هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲۰ مطلب با موضوع «هلند» ثبت شده است

هلندی‌ها هستند و آتش‌بازی سال نویشان! 

در برابر هر چیزی در جهان واکنششان در حد پوکرفیس است تا جایی که آدم فکر می‌کند اساسا «هیجان» برایشان تعریف‌‌شده نیست و ادوات لازم برای بروز آن در آن‌ها تعبیه نشده! :)) تا آن که سال نو می‌شود و دیوانه‌بازی حیثیتیشان را برای آتش‌بازی سال نو می‌بینی. از مدت‌ها قبل برنامه‌ریزی می‌کنند. با ماشین می‌روند آلمان و مواد محترقه‌ای را که در هلند ممنوع است می‌خرند و انبار می‌کنند تا برسیم به سال نو و صحنه‌های زیبا (و صد البته آلوده‌کننده‌ی هوا) خلق کنند. در خیرلی از کشورها آتش‌بازی سال‌ نو به صورت مرکزی توسط دولت برگزار می‌شود. انگار شهروندها فقط بیننده‌اند. در هلند اما اجرای این رسم دولتی نیست و دست خود مردم است. از ساعت ۶ عصر تا ۲ شب سال نو همه چیز آزاد است. 

پارسال آتش‌بازی سال نو را با پدر و مادرم از روی پشت بام خانه تماشا کرده بودیم و محو زیبایی‌اش شده بودیم. امسال ذوق داشتم که همان تجربه را تکرار کنم و بروم روی پشت‌بام و از ویوی بی‌نظیر خانه لذت ببرم. فکرش را نکرده بودم که هجوم خاطرات ممکن است آزارم بدهد. بیشتر سب سال نو سرم توی کتاب بود تا فکر نکنم و دل‌تنگ نشوم. امسال به خاطر باد شدید و هشدارهای زیاد حجم آتش‌بازی کمتر از سال‌ پیش بود ولی باز هم به قدری بود که بنشینم و تماشا کنم. من اما می‌خواستم چیزی من را به یاد پارسال نیندازد. نزدیک‌های ۱۲ رفتم روی پشت بام. هیچ کس نبود. تاریکی و سرما و تنهایی نفوذ کرد به مغز استخوانم و اشک و بغض امانم را برید. ساعت ۱۲ شد و من به جای خنده گریه کردم. دلم تنگ شده بود. تازه فهمیدم صحنه‌های لباسزیبایی که پارسال در مغزم ثبت شده بوده بیشتر به خاطر حضور گرم پدر و مادرم بوده تا زیبایی آتش‌بازی. کمی بعد از ساعت ۱۲ همسایه‌ها با گیلاس‌های شامپاینشان آمدند بالا و آهنگ سال نو گذاشتند و رقصیدند و بلند بلند به هم تبریک گفتیم سال نو را. حالم به اندازه‌ی یک اپسیلون بهتر شد ولی باز بغض رهایم نکرد. بعد هم برگشتم پایین و بقیه‌ی شب را تا نزدیک‌های ۴ صبح که آتش‌بازی تمام شود و صدا متوقف شود و بتوانم بخوابم کله‌ام را زیر پتو کردم تا آتش‌بازی‌ها را نبینم و گریه نکنم. 

همیشه یک فکری ته ذهنم بود که وقتی پاسپورتم را بگیرم یک سالی موقتی برمی‌گردم ایران. حالا اما که پاسپورتم را گرفته‌ام می‌دانم که نمی‌توانم برگردم. نه به خاطر آلودگی هوا و قطعی اینترنت و برق و آب و گاز. نه به خاطر نبود آزادی و سیاستمداران احمق، بلکه به خاطر اینکه هربار به ایران می‌آیم بیشتر حس عدم تعلق و غریبگی می‌گیرم. هربار اینسکیورتر می‌شوم در برابر آدم‌ها. همه حتی دوستانم کم‌کم شبیه مدل‌ها و فشن‌شوها لباس می‌پوشند. در خیابان‌های اصفهان که راه می‌روم احساس underdressed بودن و به شدت قدیمی بودن آزارم می‌دهد. من فکر نمی‌کنم تغییری کرده باشم در این سال‌ها. منظورم این است که من ناگهان شروع به بد لباس پوشیدن یا ساده پوشیدن یا ساده گشتن نکرده‌ام. همیشه همین شکلی بوده‌ام ولی هیچوقت چنین حس ناهمگونی با محیط نداشته‌ام که در آخرین سفرم به ایران داشتم. وقتی آدم‌ها از برنامه‌های ثابت ماهانه‌شان صحبت می‌کنند پدیکور و مانیکور و ژلیش ناخن و فیلر و بوتاکس و فیشال و ... جزء برنامه است. وقتی من ایران بودم برنامه‌ی ثابت ماهانه‌مان بند ابرو و صورت بود. یک وقتی برادر کوچکترم که عکاس است به من می‌گفت دست‌هایم قشنگ است و برای عکس‌هایش که دست در آن‌ها وجود داشت از دست من استفاده می‌کرد. حالا وقتی عکس می‌گیرم برای استوری یا هر چیز دیگری حواسم هست دست‌هایم را پنهان کنم چون حس می‌کنم دستم زشت است اینقدر که شبیه دیگران نیست. 

اینکه هلند در انتهای طیف سادگی-تجمل قرار دارد و من قطعا به این زندگی خو گرفته‌ام درست است. ولی حس می‌کنم من تغییری نکرده‌ام و سادگی‌ام مثل همیشه است در حالی که در ایران خیلی سریع آدم‌ها به مراحل بعدی رفته‌اند. 

من با آدم‌های این ایران جدید هم غریبه‌ام. ما هنوز در مهمانی‌هایمان نوشیدنی اصلی چای است. با دوست‌های ایرانم که حرف می‌زنم تصاویری که از مهمانی‌هایشان بهم می‌دهند برایم غریبه و شوکه‌کننده است. 

این غریبگی برایم آزاردهنده است. 

شب سال نو دلم گرفته بود از باور اینکه باید به این سال نو عادت کنم و آن را به عنوان رسم خودم بپذیرم و چشمم دنبال اول فروردین نباشد. 

آدم فکر می‌کند این درگیری‌های ذهنی مال سال‌های اول مهاجرت است. ۶ سال گذشته و من هنوز درگیرم. حس می‌کنم این اولین باری بود اصلا که با خودم به این مسئله فکر کردم به طور جدی و با واقعیت روبه‌رو شدم. همه‌ی این‌ها سال نو. در حال تماشای آتش‌بازی آمد توی ذهنم. حس کردم زیر پایم خالی شد. انگار دیگر جایی را ندارم که بهش برگردم به جز چاردیواری خانه‌ی پدر و مادرم. انگار ایران برایم خلاصه شده در همین چاردیواری و رویای آزادی که با فکر آن زندگی می‌کنم ناگهان دور و دورتر شده. 

دلم تنگ است. 

این‌ها همه اما مال شب سال نو بود. دیروز صبح که بلند شدم حالم خوب بود و همه‌ی این فکرها از ذهنم رفته بود. اما نوشتمشان اینجا تا سال‌ها بعد وقتی این ژورنال‌های خودم را می‌خوانم یادم بیاید که چه ذهن آشفته‌ای داشته‌ام.

سال نوی هرکسی که خارج ایران است و با تقویم میلادی زندگی می‌کند مبارک. 

 

می‌دانستید که در اروپا تا همین قرن ۱۶ میلادی سال نو ماه مارچ شروع می‌شده؟‌ اول سال نو تاریخ ۲۵ مارچ بوده (۵ فروردین)‌ یعنی خیلی نزدیک به سال نوی ایرانی. مناسبتش ظهور جبرئیل بر مریم (س) بوده برای دادن نوید و مژده‌ی تولد مسیح. به طور دقیق ۹ ماه فاصله دارد تا کریسمس که تولد مسیح دانسته شده (که هیچ مدرک تاریخی ندارد و صرفا re-branding یک مناسبت پگان است که در این تاریخ جشن گرفته می‌شده.)

این همه چیز درمورد سال و تقویم می‌دانستم اما این یکی برایم جدید بود. نمی‌دانستم تا همین چند قرن پیش نزدیک هم بوده سال نوی مایمان. 

  • ۸ نظر
  • ۰۲ ژانویه ۲۵ ، ۱۱:۲۰
  • مهسا -

روزهای گذشته و کل تعطیلات کریسمس آسمان ما خاکستری بوده و هوا به شدت دلگیر. تعطیلی مغازه‌ها و نبود شور و شوق و جنب و جوش در شهر -کریسمس تعطیلات خانوادگیست و آدم‌ها آن را در خیابان نمی‌گذرانند- هم مزید بر علت شده بود که خلقم تنگ شود و حسابی انرژیم کم شود. تصمیم گرفتم روز سرد شنبه را به قطار سواری و دیدن شهر آمرسفورت بگذرانم :)) آمرسفورت شهریست نزدیک اوترخت و شنیده بودم که شهر تاریخی و قشنگیست و برای خانه خریدن هم مناسب است. با خودم گفتم هم فال است و هم تماشا. می‌روم آمرسفورت را می‌بینم و فضا و محیطش را هم برآورد می‌کنم. با قطار تا ایستگاه فرودگاه رفتم که از آنجا قطار عوض کنم به سمت آمرسفورت. ساعت ۱۲ رسیدم ایستگاه فرودگاه. قطار آمرسفورت ساعت ۱۲:۰۸ حرکت می کرد و ۴۰ دقیقه‌ای راه بود تا آمرسفورت. همینطور که ایستاده بودم دم تابلوی زمان قطارها، دیدم قطاری هست ساعت ۱۲:۰۳ به سمت نیمیخن،‌ شهری در جنوب شرقی هلند و تقریبا نزدیک مرز آلمان. سریع گوشیم را درآوردم و چک کردم ببینم تا نیمیخن چقدر طول می‌کشد و دیدم ۱.۵ ساعت طول مسیر است. در عرض ۳ دقیقه تصمیم گرفتم به جای آمرسفورت بروم نیمیخن! :)) و سریع پریدم توی قطار. همینقدر ناگهانی و بی‌برنامه! :)) 

در راه کمی درمورد این شهر سرچ کردم و جاهای قشنگش را بوکمارک کردم توی گوگل مپ و کمی هم درمورد تاریخش خواندم. این شهر قدیمی‌ترین شهر هلند است که تاریخش به ۲۰۰۰ سال قبل برمی‌گردد زمانی که امپراطوری روم از آن برای ساخت یک کمپ نظامی استفاده کرده است. در سال ۱۹۴۰ و در پی حمله‌ی آلمان نازی به هلند، نیمیخن اولین شهری بوده که به اشغال آلمان درآمده و در سال ۱۹۴۴، هواپیماهای آمریکایی به اشتباه نیمیخن را بمباران کرده اند در حالی که قصد داشته‌اند شهری در آلمان را بمباران کنند. در این حمله مرکز شهر به شدت آسیب می‌بیند و ۷۵۰ نفر کشته می‌شوند. در سال‌های قبل از ۲۰۰۰، این شهر چپترین و سوسیالیست‌ترین شهر هلند بوده تا جایی که به آن لقب «هاوانای رود وال» را داده‌اند. هاوانا پایتخت کشور سوسیسالیستی کوبا و وال اسم رودیست که نیمیخن در کناره‌ی آن ساخته شده است. 

همکار هلندی‌ام اهل شهر تیلبرخ است ولی در نیمیخن درس خوانده و از زمان دانشجویی همان‌جا ماندگار شده است. خیلی دوست داشتم ببینم این شهر چطور شهریست که اینطور همکار ما را مجذوب خود کرده که ترجیح می‌دهد هفته‌ای سه روز فاصله‌ی دو ساعته‌ی خانه تا آفیس را طی کند ولی به شهر دیگری نقل مکان نکند. در این دیدار چند ساعته از این شهر، کاملا متوجه شدم که نیمیخن مثل لایدن جادویی در خودش دارد که آدم‌ها را مجذوب و اسیر خودش می‌کند. طوری که بخواهند همه‌ی عمر در آن بمانند.

واقعا شهر زیبا و البته به شدت هلندی‌ و وایتی بود. جمعیت مهاجر آن خیلی کم به نظر می‌آمد و با اینکه شهر دانشجوییست، دانشجوهایش هم مثلا لایدن دانشجوهای وایت اروپایی‌اند. 

همینطور که در شهر راه می‌رفتم و بناهای قدیمی به جامانده از روم باستان را تماشا می‌کردم و قلعه‌ها و کلیساهای زیبایش را می‌دیدم، چشمم به مغازه‌ای افتاد که خود خود جادو بود. چیزهای جینگیلی پینگیلی و همینطور عتیقه می‌فروخت و زیرزمینی داشت که بوی نا می‌داد و وقتی آدم واردش می‌شد حس می‌کرد وارد سرداب توی هری‌پاتر شده! :)) 

اینقدر در این مغازه حس‌های جادویی تجربه کردم که قابل توصیف نیست.

  

بعد هم به کلیسای بزرگ و اصلی شهر رفتم که به مناسبت کریسمس نمایشگاه داشت و بچه‌ها در حال بازی کردن و نقاشی کردن در آن بودند و آرزوهای سال نوییشان را می کشیدند و بزرگترها آرزوهایشان را می‌نوشتند و از درخت کریسمس آویزان می‌کردند.

 

بعد از آن صومعه‌ای دیدم که زمانی محل اقامت خواهران روحانی بوده و بعد تبدیل شده به خانه‌ی فرهنگی و حالا نمایشگاه موسیقی جاز در آن برپا بود. ساختمان‌های قدیمی و جذاب. 

 

جذاب‌ترین چیزی که دیدم، این بود که خیلی اتفاقی از یک سری پله رفتم بالا و بالای یک تپه با ویوی بسیار زیبا و جذابی به رود وال، کلیساس کوچک چندضلعی دیدم که درش باز بود به مناسبت تعیطلات کریسمس. واردش که شدم که انگار وارد مسجد جامعه اصفهان شده باشم! ساختمانی بسیار قدیمی، با معماری خیلی قدیمی و با بوی نا.  حس و وایب عجیبی داشت این کلیسا. موهای پشت گردنم سیخ شده بود از هیبت فضا و پیچیدن صدا در فضا. یک موسیقی کلیسایی هم در حال پخش بود که فضا را سنگین‌تر هم می‌کرد. 

     

با توجه به سرمای هوا بیشتر از این در شهر قدمن زدم و با قطار به خانه برگشتم. ولی روز جذاب و خوشحال‌کننده‌ای داشتم و نتیجه‌ی spontaneous بودنم موفق و شادی‌آفرین بود. :دی ضمن اینکه قطارسواری طولانی خوش گذشت و موفق شدم زمان بیشتری با کتابی که داشتم در کیندلم می‌خواندم صرف کنم. واقعا شاید بهترین تصمیمی که گرفتم خریدن این کیندل باشد. چنان کتاب‌خواندن را برایم آسان کرده که همینطور تند تند کتاب می‌خوانم و می‌روم سراغ کتاب بعدی. چون کتاب‌های کاغذیم بسیار حجیم و سنگین‌اند و معمولا در کیف دستی‌ام جا نمی‌شوند و نمی‌توانم با خودم اینور آنور ببرمشان. بر خلاف کیندل که در کیف دستی‌ام جا می‌شود و بسیار سبک و خوش‌دست است. شب‌ها هم که زیر پتو و با چراغ‌های خاموش با همین کیندل کتاب می‌خوانم تا خوابم ببرد. می‌توانم بگویم که بهترین چیزی بوده که امسال خریدم.

 

بعد هم که رسیدم خانه در صندوق پستی‌ام پاکت نامه‌ی اسرارآمیزی پیدا کردم که از آلمان پست شده بود! خیلی هیجان‌انگیز بود باز کردن آن و دیدن نامه‌ و هدیه‌ کوچک و بسیار جذاب دوستانم که از ایران از طریق بستگانشان در آلمان برایم پست کرده بوند. اینقدر ذوق کردم که همینطور بالا و پایین می‌پریدم از خوشحالی. اغلب احساسم در زندگی «لوزر بودن» و «شکست‌خوده بودن» است. ولی گاهی وقت‌ها در چنین لحظاتی حس می‌کنم همین که در زندگی ام چنین دوستان خوبی برای خودم پیدا کرده‌ام و چنین دوستی‌های نابی ساخته‌ام که موفق می‌شوند از دل روستایی در استان فارس و در حال گذراندن طرح دوران پزشکی دل من را وسط زمستان خاکستری و دلگیر شهر کوچکی در کشور بسیار کوچکی در یک قاره اینورتر شاد کنند و روی لبم لبخند بنشانند، نشان می‌دهد که در زندگی نه تنها شکست نخورده‌ام، بلکه خیلی هم خوشبختم. 

شکر! 

  • ۷ نظر
  • ۳۰ دسامبر ۲۴ ، ۱۲:۵۵
  • مهسا -

امروز کادوی کریسمسم رو گرفتم. درست شب کریسمس رفتم پاسپورت هلندیم رو تحویل گرفتم.

اصلا نمی‌تونم حسم رو توصیف کنم وقتی پاسپورتو داد دستم. تو دستم سنگین بود. مجبور شدم همون لحظه بشینم. حس می‌کردم یه ماهیم که یهو بهم گفتن تا حالا تو حوض بودی الان می‌تونی بری دریا. شاید اصلا نرم تو دریا ها. ولی همین که امکانش رو دارم،‌ باعث شد یهو خیلی حس عجیبی رو تجربه کنم. منظورم از حوض چیه؟ ایران و ۱۳ کشوری که بدون ویزا میشد بهشون سفر کنیم (به اضافه حوزه شنگن که من به خاطر ویزام امکان سفر بهش رو داشتم). دریا چیه؟ ۱۴۹ کشور بدون ویزا. 

اینو اون موقعی فهمیدم که چند روز پیش به همکارام داشتم می‌گفتم که خیلی دوست دارم برم مراکش ولی با پاسپورت ایرانی نمی‌شه. ویزا نمی‌دن. بهم گفتن خب الان که دیگه می‌تونی بری. گفتم آخه تابعیت دوگانه ممکنه براشون مشکل داشته باشه. با وجود تابعیت ایرانم ویزا ندن. گفتن ویزا می‌خوای چی کار؟ و اون موقع بود که فهمیدم مراکش ویزا نمی‌خواد و ذهن من اینقدر محدودیت کشیده که نمی‌تونسته اینو تصور کنه. :)))‌ 

برای من که از بچگی عاشق دیدن جهان بودم و در آرزوش بودم، این تغییر ناگهانی شرایط خیلی حس عجیب بهم داد.  حالا اصلا هیچ جا هم نمی‌رم ها :))))‌ می‌دونم هم که بهم می‌خندین حالا.:)) ولی خب چی کار کنم. واقعا حس عجیبیه برای کسی که هی پشت در این ویزاها مونده یا تا مرحله آخر مصاحبه یه شرکت خوب رفته و به خاطر ایرانی بودن به سینه‌ش دست رد زدن.  

 

امروز Teams شبیه سرزمین ارواح بود. همه تعطیلات بودن به جز من و یه همکار ترک و ۳ تا همکار فیلیپینی. اون فیلیپینی‌ها که تایم زونشون با ما جور نیست و بقیه‌ی روز ما آفلاین بودن. من بودم و این همکار ترک و کاملا بیکار بودیم :)) یعنی کل روز کتاب خوندم. هیچ کاری نبود برای انجام دادن. خیلی خوشم میاد اینجور مواقع که هم مرخصی نیستم هم کار نداریم انجام بدیم :))‌ سالای قبل یه خروار کار می‌نداختن رو دوش من موقع تعطیلات. این سری پایان پروژه‌مون بود و کاری هم نبود که بذارن واسم. خیلی خوش گذشت. 

فردام که دیگه کریسمسه. امروز شهر پر از جنب و جوش بود. همه بدو بدو دنبال خریدهای دقیقه‌آخری بودن. خیلی خوشگل بود همه چیز. بعضی سالا غمم می‌گرفت وقتی می‌دیدم امشب همه خانواده‌ها دور هم جمع می‌شن و ماها تنهاییم. امسال اما غصه نیومد تو دلم. منم می‌رم ایران. می‌رم پیش خانواده‌م. نوبت منم میشه. 

:)‌

  • ۲ نظر
  • ۲۴ دسامبر ۲۴ ، ۲۰:۰۲
  • مهسا -

دیروز یازدهمین روز متوالی بود که هلند رنگ آفتاب به خود ندیده بود. رکورد قبلی یک رکورد ده‌روزه بود مربوط به سال ۱۹۹۳ ( به سن من!). همه جا خاکستری بود. به قول یک مقاله‌ی روزنامه‌ی هلندی 50 shades of gray! دو روز آخر با تمام وجودم احساس می‌کردم در طلب نورم. در طلب روشنایی. انگار تمام ذرات وجودم داشتند فریاد می‌کشیدند و التماس نور می‌کردند. دیروز ساعت ۳ و نیم یکهو در آسمان یک رنگین‌کمان پیدا شد. نزدیک غروب بود و آفتاب و نوری دیده نمی‌شد. ولی رنگین کمان یعنی وجود نور. نوید شکسته شدن ۱۱ روز تاریکی را با این رنگین کمان گرفتیم. من تا چشمم به رنگین کمان افتاد از خوشحالی جیغ زدم و بالا پریدم. اشک توی چشم‌هام جمع شده بود. در این آسمان تمام خاکستری نشانی از رنگ پیدا شده بود. 

امروز صبح که بیدار شدم، مثل هرروز از پنجره بیرون را نگاه کردم به امید دیدن نور. و این بار مثل یازده روز قبلی ناامید و سرخورده نشدم! آفتاب کم رمقی روی شهر را پوشانده بود. خورشید توی آسمان بود و آسمان آبی بود. انگار تصویر سیاه و سفید شهر دوباره رنگی شده بود. اشک توی چشم‌هام جمع شد. لبخند روی لبم نشست و از شادی رقصیدم. یاد انسان‌های باستانی افتادم و رقصشان دور آتش یا زیر باران. من امروز از شادی «نور» رقصیدم. 

از خوشحالی عکس آفتاب را استوری کردم. دیدم تمام استوری‌های مربوط به هلند از آسمان آبی و آفتاب کم‌رمق امروز است. همه به هم پیوند داده شده بودیم با این التماس نور. دوستی پیام داد و گفت در دوران تحصیل در رشته‌ی معماری، تکلیف درسی داشته‌اند  برای نشان دادن «حبس نور». می‌گفت استادشان برایشان از این می‌گفته که تمام مفاهیم با ضد خودشان معنی پیدا می‌کنند. نور وقتی معنا دارد که تاریکی باشد. می‌گفت آن روزها در ایران همیشه آفتابی حرف استاد برایش بی‌معنی بوده. ده سال طول کشیده و یک مهاجرت و رفتن به قاره‌ی کناری تا معنای حرف آن استاد را بفهمد. ما اینجا تاریکی را لمس کرده‌ایم و درک کرده‌ایم. حالا ذره‌ای نور و روشنایی برایمان همان تقدسی را دارد که آتش برای انسان‌های باستانی داشته. نور را ستایش می‌کنیم و از شادی حضورش می‌رقصیم و قدر وجودش را می‌دانیم. 

کتابی که این شب‌ها قبل خواب و مچاله‌شده زیر پتو با کیندل می‌خوانم یک کتاب علمی تخیلی است به اسم Dark Matter. ایده‌ی کتاب تکراریست ولی پرداخت آن خوب و زیباست. درمورد جهان‌های موازیست و اینکه چطور انتخاب‌های ما جهان‌های متفاوت را می‌آفرینند. شخصیت اول کتاب قدر زندگی که دارد را نمی‌داند و در حسرت انتخاب‌هاییست که نکرده و فداکاری‌هایی که کرده و این «چی می‌شد اگر»ها ذهن و دلش را کدر می‌کند و شیرینی آنچه را که دارد آن طور که باید و شاید حس نمی‌کند. وقتی همه‌ی این‌ها از او گرفته می‌شود، تازه شروع می‌کند به قدردانی آنچه که داشته است و می‌گوید از کجا می‌دانستم چقدر شیرین است آن چه که دارم مادامی‌که جور دیگرش را تجربه نکرده بودم؟ 

همه چیز با ضد خود معنی پیدا می‌کند. هم‌نشینی با تنهایی، عشق با بی‌عشقی،‌ زیبایی با زشتی، آزادی با محدودیت، عدالت با ظلم. و نور با تاریکی. 

 

پ.ن۱: طنز ماجرا بر من پوشیده نیست که در روز بلندترین شب سال «نور» را جشن گرفته‌ام. 

پ.ن۲: اینکه برای نوشتن پ.ن قبلی چت‌جی‌پی‌تی را باز کردم و ازش پرسیدم ترجمه‌ی «The irony is not lost on me» به فارسی چیست و عبارت «طنز ماجرا بر من پوشیده نیست» را از پیشنهادهای چت‌جی‌پی‌تی کپی پیست کردم اینجا باعث می‌شود نگران زبان فارسی توی مغزم بشوم. :))‌

  • ۳ نظر
  • ۲۰ دسامبر ۲۴ ، ۱۰:۵۹
  • مهسا -

امروز بالاخره فشار زمستان بهم وارد شد و ضربه‌ی کاری بهم زد. نمی‌دونم چند روزه خورشید رو ندیدیم و فکر می‌کردم اوضاع داره خوب پیش می‌ره. ولی امروز دیگه حس کردم داره کمبود خورشید و آفتاب شروع می‌کنه به فشار آوردن. گاهی ممکنه برای هفته‌ها رنگ خورشیدو نبینیم و همینطوری آسمان خاکستری بمونه. کاش اقلا برف بیاد. واقعا اگر چند سال پیش بهم می‌گفتن یه روزی دلم برای خورشید تنگ می‌شه فحش می‌دادم در جوابش :))‌اینقدر که فراری بودم از هوای آفتابی. الان تازه دارم اثرش رو می‌فهمم.

امروز به خودم اومدم دیدم دارم به انگلیسی زیر لب دعا می‌خونم:‌ My beautiful sun, please shine!!

 خیلی خندیدم به خودم :)) فکر کنم خورشید اینجا فارسی نمی‌فهمه. 

 

پ.ن: مهرسام ۶ ماهه شده و هنوز منو نمی‌شناسه. کل کاری که از من برمیاد غش و ضعف کردن برای عکس‌ها و ویدیوهاییه که خواهرم ازش برام می‌فرسته. دلم برای تهران و اصفهان لک زده. و روز جشن شهرداری که باید سرود ملی شهر رو می‌خوندم که می‌گفت (ترجمه می‌کنم به انگلیسی):

Leiden proud and eternally bold
City of my heart through now and then

بغضم گرفته بود. نتونستم این قسمت از سرود رو همراه دیگران بخونم. چون شهر قلب من تا ابد یا اصفهانه یا تهران. نمی‌تونم حتی بینشون انتخاب کنم! 

 

  • ۴ نظر
  • ۱۵ دسامبر ۲۴ ، ۱۹:۳۰
  • مهسا -

برادرهام همیشه منو مسخره می‌کردن و می‌گفتن مهسا راه میره دوست پیدا می‌کنه و بعد می‌گه من درونگرام :)) اغراق می‌کردن ولی خب مبنای مقایسه‌شون خودشون دو تا بود که خیلی آدم به دور بودن و هستن :))

من چند ماهیه خیلی دارم له له ارتباطات اجتماعی می‌زنم. برخلاف گذشته که از ریموت کار کردن لذت می‌بردم دائم دنبال ارتباط برقرارکردن با آدم‌هام. واسه همین روزها می‌رم از خونه بیرون و از کتابخونه یا کافه کار می‌کنم تا چند نفر آدم دور و برم باشن و گاهی هم مکالمات رندوم و حال خوب کنی با اطرافیان داشته باشم. 

امروز وقت شهرداری داشتم برای اپلای پاسپورت و بعدش می‌خواستم برم کتابخانه کتاب‌هام رو پس بدم و کتاب‌های دیگری بگیرم. شهر شده بود شبیه شره کوچولوهای تو فیلم‌ها و سریال‌ها! همه ورش نور و رنگ و شادی و آواز و رقص بود و سرودهای کریسمسی. چند تا خانوم تو شهر راه می رفتن با لباس‌های بابانوئلی و بهمون شکلات می‌دادن از تو سبدهای کوچولوی خوشگلشون. روی بخشی از کانال اصلی شهر زمین اسکیت روی یخ زده بودن و کلی آدم مشغول پاتیناژ بودن. اونور استندهای خوراکی‌های کریسمسی به پا بود. تو همین حال و هوا تو اتوبوس نشسته بودم و داشتم دستامو با لیوان قهوه گرم می‌کردم که یه دختری سوار اتوبوس شد که لبخند بزرگی داشت و یه عروسک خوشگل دستش بود. بهش لبخند زدم. شروع کرد باهام حرف زدن. یه مکالمه‌ی ده دقیقه‌ای تصادفی تو اتوبوس با یه غریبه‌ی رندوم اینقدر حالم رو خوب کرد که حد نداره. فکر کرد ۲۳-۴ سالمه که خب بدیهتا خوشحالم کرد :)))) و بعد بهم گفت تازه از روتردام اومده لایدن و برای کلیسا به عنوان داوطلب کار می‌کنه برای جشن کریسمس. خیلی انرژی مثبت داشت دختره. همین ده دیقه مکالمه بهم انرژی داد که کل روز نیشم باز بود قشنگ. 

شاید باید کتارهای داوطلبانه بکنم برای ارضا کردن این حس نیاز و عطشم به ارتباطات انسانی. باید بهش فکر کنم.

بعد رفتم کتابخونه. و کتابخونه از همیشه قشنگ‌تر بود. صدای بچه‌ها میومد که دنبال هم می‌کردن و بلند بلند می‌خندیدن. در حالی که بزرگترهاشون داشتن کتاب انتخاب می‌کردن از توی قفسه‌ها. بعد ساعت ۱ شد و گروه کر شهر اومد برای اجرای سرودهای کریسمسی. یه گروه سرود بزرگ متشکل از سالمندان که تو خانه سالمندان که دقیقا همسایه‌ی دیوار به دیوار منه شکل گرفته. یه گروه خانم سالمند شیک و باکلاس که هرسال سرودهای کریسمس رو تو سطح شهر اجرا می‌کنن. امروز اجراشون رو از کتابخونه شروع کردن. بعدش می‌رفتن مرکز شهر و بعد دونه دونه کلیساها و ساختمون شهرداری و شعبه‌های دیگه کتابخونه رو پوشش می‌دادن. 

خیلی خیلی قشنگ بود واقعا. این شهر همین شکلیه. به من هی این حس رو می‌ده که از توی دنیای واقعی که قشنگ نیست منتقل شدم توی دنیای رویایی و fairy taleی توی کتاب‌ها و کارتون‌ها و فیلم‌ها. 

واقعا امروز همه چیز شهر حالم رو بهتر کرد. یه جور متفاوتی دوستش داشتم انگار. 

  • ۲ نظر
  • ۱۴ دسامبر ۲۴ ، ۲۰:۰۷
  • مهسا -

امروز روز خیلی خیلی مهمی بود برای من. روزی که رفتم سوگند وفاداری خوردم به هلند و رسما هلندی شدم. دو تا دوست عزیزم هم تا لایدن اومدن تا من تنهایی این روز رو جشن نگیرم.

احساساتی که دارم خیلی پیچیده و در هم و شدیدن. چند روز پیش قصه‌ی مزن رو می‌خوندم که بعد از آزادی از زندان صیدنایای اسد به هلند پناهنده شده بوده. به خاطر آثار شکنجه و PTSD شدید مشکلات زیادی داشته که باعث می‌شه هلند تحت فشار قرارش بده تا جایی که مستمریش قطع می‌شه و خونه‌ای که توش بوده رو از دست می‌ده. به ناچار و با قول «امان دادن بهش در سوریه» به سوریه برمی‌گرده و حالا جسدش تو اون زندان مخوف پیدا شده. دو روز پیش از سقوط اسد،‌ تو زندان به قتل رسیده. خوندن قصه‌ی مزن و طرز برخورد هلند و بلایی که به سرش می‌آرن اینقدر برام دردناک بود که این پروسه‌ی شهروندی رو برام سخت می‌کرد. رفتن و ایستادن و سوگند وفاداری خوردن به تاج و تخت کشوری که خیلی دوستش دارم و بهش خیلی خیلی مدیونم،‌ ولی با مزن و هزاران نفر دیگه بی‌رحمانه برخورد کرده. احساساتم پیچیده‌س. 

اما در پشت اون پیچیدگی شادیه. امروز حس می‌کردم چشمام برق می‌زنه. اینکه ما سال‌ها تلاش می‌کنیم و برنامه می‌ریزیم و اولویت‌هامون رو جابه‌جا می‌کنیم تا به چیزی برسیم که میلیون‌ها نفر باهاش متولد می‌شن خیلی برام زندگی رو عجیب می‌کنه. نمی‌خوام بگم زندگی ناعادلانه‌س که حرف جدیدی نیست. زندگی ناعادلانه‌س که بچه‌ای توی زندان و در نتیجه‌ی تجاوز زندان‌بان به زن زندانی متولد می‌شه و تو دخمه بزرگ می‌شه و در عوض من در خانواده‌ی مهربان و فرهنگی به دنیا اومدم که همیشه بهم عشق دادن. من آخرین نفریم که اجازه دارم بگم زندگی با من ناعادلانه تا کرده. متوجه امتیازات و پریویلج‌هام هستم. ولی احساسم عجیبه در عین حال. 

امروز رو به شکرگزاری و قدردانی از خداوند اختصاص دادم. که خوشحال باشم و ته دلم از نداشته‌هام خالی نشه و زبانم به شکر باز باشه. که به قول جناب سعدی:‌

«منّت خدای را عزّ و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می‌رود مُمِدّ حیات است و چون بر می‌آید مُفَرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.»

  • ۶ نظر
  • ۱۳ دسامبر ۲۴ ، ۱۹:۰۵
  • مهسا -

حالم خوب نیست. دارم فرو می‌پاشم باز. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و داستان‌ها رو دنبال کردم و خوندم. و گریه کردم. زیاد. حس می‌کنم یه سنگ بزرگ روی سینه‌مه و یه سنگ بزرگ توی گلوم. قلبم سنگینه و بغض بیخ گلوم و اشک توی چشمام. 

امروز شام کریسمس شرکته و اومدیم آفیس. قراره جشن بگیریم و تمام گوشه‌های آفیس پر از درخت‌های کریسمسه و همه خوشحالن و شاد و می‌خندن. من اما وسط روز چند بار رفتم تو نمازخونه گریه کردم. حالم خوب نیست. و هرقدر هم تلاش کنم برای خندیدن و ادای شادی درآوردن، نمی‌تونم اشک توی چشمم رو پنهان کنم. چشمام خیسن. 

دیشب تا نزدیک ۳ نتونستم بخوابم از گریه و قلب سنگین. صبح ساعت ۹ ونیم چشمامو باز کردم در حالی که قرار بود ۷ و نیم راه افتاده باشم. بقیه‌ی روز هم همین شکلیه. 

امشب تو آفیس جشن می‌گیریم کریسمس رو و با هم شام می‌خوریم و می‌خندیم و عکس می‌گیریم. در حالی که من حالم خوب نیست. و چقدر دلم می‌خواست شاد باشم و حالم خوب باشه. 

همکار هلندیم ازم پرسید دنبال می‌کنم اخبار رو یا نه. گفتم با تمام وجودم تلاش کردم که نکنم ولی نشد. گفت می‌دونی من حتی نمی‌دونم سوریه کجاست یا فرق سوریه و عراق و ایران و اردن چیه. ت وذهنم یه بلک باکسه به اسم خاورمیانه. که همیشه یه ورش جنگه. گفتم می‌دونم. همونطور که آفریقا یا آمریکای جنوبی برای من بلک‌باکسه. دیروز دوست سومالیایی‌م داشت برام از دیکتاتوری توی اریتریه می‌گفت و من حتی نمی‌دونستم این کشور کجاست. کاش خاورمیانه هم همینجوری برام بلک باکس بود...

پاشم برم کریسمسو جشن بگیرم...

  • ۱ نظر
  • ۱۰ دسامبر ۲۴ ، ۱۶:۴۷
  • مهسا -

چند وقت اخیر موفق شدم دوباره به عادت قدیمی «خواندن» برگردم. ماه‌ها همینطور به کتاب‌های توی قفسه‌ی کتابم زل می‌زدم و هرچه می‌کردم نمی‌توانستم سراغ هیچ کدام بروم. تا یک روزی در آگوست که در یک عصر کش‌دار که حوصله‌م سر رفته بود، کتاب Three body problem را برداشتم و شروع کردم به خواندن. کل چیزی که در مورد کتاب می‌دانستم در پنج فکت خلاصه می‌شد:۱. می‌دانستم که کتاب درژانر Sci-fi است و همین کافی بود تا به خودم بخندم که می‌خواهم این کتاب را بخوانم. برایم معادل کتاب‌های کودک و نوجوان بود و واقعا تصوری از آن چه در این ژانر اتفاق می‌افتد نداشتم. ۲. می‌دانستم که نویسنده‌ی کتاب چینی است و جزء‌ معدود کتاب‌های سای‌فای چینی است که به انگلیسی ترجمه شده و بسیار هم مورد استقبال قرار گرفته. تا حدی که نتفلیکس از روی آن سریال ساخته. ۳. Three body problem یک مسئله‌ی واقعی است در فیزیک و نجوم در مورد حرکت سیارات و کتاب واقعا وارد مسائل تکنیکال فیزیکی می‌شود. ۴. کتاب درمورد ارتباط با آدم فضایی‌هاست. ۵. نویسنده مهندس کامپیوتر است و در نتیجه کتاب را با دید علمی و تکنیکی نوشته. 

کتاب را که دستم گرفتم و شروع کردم به خواندن دیگر نتوانستم زمین بگذارم. از جایی شروع شد داستان که بارها فکر کردم کتاب اشتباهی خریده‌ام. از انقلاب فرهنگی چین و کار اجباری در مزارع. باورم نمی‌شد داستان از اینجا به آدم فضایی‌ها برسد. اشتباه می‌کردم. 

به قدری از خواندن این کتاب و تمام نکات تکنیکی و علمی‌اش لذت بردم که همیشه و هر جا که می‌رفتم کتابش در دستم یا توی کیفم بود تا از هر فرصتی برای خواندن استفاده کنم. بعد کتاب دوم (The Dark Forest) را شروع کردم که حجیم‌تر از کتاب اول بود و حجمش کمی من را می ترساند. دوباره به قدری در کتاب غرق شدم که هر هفته شنبه همراه با کتابم می‌رفتم کافه‌ای در لایدن و همراه با بیگل و قهوه، چند ساعتی غرق کتاب می‌شدم و می‌خواندم و می‌خواندم. این کتاب شگفت‌انگیزترین  و بهترین چیزی بود که تا حالا خوانده‌ام. 

بعد وارد کتاب سوم (Death's End) شدم. کتابی بسیار حجیم و سنگین. باز همه جا همراهم بود. می‌خواندم و سیر نمی‌شدم. یک شب‌هایی از ترس اینکه کتاب تمام شود، خودم را مجبور می‌کردم به جای خواندن، چشمانم را ببندم و بهش فکر کنم. می‌خواستم روزهایی که درگیر کتابم کش بیایند. سوالات فلسفی که این کتاب در ذهن من ایجاد کرد شبیه هیچ کتاب دیگری نیست. جوری که این کتاب من را با ناچیزی خودم در جهان هستی روبه‌رو کرد و در عین حال مسئولیت‌های اخلاقی‌ام در زندگی را به خاطرم آورد بی‌نظیر بود. یک شب نشستم و تصمیم گرفتم تا کتاب را تمام نکرده‌ام نخوابم. ۱۵۰ صفحه یک‌روند خواندم و چنان قلب و مغزم سرشار شد که تا یک هفته خواب‌هایم تحت تاثیر بود و مغزم جوری پر شده بود که نیاز داشتم به خواندن کتاب‌های خیلی سبک. کتاب‌هایی که از توی فضای بی‌انتها بیاورندم پایین و پایم را بگذارند روی زمین امن آشنا. 

 

ولی این چند ماهی که درگیر خواندن این سه کتاب بودم، واقعا شور و شوق خواندن در من زنده شد و برگشته‌ام به عادت دوست‌داشتنی قدیمی‌ام. همه‌اش در حال خواندنم و یک کتابی در کیفم هست و یک کتابی کنار تختم. روزهای کاری را به شوق خواندن به پایان می‌رسانم و به شوق خواندن می‌خزم توی تخت زیر پتو. 

این وسط حتی رفتم عضو کتابخانه‌ی شهر کوچکمان هم شدم. که بتوانم چند کتابی را امانت بگیرم. اگرچه که بخش انگلیسی‌زبان کتابخانه‌مان اصلا خوب و غنی نیست. 

بعد هم بوک‌تاک و بوک‌تیوب را کشف کردم (اکانت‌های مخصوص حرف زدن از کتاب در تیک تاک و یوتیوب)‌ و کاملا فضای مخصوص خودم را پیدا کردم. البته که اثر آن روی حساب بانکی‌ام اصلا مثبت نبوده و این مدت اینقدر کتاب خریده‌ام که دارم ورشکست می‌شوم :))))

کتاب‌فروشی‌های خیلی خوبی هم کشف کردم. یک کتاب‌فروشی بسیار باصفا در لایدن هست به اسم Mayflower که کتاب‌های انگلیسی دست دوم و نو می‌فروشد با قیمت مناسب. کتاب‌فروشی American Book Center لاهه و Paagman هلندی هم عالی‌اند. حتی یک روز بلند شدم با قطار رفتم تا شهر Zwolle که رفت و برگشتش برایم ۵ ساعت طول کشید فقط به عشق دیدن کتاب‌فروشی بزرگ و زیبایش که در داخل یک کلیسای قدیمی خیلی زیباست. البته که هیچ کتابی نخریدم و فقط برای تماشا رفته بودم :))‌متاسفانه قیمت کتاب‌ها در فورشگاه‌ها به قدری بالاست که من از پس خریدنشان برنمی‌آیم. به عوض خرید آنلاین از آمازون بسیار برایم به صرفه‌ است. البته که دائم به ما می‌گویند از آمازون کتاب نخرید و فروشگاه‌های محلی را حمایت کنید، ولی چه کنم که قیمت ۳ کتاب از کتاب‌فروشی محلی می‌شود برابر با قیمت ۵ کتاب از آمازون؟! 

ضمنا کیندل هم خریده‌ام و منتظرم که برسد. برای خواندن الکترونیکی برخی دیگر از کتاب‌ها. 

چند سال پیش با اعتبار دانشگاه یک کتاب‌خوان Kobo گرفته بودم که خیلی بهتر و گران‌تر از کیندل بود. ولی آن زمان برای من کاربرد زیادی نداشت. چون بیشتر خواندنم معطوف بود به فارسی خواندن از طاقچه و فیدیبو. به همین خاطر Koboیم را دادم به برادرم و برای خودم تبلت گرفتم که بتوانم طاقچه و فیدیبو نصب کنم. ولی حالا که برعکس فارسی خواندن برایم سخت شده و انگلیسی خواندن راحت و شیرین، کیندل به کارم خواهم آمد. 

قند توی دلم آب می‌شود در انتظار رسیدن کتاب‌هایی که خریده‌ام و کیندلم. 

امیدوارم این حس و حال کتاب خواندنی که بعد از دو سال بهم برگشته، همینطوری باقی بماند و جایی نرود. چون دنیایم را رنگی و زیبا و گرم و مهربان می‌کند. 

 

پ.ن: سریال 3 Body Problem نتفلیکس را توصیه نمی‌کنم. 

  • ۳ نظر
  • ۰۲ دسامبر ۲۴ ، ۱۳:۵۸
  • مهسا -

این چند روز دائم در فکر بودم. در شهر قدم می‌زدم، با دوچرخه از روی پل‌ها رد می‌شدم و با اتوبوس از بین بهشت پاییزی می‌گذشتم. از زیبایی صحنه‌های دور و برم قند توی دلم آب می‌شد و فکر می‌کردم که آیا ممکن است روزی بیاید که این شهر برایم عادی شود؟ این شهر که شبیه لوکیشن‌های سریال‌های کریسمسیست، جادوییست و شبیه شهرهای رویایی قصه‌ها و افسانه‌ها چطور ممکن است عادی شود؟  در میانه‌ی این ذوق کردن‌ها و قند آب شدن‌های توی دل اما یک چیزی سر جای خودش نبود... یک چیزی که نمی‌دانستم چیست. امروز همینطور که در کتابخانه عمومی شهر نشسته بودم و  بچه مدرسه‌ای‌ها را می‌دیدم که از سر و کول هم بالا می‌رفتند و دختر و پسرهای نوجوان را می‌دیدم که غرق درس بودند یک‌باره فهمیدم که آن چیزی که سر جای خودش نیست منم.

این چند روز دائم فکر می‌کردم که چرا من که به تمام آن چیزهایی که همیشه می‌خواسته‌ام رسیده‌ام و دارم در شهر رویاییم (که حتی فکر نمی‌کردم ممکن است واقعی باشد و خارج از دنیای فیلم‌های جادویی وجود داشته باشد) زندگی می‌کنم احساس ناکامل بودن و شاد نبودن دارم. امروز فهمیدم چرا. من به همه آرزوهای ۱۶ سالگی‌ام رسیده‌ام اما دیگر ۱۶ ساله نیستم. غمگین نیستم. افسرده نیستم و زندگی برایم معنی خودش را از دست نداده. ولی آن شادی که زمانی فکر می‌کردم وقتی همه‌ی این چیزها را به دست آوردم تجربه خواهم کرد در من نیست. به آرزوهایم بیشتر از یک دهه بعد رسیده‌ام و زمان برای من به عقب‌برگشتنی نیست. اینقدر این سال‌ها روی آرزوهای ۱۶ سالگی‌ام و رسیدن بهشان متمرکز بوده‌ام که حتی نمی‌دانم در سی و چند سالگی چه آرزویی باید داشته باشم. نمی‌دانم چه چیزی خوشحالم می‌کند و بهم احساس کامل شدن می‌دهد. نمی‌دانم باید به دنبال چه چیزی باشم. یک چیزی سر جای خودش نیست و هیچ وقت نخواهد بود...

  • ۴ نظر
  • ۲۰ نوامبر ۲۴ ، ۱۹:۵۵
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی