هلندیها هستند و آتشبازی سال نویشان!
در برابر هر چیزی در جهان واکنششان در حد پوکرفیس است تا جایی که آدم فکر میکند اساسا «هیجان» برایشان تعریفشده نیست و ادوات لازم برای بروز آن در آنها تعبیه نشده! :)) تا آن که سال نو میشود و دیوانهبازی حیثیتیشان را برای آتشبازی سال نو میبینی. از مدتها قبل برنامهریزی میکنند. با ماشین میروند آلمان و مواد محترقهای را که در هلند ممنوع است میخرند و انبار میکنند تا برسیم به سال نو و صحنههای زیبا (و صد البته آلودهکنندهی هوا) خلق کنند. در خیرلی از کشورها آتشبازی سال نو به صورت مرکزی توسط دولت برگزار میشود. انگار شهروندها فقط بینندهاند. در هلند اما اجرای این رسم دولتی نیست و دست خود مردم است. از ساعت ۶ عصر تا ۲ شب سال نو همه چیز آزاد است.
پارسال آتشبازی سال نو را با پدر و مادرم از روی پشت بام خانه تماشا کرده بودیم و محو زیباییاش شده بودیم. امسال ذوق داشتم که همان تجربه را تکرار کنم و بروم روی پشتبام و از ویوی بینظیر خانه لذت ببرم. فکرش را نکرده بودم که هجوم خاطرات ممکن است آزارم بدهد. بیشتر سب سال نو سرم توی کتاب بود تا فکر نکنم و دلتنگ نشوم. امسال به خاطر باد شدید و هشدارهای زیاد حجم آتشبازی کمتر از سال پیش بود ولی باز هم به قدری بود که بنشینم و تماشا کنم. من اما میخواستم چیزی من را به یاد پارسال نیندازد. نزدیکهای ۱۲ رفتم روی پشت بام. هیچ کس نبود. تاریکی و سرما و تنهایی نفوذ کرد به مغز استخوانم و اشک و بغض امانم را برید. ساعت ۱۲ شد و من به جای خنده گریه کردم. دلم تنگ شده بود. تازه فهمیدم صحنههای لباسزیبایی که پارسال در مغزم ثبت شده بوده بیشتر به خاطر حضور گرم پدر و مادرم بوده تا زیبایی آتشبازی. کمی بعد از ساعت ۱۲ همسایهها با گیلاسهای شامپاینشان آمدند بالا و آهنگ سال نو گذاشتند و رقصیدند و بلند بلند به هم تبریک گفتیم سال نو را. حالم به اندازهی یک اپسیلون بهتر شد ولی باز بغض رهایم نکرد. بعد هم برگشتم پایین و بقیهی شب را تا نزدیکهای ۴ صبح که آتشبازی تمام شود و صدا متوقف شود و بتوانم بخوابم کلهام را زیر پتو کردم تا آتشبازیها را نبینم و گریه نکنم.
همیشه یک فکری ته ذهنم بود که وقتی پاسپورتم را بگیرم یک سالی موقتی برمیگردم ایران. حالا اما که پاسپورتم را گرفتهام میدانم که نمیتوانم برگردم. نه به خاطر آلودگی هوا و قطعی اینترنت و برق و آب و گاز. نه به خاطر نبود آزادی و سیاستمداران احمق، بلکه به خاطر اینکه هربار به ایران میآیم بیشتر حس عدم تعلق و غریبگی میگیرم. هربار اینسکیورتر میشوم در برابر آدمها. همه حتی دوستانم کمکم شبیه مدلها و فشنشوها لباس میپوشند. در خیابانهای اصفهان که راه میروم احساس underdressed بودن و به شدت قدیمی بودن آزارم میدهد. من فکر نمیکنم تغییری کرده باشم در این سالها. منظورم این است که من ناگهان شروع به بد لباس پوشیدن یا ساده پوشیدن یا ساده گشتن نکردهام. همیشه همین شکلی بودهام ولی هیچوقت چنین حس ناهمگونی با محیط نداشتهام که در آخرین سفرم به ایران داشتم. وقتی آدمها از برنامههای ثابت ماهانهشان صحبت میکنند پدیکور و مانیکور و ژلیش ناخن و فیلر و بوتاکس و فیشال و ... جزء برنامه است. وقتی من ایران بودم برنامهی ثابت ماهانهمان بند ابرو و صورت بود. یک وقتی برادر کوچکترم که عکاس است به من میگفت دستهایم قشنگ است و برای عکسهایش که دست در آنها وجود داشت از دست من استفاده میکرد. حالا وقتی عکس میگیرم برای استوری یا هر چیز دیگری حواسم هست دستهایم را پنهان کنم چون حس میکنم دستم زشت است اینقدر که شبیه دیگران نیست.
اینکه هلند در انتهای طیف سادگی-تجمل قرار دارد و من قطعا به این زندگی خو گرفتهام درست است. ولی حس میکنم من تغییری نکردهام و سادگیام مثل همیشه است در حالی که در ایران خیلی سریع آدمها به مراحل بعدی رفتهاند.
من با آدمهای این ایران جدید هم غریبهام. ما هنوز در مهمانیهایمان نوشیدنی اصلی چای است. با دوستهای ایرانم که حرف میزنم تصاویری که از مهمانیهایشان بهم میدهند برایم غریبه و شوکهکننده است.
این غریبگی برایم آزاردهنده است.
شب سال نو دلم گرفته بود از باور اینکه باید به این سال نو عادت کنم و آن را به عنوان رسم خودم بپذیرم و چشمم دنبال اول فروردین نباشد.
آدم فکر میکند این درگیریهای ذهنی مال سالهای اول مهاجرت است. ۶ سال گذشته و من هنوز درگیرم. حس میکنم این اولین باری بود اصلا که با خودم به این مسئله فکر کردم به طور جدی و با واقعیت روبهرو شدم. همهی اینها سال نو. در حال تماشای آتشبازی آمد توی ذهنم. حس کردم زیر پایم خالی شد. انگار دیگر جایی را ندارم که بهش برگردم به جز چاردیواری خانهی پدر و مادرم. انگار ایران برایم خلاصه شده در همین چاردیواری و رویای آزادی که با فکر آن زندگی میکنم ناگهان دور و دورتر شده.
دلم تنگ است.
اینها همه اما مال شب سال نو بود. دیروز صبح که بلند شدم حالم خوب بود و همهی این فکرها از ذهنم رفته بود. اما نوشتمشان اینجا تا سالها بعد وقتی این ژورنالهای خودم را میخوانم یادم بیاید که چه ذهن آشفتهای داشتهام.
سال نوی هرکسی که خارج ایران است و با تقویم میلادی زندگی میکند مبارک.
میدانستید که در اروپا تا همین قرن ۱۶ میلادی سال نو ماه مارچ شروع میشده؟ اول سال نو تاریخ ۲۵ مارچ بوده (۵ فروردین) یعنی خیلی نزدیک به سال نوی ایرانی. مناسبتش ظهور جبرئیل بر مریم (س) بوده برای دادن نوید و مژدهی تولد مسیح. به طور دقیق ۹ ماه فاصله دارد تا کریسمس که تولد مسیح دانسته شده (که هیچ مدرک تاریخی ندارد و صرفا re-branding یک مناسبت پگان است که در این تاریخ جشن گرفته میشده.)
این همه چیز درمورد سال و تقویم میدانستم اما این یکی برایم جدید بود. نمیدانستم تا همین چند قرن پیش نزدیک هم بوده سال نوی مایمان.
- ۸ نظر
- ۰۲ ژانویه ۲۵ ، ۱۱:۲۰