‌گفتن احمدی‌نژاد! :(((((((((((( واقعا انصاف نیست :))) 

۱۳. تو سفر وین و پراگ هم با رعنا روزی ۲۲-۳ هزار قدم راه می‌رفتیم. به خصوص تو پراگ کلا وسیله‌ی نقلیه سوار نشدیم و همه جارو پیاده می‌رفتیم. ولی ۲۲-۳ هزار قدم معقول و منطقیه. ما اینجا روز اول جوری از خود بیخود شده بودیم که ۴۰ هزار قدم راه رفتیم. :)))))))))))))))))))))))))) و خب نه تنها شبش بلکه روزهای بعدش هم هنوز با درد پا و کمر مواجه بودیم. شخصا چند تا مسکن مجبور شدم مصرف کنم. :))‌روزهای بعدی همون حد معقول ۲۲ هزار قدمو حفظ کردیم. کلا هم به جز برای رفت و برگشت از فرودگاه و واتیکان سوار وسیله‌ی نقلیه نشدیم. یعنی کل رم رو پیاده گشتیم. واقعا کیف داد. و واقعا هم ما وقت نداشتیم. فکر می‌کنم اگر می‌خواستیم توی یه روز اون همه راه نریم باید یه روز به سفرمون اضافه می‌شد تا برسیم به دیدن همه چیز (چون اون روز عملا اندازه‌ی دو روز راه رفتیم و چیز میز دیدیم). توصیه‌م اگر که می‌خواید به رم و فلورانس برید اینه که صددرصد قبلش بلیت همه‌ی جاهای مهم رو اینترنتی بخرید و بعدش هم که حداقل ۱ روز کامل رو برای فلورانس بذارید و ۱ روز برای واتیکان و ۲-۳ روز برای رم. توصیه ی بعدی هم اینکه کفش خوب فراموش نشه. چون لازمه که یه عالمه پیاده‌روی کنین. :)) به نظرم کفش خوب تنها چیزیه که نیاز دارین در این سفر (به جز احتمالا کرم ضد آفتاب خوب و کلاه نقاب‌دار برای جلوگیری از سوختگی). 

۱۴. رم از این شهراست که آدم وقتی ترکش می‌کنه مطمئنه یه روزی دوباره بهش برمی‌گرده. از این شهرها که «آن» دارن. 

 

 

  • ۶ نظر
  • ۱۹ آوریل ۲۲ ، ۱۱:۱۲
  • مهسا -

یه اپلیکیشن هست به اسم Tarjimly. این اپلیکیشن رو مددکارهای اجتماعی و نیروهای داوطلب توی کمپ‌های پناهندگی استفاده می‌کنن برای ترجمه‌ی حرف‌های پناهجوها. مثلا اگر پناهجوی ایرانی اونجا به پزشک مراجعه کنه و انگلیسی بلد نیست، توی اپلیکیشن درخواست میدن که یه نفری که فارسی و انگلیسی بلده تلفنی ترجمه رو انجام بده. من چند وقتیه که با این اپلیکیشن کار می‌کنم و تلاش می‌کنم که در حد توانم ترجمه کنم.

دیروز، یه خانم مددکار درخواست داد و من هم پذیرفتم. بهم گفت یه سری عکس از متن دستنویس فارسی برات می‌فرستم برام به انگلیسی ترجمه کن. وقتی عکس‌هارو فرستاد دیدم بعضی‌هاش به شکل ترانه‌س. به مددکار گفتم که اینا بعضی‌هاش شعر و ترانه‌ست و ترجمه کردنش سخته. ولی من تلاشمو می‌کنم. مددکار با تعجب گفت: شعر؟! اینارو یه پسر تحصیل‌نکرده در شرایط خیلی سخت نوشته و از اینترنت کپی نکرده. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم که می‌گی شعره. گفتم شعر و ترانه گفتن تو خون ما ایرانی‌هاست انگار. :))‌ خیلی معموله برای ما که این کارو انجام بدیم.

بعد متن‌ها رو براش ترجمه کردم. به جز متن‌های انگیزشی و انرژی و امید دادن به خودش یه سری متن و ترانه‌ی عاشقانه بود که شامل اسم معشوق هم بود. ماریا*. هی ماریا رو توصیف کرده بود و نوشته بود که در روزهای سخت بهش کمک کرده و خیلی دوستش داره. و اینکه مردم چی میگین در مورد اینکه اون در حد ماریا نیست هیچ اهمیتی نداره. یک سری رویاپردازی‌ها کرده بود در مورد خانواده‌ای که با ماریا تشکیل خواهد داد و بعد با همدیگه به مردم کمک و خدمت خواهند کرد. من همه‌ی اینارو ترجمه می‌کردم بدون هیچ حس خاصی. تا اینکه بالای صفحه‌ی چتم با مددکار رو چک کردم و دیدم اسم مددکار ماریاست! یهو بدنم منقبض شد و مغزم در آئتانه‌ی انفجار قرار گرفت. داشتم متن‌های شخصی یه پناهجو رو ترجمه می‌کردم که عاشق مددکارش شده بود و مددکارش برای اینکه رفتارهاش رو رمزگشایی کنه اون متن‌هارو آورده بود برای ترجمه. عین توی فیلما!(همون پدیده‌ی مشهور وابستگی مددجو/بیمار به مددکار/درمانگر و اشتباه گرفتنش به جای عشق) اون همه اصرارش توی متن‌ها روی «خدمت به مردم» هم به خاطر همین بود که ماریا داره به مردم خدمت می‌کنه. 

 

ماریا یک عالمه از من تشکر کرد و هی گفت نمی‌دونی چه کمک بزرگی کردی و چقدر این ترجمه باارزش بود. کاش می‌دونستم بعدش چی می‌شه و چه برخوردی با پناهجو میکنه... تصور بقیه‌ی ماجرا به خیال‌پردازی خودم سپرده شده.

 

* اسم واقعی نیست.

  • ۶ نظر
  • ۱۳ آوریل ۲۲ ، ۰۷:۲۰
  • مهسا -

گمان کنم قبلتر چندین بار از علاقه‌ی قلبیم و ارتباط معنویم با مسیحیت نوشته‌م. از آنجا که کودکیم در محله‌ی ارامنه‌ی اصفهان گذشته، ارتباط معنویم با مسیحیت و المان‌هاش (مثل کلیسا و صلیب)ه و نه مسجد و اسلام. :)) چندین ماه رمضون به جای جزءخوانی قرآن، انجیل خوندم. و خیلی وقت‌ها برای دعا و حرف زدن با خدا به کلیسا رفتم. الان متوجه می‌شم که چقدر تصورم از مسیحیت رمانتیسایز شده بوده و از دور بوده...

چند هفته پیش خیلی اتفاقی وارد یک روم تو کلاب‌هاوس شدم که داشتن در مورد این صحبت می‌کردن که ایمان به مسیح براشون چه معنی داره. طبیعتا برای من که آدم spiritualی هستم روم قشنگی بود. من هم یه عده‌شون رو فالو کردم و کلابشون رو هم فالو کردم. از روز بعد شروع شد دعوت شدنم به روم‌های متعدد در مورد اینکه «چرا اسلام بده؟»، «چرا روسپی‌گری در اسلام آزاده؟»، «چرا مسلمان‌ها احمقن؟» و غیره. :))

بقیه‌ی روم‌هاشون این شکلی که «روزه در اسلام و مسیحیت و چرا روزه در اسلام احمقانه‌س»، «ازدواج در مسیحیت و اسلام و چرا ازدواج اسلامی روسپی‌گریه» و ... . :))‌من واااقعا مسلمان آن چنان معتقدی نیستم که بخوام از این چیزها ناراحت بشم. قبلا هم نوشتم که من بیشتر spiritualم تا مسلمان. ولیکن این همه آبسشن نسبت به خراب کردن یه دین دیگه به جای صحبت کردن از ایمان خودشون واقعا حس مثبتم رو منفی کرد. تو تمام روم‌ها نحوه‌ی برخوردشون دقیقا شبیه برخوردهای بسیجی‌ها بود! قشنگ حس ناامیدی میکنم الان و فکر می‌کنم که دلیل تصور رمانتیکم از مسیحی‌ها صرفا این بوده که باهاشون از نزدیک در تماس نبودم و همیشه اقلیتی دوست‌داشتنی بودند برام. در اکثریت نبودن... 

دیشب یک روم بود در مورد اینکه چرا روزه در اسلام احمقانه‌س. گفتن که مسلمون‌ها کلا روزه نمی‌گیرن و دروغ می‌گن در مورد روزه‌شون. چون روزه یعنی یه چیزی رو برای مدتی انجام ندی یا نخوری ولی اینا فقط جای وعده‌های غذاییشونو عوض میکنن. جای اینکه تو روز غذا بخورن شب می‌خورن. این اسمش روزه نیست. پس روزه نمی‌گیرن و دروغ می‌گن روزه‌ایم. واقعا در همین حد حرفه مسخره و احمقانه و بی‌معنی بود :)) در ادامه هم یهو یکیشون دچار شور حسینی(!!)‌ شد و شروع کرد به داد زدن که: آی مسلمان‌ها!‌ می‌بینین چقدر احمقانه‌س دینتون؟ آخه چطوری می‌تونین به این مزخرفات باور داشته باشین؟ تا دیر نشده بیاین به مسیحیت بپیوندین. مسیحیت دین راستینه. 

واقعا عجیب بود کلش. :))) خیلی عجیب بود! اینطورین که هر مسلمونی بره بالا بخواد صحبت کنه بهش فحش می‌دن می‌گن احمق و ترور شخصیتیش میکنن و اگر حرفی که می‌زنه با تصورشون متفاوت باشه میگن داری دروغ میگی. بعدش چون کسی داوطلب نمیشه باهاشون صحبت کنه میگن: دیدین؟ این مسلمونا حرف حساب ندارن. می‌ترسن بیان حرف بزنن. این نشون می‌ده ما برحقیم. این دقییییقا نحوه‌ی بحث کردن بسیجی‌هاست :))))  

یک تمرکز خاصی هم دارن روی ایرانی‌ها. می‌گن که ایرانی‌ها اکثرا بعد از خروج از ایران متوجه میشم اسلام اشتباه و دروغه. تا اینجاش خوبه که از اسلام خارج میشن. ولی متاسفانه بعدش آتئیست میشن چون دیگه به هیچ دینی اعتماد ندارن. ما باید تمرکز کنیم روی اینکه اینارو جلب کنیم که متوجه بشن همه‌ی دین‌ها دروغی نیستن و مسیحی بشن. :))

کاش هیچ وقت وارد این روم‌ها نمی‌شدم و اینطوری تصورم از مسیحیت و مسیحی‌ها خراب نمی‌شد. کاش همینطوری اسپیریچوال خالی می‌موند واسم. :))

 

انی‌وی، خوشحالم که ماه مبارک داره شروع می‌شه. چون که روزه برای من به شدت عمل اسپیریچوالیه و حال معنویمو خوب می‌کنه. اگر به رمضان و هر نوعی از روزه اعتقاد دارین، مبارک باشه رسیدن ماه رمضان و ایشالا قبول باشه روزه‌هاتون و التماس دعا. :) روزهای خیلی پراسترسی رو دارم می‌گذرونم و حقیقتا به دعا نیازمندم. 

طول روزها هم امسال دیگه خیلی منطقیه و دیگه نگران کم آوردن و اینا نیستم. اگر که خدا قوت بده :)

 

  • ۴ نظر
  • ۰۲ آوریل ۲۲ ، ۲۰:۴۲
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی