هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۹ مطلب با موضوع «هلند» ثبت شده است

خب خب :))

بازم اومدم خاطره‌نویسی کنم برم. 

این چند روز هوا خیلیییییی سرد شده و حدود منفی ۵ اینطوراست. دیروز گفتیم کجا بریم که یخ نزنیم؟‌من گفتم بریم قطارسواری :)) راه افتادیم به سمت ماستریخت -از جنوبی‌ترین شهرهای هلند که نزدیک مرز بلژیک و آلمانه- که از اینجا با قطار ۲.۵-۳ ساعت راهه. منم که کلا عاشق قطارهای اروپایی‌ام. اینقدر که راحته و از پنجره میشه زیبایی تماشا کرد. 

بعد از حدود ۳ ساعت و گذشتن از کلی شهر و دو تا استان مختلف رسیدیم ماستریخت. حقیقتش اینکه ماستریخت اصلا شبیه شهرهای دیگه‌ی هلندی که من دیده بودم نبود و بیشتر شبیه شهرهایی بود که تو آلمان دیده بودم (با اینکه به مرز بلژیک نزدیکتره تا آلمان). شهرش رو خیلی پسندیدیم و خب واقعا متفاوت بود. 

ماستریخت از نظر تاریخی تاریخی و فرهنگی خیلی غنیه. تو دوره‌های مختلف تاریخی توسط فرهنگ‌ها و کشورهای مختلف اشغال شده بوده که ازشون آثار فرهنگی باقی مونده. مثل پروس‌ها، اتریشی‌ها و اسپانیایی‌ها. یه سری غار خیلی جذاب داره که ما البته نرفتیم دیروز. ولی می‌دونم جزء جاهاییه که توریست‌ها حتما ازش بازدید می‌کنند.

ما بیشتری به روح شهر توجه کردیم و البته دروازه‌ی شهر و کلیساهاش رو دیدیم و یه کتابفروشی خیلی جذاب که یه کلیسای بزرگ و باشکوه و قدیمی بوده که تبدیل به کتابفروشی شده. برای من خیلی جذابه این طرز استفاده‌شون از کلیساها. امتحانات هماهنگ بین مدارس،‌امتحانات بزرگ کالج‌ها، دفاع دکتری، کنسرت‌ها، ایونت‌های مختلف فرهنگی، و ... تو کلیساها برگزار میشه. اینم که از کتابفروشی:دی نمیتونم چیز مشابهی رو در مورد مسجد تصور کنم.

این کتابفروشیه رو من خیلییی دوست داشتم. 

 

به جز این یه کلیسای واقعی (منظورم کلیساییه که برای عبادت استفاده می‌شه و نه برای امور متفرقه) هم رفتیم که اسمش کلیسای «بانوی ما» بود و خیلی باشکوه و ترسناک بود. تاریک با سقف‌های بلند و نورهای ترسناک. 

 

کلیساهه خیلی هم شلوغ و پر تردد بود چون ماستریخت تو بخش کاتولیک هلند واقع شده که از قضا بر خلاف سمت‌های ما هنوز خیلی هم مذهبی و مقیدند. 

یه متن زیارتنامه/دعای زیبا هم داشت که من خیلی دوستش داشتم.

به جز اینا کمی در شهر قدم زدیم و در و دیوار تماشا کردیم که البته تو دمای منفی کار راحتی نبود. :))‌در نهایت هم دوباره ۳-۳.۵ ساعت قطار سواری داشتیم تا برسیم خونه. در مجموع سفر یک‌روزه‌ی جذاب و دوست‌داشتنی بود و خسته هم نشدیم اصلا. 

 

  • ۵ نظر
  • ۰۸ ژانویه ۲۴ ، ۱۷:۱۵
  • مهسا -

سلاااااااااااااام :)

چند روزی بود دلم می‌خواست یه پست خاطره‌طوری خیلییی روزمره بذارم ولی هی بیخیال میشدم تا یه جا بیام پست جمع و جور و شسته رفته بنویسم چون عادت خاطره‌نویسی از سرم افتاده. ولی خب وااااقعا دلم خاطره‌نویسی می‌خواست.

من این روزها قلبم توش پر از قاصدک و پروانه‌س چون که پدر و مادرم پیشمن و حضورشون آرامش رو به زندگیم آورده و فرصت نمی‌کنم افسرده باشم یا غصه بخورم و به یاس فلسفی دچار بشم. :))

هفته‌ی قبل از کریسمس یه سفر دو روزه رفتیم پاریس. هر اندازه که من از بدی این شهر بگم کم گفتم. جوری ازش بدم اومده که دوست ندارم بهش برگردم و من این رو در مورد هیچ شهر دیگری که تا الان تو اروپا دیدم نمی‌گم. شهر کثیف و بدبو و بی در و پیکر با مردمان بداخلاق و گنده‌دماغ و اختلاف طبقاتی وحشتناک.

همون اول اول که اومدیم سوار اتوبوس بشیم راننده درو باز نمی‌کرد چون مشغول بیدار کردن یه مرد مست بی‌خانمان بود که کف اتوبوس خوابیده بود. بعد از حدود ۶-۷ دقیقه موفق شد طرفو بیدار کنه و بیرونش کنه. بعد اتوبوسو تمیز کرد از دستشویی و استفراغش. بعد اجازه داد سوار بشیم. بعد سوار شدیم و جلومون یه پسر ایستاده بود با زیپ شلوار باز و حرکات زشت در کل طول مسیر. بعد رسیدیم به جایی که رزرو کرده بودم که انصافا جای زیبا و گوگولی و نازی بود. فرداش پاریس رو گشتیم و باز کلی بی‌خانمان زیر پل‌ها دیدیم و کلی گدا. شانزه‌لیزه هم رفتیم و اعصابمون بیشتر خرد شد. حقیقتش تصور من از شانزه‌لیزه یه خیابون زیبا شبیه چهارباغ اصفهان بود که حقیقتا رویایی و قشنگه. اما چیزی که دیدیم واقعا اورریتد بود! و خب دیدن اون همه مغازه‌ی مارکهای لاکچری در شهری که زیر پل‌هاش بی‌خانمان‌ها می‌خوابن و تو کل شهرش پر از گداست اصلا تصویر خوشایندی نبود. 

 

جذاب‌ترین بخشی که از این شهر دیدیم و واقعا لذت بردیم ازش گورستان مشهور پرلاشز بود که محل آرام گرفتن شخصیت‌های مهم زیادیه. مثلا مارسل پروست، اسکار وایلد، و صدالبته که صادق هدایت و غلامحسین ساعدی. حس جذابی داشت ملاقاتشون. 

فقط اونجا ما یه حجم زیادی از انواع نون و شیرینی رو تست کردیم :))) بعضی نوناشون فوق العاده خوشمزه بودند و بعضی از نون‌هاشون جوری بد بودن که نتونستیم بخوریم و گذاشتیم برای پرنده‌ها. اصلا حد وسط نداشتن. 

شب یلدا هم پاریس بودیم ولی بعدا اومدیم قضاش رو تو خونه به جا آوردیم :))

 

شب یلدای زیبایی گذروندیم کنار هم و همراه با انار و هندونه و حافظ :دی 

 

شب سال نو هم خیلی جذاب بود. آمستردام که بودم می‌دونستم که برای آتیش بازی سال نو باید کجا جمع بشیم. یه بخشی از شهر نزدیک مرکز میشد میدون جنگ و اونجا می‌شد تمام آتش بازیهارو از نزدیک تماشا کرد. ولی در مورد لایدن هیچ اطلاعی نداشتم چون سال نوی پارسال ایران بودم. ما می‌دونستیم که مجوز آتش بازی از ساعت ۶ عصره تا ۲ شب ولی خب از چند روز قبلش شروع کرده بودن و به صورت پراکنده نورافشانی می‌کردند. تو هلند خرید و فروش مواد محترقه ممنوعه به استثنای ۳ روز منتهی به سال نو و استفاده شخصی ازشون هم ممنوعه به استثنای سال نو. یه سری از مواد محترقه‌ی پر سر و صدا هم کلا خرید و فروششون ممنوعه که اونارو میرن با ماشین از آلمان میخرن و میارن :))) در مجموعه هلندی‌ها امسال ۱۰۵ میلیون یورو خرج آتش‌بازیشون کردن!! براشون بسیار حیثیتیه :)) 

ما طرف‌های عصر با اتوبوس رفتیم تا مرکز شهر به این خیال که شاید جایی مردم رو ببینیم که تجمع کردند ولی خب هر چی به مرکز شهر نزدیکتر شدیم شهر بیشتر شبیه شهر ارواح شد :))‌در نتیجه برگشتیم خونه و گفتیم ویوی خونه مناسب‌تر از هر جای دیگریه احتمالا (با توجه به اینکه من طبقه ۹ ساختمون هستم و دور و برم ساختمون بلندی وجود نداره). واقعا هم همین شد! من چسبیده بودم عین گربه پشت شیشه و آتش بازی تماشا می‌کردم. از ساعت ۷ تا ۱۱ و نیم خیلی زیبا بود. ولی از حدودای ۱۱ نیم شب که به سال نو نزدیک شدیم همه چیز چنان پرشور بود که حتی نمیتونستم چایمو قورت بدم بدون ۳ تا جیغ از سر هیجان وسطش زدن :))‌ ساعت ۱۲ به اوج خودش رسید آتش‌بازی و ما هم مثل همسایه‌ها رفتیم روی پشت بوم. همسایه‌ها اونجا آهنگ گذاشته بودن و همراه با نوشیدنی‌هاشون اومده بودن برقصن و آتش بازی تماشا کنن. به قدری زیبا بود از اون بالا که نمی‌تونم توصیف کنم. با اینکه بار اولم نبود که آتش بازی سال نو رو می‌دیدم، دیدنش از این زاویه و کنار پدر و مادرم لذت وصف‌ناشدنی داشت. تا ساعت ۴ و نیم صبح آتش بازی و سر و صداها ادامه داشت. شاید پیش خودتون فکر کنین شبیه چهارشنبه سوری بوده صداها ولی باید بگم که نهههههههههه. تمام شهر دود بود و پر از صداهای وحشتناک که مثلشو من حتی تو چهارشنبه سوریهای تهران هم ندیده بودم. 

شاهدش هم این نمودار آلودگی هوا که برادرم برام فرستاد :))‌شاخص آلودگی رو تو روزهای مختلف ماه قبل می‌تونین ببینین و تفاوت شب سال نو با بقیه‌ی ماه رو! :))

من فقط دلم برای پرنده‌ها و حیوونایی که اینجا زندگی میکنن سوخته بود که باید این همه صدارو بشنون و وحشت کنن. کلی مطالعات پژوهشی روشون انجام شده و مثلا دیدن که یه سری پرنده‌ها که پرنده‌ی مهاجر نیستن از ترس این آتش‌بازی‌های سال نو تا ۵۰۰ کیلومتر بی‌وقفه پرواز کردند تا از آدم‌ها فاصله بگیرن و حس امنیت کنن. 

 

فردای سال نو شهر شبیه شهر ارواح بود دیگه. همه تا صبح تو پارتی بودند و صبحش یا خواب بودن یا هنگ اور. ما روز اول سال نو رو رفتیم شهر دلفت و یه شهر گوگولی و زیبا رو دیدیم که مشهوره به ظروف چینی آبیش که به اسم Delft Blue معروفن. تعداد آدم‌هایی که تو شهر بودند واقعا کم بود :))‌دلفت واقعا شهر کوچک و کم‌جمعیتیه ولی نه دیگه اینقدر! :))‌ قشنگ همه خواب بودند انگار. 

 

بقیه‌ی روزها جای خاصی نرفتیم و همین اطراف خونه پیاده‌روی می‌کنیم و بز و گوسفندهارو نوازش می‌کنیم :))‌ چون که هم این اطراف خیلی زیباست و هم کلی حیوون نزدیک خونه هست. اینم یه عکس زیبا از دیروز جهت زیباسازی و تلطیف محیط. :دی

 

علی ای حال، اگر کسی ۵ سال پیش بهم می‌گفت که یه روزی میاد که از سال نوی میلادی واقعا حس سال نو می‌گیرم قطعا باور نمی‌کردم. ولی امسال واقعا برای سال نو هیجان داشتم و واقعا تو دلم حس کردم که سال نو شد. سال نوتون مبارک و براتون بهترین‌ها رو میخوام از خدا. :) 

  • ۴ نظر
  • ۰۴ ژانویه ۲۴ ، ۱۲:۵۰
  • مهسا -

تحت تاثیر کارتون‌ها و فیلم‌های همیشگی تصورم این بود که سراسر جهان مسیحی یه بابانوئل دارن که کلاه قرمز می‌پوشه و با گوزن‌های قطبی از قطب میاد و روز ۲۵ دسامبر (کریسمس) هدیه میده به بچه‌ها. ولی نمی‌دونستم که این داستان چقدر اشکال مختلف داره در فرهنگ‌های مختلف. 

سنت نیکلاس یه اسقف یونانی (بخشی از یونان که امروزه تو ترکیه‌س) بوده تو قرن سوم میلادی. همه‌ی چیزهایی که درمورد این اسقف نوشته شده به ۲-۳ قرن بعد از مرگش برمی‌گرده و به همین خاطر خیلی‌هاش احتمالا با باورهای اسطوره‌ای و قهرمان‌ساز در هم آمیخته. تو یه سری منابع میگن هر شب ناشناس یه سکه طلا مینداخته تو خونه‌ی مرد فقیری که از سر فقر میخواسته سه دخترشو مجبور به روسپی‌گری کنه. تو یه سری منابع دیگه میگن یه دریای طوفانی رو آروم کرده و سه تا سرباز جوان رو از اعدام نجات داده. علی ای حال چیزی که ازش به جا مونده اینه که اسقف خوب و فداکاری بوده که پنهانی به فقرا کمک می‌کرده. قرن‌ها بعد همین تبدیل میشه به کاراکتر سینترکلاس (با سانتا کلاس=بابانوئل مشهور متفاوته) که به بچه‌ها هدیه میده. 

سمت راستی سینترکلاسه (به کلاه و عصا و ریشش دقت کنین)‌ و سمت چپی سانتاکلاس


سانتاکلاس برداشتیه از همین سینترکلاس که با تغییراتی همراه شده. تو کشورهای هلند، بلژیک، لوکزامبورگ، مجاستان، غرب آلمان و شمال فرانسه سانتاکلاس نداریم و سینترکلاس داریم (خیلی هم بهشون برمیخوره اگر اسمشو جابه‌حا بگین :)) چون اصالت سینترکلاس و قدمت تاریخیش خیلی بیشتره) و Saint Nicholas Day رو صبح روز ۶ دسامبر جشن می‌گیرن و شب ۵ دسامبر شبیه که هدیه‌هاشونو به هم میدن (نه ۲۵ دسامبر-کریسمس). ۵ دسامبر تاریخ درگذشت سینت نیکلاسه و ربطی به حضرت مسیح و تولد ایشون نداره. 

سینترکلاس هرسال نوامبر از اسپانیا با کشتی میاد. حالا چرا اسپانیا اگر که سینت نیکلاس یونانی-ترک بوده؟ چون که تو قرن ۱۱م میلادی بعد از اینکه ترکیه توسط مسلمانان فتح می‌شه تاجرای ایتالیایی بقایای جسد سنت نیکلاس رو با خودشون به ایتالیا میبرن و اونجا یه باسیلیکای مشهور ساخته میشه به اسم سنت نیکلاس. حالا ربط ایتالیا به اسپانیا چیه؟ اون بخش از ایتالیا در اون زمان تحت فرمان اسپانیا بوده و عملا اسپانیا محسوب میشده اگر چه امروز تو ایتالیا قرار داره. 

هر سال سینترکلاس با کشتی از اسپانیا راه میفته و تو نوامبر به هلند می‌رسه. هر سال ورودش به خشکی از یه شهر هلند اتفاق میفته که اون شهر که به این منظور انتخاب میشه بزرگترین جشن و فستیوال اون سال رو برگزار میکنن. مراسمش خیلی مراسم بزرگیه و به صورت زنده از تلویزیون ملی پخش میشه. بعد از اینکه وارد خشکی میشه سوار اسب میشه و شهرهای مختلف هلند رو با اسب طی میکنه. هر روزی که ورودش به یه شهر هلنده اون شهر فستیوال برگزار میکنه و شادترین روز ساله برای بچه‌های اون شهر.

سینترکلاس سوار بر اسب تو میدان دام آمستردام

 

حالا این داستان یه بخش خیلی مناقشه برانگیز هم داره. سینترکلاس همراه با یه سری همراه موسوم به Zwarte Piets میاد که با ورودشون به بچه‌ها pepernoten میدن که یه سری شکلات-کوکی کوچولوی گردن که به نظر من خیلی بدمزه‌ن :))))) اما Zwarte Piest چه کسانی هستن؟ ترجمه‌ی تحت اللفظیش میشه پیت سیاه. اینا یه شخصیتایی شبیه عمو فیروز مان. چهره‌شون رو سیاه میکنن و لب‌هاشون رو قرمز جگری و به عنوان کمکی‌های سینترکلاس عمل میکنن. از سال ۲۰۱۰ این مسئله تبدیل به یه مناقشه بزرگ تو هلند شده که این شخصیت‌ها باید تغییر کنن چون کاملا ریسیستی هستن و نشانگر برده بودن اونان. ولی خب یه سری هلندیهای قدیمی‌تر و سنتی‌تر در برابر پذیرشش مقاومت میکنن و میگن این بخشی از فرهنگ و سنت ماست و شما میخواهین تغییرش بدین. حالا شاید براتون جالب باشه که این «سنت» اولین بار تو سال ۱۸۵۰ توسط یه معلم هلندی تو کتابی که نوشته بازتاب داده شده و اثر قدیمی‌تری ازش نیست. یه جوری میگن سنت ما رو میخواین تغییر بدین تو گویی رسوم ۱۰۰۰ ساله‌س :)))‌

سینترکلاس همراه با پیت‌های سیاهش

 

بچه‌ها توی هلند از ۲ هفته مونده به Saint Nicholas Day کفش‌هاشونو هر شب میذارن دم در و صبح توش شکلات دریافت میکنن :) یه سری فروشگاه‌های زنجیره‌ای هم به بچه‌ها این امکانو میدن که کفش مقوایی درست کنن و بذارن تو قفسه‌های مخصوص تو فروشگاه و هر روز توسط فروشگاه بهشون هدیه داده میشه تو اون کفشا :)‌ خیلی رسم جذابیه. یعنی از ۲ هفته مونده به این روز هرشب یه چیز کوچیکی میگیرن. ولی هدیه‌ی بزرگ اصلی شب ۵ دسامبر داده میشه (نه روز کریسمس زیر درخت کریسمس). 

                                         

کفش‌های مقوایی توی فروشگاه‌ها 

 

به جز pepernoten یه چیز دیگری که روز سنت نیکلاس می‌خورن شکلات شکل حروف الفباست. به هرکس شکلات به شکل حرف اول اسمش داده میشه.

شیرینی‌های سنتی هلندی برای روز سینت نیکلاس- pepernoten و chocoladeletters

 

حالا یه نکته‌ی خلی جالبی که دیروز تازه متوجهش شدم اینه که درسته که هر سال سینترکلاس از اسپانیا میاد، ولی معنیش این نیست که توی اسپانیا هم جشن سینترکلاس دارن. تو اسپانیا اصلا این شخصیت وجود نداره و به جاش رسم متفاوتی دارن. تو اسپانیا روز ۶ ژانویه جشن رو به اسم روز Three Kings' Day (بهش Three Wise men's Day هم می‌گن) جشن می‌گیرن. طبق انجیل متیو سه تا پادشاه تو این روز رفتن به دیدن مسیح تازه متولدشده و براش هدیه بردن. به همین خاطر همه‌ی مسیحی‌ها این روز رو بزرگ می‌دارن ولی روز هدیه دادنشون نیست. اسپانیایی‌ها ولی همین روز رو تبدیل کردن به روزی که به هم هدیه می‌دن. یه نکته‌ی جانبی جالب هم اینکه معتقدن (اگرچه شواهد کافی براش نیست و تو انجیل هم ذکر نشده) این سه پادشاه پادشاهان اتیوپی، ایران و هند بودن. اگر خواستید در این مورد بیشتر بخونید Los Reyes Magos رو سرچ کنید.

جشن روز سه پادشاه- اسپانیا

 

القصه که ما اینقدر سریال و فیلم آمریکایی دیدیم که فکر میکنیم همه‌ی دنیای مسیحیت بابانوئل با کلاه بوقی قرمز دارن و با گوزن‌های قطبی میان و ۲۵ دسامبر به بچه‌ها هدیه میدن. در حالی که هر جای دنیا رسم و رسوم خودش رو داره و به نظرم همین تفاوت‌ها و تنوع عقاید و رسومه که جهان رو جای جذاب و زیبایی می‌کنه. اگر از رسوم کریسمسی کشورهای دیگه چیزی می‌دونین واسم بنویسین. :) 

 

  • ۶ نظر
  • ۰۵ دسامبر ۲۳ ، ۱۲:۵۷
  • مهسا -

جمعه اول می روز آزادی هلند بود از اشغال آلمان نازی. این روز هر سال جشن گرفته میشه ولی هر سال تعطیل رسمی نیست. فقط ۵ سال یک بار تعطیله! :| (البته مدارس و دانشگاه‌ها استثنا هستن. اونا هر سال تعطیلن.)

دوست صمیمیم ش. از قبل بهم گفته بود که شهرداری لاهه یه برنامه هرسال داره برای این روز که به ۵۰۰ نفر ناهار آزادی میده و یه سری برنامه بامزه دارن. دوست‌دختر هلندی همکار ایرانی دوستم هم جزء کمیته برگزاری این برنامه بود و دعوتمون کرده بود برای این مراسم. هر سال یه کمیته هستن که غذاهای این روز رو پیشنهاد میدن و از بینشون یه تعداد انتخاب میشه که یه گروه داوطلب آشپزی اون غذاها رو برای این روز بپزن و آماده کنن. این دوست هلندی مذکور کوکوسبزی رو پیشنهاد کرده بود و انتخاب شده بود! (غذاها باید وجترین می‌بودن).

القصه که قرار بود که در کنار چند تا غذای دیگه کوکوسبزی هم پخته بشه برای اون روز. 

برنامه قرار بود در فضای باز برگزار بشه. ولی به خاطر هوای بارونی دقیقه نود برنامه عوض شد و به داخل کلیسای بزرگ لاهه منتقل شد. وارد کلیسا که شدیم، از هیجان جیغ زدیم! انگار که وارد سالن غذاخوری هاگوارزتر شده باشیم. میزهای دراز و بلند ناهار زیر سقف بلند کلیسا و ساختمون هیجان‌انگیزش حسابی یادآور هری‌پاتر بودن. 

برنامه به زبان هلندی بود و من داشتم تلاش می‌کردم با هلندی دست و پاشکسته‌ی خودم با آدما حرف بزنم و به روی خودم نیارم که چقدر برام سخته :))

غذای اصلی برنامه سوپ ذرت اندونزیایی بود که یکی از آشپزهای مشهور هلندی پخته بود و نظارت کرده بود بر پختش توسط بقیه آشپزها. خیلی خیلی سوپ خوشمزه‌ای بود. به جز اون کاسه سوپی که بهمون دادن، به هرکسی همون سوپ رو به شکل کنسروشده هم دادن برای بعد. 

بعد دیگه مراسم رقص و آواز با محوریت موضوع سوپ و غذا و آزادی هم داشتن که خیلی بامزه بود. :))

یه جا از برنامه اعضای کمیته که غذاهای مختلف رو پیشنهاد کرده بودن توضیح میدادن درمورد اصل و ریشه‌ی اون غذا و علت انتخابش. وقتی نوبت کوکوسبزی ما رسید، دوست هلندی مذکور درمورد آزادی حرف زد و جنبش زن زندگی آزادی ایران. از شهدای جنبش ایران گفت و از مفهوم آزادی که ما داریم براش می‌جنگیم. فکر کردن به مفهوم آزادی خیلی برام بار احساسای عمیقی داشت در اون لحظات.  همه خیلی اشک اشکی شدن و برگشتن مارو با تحسین نگاه کردن. حالا راستش اون لحظه که همه برگشتن ما چند تا ایرانی رو نگاه کردن با لبخند، من حس کردم لحظه‌ی اعلام امتیاز گروه‌هاست تو هاگوارتز و ما ماکزیمم امتیاز رو گرفتیم که اینجوری همه دارن نگاهمون می‌کنن =))

 

خانوم پیر کنار دستیم برگشت بهم گفت: میشه دستور کوکوسبزی رو برام بفرستی؟ ایمیلش رو داد و براش رسپی فرستادم. هیچوقت فکر نمی‌کردم اینطوری ساده‌ترین غذاهامون رو صادر کنیم. :دی

حالا نکته‌ی جالب درمورد این طبخ کوکوسبزیشون این بود که چون زرشک پیدا نمیشه و گردو گرونه، زرشک رو با سماق (!!) جایگزین کرده بودن و گردو رو با بادوم!! من اولش که شنیدم اینجوری بودم که یعنی چیییییییی! چرا غذامونو خراب میکنین!؟ ولی راستش مزه‌ش با بادوم خیلی خوشمزه‌تر از گردو بود حتی. و ترشی سماق هم کاملا جای خالی زرشک رو جبران کرده بود. خلاصه که ذهنمونو باز بذاریم به روی تغییرات غذاها و شبیه ایتالیایی‌ها نباشیم که روی غذاهاشون در حد شرف خودشون تعصب و غیرت دارن و با کوچترین تغییری که توی یکی از غذاهاشون به وجود بیاری می‌خوان کله‌تو بکنن. :)) 

چیزی که برام خیلی جذاب بود این بود که باورم نمی‌شد آدما دارن داخل ساختمون کلیسای بزرگ و قدیمی شهر می‌رقصن اونجوری =)) یعنی قشنگ طرز برخوردشون با کلیسا مثل هر ساختمان رندوم دیگریه. تصور کنین توی مسجد چنین برنامه‌ای باشه مثلا =)) حتی تصورشم ممکن نیست برام.

 

کلا تجربه‌ی جذابی بود و بسیار خوش گذشت. :)  

 

متاسفانه صندوق بیان کار نمیکنه الان که عکس رو داخل وبلاگ بارگذاری کنم. ولی از اینجا میتونین یه سری عکس ببینین: 

۱. کلیسا-۱  

۲. کلیسا-۲

۳. سوپ ذرت اندونزیایی

۴. غذا-۱

۵. غذا-۲

۶. کنسرو سوپ

۷. لیست غذاها

  • مهسا -

به نظر می‌رسه من کلا ریشه دووندن و یه جا موندن رو بلد نیستم. :))

تو ۱۸ سالگی از اصفهان رفتم تهران و هفت سال موندم و ۳ خوابگاه متفاوت رو تجربه کردم (چمران-وصال-سارا). بعد در ۲۵ سالگی به آمستردام اومدم و در ۳ سال و نیم تو ۴ تا خونه‌ی متفاوت زندگی کردم. :)) و حالا در آستانه‌ی ۲۹ سالگی از آمستردام به لایدن اومدم تا خونه‌ی پنجمم در هلند رو در یه شهر متفاوت تجربه کنم.

لایدن شهر دوست‌داشتنی منه. مرکز شهرش شبیه fairy taleهاست. خیلی شبیه آمستردامه ولی چون کوچولوئه و توریستی نیست، تمیزتره و وایب محلی‌تری داره. فقط شهرش یه مقدار زیادی سفیده. :)‌ الان همه‌ی همسایه‌هام هلندین فکر کنم :)))

لایدن شهر فرهنگیه و قدیمی‌ترین دانشگاه هلند اونجاست که به خاطر علوم انسانی و علوم پایه‌ش معروفه. اون بخش علوم انسانیش باعث شده شهر فرهنگی بشه که یه کم برای هلند عجیبه. :)))))) واقعا کشور فرهنگی نیست از نظر من. :)) هرچند که نقاشای مشهور قدیمی داشته و به هرحال موزه‌های نقاشی زیادی داره که یه کم فرهنگیش میکنن. :))

شاید بپرسین چرا خونه‌مو عوض کردم دوباره؟ که واقعا سوال خوبیه. :)) چون صاحبخونه‌م قراردادش رو تمدید نکرد. اینجا اینطوریه که فقط یک بار میشه قرارداد موقت با مهلت معین (۶ماه تا ۲ سال) بست و بار بعد که تمدید بشه، قرارداد بدون محدودیت میشه. اینطوری مستاجر حق و حقوق زیاااادی پیدا می‌کنه و دیگه صاحبخونه قدرت بلند کردنشو نداره به این راحتیا. :)) صاحبخونه‌ی منم به همین خاطر تمایل به تمدید قرارداد نداشت. اولش که قرار شد دنبال خونه بگردم خیلی خیلی خیلی استرس داشتم. چون واقعا کار سخت و پردردسر و وقت‌گیریه. بعد که شروع کردم به گشتن قیمت‌ها باعث شد شوکه بشم. این وضعیت اقتصادی بعد از کرونا به همراه جنگ شرایط اقتصادی اینجا رو بسیار سخت کرده. تورم زیاد شده،‌قیمت انرژی بی‌رویه رفته بالا، تمام اقلام ضروری زندگی گرون شدن و بعضی چیزا نایاب یا سخت‌یاب شدن (مثل روغن و آرد). قیمت خونه هم به طرز ناراحت‌کننده‌ای بالا رفته. خلاصه که درمرحله‌ی جستجو متوجه شدم که با پولی که سال قبل یه استودیو اجاره کردم فقط می‌تونم یه اتاق ۱۸-۱۹ متری اجاره کنم تو یه خونه مشترک با چندین نفر دیگه. من تقریبا ۲۹ سالمه (چقدر دوست ندارم سن جدیدمو :))) ) و دیگه واقعا نیاز به زندگی مستقل خودم دارم و حوصله‌ی زندگی با چند نفر غریبه رو ندارم. در نتیجه تصمیم گرفتم با توجه به شرایط کاریم که ریموت و آنلاینه و همیشه تو خونه کار می‌کنم، آپشن شهرهای دیگه رو هم در نظر بگیرم. این شد که لایدن -که شهر موردعلاقه‌مه از همون ماه‌های اول هلند اومدن- شد یکی از گزینه‌ها و به صورت اتفاقی خونه ی خیلی خوبی توش پیدا کردم که هم بزرگه هم قشنگه هم قیمتش خیلی مناسب بود. 

اگر می‌خواید بهتون یه تخمینی بدم از افزایش اجاره‌ها در آمستردام، اینطوری بگم که استودیوی ۳۰ متری که پارسال اجاره کردم ۹۰۰ یورو -و گرون بود همون موقع هم- الان شده ۱۲۵۰ یورو‍!!!! یعنی در یک سال ۳۵۰ یورو افزایش قیمت داشته. این وضعیت اجاره‌هاست... و تازه در نظر بگیرید که از بس کوچیک بود این استودیو و من دیگه زندگی مینیمال دانشجویی ندارم و کلی وسیله دارم واسه خودم، و هیچ فضای انباری‌طوری نداشت دائم نفسم می‌گرفت توی خونه... و واقعا به جای بزرگتری احتیاج داشتم.

خداروشکر شرایط کاریم این اجازه رو می‌داد که برم سراغ شهرهای اطراف که اجاره‌ها توشون پایین‌تره و می‌شه خونه‌ی بزرگتر اجاره کرد. خدا کنه بار بعدی که اسباب‌کشی می‌کنم، به خونه ی خودم باشه. اسباب‌کشی واقعا سخته و دیگه دلم نمی‌خواد حالا حالاها مجبور به انجامش باشم...

دیروز به خونه‌ی جدید اومدم و دیشب اولین شبم رو توش گذروندم. اولش یه کم وهمم گرفته بود :))))) چون که تنهام تو یه خونه‌ی نسبتا بزرگ. در مقیاس‌های ایران بزرگ نه،‌ولی در مقیاس‌های اینجا که تا حالا تو استودیهای ۲۴-۲۷-۳۰ متری زندگی کردم بزرگه :))) (۶۸ متره). واسه همین یه کم تنهایی تو خونه وهمم گرفته بود :)) ولی خب بعدش اکی شدم :دی 

صبح که برای نماز بیدار شدم از پنجره‌های بزززررگ و وسیع اتاق خواب چشمم افتاد به صحنه‌ی آسمون و واقعا حس خوبی پیدا کردم. خدا کنه که حس اون لحظه‌م برکت روزهای زندگیم بشه توی این خونه‌ی جدید که خیلی خیلی دوسش دارم. 

 

  • مهسا -

هی دلم می‌خواد در مورد زبان بنویسم. :)) چون که واقعا هیجان دیگری در زندگیم نیست.

دیروز ارائه‌مو دادم. اولین ارائه‌ی به زبان هلندی! واقعا هیجان‌انگیز بود. ۵ دیقه در مورد اصفهان حرف زدم و جاهای مختلفش رو معرفی کردم. اینقدر چشم‌قلبی شده بودن که گفتن لطفا به اسلایدهات -که بیشترش عکس بود- توضیبحات اضافه کن و برامون بفرست. واقعا لذت بردم. رسالتم رو در معرفی زیبایی‌های اصفهان به انجام رسوندم. :)) و خب راستش باورم نمیشه ۵ دیقه بدون غلط و بدون تپق هلندی حرف زدم در مورد یک موضوع مشخص. 

داشتم فکر می‌کردم چقدر باورم نمیشه پیشرفتمو که یهو معلممون گفت سوالات امتحان میان‌ترم رو برامون ایمیل می‌کنه که تو خونه انجام بدیم. و یهو متوجه شدم که بله! نصف این ترمم گذشته و احساس پیشرفت کردنم اصلا غلط یا عجیب نیست. حالا می‌تونم در مورد شغل و اپلای شغلی و همینطور سفر حرف بزنم یا بنویسم. از اینکه بخش‌بندی‌های کتاب موضوعیه خوشم میاد. کتاب خیلی خیلی سنگینیه و واقعا وقت گذاشتن میخواد و من حس میکنم که اون قدری که باید وقت نمی‌ذارم ودر مقایسه با دو تا دختر دیگه تو کلاس که دانشجوی علوم سیاسین و به زبان هلندیه کلاسای درسیشون ضعیف‌ترم خیلی. ولی خب من چی کار کنم که کلا محیطم هلندی نیست؟ همکارام همه انگلیسی صحبت میکنن و کلا هیچکدوم هلندی نیستن. از خونه هم که بیرون نمیرم زیاد و همه‌ش خونه‌م. همین تمرینات لیسنینگم هم مربوط به گوش دادن مداوم اخبار و سریال دیدنه. نمی‌دونم دیگه چه کار دیگری می‌تونم بکنم در این راستا. امیدوارم از پس نمره‌ی قبولی این ترم بربیام. :))‌

 

  • ۳ نظر
  • ۰۸ فوریه ۲۲ ، ۰۸:۴۹
  • مهسا -

این ترم کلاس زبان همه چیز جدی‌تر شده. دیگه کلا باید هلندی صحبت کنیم سر کلاس و معانی کلمات هلندی رو به هلندی توضیح بدیم. سر کلاس پرزنتیشن بدیم و ... . ترم خیلی سنگینیه و بعضی وقت‌ها سر کلاس اشکم درمیاد. :)) چون می‌خوام معنی یه کلمه رو با هلندی دست و پاشکسته توضیح بدم و نمی‌تونم. یا یه دفعه موقع ساختن جملات پیچیده‌ی شرطی نوع دوم ساده‌ترین نکات گرامری اول ترم گذشته رو از یاد می‌برم و اشتباهات احمقانه می‌کنم. ولی با تمام این‌ها این ترم رو دوست دارم چون خیلی جدی و سخته. :)) جلسه‌ی پیش سر کلاس داشتیم در مورد سفرهامون صحبت می‌کردیم. معلممون در مورد سوئد پرسید و اینکه آیا به سوئد سفر کردیم یا نه و اگر رفتیم چه برداشت و ایمپرشنی نسبت بهش داشتیم. بعد همینطور که داشتیم صحبت می‌کردیم و خاطره تعریف می‌کردیم من یهو وسط اون همه خندیدن شوکه شدم. شوکه شدم از اینکه خب کی اینقدر پیشرفت کردم که بتونم یه خاطره رو با جملات متوالی و به هم‌پیوسته و نه یه سری جمله ساده‌ی ۳-۴ کلمه‌ای تعریف کنم و همه هم بفهمن؟ اون لحظه‌ی درک اینکه واو!‌چقدر پیشرفت کردم! خیلی شیرین بود و دوست‌داشتنی. 

حالا که داره دونسته‌هام از قالب ریدینگ و لیسنینگ خارج می‌شه و مجبور می‌شم صحبت کنم، حس خوب یاد گرفتن رو تجربه می‌کنم. 

از آنجا که کار من آنلاینه، مدت‌هاست هیچ آدم جدیدی نشناخته‌م و دوست جدیدی پیدا نکردم. از این آدم جدید نشناختن خسته شده بودم و همچنین برای زبان نیاز به پارتنر اسپیکینگ داشتم. رفتم و توی اپلیکیشن tandem ثبت‌نام کردم و چند تا دوست پیدا کردم که کمکم کنن. :) اونا می‌خوان فارسی تمرین کنن و من هلندی. و ما به هم کمک می‌کنیم. یکیشون یه خانم هلندیه که ۵ سال با یه پسر ایرانی دوست بوده و ۲ هفته دیگه دارن ازدواج می‌کنن. این خانم خیلی خلی خوب فارسی رو یاد گرفته و خیلی قشنگ اینفرمال صحبت می‌کنه و فرمال می‌نویسه. بهش گفتم چطوری یاد گرفتی اینقدر خوب؟! گفت که با پادکست و فیلم و حرف زدن زیاد با دوستان و فامیل‌های نامزدش. واقعا برام هیجان‌انگیز بود این حد از میل و ذوقش به یاد گرفتن زبان نامزدش. یکیشون یه پسر ۲۲ ساله‌س که واقعا نمی‌دونم چرا داره فارسی یاد می‌گیره. :)) ولی خب خوب تمرین می‌کنه و به من هم خیلی کمک می‌کنه. قراره پرزنتیشن کلاسم رو هم قبلش باهاش تمرین کنم و بهم کمک کنه که اصلاح کنم جملاتم رو. پرزنتیشنمون قراره یه صحبت ۱ دیقه‌ای در مورد یه شهر در جهان باشه که من دوست دارم در مورد اصفهان توضیح بدم. 

این که بشه آدم با اپلیکیشنا ارتباط برقرار کنه و اینا رو جرئتشو رعنا به من داده که با یه اپلکیشن هم‌سفر و مهمان دوچرخه‌سواری جاده‌ای پیدا می‌کنه. :) تصمیم گرفتم جسورتر باشم و بیشتر به آدمای جدید فضا بدم تا بدون اینکه بهم آسیبی بزنن باهاشون صحبت کنم. واقعا تشنه‌ی شنیدن قصه‌های جدید و شناختن آدم‌های جدیدم و کرونا، قرنطینه و کار از خانه به کلی جلوی این رو گرفته. 

 

 

امروز اینجا کد زرد اعلام شده و طوفان شدیده. همینطور که نشستم پشت کامپیوترم صداهای وحشتناک میاد از بیرون. و این در حالیه که من باید حتما پاشم برم تا داروخونه و قطره ی چشمم رو بگیرم. :)) تازه همین الانش هم دو روز دیر شده چون جمعه اسیستنت دکتر نسخه‌مو فرستاد برای داروخانه و گفت تا آخر روز می‌رسه فردا می‌تونی بری بگیری و من چک نکرده بودم که آخر هفته این داروخانه‌ی نزدیک من (که نسخه‌م براش ارسال شده) بسته‌س. حالا چشمم ملتهبه و واقعا باید هرطور که هست برم و قطره رو بگیرم. فقط نمی‌دونم دقیقا چطوری باید نو این طوفان برم. :))) 

 

پ.ن: دارم از روزمره‌نویسی به عنوان راهی استفاده می‌کنم برای برگشتن به زندگی نرمال و روتین خودم. دارم خیلی اذیت می‌شم از این جداافتادگی.  

  • ۶ نظر
  • ۳۱ ژانویه ۲۲ ، ۰۹:۱۳
  • مهسا -

دیروز خیلی هیجان‌انگیز بود چون که ۷۰ کیلومتر دوچرخه‌سواری کردم. :دی

مقدمه‌ی خوبی بود برای رسیدن به هدفم که سفرهای دوچرخه‌ای چند روزه و بین کشوریه. ولی خب خیلی هم سخت بود. :))‌ من بعد از ۳۵ کیلومتر دیگه واقعا واقعا واقعا خسته بودم و هر ۵ کیلومتر می‌ایستادم تا چند قلپ آب بخورم، با یه خرما انرژی بگیرم و بعد مسیر رو ادامه بدم. یه جا هم رفتم توی یه شهر کوچیک که هممممه جاش بسته بود و به زحمت یه کافه‌ی دوست‌داشتنی پیدا کردم و ۲۰ دیقه‌ای استراحت کردم و با قهوه دوپینگ کردم برای ادامه‌ی مسیر. :))

 

ولی خب واقعا حس فوق‌العاده‌ای بود. 

وقتی فکر می‌کنم به ۳ سال پیش که روزهای اول با دوچرخه‌ی معمولی شهری هم به سختی دوچرخه‌سواری می‌کردم و گاهی از دوچرخه‌سواری تو باد و بارون به گریه می‌افتادم و با الان مقایسه‌ش می‌کنم که ۳۰ کیلومتر از این ۷۰ کیلومتر رو در جهت مخالف باد شدید داشتم میومدم (به دوچرخه‌سواری خلاف باد میگن Dutch Mountains چون که کوه ندارن ولی غلبه به باد به اندازه‌ی غلبه بر جاذبه‌ی زمین انرژی‌بره) هیجان‌زده‌تر میشم حتی. انجام کارهایی که در ظاهر بیش از حد توانمه بهم انرژی مضاعفی میده. یه جوری که انگار میفهمم که بیش از حد تصور خودم «می‌تونم». همین حس رو موقع دویدن‌‌های طولانی‌تر از ۴.۵ کیلومتر تجربه میکنم. ۴.۵ کیلومتر جاییه که حس میکنم دیگه بیشتر از این نمیتونم. ولی یهو به خودم میام و میبینم که تونستم. که رفتم بالاتر... . و این یه سرخوشی بی‌حدی بهم میده که اعتیادآوره.

زندگی با من سر صلح نداره (نمی‌دونم با بقیه داره یا نه) ولی خب تو همین جنگ بی‌وقفه هم تلاش می‌کنم چیزهایی یاد بگیرم. آدم‌ها فکر می‌کنن من خوشحالم یا زندگی راحتی داشته‌ام و دارم. چون بروز نمیدم بلاهایی رو که به سرم میاد. چون فالوئرهای اینستاگرامم آدم‌های نزدیکی نیستن که علاقه داشته باشم در جریان زندگیم باشن. :)) همین هم باعث میشه که گاهی کنایه‌های پرنیشی بهم بزنن. چیزی تو مایه‌های «آهای دختره‌ی خوش‌گذرون». با اینکه یاد گرفته‌ام که به این حرفها گوش ندم، دروغ گفتم اگر بگم دردناک نیستن. 

 

وقتی آدم اونا همه ساعت روی دوچرخه‌س وقت داره به چیزهای زیادی فکر کنه. چیزهایی عجیب و جالب و شاید گاهی دردناک. دیروز داشتم فکر می‌کردم به اینکه عجیب‌ترین چیزی که تو زندگی بهش فکر کردم و بعدش دیگه آدم قبلی نشدم -در نوجوانی- این بود که همه‌ی آدم‌ها یه «من» دارن. یعنی فقط من نیستم که میشینم با خودم در مورد خودم فکر میکنم و همه چیز رو در نسبت با خودم می‌بینم. کشف اینکه همه یه «خود» دارن برای خودشون و یه دنیای درونی و «من» برای خودشونم باعث شده بود چند روزی در حال تعجب و شگفتی بگذرونم. کشف سنگینی بود برای نوجوانیم. دیروز داشتم کتاب صوتی «گاه ناچیزی مرگ» رو گوش می‌دادم و همزمانش به این چیزهای عجیب و کشف‌های غریبی که در عین سادگی زندگیم رو خیلی عوض کردن فکر می‌کردم. 

 

به تعداد موهای روی سرم بهم گفته شده که آدم عجیبی هستم و به چیزهای عجیبی فکر می‌کنم. چند نفری بوده‌اند که وقتی به گوشه‌ای از دنیای درونی من پی بردند اینقدر ترسیدند که ازم فاصله گرفتند. فکر می‌کنم یه جایی و یه نقطه‌ای از زندگی بود که تصمیم گرفتم دیگه درمورد دنیای درونیم حرفی نزنم. که مکالمات رو بیارم در حد صحبت از آب و هوا، تقریحات، درس و کار و یا نهایتا خاطرات سطحی خانوادگی یا دوستانه بی تحلیل شخصی پشتش. همین هم شد که من بیشتر درون خودم زندگی می‌کنم تا در دنیای بیرون. روزهایی که بولی می‌شدم تو مدرسه رو همینجور تحمل می‌کردم. توی ذهن خودم اون مدرسه هاگوارتز بود و من یه گریفندوری بودم که مورد نفرت اسلایترینی‌ها بود و این بولی شدن‌ها به خاطر همین بود که من متعلق به گروه قهرمان‌تر و شجاع‌تر بودم. تو دنیای ذهنی خودم من یک جادوگر بچه بودم و اون مدرسه هاگوارتز و اینجوری بود که تحمل بولی‌شدن‌ها آسون می‌شد.

چرا این‌هارو نوشتم؟ چون دیروز وقت داشتم به تمام این‌ها فکر کنم. و یک دور دیگر مرور کنم که چندین بار بهم گفته شده آدم عجیب و من سکوت کرده‌ام. و ساکت و گوشه‌گیر و خسته‌کننده بودن رو به عجیب بودن ترجیح داده‌ام. 

 

                                    

 

  • ۵ نظر
  • ۱۵ نوامبر ۲۱ ، ۱۴:۰۶
  • مهسا -

شد ۳ سال. 

۳ ساله که من اینجام. هربار کسی ازم می‌پرسه از مهاجرت راضی‌ای؟ اگر برگردی عقب همین تصمیمو میگیری؟ و میدونین؟ خیلی خوشحالم که بعد از تمام بلاهایی که به سرم اومده هنوز جوابم قاطعانه «بله»س. فکر می‌کنم جسورانه‌ترین و درست‌ترین و بهترین تصمیمی که تو زندگیم گرفتم مهاجرت بود. تصمیمی که اصلا آسون نبود چون بر خلاف خیلی از دوستانم که تمام خواهران و برادران بزرگترشون پیشتر مهاجرت کرده بودند و اگر تصمیم میگرفتن تو ایران بمونن باید توضیح ارایه میدادند و نه برعکسش، من اولین خانواده‌مون بودم. بچه سوم،‌ دختر دوم ولی اولین کسی که از ایران خارج شد برای زندگی. اولین زیاد دارم البته. مثلا درسته که خواهرم پیش از من برای طرحش رفت یه شهر دیگه ولی اون ۲۵ سالش بود و ارشدش رو گرفته بود. یا درسته که برادرم هم خوابگاهی شده بود لوی اون هم ۲۲ سالش بود و برای ارشد رفته بود. من تو ۱۸ سالگی پاشدم رفتم تهران. و بعد تو ۲۵ سالگی از ایران کندم و اومدم بیرون. تصمیمات ساده‌ای نبودن و راهی که انتخاب کردم راه بدیهی و همواری نبود. خیلی خوشحالم که بعد از ۳ سال اینقدر خوشحالم از این تصمیم.

هفته پیش رفتم فرودگاه به استقبال صمیمیترین دوست دوران کارشناسیم. ۳ سال بعد از من اومد،‌ولی اومد :) و چی از این بهتر؟ ۱۰ ساله دوستیم با هم. آدم باید خیلی خوشبخت باشه که دوست ده ساله‌ش پاشه بیاد همون کشوری که اون هست. گیریم که یه شهر دیگه باشه. چه اهمیتی داره وقتی سر تا ته این کشور ۳ ساعت راهه؟:))))

 

تغییر فصل به شدت روی مود من اثر گذاشته و اغلب روزها به این فکر میکنم که آیا ممکنه روزی دوباره خوشحال باشم؟ یا ناگهان به خودم میگم خدایا! من چقدر غمگینم. انگاری هنوز باورم نشده این زندگی منه و همینه که هست :)‌ سختمه هنوزم. ممنون میشم اگر بهم نگین باید خوشحال باشم  یا هرچی. راستش واسه نشنیدن همین سخنرانیهای انگیزشیه که سعی میکنم نذارم کسی بفهمه که در چه حالم. ولی دیگه وبلاگم جای امنمه. دلم میخواد اینجا واقعی باشم... خسته شدم از واقعی نبودن و با نقاب راه رفتن و معاشرت کردن.

 

پیشنهاد کتاب و سریال هم بدم و برم. 

کتاب: اعتقاد بدون تعصب. به نظرم خیلی خیلی کتاب خوبی بود. با مثال‌های عالی و سوالات و دوراهی‌های فوق العاده ملموس. 

سریال: Scenes from a Marriage  یه مینی‌سریال ۵ قسمتی روانشناسانه‌ی دیالوگ‌محوره بین یه زن و شوهر در طول چندین سال مختلف. دروغ چرا؟ آخر مینی سریال واقعا ترسیدم و حس کردم به هیچکس نمیتونم اعتماد کنم چون که همه عوض میشن. زندگی چقدر ترسناکه. 

  • ۸ نظر
  • ۰۱ نوامبر ۲۱ ، ۱۱:۱۲
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی