هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب با موضوع «سفر» ثبت شده است

خب خب :))

بازم اومدم خاطره‌نویسی کنم برم. 

این چند روز هوا خیلیییییی سرد شده و حدود منفی ۵ اینطوراست. دیروز گفتیم کجا بریم که یخ نزنیم؟‌من گفتم بریم قطارسواری :)) راه افتادیم به سمت ماستریخت -از جنوبی‌ترین شهرهای هلند که نزدیک مرز بلژیک و آلمانه- که از اینجا با قطار ۲.۵-۳ ساعت راهه. منم که کلا عاشق قطارهای اروپایی‌ام. اینقدر که راحته و از پنجره میشه زیبایی تماشا کرد. 

بعد از حدود ۳ ساعت و گذشتن از کلی شهر و دو تا استان مختلف رسیدیم ماستریخت. حقیقتش اینکه ماستریخت اصلا شبیه شهرهای دیگه‌ی هلندی که من دیده بودم نبود و بیشتر شبیه شهرهایی بود که تو آلمان دیده بودم (با اینکه به مرز بلژیک نزدیکتره تا آلمان). شهرش رو خیلی پسندیدیم و خب واقعا متفاوت بود. 

ماستریخت از نظر تاریخی تاریخی و فرهنگی خیلی غنیه. تو دوره‌های مختلف تاریخی توسط فرهنگ‌ها و کشورهای مختلف اشغال شده بوده که ازشون آثار فرهنگی باقی مونده. مثل پروس‌ها، اتریشی‌ها و اسپانیایی‌ها. یه سری غار خیلی جذاب داره که ما البته نرفتیم دیروز. ولی می‌دونم جزء جاهاییه که توریست‌ها حتما ازش بازدید می‌کنند.

ما بیشتری به روح شهر توجه کردیم و البته دروازه‌ی شهر و کلیساهاش رو دیدیم و یه کتابفروشی خیلی جذاب که یه کلیسای بزرگ و باشکوه و قدیمی بوده که تبدیل به کتابفروشی شده. برای من خیلی جذابه این طرز استفاده‌شون از کلیساها. امتحانات هماهنگ بین مدارس،‌امتحانات بزرگ کالج‌ها، دفاع دکتری، کنسرت‌ها، ایونت‌های مختلف فرهنگی، و ... تو کلیساها برگزار میشه. اینم که از کتابفروشی:دی نمیتونم چیز مشابهی رو در مورد مسجد تصور کنم.

این کتابفروشیه رو من خیلییی دوست داشتم. 

 

به جز این یه کلیسای واقعی (منظورم کلیساییه که برای عبادت استفاده می‌شه و نه برای امور متفرقه) هم رفتیم که اسمش کلیسای «بانوی ما» بود و خیلی باشکوه و ترسناک بود. تاریک با سقف‌های بلند و نورهای ترسناک. 

 

کلیساهه خیلی هم شلوغ و پر تردد بود چون ماستریخت تو بخش کاتولیک هلند واقع شده که از قضا بر خلاف سمت‌های ما هنوز خیلی هم مذهبی و مقیدند. 

یه متن زیارتنامه/دعای زیبا هم داشت که من خیلی دوستش داشتم.

به جز اینا کمی در شهر قدم زدیم و در و دیوار تماشا کردیم که البته تو دمای منفی کار راحتی نبود. :))‌در نهایت هم دوباره ۳-۳.۵ ساعت قطار سواری داشتیم تا برسیم خونه. در مجموع سفر یک‌روزه‌ی جذاب و دوست‌داشتنی بود و خسته هم نشدیم اصلا. 

 

  • ۵ نظر
  • ۰۸ ژانویه ۲۴ ، ۱۷:۱۵
  • مهسا -

سلاااااااااااااام :)

چند روزی بود دلم می‌خواست یه پست خاطره‌طوری خیلییی روزمره بذارم ولی هی بیخیال میشدم تا یه جا بیام پست جمع و جور و شسته رفته بنویسم چون عادت خاطره‌نویسی از سرم افتاده. ولی خب وااااقعا دلم خاطره‌نویسی می‌خواست.

من این روزها قلبم توش پر از قاصدک و پروانه‌س چون که پدر و مادرم پیشمن و حضورشون آرامش رو به زندگیم آورده و فرصت نمی‌کنم افسرده باشم یا غصه بخورم و به یاس فلسفی دچار بشم. :))

هفته‌ی قبل از کریسمس یه سفر دو روزه رفتیم پاریس. هر اندازه که من از بدی این شهر بگم کم گفتم. جوری ازش بدم اومده که دوست ندارم بهش برگردم و من این رو در مورد هیچ شهر دیگری که تا الان تو اروپا دیدم نمی‌گم. شهر کثیف و بدبو و بی در و پیکر با مردمان بداخلاق و گنده‌دماغ و اختلاف طبقاتی وحشتناک.

همون اول اول که اومدیم سوار اتوبوس بشیم راننده درو باز نمی‌کرد چون مشغول بیدار کردن یه مرد مست بی‌خانمان بود که کف اتوبوس خوابیده بود. بعد از حدود ۶-۷ دقیقه موفق شد طرفو بیدار کنه و بیرونش کنه. بعد اتوبوسو تمیز کرد از دستشویی و استفراغش. بعد اجازه داد سوار بشیم. بعد سوار شدیم و جلومون یه پسر ایستاده بود با زیپ شلوار باز و حرکات زشت در کل طول مسیر. بعد رسیدیم به جایی که رزرو کرده بودم که انصافا جای زیبا و گوگولی و نازی بود. فرداش پاریس رو گشتیم و باز کلی بی‌خانمان زیر پل‌ها دیدیم و کلی گدا. شانزه‌لیزه هم رفتیم و اعصابمون بیشتر خرد شد. حقیقتش تصور من از شانزه‌لیزه یه خیابون زیبا شبیه چهارباغ اصفهان بود که حقیقتا رویایی و قشنگه. اما چیزی که دیدیم واقعا اورریتد بود! و خب دیدن اون همه مغازه‌ی مارکهای لاکچری در شهری که زیر پل‌هاش بی‌خانمان‌ها می‌خوابن و تو کل شهرش پر از گداست اصلا تصویر خوشایندی نبود. 

 

جذاب‌ترین بخشی که از این شهر دیدیم و واقعا لذت بردیم ازش گورستان مشهور پرلاشز بود که محل آرام گرفتن شخصیت‌های مهم زیادیه. مثلا مارسل پروست، اسکار وایلد، و صدالبته که صادق هدایت و غلامحسین ساعدی. حس جذابی داشت ملاقاتشون. 

فقط اونجا ما یه حجم زیادی از انواع نون و شیرینی رو تست کردیم :))) بعضی نوناشون فوق العاده خوشمزه بودند و بعضی از نون‌هاشون جوری بد بودن که نتونستیم بخوریم و گذاشتیم برای پرنده‌ها. اصلا حد وسط نداشتن. 

شب یلدا هم پاریس بودیم ولی بعدا اومدیم قضاش رو تو خونه به جا آوردیم :))

 

شب یلدای زیبایی گذروندیم کنار هم و همراه با انار و هندونه و حافظ :دی 

 

شب سال نو هم خیلی جذاب بود. آمستردام که بودم می‌دونستم که برای آتیش بازی سال نو باید کجا جمع بشیم. یه بخشی از شهر نزدیک مرکز میشد میدون جنگ و اونجا می‌شد تمام آتش بازیهارو از نزدیک تماشا کرد. ولی در مورد لایدن هیچ اطلاعی نداشتم چون سال نوی پارسال ایران بودم. ما می‌دونستیم که مجوز آتش بازی از ساعت ۶ عصره تا ۲ شب ولی خب از چند روز قبلش شروع کرده بودن و به صورت پراکنده نورافشانی می‌کردند. تو هلند خرید و فروش مواد محترقه ممنوعه به استثنای ۳ روز منتهی به سال نو و استفاده شخصی ازشون هم ممنوعه به استثنای سال نو. یه سری از مواد محترقه‌ی پر سر و صدا هم کلا خرید و فروششون ممنوعه که اونارو میرن با ماشین از آلمان میخرن و میارن :))) در مجموعه هلندی‌ها امسال ۱۰۵ میلیون یورو خرج آتش‌بازیشون کردن!! براشون بسیار حیثیتیه :)) 

ما طرف‌های عصر با اتوبوس رفتیم تا مرکز شهر به این خیال که شاید جایی مردم رو ببینیم که تجمع کردند ولی خب هر چی به مرکز شهر نزدیکتر شدیم شهر بیشتر شبیه شهر ارواح شد :))‌در نتیجه برگشتیم خونه و گفتیم ویوی خونه مناسب‌تر از هر جای دیگریه احتمالا (با توجه به اینکه من طبقه ۹ ساختمون هستم و دور و برم ساختمون بلندی وجود نداره). واقعا هم همین شد! من چسبیده بودم عین گربه پشت شیشه و آتش بازی تماشا می‌کردم. از ساعت ۷ تا ۱۱ و نیم خیلی زیبا بود. ولی از حدودای ۱۱ نیم شب که به سال نو نزدیک شدیم همه چیز چنان پرشور بود که حتی نمیتونستم چایمو قورت بدم بدون ۳ تا جیغ از سر هیجان وسطش زدن :))‌ ساعت ۱۲ به اوج خودش رسید آتش‌بازی و ما هم مثل همسایه‌ها رفتیم روی پشت بوم. همسایه‌ها اونجا آهنگ گذاشته بودن و همراه با نوشیدنی‌هاشون اومده بودن برقصن و آتش بازی تماشا کنن. به قدری زیبا بود از اون بالا که نمی‌تونم توصیف کنم. با اینکه بار اولم نبود که آتش بازی سال نو رو می‌دیدم، دیدنش از این زاویه و کنار پدر و مادرم لذت وصف‌ناشدنی داشت. تا ساعت ۴ و نیم صبح آتش بازی و سر و صداها ادامه داشت. شاید پیش خودتون فکر کنین شبیه چهارشنبه سوری بوده صداها ولی باید بگم که نهههههههههه. تمام شهر دود بود و پر از صداهای وحشتناک که مثلشو من حتی تو چهارشنبه سوریهای تهران هم ندیده بودم. 

شاهدش هم این نمودار آلودگی هوا که برادرم برام فرستاد :))‌شاخص آلودگی رو تو روزهای مختلف ماه قبل می‌تونین ببینین و تفاوت شب سال نو با بقیه‌ی ماه رو! :))

من فقط دلم برای پرنده‌ها و حیوونایی که اینجا زندگی میکنن سوخته بود که باید این همه صدارو بشنون و وحشت کنن. کلی مطالعات پژوهشی روشون انجام شده و مثلا دیدن که یه سری پرنده‌ها که پرنده‌ی مهاجر نیستن از ترس این آتش‌بازی‌های سال نو تا ۵۰۰ کیلومتر بی‌وقفه پرواز کردند تا از آدم‌ها فاصله بگیرن و حس امنیت کنن. 

 

فردای سال نو شهر شبیه شهر ارواح بود دیگه. همه تا صبح تو پارتی بودند و صبحش یا خواب بودن یا هنگ اور. ما روز اول سال نو رو رفتیم شهر دلفت و یه شهر گوگولی و زیبا رو دیدیم که مشهوره به ظروف چینی آبیش که به اسم Delft Blue معروفن. تعداد آدم‌هایی که تو شهر بودند واقعا کم بود :))‌دلفت واقعا شهر کوچک و کم‌جمعیتیه ولی نه دیگه اینقدر! :))‌ قشنگ همه خواب بودند انگار. 

 

بقیه‌ی روزها جای خاصی نرفتیم و همین اطراف خونه پیاده‌روی می‌کنیم و بز و گوسفندهارو نوازش می‌کنیم :))‌ چون که هم این اطراف خیلی زیباست و هم کلی حیوون نزدیک خونه هست. اینم یه عکس زیبا از دیروز جهت زیباسازی و تلطیف محیط. :دی

 

علی ای حال، اگر کسی ۵ سال پیش بهم می‌گفت که یه روزی میاد که از سال نوی میلادی واقعا حس سال نو می‌گیرم قطعا باور نمی‌کردم. ولی امسال واقعا برای سال نو هیجان داشتم و واقعا تو دلم حس کردم که سال نو شد. سال نوتون مبارک و براتون بهترین‌ها رو میخوام از خدا. :) 

  • ۴ نظر
  • ۰۴ ژانویه ۲۴ ، ۱۲:۵۰
  • مهسا -

داشتم همینجوری بی‌حوصله به وبلاگم نگاه میکردم که دیدم درمورد سفر چند هفته پیش ننوشتم توش. یه سفر خیلی کوتاه ۲ روز و نیمه که حالم رو از این رو به اون رو کرد.

اینجا ما تعطیلاتمون همه‌ش فشرده‌س تو آوریل و می و دیگه بعدش تعطیلی نداریم تا خود کریسمس که خیلی آزاردهنده و افسرده‌کننده‌س. من اصلا حواسم به تعطیلات نبود و همه‌شو تقریبا از دست دادم و سفر نرفتم. تا اینکه آخری رو به لطف همکارم متوجه شدم :)) ناگهان تصمیم گرفتم با اینکه دقیقه آخریه و همه جا پرشده و گرونه، هرجوری هستم یه شهر کوچیک پیدا کنم و برم.

 

مدتها حالم خوب نبود. هفته ها. شایدم ماهها. حالم خوب نبود. خسته بودم و دلم میخواست گم شم تو دنیا. دلم میخواست یه روز با یه کوله از خونه برم بیرون و گم شم... رفتیم بیرون سیگار بکشیم ۱۷ سال طول کشید اسم یه کتابه من دلم میخواست زندگیش .کنم یه روز برم بیرون که قهوه بخرم و ۱۰ سال طول بکشه.

به رندومترین حالت ممکن بلیت قطار خریدم و اتاق رزرو کردم تو یه ناکجایی که فقط برم. که فقط اینجا نباشم. به هیچکی نگفتم کجا دارم میرم. به هیچکی نگفتم که اصلا دارم میرم. دلم نمیخواست کسی باهام بیاد. دلم نمیخواست کسی بهم بپیونده. دلم نمیخواست کسی جایی منتظرم باشه. دلم میخواست تنها باشم. تنهایی پرسه بزنم تو شهر و بخرامم بین کافه‌ها و آدم‌ها و بچه‌ها و مجسمه‌ها. دلم می‌خواست شبیه روح باشم. هیچکی منو نبینه. خسته بودم خسته از دیده شدن و سوال و جواب شدن. خسته از پایبندی به مناسبات اجتماعی. من واقعا گاهی دلم میخواد نامرئی باشم. دلم می‌خواد جاری باشم. بخزم به هر تنگی و هر گوشه ایی بی که کسی منو ببینه یا متوجه حضورم بشه. من عاشق قطارم عاشق در مسیر بودن و نرسیدن. عاشق راهم و بیزار از مقصد. رسیدن همیشه مضطربم میکنه. آدم آرام گرفتن و Settle کردن نیستم. می‌خوام همیشه مسافر باشم. همیشه مهاجر باشم. همیشه در راه باشم. «ابن السبیل» بودن غایت منه. من درخت نیستم. بند زمین نمیشم. میتونم برم. هر آن که تصمیم بگیرم میتونم بذارم و برم. میخوام شبیه قاصدک باشم. منتها قاصدکی که کسی جایی منتظرش نیست. لحظه‌شماری کرده بودم تا قطار حرکت کنه و غرق رفتن شم. غرق نبودن. غرق نماندن. دلم می‌خواست راه بیفتم به کوچه‌گردی با یه بطری آب و یه کوله... دلم می‌خواست گم شم تو کوچه‌ها و خیابونا جایی که کسی نمیشناسه منو. بی نشانم و کسی حتی زبانم رو نمیدونه. 

دست برقضا مقصد رو درست انتخاب کرده بودم. پر بود از کوچه‌ها و خیابونای دلنشین و دوست‌داشتنی که توشون روح شهر در جریان بود. گشتم و گشتم و چرخ زدم و چرخ زدم. اما انگاری جای گم شدن پیدا شدم. خودمو یه جایی همون وسطا پیدا کردم. دلم شکفت. باز برق گم شده برگشت تو چشمام. زندگی برگشت به رگ‌هام. که من زنده‌م به مشاهده‌ی آدما و جزئیات رفتارها و ارتباطاتشون. بزرگی لبخندهاشون و عمق چال لپشون وقتی معشوقشون رو میبینن. شنفتن قصه‌ها و جمع کردن قصه ها برای واگوکردنشون به تناسب وقت و موقعیت. که شهرزاد قصه‌گوی توی دلم وقتی با قصه سیراب نمیشه پژمرده میشه.

 

این شهر کوچکی که رفتم اسمش Bremen بود تو آلمان. کوچک و دوست‌داشتنی بود و آدم‌هاش خیلی مهربون‌تر و خوش‌خلق‌تر از بقیه شهرهای آلمان بودن که دیده بودم. خانمی که تو خونه‌ش یه اتاق رزرو کرده بودم برای airbnb یه مادربزرگ تیپیکال آلمانی بود که به فکر مهمونی برانچ دادن برای تولد نوه‌ی چهارده ساله‌ش بود. خیلی خیلی مهربان بود. اومد همراه سگش تو ایستگاه منتظرم. که خیلی برام ironic بود. چون من رفته بودم جایی که کسی منتظرم نباشه. ولی یه مادربزرگ آلمانی همراه با یه سگو به اسم لئو منتظرم بودن :)

آخر سفر توی دفتر یادگاری خانومه یه متن نوشتم. خانومه اومد تو airbnb برام تو پیام خصوصی جواب داد. و بهم با جواب مهربانانه‌ش یه لبخند بزرگ هدیه داد.

همین سفر کوتاه ۲ روز و نیمه حالم رو خیلی بهتر کرد. از مدتها خمودگی و شبه افسردگی خارجم کرد. 

 

  • مهسا -

از وقتی بچه بودم دوست داشتم که یه روزی ایتالیا رو ببینم. بعدتر که با مسیحیت آشنا شدم و فیلم‌های زیادی در این مورد دیدم و کتاب‌های زیادی در این مورد خوندم، عطش دیدن واتیکان هم افتاد به جانم. 

حالا بالاخره به لطف تعطیلات ایستر، من به یکی از آرزوهام رسیدم و موفق شدم رم و واتیکان و فلورانس رو از نزدیک ببینم. توصیف حسم وقتی توی واتیکان بودم و چشمم به اون گنبد کلیسای اصلی واتیکان افتاد شدنی نیست. 

تجربه کردن مهد و پایگاه اصلی مسیحیت در مسیحی‌ترین تعطیلی و مناسبت سال واقعا جذاب بود. :)) 

دیدن نقاشی‌های میکل آنژ روی سقف و دیواره‌های Sistine Chapel باعث شد اشک از چشمام بیاد. تصور اینکه داشتم از نزدیک نقاشی‌هایی رو می‌دیدم که میکل آنژ شخصا با دستای خودش کشیده و به خاطرش یک سوم بیناییش رو از دست داده باعث شده بود زیادی احساساتی بشم. :))

توی رم هم همه‌ش خداروشکر می‌کردم که تو این شهر زندگی نمی‌کنم اگر نه تا الان ۹۰ کیلو شده بودم. :))))))) همه چیز بی‌نهایت خوشمزه و چاق‌کننده بود. خداروشکر که هلند هیچی نداره و حق انتخابمون بین گرسنگیه و سبزی و پنیر خوردن. :)))

ما بلیت جاهای اصلی رم (کلسئوم و موزه‌ی واتیکان و سیستین چپل) رو زودتر خریده بودیم در نتیجه نه لازم بود تو صف‌های طولانی وایسیم و نه به در بسته می‌خوردیم در این شلوغ‌ترین وقت سال در ایتالیا. ولی برای فلورانس بلیت نخریده بودیم و متاسفانه هیچ بلیتی نمونده بود که بتونیم داخل بناهای فلورانس رو ببینیم. ولی برای من که علاقه‌ی شخصیم معماری نیست و دوست دارم وایب شهر رو دریابم و اکسپلورش کنم و کلیساهارو ببینم به قدر کافی خوب بود و خیلی هم دوست‌داشتنی بود. 

چند تا چیز که از ایتالیا تو ذهنم موند:

۱. همه می‌گفتن ایتالیا خیلی ارزونه و اینا. چیزی که ما دیدیم این بود که قیمت همه چیز به جز حمل و نقل عمومی عین هلند بود. نمی‌دونم به خاطر ایستر گرون کرده بودن، سر مارو که توریست بودیم کلاه می‌ذاشتن (که این بعیده چون قیمتا رو روی دیوار نوشته بودن) و یا اینکه به خاطر ضررهای مالی دوره‌ی کرونا الان اینجوری گرون کردن همه چیز رو. 

۲. همه می‌گفتن تو ایتالیا دستشویی‌های آب‌دار (!) خواهیم دید (بیده). راستش ما حتی یک جا هم ندیدیم از این دستشویی‌ها. :)) (در حالی که تو فنلاند هر دستشویی رندومی -حتی مثلا توی مک‌دونالد- شلنگ داشت).

۳. ایتالیا همون اندازه‌ای که همه میگن بی‌نظم و خرتوخر بود :))) میزان تاخیر قطارها در حدی بود -و این مسئله یه نرم بود نه استثنا- که تابلوهای اعلام زمان و سکوی حرکت قطارها یه ستون جداگانه داشت برای اعلام میزان تاخیر!! طرز از خیابون رد شدن مردم و میزان اهمیت دادن راننده‌ها به خط عابر پیاده و چراغ عابر پیاده با ایران قابل رقابت بود. :))) یه جا ماشینا طوری کج و کوله روی خط عابر پیاده وایساده بودن که ما حتی نمی‌تونستیم چراغ عابر رو ببینیم (که سبز بود :)) ). 

۴. به جز توی مغازه‌ها،‌هیچ چیزی قیمت مشخصی نداشت. مثلا می‌گفتیم این شال چنده؟‌ می‌گفت ۲۵ یورو ولی چون تویی ۱۵ بده. :)))))))))))))))) دیگه خداوکیلی تو اصفهان هم اینقدر تابلو نیستن موقع گرون‌فروشی :)) ما اینقدر سردمون بود توی فلورانس که مجبور شدیم شال بخریم. شالهای قشنگ بنگلادشین ولی خب مجبور به چونه‌زنی شدیم. مثلا این شال قشنگی رو که گرفتم میگفت ۲۵ یورو و من می‌گفتم ۱۵ و آخرش روی ۱۸ توافق کردیم. :))  آخرین باری که سر قیمت چیزی چونه زده بودم حدود ۱۰ سال پیش بود. :))))

۵. توی رستورانا یه مقدار خوبی بی‌اعصاب بودن. :)))) قاشق چنگالامونو از جلومون برداشته بودیم که عکس بگیریم، طرف بدون اهمیت به اینکه داریم عکس می‌گیریم پرید اومد قاشق و چنگالا رو مرتب کرد گذاشت سر جاش گفت: so unorganized :))))) غذاهارم که مگه جرئت داشتیم دوست نداشته باشیم مثلا؟:)))

۶. متاسفانه نه موفق شدم تیرامیسو بخورم و نه حتی چیزکیک. :(‌ ای بی‌تربیتا! چرا خوراکی‌های به این خوشمزگی رو به خاطر ریختن یکی دو قاشق الکل غیرقابل استفاده میکنین؟:(((( واقعا دردناک بود این که نمیتونستم تیرامیسو بخورم. :)) لازانیا هم نتونستم بخورم چون وجترینشو پیدا نکردم. :( 

۷. وااای نگم از خوشمزگی جلاتوهاشون. وااای... :)) 

۸. توی کلیساها پوشیدن دامن کوتاه یا آستین خیلی کوتاه ممنوع بود. عین گشت ارشاد ایران که یه موقعی با چشم متر می‌کرد قد مانتو رو و بابت یه بند انگشت بالا یا پایین بودن نسبت به زانو تعیین می‌کرد که باید گیر بده یا نه، اینام همین بودن. :)) تو یه کلیسا بودیم و یه مردی توی کلیسا راه می‌رفت و با چشم قد دامن و شلوارک خانوما و آقایونو اندازه می‌زد. مثلا به یه زوجی درجا گیر داد و بیرونشون کرد ولی به یه خانم دیگه به خاطر اینکه یه نصف بندانگشت دامنش بلندتر بود کاری نداشت. :)))) همه‌ی ادیان مثل همن انگار. گیر چطوری لباس پوشیدن مان. :)) 

۹. شهر پرررررر از بی‌خانمان بود و کلی آدم گوشه و اطراف شهر توی خیابون می‌خوابیدن. با درجه‌ی کمتر از این هم توی آلمان و حتی اتریش دیده بودیم. من تا حالا یه بار هم توی هلند همچین صحنه‌ای ندیدم. هلند رو صددرصد برای زندگی ترجیح میدم.

۱۰. توی هلند ما دیگه هیچ قانون کرونایی نداریم عملا. ولی ایتالیا خیلی جدی بود در این مورد. فکر می‌کنم شاید به خاطر این که اون اول کار بیشترین تلفاتو داد... همه جا استفاده از ماسک FFP2 اجباری بود و ماسک جراحی قبول نمی‌کردن. گواهی واکسنو هم چک می‌کردن همه جا. 

۱۱. مجددا تجربه‌ی برگشت از اتریش تکرار شد!! پرواز overbook شده بود و بهم استرس وارد شد برای برگشت. یه نفر نیومد و صندلیشو دادن به من. واقعا با این حرکت ایرلاین‌ها کنار نمیام...

۱۲. دو نفر ازمون پرسیدن کجایی هستین و وقتی گفتیم ایران،‌گفتن احمدی‌نژاد! :(((((((((((( واقعا انصاف نیست :))) 

۱۳. تو سفر وین و پراگ هم با رعنا روزی ۲۲-۳ هزار قدم راه می‌رفتیم. به خصوص تو پراگ کلا وسیله‌ی نقلیه سوار نشدیم و همه جارو پیاده می‌رفتیم. ولی ۲۲-۳ هزار قدم معقول و منطقیه. ما اینجا روز اول جوری از خود بیخود شده بودیم که ۴۰ هزار قدم راه رفتیم. :)))))))))))))))))))))))))) و خب نه تنها شبش بلکه روزهای بعدش هم هنوز با درد پا و کمر مواجه بودیم. شخصا چند تا مسکن مجبور شدم مصرف کنم. :))‌روزهای بعدی همون حد معقول ۲۲ هزار قدمو حفظ کردیم. کلا هم به جز برای رفت و برگشت از فرودگاه و واتیکان سوار وسیله‌ی نقلیه نشدیم. یعنی کل رم رو پیاده گشتیم. واقعا کیف داد. و واقعا هم ما وقت نداشتیم. فکر می‌کنم اگر می‌خواستیم توی یه روز اون همه راه نریم باید یه روز به سفرمون اضافه می‌شد تا برسیم به دیدن همه چیز (چون اون روز عملا اندازه‌ی دو روز راه رفتیم و چیز میز دیدیم). توصیه‌م اگر که می‌خواید به رم و فلورانس برید اینه که صددرصد قبلش بلیت همه‌ی جاهای مهم رو اینترنتی بخرید و بعدش هم که حداقل ۱ روز کامل رو برای فلورانس بذارید و ۱ روز برای واتیکان و ۲-۳ روز برای رم. توصیه ی بعدی هم اینکه کفش خوب فراموش نشه. چون لازمه که یه عالمه پیاده‌روی کنین. :)) به نظرم کفش خوب تنها چیزیه که نیاز دارین در این سفر (به جز احتمالا کرم ضد آفتاب خوب و کلاه نقاب‌دار برای جلوگیری از سوختگی). 

۱۴. رم از این شهراست که آدم وقتی ترکش می‌کنه مطمئنه یه روزی دوباره بهش برمی‌گرده. از این شهرها که «آن» دارن. 

 

 

  • ۶ نظر
  • ۱۹ آوریل ۲۲ ، ۱۱:۱۲
  • مهسا -

سال گذشته با وجود تمام سختی‌ها و بالا و پایین‌های سیاسی و جهانیش برای من سال خیلی خوب و آرومی بود. 

انگار که وقت کردم یه کم آروم بگیرم بعد از همه‌ی بلاهایی که سال قبلش به سرم اومده بود. واقعا تونستم رها بشم... حسی که به امسال دارم یه سال پر روشنیه. 

 

هفت سینمو هم خیلیییی دوست دارم و دوست دارم عکسش اینجا هم باشه. 

امسالم یک سری هایلایت بزرگ داره که وقتی به کل سال فکر می‌کنم تا بفهمم چی شد که اینقدر خوب شد اون نقطه‌ها تو ذهنم پررنگ میشن. همه‌شونم از جنس آدم‌هان.

اولیش از دوست عزیزی اینجا شروع شد. تو یه شب رندوم تو یه ویلای دور از شهر. بهم ی هسری حرف زد که شد شروع تغییرات مثبت امسال. :)

بعدیش دوستانیم بودن که تشویق و اجبارم کردن به ورزش کردن و هم بهم کمک کردن حس دستاورد پیدا کنم به تلاش‌هام و هم اینکه سبک زندگیم رو سالم و شاد نگه دارم. 

بعدش شبنم بود. دوست صمیمیم که اومد هلند برای تحصیل/کار. :) از این بهتر هم میشه آخه؟

بعدیش فاطمه بود. یکی از زلال‌ترین و مهربان‌ترین آدم‌هایی که تو عمرم دیدم. تو این یک سال اینقدر به هم نزدیک شدیم که وقتی تو تهران دیدمش حس نمی‌کردم بار اولمه که دارم می‌بینمش. همه‌ش اینطوری بودم که وا! مگه میشه؟ مگه میشه ما تا حالا همدیگه رو ندیده بوده باشیم؟ :)) 

و اما پررنگ‌ترین هایلایت من. که رعنا بود. :)‌ رعنا با آرامش دوست‌داشتنی و قشنگش باعث شد من با خودم آشتی کنم و با خودم راحت باشم.. بعد از اتفاقاتی که برام پیش آمده بود خیلی محافظه‌کار و ترسو شده بودم. هر لحظه منتظر بودم همه چی از هم بپاشه. ولی رفتن پیش رعنا و حرف زدن باهاش باعث شد دست بردارم از جنگیدن با خودم و گامی بردارم برای پیش بردن چالش‌های جدید. پیدا کردن جسارت شروع دوچرخه‌سواری (غیرشهری)‌ نتیجه‌ی دو تا سفرمون بود. بهترین سفرهایی که من تو عمرم رفتم. امیدوارم که سال‌ بعدیم پر از رعنا باشه. پر از معاشرتای باکیفیت با کسی که تکلیفشو با خودش می‌دونه و گیر نکرده بین دنیاها. کسی که می‌تونم باهاش روزها حرف بزنم بدون اینکه خسته بشم یا حس عدم امنیت کنم. رعنا اگر میخونیم واقعا ازت ممنونم. :)‌ دلم می‌خواست اینو اینجا بنویسم جای اینکه مستقیم بهت بگم. :) یه روزهایی که خیلی حس میکنم که جای خالی یه هم‌صحبتی که حرف همو واقعا بفهمیم خالیه تو زندگیم، یاد تو میفتم و کلافه میشم. عصبانی میشم که چرا اینجا نیستی. که چرا تو یه کشور دیگه‌ای. که چرا نمیتونم عصر زنگ بزنم بهت بگم: من یه کیک گذاشتم تو فر. تا تو برسی چای رو دم کردم. :)

 

پ.ن:‌راستی سفر چند ساعته‌ی شب عید بروکسل هم خیلی چسبید! به خاطر کنسرت همایون شجریان پاشدیم تا بروکسل رفتیم و برگشتیم. :)‌ شب عیدم قشنگ شد به داشتن دوستای خوبم. 

سال نوتون مبارک. :)‌

  • مهسا -

آخر هفته واقعا عالی گذشت. قرار بود برم آیندهوفن دوست صمیمیم رو ببینم که ۴ ماه پیش برای یه دوره‌ی تحصیلی-کاری به هلند اومد. شبنم دوست منه از روز اول کارشناسی (از روز اردوی ورودی) و صمیمیتمون و حس بینمون غیرقابل توصیفه. هزار چرخ خورده این مدت زندگی و ما کلی تغییر کردیم. حتی از سال ۹۴ و ورودمون به دوره‌ی ارشد (که من تهران موندم و شبنم به دانشگاه شریف رفت) ارتباط روزانه‌مون به صورت قابل توجهی کم شد ولی باز همون چند ماه یک باری که همو می‌دیدیم کافی بود برای نگه داشتن شعله‌ی صمیمیتمون. دوستی‌های بی‌ریای خوابگاهی که توشون بد و خوب اخلاق همو دیدین و بدون هیچ سانسوری شاهد روزهای سخت و آسون هم بودین به سختی با چیزی ترک برمی‌داره. حالا قرار بود برم به دیدن این دوست ده ساله‌م تو یه شهر دیگه. آیندهوفن شهر خیلی کوچیک و مدرن و صنعتیه که عملا به وجود دانشگاهش (TU/e) و دو شرکت بزرگ فیلیپس و ASML متکیه. روز شنبه راه افتادم از آمستردام که با قطار برم آیندهوفن (دو ساعت و نیمی راهه) که وسط راه تو شهر اوترخت قطار توقف کرد و گفت که دیگه نمیتونه ادامه بده چون تصادف شده و تمام قطارهای اون مسیر کنسل شدن. :)) اول اینکه از اینکه اطلاعیه‌هایی رو که از بلندگو اعلام می‌شد متوجه می‌شدم و اعصابم خرد نمی‌شد از اینکه نمی‌فهمیدم دور و برم چه خبره خیلی حس خوبی داشت واسم. :))) بار پیشی که اینجوری شد ۳ سال پیش بود که با دوستم از شهر kinderdijk برمی‌گشتیم و تو اوترخت متوقف شده بود و همه‌ی قطارها کنسل شده بودن ولی ما هیچ کدوم از اطلاعیه‌ها رو متوجه نمی‌شدیم (همه‌ش هلندی بود) و کلی کلی علاف شدیم. :)) اینکه این بار دیگه اینجوری نبود حس خوبی داشت واسم. دوم اینکه اگر قبلاها بود، من از همچین چیزی که برنامه‌م رو تغییر داده بود به شدت استرس می‌گرفتم و اعصابم خرد می‌شد. ولی اینقدر عوض شدم و سعی کردم آروم بودن و انعطاف‌پذیر بودن رو از مردم محلی یاد بگیرم که تنها واکنشم در برابر این اتفاق خنده بود و اطلاع دادن به شبنم و بعد تصمیم به اینکه حالا که تا اوترخت رفتم (اوترخت شهر مورد علاقه‌ی منه) برم و مرکز شهرشو بچرخم و بعد برگردم به ایستگاه تا شاید تا اون زمان آپدیت جدیدی داشته باشن و قطارها مجددا راه افتاده باشن. رفتم و ۱ ساعتی تو مرکز شهر زیبای اوترخت گشتم. و بعد که برگشتم به ایستگاه دیدم قطارها از نیم ساعت بعد راه میفتن و به این ترتیب تونستم بدون هیچ اعصاب خردی و به هم ریختن آرامشی برم پیش دوستم. درسته که برنامه‌مون عوض شد و ۱ ساعت و نیم دیرتر از اونی که فکر می‌کردیم رسیدم، ولی به عوضش وسط راه هم رفتم یه شهر دیگه رو گشتم و با یه خانم هلندی هم مکالمه‌ی دلچسب داشتم که باعث شد دوباره به هلندی‌ها حس خوب پیدا کنم. :)))) چون راستش چند روز قبلترش تجربه‌ی ناخوشایندی داشتم تو اپلیکیشن Tandem که باعث شده بود دلچرکین بشم نسبت به هلندی‌ها.

اوترخت این شکلیه که کم مونده از آسمونش هم دوچرخه فرود بیاد به زمین اینقدر که پر از دوچرخه‌س. من ایستاده بودم کنار پل و می‌خواستم از خیل دوچرخه‌ها عکس بگیرم که دیدم یک خانم مسنی منتظره که من برم اونور و بتونه دوچرخه‌شو برداره. ازش عذرخواهی کردم که معطل شده و گفت اون ازم عذرخواهی می‌کنه که عکسمو خراب کرده. :) بعد در مورد اوترخت و آمستردام صحبت کردیم و ازم پرسید کجایی هستم و کاش می‌شد واکنشش رو در برابر اسم ایران باهاتون به اشتراک بذارم. کاش بودین و مییدیدین! چشماش برق زد و شبیه قلب شد و گفت می‌دونی ایران در صدر ویش‌لیست سفر منه؟ گفت که سپتامبر گذشته قصد سفر به ایران داشتن اما وزارت خارجه‌شون هشدار داده که نرن ایران (از ترس گروگان گرفته شدن برای تعویض با زندانی‌های ایرانی در کشورهای دیگه). گفت که از وقتی کوچولو بوده و عکس‌های ایران رو دیده، با خودش قصد کرده یه روزی تو زندگیش ایرانو ببینه چون از نظرش شبیه Fairytaleها اومده این کشور با کاشی‌های آبی فیروزه‌ای غیرزمینیش. گفت من دارم پیر میشم. برام دعا کن که یه روز زودی شرایط طوری بشه که بشه به ایران سفر کرد. چون من وقت زیادی ندارم دیگه تو زندگیم. آه. این مکالمه واقعا زیبا و دلچسب بود.

 

بعد رسیدم آیندهوفن و دیگه اینجوری بگم که از ساعت ۱ونیم ظهر تا ساعت ۱ و نیم شب که ما بخوابیم (۱۲ ساعت کامل) تنها زمانی که از حرف زدن ایستادیم موقع نماز خوندن بود. :))) یعنی عملا ۱۲ساعت بی‌وقفه حرف می‌زدیم اونم با هیجان و شور و بلندبلند و تندتند  (مدل حرف زدن هر دومون این شکلیه). اینجوری که ساعت ۱ و نیم شب من یهو خاموش شدم و گلوم از بس حرف زده بودم درد می‌کرد. :))) و باز حرفامون تموم نشده بود. دوباره فرداش هم به همین منوال بود. :))))

بعد من واقعا اینقدر احساساتی شده بودم که نمی‌دونستم چطوری باید این حجم از احساس رو بروز بدم. به شبنم گفتم ۱۰ سال پیش که تو اتاقای شلوغ ۵ نفره‌ی خوابگاه چمران می‌نشستیم روی موکت کثیف اتاق و چای می‌خوردیم فکرشو می‌کردی ۱۰ سال بعدش یه جایی اینور دنیا مهمون خونه‌های مستقل همدیگه بشیم؟ یا وقتی تو پارک قدم می‌زدیم بهش گفتم ۱۰ سال پیش که تو حیاط سرسبز خوابگاه چمران راه می‌رفتیم  و آواز می‌خوندیم و می‌رقصیدیم فکرشو می‌کردی که یه روزی تو یه پارک تو یه شهر غریبه یه ور دیگه‌ی دنیا با هم بلند بلند آواز بخونیم و با آهنگ همخوانی‌ کنیم؟‌ و خب هرچی بخوام اینارو بگم باز نمی‌تونم حجم احساس توی قلبم رو توصیف کنم... واجب شده برم بشینم وبلاگ قبلیمو بخونم و روزهای خوابگاه کارشناسی رو بیشتر به یاد بیارم و این احساس الانم رو حتی عمیق‌تر کنم. :)

 

پ.ن: هاها! روزمره‌نویسی  داره زیادی حال میده دیگه :))) وقتشه یه پست بامحتواتر بذارم. :)) بشینم ببینم چه کتاب/پادکست/فیلمی خوبه برای این منظور.

  • ۵ نظر
  • ۱۴ فوریه ۲۲ ، ۰۸:۲۶
  • مهسا -

ایران رفتن خیلییی خوش می‌گذره و همه چیزش بی‌نظیر و عالیه جز اینکه وقتی برمی‌گردم کلا زندگیم و عادت‌هام و نظم زندگیم به هم می‌خوره. :( این روزها هر روز صبح که بیدار می‌شم دلم تنگ می‌شه واسه مامان و بابام و عصرها از سکوت خونه دلم می‌گیره و حالم بد می‌شه. کاملا عادتم به هم خورده. هنوز نه ورزش کردن رو از سر گرفتم نه تغذیه‌م درسته. کاملا از سبک زندگی سالمی که پیش گرفته بودم به دور افتادم چون همه‌ش دلم یه جای دیگه‌س. 

باید نیت کنم که همین روزها دیگه به اختیار خودم این شرایط رو تغییر بدم و اجازه ندم بیشتر از این ادامه پیدا کنه. 

 

  • ۲ نظر
  • ۲۶ ژانویه ۲۲ ، ۰۹:۵۹
  • مهسا -

دیروز خیلی هیجان‌انگیز بود چون که ۷۰ کیلومتر دوچرخه‌سواری کردم. :دی

مقدمه‌ی خوبی بود برای رسیدن به هدفم که سفرهای دوچرخه‌ای چند روزه و بین کشوریه. ولی خب خیلی هم سخت بود. :))‌ من بعد از ۳۵ کیلومتر دیگه واقعا واقعا واقعا خسته بودم و هر ۵ کیلومتر می‌ایستادم تا چند قلپ آب بخورم، با یه خرما انرژی بگیرم و بعد مسیر رو ادامه بدم. یه جا هم رفتم توی یه شهر کوچیک که هممممه جاش بسته بود و به زحمت یه کافه‌ی دوست‌داشتنی پیدا کردم و ۲۰ دیقه‌ای استراحت کردم و با قهوه دوپینگ کردم برای ادامه‌ی مسیر. :))

 

ولی خب واقعا حس فوق‌العاده‌ای بود. 

وقتی فکر می‌کنم به ۳ سال پیش که روزهای اول با دوچرخه‌ی معمولی شهری هم به سختی دوچرخه‌سواری می‌کردم و گاهی از دوچرخه‌سواری تو باد و بارون به گریه می‌افتادم و با الان مقایسه‌ش می‌کنم که ۳۰ کیلومتر از این ۷۰ کیلومتر رو در جهت مخالف باد شدید داشتم میومدم (به دوچرخه‌سواری خلاف باد میگن Dutch Mountains چون که کوه ندارن ولی غلبه به باد به اندازه‌ی غلبه بر جاذبه‌ی زمین انرژی‌بره) هیجان‌زده‌تر میشم حتی. انجام کارهایی که در ظاهر بیش از حد توانمه بهم انرژی مضاعفی میده. یه جوری که انگار میفهمم که بیش از حد تصور خودم «می‌تونم». همین حس رو موقع دویدن‌‌های طولانی‌تر از ۴.۵ کیلومتر تجربه میکنم. ۴.۵ کیلومتر جاییه که حس میکنم دیگه بیشتر از این نمیتونم. ولی یهو به خودم میام و میبینم که تونستم. که رفتم بالاتر... . و این یه سرخوشی بی‌حدی بهم میده که اعتیادآوره.

زندگی با من سر صلح نداره (نمی‌دونم با بقیه داره یا نه) ولی خب تو همین جنگ بی‌وقفه هم تلاش می‌کنم چیزهایی یاد بگیرم. آدم‌ها فکر می‌کنن من خوشحالم یا زندگی راحتی داشته‌ام و دارم. چون بروز نمیدم بلاهایی رو که به سرم میاد. چون فالوئرهای اینستاگرامم آدم‌های نزدیکی نیستن که علاقه داشته باشم در جریان زندگیم باشن. :)) همین هم باعث میشه که گاهی کنایه‌های پرنیشی بهم بزنن. چیزی تو مایه‌های «آهای دختره‌ی خوش‌گذرون». با اینکه یاد گرفته‌ام که به این حرفها گوش ندم، دروغ گفتم اگر بگم دردناک نیستن. 

 

وقتی آدم اونا همه ساعت روی دوچرخه‌س وقت داره به چیزهای زیادی فکر کنه. چیزهایی عجیب و جالب و شاید گاهی دردناک. دیروز داشتم فکر می‌کردم به اینکه عجیب‌ترین چیزی که تو زندگی بهش فکر کردم و بعدش دیگه آدم قبلی نشدم -در نوجوانی- این بود که همه‌ی آدم‌ها یه «من» دارن. یعنی فقط من نیستم که میشینم با خودم در مورد خودم فکر میکنم و همه چیز رو در نسبت با خودم می‌بینم. کشف اینکه همه یه «خود» دارن برای خودشون و یه دنیای درونی و «من» برای خودشونم باعث شده بود چند روزی در حال تعجب و شگفتی بگذرونم. کشف سنگینی بود برای نوجوانیم. دیروز داشتم کتاب صوتی «گاه ناچیزی مرگ» رو گوش می‌دادم و همزمانش به این چیزهای عجیب و کشف‌های غریبی که در عین سادگی زندگیم رو خیلی عوض کردن فکر می‌کردم. 

 

به تعداد موهای روی سرم بهم گفته شده که آدم عجیبی هستم و به چیزهای عجیبی فکر می‌کنم. چند نفری بوده‌اند که وقتی به گوشه‌ای از دنیای درونی من پی بردند اینقدر ترسیدند که ازم فاصله گرفتند. فکر می‌کنم یه جایی و یه نقطه‌ای از زندگی بود که تصمیم گرفتم دیگه درمورد دنیای درونیم حرفی نزنم. که مکالمات رو بیارم در حد صحبت از آب و هوا، تقریحات، درس و کار و یا نهایتا خاطرات سطحی خانوادگی یا دوستانه بی تحلیل شخصی پشتش. همین هم شد که من بیشتر درون خودم زندگی می‌کنم تا در دنیای بیرون. روزهایی که بولی می‌شدم تو مدرسه رو همینجور تحمل می‌کردم. توی ذهن خودم اون مدرسه هاگوارتز بود و من یه گریفندوری بودم که مورد نفرت اسلایترینی‌ها بود و این بولی شدن‌ها به خاطر همین بود که من متعلق به گروه قهرمان‌تر و شجاع‌تر بودم. تو دنیای ذهنی خودم من یک جادوگر بچه بودم و اون مدرسه هاگوارتز و اینجوری بود که تحمل بولی‌شدن‌ها آسون می‌شد.

چرا این‌هارو نوشتم؟ چون دیروز وقت داشتم به تمام این‌ها فکر کنم. و یک دور دیگر مرور کنم که چندین بار بهم گفته شده آدم عجیب و من سکوت کرده‌ام. و ساکت و گوشه‌گیر و خسته‌کننده بودن رو به عجیب بودن ترجیح داده‌ام. 

 

                                    

 

  • ۵ نظر
  • ۱۵ نوامبر ۲۱ ، ۱۴:۰۶
  • مهسا -

اومدم دو هفته‌ای پیش دوست عزیزی از دوران خوابگاه سارا تو آلمان که دورکاری کنم. دیشب همینطوری که تنهایی وسط میدون اصلی شهر راه می‌رفتم و بستنی‌به دست می‌چرخیدم (تو هوای سرد و پاییزی بستنی می‌چسبه :دی) فکرهای عجیبی به یسرم اومد. خیالات و فکرهای عجیبی. بعد اینقدر غرق خیالاتم شدم که زمان از دستم رفت و همه‌ی مغازه‌ها بسته شدن و شهر تو ظلمات و سکوت فرو رفت. فقط بارها باز بودن و آدم‌های خسته با لیوان‌های بزرگ خالی پیدا بودن از توی بارها. 

وسط شهر خرامان راه می‌رفتم و می‌چرخیدم و آواز می‌خوندم برای خودم و به خیالاتم اجازه‌ی پرواز می‌دادم و قصه سر هم می‌کردم. 

اگر کسی بهتون گفت تو بزرگسالی نمیشه تغییر کرد واقعا حرفشو گوش ندین. چون که منی که الان می‌تونه وسط خیابونای یه شهر غریبه بلند بلند آواز بخونه هیچ شباهتی به منی که ۲۵ ساله بود نداره. من رهایی -مثل پرنده‌ها- رو تو این ۳ سال یاد گرفتم.

 

 

۲۰ سال پیش سریال خط قرمز پخش می‌شد و آهنگ تیتراژش یکی از نوستالژیک‌ترین آهنگاییه که تو ذهن من مونده.

 

به امید یه هوای تازه تر

گفتیم از رفتن و خوندیم از سفر

می خواستیم مثل پرنده ها باشیم

آسمونو حس کنیم  رها باشیم

اومدیم دلو به دریا بزنیم

رنگ خورشید و به شب ها بزنیم

اما نه اینجا سراب غربته

سهمون یه کوله بار حسرته.

 

من امید دارم که سهم من کوله‌بار حسرت نباشه :)‌

  • ۳ نظر
  • ۱۳ اکتبر ۲۱ ، ۱۰:۳۷
  • مهسا -

سلاام!

دیدم که از پست قبلی که روزمره بود خیلی استقبال شد :))) گفتم بیشتر سعی کنم اینجوری بنویسم و راحت باشم یه کم :))

آخر هفته گذشته رفتم پیش صدف عزیزم تو بلژیک. خیلیییی لذت‌بخش بود دیدن خوابگاه دانشجویی خارجی شبیه جود آبوت اینا :دی اولین باری که عشق زندگی مستقل تو خارج پیدا کردم همین مدل خوابگاهای کارتون بابالنگ دراز بود اصلا. یه سری صحنه‌ها و نماهای خوابگاهاشونم به شدت برام یادآور ساختمان فیض خوابگاه چمران بود! یاد محبوب‌ترین ساختمونمون تو خوابگاه کارشناسی به خییییر...

با صدف تو این دو روز ۳ شهر رو گشتیم: گنت (محل تحصیل و زندگی خود صدف)، بروکسل و بروژ. آنتورپ رو هم دو سال پیش با پدر و مادرم دیده بودم. بروکسل تو بخش فرانسوی‌زبان بلژیکه و گنت و بروژ و آنتورپ تو بخش هلندی‌زبانش. هرچند اینقدر هلندیشون متفاوت بود که به گوش من اصلا آشنا نمیومد! :))) (خ‌هاشون غلظت و شدتش خیلییی کمتر از هلندی خود هلنده)

تفاوت اصلی بروکسل با دو شهر هلندی و خود هلند این بود که مردمش خیلی خوش‌تیپ‌تر بودن :))) قشنگ تاثیر فرهنگ فرانسوی‌ رو میشد دید. ولی شهرش هیچ زیبایی خاصی نداشت و من اصلا دوستش نداشتم. به عوض گنت و بروژ خیلی زیبا و متشخص و باهویت بودن. بروژ خیلی توریستی‌تر و افسانه‌ای تره ولی گنت قطعا برای زندگی مناسبتره. من هر دوی این شهرها رو خیلی دوست داشتم.

تو بروکسل تنها چیز جذابی که دیدیم موزه‌ی شکلات بود! :))) که البته بسیار لذت‌بخش بود همون. 

قشنگترین حس سفر رو هم اگر بخوام انتخاب کنم میگم اونجایی که شب وسط گنت و تو اون تاریکی نشستیم روی زمین و به نوای سازدهنی یه آقای خوش‌ذوق گوش سپردیم. 

یه مقادیر زیاااادی هم شکلات و ترافل از بلژیک گرفتم که خدا به داد افزایش وزنش برسه :))))))

 

ضمنا مدتی به خاطر درد زانوم از دویدن فاصله گرفتم که حالا کم‌کم دارم بهش برمیگردم ولی خب بدنم تو این دو-سه هفته ضعیف‌تر شده و مثل اون موقع نیستم. ولی خب برمیگردم بهش و دوباره قوی میشم ایشالا :)‌

 

+ بالاخره صاحب یک دوچرخه‌ی زیبای جاده‌ای شدم! اینقدر ذوق دارم واسش و واسه مسیرهایی که قراره باهاش برم که حد نداره. 

ماجرای خریدن دوچرخه هم واقعا عجیب بود. مدت زیادی فکر و تحقیق کردم. بعد با دوستم رفتیم دوچرخه‌فروشی‌ها رو گشتیم تا هم بتونم تست کنم هم حضوری بخریم. ولی متوجه شدیم که دوچرخه جاده‌ای موجود نیست و همه‌شون دوچرخه شهرین! و بهمون گفتن که میتونن سفارشمون رو برای تابستون سال بعد ثبت کنن!!!! گویا به خاطر کرونا هم تقاضای دوچرخه جاده رفته بالا و هم کارخونه‌ها به مشکل تولید برخوردن و الان کمبود دوچرخه جاده داریم :)) آنلاین هم که چک میکردم زودترین حالت میشد آخرای زمستون... تا اینکه خیلی شانسی متوجه شدم ۲ مدل پایینتر از دوچرخه‌ای که انتخاب کرده بودم برای خرید موجوده آنلاین و موجودیش هم فقط یکیه :)) دیگه خیلییی سریع خریدمش و الان صاحب یک عدد دوچرخه‌ی خیلی زیبای آبی هستم. قبلا که می‌شنیدم تعداد دوچرخه‌ها تو هلند بیشتر از تعداد آدماست درک نمیکردم که چطور ممکنه؟:)) هر آدم یه دوچرخه باید داشته باشه دیگه. الان میفهمم :)))) الان خودمم ۲ تا دوچرخه دارم. یه دونه دوچرخه شهری و یه دونه جاده‌ای.

حالا ایشالا زود یاد بگیرم و عادت کنم به ستینگ دوچرخه جدید و بتونم سفرهای هیجان‌انگیز برم و بیام گزارش بدم :))

 

 

  • ۳ نظر
  • ۰۷ سپتامبر ۲۱ ، ۱۴:۲۰
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی