هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲ مطلب در ژوئن ۲۰۲۳ ثبت شده است

اثر معاشرت زیاد با مسلمان‌های غیرایرانی در من این بوده که برام عید فطر و قربان که عیدهای اصلی و بزرگ اسلامن خیلی خیلی پررنگ‌تر از قبل شدن. اینه که از مدتی قبل برای امروز همونقدری ذوق داشتم و منتظرش بودم که به طور معمول برای نوروز چشم انتظارم. 

یه نصف روز از کارم آف گرفتم، صبح پاشدم لباس نوهامو پوشیدم برم مسجد برای نماز عید. هوا هم محشر بود و یه نم بارونی می‌زد که اصلا خیلی همه چیزو زیبا و لطیف کرده بود. 

خیلی خوشم میاد از جو مسجد و دور و برش تو روز عید. بعد از نماز و خطبه عید گفتم برم کافه صبحونه بخورم. :دی و به این شکل عیدمو جشن گرفتم. گارسون این کافه‌هه یه ربات هلو کیتی بود و وقتی سفارش آدمو میاورد میو میو میکرد :))))))))))) خیلی کیوت بود!

برگشتنی رفتم تو یه پرده‌فروشی که قیمت پرده بپرسم. آقای فروشنده یه آقای مسن هلندی بود. بهم گفت هلندی حرف میزنی؟ گفتم نه راستش. ولی میفهمم. برگشت یه آقای جوون هلندی رو که با دوست دخترش داشتن میرفتن بیرون نگه داشت گفت میشه وایسی مترجم بشی؟ آخر حرفامون آقای جوون هلندی گفت:‌عید و فستیوال خوبی داشته باشی! قشنگ شوکه شدم! بعد آقای فروشنده برگشت گفت عههههههه راست میگی! عید خوبی داشته باشی خانوم. بیا شیرین کن دهنتو! و بهم شکلات داد! اینقدر از این رفتارشون دلم گرم شد و خوشحال شدم که حقیقتا روزم ساخته شد. قشنگ یه لبخند گنده بهم هدیه دادن.

 

جوری که ما زندگی میکنیم تو کشوری که کسی کاری به دین و اعتقاد دیگری نداره... کاش یه روزی ایران دوباره این شکلی بشه. 

 

عیدتون مبارک :*

  • مهسا -

داشتم همینجوری بی‌حوصله به وبلاگم نگاه میکردم که دیدم درمورد سفر چند هفته پیش ننوشتم توش. یه سفر خیلی کوتاه ۲ روز و نیمه که حالم رو از این رو به اون رو کرد.

اینجا ما تعطیلاتمون همه‌ش فشرده‌س تو آوریل و می و دیگه بعدش تعطیلی نداریم تا خود کریسمس که خیلی آزاردهنده و افسرده‌کننده‌س. من اصلا حواسم به تعطیلات نبود و همه‌شو تقریبا از دست دادم و سفر نرفتم. تا اینکه آخری رو به لطف همکارم متوجه شدم :)) ناگهان تصمیم گرفتم با اینکه دقیقه آخریه و همه جا پرشده و گرونه، هرجوری هستم یه شهر کوچیک پیدا کنم و برم.

 

مدتها حالم خوب نبود. هفته ها. شایدم ماهها. حالم خوب نبود. خسته بودم و دلم میخواست گم شم تو دنیا. دلم میخواست یه روز با یه کوله از خونه برم بیرون و گم شم... رفتیم بیرون سیگار بکشیم ۱۷ سال طول کشید اسم یه کتابه من دلم میخواست زندگیش .کنم یه روز برم بیرون که قهوه بخرم و ۱۰ سال طول بکشه.

به رندومترین حالت ممکن بلیت قطار خریدم و اتاق رزرو کردم تو یه ناکجایی که فقط برم. که فقط اینجا نباشم. به هیچکی نگفتم کجا دارم میرم. به هیچکی نگفتم که اصلا دارم میرم. دلم نمیخواست کسی باهام بیاد. دلم نمیخواست کسی بهم بپیونده. دلم نمیخواست کسی جایی منتظرم باشه. دلم میخواست تنها باشم. تنهایی پرسه بزنم تو شهر و بخرامم بین کافه‌ها و آدم‌ها و بچه‌ها و مجسمه‌ها. دلم می‌خواست شبیه روح باشم. هیچکی منو نبینه. خسته بودم خسته از دیده شدن و سوال و جواب شدن. خسته از پایبندی به مناسبات اجتماعی. من واقعا گاهی دلم میخواد نامرئی باشم. دلم می‌خواد جاری باشم. بخزم به هر تنگی و هر گوشه ایی بی که کسی منو ببینه یا متوجه حضورم بشه. من عاشق قطارم عاشق در مسیر بودن و نرسیدن. عاشق راهم و بیزار از مقصد. رسیدن همیشه مضطربم میکنه. آدم آرام گرفتن و Settle کردن نیستم. می‌خوام همیشه مسافر باشم. همیشه مهاجر باشم. همیشه در راه باشم. «ابن السبیل» بودن غایت منه. من درخت نیستم. بند زمین نمیشم. میتونم برم. هر آن که تصمیم بگیرم میتونم بذارم و برم. میخوام شبیه قاصدک باشم. منتها قاصدکی که کسی جایی منتظرش نیست. لحظه‌شماری کرده بودم تا قطار حرکت کنه و غرق رفتن شم. غرق نبودن. غرق نماندن. دلم می‌خواست راه بیفتم به کوچه‌گردی با یه بطری آب و یه کوله... دلم می‌خواست گم شم تو کوچه‌ها و خیابونا جایی که کسی نمیشناسه منو. بی نشانم و کسی حتی زبانم رو نمیدونه. 

دست برقضا مقصد رو درست انتخاب کرده بودم. پر بود از کوچه‌ها و خیابونای دلنشین و دوست‌داشتنی که توشون روح شهر در جریان بود. گشتم و گشتم و چرخ زدم و چرخ زدم. اما انگاری جای گم شدن پیدا شدم. خودمو یه جایی همون وسطا پیدا کردم. دلم شکفت. باز برق گم شده برگشت تو چشمام. زندگی برگشت به رگ‌هام. که من زنده‌م به مشاهده‌ی آدما و جزئیات رفتارها و ارتباطاتشون. بزرگی لبخندهاشون و عمق چال لپشون وقتی معشوقشون رو میبینن. شنفتن قصه‌ها و جمع کردن قصه ها برای واگوکردنشون به تناسب وقت و موقعیت. که شهرزاد قصه‌گوی توی دلم وقتی با قصه سیراب نمیشه پژمرده میشه.

 

این شهر کوچکی که رفتم اسمش Bremen بود تو آلمان. کوچک و دوست‌داشتنی بود و آدم‌هاش خیلی مهربون‌تر و خوش‌خلق‌تر از بقیه شهرهای آلمان بودن که دیده بودم. خانمی که تو خونه‌ش یه اتاق رزرو کرده بودم برای airbnb یه مادربزرگ تیپیکال آلمانی بود که به فکر مهمونی برانچ دادن برای تولد نوه‌ی چهارده ساله‌ش بود. خیلی خیلی مهربان بود. اومد همراه سگش تو ایستگاه منتظرم. که خیلی برام ironic بود. چون من رفته بودم جایی که کسی منتظرم نباشه. ولی یه مادربزرگ آلمانی همراه با یه سگو به اسم لئو منتظرم بودن :)

آخر سفر توی دفتر یادگاری خانومه یه متن نوشتم. خانومه اومد تو airbnb برام تو پیام خصوصی جواب داد. و بهم با جواب مهربانانه‌ش یه لبخند بزرگ هدیه داد.

همین سفر کوتاه ۲ روز و نیمه حالم رو خیلی بهتر کرد. از مدتها خمودگی و شبه افسردگی خارجم کرد. 

 

  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی