هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

نور امروزم این بود که دوست صمیمی دبیرستانم، هم‌تیمی رباتیکم، رفیق شفیق روزای دورم داره میاد فرانسه. یک سال و چند ماه منتظر ویزای آمریکا موند و خبری نشد. در اوج ناامیدی یه ادمیشن از فرانسه جور شد و حالا داره میااااد اروپا! اینقدر خوشحال شدم که بالا پایین پریدم و جیغ زدم.

خدایا شکرت!

  • ۱ نظر
  • ۱۲ دسامبر ۲۴ ، ۱۹:۰۱
  • مهسا -

امروز از اینکه تعهد کردم با خودم که تا کریسمس بلاگ‌مس رو ادامه بدم -جهت اینکه خودم رو که روزهای زیادی ممکنه هیچ خروجی نداشته باشم و با هیچکس حرف نزنم وادار کنم به نوشتن حتی اگر شده چند خط- پشیمون شده بودم. فکر کردم که این روزها که حالم خوب نیست و تنها چیزی که می‌خوام در موردش حرف بزنم و بنویسم سوریه‌س ایده‌ی خوبی نبود این بلاگ‌مس. ولی خب. از طرفی هم این بهم فرصتی میده برای نفس کشیدن و تلاش برای پیدا کردن نور و چیزهای روشن. 

چیزی که امروز بهش دقت کردم و می‌خوام درموردش بنویسم اینه که چقدر چندپاره شده احساسات و افکارمون. من می‌تونم همزمانی که بغض تو گلومه و اشک توی چشم به خاطر کتابی که دارم می‌خونم، توی تلگرام به پیام مامان پیام خنده بفرستم،‌ به همکارم توی Teams برای انجام یه کار well done بگم،‌ توی اینستاگرام از جلد همون کتاب گریه‌دارم عکس استوری کنم و توی تیک‌تاک به دختری که داره آزادی برادرش از اون زندان مخوف رو جشن می‌گیره «مبروک» بگم. می‌تونم همزمان حس شادی و غم و وحشت و سردرگمی و گیجی رو تجربه کنم و همزمان خروجی بدم متناسب با هر کدوم از اونا بدون اینکه دورو باشم یا تظاهر کنم به چیزی. همون زمانی که برای مامانم استیکر خنده می‌فرستم قلبم سبکه و می‌خنده. همزمان که چشمام خیسه. همزمان که بغض دارم. این چندپاره شدن‌ها واقعا برام جالبه و تا حالا اینقدر دقیق بهش فکر نکرده بودم و متوجهش نشده بودم. 

  • ۳ نظر
  • ۱۱ دسامبر ۲۴ ، ۱۹:۱۵
  • مهسا -

حالم خوب نیست. دارم فرو می‌پاشم باز. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و داستان‌ها رو دنبال کردم و خوندم. و گریه کردم. زیاد. حس می‌کنم یه سنگ بزرگ روی سینه‌مه و یه سنگ بزرگ توی گلوم. قلبم سنگینه و بغض بیخ گلوم و اشک توی چشمام. 

امروز شام کریسمس شرکته و اومدیم آفیس. قراره جشن بگیریم و تمام گوشه‌های آفیس پر از درخت‌های کریسمسه و همه خوشحالن و شاد و می‌خندن. من اما وسط روز چند بار رفتم تو نمازخونه گریه کردم. حالم خوب نیست. و هرقدر هم تلاش کنم برای خندیدن و ادای شادی درآوردن، نمی‌تونم اشک توی چشمم رو پنهان کنم. چشمام خیسن. 

دیشب تا نزدیک ۳ نتونستم بخوابم از گریه و قلب سنگین. صبح ساعت ۹ ونیم چشمامو باز کردم در حالی که قرار بود ۷ و نیم راه افتاده باشم. بقیه‌ی روز هم همین شکلیه. 

امشب تو آفیس جشن می‌گیریم کریسمس رو و با هم شام می‌خوریم و می‌خندیم و عکس می‌گیریم. در حالی که من حالم خوب نیست. و چقدر دلم می‌خواست شاد باشم و حالم خوب باشه. 

همکار هلندیم ازم پرسید دنبال می‌کنم اخبار رو یا نه. گفتم با تمام وجودم تلاش کردم که نکنم ولی نشد. گفت می‌دونی من حتی نمی‌دونم سوریه کجاست یا فرق سوریه و عراق و ایران و اردن چیه. ت وذهنم یه بلک باکسه به اسم خاورمیانه. که همیشه یه ورش جنگه. گفتم می‌دونم. همونطور که آفریقا یا آمریکای جنوبی برای من بلک‌باکسه. دیروز دوست سومالیایی‌م داشت برام از دیکتاتوری توی اریتریه می‌گفت و من حتی نمی‌دونستم این کشور کجاست. کاش خاورمیانه هم همینجوری برام بلک باکس بود...

پاشم برم کریسمسو جشن بگیرم...

  • ۱ نظر
  • ۱۰ دسامبر ۲۴ ، ۱۶:۴۷
  • مهسا -

امروز برام کار کردن واقعا سخت بود. همه‌ش تمرکزم می‌رفت روی سوریه،‌ روی فیلم‌های وحشتناک از زندان صیدنایا، از داستان‌های وحشتناکی که سال‌ها از سوریه‌ای‌ها شنیده بودیم. بارها گریه‌م گرفت از ملغمه‌ی احساساتی که تجربه‌شون کردم. ترکیبی از همه‌ی احساسات مختلف. شادی زیاد، شوق، امید، غبطه و حسرت، و نگرانی. نگرانی خیلی زیاد از آینده. غم و وحشت زیاد از خوندن قصه‌ها و دیدن عکس‌ها و فیلم‌ها. ولی توی همه‌ی این احساسات اون شادی و امید اینقدر پررنگ می‌شد هی که می‌دیدم چشمام خیسه از اشک. نه اشک غم... اشک منفجر شدن از کشیدن بار این همه احساسات...

باعث شد دوباره بشینم فکر کنم... فکر کنم به چیزهایی که شاید یه روزی رخ بده... فکر کنم امید همین شکلی باشه.

 

برای عوض کردن حال و هوای خودم پاشدم رفتم برای الفی کارت پستال قشنگ تبریک سال نو گرفتم که براش بفرستم. می‌خواستم شکلات به شکل حرف E هم بگیرم ولی چیزی که تا ۵ دسامبر هممممممه‌ی مغازه‌ها داشتن حالا دیگه پیدا نمی‌شد. حواسم نبود که باید قبل از سنت نیکلاس دی بخرم اونو. می‌خواستم E رو به خاطر اول اسمش براش بخرم و بفرستم. اینجا قبلا توضیح داده بودم رسم و رسوم هلند رو. یه بخش از رسومشون اینه که به هرکسی شکلاتی به شکل حرف اول اسمش هدیه می‌دن. 

حالا دوست دارم یه کم فکر کنم ببینم چه چیز کوچک دیگری به ذهنم می‌رسه که همراه کارت پستال براش بفرستم. :)‌

این ارتباط با الفی برام شده الهام‌بخش که شاید یه روزی یه رمان بر اساسش بنویسم. 

 

 

پ.ن:‌ کاش عکس آپلود کردن اینجا راحت بود. دلم می‌خواست کلی عکس بذارم هم از کافه‌ی اون روزی هم از خونه‌م این روزا و میزم و کتابخونه‌م. ولی تنبلیم میاد اینقدر که مرحله داره و سخته. 

  • ۳ نظر
  • ۰۹ دسامبر ۲۴ ، ۰۹:۴۱
  • مهسا -

امروز رو می‌خوام هیچ چیزی درمورد خودم ننویسم. بذارم همینطوری این یادگاری بمونه به عنوان یک روز مهم تاریخی. جزئیاتش، احساساتم و افکارم بمونه تو عمق وجود خودم. اینجا جای نوشتن ازشون نیست. 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ دسامبر ۲۴ ، ۱۸:۰۸
  • مهسا -

در این سال‌های که اینجا بوده ام، همیشه کسانی به حلقه‌ی ایرانی‌های دور و برم اضافه شده است. همیشه کسانی در حال آمدن بوده اند و گروه تلگرامی ایرانی‌های آمستردام که آن زمان عضو دویست و چندمش بودم حالا ۱۳۰۰ عضو دارد. عادت کرده‌ام که هر بار که به جلسات کتاب‌خوانی می‌روم و یا در کنسرت‌ها و ایونت‌های ایرانی، آدم‌های جدید ببینم. گاهی کسانی که دائم همه جا حضور داشته‌اند حضورشان کم‌رنگ شده. بچه‌دار شده‌اند، به شهر دیگری در هلند نقل مکان کرده‌اند، یا به کشور دیگری مهاجرت کرده‌اند. ولی همیشه همه چیز در مهاجرت بود. یک سری آدم ایرانی بودیم که ایران را پشت سر گذاشته بودیم و حالا داشتیم دنیای جدیدی برای خودمان خلق می‌کردیم و این دنیاهای جدید با هم اشتراک و نقاط تلاقی داشتند. این وسط عده‌‌ی انگشت‌شماری هم بودند که بعد از تمام شدن درسشان نتوانستند کار پیدا کنند و لاجرم به ایران برگشتند تا برای مهاجرت بعدی اقدام کنند. همه چیز اما باز حول رفتن از ایران بود. انگار ایران یک گذشته‌ی پشت‌ سر گذاشته‌شده بود برای همه‌مان که ازش به عنوان منبع الهام و فرهنگ و ادبیاتمان حرف می‌زدیم، اما احساساتمان نسبت بهش از جنس نوستالژی بود و همیشه در گذشته. ایران در گذشته بود و قرار هم بود بماند. 

دیروز اما خیلی غیرمنتظره یکی از اعضای ثابت جلسات کتابخوانی گفت که بعد از بیش از بیست سال زندگی در هلند، وسایل خانه‌اش را به فروش گذاشته و دارد به ایران برمی‌گردد. گفت از این تصمیم خیلی خوشحال است و بعد از سال‌ها فکر کردن به آن بالاخره توانسته به قطعیت برسد در مورد آن و به زودی خداحافظی همیشگی خواهد کرد از ما. ما همه شوکه شدیم. ایران یکهو از «گذشته» به حال و آینده آمده بود. یک نفر اینجا داشت از ادامه‌ی زندگی در ایران حرف می‌زد. از «آینده» در ایران. یک نفر نوستالژی‌بازی را کنار گذاشته بود و تصمیم گرفته بود با واقعیت و حال روبه‌رو شود و سر و کله بزند. اتفاق جدید و عجیبی بود در حلقه‌ی ایرانی‌های دور و بر من. چیزی که زننده‌ی جرقه‌ای بود برای فکر کردن و گفتگو کردن درمورد این تصمیم. تصمیم به بازگشت. بازگشت به جایی از کره‌ی زمین که با تمام وجود دوستش داریم. 

  • ۳ نظر
  • ۰۷ دسامبر ۲۴ ، ۱۹:۳۹
  • مهسا -

از اولین روزهایی که هلند بودم تا الان (که شش سال گذشته)‌ اینقدر خوش‌شانس بودم که تو جلسات «چیزخوانی» دوهفته یک‌بارمون شرکت کنم. جمعی ایرانی جوون -اغلب دانشجو یا کارمند- با رنج سنی نزدیک هم (بین ۲۵ تا ۴۰) که دو هفته یک بار جمع می‌شیم دور هم تو دانشگاه فو و در مورد کتاب،‌ پادکست،‌ شعر و فیلم حرف می‌زنیم. کتاب بهانه‌س و فرهنگ و اشتراک محصولات فرهنگی وسیله و هدف وصل شدنمون به هم و ارتباط پیدا کردن با هم. واقعا در روزهای سیاه افسردگی این جلسات منو نجات دادن. حتی تو روزهای سیاه کرونا هم جلسات رو به صورت آنلاین ادامه دادیم که برای من که ایزوله‌ی ایزوله بودم تنها دریچه‌ی نور بود. 

امروز هم جلسه داریم و دارم پا می‌شم که برم. گاهی واقعا سخته تو روزهای سرد و کوتاه زمستون تا آمستردام رفتن و برگشتن. ولی تلاش می‌کنم خودم رو مجبور کنم به رفتن. چون این ارتباطات انسانی زنده می‌کنه روحم رو و شادابیم رو حفظ می‌کنه. چی بهتر از این که بهانه‌ش هم کتابه؟ :) 

  • ۳ نظر
  • ۰۶ دسامبر ۲۴ ، ۱۶:۲۴
  • مهسا -

زهرا از بچه‌های سال بالایی مدرسه‌مان بود. هیچ‌وقت با هم دوست نبودیم و هیچ‌وقت ارتباط نزدیکی نداشتیم. ولی چون فامیل دور دوست صمیمی من بود، دورادور می‌شناختمش. بعداها در اینستاگرام فالو‌ش کردم. دانشجوی دکتری برق بود و تکواندوکار حرفه‌ای و مربی تکواندو. عاشق انرژی مثبت توی پست‌ها و استوری‌هایش بودم این سال‌ها. دو هفته پیش متوجه شدم برای دوره‌ی کوتاه ریسرچ به سوییس آمده. بهش پیام دادم که اگر هوس سفر به هلند به سرش زد، حتما به من خبر بدهد که همدیگر را ببینیم. کار عجیبی بود شاید. چون هیچوقت در مدرسه حتی هم‌کلام نشده بودیم و واقعا دوستی نداشتیم با هم. اما انرژی مثبت و حس خوبی که ازش می‌گرفتم باعث می‌شد فکر کنم از نزدیک می‌‌شناسمش. به ده دقیقه نکشیده زهرا پیامم را جواب داد و گفت الان هلند است!‌ ذوق کردم و قرار و مدار گذاشتیم برای دیدار در لایدن. 

امروز از صبح رفتم کتابخانه و مشغول کار شدم و ساعت ۳ در کافه‌ی محبوب و مشهور من در لایدن قرار گذاشتیم. (این کافه در کل هلند مشهور است :))‌ دلیل؟ شبیه سرزمین نارنیاست. در ورودیش از داخل یک کمد است و داخلش واقعا زیبا و رویاییست. ) 

چند ساعتی در کافه با هم گپ زدیم و بعد باز چند ساعتی در خیابان‌های شهر قدم زدیم. اصلا انگار نه انگار که هیچ‌وقت در دوران مدرسه دوست نبوده‌ایم. شبیه دو دوست قدیمی کلی حرف مشترک داشتیم برای زدن. واقعا خوش گذشت به من و روحم تازه شد. 

انرژی گرفتن‌های من شده همین دیدارهای گه‌گاهی عصرانه و شبانه با دوستان و آشنایان قدیمی (مدرسه-دانشگاه-خوابگاه-سمپادیا) که گذرشان به هلند می‌افتد و چند ساعتی با هم وقت می‌گذرانیم. 

* سنت‌نیکلاس

  • ۲ نظر
  • ۰۵ دسامبر ۲۴ ، ۲۱:۵۴
  • مهسا -

بعد از زیادی حرف زدن از کتاب، نوبتی هم که باشد نوبت سلامتی جسم است. من از بچگی به خودم قبولانده‌ام که تنبلم و توانایی ورزش کردن ندارم. واقعا هم همینطور بودم. ولی از ۳۰ سالگی که گذشتم، نگرانی‌ام بابت سلامتی جسمی شروع شد. ترس از اینکه زود پیر و ناتوان شوم و کسی هم که نیست که دستم را بگیرد یا کمکم کنم چسبید بیخ گلویم. تا حدی که شب‌ها قبل از خواب به آن فکر می‌کردم و گریه می‌کردم. همین شد که عزمم را جزم کردم برای گنجاندن ورزش در برنامه‌ی روزانه. آدم باشگاه رفتن که نیستم. نه حوصله‌اش را دارم نه رویش را. این شد که با بادیگرام آشنا شدم و پریجهان. در واقع پریجهان را چندین سالی می‌شناختم از طریق دوستانم که با پیج اینستاگرامش ورزش می‌کردند. ولی هیچ وقت علاقه‌ای نشان نداده بودم برای پیوستن به آن‌ها. یک روز وارد پیج اینستاگرامش شدم و تصمیم گرفتم ثبت نام کنم و ورزش در خانه را به برنامه‌ی زندگی‌ام اضافه کنم. هرچند که وقتی ثبت نام می‌کردم فکر می‌کردم مثل همه‌ی بارهای قبلی این ورزش در خانه هم نهایتا ۳ روز دوام داشته باشد. ولی ثبت نام کردن برای ماه اردیبهشت همانا و هنوز هفته‌ای ۵ روز ورزش کردن همانا. یک جورهایی ورزش رفته توی لیست کارهایی که نمی‌توانم فراموششان کنم. مثل غذا خوردن، نماز خواندن، مسواک زدن. به جز اینکه به احساس شادابی و سلامتی فیزیکی‌ام کمک کرده،‌از شر فکرهای آزاردهنده هم رهایم کرده. حداقلش این است که بهم این احساس را می‌دهد که دارم کاری برای خودم انجام می‌دهم و به صورت منفعل به انتظار پیری ننشسته‌ام. مضاف بر آن، روزهایی که حالک خوب نیست و سگ سیاه افسردگی را کنار خودم می‌بینم و هیچ کار مفیدی ازم برنمی‌آید، آخر شب که به روزم نگاه می‌کنم حالم از خودم بد نمی‌شود برای انجام ندادن هیچ کار مفیدی، چون حداقل حداقلش ورزشم را انجام داده‌ام. واقعا که نجات‌دهنده در زندگی بزرگسالی داشتن روتین است. آدم را از افسردگی دور نگه می‌دارد. 

  • ۲ نظر
  • ۰۴ دسامبر ۲۴ ، ۱۵:۵۱
  • مهسا -

امروز خواندن کتاب The Netanyahus را تمام کردم. کتاب جالبی بود با مایه‌ی طنز. نویسنده Joshua Cohen یک نویسنده‌ی یهودی آمریکایی-اسرائیلی است که زمانی با یک استاد تاریخ در آمریکا دیدار کرده که یهودی بوده ولی تخصصش تاریخ یهود نبوده. این استاد نزدیک مرگش خاطراتی تعریف کرده برای نویسنده که یکی از آن خاطرات بازدید کوتاه بن زیون نتانیاهو، پدر نخست‌وزیر کنونی اسرائیل از یک دانشگاه کوچک در آمریکا بوده. بن زیون دنبال موقعیتی بوده برای تدریس که بتواند به واسطه‌ی آن در آمریکا بماند. برای شغلی در این دانشگاه کوچک اپلای کرده و دیدار یک روزه‌ی پرماجرایی از این دانشگاه داشته برای مصاحبه و ارائه‌ی تمرینی. بن زیون به جای دیدار تنها از این شهر،‌ بی‌اطلاع همراه با همسر و ۳ پسرش (که پسر وسطی همان بنیامین نتانیاهوی معروف است) به این شهر می‌رود و موقعیت طنز باورنکردنی می‌سازد. نویسنده، این خاطره‌ی واقعی آن تاریخدان را می‌گیرد و بر اساس آن این رمان را می‌آفریند. در این رمان شخصیت‌هایی اضافه شده‌اند و از نو پرداخته شده‌اند و جزئیات تخیلی به داستان اضافه شده. در نتیجه این رمان تخیلی-تاریخی است. در این کتاب نویسنده بدون این حوصله‌ی ما را سر ببرد اشارات کوتاهی به تاریخ یهود و صهیونیسم و ایدئولوژی نتانیاهوی پدربزرگ و پدر و پسر می‌کند که برای من بسیار آموزنده و سرگرم‌کننده بود. 

نویسنده به وضوح هم‌فکر نتانیاهوی افراطی نیست. ولی اینکه صهیونیست محسوب می‌شود یا نه و اینکه دقیقا چه نظری درمورد فلسطینی‌ها دارد بر من روشن نیست. به همین خاطر کتابش را دست دوم خریدم نه نو. چون از تصور حمایت کردن از نویسنده‌ای که صهیونیست باشد چندشم می‌شد. البته که امیدوارم که نویسنده صهیونیست نباشد...

 

  • ۱ نظر
  • ۰۳ دسامبر ۲۴ ، ۲۰:۱۹
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی