هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۱۹ مطلب در اکتبر ۲۰۱۹ ثبت شده است

انگار آدم سال اول تحملش بیشتره چون همه چیز براش جدیده و چون هی به خودش میگه خودت خواستی :))

خلاصه بگم که از بارون میخوام گریه کنم. چندین لایه روی هم پوشیدن هم جواب نداده و شلوار لیم و آستین پیرهنم خیس خیسه و دارم یخ میزنم چون شوفاژای ساختمون هنوز کار نمیکنه :( 

 

پ.ن: غرم رو تحمل کنین. به جاش قول میدم پست بعدی یه پست خیلی خیلی خوب مفید باشه. (مقاله‌مو سابمیت کنم شروع می‌کنم به نوشتنش.)

  • ۵ نظر
  • ۲۱ اکتبر ۱۹ ، ۱۰:۳۷
  • مهسا -

دوست کاناداییم هفته‌ی پیش مصاحبه داشت برای اینترنشیپ Facebook و به شدت براش استرس داشت. ایمپاستر سیندروم شدید بهش حمله کرده بود و داشت خودشو تخریب می‌کرد و هی می‌گفت که شانسی اومده اینجا و دیگه سهمیه ی شانسش تموم شده و بقیه‌ی زندگیش پر از شکست خواهد بود. و ما سعی می‌کردیم بهش امید بدیم تا مصاحبه رو بگذرونه. بک‌گراندش ریاضیه و تجربه ی کدینگ زیادی نداره و این خیلی براش استرس‌زا بود. اینقدر بهش انرژی دادیم تا بهمون قول داد یک هفته‌ براش تمام وقت کار کنه و درس بخونه. با هم صبح‌ها میومدیم دانشگاه و اون می نشست سر درس خوندن و من سر کار خودم و شب‌ها هم دیرتر از همه و با هم ساختمانو ترک می‌کردیم. دیروز فهمیدم که برای اون اینتنرشیپ آفر دریافت کرده و به قدری خوشحال شدم که نزدیک بود لحظه‌ای جیغ بزنم. وقتی بهم گفت بالا پایین پریدم و اگر ایرانی بود بغلش می‌کردم. قلبم یهو روشن شده بود انگار. بعد داشتم فکر می‌کردم که چرا باید برای موفقیت کسی که ۱ساله می شناسمش این همه خوشحال بشم؟ به من چه؟

و واقعا یهو خوشحال شدم از این که این همه دوست‌های زیااااد دارم در همه جا. چون که فرصت‌های بیشتری برای خوشحالی دارم. چون که هر خوشحالی اونا میشه خوشحالی من. انگار که دایره‌ی خوشحالی‌ها گسترش پیدا کرده. البته که در مورد غم هم همینطوره. ولی چیزی که غم رو قابل تحمل می‌کنه اصلا همین همدردی‌ها و قسمت‌کردن‌هاش با بقیه‌س... 

وقتی استوری‌‌های بهاره رو می‌بینم که داره کاری رو می‌کنه که ازش لذت می‌بره خوشحال میشم.

وقتی سعیده رفت زنجان خوشحال شدم. 

وقتی سعیده از حس خوبش به ارغوان می‌نویسه قلبم گرم میشه. گیرم که خودم از ۶ ماه ندیدن مهراد قلبم تیکه تیکه باشه...

وقتی مه‌زاد بهم خبر داد که دکتری علوم پزشکی تبریز قبول شده از خوشحالی جیغ کشیدم (از مزایای تنها زندگی کردن تو خونه همین که میشه جیغ زد!).

وقتی سعید بعد از گذروندن اون همه روزهای سخت -که دوست خیلی بدی بودم برای گذروندن اون روزهاش- خوشحال و امیدوار حرف میزنه و برام از برنامه‌هاش می‌گه و کلاس شاهنامه‌خوانیش تمام صورتم می‌شه لبخند.

وقتی استوری‌های اون یکی سعیده رو می‌بینم از پسرکوچولوش دلم می‌خواد از راه دور بغلش کنم.

وقتی خوشحالی‌های آوا رو می‌بینم از گروه جدیدش تو تورنتو و یادم میاد روزهای غم و اضطرابشو که هیچ ادمیشنی نگرفته بود هنوز خوشحال میشم.

وقتی بالا پایین پریدنای فائقه رو می‌بینم و توییت‌های هیجان‌زده‌ش انگار که خودم خوشحالم.

وقتی فاطمه‌زهرا از صلحش با مامانش حرف می‌زنه دلم آروم می‌شه.

وقتی دوست روسم رو می‌بینم که بعد از گذروندن روزهای وحشتناک افسردگی دوباره می‌خنده و با انرژی بینمون راه می‌ره انگار دنیا رو باز از نو بهم دادن.

وقتی ... . 

 

می‌دونین؟ من فکر می‌کنم هر کسی تنهایی فقط یه حدی می‌تونه خوشحالی داشته باشه. بالاخره یه ظرفیتی داره... ولی وقتی با بقیه دوست می‌شه و خوشحالی‌های اونا رو میاره می‌ذاره سرِ شادی‌های خودش، انگار که تقلب کرده. انگار که بازدهش شده بالای ۱۰۰ درصد :دی انگار که هزار بار بیش از ظرفیتش فرصت‌های شاد بودن پیدا کرده. 

 

پ.ن: دوستامو با هیچی تو دنیا عوض نمی‌کنم...

 

بی‌ربط‌نوشت: ساعت ۷ه. جمعه‌س و همه زودتر رفتن که آخر هفته‌شونو شروع کنن. تنهام تو ساختمون و دارم با آهنگ «من همینم همینجوری می‌خوای بخواه نمی‌خوای نخواه» در پس‌زمینه مقاله‌مو می‌نویسم :)))))) به این امید که به ددلاین دوشنبه برسم. خسته‌م و استرس دارم. ولی در عین حال بی‌اندازه خوشحالم از هرچی که دارم و احساس کردم دلم می‌خواد این لحظه رو بنویسم برای روزهای سخت آینده...

بی‌ربط‌نوشت۲: از مزایای تنها بودن تو ساختمون اینکه میشه کشف حجاب کرد :)))))

بی‌ربط‌نوشت۳: از خوبی‌های پاک کردن توییتر اینکه بیشتر تو وبلاگم ثبت می‌کنم خودمو... خوبی‌ وبلاگ اینه که احساسات لحظه‌ای نیست. بلکه چیزیه که مدت‌ها بهش فکر کردم و چکیده‌شو می‌نویسم. ولی توییتر همه چیز در لحظه‌س و بعد هم فراموش می‌شه و میره... فرصت فکر کردن به پدیده‌ها و اتفاقات و احساسات رو نمی‌ده بهم. 

 

  • ۳ نظر
  • ۱۸ اکتبر ۱۹ ، ۱۸:۴۶
  • مهسا -

در ذهن خیلی از ما «خارج» یک اتوپیاست. جایی که همه‌ی مشکلاتی که به ذهنمان می‌رسیده برطرف شده (نه که فقط بهتر از ایران باشد. بلکه بهشت زمینی است). جایی که مردم شعور کافی دارند و دولت‌ها خیرخواهانه سیاست‌گذاری می‌کنند. خارج برای ما ناکجاآباد است و به همین خاطر به شرق تا غرب عالم می‌گوییم خارج تو گویی یک کشور یکپارچه باشد. 

عکس‌های سواحل غرق در زباله‌ی شمال را می‌بینی و با خودت فکر می‌کنی که حتما در «خارج» کسی آشغال روی زمین نمی‌ریزد و همه جا تمیز است. بی‌اهمیتی آدم‌ها به بازیافت را می‌بینی و با خودت فکر می‌کنی حتما در «خارج» همه تفکیک زباله از مبدا انجام می‌دهند. می‌بینی سلف دانشگاه روزانه چه تعداد زیادی لیوان یک‌‌بار مصرف استفاده می‌کند و فکر می‌کنی حتما در «خارج» مصرف پلاستیک غیرضروری صفر است. کسی دود سیگار را فوت می‌کند در صورتت و فکر می‌کنی حتما در «خارج» کسی در مکان عمومی سیگار نمی‌کشد. سوار مترو می‌شوی و صدای چند نفر در حال تماس تلفنی کوپه را برداشته. با خودت فکر می کنی حتما در متروهای «خارج» همه ساکت هستند و کسی بلند بلند حرف نمی‌زند. 

 

وقتی  که مدتی در بخشی از این «خارج» زندگی می‌کنی کم‌کم تصور اتوپیایی آن در ذهنت می‌شکند. کم‌کم مشکلات را می‌بینی. بار اول که در خیابان زباله می‌بینی تعجب می‌کنی و فکر می‌کنی استثناست. بعد کم‌کم همه جا زباله می‌بینی و عادت می‌کنی. سطل‌های زباله‌ی جلوی خانه را می‌بینی و می‌بینی که از بازیافت آن چنانی که در ذهنت بوده خبری نیست: کاغذ/ شیشه/ متفرقه. بار اول که کسی در ایستگاه اتوبوس و درست نشسته در صندلی کناریت سیگار روشن می‌کند و دود آن را فرو می‌کند در حلقت شوکه می‌شوی. ولی کم‌کم به دود سیگار هم عادت می‌کنی. به فروشگاه می‌روی و از حجم غیرضروری پلاستیک مصرفی در بسته‌بندی‌ها جا می‌خوری. اما در بار چهارم یا پنجم خرید به آن هم عادت می‌کنی. سوار مترو/ اتوبوس/ تراموا می‌شوی و صدای مکالمات تلفنی بلند بلند آدم‌ها و مکالمات گروهیشان با صدای خیلی بلند و گوش‌خراش آزارت می‌دهد. اما آن را هم می‌پذیری. آخر شب جمعه سوار مترو می‌شوی و عربده‌های جماعت مست را می‌شنوی. جلوی چشمت پشتک و وارو می‌زنند وسط مترو و باز هم می‌نوشند. از ترس به خودت مچاله می‌شوی، اما لاجرم به آن هم عادت می‌کنی.

 

برای من تفاوت واکنشم در برابر چیزهایی که اینجا ناامیدم می‌کند با ایران این است که در ایران می‌خواستم همه چیز را تغییر دهم. دنبال این بودیم که آدم‌ها یاد بگیرند یا قانونی تصویب شود که در مکان عمومی دود سیگارشان را به حلق بقیه فرو نکنند. دنبال این بودیم که فرهنگ‌سازی کنیم که مردم در وسایل نقلیه‌ی عمومی فریاد نزنند یا با تلفن همراه صحبت نکنند. دنبال این بودیم که با تذکرهای دوستانه زباله نریختن را به آدم‌ها یاد دهیم. 

در مقابل اما اینجا همه چیز را می‌پذیرم. به سادگی. دنبال تغییر هیچ چیزی نیستم چون لابد باید همینطور باشد. لابد طبیعیش این است که دود سیگار بخوریم. لابد طبیعیش این است که آدم‌ها خیابان‌ها را با زباله یکی کنند. لابد طبیعیش این است که زیر پل‌ها ادرار کنند. لابد اصلا اتوبوس جای فریاد زدن پشت گوشی همراه است. لابد درستش همین است. پس می‌پذیرمش. و تمام.

 

و این چیزیست که در مورد خودم و در مورد حضورم در مکانی که متعلق به من نیست و من به آن تعلق ندارم دوست ندارم. این پذیرش را. 

 

پ.ن: البته که جایی مثل سوییس به شدت تمیز است. ولی همه‌ی این رعایت‌ها بر پایه‌ی قانون و جریمه‌های سنگین است و نه فرهنگی. مثلا اینجا همه کیسه‌ی خرید به همراه دارند و کیسه‌ی پلاستیکی نمی‌گیرند. چرا؟ چون برای هر کیسه بین ۱۰ تا ۱۵ سنت باید پرداخت کنند و نه چون کار درست این است و باید تا حد امکان پلاستیک مصرف نکنیم. 

 

  • ۴ نظر
  • ۱۳ اکتبر ۱۹ ، ۱۷:۵۴
  • مهسا -

به عنوان یک متنفر از فلسفه وقتی خواهرم کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه را به عنوان هدیه‌ی تولد بهم داد که از اتفاق چند هفته قبل‌تر دوستی توصیه به خواندش کرده بود، کنجکاوی و علاقه‌ی من به مباحث فلسفی آغاز شد. دیدم به فلسفه تغییر کرد و فهمیدم باید کاربردی نگاهش کنم تا ازش متنفر نباشم و نقطه شروعی شد بر مطالعات فلسفی جدی‌تر گاه‌گاهی. (از معدود کتاب‌هایی که از ایران با خودم آورده‌ام همین کتاب است.)

 

من کتاب‌های زیادی از آلن دوباتن خوانده‌ام و موفق شده‌ام به بعضی مسائل با دید متفاوتی نگاه کنم. فلسفه را به زبان خیلی خیلی خیلی ساده و عامیانه و دم دستی در اختیار آدم‌ها قرار می‌دهد. از این لحاظ شاید برخی فلسفه‌خوان‌های جدی‌تر از او  خوششان نیاید چون انگار اینطور آن «تقدس» فلسفه به عنوان یک چیز خیلی سخت و پیچیده‌ی غیرقابل دسترس که فقط خودشان می‌فهمیده‌اند شکسته شده.

 

امروز در یک اتفاق هیجان‌انگیز در سخنرانی آلن دو باتن (که واقعا سخنران خوبیست) شرکت کردم و کتاب جدیدش را با امضای خودش تهیه کردم. :دی سخنرانی و کتاب در مورد هوش هیجانی بود. 

اتفاق هیجان‌انگیزی برای من محسوب می‌شد. محل ایونت هم در ساختمان ملی باله و اپرای آمستردام بود که در این یک سال تقریبا هر روز از کنارش رد شده بودم و دوست داشتم داخلش راببینم :)) 

 

کلیت سخنرانی و موضوع برایم جالب بود و نکات جدید داشت و کلی نوت‌برداری کردم. اگرچه بخش‌هایی را هم شاید قبول نداشتم. حالا که هم‌زمان با مطالعه‌ی کتاب‌های اساتید موفق دانشگاه‌های آمریکا اینجور مسائل را دنبال می‌کنم به وضوح می‌بینم که آدم باید حد تعادل را پیدا کند و جایی روی نقطه‌ی تعادل بایستد. گاهی اینقدر سخت‌گیر می‌شویم و خودمان را وقف کار و موفقیت‌های تحصیلی می‌کنیم که یادمان می‌رود زندگی کنیم. یادمان می‌رود دیگران را دوست بداریم و ارزش روابطمان را از یاد می‌بریم. گاهی هم از آن سوی بوم می‌افتیم و فراموش می‌کنیم هدف‌های تحصیلی و کاریمان را و تبدیل به آدم‌های سطحی می‌شویم که شباهتی به رویاهایمان نداریم. آدم‌هایی که حتی نمی‌توانند در روابطشان موفق باشند چون بی‌کارند و فکر آزاد سطحی افکار بیهوده‌ی بی‌فایده تولید می‌کند.

من فکر می‌کنم برای خودم باید این نقطه‌ی تعادل را پیدا کنم. نقطه‌ی وسط موفقیت‌های حرفه‌ای با تعریف آمریکایی و لذت و آرامش زندگی با ارتباطات سالم و وقت گذاشتن برای دیگران. من فکر می‌کنم آدم در نهایت نه باید به خودش و به دیگران به چشم یک رزومه‌ی مدل لینکدین نگاه کند: لیسانس/ارشد/دکتری از دانشگاه X، ِYتا مقاله، اینترنشیپ در شرکت Z، و... و نه باید به صورت رمانتیک نگاه کند و تنها دستاوردهایش را از بین کیفیت رابطه‌ها و دوستی‌ها، کارهای متفرقه، مطالعات متفرقه و ... انتخاب کند. من فکر می‌کنم یک زندگی متعادل باید ترکیب این دو باشد. موفقیت‌های حرفه‌ای متناسب با رویاها و هدف‌ها و زندگی شخصی سالم. من گاهی در انتخاب این حد وسط درمی‌مانم. مطمئنم فقط من اینطور نیستم. مطمئنم.

 

اگر بخواهم سه جمله‌ی take away message سخنرانی امروز که در ذهنم مانده را بگویم (هرچند که چیز جدیدی ندارد ولی در ذهنم باقی مانده):

۱. در بخش سوال و جواب خانم جوانی پرسید: تربیت درست فرزند برای پرورش EQش چطور باید باشد؟ چطور بچه‌هایمان را درست تربیت کنیم؟ و سخنران جواب داد که بچه چیزی که نیاز دارد تربیت توسط پدر و مادریست که EQ خودشان را درست پرورش داده باشند. بچه نیاز به کتاب فلسفه و سخنرانی روانشناسی ندارد. نیاز به والدین خوب دارد. و بعد گفت که در هر سخنرانی بیشترین سوالاتی که دریافت می‌کند از توسط پدر و مادرهاست که فکر می‌کنند شایستگی والد بودن را ندارند و خوب نیستند و ... . و جمله‌ای نقل کرد از یک روانشناس:

No kid needs a perfect parent. They just need good enough parents.

 

وقتی این جمله را گفت، دیدم که چند نفر خانم جوان و مسن کنار من و در ردیف‌های جلویی شروع به اشک ریختن کردند. با تعجب نگاهشان کردم. یکیشان که بهم نزدیکتر نشسته بود گفت نمی‌دانی چقدر مادر بودن و فکر مادر perfect نبودن و تحمل احساس مسئولیت و گناهی که بر دوش آدم سنگینی می‌کند سخت است... 

 

۲. 

Love is not a feeling. It's a skill and we should learn it as we learn any other skills. 

 

۳.

It's totaly OK to want your partner to change. The belief that criticism is the opposite of true love is toxic.

 

 

پ.ن۱: هم‌زمان فعالان محیط زیست تجمع داشتند روی پل مقابل ساختمان اپرا در اعتراض به سیاست‌های محیط زیستی دولت‌ها. در دِن‌هاخ (لاهه) هم علیه هجوم دولت اسلامگرای ترکیه به مناطق رژاوا و کشتار کورد‌ها تجمع بود.

 

پ.ن۲: دلم برای احساس تعلق داشتن تنگ شده. چیزی که هرگز فکر نمی‌کردم دلتنگش بشوم.

 

پ.ن۳: Alain de Botton به عنوان یک سخنران خیلی خوب شناخته می‌شود. اگر دوست داشتید می توانید این تد تاک سال ۲۰۱۹ را ببینید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

National Opera and Ballet

  • ۲ نظر
  • ۱۲ اکتبر ۱۹ ، ۱۹:۴۱
  • مهسا -

کامنت «صبا»ی عزیز مرا بر آن داشت که این پست را بنویسم...در مورد درگیری‌های شدیدم با مرگ و اضطراب شدید مرگ و کارهایی که برای رهایی از آن انجام داده‌ام. چیزی که بیش از یک سال است بخشی از روحم را فلج کرده. گاهی آشکارتر می‌شود و گاهی مخفی‌تر. ولی همیشه هست. اژدهای اضطراب مرگ همیشه از دور یا نزدیک زل زده در چشم‌هایم. تلاش می‌کنم با آن چشم در چشم نشوم. ولی همیشه ممکن نیست. گاهی که چشمم می‌افتد در چشمانش میخ‌کوب می‌شوم. یخ می‌کنم. گاهی روزها نمی‌توانم از تخت خارج شوم. گویی با چیزی نامرئی در جدلم. چند روز می‌گذرد و ناگاه یک صبح چشمانم را باز می‌کنم و اژدها دورتر شده ازم. می‌توانم بلند شوم. اتاق را تمیز کنم، چای دم کنم، پنجره را باز کنم و با نفس عمیقی زنده بودنم را فرو بدهم.

 

اول یک توضیح بدهم در مورد اضطراب و استرس. چیزی که در این یک سال اخیر متوجه شدم این است که بیشتر اطرافیانم تفاوت این دو را متوجه نیستند. همه استرس امتحان دارند. همه استرس سخنرانی در جمع دارند. همه استرس ددلاین مقاله دارند. استرس حتی در مقادیر متعادل مفید است و انگیزه‌ی حرکت و تلاش ولی وقتی شدید بشود می‌تواند زندگی را مختل کند. در این حالت نیاز به درمان دارد. اضطراب اما هیچ دلیل واضحی ندارد. همان وقت‌هاییست که دلمان شور می‌زند یا حالمان خوب نیست ولی نمی‌دانیم چرا. اضطراب وقتیست که این حالات برای مدت طولانی (و نه کوتاه) ادامه پیدا کند. اختلال اضطراب یا anxiety disorder همان‌طور که از اسمش پیداست اختلال است. هیچ وجه مثبتی ندارد و نیازمند درمان است. اختلال اضطراب در خیلی موارد -ولی نه لزوما- همراه می‌شود با اختلال افسردگی یا Major Depression Disorder. 

درمورد تفاوت‌های استرس و اضطراب با زبان علمی‌تر می‌توانید اینجا را بخوانید. 

 

تابستان گذشته و بعد از یک دوره وحشتناک التهابات روحی (از به کار بردن واژه‌های دقیق پزشکی برایش وحشت دارم.) کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال  را به توصیه‌ی دوستی خواندم. قبل از شروع کردنش مطمئن نبودم از پس خواندنش بربیایم چون هیچ پیش‌زمینه‌ی ذهنی درمورد موضوع نداشتم و هیچ وقت هم علاقه یا اعتقادی به مطالعات روان‌شناسی نداشتم. با این وجود وقتی کتاب را شروع کردم زمین گذاشتنش برایم سخت بود. کتاب در مورد ۴ اضطراب بنیادین وجودی است. خواندن برخی فصولش برایم سخت‌تر از بقیه بود. نه به خاطر سخت بودن موضوع یا شیوه‌ی بیان آن، بلکه به خاطر محتوا. مثل این بود که زخم‌هایی را که از وجودشان مطلع نبودم یا تلاش می‌کردم نادیده‌شان بگیرم باز کند و من را در معرض درد بی‌نهایت قرار دهد. ۴ اضطراب وجودی از دیدگاه یالوم مربوط هستند به «تنهایی، آزادی، معنای زندگی، و مرگ». خواندن دو فصل تنهایی و مرگ برای من خیلی خیلی آزاردهنده بود. چون تازه فهمیدم که ریشه‌ی خیلی از مشکلاتم در این دوست و بعد بیشتر که دقیق شدم فهمیدم حتی اضطراب تنهاییم برمی‌گردد به مرگ. همه چیز برای من می‌رسد به مرگ. (در مورد تفاوت تنهایی روزمره و تنهایی وجودی هم بخشی از کتاب را اسکرین‌شات گرفته‌ام که دوست داشتم به اشتراک بگذارم. چون جزء مفاهیمی است که اکثر اطرافیانم از آن مطلع نیستند و وقتی حرف از اضطراب تنهایی می‌شود، آن را با تنهایی روزمره اشتباه می‌گیرند و شروع به مدح آن می‌کنند. من هم هیچ مشکلی با تنهایی روزمره ندارم. من عاشق این تنهاییم. ۳ سال خوابگاه ارشد عملا تنها زندگی کردم. الان هم تنهای تنها زندگی می‌کنم. هیچ وقت ابایی از تنها سفر کردن، تنها سینما رفتن، تنها کافه رفتن یا هیچ کار تنهایی دیگری نداشته‌ام و ندارم. این تنهایی  که اینجا از آن حرف می‌زنیم اما تنهایی وجودی است.)

 

توضیح لازم در اینجا این است که این اضطراب‌های وجودی بسیار بنیادین هستند و در همه وجود دارند. اصلا هم عجیب نیستند. ولی وقتی در کسی به صورت اختلال دربیاید و زندگیش را تحت تاثیر قرار دهد، نیازمند درمان است. وقتی کسی به طور ویژه اضطراب مرگ دارد باید راه‌هایی را بیازماید برای کنار آمدن با این اضطراب. مرگ ناگزیر است. چه برای خودمان و چه برای اطرافیانمان: حتی برای عزیزترین افراد زندگیمان.

 

اروین یالوم یک روان‌درمانگر اگزیستانسیالیست است. به جهان باقی و زندگی بعد از مرگ و این قبیل مسائل اعتقادی ندارد. ولی هیچ مشکلی با کسی که این قبیل اعتقادات باعث غلبه‌اش بر اضطراب مرگ می‌شود ندارد. می‌گوید هر روشی که برای کسی کار می‌کند شایسته‌ی احترام است. درمورد من، با وجود عقاید مذهبی، اگرچه نه خیلی عمیق و پررنگ و شدید، این عقاید کمکی به غلبه‌ام بر اضطراب مرگ نکرد. وقتی یخ‌ می‌زنم از فکر مرگ و نبودن یا نبودن پیش عزیزانم، فکر اینکه بعد از مرگ باز هم هستم ولی نمی‌توانم پیش عزیزانم باشم هیچ آرامشی برایم به همراه ندارد. در نتیجه نیاز به کمک دیگری داشتم.

 

اینکه از اساس چرا چنین اضطرابی در سن جوانی برای من اینقدر پررنگ شده، داستان طولانی دارد از درگیری‌های شدید و طولانی با مرگ به ویژه در افراد جوان. کسانی که برای پافشاری بر عقیده‌شان کشته شده اند. این درگیری‌ها انگار ذره ذره در من ته‌نشین شده بود تا به شکل هیولای ترس از مرگ از جایی زد بیرون. اول در خواب‌هایم سررسید و کابوس‌های شبانه همدم هر شبم شد. و بعد بیداریم را هم پر کرد...

 

در مدت چند ماه گذشته این اضطراب بسیار بیشتر از قبل آزارم داده. حالا دیگر می‌دانم که تمام کابوس‌هایم و وسط شب از خواب پریدن‌هایم نشأت گرفته از همین اضطراب. چند وقتی پیش به توصیه‌ی دوست دیگری کتاب خیره به خورشید باز هم از اروین یالوم را خواندم. در این کتاب به طور خاص به اضطراب مرگ و ماجراهای بیمارانش در طول سالیان و روش‌هایی که به آن‌ها کمک کرده می‌پردازد. چیزی که به بیشتر بیماران یالوم کمک کرده بود «موج زدن» است. یک جورهایی شبیه مفهوم کار نیک با آثار ماتاخر که در کتاب‌های دین و زندگی مدرسه می‌خواندیم. وقتی می‌میریم هنوز در یاد بازماندگان زنده‌ایم. ولی وقتی آخرین نفری که ما را می‌شناخته هم بمیرد، عملا تمام می‌شویم. این چیزی بود که مرا موقع دیدن کارتون کوکو بسیار تحت تاثیر قرار داد. برای بقیه یک کارتون بود، برای من یک سفر عمیق درونی.  با این حال اگر اینطور ببینیم که اثری که روی دیگران گذاشته‌ایم، کوچک‌ترین کمکی که به دیگران کرده‌ایم، هرگز از بین نمی‌رود می‌تواند کمی بهمان آرامش بدهد. ما روی اطرافیانمان اثر می‌گذاریم. وقتی می‌میریم و آن‌ها هم می‌میرند، اثر ما روی آن‌ها نمرده: در آثاری که همان‌ها روی اطرافیان خودشان گذاشته‌اند زنده است. می‌شود مثل یک زنجیر. ما می‌میریم و دیگران به زندگیشان ادامه می‌دهند. شاید هیچ وقت هم یاد ما نیفتند. اما اثری که گذاشته‌ایم زنده است و نفس می‌کشد. این اثر لازم نیست یک کتاب ماندگار ادبی باشد. لازم نیست یک فیلم تاریخ‌ساز باشد. لازم نیست جایزه‌ی نوبل فیزیک باشد. آثار ما می‌توانند به کوچکی پاک کردن اشکی از چشم یک غریب ترسیده باشند. به کوچکی ساده نگذشتن از کنار درگیری‌ها و مشکلات عمیق دیگران.

 

دیروز در مراسم دفاع یکی از همکارانمان، جزء پذیرایی یک غذای خاص بود از ترکیب گوشت و نان. یکی از دوستان چینیم با لبخند عجیبی رفت سمت این اسنک‌ها و با ذوق و عشق یکی را برداشت. تعجب من را که از ذوقش دید، گفت این اسنک‌ها برایش خاطره و مفهوم خیلی شیرینی دارد. بعد برایم تعریف کرد که وقتی هنوز کمتر از یک هفته بوده که از چین به هلند آمده بوده برای PhD، یک روز در سرما و تاریکی هوا و باران و باد شدید راهش را گم کرده و گوشیش خاموش شده بوده و نمی‌توانسته مسیر را پیدا کند. همان‌جا ایستاده کنار خیابان و اشک‌هایش بی‌امان شروع به چکیدن کرده. می‌گفت بدنش یخ کرده بوده از حس غربت و تنهایی. همان موقع یک غریبه‌ی هلندی آمده سمتش و بغلش کرده و بهش از این اسنک‌ها داده تا گرم شود و بعد کمکش کرده تا راه را پیدا کند. گفت در آن حال وحشتناک وقتی دیده یک غریبه بدون هیچ اشتراکی با او اینطور بهش اهمیت داده و کمکش کرده، مطمئن شده که می‌تواند این زندگی مستقل و تنهایی در غربت را ادامه دهد و به نتیجه برساند. مطمئن شده که وجودش در دنیا بی‌معنی نیست و برای دیگران با آجر وسط یک ساختمان برابر نیست. آن بغل کردن یک غریبه در یک شب سرد زمستانی وسط زمستان‌های وحشتناک و دلگیر هلند و گرم کردنش با یک اسنک، تاثیر عمیقی رویش گذاشته بود. من مطمئنم اگر آن غریبه بمیرد، حتی اگر این دوست چینی من هم بمیرد، باز هم اثر همان یک عملش در جهان پایدار است. در اثری که این دوست چینی من روی اطرافیانش گذاشته، تمام موفقیت‌های بعدیش، مهربانی‌هایش با غریبه‌های تازه‌رسیده و ... باقی است. 

 

در فصل آخر کتاب مخاطب یالوم روان درمانگران هستند. بهشان از اهمیت خودافشاگری و حرف زدن با مریض از مشکلات مشابه خودشان می‌گوید. کاری که خودش در بخشی از کتاب انجام داده. در کمال تعجب بخشی از کتاب که بیشترین کمک را به من کرد، هیچ کدام از داستان‌های بیمارانش در طول این سالیان نبود. بلکه بخشی بود که از خودش می‌گفت. از اضطراب خودش از مرگ و اینکه دلیل اینکه در این سن پیری هنوز دارد می‌نویسد و تجربیاتش را منتشر می‌کند به امید اینکه برای دیگران مفید باشد و کمکی به دیگران بکند همین اعتقادش به «موج زدن» اعمال با تاثیر مثبت است. این همه انتشار کتاب و کمک به خوانندگان ناشناس در سراسر دنیا برایش راهی است برای مواجهه با اضطراب مرگ. خواندن این بخش و پی بردن به اینکه اروین یالوم معروف هم این اضطراب وحشتناک مرگ را داشته و دارد برای من التیام‌بخش‌تر از همه‌ی سایر بخش‌های کتاب بود. از کابوس‌هایم کاسته شده، آرام‌ترم و منعطف‌تر. 

 

پ.ن۱: درمان اضطراب مرگ بر خلاف تصور خیلی از مذهبیون، در فکر کردن به آخرت و زندگی پس از مرگ و عبادت تنها با خدا نیست. در ارتباطات انسانیست. 

«انزوا فقط در انزوا موجود است، وقتی آن را کسی سهیم شدی تبخیر می‌شود.»

 

پ.ن۲: اضطراب مرگ همیشه آشکار نیست. گاهی به شدت تغییر شکل می‌دهد و خودش را به شکل‌های نامربوطی بروز می‌دهد. در بخش های ابتدایی کتاب کمک می‌کند به فهمیدن اینکه ریشه‌ی اصلی مشکلمان به اضطراب مرگ برمی‌گردد (یا نه). 

 

پ.ن۳: بخش‌هایی از کتاب را اسکرین‌شات گرفته‌ام و دوست داشتم اینجا به اشتراک بگذارم. برای اینکه پست طولانی و زشت نشود، اسکرین‌شات‌ها را در «ادامه‌ی مطلب» اضافه کرده‌ام.

 

پ.ن۴: در جستجوی بخش‌هایی از کتاب برای به‌اشتراک‌گذاری به این پست وبلاگ برخوردم. بخش‌های خوبی از کتاب را انتخاب کرده و به عنوان خلاصه گذاشته. خواندنش کم‌تر از ۱۰ دقیقه وقت می‌گیرد :)

بی‌ربط‌نوشت: سردم است و دارد باران خیلی شدیدی می‌بارد. استادم تی‌شرت آستین‌کوتاه پوشیده و وقتی دید پانچو همراهم است خندید و گفت در هوای به این خوبی بارانی چرا؟:)) بعد هم گفت هنوز پاییز نیامده اینجا. این الان هوای تابستانی حساب می‌شود. خداوندا... :)) 

 

  • ۵ نظر
  • ۰۹ اکتبر ۱۹ ، ۱۵:۰۴
  • مهسا -

اینجا کلاس های آموزشی برای دانشجوهای دکتری در سطح ملی و مشترک بین همه‌ی دانشگاه‌ها برگزار می‌شود. امروز و فردا یکی از این کورس‌های دو روزه در شهر اوترخت برگزار می‌شود. چیزی که برایم در کلاس‌های امروز خیلی خیلی خیلی جالب بود این بود که وقتی سن همه‌ی استادها را که همه بسیار جوان و ریسرچرهای فعال فیلد هستند حساب می‌کردم می‌دیدم حداقل ۱۰ سال از من بزرگترند که به عبارتی می‌شود مینیمم ۳۶ سال. بعد به تصویر خیلی خیلی جوانی که ازشان می‌دیدم نگاه می‌کردم و عدد سنشان و می‌فهمیدم چقدر این عددهای بالای ۳۰ که روزگاری برایم وحشتناک بوده‌اند طبیعی‌اند. چقدر جوانی بیش از چیزیست که در ذهن من تعریف شده بود. یکهو انگار در یک لحظه‌ی جادویی همه‌ی وحشتم از نزدیکی به ۳۰ سالگی دود شد و رفت هوا. پایدار باشد کاش!

 

پ.ن۱: وی ساعت ۲ شب در حال نوشتن مقاله با نوای «دلبریتو یه کم کم‌ترش کن» می‌باشد. :)))

 

پ.ن۲: ساعت ۴:۴۵ صبح بالاخره درفت مقاله رو تموم کردم و میرم که بخوابم :)))) چون که روزو ازم گرفتن و مجبووووووورم شب کار کنم :))))) شب کار کردن به آدم توهم سخت‌کوشی میده! در حالی که گر نیک بنگره (!) می‌بینه که دلیل شب‌بیداری‌هاش procrastination و پشت گوش‌اندازی‌های روزانه تا دقیقه‌ی ۹۰ه!

 

پ.ن۳: اوترخت شهر مود علاقه‌ی منه. تا اینجا موفق شده که قلب منو تسخیر کنه و جای لایدن رو بگیره. دیروز یک ساعتی تو مرکز شهرش گشتم و لذت بردم. دلم میخواست کل شهر رو بغل کنم. می‌دونم شاید به چشم شما و از دریچه‌ی عکس‌ها تفاوت خاصی با آمستردام نداشته باشه. ولی واقعیت اینه که هر شهری یه روح داره و تنها دلیل اینکه من اوترخت رو دوست دارم ظاهرش نیست. بلکه اون روحشه که منو عاشق خودش کرده. ضمنا ترافیک دوچرخه‌ی اوترخت از آمستردام هم وحشتناک‌تر بود. کم مونده بود از آسمون دوچرخه‌سوار بیفته پایین. 

 

                                       

 

 

 

 

  • ۳ نظر
  • ۰۸ اکتبر ۱۹ ، ۰۱:۳۰
  • مهسا -

اول فصل سوم از سریال Handmaid's Tale را دیدم. به فاصله‌ی کمی کتاب Princess را خواندم. Handmaid's Tale جهان دیستوپیایی را توصیف می‌کند که در آن زن‌ها نه تنها حقی ندارند، بلکه تنها ارزششان به توانایی زاد و ولدشان برمی‌گردد. جهانی بی‌نهایت آشنا برای ما که در ایران بزرگ شده‌ایم. کتاب Pricness   خاطرات یک شاهزاده خانم سعودیست که با اسامی مستعار منتشرشده و به توصیف وضعیت زنان در عربستان سعودی و علی‌الخصوص خاندان سلطنتی می پردازد. نه دیدن سریال سرگذشت ندیمه کار ساده‌ایست و نه خواندن کتاب پرنسس.  پر است از دردهای بعضا آشنا. خارجی‌ها این‌ها را به عنوان چیزهای باورنکردنی و تخیلی دنبال می‌کنند و برایشان سرگرم کننده است. برای من -ما- اما این ها سرگرم‌کننده نیست. تلخ است و آشنا. 

چند هفته پیش کتاب The Testaments از مارگارت آتوود منتشر شد که ادامه‌ی کتاب و سریال Handmaid's Tale است.  حالا من درست بعد ازماجراهای دختر آبی و باز شدن درهای استادیوم به روی زنان (به صورت تحقیرآمیز و با تنها درصد معدودی از صندلی‌های ورزشگاه) این کتاب را خواندم. پر هستم از خشم. از استیصال. از نفرت. 

آدم وقتی در یک سیستم خراب است، جایی که از اول که به دنیا آمده فقط همان را دیده، متوجه می‌شود که خراب است. متوجه می‌شود که درست نیست. اما عمقش را درک نمی‌کند تا وقتی که ازآن بیرون بیاید و از بیرون نگاهش کند. وقتی که ببیند شرایط جایگزین را. جایی که حقوق نداشته‌اش بدیهی انگاشته شوند. و من انگار تازه دیده‌ام همه‌ی‌این‌ها را. تازه از نزدیک لمس کرده‌ام. و هر روز و هر روز خشمم بیشتر می‌شود از همه چیز. از اینکه این همه پر از عصبانیتم خوشحال نیستم. گاهی حس می‌کنم تمام حواس دیگرم از کار افتاده و فقط خشم مانده. انگار همه وجودم را همین حس پر کرده وجایی برای تجربه‌های حسی دیگر باقی نگذاشته.

کتاب The Testaments پر بود از خوش‌خیالی و امیدهای واهی. راستش اینکه پایانش برایم واقعی نبود. 

دیروز تدتاکی می‌دیدم. خانمی که نقل می‌کرد از داستان‌های مسلمان‌هایی که حتی وسط اروپا بزرگ شده‌اند. دختری که به انتخاب خانواده‌اش ازدواج می‌کند با مردی که بارها و بارها به او تجاوز می‌کند و کتکش می‌زند. دختر می‌پذیرد. چندبار از خانواده‌اش کمک می‌خواهد و به او می‌گویند برگرد و در خدمت شوهرت باش. ۵ بار به پلیس انگلستان مراجعه می‌کند و کمک می‌خواهد و نادیده‌اش می‌گیرند. نهایتا شوهرش را ترک می‌کند و مردی را به علاقه‌ی خودش انتخاب می‌کند. وقتی خانواده و کامیونیتی مسلمان لندن می‌فهمند، دختر ناپدید می‌شود. سه ماه بعد جسدش داخل یک چمدان در زیرزمین خانه پیدا می‌شود. دختر توسط پسرعموهایش تحت نظارت پدر و عموی خودش آن قدر کتک خورده تا کشته شده. وسط اروپا. وسط اروپا. وسط دنیای غرب. 

 

آن قدر عصبانیم که هنوز نتوانسته‌ام صدایم را پیدا کنم. از اینکه بهم به چشم قربانی نگاه شود -طوری که خیلی از «سفید»ها به ما نگاه می‌کنند- متنفرم. در عین حال خشمگینم از تمام حقوقم که کشور خودم ازم گرفته. چیزهای زیادی هست که ازشان عصبانیم. ولی امیدوارم که روزی خشمم بشود مبنای عمل.

 

"They did teach you a few useful things at Ardua Hall, and self control was one of them. She who cannot control herself cannot control the path to duty. Do not fight the waves of anger, use the anger as your fuel."

 

 

پ.ن: مارگارت آتوود در ضمیمه‌ی کتاب نوشته که در طی این ۳۵ سال که از نوشتن هندمیدز تیل گذشته بارها ازش پرسیده‌اند که سرنوشت گیلیاد چه شد؟ نوشته که درذهن خودش بارها در این سه‌دهه سرنوشت و ادامه‌ی گیلیاد عوض شده. بسته به شرایط سیاسی. بسته به امکان‌هایی که تبدیل به واقعیت شده‌اند. و من فکر می‌کنم به تغییرات دیگری که همه چیز در این سال‌های پیش رو خواهد کرد. من یک شهروند گیلیادم. پس می‌توانم در موردش نظر بدهم و بگویم چه چیزی ممکن هست یا نه.

 

بعدترنوشت: این پست فیسبوک صفحه‌ی Humans of New York را هم که در سفرشان به آمستردام گرفته بودند و قصه‌ش را نوشته بودند امروز دیدم...

 

 

  • ۲ نظر
  • ۰۶ اکتبر ۱۹ ، ۱۷:۳۷
  • مهسا -

نمیدونم چرا بشر فکر می‌کنه هرچی جلوتر رفته تاریخ انسان موجود باهوش‌تری شده! والله و بالله که این اجدادمون باهوش‌تر بودن! عقلشون می‌رسید که کوچ کنن به جایی که قابل زندگیه در هر فصل از سال! ما چی؟ تمام فصول سال رو می‌خوایم یه جا بگذرونیم. تصور کنین آدم تابستون می‌رفت کانادا، زمستون می‌رفت اسپانیا. یا مثلا می‌شد که اگر عاشق پاییزیم این وقت سال بیایم نیم‌کره‌ی شمالی و ۶ماه بعد بریم نیم‌کره‌ی جنوبی. چقدر زندگی زیباتر می‌شد!

 

تصویر: یک بافتنی پوشیدم، روش پالتو پوشیدم. روش بارونی پوشیدم + شلوار بارونی روی شلوار جین. بعد روی همه‌ی اینا یه پانچو پوشیدم و بازم خیسم از بارون. تنها خوبی اینجور لباس پوشیدن اینه که کسی آدم رو نمی‌بینه بخنده یا زشت باشه. چون که آدم به توده‌ی بی‌شکلی از لباس شبیهه به جای آدم و سر سوزنی از صورتش پیدا نیست (محو شده بین کلاه بارونی و کلاه پانچو.)

 

پ.ن: تازه سری اول غرهام از هوا شروع شده. حالا منتظر بقیه‌ش باشین :))))

 

  • ۲ نظر
  • ۰۴ اکتبر ۱۹ ، ۱۰:۴۴
  • مهسا -

داشتم با یکی از بچه‌ها حرف می‌زدم بهش گفتم اینجا اکثرا فکر می‌کنن من عربم. تا منو می‌بینن شروع می‌کنن باهام عربی حرف می‌زنن و من هم مات و مبهوت نگاهشون می‌کنم چون از عربی فقط خوندنشو بلدم. یا یه عبارت عربی که بلدن رو می‌گن که بگن متوجه شدن عربم. بعد با یه حالت عجیبی برگشت گفت من واقعا معذرت می‌خوام که فکر میکنن عربی. گفتم حالا عیبی که نداره! من بیشتر حسرت می‌خورم چرا عربی رو درست بلد نیستم. گفت نه نه من واقعا عذر میخوام. تو عرب نیستی. خیلی بده که کسی بهت بگه عرب. گفتم ببین اوکیه! چه اشکالی داره فکر کنن عربم؟! با تعجب نگاهم کرد و تند تند سر تکون داد و قهوه‌شو برداشت و برد. 

یاد یه سکانسی از سریال سیلیکن ولی افتادم. یکی از برنامه‌نویساشون پاکستانی بود که اشتباه فکر کرده بودن مکزیکیه. بعد یکی داشت بهش با شرمندگی می‌گفت که یه نفر دیگه فکر کرده بوده که مکزیکیه و عذرخواهی کرد از نژادپرستی طرف. پاکستانیه گفت من نمی‌فهمم چه عیبی داره کسی فکر کنه مکزیکیم؟ بهش گفتن نژادپرستانه‌س خب. گفت من به نظرم اینکه فکر کردین از این که دیگری فکر کرده من مکزیکیم باید ناراحت بشم نژادپرستانه‌س!

گاهی آدم دوست داره فکر کنه که جهان مرز نداره. ولی واقعیت نداره. جهان مرزهای محکمی داره...

چند روز پیش داشتم با یکی از بچه‌های هلندی و یکی دیگه که کاناداییه صحبت می‌کردم. حرف شانس شد و تاثیرش تو زندگی و موقعیت‌ها. دوست کاناداییمون فکر می‌کرد با شانس اومده اینجا و دیگه نمی‌تونه چیز بیشتری به دست بیاره. اون یکی هلندیه گفت ببین هرکدوممون تو بخش‌هایی از زندگیمون شانس‌های بزرگ داشتیم. ولی معنیش این نیست که همه‌ چیزمون شانسیه! مثلا اینکه تو کانادا به دنیا اومدی نه آفریقا یه شانس بزرگه. اونم گفت آره دیگه. وایت پریویلیج داریم ما. و بعد یهو منو نگاه کردن و عذرخواهی کردن. چون من وایت نیستم. چون حس کردن باید از اشاره به وایت نبودنم خجالت بکشن. من شونه‌مو انداختم بالا و گفتم اهمیتی نمیدم. ولی در واقع یه مرز محکم بین خودم و اونا احساس کردم. خیلی محکم. حتی اگر ازش حرف نزنیم. حتی اگر انکارش کنیم. 

یا بار دیگه داشتیم از مشکلات ویزای ما ایرانی‌ها برای رفتن به آمریکا و انگلیس صحبت می‌کردیم. دوست هلندیمون برگشت گفت به نظر من خیلی احمقانه‌س که وقتی همه‌مون می‌خواستیم با هم بریم لندن شما ایرانی‌ها باید از یه پروسه‌ی خیلی زمان‌بر ویزا می‌گذشتین در حالی که بقیه‌مون راحت می‌تونستیم بریم. منم فکر کردم از این که ظلمی داره به ایرانی‌ها میشه ناراحته گفتم آره. بعد برگشت گفت این تحقیر کشور ماست (هلند). شما کارت اقامت هلند دارین. یعنی توسط دولت هلند تایید شدین که خطری ندارین. (تو گویی گرگ وحشی هستیم :) ). اینکه با این وجود که کارت اقامت هلند دارین باز هم انگلیس فکر میکنه باید از نو بررسی کنه همه چیزتون رو خیلی تحقیرکننده‌س برای هلند (و هر کشور اروپایی دیگه). لبخندی زدم و ترجیح دادم لیوان چایم رو بردارم و سریع‌تر برگردم تو آفیس و سر کارم.

مرزها وجود دارند. میشه نبینیمشون. میشه انکارشون کنیم. میشه آرزو کنیم که روزی بیاد که وجود نداشته باشن. ولی امروز اون روز نیست. به وضوح نیست. 

 

پ.ن۱: از چیزی ناراحت نیستم. نه چیز ناراحت‌کننده‌ای پیش اومده و نه من ناراحتم. احساس بدشانسی هم نمی‌کنم از متولد شدن تو ایران. احساس نژادپرستی هم نمی‌کنم در کسی دور و برم. صرفا احساس کردم خوبه نوشتن اینا. این برخوردهای هر از گاهی با مرز و نژاد. هرچند که من بخوام فراوطنی نگاه کنم و آرمان جهان بدون مرز داشته باشم. 

 

پ.ن۲: یادم باشه یه روزی هم از برخوردم با دانشجوهای اسرائیلی بنویسم. 

 

پ.ن۳: احساس بدشانسی نمی‌کنم از متولد شدن تو ایران. اما عصبانی؟ هستم. خیلی هستم. تو هر لحظه. تو لحظات دل‌تنگی. تو لحظاتی که دلم می‌خواد رها کنم و برگردم جایی که بتونم بابا و مامانمو بغل کنم و با مهراد ماشین‌بازی کنم. عصبانیم از همه چیز ایران. عصبانیم که وطن برام تبدیل به جای غیرقابل زندگی شده بود این آخری‌ها. (نمی‌گم جای غیرقابل زندگیه! برای «شخص من» اینطور شده بود.) عصبانیم که نمی‌تونم رها کنم و بدون دغدغه برگردم ایران و برم سر کار تو زادگاه خودم جایی که خانواده‌م هستن. عصبانیم که «هر» روز باید به خودم یادآوری کنم که اینجا چی کار می‌کنم و چرا تو اصفهان نیستم. چرا تو تهران نیستم. چرا تنهام. چرا غریبم. چرا نمی‌شه که برگردم و خیالم راحت باشه که شغل دارم و می‌تونم زندگیمو بگذرونم و احساس بدبختی نکنم. عصبانیم. خیلی هم عصبانیم. شدت عصبانی بودنم به حدیه که موقع نوشتن این‌ها زدم زیر گریه. وسط آفیس. وسط دانشگاه. 

  • ۱ نظر
  • ۰۳ اکتبر ۱۹ ، ۱۳:۲۲
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی