هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۱۸ مطلب با موضوع «کتاب و پادکست» ثبت شده است

در دنباله‌ی مطالعات دینی و دقیق‌تر شدنم در افکار گروه‌های مختلف اسلامی مثل اهل تسنن و گروه‌های محافظه‌کارتر و بنیادگراتر مثل سلفی‌ها، استادم این کتاب را به من معرفی کرد تا خیلی مختصر در مورد مکاتب مختلف کلامی و تاثیراتشان در زندگی جوامع اسلامی در طول تاریخ بخوانم تا متوجه ایرادات بسیار جدی موجود در اسلام اهل تسنن بشوم (با این پیش‌فرض که به قدر کافی به ایرادات اسلام شیعی آگاه هستیم). 

در مجموع: کتاب خوبی بود و ارزش خواندن داشت.

 

Disclaimer: هرآنچه می‌نویسم برداشت و فهم من است از خوانده‌هایم و با توجه به نداشتن آشنایی آکادمیک با علم کلام ممکن است چیزهایی را به کلی اشتباه متوجه شده باشم. 

 

در مورد نویسنده:

مصطفی اکیول نویسنده و ژورنالیست اهل ترکیه است که بیشتر نوشته‌هایش حول اسلام می‌چرخد. دغدغه‌‌ی وی سازگار کردن دین با جامعه‌ی مدرن امروزیست طوری که بدون کنار گذاشتن کلیت دین بشود در جوامع مدرن با ارزش‌های مدرن زندگی کرد. همین دغدغه و فکر کوتاه هزاران سوال و مسئله ایجاد می‌کند در ذهن آدم‌های متدین و همینطور آدم‌های بی‌دین و لائیک: چه نیازی به سازگار کردن دین با دنیای مدرن هست؟ مگر نه اینکه دنیا باید با دین و قانون خدایی سازگار شود (دیدگاه متدینین)؟ چرا به جای کنار گذاشتن چیزی که منقضی شده، به زور می‌خواهید آن را به‌روزرسانی کنید (دیدگاه لائیک)؟

از نظر من هر دوی این سوال‌ها به جای خود معتبر و صحیح و قابل پرسیدن هستند. من کلیت کتاب مصطفی اکیول را به خاطر گذر تاریخی با زبان ساده روی مکاتب مختلف کلامی (اشعری-معتزله-ماتوریدی- (بدون نام بردن اثری که دیدگاه سنی‌های سلفیست)- و صحبت کردن از آثار آن‌ها روی جامعه دوست داشتم. ولی با نتیجه‌گیری‌های او در مورد فردی کردن دین و از بین بردن مفهوم «امت اسلامی» موافق نیستم. از نظر من هر دو سوال ذکر شده قابل پرسش است. اگر من یک فرد لائیک باشم از او خواهم پرسید: چرا به جای فردی کردن دین، آن را کنار نمی‌گذاری؟ و اگر متدین باشم می‌پرسم:‌ چرا به جای تطبیق جامعه‌ی منحط با دستور خدا، دستور خدا را تغییر می‌دهی؟ 

من سال‌ها این وسط ایستادن را درک کرده‌ام. و شاید نوشتن از آن بسیار منافقانه باشد وقتی خودم جزء همین وسط ایستاده‌ها هستم. ولی جهت‌گیری شخصی من با جهت‌گیری آکادمیک کسی که می‌خواهد برای دنیا نسخه بپیچد متفاوت است.

 

 

نویسنده کتاب را با ذکر واقعه‌ای که در سخنرانی آکادمیکی در مالزی برایش رخ داده شروع می‌کند. جایی که پلیس امر به معروف و نهی از منکر دستگیرش می‌کند برای قرائت آیه‌ای از قرآن: لا اکراه فی الدین. از اینجا رفته به سراغ اینکه این همه بی‌طاقتی در دنیای اسلام از کجا می‌آید؟ آیا در نفس دین حضرت محمد (ص) این همه عدم تحمل وجود داشته یا تاریخ اسلام ما را به اینجا رسانده که خواندن آیه‌ای از متن قرآن هم قابل تحمل نباشد؟

می‌رود به سراغ تاریخ و دوره‌های خاصی از حکمرانی سیاستمداران سلسله‌های مختلف مثل امویان و عباسیان و گونه‌ای که نوع خاصی از مکتب کلامی و فلسفی را ساکت کرده‌اند تا به اهداف سیاسی مشخصی برسند. مروری می‌کند بر تفاوت‌های ۴ مکتب اصلی فقه در تسنن:‌ حنبلی- شافعی- مالکی- حنفی. حنبلی بی‌تحمل‌ترین و خشک‌ترین خط فقهی را دنبال می‌کند و بعدها عبدالوهاب معروف و ابن تیمیه که ما پیروان آن‌ها را به وهابی می‌شناسیم (ولی خودشان هرگز چنین اسمی به خودشان نمی‌دهند) از این مکتب فقهی به دیدگاه‌های بسیار لیترال و خشکی از قرآن رسیده‌اند. در طرف دیگر، حنفی‌ها منعطف‌ترین فقه موجود را دارند. و این تفاوت در میزان انعطاف‌پذیریشان مستقیما از مکتب کلامی می‌آید که (اکثریت آن‌ها)‌ دنبال می‌کنند: حنبلی‌ها مکتب کلامی اثری را دنبال می‌کنند، حنفی‌ها ماتوریدی، و شافعی‌ها و مالکی‌ها اشعری هستند. در مورد تشیع، طبق اطلاعات من تشیع بسیار به مکتب کلامی معتزله نزدیک است ولی وقتی با تعدادی روحانی شیعه صحبت کردم این را قویا انکار کردند. الله اعلم. 

 

در نگاه اول وقتی در مورد این مکاتب کلامی می‌خواندم از نظرم مسئله‌ی مهمی نمی‌آمد. به جز مسئله‌ی جبر و اختیار و تفاوتی که در نکاه هر یک از این مکاتب کلامی هست (و آثار اجتماعی و سیاسی شدیدی به دنبال دارد) آن چه برایم قابل توجه بود تفاوت فاحش این مکاتب بود در تعبیر ویژگی‌های خداوند. آیا خدا دست دارد‌؟ پاسخ قاطع من به این سوال نه همراه با تعجب بود و پاسخ قاطع یک اثری بله است. چون خدا در قرآن گفته من با دست‌های خود آدم را آفریدم. ما که هستیم که بگوییم خدا منظورش از این دست استعاره بوده؟ پس می‌پذیریم که خدا دست دارد ولی از اینجا فراتر نمی‌رویم. چرا که لیس کمثله شیء. پس می‌پذیریم که خداوند دست دارد ولی اینکه دست او «چگونه» است سوالی نیست که ما به آن پاسخ بدهیم. دست خدا شبیه هیچ دست دیگری در جهان نیست. ولی «دست» است. پاسخ اشاعره به این سوال این است که ما کلمه‌ی «ید»‌ را ترجمه نمی‌کنیم. هر معنی می‌تواند داشته باشد. ما که باشیم که آن را ترجمه کنیم؟‌ پاسخ من و پاسخ شیعه این است که دست استعاره از قدرت است. 

سوال معروف دیگری که اینجا پرسیده می‌شود در مورد این است که «خدا کجاست؟». پاسخ شیعه این است که «خدا مکان ندارد.» پاسخ تصوف این است که «خدا همه‌جاست». و پاسخ اثری این است که «خدا بر عرش خود در بالای آسمان‌هاست». چرا که در قرآن آمده «الرَّحْمَٰنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَىٰ».

با وجود اینکه درک این پاسخ‌های غیراستعاری برای من بسیار دشوار بود ولی باز هم می‌توانستم با آن کنار بیایم. توجیه اثری‌ها این است که «هیچ» شاهدی از اینکه پیامبر و سه نسل اول مسلمانان -سلف- ویژگی‌های خداوند را استعاری برداشت کرده باشند وجود ندارد. ما که باشیم که با عقل ناقصمان با فلسفه به تاویل و تعبیر قرآن و خداوند بنشینیم؟ 

اما در این کتاب مصطفی اکیول از این فراتر می‌رود و نشان می‌دهد که چرا این نحوه‌ی تعبیر کردن آیات قرآن می‌تواند ما را به جاهای مختلفی برساند. از طرفی گروه‌های تروریستی مانند داعش به وجود بیاید و از طرفی مسلمانان میانه‌رو و صلح‌طلب تربیت کند. این نحوه‌ی تاویل آیات قرآن بسیار مهمتر از چیزیست که در نگاه اول به نظر من می‌آمد.

در کلیت کتاب نویسنده به ستایش دیدگاه کلامی معتزله -که به تشیع نزدیک است- نشسته و پتانسیل‌های آن را برای ایجاد دنیای اسلامی بسیار صلح‌آمیزتری از آنچه داریم آشکار کرده. در سه فصل از کتاب به بررسی قانون ارتداد، آزادی بیان و امر به معروف و نهی از منکر پرداخته و اینکه چطور مکاتب فقهی مختلف با آن‌ها برخورد کاملا متفاوتی داشته‌اند که نشانگر میزان تحمل هر یک از آن‌هاست. وی به قرآن برگشته و تلاش می‌کند نشان دهد که هیچ یک از این قوانین سخت‌گیرانه از قرآن نیامده و عدم تحمل گروه‌های سلفی نسبت به «همه چیز» را شماتت کرده. 

در نهایت و در پایان کتاب پیشنهادی که مطرح کرده برای بازاندیشی و بازنگری روی قوانین اسلامی و نحوه‌ی اجرای آن‌ها بسیار مرا به یاد امثال عبدالکریم سروش می‌انداخت. تحمل حداکثری و بازخوانی قرآن مطابق استانداردهای روز جهان، و در نهایت ارجاع دادن قضاوت به خداوند در آخرت به جای اجرای مجازات در این جهان. وی همینطور پیشنهاد داده که با توجه به تجربه‌ی بسیار سیاه و منفی کشورهایی مثل ایران و عربستان که به اجرای قانون شریعت پرداخته‌اند و «جامعه‌»ی  اسلامی تشکیل داده‌اند، باید مفهوم جمع و امت را از بین ببریم و آدم ها را «افراد» مسلمان‌تر و مسئول‌تری بار بیاوریم. 

 

من با بخش‌های زیادی از این کتاب همدل و همراه بودم. اما مخالفت‌های بسیار جدی هم با بخش‌هایی از آن دارم. علی‌الخصوص با نتیجه‌ای که در انتها گرفته و پیشنهادی که برای جامعه‌ی مسلمین دارد. ولی کتابی بود که از نظر من ارزش خواندن داشت و به من یک دید کلی نسبت به جهان اسلام اهل تسنن داد. 

 

پ.ن: آنچه در مورد عقاید اثری نوشته‌ام از این کتاب نیامده. مصطفی اکیول در مورد اثری‌ها یا از نظر خودش وهابی‌ها صحبتی نمی‌کند و فقط به نشان دادن تحجر اشاعره می‌پردازد در برابر معتزله. آن چه در مورد اثری‌ها نوشته‌ام حاصل ساعت‌ها بحث و صحبت با پیروان این مکتب و تماشای مذاکره بین آن‌هاست. 

  • مهسا -

پادکست serial یکی از پادکست‌های معروف و محبوبه که توسط نیویورک‌تایمز ساخته می‌شه و تو هر فصلش یه پرونده طولانی مناقشه‌برانگیز رو مورد بررسی قرار میده. این پادکست واقعا کار ژورنالیستیه و فقط این نیست که یه داستان رو بردارن صوتی کنن. سازنده ی پادکست خودش شخصا investigate میکنه و این نقاط تاریک پرونده‌ها رو می‌کشه بیرون.

 

- سیزن اول:‌پرونده‌ی قتل یه نوجوون دبیرستانی تو سال ۱۹۹۹ در بالتیمور. دوست‌پسرش به اسم عدنان سید با شهادت فقط یک نفر و بدون اینکه هرگز اتهامش رو بپذیره به عنوان قاتل اعلام می‌شه و محکوم می‌شه به حبس ابد. توی این فصل از سریال میره سراغ شواهد مختلف، نوشته‌های دادگاه و تمام گزارش‌ها تا ببینه واقعا چی شده؟‌ و خب ردپای تعصبات نژادی همه جا هست... هرچند هنوز هم هیچ کس نمی‌دونه آیا عدنان سید واقعا قاتله یا نه و درخواست بازرسی مجدد پرونده هم سال پیش رد شده. و اون هنوز تو زندانه بدون اینکه هرگز اتهامش رو پذیرفته باشه.

 

- سیزن دوم: سال ۲۰۱۴ یه سرباز آمریکایی پس از ۵ سال اسارت طالبان نجات داده می‌شه و به آمریکا برمی‌گرده. ولی موقعی که میان برای بازگشتش به عنوان یه قهرمان جشن بگیرن شایعاتی می‌پیچه که این نه تنها قهرمان نیست بلکه یه خائنه که خودش رفته سمت طالبان. به انتخاب خودش. بعد از اون مدتها این پرونده در جریان بوده و به دو تا اتهام دادگاهی میشه که یکیشون حکمش حبس ابد بوده حتی. ولی در تمام این مدت هرگز حرفی نمی‌زنه. نه با خبرنگارا و نه با تلویزیون. سکوت محض. توی این سیزن رفته سراغش و حرف‌های اون رو ضبط می‌کنه.

 

- سیزن سوم: توی این فصل هدفشون رو می‌ذارن روی به چالش کشیدن کل سیستم عدالت قضایی آمریکا و به این نتیجه می‌رسن که برای انجام این کار لازم نیست برن سراغ پرونده های خیلی عجیب و پیچیده و اکستریم. بلکه کافیه برن سراغ پرونده‌های خیلی معمولی روزانه و نحوه‌ی رسیدگی به اونارو ثبت کنن و این کیس‌ها رو خودشون مستقلا پیگیری کنن از طریق همسایه‌ها و خانواده و ... فرد متهم. 

 

- سیزن چهارم: توی این فصل روند ۶۰ ساله‌ی ارتباط و تاثیرگذاری والدین سفیدپوست روی سیستم مدارس دولتی آمریکا مورد بررسی قرار می‌گیره. واضحه که توی این سیزن مجددا تعصبات نژادی پررنگ می‌شن و میره سراغ تاثیرگذاری شدید این مسئله. 

 

- سیزن پنجم: این سیزن درمورد تقلبات گسترده و سیستماتیک طولانی‌مدت و همیشگی تو انتخابات یکی از ایالت‌های آمریکاست. 

 

و اما سیزن جدید: The Trojan Horse Affair که کمتر از یک ماه پیش منتشر شده. 

 

شهر بیرمنگام تو انگلستان جاییه که جمعیت خیلی زیادی مسلمون توی اون زندگی می‌کنن. ۲۵ درصد شهر مسلمونن و اکثرا پاکستانی. یک مدرسه بوده در منطقه‌ی پاکستانی‌ها که وضعیت تحصیلی خیلی بدی داشته و در شرف بسته شدن بوده به خاطر کیفیت پایینش. و این که پاکستانی‌ها و مسلمان‌های مهاجر نمی‌تونن آدم‌های موفقی باشین و شاید تحصیل به دردشون نمی‌خوره یه قول پذیرفته شده بوده. تا اینکه یه نفر میاد و این مدرسه رو دستش می‌گیره و تو طول ۱۵ سال مدرسه رو به جایی می‌رسونه که جایی که درصد فارغ التحصیلی و قبولی امتحاناتش ۴ درصد بوده به ۷۶ درصد می‌رسه! توی این مدت خیلی از بچه‌های پاکستانی موفق میشن وارد دانشگاه بشن و تو رشته‌هایی مثل حقوق پذیرفته بشن که همه نسل اولی بودن تو خانواده‌هاشون که تحصیل می‌کردن و وارد دانشگاه می‌شدن. میزان موفقیت این مدرسه به حدی بوده که city council بیرمنگام از مدیر این مدرسه می‌خواد که دو تا مدرسه‌ی دیگه‌ی بیرمنگام رو هم بگیره و این سه مدرسه رو با هم اداره کنه (که تحت عنوان یه آکادمی شناخته بشن هر سه). تا اینکه سال ۲۰۱۳ یه نامه‌ی ناشناس به دست city council می‌رسه که توی اون هشدار داده می‌شه که گروهی از مسلمون‌ها دارن مدارس بیرمنگام رو اسلامیزه می‌کنن و گروهی اکستریمیست دارن این مدارس رو اداره می‌کنن. این نامه‌ی ناشناس که نه تنها منبعش هیچوقت شناخته نمی‌شه بلکه ادعاهاش بعدها رد می‌شه، می‌شه بهانه‌ای برای یه مجموعه خیلی دقیق investigation توی این مدارس و نحوه‌ی کار معلم‌ها و مدیرانشون. مدرسه‌ای که تو ۱۵ سال به اون نتایج درخشان رسیده بوده تو عرض یک ماه نابود میشه. معلم‌هاش به صورت مادام العمر از تدریس منع می‌شن و حتی اسم مدرسه عوض می‌شه. این در حالی بوده که هیچوقت ادعاهای اون نامه اثبات نمی‌شه و با وجود اینکه نتیجه‌ی investigationها نشون می‌ده که مشکلاتی در این مدارس وجود داره که باید حتما بهش پرداخته بشه (مثل فشاری که روی دانش‌آموزان دختر بوده برای پوشیدن حجاب و یا آموزش غلط در درس Sex Education که توی اون تجاوز زناشویی به عنوان یه حق در مورد مرد تعریف می‌شه) ولی ردپایی از اکستریمیست‌ها و سلفی‌گری در این مدارس پیدا نمی‌شه. ولی نتیجه‌ی این نامه تصویب یک سری قوانینه که توی اون حتی دکترها و معلم‌ها موظفن اگر «حس کنن» بیمار/دانش‌آموزی حرفی میزنه که می‌تونه اکستریم باشه اونو لو بدن. مثل اینکه زنگ بزنی اداره اطلاعات گزارش بدی! عملا همه تبدیل میشن به پلیس و مخبر. نتیجه‌ی این قوانین و فشارها این میشه که دانش‌آموزها و معلم‌های مسلمون فشارهای بسیار زیادی رو تحمل می‌کنن و عملا هیچ حرفی در مورد هیچ چیزی نمی‌تونن بزنن و همیشه باید نگران باشن و بترسن چون ممکنه کسی کوچکترین حرفشون رو اکستریم تشخیص بده و گزارش رد کنه براشون. این به جز اینه که با خراب شدن اون مدرسه، فرصت تحصیل مناسب از خیلی از دانش‌آموزان پاکستانی باز پس گرفته می‌شه. توی این پادکست، نتیجه‌ی investigation چندین ساله‌ی یه ژورنالیست پاکستانی-انگلیسی در همکاری با نیویورک‌تایمز گزارش داده می‌شه. story tellingش فوق‌العاده‌س و گام به گام و مرحله به مرحله توی ۸ اپیزود ما رو از لابه لای مراحلی که طی کردن و کیس‌هایی که بررسی کردن عبور می‌دن تا درک کنیم چه اتفاقی افتاده. راستش برای من اینقدر شوکه‌کننده بود این حد از لاپوشانی و ندیدن شواهد و روی تعصبهای اسلاموفوبیا پیش رفتن که هی باورم نمی‌شد و بعد از هر قسمت می‌رفتم یه عالمه مقالات و گزارش‌های انتقادی روی این گزارش این پادکست رو می‌خوندم و هی می‌دیدم که چقدر انتقادهای بهش بی‌اساسه و چقدر تعصبات باعث شده زندگی مسلمان‌های انگلستان تحت تاثیر قرار بگیره. وحشتناکترش اینکه پررنگترین حدس برای شروع این ماجرا و سورس اون نامه‌ی ناشناس به یه زن مسلمان -از خانواده‌ی مسلمان- برمی‌گرده که برای پوشاندن خرابکاری خودش کیس رو تبدیل به کیس اکستریمیست‌های اسلامی می‌کنه که اروپایی‌ها -به حق و به درستی- روش بسیار حساسن. واقعا باور نکردنی بود سیر پرونده... 

 

برای من خیلی سخته که بخوام این ماجرا رو بدون بایاس ببینم. من دو تا بایاس بزرگ دارم. اول اینکه به عنوان آدمی که خودش رو مسلمان می‌دونه و با آزارهایی از این بابت مواجه شده توی دانشگاه -که هرگز در موردشون صحبت نکردم و دوست ندارم صحبت کنم- هم‌ذات‌پنداریم با مسلمان‌ها بیشتره و دوست دارم حق رو به اونها بدم. از طرفی یک بایاس برعکس دارم که خیلی پررنگه. و اون اینکه آدم‌های متوسط‌تر و شریعتمدار معمولی رو اکستریمیست محسوب می‌کنم و ازشون می‌ترسم و مخالفشونم. این باعث میشه‌ خیلی جاها تا حد نفرت از تمام کامیونیتی‌های مسلمان پیش برم. این دو بایاس بزرگ برعکس همدیگه باعث میشن من نتونم بدون تعصب این پرونده رو نگاه کنم. به همین خاطر گزارشهای خیلی زیادی روشون خوندم و نقظه نظرات آدمای خیلی متفاوتی رو خوندم و حرفاشونو شنیدم (همه از انگلستان) تا بتونم عادلانه‌تر به ماجرا نگاه کنم. آن چه که واضحه اینه که واقعا تعصبات شدیدی وجود داره (دیگه فکر کنم این روزها و بعد از ماجرای جنگ اکراین و شنیدن صحبت‌های خبرنگارها و سیاستمداران اروپایی در مورد تفاوت چشم‌آبی‌های موبلوند اروپایی با مسلمون‌های غیرمتمدن عراق و افغانستان و سوریه شکی برای کسی نمونده باشه که این تعصبات چقدر واقعین) که باعث شده این پرونده در جهت غلطی قرار بگیره و قوانین بعدی که تصویب شده تو انگلستان مثل قانون PREVENT (به همین اسم سرچش کنین) عملا باعث شده مسلمان‌ها به خصوص در محیط‌های آموزشی در شرایط بسیار سختی قرار بگیرن و در یک ترس همیشگی باشن از اینکه کسی کوچکترین حرف و عملشون رو گزارش بده. واقعا عجیبه. واقعا. 

 

یک نکته‌ی خیلی مهمی که تو این پرونده من رو اذیت کرد، دخالت یه زوج انگلیسی بود به اسم سو و استیو پَکِر. من از نگاه غالب سفیدپوست‌ها به مسلمونها و این فکر که زن مسلمان/خاورمیانه‌ای لزوما یه موجود مظلوم قربانیه که نشسته که اونا بیان نجاتش بدن متنفرم.و این نگاهیه که تو اغلب فیلم‌ها و سریال‌ها و کتاب‌هاشون بازتاب داده می‌شه. و بسیار آزاردهنده‌س. چون با نگاه کاملا متفاوتی فکر می‌کنن حق دارن بیان سبک زندگی مارو مورد بررسی قرار بدن و به این نتیجه برسن که هر زن مسلمان قربانیه حالا یا خودش می‌دونه یا خودش اینقدر احمقه که هنوز متوجه نشده. و در هر حال نیازمند یه قهرمان سفیدپوسته که بیاد و نجاتش بده. اگر صحبت‌های سو پکر رو توی این پرونده گوش بدین کاملا متوجه می‌شین که از چی صحبت می‌کنم. 

حالا خیلی بی‌ربطه ولی چند وقت پیش سریال We Are Lady Parts رو دیدم که یه مینی‌سریال طنز انگلیسیه در مورد یه گروه موسیقی پانک که تمام اعضاش زنان مسلمون هستن از بک‌گراندهای متفاوت و فرهنگ‌های متفاوت. از یه دختر دانشجوی دکتری میکروبیولوژی گرفته تا یه دختر قصاب که طبیعتا توی گوشت‌فروشی خلال کار می‌کنه. چیزی که در مورد این سریال توجه همه رو جلب کرده و تقریبا تحسین همه رو به دنبال داشته اینه که بر خلاف بقیه فیلما و سریالا توش زن مسلمون داره زندگیشو میکنه و نه اینقدر با هویتش درگیره نه نیازی داره کسی بیاد نجاتش بده از سرکوب و ظلم. خودش داره زندگیشو میکنه. و اتفاقا یه زن سفیدپوست (اینفلوئنسر) که با اون نگاه غالب سفیدپوستی میاد کاری برای اینها انجام بده عملا گند می‌زنه به زندگی و گروهشون و بسیار آسیب می‌زنه بهشون. و اینها مجبورن دوباره نگاه خودشون و صدای خودشون رو پس بگیرن. این سریاله رو من خیلی دوست داشتم. هم کوتاه بود هم طنز بود هم شخصیتاش بینهایت واقعی بودن.

 

خلاصه که به نظرم پرونده‌ی خیلی جالبی بود و حرف زیاد داشت برای گفتن. چند وقت اخیر مطالعه‌ی خیلی زیادی کردم روی فهم کامیونیتی‌های بسته‌ و باز مسلمونهای اروپا. وقتی میگم مطالعه منظورم اینه که نشستم تز دکتری و مقاله‌ی ژورنال و کنفرانس خوندم روی بررسی ابعاد مختلف جوامع و بعد رفتم مطالعه‌ی میدانی و مشاهده‌ای انجام دادم:)) و خب الان یه کم اطلاعاتم زیاده در این مورد و ابعاد مختلفیش رو می‌شناسم. :))‌ ولی برای کسی جالب نیست حقیقتا. همه اینطورین که آخه مگه بیکاری؟:) بیکار نیستم واقعا. فقط چیزهایی که برای من جالبن متفاوتن با بقیه. این بخشی از زندگی و وجود منه که برای خودم جالبه فقط  و هیچ اشتراکی درش حس نمی‌کنم با هیچ دوستی. :)) برای همینه که اول که شروع کردم به نوشتن این پست و حتی قبل‌ترش که هی داشتم فکر می‌کردم بنویسم یا نه، نمی‌دونستم قراره منتشرش کنم یا درفت بشه. ولی الان تصمیم گرفتم منتشرش کنم و تلاش کنم که I don't care باشم در مورد قضاوت‌ها و impressionی که ایجاد می‌کنه. چون که خسته شدم از اینکه اینقدر اینسکیور و بسته‌م در بروز دادن خودم. :) 

  • ۸ نظر
  • ۲۸ فوریه ۲۲ ، ۱۲:۲۶
  • مهسا -

عالیه عطایی (نویسنده‌ی بزرگ‌شده‌ی ایران که اصالتا افغانه) یه غم‌نامه نوشته در مورد خانواده و مفهومش تو شماره‌ی ۱۲ مجله‌ی ناداستان که اینقدر ذهنم رو درگیر کرده که هی می‌شینم با یادش غصه می‌خورم.
خانواده‌ش زمان حکومت کمونیست‌ها بر افغانستان از افغانستان فرار کردن و به ایران پناه آوردن. یه باغی تو خراسان و نزدیک مرز دارن و اونجا رو تبدیل به پناهگاه کردن. هر از گاهی خانواده‌هایی که فرار می‌کردن از دست کمونیست‌ها وارد باغشون می‌شدن و مدتی توش میموندن تا تکلیفشون روشن بشه: یا ایران بمونن، یا دیپورت بشن افغانستان و یا قاچاقی از ایران به ترکیه برن. اینجوریه که میگه خانواده برای ما مفهومی بود که هی کش میومد. یه مفهوم ثابت نبود. یه عده‌ی متغیری با هم زیر یه سقف زندگی می‌کردیم. تا که طالبان میاد (دور اول طالبان نه الان). و یهو کلی آدم جدید از افغانستان فرار می‌کنن. میگه برای ما که دور بودیم از افغانستان قابل درک نبود که کسی از غیرکمونیست فرار کنه و پدرش اول دید خوبی به این‌ فراری‌های جدید نداشته. ولی بهشون پناه میداده. در این میان یه دختر بسیار زیبا رو برادرش فراری می‌ده چون دختر بی‌پروایی بوده و اگر تو افغانستان تحت حکومت طالبان می‌موند همون اول سرشو می‌بریدن. براردش میاردش و از این‌ها میخواد حمایتش کنن و خودش برمی‌گرده افغانستان... این دختر آواز می‌خونده، بی‌پروا می‌رقصیده و هیچ ابایی از نشون دادن زیباییش نداشته. برای کشتن چنین کسی که به خاطر مطرب بودن فحشاش علنی بوده بارها از اقوام و همسایگان طالب آدم میاد (که ضمن کشتنش به بقیه هم هشدار بده که تو خاک ایران هم آزادتون نمی‌ذاریم). یه نفر هم تو اون باغ که از دوستان پدرش بوده عاشق این دختر میشه. اسم دختر گلشاه بوده. گلشاه با خودش شور و نشاط و نور آورده بوده به خونه و بی‌فکر آوارگی که پایانش نامشخص بوده، با آواز و رقص همه رو سرگرم می‌کرده و امید رو زنده نگه می‌داشته. تا که یه روز برمی‌گردن خونه و می‌بینن این دختر دیگه نیست. دو نفر از افغانستان اومدن، از روی پرچین باغ پریدن،‌ با چاقو کشتنش و بعد برای اینکه درس عبرت و تهدید باشه برای بقیه، بدن نازک و زیباش رو توی تنور سوزوندن... میگه دوست پدرش که عاشق گلشاه بوده ۱۰۰۰ سال پیر میشه اون شب و برای همیشه شور و نشاط از اون خونه می‌ره. بعد از ۲۰ سال برگشته به اون باغ، در اتاق تنور رو باز کرده (که همون شب قفل زدن بهش) و وارد قتلگاه گلشاه شده. تنها چیزی که اونجا بوده،‌ روسری آبی پوسیده‌ی طالبانی گلشاه بوده...

من با این روایت غمناک اشک ریختم. برای گلشاه‌های الان،‌ سال ۱۴۰۰.

  • ۱ نظر
  • ۱۰ دسامبر ۲۱ ، ۱۳:۳۳
  • مهسا -

فرهنگ ژاپن واقعا عجیب و غریبه. ارزش‌هایی توش هست که برای ما تعریف‌شده نیست. یا کلا مردمش طوری هستند که با همه جای جهان متفاوته. مثلا تو دنیای عمیقا برونگرای عصر حاضر ژاپن یه فرهنگ شدیدا درونگرا داره. یا مثلا تو قرن ۲۱ هنوز به شدت جنسیت‌زده و ضد زنه فرهنگشون.


دیشب یه متن خوندم تو نشریه‌ی ناداستان شماره‌ی خانواده در مورد صنعت خانواده‌های کرایه‌ای و واقعا از تعجب داشتم شاخ درمی‌آوردم. مثلا طرف زنش فوت کرده و دخترش گذاشته رفته در نتیجه زنگ می‌زنه سفارش همسر و دختر میده! با همسر و دختر مثلنیش شام خانوادگی برگزار می‌کنه و همه‌شون ادا درمیارن و فیلم بازی می‌کنن. یا مثلا دلشون واسه مادرشون تنگ شده زنگ می‌زنن یه مادر کرایه می‌کنن! همین رو برای دوست‌پسر/دوست‌دختر و زن/شوهر هم درنظر بگیرین (با وان نایت استند و اینا اشتباهش نگیرین ها! هرگونه تماس جسمی بیشتر از گرفتن دست هم ممنوعه تو این صنعت. بحث فقط ساپورت روحی و احساسیه. یا مثلا برای دخترانی کاربرد داره که والدینشون بهشون برای ازدواج فشار میارن و اونا نیاز به یه پارتنر/همسر صوری دارن). همچنین بچه و مادربزرگ و پدربزرگ و نوه!
ولی عجیییب‌ترینش برای من این بود که ملامتگر و عذرخواهی‌‌کننده‌ی کرایه‌ای هم دارن! چی کار میکنن؟ مثلا ملامتگر کرایه‌ای رو وقتی استفاده می‌کنن که کار اشتباهی انجام دادند و نیاز به سرزنش دارن. یه نفرو استخدام می‌کنن که هی سرزنششون کنه و بزنه تو سرشون!
عذرخواهی‌کننده بر عکس اینه. وقتی نیاز به عذرخواهی دارن یه نفرو کرایه می‌کنن که به جای فرد واقعی از خودشون یا دیگری عذرخواهی کنه. مثلا از مدیرشون عصبانین، یه نفرو کرایه می‌کنن که بیاد ازشون عذرخواهی کنه! یا مثلا به همسرشون خیانت کردن، یه نفرو کرایه می‌کنن که به جای اون فردی که باهاش خیانت کردن به همسرشون بیاد از همسرشون عذرخواهی کنه! (هرچند که من نمیفهمم چرا باید اون یکی نفره بیاد عذرخواهی کنه. به نظر من خودشون تنها کسی هستن که مسئوله و باید عذرخواهی کنه.)

حالا یه چیز جالبی که نوشته بود این بود که بعضی از روانشناسا معتقدن که بعضی از کارهایی که اینا می‌کنن تو این صنعت خانواده کرایه‌ای به صورت غیرعلمی همون کارای رواندرمانی مثل سایکودراما رو داره اجرا میکنه. تو فرهنگی که رنج کشیدن ارزشه و رواندرمانی جایگاهی نداره و مال «دیوونه»هاست خود وجود چنین چیزی باز نعمته. چون که با یه نفر دیگه بازی می‌کنن و بازسازی می‌کنن موقعیت‌ها رو و حرفاشونو میزنن. تو رواندرمانی گاهی اینو داریم که رواندرمانگر به طرف میگه خودت رو بذار در فلان جایگاه یا تصور کن فلانی که ازش عصبانی‌ای الان جلوته. چی بهش میگی؟ و اینطوری کمک می‌کنن که آدم خشمش رو تخلیه کنه مثلا یا غمش رو تجربه کنه و ... . حالا اینا همین کارو به صورت غیر علمی با این نقش بازی کردن انجام میدن انگار.


پ.ن: حالا این که یه چیزی یه جایی وجود داره و تو فرهنگشون تونسته اصلا ایجاد بشه معنیش این نیست که مردم باهاش اوکین و همه میرن ازش استفاده میکنن ها! :)) ولی به هرحال همین که میتونه چنین چیزی یه جا ایجاد بشه یه بستر فرهنگی خاصی میخواد دیگه. مثلا تو هلند اگر ردلایت داریم معنیش این نیست که از نظر هلندی‌ها کار قشنگیه که کسی بره از پشت ویترین قرمز آدم انتخاب کنه. ولی به هر حال بستر فرهنگی دارن که اجازه می‌ده چنین چیزی توش ایجاد بشه.

 

 

پ.ن ۲: امروز یه آش رشته‌ای پزیده‌ام که مپرس! ^_^ قبلا فکر می‌کردم یه چیزی مثل آش رشته رو فقط تو جمع می‌چسبه که آدم بخوره. الان نظرم اصلا این نیست :)))) تازه در خلوت (!) بهتر هم هست چون به آدم بیشتر می‌رسه :)) کل قابلمه مال خودشه! :)))

  • ۶ نظر
  • ۰۸ دسامبر ۲۱ ، ۱۷:۱۵
  • مهسا -

«هو المهیمن۱»

آلن دوباتن یه جوریه که یه عده خیلی دوستش دارند و یه عده اصلا دوستش ندارند. شاید خیلی جاها حس نویسنده‌ی زرد به یک سری از آدم‌ها بده. من اما دوستش دارم. از اینکه تلاش می‌کنه فلسفه رو وارد زندگی روزمره کنه و از یه چیز سخت که باید گذاشتش روی طاقچه و بهش احترام گذاشت تبدیلش می‌کنه به یه چیزی که صبح و ظهر و شب باید بهش فکر کنیم.۲ 

به علاوه که خیلی از حرف‌ها و کتاب‌هاش بهم کمک کردن. کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه و سیر عشق مثلا. تاکیدش روی اینکه فیلم‌های رمانتیک و عاشقانه فانتزی‌های غلطی برای ما ساختن که باعث می‌شه تو روابطمون شکست بخوریم چون شبیه فانتزی ذهنیمون نیست،‌ یا اینکه هر انسان بزرگسالی brokenه و یه عالمه رنج و زخم داره روی روحش. قبلا در مورد تجربه‌ی هیجان‌انگیزم از شرکت تو سخنرانیش نوشتم و خب باید بگم واقعا سخنران خوبیه. 

 

حالا اینجا نمی‌‌خوام درمورد آلن دوباتن صحبت کنم. می‌خوام در مورد The School of Life یا موسسه‌ای صحبت کنم که آلن دوباتن تو انگلیس راهش انداخته و باهاشون همکاری می‌کنه که حالا دیگه جاهای مختلفی شعبه داره. همون طور که از اسمش مشخصه کارشون اینه که آموزش مهارت‌های زندگی بدن با ویدیوها، کلاس‌ها و کتاب‌هاشون. خیلی از ویدیوهاشون به فارسی هم ترجمه شده و البته به نظر من ترجمه کافی نیست. خیلی از مسائل فرهنگی هستن و به نظرم به تولید محتوای متناسب بومی‌سازی‌شده (!! چقدر از این کلمه بدم میاد بس که همیشه اسم رمز سانسور و به ابتذال کشیدن مفاهیم بوده!) هم احتیاجه. 

من از همون موقع که برای سخنرانی آلن دوباتن ازشون بلیت خریدم عضو خبرنامه‌شون هستم و هر از گاهی ایمیل‌هایی میاد از طرفشون که توشون نکات جالبی پیدا می‌کنم. ایمیل دیروزشون باعث شد تصمیم بگیرم درمودش بنویسم. 

عنوانش بود Surviving your family this season که خب برای من که دور از خانواده‌م و وقتی هم بهشون نزدیکم خیلی باهاشون بهم خوش می‌گذره و اساسا جزء کسانی نیستم که با خانواده مشکل دارن عنوانش یه کم حرص‌دربیار بود! :))‌ ولی تو توضیحش نوشته بود که تو فصل تعطیلات خیلی از ما وقت زیادی رو باید با خانواده بگذرونیم (وقتی بیشتر از اون که برامون مطلوبه) و خب برای اینکه چطوری این زمان رو بگذرونیم خوبه که برنامه داشته باشیم. واسه همین ما براتون یه سری بازی طراحی کردیم که این زمانی رو که با هم هستید هم لذت‌بخش کنید هم ازش به نحو احسن استفاده کنید. این بازی‌ها برای من ایده‌شون خیلی جالب بود و واسه همین گفتم درموردشون بنویسم شاید به بقیه هم ایده‌ای بده. ما وقتایی که تو خونه‌مون یه تاپیک مطرح می‌شد یا میشه برای بحث کردن خیلی بهمون خوش می‌گذره معمولا چون می‌تونیم نقاط نظر خودمون رو به بحث بذاریم. این کار تو هر جمع دیگری ممکنه باعث ناراحتی بشه ولی خب تو خانواده نه!‌ چون محبت خانوادگی unconditional loveه و تو می‌دونی که هر قدر هم نظرت شاذ و عجیب باشه از محبت دیگران نسبت بهت کم نمیشه (تعریف یک جمع امن). چند وقت پیش هم همینجوری مجازی تو گروه خانوادگیمون بحث تخیلات کودکی و دوست‌های خیالیمون شد و اون شب خیلی خیلی خوش گذشت به همه‌مون از یادآوری و صحبت کردن در مورد کودکیمون. واسه همین فکر می‌کنم این ایده‌ها هم جذاب و قابل اجران و می‌تونن باعث بشن خوش بگذره. یه چیز دیگه هم بگم قبل از صحبت کردن در مورد این بازی‌ها و اون اینکه پیش‌تر هم دیده بودم که همین مدرسه‌ی زندگی بازی‌هایی برای زوج‌ها طراحی می‌کنه برای تشویق زوج‌ها به صحبت کردن در مورد مسائل مختلف و دونستن نظرات هم در قالب بازی (چون شاید در قالب جدی ندونن چطوری اون مسائل رو مطرح کنن). من این رو هم خیلی دوست داشتم که تشویق می‌کنه زوج‌ها رو به صحبت کردن و تلاش کردن برای بهتر کردن رابطه و رها نکردنش به امان خدا. من در مورد اون نمی‌نویسم چون به من مربوط نیست. :)) ولی می‌تونید خودتون ببینید و ایده بگیرید ازش. 

 

۱. The Family Game

این بازی برای صحبت کردن در مورد موضوعاتیه که معمولا بحثش پیش نمیاد. موضوعاتی که به کل خانواده مرتبطن و در نتیجه باعث نزدیکی اعضا میشن و فرصت می‌دن برای خندیدن و شناختن بیشتر همدیگه. 

بازی با تاس و یه سری سواله که به نوبت باید از هم بپرسن. سوالات ۵ تا طبقه رو پوشش می‌ه: پشیمانی‌ها و حسرت‌ها، شکرگزاری‌ها، خود،‌خاطرات و دست انداختن و شوخی با همدیگه.

سوال‌هاشم به طور نمونه یه چیزهایی هستند تو این مایه‌ها:

اسم فیلم خانواده شما چیست؟
نسبت به چه کسی کمی بیش از حد بد خلق بودید؟
دوست دارید چگونه تکامل پیدا کنید؟
وقتی کوچیک بودی چه ساعتی از روز دوست داشتی؟
اگر بتوانی به خاطر چیزی بخشیده شوی، آن چه خواهد بود؟

 

۲. Philosophical Questions for Curious Minds

خیلی از ما در مورد سوالات فلسفی با دوستانمون حرف می‌زنیم ولی با خانواده نه. انگار حس می‌کنیم خانواده جای این مباحث نیست. ولی واقعا چرا نه؟ تجرببیات متفاوت زندگی برای اعضای یه خانواده که بک‌گراند و محیط رشدشون یکی بوده خیلی میتونه جذاب کنه پاسخ این سوالارو. به جز اینکه باعث میشه نسبت به هم شناخت بیشتری پیدا کنیم و بفهمیم که عه! خواهرم/برادرم که من فکر می‌کردم فلان طور فکر می‌کنه چه تفکرات جالب‌تری داره! چقدر می‌تونه بهم خوش بگذره از بحث کردن باهاش و ... .

سوالاتی که اینجا هستن سوالات خیلی پایه‌ای چالشی هستن. یه سری سوال پیشنهادی -صرفا جهت ایده گرفتن- این هاست:

آیا می توانید دلیلی برای اینکه چرا خوردن برخی از حیوانات طبیعی حساب می‌شه ولی خوردن بعضی دیگرشون (مانند سگ، گربه یا ماهی قرمز) نه پیدا کنیند؟

صور کنید که شما و بهترین دوستتان مغزهایتان را عوض کرده اید: مغز شما در بدن آنها و مغز آنها در بدن شما وارد شده است. کدام شخص «شما» خواهد بود - کسی که مغز شما در بدنش است یا مغزش در بدن شما؟ یا هیچ کدام از این دو نخواهد بود؟ یا هر دو؟

آیا باید به مردم اجازه داد تمام پولی را که می توانند به دست آورند، نگه دارند؟ یا باید مجبور شوند مقداری پول برای کمک به دیگران بدهند؟ توضیح دهد که چرا؟

 

هر سوالی در مورد درستی و غلطی، راست و دروغِِ، معنای زندگی، وجود یا عدم وجود خدا و اینجور چیزا می‌تونه تو این دسته سوالات بگنجه.

 

۳. صد سوالی

یک سری سوالات رندوم در مورد هرچیزی که پرسیدن و جواب دادنشون در خارج از بازی سخت و ناراحت‌کننده به نظر میاد ولی جو فان بازی می‌تونه باعث بشه که فضای امنی برای این سوالات و حرف‌ها پیش بیاد و نکات مهمی رو به هم بگیم که در حالت عادی نمی‌تونیم بگیم. یک سری مثال برای ایده گرفتن:

 

به عنوان والد چقدر سختگیر خواهید بود؟
یک چیزی بگویید که واقعاً در مورد والدینتان آزاردهنده است!
اگر بخواهید به خانواده شخص دیگری بپیوندید، کدام خانواده را انتخاب می کنید؟
چرا تک فرزند بودن ممکن است خوب باشد؟
بهترین راه برای وادار کردن من به انجام کاری که نمی خواهم این است که…
اگر یک روزی ممکن بشود، آیا می خواهید در مریخ زندگی کنید؟

 

۴. The Loser Game

فرهنگ و جامعه‌ی ما طوریه که همیشه برنده‌ها رو تشویق می‌کنه. ما فقط قصه‌ی برنده‌ها رو می شنویم و می‌خونیم و قصیه‌ی هزاران هزار بازنده فراموش می‌شه. با قهرمان‌های المپیک، برندگان جایزه‌ی نوبل، برندگان مدال‌های طلا و نقره‌ی المپیاد، رتبه‌های دو رقمی کنکور سراسری و ... مصاحبه می‌کنند و کسی در مورد بازنده‌ها صحبت نمی‌کنه. در مورد اون‌هایی که تو المپیک مدال نمیارن، اون‌هایی که نوجوانیشون رو برای المپیاد می‌ذارن ولی مدالی نمی‌برن، اون‌هایی که علی رغم زحمت و تلاش رتبه‌ی خوبی توی کنکور نمیارن و ... هیچوقت حرف زده نمی‌شه. ولی از قضا اونا حرف‌های شنیدنی بیشتری دارن. احتمال اینکه تو هر چیزی بازنده بشیم خیلی بیشتر از برنده بودنه پس اتفاقا ما بیشتر نیاز داریم به حرف‌های بازنده‌ها گوش بدیم و سعی کنیم راه و رسم بازنده بودن رو یاد بگیریم! اینکه چطور یک بازنده‌ی خوب باشیم! به نظر حرف عجیب و غلطی میاد؟ مگه بازنده‌ی خوب هم داریم؟ آره داریم. بازنده‌ی خوب اونیه که بلده چطوری با شکست‌هاش کنار بیاد و ازشون درس بگیره به جای نشستن و ناامید شدن. اونیه که بلده با دیده‌ی انتقاد به تجربیاتش نگاه کنه، به اشتباهاتش اعتراف کنه و نقاط ضعف خودش رو از توشون بکشه بیرون تا بتونه روی بهبودشون کار کنه. ما نیاز داریم اینارو یاد بگیریم.

هدف از این بازیه حرف زدن در این مورده. نیاز به رک بودن و صداقت زیاد داره و باید محیط خانواده واقعا امن باشه که بشه این بازی رو انجام داد. 

یک سری سوال جهت ایده گرفتن:

چگونه کسی را برای مسئله ای سرزنش کرده اید که، اگر واقعاً با خودتان صادق باشید، تا حد زیادی تقصیر شما بوده است؟
رمانی در مورد زندگی عاشقانه شما نوشته شده است: اسم آن چیست؟
چه حرکات مهمی را در رابطه با حرفه خود به تعویق می اندازید؟
یک شکاف تعجب آور، اساسی و شرم آور در دانسته‌های خود نام ببرید.
چه سه کلمه‌ی بی‌ادبانه‌ای را برای شخصیت خود به کار می برید؟

     

 

همه‌ی بازی‌ها با کارت و تاسن. خودتون با خلاقیت خودتون می‌تونین بوردگیم‌های جذابی طراحی کنین با ایده‌ی همین سوالات. :)

 

به نظر من خود این مرحله‌ی طراحی سوالات هر بازی می‌تونه یه چیز باحال باشه و حالت بارش فکری‌طور. هر کدوم از اعضای خانواده قبل از جمع شدن دور هم می‌تونن به این فکر کنن که چه سوالاتی رو دوست دارن بپرسن و چه سوالاتی پرسیدنشون باعث می‌شه خوش بگذره بهشون یا همدیگه رو بهتر بشناسن و درک کنن. این شناختن هم خیلی مهمه. خیلی‌ها هستن که احساس می‌کنن خانواده‌شون کمترین شناخت رو ازشون دارن و واقعا غریبه‌ن واسشون.

 

پیشنهاد: برای بازی یه جایزه‌ی فان بذارین تا بیشتر خوش بگذره. پارسال من با خواهر و برادرام یه سری بازی می‌کردیم که یه شب گفتیم هرکی باخت فردا صبح باید بلند شه برای همه پنکیک درست کنه. :)) من باختم و فردا صبحش پاشدم با ذوق و شوق پنکیک درست کردم. و این شد یکی از خاطرات خیلی خوبمون از سال گذشته.

 

 

پ.ن: عکس روز دوم

 

۱  ایمن کننده از خوف و ترس و بیم

 

۲. البته که نشر گمان هم کتاب‌هایی که با عنوان هنر زندگی منتشر می‌کنه همین خاصیت رو دارند. به لطف بچه‌های حلقه قرآن (هاها!‌به قول خودمون اسمش خانواده‌پسنده :)) محتواش مطلقا ربطی به قرآن نداره) من هم با نشر گمان و کتاب‌هاش آشنا شدم و تا اینجا از خوندن دو تا کتاب اعتقاد بدون تعصب و فلسفه‌ی ترس خیلی لذت بردم. 

  • ۳ نظر
  • ۰۲ دسامبر ۲۱ ، ۱۲:۲۸
  • مهسا -

قبل‌‌تر خیلی زیاد در مورد مقوله‌ی مرگ نوشته‌ام. در مهم‌ترین جمع‌بندی در این پست در مورد مرگ از نگاه اروین یالوم در دو کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال و خیره به خورشید نوشته‌ام. حالا می‌خواهم باز هم بیشتر بنویسم به عنوان کسی که مهم‌ترین تم اضطرابی زندگیش مرگ است. 

 

من اینقدر سال‌های اخیر زندگیم پر شده از اضطراب مرگ، که برای غلبه به آن به هر راهی متوسل شده‌ام. از الهیات به فلسفه‌ی اگزیستانسیال و از فلسفه‌ی اگزیستانسیال به الهیات پناه برده‌ام برای کنار آمدن با این اضطراب.

چندی پیش در یک گروه‌خوانی کلاب‌هاوسی، کتاب مرگ ایوان ایلیچ تولستوی را خواندم.  خواندن این کتاب عجییییییب و جالب بود. راستش در جاهایی از شدت درد و وحشت نفسم بند آمد. موقع خواندن بخش‌هایی از کتاب به گریه افتادم. جاهایی بی‌صدا در خودم فرو ریختم. و همه‌ی این‌ها با خواندن یک کتاب کوچک اتفاق افتاد. یک کتاب کم‌حجم که نوشتن هنرمندانه‌اش فقط از یک نویسنده‌ی روس برمی‌آمد.یک جاهایی می‌خواستم بروم تولستوی را از داخل قبر دربیاروم و یقه‌اش‌ را بچسبم و بگویم لعنتی! مگر وقت نوشتن این کتاب مرده بودی؟ مگر وقت نوشتنش همه‌ی آن لحظات آخر را تجربه کرده بودی؟

اولین داستانی بود که می‌خواندم و موضوعش واقعا مرگ بود. خود مرگ. و نه زندگی. خود خود خود مرگ! همان واقعیتی که انسان همه کار می‌کند برای اینکه با آن چشم در چشم نشود و به آن فکر نکند. ولی تولستوی رفته دقیقا سراغ خود مرگ. اصلا در عنوان کتاب و در همان خطوط اول کتاب هم سعی کرده همین را بکوبد در صورتمان. به ما بگوید دارم درمورد مرگ می‌نویسم. و قرار نیست شوکه بشوید. اول کتاب ایوان ایلیچ می‌میرد و بعد ما تازه با زندگیش روبه‌رو می‌شویم (زندگی که داستان خاصی ندارد و از شدت معمولی بودن وحشتناک است -به قول خود تولستوی- و می‌تواند زندگی هر کدام از ما باشد) و بعد باز دوباره می‌میرد.
واقعا نفس‌گیر بود بعضی توصیفات و صحنه‌هایش. و درخشان!
درخشان‌ترین بخشش برای من این بود که با جمله‌ی آخر به یک‌باره آرام گرفتم. جمله‌ی آخر رفت نشست به عمق جانم و چیزی را در من تغییر داد.
باز هم می‌گویم! این کار فقط از یه نویسنده‌ی روس برمی‌آید... (من این کتاب را با ترجمه‌ی سروش حبیبی خواندم (یا در واقع شنیدم) ولی موخره‌ی صالح حسینی در ترجمه‌ی خودش خیلی خوب نوشته شده و حتما توصیه می‌کنم بعد از خواندن/شنیدن کتاب آن موخره را بخوانید.)

تولستوی این کتاب را در زمانی نوشته که از زندگی خوش‌گذرانش به زندگی الهیاتی برگشته. و در نتیجه روشی که این کتاب در پیش می‌گیرد از نظر من آشکارا با دید الهیاتیست. اما اشتراکات بسیاری هم داشت با اضطراب مرگ در آثار یالوم خداناباور اگزیستانسیال. مثل توجه به شدت گرفتن اضطراب مرگ در اثر زندگیِ «نازیسته». یعنی که هرچه بدتر زندگی کنیم و کمتر از فرصت محدودی که به ما داده شده برای زندگی بهره ببریم اضطراب بیشتری بابت مرگ خواهیم داشت و لحظه‌ی مرگ برای ما سخت‌تر و سنگین‌تر خواهد بود.

 

 

آخرین کتابی که اروین یالوم نوشته کتاب A Matter of Death and Life است که با همراهی همسرش -مرلین- و در آخرین سال زندگی همسرش نوشته است. درست وقتی همسرش تشخیص سرطان گرفته و می‌دانسته مرگ در انتظارش است به اروین یالوم پیشنهاد می‌دهد که این کتاب را به عنوان آخرین پروژه‌ی مشترک با هم انجام دهند تا هم از مواجهه‌ی مستقیم با مرگ بنویسند و هم این کتاب تسلی به اروین یالوم بدهد در این سوگ بزرگ. من این کتاب را پیش از انتشار پیش‌خرید کردم چون بی‌نهایت مشتاق مطالعه‌اش بودم. اروین یالومی که با پیشنهاد روش «موج زدن» (که قبلا در موردش به تفصیل نوشته‌ام)ش در کتاب خیره به خورشید مرا تسلی داده بود، حالا قرار بود از مواجهه‌ی حقیقیش با مرگ عزیزترین فردش بنویسد. [واقعا هم که چقدر این انسان خوشبخت است! فکر کنید در دبیرستان عاشق همسرش شده و تمام عمرش را با او گذرانده. ۷۰ سال از زندگیش را با این زن گذرانده که عاشقش بوده و ستایشش می‌کرده و در کنارش به جز رشد و پیشرفت‌های شغلیشان ۴ فرزند سالم با هم پرورش داده‌اند.] واقعا چه کتابی دردناک‌تر و جذاب‌‌تر از این؟ اما وقتی کتاب را حوالی ماه آپریل دریافت کردم، نتوانستم بیش از ۲ صفحه از آن را مطالعه کنم. کتاب رفت توی قفسه‌ی کتابم تا حدود دو هفته‌ی پیش که حس کردم آماده‌ی خواندنش هستم. و رفتم به سراغ این کتاب. همراه با اروین یالوم همراه شدم در وحشت شدیدش از مرگ همسرش و خودش، در اضطرابش و بعد سوگش. در بخش‌هایی از کتاب بلند بلند زار زدم. جاهایی از کتاب برای تپش قلب شدید به ارمغان آورد و قدم به قدم زجر کشیدم با خواندنش. و این مطالعه درست همزمان شد با یادآوری از دست دادن مادربزرگم -۱۸ سال پیش- و تازه شدن غمی که باعث شد ساعت‌ها گریه کنم... . 

حتما خواندن این کتاب را به زبان انگلیسی توصیه می‌کنم تا کلمات دست اول زنی را بخوانید که با مرگ چشم در چشم شده و کلمات دست اول مردی که با از دست دادن عشق زندگیش مواجه شده. ترجمه ارزش کلمات را از بین می‌برد...

من اینجا مفاهیمی را که برایم مهم بوده و با آن‌ها ارتباط برقرار کردم می‌نویسم...

 

- فراموشی:

در فیلم و کتاب The Fault in Our Stars که قصه‌ی دو نوجوان مبتلا به سرطان است،‌ جایی در جلسه‌ی ساپورت‌گروپ از آن‌ها پرسیده می‌شود که از چه می‌ترسید؟‌ و پسر قصه می‌گوید فراموشی. می‌گوید که می‌ترسد که به خاطر آورده نشود پس از مرگ. اروین یالوم در این کتاب بارها و بارها از این می‌نویسد که پس از یکی دو نسل دیگر کسی جسم فیزیکی او را به خاطر نخواهد آورد. فراموش می‌شود و تمام. در انیمیشن Coco دیدیم که رسم مکزیکی برای به خاطر آوردن مردگانشان به چه خاطر است. مرده‌ای که کسی به خاطرش نیاورد واقعا تمام می‌شود... تا وقتی کسی ما را به خاطر بیاورد هنوز زنده‌ایم. من فکر می‌کنم که این وحشت از فراموش شدن باید وحشتی جهان‌شمول و پرتکرار باشد. من هم اعتراف می‌کنم که فکر می‌کنم در این ترس مشترکم...

 

- قصه‌ها:

مرلین یالوم پیش از مرگ تلاش می‌کند که به امورش سامان دهد تا کم‌ترین زحمت به دوش خانواده‌اش باشد بعد از مرگش. کتاب‌هایش را به دوستانش می‌سپارد، جواهراتش را به دخترانش و ... . اما بارها و بارها به این فکر می‌کند که خیلی از اشیا مثل کادویی که همسرش ۷۰ سال قبل در دبیرستان به او بوده، ارزششان به قصه‌ایست که فقط و فقط در ذهن اوست. وقتی او بمیرد، وقتی او نباشد، وقتی قصه‌ی پشت آن شیء به خاطر آورده نشود،‌ آن شیء فاقد ارزش می‌شود:‌ اغلب اشیا ارزش ذاتی ندارند... 

 

- خاطرات:

بارها و بارها اروین یالوم می‌نویسد که خاطرات دوران دانشجوییش از ۶ دوستی که با هم دوره‌ی پزشکی عمومی را می‌گذرانده‌اند، حالا که بقیه‌ی آن ۶ نفر مرده‌اند، فقط و فقط در ذهن او وجود دارند. احساس می‌کند که بار زنده نگه داشتن آن دوست‌ها به دوش اوست. باید آن‌ها را به خاطر بیاورد. باید به این خاطرات فکر کند تا آن‌ها زنده بمانند و با مرگ او، این خاطرات هم از بین خواهند رفت و دوستانش هم خواهند مرد... 

 

- اولین تنهایی در بزرگسالی:

اروین یالوم می‌نویسد که هیچ بزرگسالی بدون مریلینی نداشته. تصورش برای من واقعا غریب بود! با زندگی بزرگسالی روبه‌رو شده که در آن دلگرم به همسرش بوده. کسی که از دبیرستان همیشه‌ی همیشه با او بوده. حتی در سال‌هایی که به خاطر تحصیل دور از هم زندگی می‌کرده‌اند هم وجود داشته و فقط در کنار هم نبوده‌اند: هرروز نامه‌نگاری می‌کرده‌اند. حالا بعد از مرگ همسرش برای اولین بار با زندگی بزرگسالانه‌ای مواجه می‌شود که در آن واقعا تنهاست. این برای من خیلی عجیب بود... به عنوان کسی که زندگی بزرگسالانه‌ام پر از تنهاییست. 

 

- بدون حسرت:

مریلین بارها می‌نویسد که زندگیش را کامل زندگی کرده و هیچ حسرتی در زندگیش ندارد و حالا می‌خواهد بنا به گفته‌ی حکیمانه‌ی نیچه -Die at the right time- به موقع بمیرد! تصور چنین آرامشی در مواجهه‌ی با مرگ برای من واقعا واقعا جالب و عجیب و شگفت‌انگیز بود. آن هم برای کسی که معتقد است مرگ پایان زندگیش خواهد بود. تمام می‌شود. بعدش هیچ نیست. و چقدر آدم باید خوشبخت باشد که موقع مرگ هیچ حسرتی نداشته باشد...

 

- خداحافظی‌های پیش از مرگ:

مریلین یالوم این شانس بزرگ را دارد که می‌داند مرگش کی از راه می‌رسد... پس فرصت دارد که از آدم‌ها خداحافظی کند. با آن‌ها برای ساعتی بنشیند و چای بنوشد و «خداحافظی» کند. من از تصور چنین خداحافظی‌هایی اشک ریختم. خودم را گذاشتم به جای کسانی که باید می‌نشستند جلوی مریلین و از او خداحافظی می‌کردند. آدم انگار دچار شرم می‌شود که خودش قرار است زنده بماند و او قرار است بمیرد...

 

- مرگ عزیز:

اروین یالوم بارها می‌نویسد که مواجه شدن با مرگ همسرش باعث شده خودش دیگر اضطراب مرگ نداشته باشد... حالا دیگر مرگ برایش دردناک نیست بلکه خواستنیست. چون زندگی بدون همسرش برایش بسیار سخت است. فرزندانش هستند و نوه‌هایش اما به آن‌ها وابسته نیست... تنها کسی در جهان که به او وابسته بوده مرده و حالا مرگ برایش ساده شده... دیگر مرگ به معنای خداحافظی با مریلین عزیزش نیست...

 

- کتاب‌های یالوم:

اروین یالوم برای تسکین سوگش به سراغ کتاب‌های خودش رفته و برای اولین بار آن‌ها را می‌خواند و به واسطه‌ی مشکلات حافظه‌اش کتاب‌هایش را به خاطر نمی‌آورد. خواندن کتاب درمان شوپنهاور، مامان و معنی زندگی و خیره به خورشید، بسیار به او آرامش می‌دهد. فکر می‌کنم همین کافی باشد برای تاکید مجددم بر اینکه این کتاب‌ها را بخوانید. :)‌ خودم هم باید بروم به سراغ بازخوانیشان...

 

- جسم و روح:

اروین یالوم و مریلین یالوم خدانابور هستند. با ین وجود مریلین یالوم می‌نویسد که از دوستان خداباورش می‌خواسته که در بیماریش برای او دعا کنند... و اروین یالوم، می‌نویسد که پس از مرگ همسرش با اینکه از نظر عقلانی مطمئن بوده همسرش دیگر نیست، که جسمی که به خاک سپرده دیگر هیچ مفهومی ندارد، ولی از نظر احساسی به همین جسم فیزیکی تعلق خاطر دارد. که دلش می‌خواهد که با همسرش در یک گور به خاک سپرده شود. در یک تابوت. که می‌خواهد تا همیشه همسرش را بغل کند. آن هم زمانی که برایش «تا همیشه» از نظر عقلانی هیچ معنا و مفهومی ندارد. 

 

- اروین یالوم می‌نویسد که انگار از نظرش هیچ اتفاقی واقعی نمی‌شود مگر اینکه آن را برای  مریلین تعریف کند. از نظر منطقی هیچ معنی ندارد ولی از نظر احساسی و ذهنی، انگار نیاز دارد که همه چیز را با همسرش به اشتراک بگذارد. فیلمی که دیده، خبری که شنیده، بازی که کرده، حرفی از فرزندش، واقعیتی در مورد زن همسایه و ... . تمام این‌ها انگار تا با همسرش به اشتراک گذاشته نشوند، واقعیت ندارند. من این را به شکل دیگری تجربه کرده‌ام. موقع دوچرخه‌سواری وقتی صحنه‌ی زیبایی می‌بینم تصور می‌کنم که اگر آن را با عکس ثبت نکنم و عکس‌ها را با دیگران به اشتراک نگذارم، تجربه‌ی دیدن آن‌ها واقعی نمی‌شود. انگار اگر از خودم به بیرون خروجی ندهم، زنده نیستم. اگر ننویسم که کجا رفته‌ام و چه دیده و شنیده‌ام، مرده‌ام. در مینی سریال Scenes From a Marriage  جایی زن به مرد می‌گوید که تو همیشه نیاز داری که «مشاهده شوی». نیاز داری کسی تو را ببیند تا حس کنی زنده‌ای. و من بارها به این جمله فکر کرده‌ام. فک می‌کنم من عمیقا نیازمند مشاهده شدنم. نیازمند به اشتراک‌گذاری خودم. نه احساساتم، ولی وقایع و فکت‌ها. انگار بی این به اشتراک‌گذاری مرده‌ام. انگار هیچ کدام آن وقایع رخ نداده‌اند...

 

 

کتاب را تمام کردم. اروین یالوم تا ۱۲۵ روز پس از مرگ همسرش هنوز می‌نویسد. می‌نویسد که حالا دیگر می‌تواند بدون درد به پرتره‌ی همسرش نگاه کند. که هنوز زنده است و دوباره شور زندگی را به دست آورده بدون اینکه حس کند به همسرش خیانت کرده. چون مطمئن است که مریلین همین را از او می‌خواسته. چون اگر جایشان بر عکس بود، او می‌خواست که مریلین کمترین رنج را متحمل شود پس از مرگش. اروین یالوم می‌نویسد که سوگ ادامه دارد و تجربه‌ی درمانی ثابت کرده که سوگ همسر تا ۱ الی ۲ سال طول می‌کشد و برای کسانی که زندگی کمتر خوبی داشته‌اند بیشتر طول می‌کشد! لازم است حداقل یک بار از تمام مناسبت‌ها -تولد‌ها و سالگردها و تعطیلات- بدون دیگری طی شود تا سوگ کم کم طی شود تا درد کم‌کم با زندگی یکی شود. درد تمام نمی‌شود و سوگ تمام نمی‌شود ولی وجود و ظرفیت وجودی آدم بزرگ می‌شود و با همان رنج بزرگ هم زندگی می‌کند و به آغوش زندگی بازمی‌گردد.

 

بر عکس کتاب مرگ ایوان ایلیچ که درمورد مرگ است، به نظر من این کتاب درمورد زندگیست و در ستایش زندگی. زندگی بی‌حسرت که مرگی آرام و ساده را به دنبال خوهد داشت.

 

 

پ.ن: میزان ابراز احساسات و بروزات هیجانی من واقعا شدید است. ویژگی که دوستش دارم و به آن افتخار می‌کنم. داشتم همینطور کار می‌کردم که چشمم افتاد به رنگین کمانی زیبا. از خوشحالی جیغ زدم و با شلوار گل‌گلی، یک شال و پتو کشیدم روی سرم و با دمپایی پریدم زیر باران وسط حیاط که از رنگین‌کمان عکس بگیرم. :) درست وقتی داشتم درمورد مرگ می‌نوشتم، زندگی و شورش با همین رنگین کمان زیبا من را در آغوش می‌کشد. بازی‌های زندگی واقعا جذابند! :)‌

 

و این رنگین‌کمان دوتایی که واقعا برایم جذاب بود:

 

 

 

  • ۴ نظر
  • ۲۵ نوامبر ۲۱ ، ۱۴:۳۰
  • مهسا -

چند روزیه دارم به ملال زندگی فکر می‌کنم. ملالی که از نظر من ناگزیره در زندگی و چیزی نیست که بشه ازش فرار کرد. و این چیزیه که من از بچگی هم بهش فکر می‌کردم.

یادم میاد لحظاتی رو که کودک بودم و تو خونه داشتم بازی می‌کردم و یهو از فکر آینده وحشت می‌کردم. می‌رفتم به مادرم می‌گفتم که من از زندگی می‌ترسم چون به نظرم خیلی آینده حوصه‌سربره. بزرگ می‌شیم، مدرسه تموم میشه، دانشگاه تموم میشه، ازدواج می‌کنیم، بچه‌دار میشیم، میمیریم؟ این شد زندگی؟‌ و مادرم می‌خندیدن به تصور من از چرخه زندگی. ولی راستش هنوزم نظرم همونه :)) -البته بگم که من خیلی بچه‌تر که بودم میگفتم میخوام عروس بشم که بعدش برم دانشگاه :)))) چون که واسه مامانم سیرش این شکلی بود و من فکر میکردم برای دانشگاه رفتن اول باید ازدواج کنم :)))))-

من بعد از دانشگاه و رفتن به سر کار ناگهان با هجوم این ملالی که از بچگی بهش فکر می‌کردم مواجه شدم. خب حالا هی برم سر کار و ۸ ساعت کار کنم و آخر هفته خوش بگذرونم. همین؟ زندگی همینه؟ 

و چون من اصولا آدم خوش‌بینی نیستم و خیلی دارک (و به نظر خودم واقع‌بین)م فکر این ملال این روزها خیلی اذیتم کرده. مواجه شدن با زندگی بزرگسالی و دست به گریبان شدن با این ملال واقعا برام تجربه‌ی غریبی بوده ناگهان. روزهایی بوده که در حالی که روی دوچرخه بودم و از روبه‌روم ماشین میومده نخواستم که بکشم کنار و در لحظه‌ی آخر مسیرمو عوض کردم. لحظه‌هایی بوده که لبه‌ی کانال ایستاده بودم و داشتم به لحظاتی فکر می‌کردم که روی آب شناور خواهم بود. لحظاتی بوده که از بالای ارتفاع‌ به پایین نگاه کردم و فکر کردم به لحظات سقوط آزاد. من به در آغوش گرفتن مرگ، پایان، نیستی فکر کرده ام. پوچ‌انگار نیستم و فکر نمی‌کنم که زندگی پوچه. ولی گاهی بی‌نهایت احساس خستگی می‌کنم و حس می‌کنم که زندگی روی دوشم بیش از حد ظرفیت و تحملم سنگینی می‌کنه. خسته‌ام و گاهی روزها به «بار تحمل ناپذیر هستی» فکر می‌کنم. پوچ‌اندیش نیستم. افسرده نیستم. و فکر نمی‌کنم زندگی بی‌معناست. من از قضا جزء کسانی هستم که معنای زندگیم رو از روابطم می‌گیرم. از آدم‌ها. از احساس جاری بینمون. واسه همینه که برام مدارا و رواداری و ملاحظه‌گری و محبت ارزشه. وقتی به انسان‌ها نگاه می‌کنم به جای چشم و دهن و دست و پا، موجودی می‌بینم که حتما زخم‌های عمیق خودشو داره و حتما رنج منحصربه فرد خودش رو داره می‌کشه. من از آدم‌ها رنج‌ها و جراحت‌های غیرقابل انکارشون رو می‌بینم و فکر می‌کنم که باید بهشون محبت کرد. واسه همینه که وقتی از کسی به جای محبت و ملاحظه تندی و تلخی می‌بینم مبهوت می‌شم. چون تو ذهنم این می‌گذره که چرا باید کسی که آگاهه که هر کدوم از ما داریم صلیب خودمون رو به دوش می‌کشیم باید به جای محبت زخم اضافه وارد کنه؟ من معنی زندگیم رو از همین محبتی که می‌بینم و محبتی که روا می‌دارم در حق دیگری -به حد ظرفیت وجودی خودم- می‌گیرم. زندگی برای من پوچ نیست. حرف از ملال و خسته‌کنندگی و روزمرگی می‌زنم نه پوچی. کتاب یک عاشقانه‌ی آرام نادر ابراهیمی رو که می‌خوندم بیش از همه بخش‌هاییش رو دوست داشتم که به روزمرگی می‌پرداخت. و تلاش می‌کردم که توی ذهنم غول روزمرگی رو بشکنم. نترسم از روزمرگی‌ها و تکرارهای ملال‌آور. چرا که همین بینهایت لحظه‌های تکراری هستن که کنار هم زندگی رو می‌سازن. و زندگی اصلش و کلیتش رنجه (لقد خلقنا الانسان فی کبد) اما لحظات اندکی داره که زیباییشون اونقدر زیاده که تحمل اون رنج رو توجیه‌پذیر میکنه. 

 

چرا این روزها اینقدر به ملال فکر می‌کنم؟ چرا کتاب فلسفه‌ی ملال رو گذاشتم تو صدر لیست خوندنی‌هام؟ چون که مواجهه‌ی این روزهای من با زندگی خیلی متفاوت با گذشته‌س. پرت‌ شده‌ام به درون زندگی بزرگسالی و صلیبی رو به دستم داده اند که باید خودم به تنهایی به دوش بکشمش و من تا بیام یاد بگیرم زاویه‌ی مناسب رو برای قرار دادن این صلیب روی شونه‌های نحیفم، طول می‌کشه و بارها حس می‌کنم که کم آوردم و شانه‌هام دارن می‌شکنن زیر این بار سنگین. 

دوست خوبی پیشنهاد عملی بهم داده برای قابل تحمل کردن این خستگی و من مترصد عملی کردن پیشنهادش هستم. شاید بیشتر ازش بنویسم در آینده‌ی نزدیک.

 

پ.ن۱:‌راستی پادکست انسانک رو از حسام ایپکچی قویا توصیه می‌کنم. پادکستیه درمورد همین جزئیات ملال‌آور زندگی. بسیار دوستش دارم و بسیار برام آرامشبخشه این پادکست. 

 

پ.ن۲: یک عادتی دارم که شاید به نظر بقیه بد و احمقانه باشه. اونم اینکه چون معتقدم ما آدما بیش از اونکه با هم فرق داشته باشیم، به هم شبیهیم، گاهی دغدغه‌هام رو در قالب سوال توی اینستاگرام مطرح میکنم. دوستانم هم لطف میکنن و جواب میدن. و من همیشه جوابهایی رو که لازم دارم میگیرم. ولی خب یه کم هم فکر می‌کنم از بیرون ممکنه به نظر عجیب بیام یا حرکتم شبیه بلاگرا باشه. :)) یک بار هم یه نفر بهم گفت که به نظرش خیلی کارم زشته که میخوام بدی ایران رو بکنم تو چشم کسانی که ایرانن. این زمانی بود که سوالی درمورد اهمیت پس‌انداز کردن در برابر زندگی در لحظه پرسیده بودم و مسئله‌ای بود که فکرش یک هفته خواب و خوراک واسم نذاشته بود به دلایلی! و اتفاقا همه‌ی جوابها بهم گمک کردن برای رسیدن به یک جمع‌بندی. ولی خب جواب این آدم هم خیلی اذیتم کرد و واسم هم عجیب بود قضاوتی که ازم داشت. 

اگر اینستاگرام دارین و دوست دارین بیاین فالو کنیم همو. ^_^

 

پ.ن ۳:‌یه کم هم شاید به نظر دغدغه‌هام از سر بی‌دردی بیاد وقتی وسط کشتار و قتل  روزانه حداقل ۶۰۰ نفر به خاطر کرونا سوالات فلسفی می‌پرسم. ولی از قضا دقیقا وسط همین بحران‌هاست که آدم به سوالات فلسفی ابتدایی میرسه و هزار باره تمام بنیان‌های فکریشو میبره زیر سوال... کلا نمیدونم قضاوت بیرونی چیه درموردم. ولی زیاد هم اهمیتی نمیدم :))‌

 

 

پ.ن ۴:

“در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند”

ه.ا. سایه

 

 

* از رباعیات مولانا

 

  • ۵ نظر
  • ۰۹ آگوست ۲۱ ، ۰۹:۰۹
  • مهسا -

بعدترنوشت: به خاطر پراکنده‌گویی بسیار بخش‌هایی را از پست حذف کردم تا به هدفم از معرفی کتاب و نکات اصلیش ضربه وارد نشود و موضوع اصلی در حاشیه قرار نگیرد.

 

چند ماه پیش‌تر وقتی با دوست دور عزیزی صحبت و مشورت می‌کردم در مورد شرایط پیش‌آمده، به من گفت: یه چیزی بهت می‌گم که فقط به این خاطر می‌گمش که دوستت دارم و دوست ندارم تو آینده شغلیت اذیت بشی. و اون اینکه soft skillهات نیازمند تقویت شدیدی هستن. از کانفلیکت گریزانی و به جای حلش بدتر و پیچیده‌ترش میکنی طوری که غیرقابل حل بشه. اصلا هم خودبه خود کسب نمیشه soft skill. نیازمند تمرین و کمک گرفتنه. من و همسرم کلاس‌ها و ورکشاپ‌های soft skillهای مختلف رفتیم و هیچ ایرادی نداره کمک گرفتن برای یاد گرفتنش. 

حرف این دوست عزیز در ذهن من باقی ماند تا چند وقتی بعدترش که یکی از خواهرانم کتابی را در میانه‌ی صحبت‌هایمان بهم معرفی کرد برای خواندن تحت عنوان ارتباط بدون خشونت زبان زندگی.  در معرفی کوتاه این کتاب در اینستاگرامم نوشته‌ام: «اگر آدمی هستید که در مواقع تعارض با دیگران دچار مشکل در بیان نارضایتیتون می‌شید، یا از مطرح کردنش فرار می‌کنید و فکر می‌کنید با انکار مشکل، مشکل حل می‌شه، یا مشکل رو مطرح می‌کنید ولی به جای حلش، عصبانی می‌شید و طرف مقابل رو به موضع دفاعی می‌فرستید، این کتاب برای شماست. 
همچنین:
اگر زبان بیان احساساتتون رو ندارید و اگر کسی ازتون بپرسه چه حسی داری؟ با جملات مبهم مثل «حس خوبی دارم» یا «حس بدی دارم» و یا جملات بی‌معنی مثل «حس می‌کنم کسی درکم نمی‌کنه» یا «حس می‌کنم در حقم بی‌انصافی شده» بهش پاسخ می‌دید، باز هم این کتاب برای شماست. 

این کتاب برای من بسیار راه‌گشا بود تا بفهمم مشکلم چیه که هربار در تعارضات مشکلات ساده رو تبدیل به گره‌های کور می‌کنم.»

 

حالا می‌خواهم بیشتر از این کتاب بنویسم و اینکه چرا به من کمک کرده. همان موقع که این کتاب را می‌خواندم با خودم گفتم باید حتما در موردش در اینجا بنویسم. اما چون مدتی از خواندن آن می‌گذشت انگیزه‌ام کم شده بود. ولی باز اتفقی افتاد که انگیزه‌ام را برای نوشتن تقویت کرد.  راستش مشاهده‌ی خشونت جاری در توییتر این روزهای داغ انتخاباتی باعث شد دوباره به این کتاب برگردم...

 

 

این روزها شاهد توییت‌ها و ریتوییت‌ها و کوت‌های بی‌شماری هستیم با زبان تند و تیز و خشن متهم‌کننده‌ی طرف مقابلی که تصمیم متفاوتی گرفته و استراتژی متفاوتی اتخاذ کرده در این انتخابات. (دوگانه‌ی تحریم/رای به کسی که به گمان برخی کمتر بد بوده.) من البته نظر محکم خودم را در این موضوع داشته و دارم و تصمیمم در هیچ انتخاباتی با تردید و دودلی نبوده. اما حرف از شیوه‌ی مطرح کردن نظر و انتخاب و تصمیممان است و بحث کردن با دیگران. من البته به هیچ وجه آدم تعارضات نیستم و داوطلبانه خودم را در موضع جدل و بحث قرار نمی‌دهم چون حتی بعد از تمرین کردن‌های بسیار و پیشرفت خیلی زیاد هنوز هم مسائل را شخصی می‌کنم و توانایی تفکیک کامل بین رابطه شخصی و یک بحث در یک موضوع خاص را ندارم. اما لاجرم مشاهده‌گر رابطه‌ی دیگران و بحث کردن‌ها و جدل‌ها بوده‌ام و هستم. 

آن چه برای من تعجب‌برانگیز بوده و هست که پیش‌تر در این کتاب با آن مواجه شده بودم جاییست که دوستانی می‌گویند که دلشان برای دوستانشان می‌تپد و دلشان می‌خواهد آن‌ها را به راه به گمان خودشان راست هدایت کنتد و هرچه می‌گویند از سر دلسوزیست و بعد در نوشته‌هایشان همان دوستان را «خر/گاو/الاغ/گوسفند/ساده‌لوح/احمق/بی‌شعور/بی‌درک» خطاب می‌کنند و لابد توقع تاثیرگذاری هم دارند. سوالی که در اینجا ذهن من را مشغول کرده این است که آیا هرگز کسی بوده که با مورد خطاب خر/گاو/گوسفند قرار گرفتن ناگهان متحول شده باشد و تصمیم گرفته باشد که دیگر حیوان موردنظر نباشد و تصمیمش را عوض کند؟! اگر شما چنین نمونه‌ای دیده‌اید به من نشان دهید. ولی من ندیده‌ام و هرچه دیده‌ام قرار گرفتن این افراد در موضع دفاعی و لجبازی بوده.

 

در ارتباط بدون خشونت، به ما می‌آموزد که چگونه در مواقع تعارض به صورت منطقی مشکل را مطرح کنیم و آن را حل کنیم. چگونه -بدون انکار احساساتمان- از بعد منطق وارد ماجرا شویم. برای من یک نکته‌ی خیلی بزرگ همینجا بود! اینجا که نمی‌گفت که قرار است احساساتمان را کناری بگذاریم و فقط با منطق پیش برویم. چون اصلا چنین کاری برای من که احساسم غلبه دارد ناممکن بود. اما می‌گفت که چطور با همین بروز و فوران احساسات منطقی برخورد کنیم. 

بنشینیم کنار هم، توی چشم هم نگاه کنیم و بگوییم که:

۱. چه مشاهده‌ای از رفتار طرف مقابل داشته‌ایم. (مشاهده‌ی صرف. بدون مخلوط کردن آن به احساس خودمان یا هیچ برچسبی)

۲. حالا وقت احساسات است! این مشاهدات باعث بروز چه احساساتی در ما شده.

۳. توقع چه رفتاری از طرف مقابل داشته‌ و داریم. 

برای روشن شدن ماجرا، نویسنده مثال‌های بی‌شماری در طول کتاب ذکر می‌کند. ولی من به عنوان نمونه یکی از مثال‌های کتاب را نقل می‌کنم.

نویسنده که روانشناس قهاریست از زوجی حرف می‌زند که زن با داد و فریاد از همسر ربات‌گونه‌اش شکایت می‌کرده که هیچ احساسی ندارد و هیچ احساسی بروز نمی‌دهد. شوهرش چنان هربار از شنیدن برچسب ربات ناراحت می‌شده که بیشتر در خود فرو می‌رفته و «ربات‌گونه‌تر» رفتار می‌کرده و این باز به نوبه‌ی خود موجب عصبانیت بیشتر زن می‌شده. وقتی به عوض این برچسب‌زنی‌ها زن نشسته جلوی شوهرش و گفته که چه مشاهده‌ای کرده (مثلا عدم ابراز احساسات در فلان موقع یا خوشحالی بروز ندادن در بهمان موقعیت) بدون اطلاق برچسب «ربات» و بعد گفته که این مشاهدات چقدر احساس سرخوردگی و بی‌ارزشی به او می‌داده و بعد گفته که نیاز دارد چه واکنش‌هایی از مرد ببیند از اساس مشکل به سمت حل شدن رفته. چون مرد دیگر در موضع دفاعی «اصلا من همینم که هستم و خوب می‌کنم که رباتم!» قرار نگرفته.

 

شاید این روند ساده به نظر خیلی بدیهی بیاید ولی برای بیشتر انسان‌ها اصلا چنین نیست. دسته‌ای معتقدند کلا احساسات مهم نیست و اصلا به من چه که تو چه احساسی از حرف من می‌گیری؟! دسته‌ی دیگر به کل با احساسشان برخورد می‌کنند و توقع دارند مشکلی که خارج از حیطه‌ی منطق مطرح شده قابل حل باشد. وقتی با فریاد سر کسی به او می‌گوییم که «تو هیچ وقت من رو درک نمی‌کنی!» این جمله‌ به قدری گنگ است که هیچ تاثیری جز بستن گوش طرف مقابل و غیرقابل حل کردن تعارض موجود انجام نمی‌دهد. وقتی کسی به ما می‌گوید: الان چه احساسی داری؟ اگر ما جواب بدهیم: احساس می‌کنم کسی من را درک نمی‌کند! جواب بی‌ربطی داده‌یم. اینکه درک نشده‌‌ایم احساس نیست. فکر ماست. ما فکر می‌کنیم و قضاوت می‌کنیم که کسی ما را درک نکرده. و این قضاوت هیچ کمکی به کسی نمی‌کند. پس وقتی جوابمان به این سوال تا این اندازه گنگ است دوباره این سوال را از خودمان بپرسیم: «چه احساسی داری؟» ما ممکن است ناراحت باشیم. ممکن است عصبانی باشیم. ممکن است احساس بی‌ارزشی کرده‌ باشیم. باید بین تمام این احساساتمان تفکیک قائل شویم. باید زبان بیان احساساتمان را بیاموزیم. اغلب ما فاقد چنین زبانی هستیم و از اساس بلد نیستیم که بین احساسات گوناگونمان تفکیک قائل شویم. «حس بدی دارم» در واقع به معنی این است که چیزی در حدود ۲۱۰ احساس مختلف را با هم یکی کرده‌ایم! «احساس بدی دارم» یعنی چه؟ آیا ناراحتی؟ آیا خشمگینی؟ آیا ترسیده‌ای؟ آیا احساس تنهایی می‌کنی؟‌ آیا حس می‌کنی جدا افتاده‌ای؟ آیا احساس بی‌لیافتی می‌کنی؟ آیا حسرت می‌خوری؟ آیا متحیری؟ آیا...؟ 

من وقتی با لغتنامه‌ی بیان احساسات مثبت و منفی مواجه شدم واقعا متعجب شدم و متوجه شدم که چه احساسات زیادی را به کل احساس جداگانه‌ای محسوب نمی‌کرده‌ام. 

بعد از آموختن تفکیک و تشخیص احساساتمان و مجهز شدن به زبان مورد نیاز برای آن، نوبت این است که تفاوت احساس و فکر را بفهمیم. چه احساسی داریم را باید از اینکه چه فکر و قضاوتی درمورد دیگران داریم جدا کنیم. اگر ما «احساس» می‌کنیم که کسی حرفمان را نمی‌فهمد این در واقع احساس ما نیست. بلکه برداشت و قضاوتیست که راجع به دیگران داریم. ممکن است که ما ناراحت باشیم از اینکه دیگران واکنش مورد نظر ما را به حرف‌ها و کارهای ما نمی‌دهند. پس احساسمان ناراحتیست و مشاهده‌مان واکنشی که دیگران به حرفی از ما داده‌اند. این تفکیک‌ها در برقراری ارتباط با دیگران بسیار مهم و کلیدیست. وقتی ما به جای مطرح کردن احساسمان، به قضاوت و برچسب زدن به دیگران می‌پردازیم، آن‌ها را وادار به رفتار کردن تحت همان برچسب می‌کنیم و راه برقراری ارتباط موثر را سد می‌کنیم. 

 

بعد از اینکه متوجه شدیم که چه احساسی داریم و آن را مطرح کردیم،‌نوبت به این می‌رسد که به طرف مقابل بگوییم چه توقعی از او داریم برای حل این تعارض. می‌خواهیم چه واکنشی ببینیم؟ 

 

بعد از طی کردن تمام این مراحل، نوبت این می رسد که «بشنویم». طرف مقابل ما هم تمام این ۳ مرحله را باید طی کند. و اساسا شنیدن اینکه رفتاری از ما در دیگری احساس بدی ایجاد کرده آسان نیست. ولی باید یاد بگیریم که مشاهدات طرف مقابل را بشنویم و متوجه شویم که رفتارمان چه احساسی در طرف مقابل ایجاد کرده و اینکه چه توقعاتی از ما دارد. شنیدن البته بسیار سخت‌تر از گفتن و حرف زدن است. اما اگر بدانیم که با طی کردن این مراحل تعارض به جای پیچیده و غیرقابل حل شدن به سمت حل شدن می‌رود حتما این درد و سختی را به جان می‌خریم. 

آن چه از تجربه‌های شخصیم دریافته ام این است که رابطه‌ها بعد از طی کردن تعارضات مختلف و حل کردن آن‌ها به کمک هم وارد مراحل بالاتری از صمیمیت می‌شوند. پس در واقع با فرار کردن از تعارض و حل آن منجر به محروم شدن خودمان از صمیمیت بیشتر می‌شویم. No pain No gain طور! 

 

من از بعد از خواندن این کتاب تلاش و تمرین بسیاری کرده‌ام که آن را در زندگی روزمره‌ام و در برخورد با همکاران و دوستانم به کار ببرم. کماکان نیازمند تمرین بسیار بسیار زیادی هستم ولی حتی تا همین جا هم بسیار به من کمک کرده. وقتی موفق می‌شوم که روی احساسی که دارم اسم بگذارم (به جای واژه‌های کلی مثل احساس بد و خوب)‌ از کلافگی خودم در برابر موقعیت کاسته می‌شود. وقتی موفق می‌شوم بین احساس و فکرم تفکیک قائل شوم و از بیان کلی «احساس می‌کنم فلان آدم من را هیچ وقت درک نمی‌کند. اساسا اون آدم بی‌ملاحظه‌ایست.» به «در موقعیت ایکس و ایگرگ فلان آدم رفتار زد را بروز داد. این رفتارها باعث شد در من احساس بی‌ارزشی/ناامنی/ترس/بهت/سرخوردگی/... شکل بگیرد.» می‌رسم متوجه می‌شوم که کل وجود فلان آدم نیست که من را آزار داده؛ بلکه بروزات بسیار مشخص و خاصی از رفتارهای او در موقعیت‌هاص بسیا خاصیست. اینطوری از برچسب زدنی که منجر به ناممکن کردن ارتباط می‌شود خودم را بر حذر می‌دارم. 

اجرای این تکنیک‌ها به گونه‌ای که کسی را آزار ندهیم البته نیازمند تمرین و ظرافت‌های رفتاریست. اگرنه اگر وسط دعوا توی چشم کسی نگاه کنیم و بگوییم یک دقیقه بنشین و به من بگو چه احساسی داری؟ احتمال دارد با مشت و لگد جواب بگیریم. :)))

 

خواندن این کتاب هم در زندگی شخصی و هم در زندگی حرفه‌ای به من کمک کرده. امیدوارم اگر به سراغ آن رفتید به شما هم کمک کند. ضمنا در فیدیبو هم موجود است. :)

 

پ.ن: در ادامه مطلب لغتنامه‌ی احساسات را قرار می‌دهم :)

  • مهسا -

مرا آدمی بار آورده‌اند با خوش‌بینی ذاتی به تمام ذرات هستی. به مثبت دیدن همه چیز و همه کس. به باور به این که همه انسان‌ها خوبند مگر اینکه خلافش را «بارها» ثابت کنند. من را مناسب این جهان بار نیاورده‌اند. و من از همین خوش‌بینی ذاتی و خوش‌قلبی ساده‌لوحانه‌ام سخت‌ترین ضربه را خوردم. 

دیروز با دوستی صحبت می‌کردم از بی‌معرفتی‌هایی که دیدم و نامردی‌هایی که در حقم روا داشتند، و بی‌انصافی‌های پی‌در پی و ناروایی که با من کردند، برایم فایلی فرستاد و ازم خواست که به آن گوش دهم. بعد بلند شدم و با دوچرخه‌ام رفتم پارک نزدیک خانه. نشستم کنار آب و پرنده‌ها را نگاه کردم و ناباورانه به ظرفیت بی‌معرفتی انسان‌ها فکر کردم. به بی‌لیاقتی برخی از آن‌ها هم. گیج بودم و گم. این بهترین توصیفیست که می‌توانم از احساسم ارائه دهم. بعد برگشتم خانه و در همان حال گیجی شروع کردم به گوش دادن پادکستی که آن دوست عزیز برایم فرستاده بود. و چقدر به موقع! و چقدر درست و به‌جا! 

 

فصل اول از پادکست رادیوراه یک ماه پیش شروع به انتشار کرده و قرار است هفته‌ی اول هر ماه قسمت جدیدی منتشر شود. در نتیجه، تا الان دو قسمت از آن منتشر شده. این پادکست را آقای مجتبی شکوری می‌سازد که شاید پیش‌تر صحبت‌هایش را در برنامه‌ی کتاب‌باز سروش صحت شنیده باشید. فارغ التحصیل مهندسی مکانیک از دانشگاه شریف است و کارشناسی ارشد و دکتری علوم سیاسی از دانشگاه تهران. طوری که هوشش را وقت صحبت کردن و ارتباط برقرار کردن بین مسائل مختلف کاملا حس می‌کنید. هرچند حتی مسیر درس خواندنش هم مسیر عجیب و غریبیست! کسی که اختلال ADHD دارد و سوم دبیرستان با معدل ۱۵ از مدرسه اخراج شده است! ولی با تلاش بسیار زیاد به رتبه‌ی ۴۸ کنکور ریاضی می‌رسد و رشته‌ی مهندسی مکانیک دانشگاه شریف! هرچند در ادامه هم مکانیک را ۶ساله و با معدل ۱۲ به پایان می‌‌رساند. :))))  

 

القصه این آدم انسانیست بسیار خوش‌صحبت و دل‌نشین و همزمان عجیب که این پادکست را برای حرف زدن از روانشناسی شروع کرده است. 

 قسمتی از آن که دوست عزیز دورم برای من فرستاده بود قسمت دوم از آن بود با نام جادوی راه که مسیر و جاده و راه رشد و تعالی انسان را بر اساس نظریه‌ی یونگ بیان می‌کند با گریزهای بسیاری که به داستان شازده کوچولو و شمس و مولانا می‌زند تا مراحل مختلف این رشد را در این دو قصه نشان دهد. صددرصد شنیدن این اپیزود را توصیه می‌کنم. اینجا خلاصه می‌گویم که چرا شنیدن این اپیزود به من کمک کرد. 

مسیر رشد و تعالی را به این ترتیب تعریف می‌کند: کودک معصوم- یتیم- جستجوگر- جنگجو- حامی-بالغ معصوم- جادوگر

 

کودک معصوم کسیست که فکر می‌کند همه چیز خوب است و دنیا زیباست و هیچ بدی در جهان نیست. پدر بودا او را اینطور بار آورده بود! برای اینکه پسرش با ملایمات زندگی مواجه نشود، دنیایش را محدود کرده بود به باغ خانه‌شان و حتی وقتی کسی پیر می‌شد یا میمرد، به او می‌گفتند که به سفر رفته تا با مفهوم دردناک «مرگ» مواجه نشود. در این مرحله ذهن انسان پر است از «باید»های خوش‌بینانه درمورد جهان و زندگی. چیزهای زیبایی که دوست داریم واقعیت داشته باشد.

 

مرحله‌ی «یتیمی» زمانیست که کسی رنج می‌کشد و رویای شیرین اولیه‌اش می‌شکند و کودکی معصومانه‌اش زیر سوال می‌رود. این مرحله‌ایست که انسان از لانه‌ی امنش بیرون کشیده می‌شود و به جای‌ «باید»ها با «هست»ها مواجه می‌شود. با واقعیت‌هایی که بر خلاف خیالات خوش‌بینانه‌ی مرحله‌ی کودکی اصلا قشنگ و زیبا نیستند.  این مرحله با رنج بسیاری همراه است. دنیا از ما می‌خواهد رنج‌ها را انکار کنیم و بگوییم همه چیز خوب است و همیشه قوی هستیم و ... . ولی می‌گوید که می‌توانیم رنج را بپذیریم و از آن استفاده کنیم تا آن را به آگاهی تبدیل کنیم. رنج برای همه رخ می‌دهد ولی همه آن را به آگاهی تبدیل نمی‌کنند. برخی تصمیم می‌گیرند در خوش‌خیالی‌های معصومانه‌ی کودکانه‌شان باقی بمانند و فکر کنند که می‌توانند همه چیز را کنترل کنند، رفتار دیگران را کنترل کنند، جهان را کنترل کنند. ما باید در این مرحله از معصومیت دست بکشیم. باید از اهمیت دادن به نظر و فکر دیگران دست بکشیم. باید اعتبارات و احترام‌های پوشالی را پشت سر بگذاریم و یتیم شویم. ما در این مرحله می‌فهمیم که زندگی همیشه عادلانه نیست و ما همیشه نمی‌توانیم به خواسته‌هایمان برسیم. می‌فهمیم که مردم همیشه بامحبت و وفادار نیستند و ما گاهی نمی‌توانیم نظم مورد نظرمان را به جهان تحمیل کنیم. ما می‌فهمیم که هیچ یقینی وجود ندارد و باید شک کنیم. به همه چیز. در این مرحله باید به درک واقع‌بینانه‌ای از دنیا برسیم. ما برای پشت سر گذاشتن این مرحله باید رنج را بپذیریم و آن را ببینیم و انکارش نکنیم. حسش کنیم. در چشم‌هایش زل بزنیم و شجاعانه زیستن را تجربه کنیم. بعد رنج را واکاوی کنیم. ببینیم علت وقوع این رنج چه بوده؟ چه اتفاق بدی برای ما رخ داده؟ 

«اگر ما در را به روی درد و رنج ببندیم، هیچ چیز دیگری داخل نمی‌شود.شاید بتوانیم درد را به تعویق بینداریم ولی خیلی چیزهای خوب دیگر را هم نمی‌توانیم تجربه کنیم.»

«یک بار مردن بهتر از هر روز و هر ثانیه مردنه. یک بار قطع انتظار از دیگران بهتر از هرروز امید بستن و ناامید شدنه.»

 

در مرحله‌ی بعد باید شروع کنیم به «جستجو» و زیر سوال بردن همه‌ی باورهایمان. باورهای معصومانه‌ی کودکیمان. بگردیم و بگردیم... . 

بعد از اینکه انتظارمان از جهان به طرز واقع‌بینانه‌ای تغییر کرد، آماده‌ایم که قدم در راه بگذاریم. باید سوالات بنیادین بپرسیم. تا وقتی یتیم نشده باشیم و افکارمان تحت تاثیر دیگران باشد، ممکن نیست که به جسنجوی پاسخ‌های خودمان برای سوال‌هایمان بپردازیم. نکته‌ی مهم این که ذات جستجو در تداوم آن است و هرگز به پایان نمی‌رسد. این جستجو در تمام زندگی با ما همراه است.

 

در مرحله‌ی بعد و وقتی پاسخ دادیم به سوالاتی در مورد واقعیتهای جهان، آرمانها و قوت و ضعف‌های خودمان وقتی آن است که وارد مرحله‌ی «جنگجویی» شویم و برای تحقق باورهایمان بجنگیم تا دوباره از سرزمین «هست‌»ها به سرزمین «باید»ها کوچ کنیم، ولی این بار واقع بینانه و عاقلانه. این بار می‌دانیم چه چیزهایی رات میتوانیم تغییر بدهیم،‌و چه چیزهایی را نمی‌توانیم و انرژیمان را برای چیزهایی می‌گذاریم که می‌توانیم بر آن‌ها موثر باشیم و چیزهایی را که در کنترل ما نیست،‌ می‌پذیریم.

 

بعد از آن که جنگیدیم و اژدهاهای درون و بیرون را شکست دادیم، وارد مرحله‌ی «حامی» می‌شویم. این جا مرحله‌ایست که ما به قدرت روحی می‌رسیم که می‌توانیم ببخشیم. می‌توانیم دیگران را کمک کنیم و آن‌ها را به زندگی وصل کنیم. نکته‌ی خیلی مهم این است که این مرحله باید بعد از جنگجو باشد. ما باید اول خودمان به جایی برسیم تا بتوانیم به دیگران کمک کنیم. اگرنه حد اعلای سرکوب خود را به نمایش گذاشته‌ایم...در حامی، ما چیزهایی را که به دست آورده ایم، می‌بخشیم.  (مرحله‌ای که در آن شازده کوچولو متوجه مسئولیتش در برابر گلش می‌شود). آن چه در این مرحله بسیار مهم است این است که ما بتوانیم نبخشیم،‌ ولی ببخشیم. حق انتخاب داشته باشیم. 

 

حالا می‌رسیم به مرحله‌ی بسیار زیبا و آرامشبخش «بالغ معصوم» که جایزه‌ی رنجیست که در این سفر تعالی کشیده‌ایم. بالغی که مشابه کودک اولیه معصوم است، خوب است، خیرخواه است ولی بالغ است. فکر نمی‌کند همه‌ی بقیه خوبند پس وقتی بی‌معرفتی می‌بیند اذیت نمی‌شود و غافل‌گیر نمی‌شود. بالغی که بهشتش را خودش می‌سازد نه اینکه فکر کند جهان بهشت است. بالغ معصوم شادی اصیل را تجربه می‌کند و بسیار با کودک معصوم متفاوت است. «شکر اندر شکر اندر شکر است». بالغ معصوم رنج را می‌بیند، آن را انکار نمی‌کند، بلکه آن را طوری تفسیر می‌کند که عین زیباییست. «مرده بدم زنده شدم ،گریه بدم خنده شدم، دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم».

 

اما این باز هم نهایت درجه‌ی رشد نیست. هنوز درجه‌ی «جادوگر» باقی مانده. هبوط از «بالغ معصوم» به «جادوگر». وقتی ما بهشت را «ساختیم» و در آن غرق شدیم، در مرحله‌ای می‌توانیم به حدی از رشد برسیم که کمال را فقط برای خودمان نخواهیم. بلکه بخواهیم به دیگران هم کمک کنیم تا این کمال را تجربه کنند. اینجا مرحله‌ایست که با اختیار خود به جهان رنج‌ها برمی‌گردیم تا دست دیگران را بگیریم. این نهایت درجه‌ی کمال و تعالی انسانیست. «بالغ معصوم» بهشت خود را می‌سازد و دنیای زیبای خود را می‌سازد. جادوگر اما «جهان» را زیبا می‌کند. 

 

من بعد از اتفاقاتی که از سر گذراندم و رنج عمیقی که تجربه کردم، خودم را در مرحله‌ی «کودک معصوم» می‌بینم که یتیم شده. یتیم شده از دیدن بی‌معرفتی‌ها و نامهربانی‌ها و نامردی‌ها. حالا این منم که باید تصمیم بگیرم که می‌خواهم روی خوش‌خیالی‌های معصومانه‌ی کودکانه‌ام پافشاری کنم یا می‌خواهم رشد کنم و وارد مرحله‌ی بعد بشوم، قدم در راه رشد بگذارم و وارد مرحله‌ی جستجو شوم.

 

 

 

پ.ن۱: اپیزود اول این پادکست هم درمورد «عشق» است. چرا عاشق می‌شویم؟ و در مسیر عشق چه بر ما می‌گذرد؟ شنیدن آن را هم بسیار توصیه می‌کنم. 

 

پ.ن۲: راستی دو ساله شدم. :)‌ دو سال از کوچم به این کشور زیبای شگفت‌انگیز می‌گذرد. 

 

 

  • مهسا -

۱.

اول یه کم درمورد وضعیت تو هلند بگم. اینجا از اول اصلا بیماری رو جدی نگرفتن و اصرار داشتن که آنفلوانزای معمولی خیلی بدتره و این بیخودی سر و صدا ایجاد کرده و جهان الکی دچار پنیک شده. متاسفانه این اعتقاد رو اونقدر حفظ کردن تا دیگه دیر شد. از طرفی هم شستن دست چندان بینشون متداول نیست و عادت پیشفرضشون این نیست که هی دستشون رو بشورن. و خب یه مقدار زیادی اینکه ما از روزهای اول رسیدن بیماری به هلند شروع به مراقبت‌های اولیه و استفاده از ژل دست کردیم براشون  غیرعادی و overreacting به نظر میرسید. جمعه‌ی پیش ما تو دانشگاه به مدیر گروهمون گفتیم که آیا وقتش نشده از خونه کار کنیم؟ که گفتن نه و هنوز مشکلی نیست و ... .

یکشنبه شب نخست‌وزیر تو تلویزیون ملی صحبت کرد و از مردم خواست با هم دست ندن و دستاشونو بشورن!! در حالی که در پایان سخنرانی با طرف دیگه دست داد و دست در گردن دیگری از سالن خارج شد. میزان جدی گرفتن ماجرا رو میتونید ببینید اینجا... . 

دوشنبه شب ایمیل زدن که میتونین از این به بعد از خونه کار کنین. ۴شنبه شب ایمیل زدن که از فردا «باید» از خونه کار کنین. و عاقبت روز ۵شنبه ظهر با کنفرانس مطبوعاتی نخست‌وزیر اعلام شد که بهتره هرکسی که میتونه از خونه کار کنه و ایونت‌های بالای ۱۰۰ نفر همه کنسل بشه و کلاس‌های دانشگاه‌ها هم آنلاین برگزار بشه. ولی مدارس بسته نمیشن! این در حالی بود که شیب افزایش تعداد بیمارها خیلی زیاد شده بود. روز یکشنبه (دیروز) ساعت ۵ونیم عصر نخست‌وزیر مجددا کنفرانس مطبوعاتی داشت و تعطیلی مدارس، کافه‌ها، بارها، کافی‌شاپ‌ها، رستوران‌ها، سکس‌کلاب‌ها و ... رو تا سه هفته‌ی دیگه (۶ آوریل) اعلام کردن. در حال حاضر و حداقل تا سه هفته‌ی آینده ما همه از خونه کار می‌کنیم. فعلا فرنطینه یا لاک‌داون شبیه ایتالیا یا حتی مدل مردم تو ایران رو نداریم و منع خروج از خونه برامون وجود نداره ولی بهتره جاهای شلوغ نریم. ولی خب خرید روزانه یا گشت زدن دور و بر خونه یا رفتن به پارکهای خلوت اشکالی نداره. 

 

آماری که از اینجا برای تعداد مبتلایان گزارش میشه حتی نزدیک به تعداد مبتلایان واقعی هم نیست به این علت که تا وقتی علایم خیلی شدید نشه تست نمیگیرن و از هر خانواده هم فقط یه نفرو تست میکنن و کیت‌ها رو برای تست کردن مکرر اعضای کادر درمان نگه میدارن. سیاست‌هایی که دولت از اول در پیش گرفت و واکنش‌های مردم و مسخره کردنشون و جدی نگرفتن شرایط یه مقدار زیادی برای ما اکه چشممون به اخبار ایران بود و نمودار افزایش مبتلایان و مرگ و میر تو ایران عجیب و غریب بود و نگران‌کننده. بله. ما واقعا نگران بودیم . ولی در عین حال این واکنش‌های آروم و نرم و نازکشون رو هم نمیشه به عنوان بیشعوری تلقی کرد چون ریشه‌های فرهنگی داره (استادم کلی در این مورد حرف زد باهام و شاید یه وقتی درموردش بنویسم). در هرحال حالا یه پسربچه‌ی ۱۶ ساله بر اثر ابتلا به کرونا تو ICU بستری شده و حال مساعدی نداره. فکر میکنم بروز این کیس و یه کیس نوزاد تو ایتالیا چیزی بوده که باعث شده دولت تجدید نظر کنه و مدارس تعطیل بشن. 

 

در هرحال ما در قرنطینه خانگی نیستیم. صرفا تلاش میکنیم سر کار و به جاهای شلوغ نریم. ولی منعی برای خروجمون از خونه وجود نداره. 

 

۲.

با سخنرانی روز ۵شنبه‌ی نخست‌وزیر و اعلام کار از خونه، مردم به طرز عجیب و غریبی به سوپرمارکت‌ها هجوم بردن. من روز جمعه‌ ظهر رفتم به یکی از بزرگترین شعبه‌های فروشگاه لیدل و صحنه‌ای رو که روبه‌روم میدیدم باور نمی‌کردم. قفسه‌های خالی‌یخچال‌های خالی. و این وضع کمابیش تو همه‌ی سوپرمارکت‌های کشور برقرار بوده. در حالی که کمبودی وجود نداشت و نداره. حتی جلوی خودم دو بار یخچال لبنیات رو پر کردن و باز خالی شد. که البته خرید مواد خوراکی کاملا قابل درک و درسته. به هرحال خانواده‌ها میومدن برای دو هفته خرید کنن و یه خانواده‌ی ۴-۵ نفری مصرفش قطعا چندین برابر منه و اینطوری یخچال‌ها خالی میشن. ولی درمورد مواد شوینده، و به ویژه دستمال توالت واقعا همه چیز عجیب بود و آخرالزمانی.

 

 

 

۳.

نماز جمعه‌ روز جمعه برگزار نشد و مساجد اعلام کردن که همه‌ی برنامه‌هاشون تا اطلاع ثانوی تعطیل میشه. من تو صفحه‌ی فسبوک یکی از کلیساهای پروتستان دیدم که برنامه‌ی روز یکشنبه‌شون رو برگزار کردن و تنها درخواستی که کرده بودن این بود که دستاتونو بشورین و به جای دست دادن دست تکون بدین واسه هم. که البته کارشون خلاف قانون نبود (چون گفته شده بود ایونت‌های بالای ۱۰۰ نفر کنسل بشن که معلوم نیست عدد ۱۰۰ رو از کجا آوردن!! و در هرحال شرکت‌کنندگان برنامه‌ی این کلیسا کمتر از ۱۰۰ نفر هستن) ولی خلاف عقل بود و من واقعا بهت‌زده شدم.

 

۴.

بلژیک خیلی زودتر از هلند اقدام کرده بود به جز تعطیلی دانشگاه‌ها و مدارس، رستوران‌ها و بارها رو هم تعطیل کرده بود. روز شنبه و یکشنبه که آخر هفته بود تعدادی از مردم بلژیک اومدن هلند و تو بارهای هلند پارتی گرفتن. این اخبار برای خیلی‌ها شوکه‌کننده بود.

 

۵.

دیروز ساعت ۵ اعلام عمومی شد که بارها و کافی‌شاپ‌های هلند از ساعت ۶ به مدت سه هفته تعطیل خواهند شد. بلافاصله جلوی کافی‌شاپ‌ها صف‌های طویل تشکیل شد! (قبلا هم گفتم، بازم میگم: کافی‌شاپ در هلند مفهومش با کافه متفاوته. کافی‌شاپ محل عرضه و مصرف محصولات ماری‌جوانا/وید/علف ه.)

 

۶.

همه‌ی این‌ها رو ننوشتم که بگم مردم هلند چقدر بی‌شعور و نفهمن و ما عاریایی‌ها چقدر خوب و فهمیده‌ایم! صرفا خواستم توجهتون رو به شباهت واکنش‌ها در دنیا جلب کنم تا دیگه هیچ وقت و تو هیچ شرایط اضطراری فکر نکنیم مردمان جهان اول خوب و با درک و فهم واکنش نشون میدن و ما مردم جهان سوم حمله می‌کنیم به همه چی و خودخواهانه عمل میکنیم. چون اینطور نیست. چون مردم جهان همه عین هم واکنش نشون میدن. همینقدر خودخواهانه و غیر عقلانی. شرایط اضطرار و بحران همه رو شبیه هم میکنه. 

 

 

 

۷.

این دوره تفریح و تعطیلی که نیست. بلکه فقط قراره کارامون رو از داخل خونه انجام بدیم. ولی این حضور دائمی در خونه میتونه ایجاد خمودگی بکنه. بنا به پیشنهاد حورا یه سری فیلم و سریال و پادکستی که دوست داشتم رو معرفی میکنم که شاید به گذروندن ملال این روزها کمکی بکنه.

 

این‌ها پادکست‌هاییه که من گوش میدم:

چنل بی: کیه که چنل بی رو نشناسه؟ فکر میکنم چنل‌بی پادکستی بود که هم پای خیلیا رو به پادکست شنیدن باز کرد و هم پادکست ساختن. تو چنل‌بی ماجراهای جالب رو از روی مقالات و کتاب‌های معتبر انگلیسی‌زبان تعریف میکنن.

بی‌پلاس: بی‌پلاس رو هم دیگه تقریبا همه میشناسن. یا حداقل من اینطور فکر میکنم! تو پادکست بی‌پلاس کتاب‌های بسیار جذاب و مفیدی رو به صورت خلاصه معرفی میکنن. اصرار علی بندری تو این پادکست بر اینه که بی‌پلاس قرار نیست جایگزین کتاب خوندن بشه و هدفش صرفا تشویق مخاطب به خوندن اون کتابه. که روی من که خیلی موثر بود این کارش.

میم: مقالات برتر ژورنالیستی که جایزه‌های مهم مثل پولیتزر گرفتن رو تجربه و تعریف میکنه.

ناوکست: کتاب انسان خردمند رو به شکل جذابی تعریف میکنه.

واوکست: اگر به زبان‌شناسی و واژه‌شناسی علاقه‌مندین این پادکستو امتحان کنین.

استرینگ‌کست: پادکست مورد علاقه‌ی منه! مطالب علمی رو به صورت جذاب و کوتاه و همه‌فهم توضیح میده. خیلی خیلی خیلی دوستش دارم.

راوکست: 

رادیودال: مصاحبه با کسانی که مهاجرت کرده‌اند به جاهای مختلف دنیا. لحن مکالمات و گفتگو و تجربیاتی که مصاحبه‌شونده‌ها ازشون صحبت میکنن بی‌اندازه برای شخص من جذاب و جالبه. در مورد کشورهای ژاپن و کره و چین هم که برام خیلی ناشناخته بودن از این طریق یه کوچولو دید پیدا کردم.

 

 

فیلم:

آخرین فیلم‌هایی که من دیدم اینا بوده:

Marriage Story رو من خیلی دوست داشتم. به خصوص یه سکانس طلایی داره که فکر میکنم Laura Dern به خاطر همین سکانس و همین مونولوگ طلایی اسکار بهترین بازیگر نقش دوم زن رو برده. همونطور که از اسمش مشخصه داستان یه ازدواج و طلاقه.

1917 رو تو سینما دیدیم. فیلم بسیار بسیار بسیار قشنگی بود ولی اگر حال و روز روحیتون چندان جالب نیست و تو استرس و هول و ولایین واقعا بهترین انتخاب نیست برای دیدن. بذارید تو شرایط استیبل‌تر ببینیدش:)) درمورد جنگ جهانی اوله و یه ماموریت حیاتی که به دوش دو تا سرباز جوون گذاشته میشه تا بتونن جون یه عده‌ی زیادی از سربازها رو نجات بدن. عملیاتی لو رفته بود و این دو سرباز مامور میشن که به خط مقدم برن و به گروهی که مسئول اون عملیات بود خبر بدن که عملیات لو رفته و نباید حمله کنند. بسیار نفس‌گیر و قشنگ بود.

 

Little women بازسازی همون زنان کوچک معروفیه که احتمالا بارها کارتونش رو دیدید یا کتابش رو خوندید. ولی یه مقدار با قاطی کردن مفاهیم جدید. بسیار بسیار بسیار دیدنش حال‌خوب‌کن و لذت‌بخش بود. این رو هم تو سینما دیدیم و دیدنش رو حتما تو این روزها توصیه میکنم چون حال و هواش لطیف و انرژی‌بخش بود. 

Jojo rabiit رو من واقعا دوست داشتم. درمورد یه بچه‌ست که قهرمانش هیتلره و تو فکرش با هیتلر دوسته!! خیلی فیلم قشنگی بود به نظر من.

میدونم خیلی عجیبه که تا الان ندیده بودم، ولی به هرحال سه‌گانه‌ی before sunrise، before sunset و before midnight رو من تازه دیدم! و واقعا چقدر حال‌خوب‌کن بود! اگر به احتمال چند درصد شمام مثل من تا حالا ندیدینشون، الان وقت مناسبیه برای تماشاشون. این سه تا فیلم از سال ۱۹۹۵ تا ۲۰۱۳ به فاصله‌ی ۹سال-۹سال از هم ساخته شدن و یه رباطه رو در طول ۱۸ سال نشون میدن. خیلی حال خوب‌کن بود ااینم. به خصوص اولی و سومی. اونقدری که تصمیم دارم دوباره هم ببینمشون:)


کتاب:

من اخیرا کتاب‌های خوبی نخوندم:))) دو تا کتاب از نویسنده‌های ایرانی خوندم که ببینم وضعیت رمان‌های فارسی در چه حالیه ولی واقعا ارزش معرفی ندارن. در حال حاضر دارم بالاخره Digital Minimalism رو میخونم که از همون نویسنده‌ی Deep Workه و یک جورهایی دنباله‌ی همون کتاب. نویسنده‌ی کتاب استاد کامپیوتر ساینس دانشگاه Georgetownه. این کتاب رو همراه با همون Deep workخریده بودم ولی تا حالا فرصت مطالعه‌ش پیش نیومده بود. احتمال زیاد تو یه پست خلاصه ش رو مینویسم.

 

اگر بخوام کتابی پیشنهاد کنم که مناسب این روزها باشه، برمیگردم سراغ کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه از آلن دوباتن. خبر خوب اینکه کتاب صوتیش با گویش آقای آرمان سلطان‌زاده موجوده (کسی که صدا و تکنیک خوانشش من رو به کتاب صوتی معتاد کرده:)) ) و میتونین از فیدیبو بگیرید. 

همچنین به نظرم بهترین موقعیته برای اینکه برید سراغ کتاب‌های اروین یالوم برای خودکاوی و کمک به خود. به طور خاص دو تا کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال و درمان شوپنهاور

 

امیدوارم که این روزها بگذره و یه روزِ دوری ازشون به عنوان خاطرات عجیب و غریب دور برای نوه‌هامون تعریف کنیم. در عین حال نمیگم کاش به خیر بگذره چون من هرچی هم که بشه اسم اتفاقی رو که طی اون تا این لحظه بالای ۶۰۰۰ نفر کشته شدن و چندین برابر این تعداد سوگوار ابدی شدن به خیر گذاشتن نمیذارم.

 

۷.

کار کردن از خونه واقعا سخته. تمرکز کردن تو خونه واقعا سخته. اونقدر که به جای کار کردن میای پست وبلاگ مینویسی:)

 

 

۸. 

این دو تا عکس هم جهت خوشگل شدن اینجا:)) اولی هاپوییه که وقتی رفتم خرید از فروشگاه و با قفسه‌های خالی مواجه شدم برش داشتم و با خودم آوردم (چون به هرحال در قرنطینه چی واجب‌تر از عروسکی که آدم بغلش کنه و حس تنهایی نکنه؟:))) ). فقط تصور کنین قیافه‌ی مردمی رو که تو صف حساب کردن خریدهای ضروریشون پشت سر من بودن با یه عروسک گنده! :)))

بعدا به مهراد گفتم برای سگم اسم بذاره، گفت «دونالد ماهی» (شخصیت یکی از کتاباش)! گفتم دونالد یا دونالد ماهی؟! تاکید کرد که نخیر! دونالد ماهی! :))))

من یه سگی دارم که اسمش دونالد ماهیه!

 

دومی هم عکسیه جهت خوش‌رنگ و بهاری شدن اینجا:) دیروز رفتم گلخونه بهار رو بار زدم آوردم خونه. 

 

 

 

  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی