هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در نوامبر ۲۰۱۸ ثبت شده است

از امروز ساکن یک هتل‌طور دانشجویی شدم در جای بسیار بسیار خوشگل شهر و ان شاءالله از اول دسامبر ساکن خانه‌ی خودم می‌شوم که همین کنار هتل است. در هتل اتاق مستقل داریم ولی آشپزخانه مشترک است. از لحاظ آشنایی با آدم‌های جدید و فرهنگ‌های متفاوت جذاب است ولی من غریبه‌گریز شده‌م که باید اصلاح شود :))

محیط اینجا خیلی شبیه خوابگاه ساراست. عصر رفتم که آشپزخانه را ببینم. در آشپزخانه را باز کردم و دیدم پسری با شلوارک ایستاده کنار اجاق و دارد آشپزی می‌کند. یک آن هول کردم و فکر کردم وارد خوابگاه پسرها شده‌م:))))))))


این منطقه از شهر به قدری زیباست که من دائم محو زیبایی‌ها می‌شوم و می‌خواهم از شدتشان گریه کنم :)))) نزدیک زاینده‌رودشان است :دی

از کنار خانه‌های شیروانی‌دار بر رودخانه که رد می‌شوم و دود و بخاری را که از دودکششان خارج می‌شود را که می‌بینم، تصور می‌کنم زنی را که با لباس هلندی و کفش چوبی هلندی ایستاده و دارد نان می‌پزد! انگار رفته باشم داخل کارتون هایدی مثلا :))

وسایلم را هم چیدم و اتاقم را «خانه» کردم و حالا خوشحالم و آرام :)


  • ۳ نظر
  • ۰۵ نوامبر ۱۸ ، ۲۳:۳۱
  • مهسا -


در فرودگاه استانبول که از هواپیما پیاده شدم، همه چیز برایم غریب بود. اولین بار بود که «خارج» را از نزدیک می‌دیدم و لمس می‌کردم. می‌خواستم بروم سرویس بهداشتی و گلاب به روی شما (:دی) غصه‌ی شنگ نداشتنش را داشتم. همان وسط ساک دستیم را باز کردم به جستجوی بطریم. وسایلم سنگین بود و از پا افتاده بودم. رفتم نشستم گوشه‌ای و از اعماق ساک بطری را بیرون کشیدم. رفتم دستشویی و اولین تجربه‌ی دستشویی خارج از کشورم اصلا بد نبود :)) همان جا ترس بزرگم ریخت :)))

بعد وضو گرفتم. و نگاه بقیه خیلی عجیب بود به حرکاتم. رفتم و در نمازخانه‌ی فرودگاه نشستم. برایم بی‌نهایت جذاب بود دیدن ایییین همه مسلمان با شکل و رنگ و زبان و پوشش‌های متفاوت. خانمی ازم زمان اذان ظهر را پرسید. هی تاکید می‌کرد که «ظُهُر» نه عصر. از اپلیکیشن باد صبا زمان نماز را چک کردم و بهش گفتم.

همه به هم لبخند می‌زدند و من مست شده بودم از دیدن این همه هم‌فکر و هم‌دین از سراسر دنیا.

همانجا نشستم و شروع کردم به خواندن کتابی که صدف بهم داده بود. «اسکار و خانم صورتی» از اریک امانوئل اشمیت. محو شخصیت اسکار و شخصیت خانم صورتی شده بودم و اشکم درآمده بود و داشتم آرزو می‌کردم که روزی همینقدر روحم بزرگ شود... حس و حال عجیبی بود برای من خواندن این کتاب در آن فضا برایم خیلی الهام‌بخش و عجیب بود و لطافت الهی خاصی بهم داده بود.


  • ۲ نظر
  • ۰۲ نوامبر ۱۸ ، ۲۱:۱۵
  • مهسا -

سخت‌ترین لحظه‌ها برایم لحظات خداحافظی و جدا شدن از مامان و بابا بود. وحشت‌زده بودم. ولی وقتی سوار هواپیما شدم، وقتی پرواز آغاز شد، شوق آینده و رسیدن به جهان بزرگتر بر ترس‌ها و تردیدها غلبه کرد. در ذهنم تکرار می‌شد این جملات از هابیت ۱:

 

Home is behind

The world ahead And there are many paths to tread

Through shadow To the edge of night

Until the stars are all alight

Mist and shadow

Cloud and shade

All shall fade

All shall fade

ساعت۵:۱۲ روز ۲۹ اکتبر به وقت آمستردام، معادل ۷و ۴۷ دقیقه به وقت ایران هواپیمای ترکیش ایر از استانبول به آمستردام روی زمین نشست و من صدای تپش قلبم را می‌شنیدم که باورم نمی‌شد وارد «اروپا» شده‌ام. اروپای عزیز. رویای دیرینه‌ام برای زندگی و تجربه. مامور چک کردن پاسپورت، پاسپورتم را چک کرد و از علت سفرم پرسید و وقتی گفتم «PhD researcher at the UvA» لبخند زد و گفت پس اومدی که بمونی؟ گفتم بله. گفت خوش آمدی به این کشور و پاسپورتم را داد دستم . از گیت چک کردن گذرنامه عبور کردم و باد سرد پاییزی آمستردام به عمق جانم فرو رفت. گیج و گنگ بودم که مصطفی را دیدم که با لبخند برایم دست تکان می‌داد. دلم گرم شد. بهم خوش‌آمد گفت. چمدان‌هایم را گرفت و شروع کرد به توضیح سیستم حمل و نقل هلند و قطارهایی که باید سوار می‌شدیم. و من گیج و سردرگم نگاهش می‌کردم. به خانه‌شان که رسیدیم سمیرا منتظرمان بود و با قهوه‌ی گرم خستگی و سرمای سفر را از وجودم پاک کرد.

 

مسیر طولانی پیش روی من است. و زندگی کاملا غیرقابل پیش‌بینی. امیدوارم که خدا به همراهم باشد...

  • ۹ نظر
  • ۰۱ نوامبر ۱۸ ، ۲۱:۵۸
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی