هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۱۲ مطلب با موضوع «دین» ثبت شده است

نوروز به نوروز به سال گذشته‌ام نگاه می‌کنم، هدف‌هایم را از نو چک می‌کنم، و برای سال بعد هدف‌گذاری می‌کنم.

رمضان به رمضان به خود معنویم در سال گذشته نگاه می‌کنم،‌ خودم را سخت مورد ارزیابی قرار می‌دهم، نیت‌هایم را از نو مروز می‌کنم و خالص می‌کنم، و برای سال بعد هدف‌های معنوی می‌چینم.

 

امسال نوروز همزمان شد با رمضان. فرصتی شد برای مرور همه چیز. مرور سر تا پای خودم. اینچ به اینچ وجودم. ذره به ذره‌ی روحم. نیت‌هایم. هدف‌هایم. غرور و جهلم. غرورم. غرورم. غروری که همیشه هست و همیشه بهم می‌گوید که تا سال‌ها زنده خواهم بود و می‌توانم برای سال‌هایم برنامه بریزم. غروری که نمی‌گذارد بفهمم که اختیار نفس کشیدن یک لحظه‌ بعدم را هم ندارم. 

 

مد شده از اینجور هدفگذاری‌های اول سال که «امسال آدم‌های سمی زندگیم را کنار می‌گذارم». رمضان بهانه‌ایست که به جای این بگویم «امسال سعی می‌کنم آدم سمی زندگی دیگران نباشم.» «امسال به عادت‌ها و رفتارهای زشتم نگاه می‌کنم و تلاش می‌کنم رفعشان کنم.» «امسال سعی می‌کنم روز جنس رابطه‌ام با دیگران کار کنم و آن را صیقل بدهم.» رمضان بهانه‌ایست که به درون خودم بنگرم به جای بیرون. که انگشت اتهام را به سمت خودم بگیرم به جای دیگران. که در خودم کند و کاو کنم به جای دیگران. که در فردای قیامت من باید در برابر عمل و رفتار و منش و نیت‌های خودم پاسخگو باشم نه دیگران.

 

نوروز زیباییست. رمضان بابرکتیست. ان شاءالله که ادامه‌ش هم چنین باشد.

 

  • مهسا -

بعد از نوشتن پست قبلی احساس کردم که جفاست در حق دوستم که پستی برای او و فقط او ننویسم.

 

از وقتی که یادم می‌آید آدم دوستی‌های مجازی بوده‌ام. دوستی‌هایی که شروعشان می‌کنی بی آن که بدانی آیا روزی به دیدار منجر خواهند شد یا نه. از روزهای دور سمپادیا و وبلاگ اولم توی بلاگفا گرفته تا خود امروز. دوستی‌های مجازیم برایم کم‌ارزش‌تر و بی‌مقدارتر از دوستی‌های دنیای واقعی نیستند. پارسال که رفتم ف. را ببینم توی کافه لمیز، وقتی با هم حرف می‌زدیم انگار ۱۰ سال بود که دوست بودیم. انگار نه انگار که اولین دیدار واقعیمان بود. یا شب لیله الرغایب که م. بهم پیام داد تا بگوید به یادم هست و به یادم دعا کرده،‌ یادم آمد که ۱۳ سال است دوستیم و تنها یک بار همدیگر را دیده‌ایم. همان یک باری که آمد دانشکده فنی و برایم کتاب «زنگ‌ها برای که به صدا در‌می‌آید» همینگوی را آورد. اول کتاب را امضا نکرده ولی من بی امضا و نوشته یادم هست که چه دوست باارزشی آن کتاب را بهم هدیه داده و در چه روزی... چه روز عجیبی روی آن نیمکت‌های دانشکده فنی جلوی دانشکده معدن. یا مثلا قرآنی که در تمام این سال‌ها داشته‌ام و با خودم از اصفهان به تهران و تهران به اصفهان و اصفهان به آمستردام و آمستردام به لایدن کشیده‌ام، همان قرآنیست که پگاه و فاطمه بهم هدیه دادند در اولین روزهای دانشجوییم در تهران. پگاه و فاطمه را شاید کلا ۳ بار حضوری دیده‌ام ولی سالها دوستی مجازی کرده‌ایم با هم. من آدم‌ اینجور دوستی‌هام. عمیق.

یک سال پیش با کسی دوست شدم هم سن و سال خودم. یک ژاپنی به اسم Kaze. در آمریکا زندگی می‌کرد. ۲ سال قبل‌تر در میانه‌ی افسردگی و زندگی وحشتناک همراه با دراگ و الکل اسلام را شناخته بود. کسی که در واقع معلم من است او را پیدا کرده بود و نجات داده بود. برای من بعد از دوستی با یک دوجین convert یا اصطلاحا (revert) -کسانی که در خانواده مسلمان به دنیا نیامده‌اند اما بعدتر مسلمان شده‌اند- هنوز حکایت غریبیست اینکه کسی در میانه‌ی یک دنیا آزادی و اختیار خود دینی را برگزیند که هزاران محدودیت برایش به وجود می‌آورد. Kaze اما با اسلام زندگی دوباره پیدا کرده بود. همه چیز را به یک باره کنار گذاشته بود. آدم جدیدی شده بود. بزرگترین آرزویش در زندگی این بود که روزی خانواده‌اش هم مسلمان شوند. ایمان داشت که تنها راه نجات و سعادت است. وقتی مهسا امینی کشته شد،‌ پابه پای من تمام اخبار را دنبال می‌کرد و در تجمعات شهرشان شرکت می‌کرد تا به من دلگرمی بدهد و آرامم کند. به مقاومت و شور ما غبطه می‌خورد و از ظلم‌ناپذیریمان لذت می‌برد.

دوست خوبی بود. خیلی خوب.

مدت‌ها به من می‌گفت که بزرگترین وحشت و ترسش در زندگی این است که هیچ دوست و خانواده‌ی مسلمانی ندارد. وحشتزده بود از اینکه اگر بمیرد، وقتی بمیرد، هیچکس دور و برش نیست که به دعا اعتقادی داشته باشد و برایش دعا کند. می‌ترسید از اینکه بمیرد و کسی دعاگویش نباشد. می‌گفت که من و دوست دیگرم تنها کسانی هستیم که برایش حکم خانواده را داریم. به من التماس می‌کرد که برایش دعا کنم بعد از مرگ. و من ناراحت می‌شدم که: از زندگی حرف بزن. چقدر از مرگ می‌گویی؟ و او اصرار می‌کرد که: خواهش می‌کنم قول بده. بهم قول بده برایم دعا می‌کنی. 

حرف زدن‌های مدامش از مرگ را هیچوقت جدی نگرفتم. فکر می‌کردم لابد مثل من است که ذهنم همیشه درگیر مرگ است حتی وقتی در زنده‌ترین حالت خودم هستم. 

یک روزی توی ماه اکتبر بهم پیام داد و گفت که می‌خواهد از من خداحافظی کند چون حس می‌کند اگر بماند یک روز نزدیکی به من ضربه‌ی بدی خواهد زد و دل و قلبم را خواهد شکست. از حرفش عصبانی شدم توی دلم. پیش خودم فکر کردم: اگر من را عضو خانواده‌ات می‌دانستی، چه خداحافظی؟! چرا این کار را می‌کنی؟! ولی هیچی نگفتم. مغرور بودم و غمگین و عصبانی. حتی موقع خداحافظی ازم خواهش کرد برایش دعا کنم. التماس کرد. 

دیروز فهمیدم دو ماهی هست که رفته. که نیست. که از این دنیا رفته برای همیشه. در تمام مدت دوستیش با من با سرطان دست و پنجه نرم می‌کرده و به من چیزی نگفته. با من خداحافظی کرد چون نمی‌خواست با مرگش مواجه شوم. من از کجا می‌دانستم؟ قلبم شکست. روحم خرد شد. و حالا من مانده‌ام و بار سنگینی که روی دوشم هست برای دعا کردن برایش. و حس می‌کنم که چقدر من کمم برای اینکه برای دوست عزیزی دعا کنم. از فکر اینکه هیچ کاری جز دعا برایش از من بر نمی‌آید دیوانه می‌شوم. و از فکر اینکه جز من و دوست دیگرمان و معلمم (معلم هردویمان) کسی نیست که برایش دعا کند هم قلبم می‌شکند. 

مهربان باشیم با هم. هیچوقت نمی‌دانیم دیگری با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کند. وقتی در تمام روزهای اول بی‌نهایت سخت بعد از کشته شدن مهسا امینی کنارم بود، فکرش را هم نمی‌کردم که خودش با چه شرایطی دست و پنجه نرم می‌کند...

لطفا اگر اعتقادی به دعا کردن دارید،‌برای دوست عزیز من دعا کنید. برای آرامش روحش.

 

  • ۷ نظر
  • ۳۰ ژانویه ۲۳ ، ۱۱:۳۷
  • مهسا -

تو وبلاگم جای چندین تا پست خالیه.

جای نوشتن از سفر استانبول و تجربه‌ی بی‌نظیرش خالیه.

جای نوشتن از سفر ایران خالیه.

جای نوشتن از سالگرد جنایت هواپیما و حس اون شب سالگرد که تو هواپیما بودم و لحظه لحظه به حال اون مسافرا فکر می‌کردم و اشک می‌ریختم خالیه.

جای نوشتن از مهراد و شیرین‌زبونی‌هاش و حس‌هایی که تا کنارش بودم تجربه کردم خالیه.

جای نوشتن از تجربه‌ی کار برای شرکت الزویر خالیه.

جای نوشتن از از دست دادن دوست هرگزندیده‌ی راه دور ژاپنیم خالیه.

 وبلاگم پر از جاهای خالیه که پر نشدن چون توی دلم خالی از روشنیه. 

کی پرسیده بود توی توییتر که «چی این روزها به زندگی وصل نگهتون داشته؟» و جواب من فقط خانواده بود. هیچی دیگه ندارم تو این زندگی...هیچی...خالی‌ترینم. 

دارم به ۳۰ سالگی نزدیک می‌شم در حالی که خالیم از هر شور زندگی... 

ایران که بودم یه خانم رندومی بهم گفت: تو ایرن زندگی نمی‌کنی، نه؟ قشنگ از خنده‌هات و شادی توی چشمات مشخصه. اگر ایران زندگی می‌کردی نمی‌تونستی بخندی. 

من شوکه شدم. شوکه شدم چون من همیشه نیشم بازه. حتی وقتی خروار خروار غم روی دلمه باز نیشم بازه. می‌خواستم بهش بگم: تو چی می‌دونی از توی دل من؟ ولی نگفتم. 

اما نه. می‌دونین چیه؟ الان که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم اونی که منو به زندگی وصل نگه داشته فقط خانواده نیست. امید هم هست. امیدی که دیدنی نیست. که حس شدنی نیست. ولی وجود داره. امیدی که تنها دلیل وجودش اینه که «یاس و ناامیدی از رحمت خدا بزرگترین گناهه». من از خدا ناامید نیستم. که تنها چیزی که دارم توی زندگیم همین ایمان نصف و نیمه‌‌ایه که منو به خدا متصل کرده.

 

چرا اینارو نوشتم؟‌ نمیدونم. شاید چون حالم خوب نیست. شاید چون توی دلم تاریکه ولی دلم میخواد با نوشتن تاریکیها رو سطل سطل بریزم دور از توی دلم. شاید چون محتاج نورم و مشتاق نورم و چشم به راه نور.

 

  • ۲ نظر
  • ۳۰ ژانویه ۲۳ ، ۱۰:۱۲
  • مهسا -

نوشتن این پست برایم راحت نیست. از خودافشاگری متنفرم. ولی چون بارها ازم در این مورد سوال شده، یک بار نوشتم برای همیشه. 

 

در تمام این سالهایی که گذشته همیشه سعی کردم که در سمت درست تاریخ بایستم. اما بی‌صدا. آرام. بی قیل و قال و بی نمایش. به قول دوست عزیزم ع.،‌ما رهگذریم در این دنیا. یه دوره‌ی محدودی از این دنیا را تجربه می‌کنیم. فقط مهم این است که پا روی اخلاق و انسانیت نگذاریم در این مدت محدود. بهاش هرچه که می‌خواهد باشد. تلاشم را کرده‌ام. 

شنیده‌ام خیلی‌ها (از دوستان نزدیک خودم)‌ بلندبلند بد و بیراه می‌گویند به روشنفکران دینی (به خیال اینکه من خودم را به آنها نسبت می‌دهم) و کسانی که دین را مدرن کرده‌اند به جای کنار گذاشتن آن. در یک جمله بگویم که من با آن‌ها موافقم. از اینکه دین را مطابق معیارهای روز بازتعریف کنیم استقبال نمی‌کنم. من واقعا دنباله‌رو هیچ گروه روشنفکری دینی نیستم. باور من به دین خیلی سنتی و کلاسیک است. با تمام بایدها و نبایدهایش، با تک تک احادیث و مصداق‌هایش. ولیکن من هرگز معتقد نبوده و نیستم که باورهای شخصی من قابل تحمیل به دیگری هستند. و همیشه‌ی زندگیم بر همین اساس زندگی کرده‌ام و برای این باور جنگیده‌ام. باور اجبار نکردن دین و اجبار نکردن اعتقادات.

برای من در این ۴ سالی که ایران نبوده‌ام (راستی! همین چند روز پیش شد ۴ سال...) ورود به جمع‌های ایرانی بی‌نهایت سخت بوده است. هیچوقت خودم را از هیچ جمعی حذف نکرده‌ام و اجازه نداده‌ام که نگاه‌های سنگین دیگران باعث شود که خودم را سانسور کنم، ولی فشار روحی زیادی را هم به همین خاطر متحمل شده‌ام. حتی وقتی کلاس نویسندگی می‌رفتم پیش یکی از اساتید نویسندگی چپ، و نفرت را در چشم تک تک هم‌کلاسی‌هایم می‌دیدم وقتی من را می‌دیدند. ولی می رفتم. معتقدم حضور داشتن من، با ظاهر سنتی مسلمانیم، اعلام برائت از شر است و گویاتر از صد تا بیانیه. فشارهای روحی را به جان خریده‌ام تا برائتم را بی‌واژه و بی‌سخن اعلام کنم...

این قیام که شروع شد،‌از همان ۴۰ و خرده‌ای روز گذشته،‌فشارها روی من مضاعف شد. پیام‌های ناشناسی که مرا «بسیجی مزدور» و «شریک خون مهسا» می‌خواندند بی که مرا بشناسند، بی که بدانند باورم چیست،‌و بی‌ که بدانند تا چه حد از بسیج بیزارم، واقعا برایم دردناک بود. چند روزی زخم توی دلم هی بزرگتر و بزرگتر میشد و من فقط گریه میکردم. متوجه بودم که آدم‌ها خشم و نفرت دارند از پوشش من که نماد و ابزار سرکوب بوده در تمام این سال‌ها، اما بی‌انصافی بود در حق من. و خشم و نفرت آن‌ها توجیه‌گر زخم‌هایی نبود که به من وارد می‌شد. فشارها حتی مضاعف‌تر شد وقتی یکی یکی دوستان محجبه‌مان از شدت نفرت و خشم از حاکمیت و برای نشان دادن این نفرت اقدام به کنار گذاشتن حجاب کردند و دیگران به سراغ من آمدند که «اگر فلانی و فلانی و فلانی توانستند، تو چرا نمی‌توانی اعلام برائت عملی کنی؟‌ اگر اعلام برائتت در حد حرف است و بروزش نمی‌دهی با کنار گذاشتن نماد این ظلم پس صادق نیستی و در دلت همراه حاکمیتی هرچند که در زبان چیز دیگری بگویی.» و من واقعا ساکت شده بودم در برابر این حرف‌ها و این فشارهای به نا حق. نمی‌دانستم چطور توضیح بدهم که تصمیم فلانی و فلانی و فلانی محترم است ولی این تصمیم من نیست. که من برای نشان دادن مخالفت و بیزاریم از حکومت نمی‌توانم از اعتقادات شخصیم بگذرم. چطور باید توضیح می‌دادم که تصمیمم و پافشاریم بر آن از سر ترس یا محافظه‌کاری نیست، بلکه واقعا باورم چنین است؟ سکوت کردم. مثل همیشه. سکوت مطلق.

حضور در تظاهراتها و تجمع‌ها برایم راحت نبود. قبل از هر تجمعی هزاربار خودم را در آینه ورانداز می‌کردم و تصور می‌کردم حرف‌هایی را که خواهم شنید. آخر من عادت کرده‌ام به شنیدن «بسیجی مزدور» ازایرانی‌های خشمگین رندوم توی خیابان. خودم را آماده می‌کردم، قرص تپش قلب می‌خوردم به تجمع می‌رفتم. در گروه‌های تلگرامیمان می‌دیدم فحش‌ها و حرف‌های وحشتناکی را که درمورد امثال من زده می‌شود و چشم فرو می‌بستم و زخم توی دلم را با قرائت قرآن مرهم می‌گذاشتم. صادقانه بگویم اما که در هیچ تجمعی هیچ حرف درشتی نشنیده‌ام. نگاه‌های سنگین؟‌ بله. ولی حرف درشت؟ نه.

برای رفتن به تجمع برلین هم وحشت داشتم. وحشت خیلی عمیقی. قرص تپش قلب را خوردم و سوار اتوبوس شدم. نگاه‌های سنگین ایرانی‌ها روی من بود. کسانی که حتی دوست نداشتند با من همکلام شوند. کسی دوست نداشت کنارم بنشیند. چه می‌شد گفت؟ 

در تجمع هم حتی جرئت نداشتم گوشی موبایلم را دستم بگیرم یا فیلم و عکس بگیرم از ترس اینکه کسی فکر کند جاسوس هستم و برای جمع‌آوری اطلاعات آمده‌ام. در تجمع متوجه بودم که حضورم برای آدم‌ها عادی نیست. کسانی که می‌آمدند و ازم اجازه می‌گرفتند که ازم عکس بگیرند، یا وقتی لبخند می‌زدند و می‌آمدند آرام در گوشم میگفتند «دمت گرم» بهم نشان می‌دادند که حضورم عادی نیست. 

و من که متنفرم از اینکه نگاه‌ها روی من قفل شود، مجبور بودم با همه‌ی اینها کنار بیایم. و بپذیرم که مرکز نگاه‌ها و توجه‌هام. ساده نبود، ولی ناگزیر بود.

تمام تجربه‌ام از برلین خوب و مثبت بود اگر که بخش آخر شب پیش نمی‌آمد.

با دوستم برای خوردن شام به رستوران لبنانی رفتیم. کل رستوران ایرانی بودند. اصلا آن روز کل برلین ایرانی بودند انگار. داشتم نوشیدنی خودم را میخوردم «آیس تی هلو» که خانمی از میز بغلی برگشت و گفت:‌هم حجاب میپوشی هم آبجو میخوری؟! مودبانه توضیح دادم که نوشیدنیم آیس تی است و نه آبجو. برگشت گفت: پس ادای آبجو خوردن در می‌آوری‌؟ با ناباوری نگاهش کردم. واقعا ماندم که چه بگویم! ادامه داد: خانم جوان لطفا نماد ظلم و سیاه بختی را از سرت دربیاور. گفتم: به انتخاب من احترام بگذارید همانطور که من به انتخاب شما احترام می‌گذارم. اجازه بدهید هرکسی برای خودش تصمیم بگیرد. گفت:‌نه من به ظلم احترام نمی‌گذارم. تو تحت ظلمی. 

نفسم در سینه حبس شده بود. کل آدمهای میزهای بغل زل زده بودند به ما دو تا. من توی ذهنم داشتم به این فکر میکردم که چقدر ironic است که برای حق پوشش میجنگیم و بعد خلافش را عمل میکنیم. اعصابم خرد شده بود. جوابش را دادم. ولی توی دلم چیزی شکسته بود. از این حرف‌ها خسته شده‌ام. از این But you are oppressedها که از ایرانی و غیرایرانی شنیده‌ام خسته شده‌ام. خستگیم اما حتی لحظه‌ای باعث نشده که به خاطر حرف نشنیدن به گذشتن از اعتقادم فکر کنم.

اگر مرا می‌شناسید، و اگر فکر می‌کنید دینداری و حفظ ظاهرم از سر وحشت از تغییر است یا حفظ مصلحت، لطفا فکرتان را در مورد من عوض کنید. من واقعا به آنچه می‌کنم باور دارم. واقعا و از ته قلبم به آن ایمان دارم. به نحوه‌ی درک و فهم شما از دین احترام می‌گذارم. به انتخاب‌هایتان هم. اما لطفا شما هم به انتخاب من هم احترام بگذارید. من تحت هیچ ظلمی نیستم. هیچ کس هم مرا شستشوی مغزی نداده. نیازی به دلسوزی شما ندارم.

 

در مورد آینده چه فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم آینده ساده نیست. فکر می‌کنم سخت خواهد بود برای مایی که تعلقات دینی داریم. مردم ما به‌حق خشمگینند از هرچه رنگ و بوی دین بگیرد به خاطر اینکه ۴۴ سال به اسم همین دین به آن‌ها ظلم شده. حق دارند خشمگین باشند. من فکر می‌کنم آینده برای ما آسان نخواهد بود. ولی از اینی که الان هست راحت‌تر می‌شود. حداقل دینداری نماد وابستگی به قدرت و نهاد ظالم نیست. در نهایت به ما به چشم آدم‌های احمق عقب‌مانده‌ی شستشوی مغزی داده شده نگاه می‌کنند و نه بسیجی مزدور متصل به قدرت. تفاوت اینها از زمین تا آسمان است. تفاوت اینها در «شرف» است. من فکر نمی‌کنم آینده برای ما ساده است. اما مطمئنم که بهتر از الان خواهد بود. 

  • مهسا -

فکر می‌کردم تا حدی آرام گرفته کشتی باورهایم در این سن و سال نزدیک ۳۰ سالگی. انتظار یک طوفان بزرگ و تغییرات جدی و ناگهانی را نداشتم. فکر این روزها را نکرده بودم و برایشان آماده نبودم...

موج بزرگی آمد و مرا با خود برد... تا بیایم به خودم بجنبم و بفهمم چه اتفاقی دارد می‌افتد،‌ زمان زیادی 

گذشته بود که غرق شده بودم. نشسته‌ام و به این فکر می‌کنم که چقدر همه چیز متفاوت با آنچه فکر می‌کردم و در خلاف جهت آن پیش رفت. ۳-۴ ماه پیش فکر می‌کردم دارم به سمت شرق می‌روم و حالا رفته‌ام به منتهی الیه غرب... (شرق و غرب چیست؟‌ در مورد آن نخواهم ننوشت...)

زندگی آینده‌ام سخت‌تر شده و آن را پذیرفته‌ام...ولی روزهایم آسان نمی‌گذرند. می‌ترسم، گریه می‌کنم،  آرام می‌شوم، خودم را بغل می‌کنم،‌می‌خندم. و این چرخه هی و هی تکرار می‌شود.

می‌گذرند این روزها حتما و حتما من آرام می‌گیرم یک روزی یک جایی...حتما...

 

پ.ن: آخرین‌ روزهای‌ پیش از پایان ۲۹ سالگی...

  • ۷ نظر
  • ۰۶ جولای ۲۲ ، ۱۶:۲۷
  • مهسا -

در دنباله‌ی مطالعات دینی و دقیق‌تر شدنم در افکار گروه‌های مختلف اسلامی مثل اهل تسنن و گروه‌های محافظه‌کارتر و بنیادگراتر مثل سلفی‌ها، استادم این کتاب را به من معرفی کرد تا خیلی مختصر در مورد مکاتب مختلف کلامی و تاثیراتشان در زندگی جوامع اسلامی در طول تاریخ بخوانم تا متوجه ایرادات بسیار جدی موجود در اسلام اهل تسنن بشوم (با این پیش‌فرض که به قدر کافی به ایرادات اسلام شیعی آگاه هستیم). 

در مجموع: کتاب خوبی بود و ارزش خواندن داشت.

 

Disclaimer: هرآنچه می‌نویسم برداشت و فهم من است از خوانده‌هایم و با توجه به نداشتن آشنایی آکادمیک با علم کلام ممکن است چیزهایی را به کلی اشتباه متوجه شده باشم. 

 

در مورد نویسنده:

مصطفی اکیول نویسنده و ژورنالیست اهل ترکیه است که بیشتر نوشته‌هایش حول اسلام می‌چرخد. دغدغه‌‌ی وی سازگار کردن دین با جامعه‌ی مدرن امروزیست طوری که بدون کنار گذاشتن کلیت دین بشود در جوامع مدرن با ارزش‌های مدرن زندگی کرد. همین دغدغه و فکر کوتاه هزاران سوال و مسئله ایجاد می‌کند در ذهن آدم‌های متدین و همینطور آدم‌های بی‌دین و لائیک: چه نیازی به سازگار کردن دین با دنیای مدرن هست؟ مگر نه اینکه دنیا باید با دین و قانون خدایی سازگار شود (دیدگاه متدینین)؟ چرا به جای کنار گذاشتن چیزی که منقضی شده، به زور می‌خواهید آن را به‌روزرسانی کنید (دیدگاه لائیک)؟

از نظر من هر دوی این سوال‌ها به جای خود معتبر و صحیح و قابل پرسیدن هستند. من کلیت کتاب مصطفی اکیول را به خاطر گذر تاریخی با زبان ساده روی مکاتب مختلف کلامی (اشعری-معتزله-ماتوریدی- (بدون نام بردن اثری که دیدگاه سنی‌های سلفیست)- و صحبت کردن از آثار آن‌ها روی جامعه دوست داشتم. ولی با نتیجه‌گیری‌های او در مورد فردی کردن دین و از بین بردن مفهوم «امت اسلامی» موافق نیستم. از نظر من هر دو سوال ذکر شده قابل پرسش است. اگر من یک فرد لائیک باشم از او خواهم پرسید: چرا به جای فردی کردن دین، آن را کنار نمی‌گذاری؟ و اگر متدین باشم می‌پرسم:‌ چرا به جای تطبیق جامعه‌ی منحط با دستور خدا، دستور خدا را تغییر می‌دهی؟ 

من سال‌ها این وسط ایستادن را درک کرده‌ام. و شاید نوشتن از آن بسیار منافقانه باشد وقتی خودم جزء همین وسط ایستاده‌ها هستم. ولی جهت‌گیری شخصی من با جهت‌گیری آکادمیک کسی که می‌خواهد برای دنیا نسخه بپیچد متفاوت است.

 

 

نویسنده کتاب را با ذکر واقعه‌ای که در سخنرانی آکادمیکی در مالزی برایش رخ داده شروع می‌کند. جایی که پلیس امر به معروف و نهی از منکر دستگیرش می‌کند برای قرائت آیه‌ای از قرآن: لا اکراه فی الدین. از اینجا رفته به سراغ اینکه این همه بی‌طاقتی در دنیای اسلام از کجا می‌آید؟ آیا در نفس دین حضرت محمد (ص) این همه عدم تحمل وجود داشته یا تاریخ اسلام ما را به اینجا رسانده که خواندن آیه‌ای از متن قرآن هم قابل تحمل نباشد؟

می‌رود به سراغ تاریخ و دوره‌های خاصی از حکمرانی سیاستمداران سلسله‌های مختلف مثل امویان و عباسیان و گونه‌ای که نوع خاصی از مکتب کلامی و فلسفی را ساکت کرده‌اند تا به اهداف سیاسی مشخصی برسند. مروری می‌کند بر تفاوت‌های ۴ مکتب اصلی فقه در تسنن:‌ حنبلی- شافعی- مالکی- حنفی. حنبلی بی‌تحمل‌ترین و خشک‌ترین خط فقهی را دنبال می‌کند و بعدها عبدالوهاب معروف و ابن تیمیه که ما پیروان آن‌ها را به وهابی می‌شناسیم (ولی خودشان هرگز چنین اسمی به خودشان نمی‌دهند) از این مکتب فقهی به دیدگاه‌های بسیار لیترال و خشکی از قرآن رسیده‌اند. در طرف دیگر، حنفی‌ها منعطف‌ترین فقه موجود را دارند. و این تفاوت در میزان انعطاف‌پذیریشان مستقیما از مکتب کلامی می‌آید که (اکثریت آن‌ها)‌ دنبال می‌کنند: حنبلی‌ها مکتب کلامی اثری را دنبال می‌کنند، حنفی‌ها ماتوریدی، و شافعی‌ها و مالکی‌ها اشعری هستند. در مورد تشیع، طبق اطلاعات من تشیع بسیار به مکتب کلامی معتزله نزدیک است ولی وقتی با تعدادی روحانی شیعه صحبت کردم این را قویا انکار کردند. الله اعلم. 

 

در نگاه اول وقتی در مورد این مکاتب کلامی می‌خواندم از نظرم مسئله‌ی مهمی نمی‌آمد. به جز مسئله‌ی جبر و اختیار و تفاوتی که در نکاه هر یک از این مکاتب کلامی هست (و آثار اجتماعی و سیاسی شدیدی به دنبال دارد) آن چه برایم قابل توجه بود تفاوت فاحش این مکاتب بود در تعبیر ویژگی‌های خداوند. آیا خدا دست دارد‌؟ پاسخ قاطع من به این سوال نه همراه با تعجب بود و پاسخ قاطع یک اثری بله است. چون خدا در قرآن گفته من با دست‌های خود آدم را آفریدم. ما که هستیم که بگوییم خدا منظورش از این دست استعاره بوده؟ پس می‌پذیریم که خدا دست دارد ولی از اینجا فراتر نمی‌رویم. چرا که لیس کمثله شیء. پس می‌پذیریم که خداوند دست دارد ولی اینکه دست او «چگونه» است سوالی نیست که ما به آن پاسخ بدهیم. دست خدا شبیه هیچ دست دیگری در جهان نیست. ولی «دست» است. پاسخ اشاعره به این سوال این است که ما کلمه‌ی «ید»‌ را ترجمه نمی‌کنیم. هر معنی می‌تواند داشته باشد. ما که باشیم که آن را ترجمه کنیم؟‌ پاسخ من و پاسخ شیعه این است که دست استعاره از قدرت است. 

سوال معروف دیگری که اینجا پرسیده می‌شود در مورد این است که «خدا کجاست؟». پاسخ شیعه این است که «خدا مکان ندارد.» پاسخ تصوف این است که «خدا همه‌جاست». و پاسخ اثری این است که «خدا بر عرش خود در بالای آسمان‌هاست». چرا که در قرآن آمده «الرَّحْمَٰنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَىٰ».

با وجود اینکه درک این پاسخ‌های غیراستعاری برای من بسیار دشوار بود ولی باز هم می‌توانستم با آن کنار بیایم. توجیه اثری‌ها این است که «هیچ» شاهدی از اینکه پیامبر و سه نسل اول مسلمانان -سلف- ویژگی‌های خداوند را استعاری برداشت کرده باشند وجود ندارد. ما که باشیم که با عقل ناقصمان با فلسفه به تاویل و تعبیر قرآن و خداوند بنشینیم؟ 

اما در این کتاب مصطفی اکیول از این فراتر می‌رود و نشان می‌دهد که چرا این نحوه‌ی تعبیر کردن آیات قرآن می‌تواند ما را به جاهای مختلفی برساند. از طرفی گروه‌های تروریستی مانند داعش به وجود بیاید و از طرفی مسلمانان میانه‌رو و صلح‌طلب تربیت کند. این نحوه‌ی تاویل آیات قرآن بسیار مهمتر از چیزیست که در نگاه اول به نظر من می‌آمد.

در کلیت کتاب نویسنده به ستایش دیدگاه کلامی معتزله -که به تشیع نزدیک است- نشسته و پتانسیل‌های آن را برای ایجاد دنیای اسلامی بسیار صلح‌آمیزتری از آنچه داریم آشکار کرده. در سه فصل از کتاب به بررسی قانون ارتداد، آزادی بیان و امر به معروف و نهی از منکر پرداخته و اینکه چطور مکاتب فقهی مختلف با آن‌ها برخورد کاملا متفاوتی داشته‌اند که نشانگر میزان تحمل هر یک از آن‌هاست. وی به قرآن برگشته و تلاش می‌کند نشان دهد که هیچ یک از این قوانین سخت‌گیرانه از قرآن نیامده و عدم تحمل گروه‌های سلفی نسبت به «همه چیز» را شماتت کرده. 

در نهایت و در پایان کتاب پیشنهادی که مطرح کرده برای بازاندیشی و بازنگری روی قوانین اسلامی و نحوه‌ی اجرای آن‌ها بسیار مرا به یاد امثال عبدالکریم سروش می‌انداخت. تحمل حداکثری و بازخوانی قرآن مطابق استانداردهای روز جهان، و در نهایت ارجاع دادن قضاوت به خداوند در آخرت به جای اجرای مجازات در این جهان. وی همینطور پیشنهاد داده که با توجه به تجربه‌ی بسیار سیاه و منفی کشورهایی مثل ایران و عربستان که به اجرای قانون شریعت پرداخته‌اند و «جامعه‌»ی  اسلامی تشکیل داده‌اند، باید مفهوم جمع و امت را از بین ببریم و آدم ها را «افراد» مسلمان‌تر و مسئول‌تری بار بیاوریم. 

 

من با بخش‌های زیادی از این کتاب همدل و همراه بودم. اما مخالفت‌های بسیار جدی هم با بخش‌هایی از آن دارم. علی‌الخصوص با نتیجه‌ای که در انتها گرفته و پیشنهادی که برای جامعه‌ی مسلمین دارد. ولی کتابی بود که از نظر من ارزش خواندن داشت و به من یک دید کلی نسبت به جهان اسلام اهل تسنن داد. 

 

پ.ن: آنچه در مورد عقاید اثری نوشته‌ام از این کتاب نیامده. مصطفی اکیول در مورد اثری‌ها یا از نظر خودش وهابی‌ها صحبتی نمی‌کند و فقط به نشان دادن تحجر اشاعره می‌پردازد در برابر معتزله. آن چه در مورد اثری‌ها نوشته‌ام حاصل ساعت‌ها بحث و صحبت با پیروان این مکتب و تماشای مذاکره بین آن‌هاست. 

  • مهسا -

اسمش هارلیست. اهل چین است و سابقا بودایی بوده. همان‌طور که تمام خاندانش بودایی هستند. ۵ سال پیش تشخیص سرطان خون گرفته و بهش گفته‌اند که ۸ ماه بیشتر وقت ندارد. ۵ سال گذشته است و هنوز زنده است. بیمار است و در رنج و درد، ولی زنده است. دو سال پیش تصمیم گرفته مسلمان بشود. دینش را تغییر داده و توسط خانواده به طور کامل طرد شده. تصور کنید دختر بیمار ضعیفی را که خانواده‌اش به طور کامل کنار می‌گذارندش.  شرایط به قدری برایش سخت شده که ناچار به ترک چین شده و با همان حال بیمار و زار و نزار به اندونزی رفته و در حجره‌ای در خانه‌ی شیخی ساکن شده. سقف بالای سرش همین سقفیست که شیخ برایش فراهم کرده. شیخ از اهل تصوف است و هارلی را وادار به انجام کارهایی می‌کند که با آن‌ها راحت نیست و آن‌ها را شرک می‌داند. ولی مجبور است. مجبور است چون سقفی بالای سرش نخواهد بود اگر سرپیچی کند. هارلی بیمار است. خیلی بیمار. در حال بیماری درس می‌خواند. دختر چینی که ۲ سال پیش اسلام آورده و حالا قرآن را به عربی فصیح و با صوت زیبا می‌خواند. هارلی بیمار است. خیلی بیمار. گاهی از چشم‌ها و بینیش برای نزدیک به یک ساعت خون می‌آید. گریه می‌کند و الا بذکرالله تطمئن القلوب می‌گوید و درد را تاب می‌آورد. هفته پیش گریه می‌کرد که اگر پیش از به پایان بردن قرائت قرآن سوی چشمانش را از دست بدهد یا بمیرد چه؟ گاهی وقتی به صدای صوتش گوش می‌دهم درد و ناله و نفس تنگی را حس می‌کنم. دیروز بهش گفته‌اند که فقط ۴ ماه مانده. ۴ ماه. ۴ ماه که تاب بیاورد درد را همه چیز تمام می‌شود. هارلی با عجله‌ و ولع بیشتری قرآن می‌خواند و نگران است که پیش از تمام کردن آن از دنیا برود. من این دختر را درک نمی‌کنم. نه خودش را، نه مسیری را که آمده، نه ایمانش را که از جنس یقین است. راستش من اگر در چنین شرایطی بودم از خدا عصبانی می‌بودم، نفرین می‌کردم زمین و زمان را و از اینکه قرار است بمیرم و بقیه زنده بمانند و ادامه دهند بدون من خشمگین می‌بودم. هارلی اما هیچکدام این‌ها نیست. دارد سخت‌ترین و پر دردترین روزهای زندگیش را به دور از خانواده و به دور از حمایت و محبتشان می‌گذراند. تنها. تنها. و وقتی ازش می‌پرسند که آیا ترجیح می‌داد مسلمان نباشد ولی سالم باشد و مثل بقیه به زندگی ادامه دهد گریه می‌کند که دور باد چنین روزی و چنین چیزی! من درکش نمی‌کنم. مطمئنم هیچدام از ما درکش نمی‌کنیم. ولی چه اهمیتی دارد؟ اگر این مسیریست که برای او نور بوده، بگذار باشد. 

برای هارلی دعا کنید اگر به هر تاویل و تفسیری از دعا معتقدید. برای هارلی دعا کنید که خدا درد و رنجش را کم‌تر کند و به بلای کمتری بیازمایدش. برایش دعا کنید که از پس این همه سختی بربیاید و شاید شاید شاید معجزه‌ای... 

 

  • مهسا -

امسال ماه رمضون خیلی متفاوتی داشتم من. اول اینکه از حالت قهر با هر المان اسلامی و انزوای کامل خارج شدم. اون حس خشم توی دلم به مراتب کم‌تر شد و تونستم به خودم فرصت بدم که یه جمع مسلمان رو توی ماه رمضون امتحان کنم. به همین خاطر یه روز روی توی مراسم افطار کامیونیتی شیعیان هلند گذروندم توی دن‌هاخ. این کامیونیتی توسط شیعیان عراق بنا شده و با دونیشن‌های شخصی می‌چرخه و وابستگی به جایی نداره. مراسم افطارشون برای من خیلی قشنگ و لذت‌بخش بود و جمع بسیار دوستانه بود. بر خلاف کامیونیتی‌های مراکشی و ترک که هرگز احساس پذیرش به غیرخودی نمیدن، این جمع بسیار پذیرنده بودن. تجربه‌ی سخنرانی دینی و تفسیر قرآن به زبان هلندی تجربه‌ی خیلی جذابی بود. :)) همینطورم فرصت هم‌کلام شدن با نسل دومی‌های مسلمون که هلند به دنیا اومدن و بزرگ شدن -ولی هرگز خودشونو هلندی محسوب نمی‌کنن و احساس تعلق به جامعه ندارن- خیلی جذاب بود. مهم‌تر اینکه اونجا دوست هم پیدا کردم که قراره با هم معاشرت کنیم. یه خانم ۳۷ ساله که هلند به دنیا اومده ولی در اصل ترک هستن پدر و مادرش.

 

تجربه‌ی متفاوت دیگه‌م از ماه رمضون امسال این بود که گاهی پا می‌شدم بعد از افطارها می‌رفتم توی محله‌مون -که محله‌ی مسلمون‌نشینه- قدم می‌زدم و حتی می‌رفتم کافه و رستوراناش و از وایب جذاب افطارش لذت می‌بردم. تا چند ماه پیش حتی تصور چنین کاری آزارم میداد و وجودم رو پر از خشم می‌کرد. همین‌طور هم نزدیک افطارا می‌رفتم از یه قنادی مراکشی نون می‌خریدم برای نون و پنیر و سبزی افطار. :) برای این کار باید مدت‌ها توی صف وایمیسادم که کاملا دم افطارای ایران و تو صف نونوایی وایسادنشو واسم تداعی می‌کرد و نوستالژیک بود. :))

به دست آوردن این توانایی که تو این محله‌ها بدون حس بد راه برم قدم خیلی بزرگیه برای من برای فائق اومدن به تروماها و خشم توی دلم. به نظر بقیه شاید عادی بیاد، ولی برای من یه قدم بزرگ توی پروسه‌ی «درمان»ه.

 

امروز صبح که از خواب پاشدم از توی تختم استوری‌های این قنادی مراکشی رو دیدم از شیرینی‌های عید و اینقدر جذاب بود که نتونستم دووم بیارم. :)) پاشدم رفتم و ۴۵ دیقه توی صف وایسادم تا بتونم شیرینی عید بخرم :)))) ضمنش متوجه نماز عید فطر شدم توی پارک و فضای باز. خیابونمون شبیه خیابونای عراق شده بود :))) تصور کنین تمام مردها و پسرها در تمامی سنین Thobe پوشیده بودن به خاطر عید (و خانوما Abayaهای  نوی عیدشون رو پوشیده بودن). خیلی تصویر عجیبی بود برای شهری مثل آمستردام. :)))))) 

توی صف شیرینی‌فروشی که ایستاده بودم خانواده‌ها رو دیدم که با همن و دارن با هم عید رو جشن می‌گیرن و به طرز عجیبی حس تنهایی کردم. همینطوری تنها و غمگینانه اومدم خونه و با کیک و شیرینی عید واسه خودم جشن گرفتم که یه دوست دوری از بچه‌های ایرانی اینجا - که مامان سه تا بچه‌س- بهم پیام داد گفت دوست داری بیای مهمونی عید فطر خونه‌ی دوست من؟ من اینجوری بودم که چی؟! مگه میشه آدم بره خونه‌ی کسی که نمیشناسه؟:))) بعد ایمیل ایشونو برام فروارد کرد که دعوت به خونه‌ش بود. و یکی از قشنگترین چیزایی بود که تا حالا دیدم. 

 

Salaam my lovely peoples,

It's that lovely time of year! I'll be celebrating Suikerfeest (Eid-ul-Fitr) this upcoming Monday. And for the first time in two years, we can actually carry on the physical celebration tradition! I know many of you are on vacation (meivakantie), but I couldn't resist attempting a big open house once again. So for whoever's around and willing, you're most heartily invited to drop by!

What : Suikerfeest (Eid-ul-Fitr)
When : Monday, May 2nd, 2022, from 16:00 to late 
(possibly others will celebrate on Sunday, but I'll be celebrating on Monday)
It's an open-house concept; so drop by whenever and leave whenever.
For those of you with children that would like to come earlier, you're more than welcome, just app me so that I know what time you're coming; I'll be in the neighbourhood all day.
Where :  ...
Who :  
You, your significant other, and/or friend(s), and/or kid(s) are welcome. It's Eid, so it's a come-one-come-many policy!
I haven't seen so many of you in forever, especially with the COVID-19 situation; but let's not get lost in unnecessary shyness and formalities - just come on over!
Bring: 
(If you can) something to share with 3-4 people, such as:
a dessert / 
something savoury (no pork please, veggie/bio/halal works best) / 
fruit / 
salty snack / 
non-alcoholic drink 
Whatever you bring, please be prepared to take the leftovers home with you, as I cannot fit all the leftovers in my singular post-fasting stomach :-)
Again, you can come empty-handed, no worries. (There's always enough to go around).
I'll prepare something myself and have coffee and tea ready. 

RSVP:       
Not necessary - come if you can, otherwise another time! 

 

Note:
As always, friendly reminder - no shoes and no alcohol in the house. <3

 

take care buddies, and hopefully see you soon,
Xm

 

ایشون هر سال خونه شو به روی همه باز می‌ذاره که برای عید بیان خونه‌ش و حتی دوستاشونم بیارن.:) و این واقعا خیلی خیلی جذاب بود برای من. در نتیجه بر سوشال انگزایتیم غلبه کردم و پا شدم رفتم. چون که به این فکر کردم که می‌تونم کلی‌آدم جدید و متفاوت ببینم و افق‌های دیدم گسترده بشن و صاحب چنین ایده و کار خفنی رو هم از نزدیک ملاقات کنم. ایشون یه خانوم پاکستانی‌الاصله که آمریکا بزرگ شده و کانادا و هلند درس خونده و الان توی دانشگاه درس می‌ده. رشته‌ش هم به مطالعات دینی و اینا مربوط بود. 

 

این وسط یه پرانتز باز کنم از کار زیبای امسال یه خانم دیگری که من نمی‌شناسم و درموردش توی توییتر خوندم. ایشون یه خانم مسلمون عربه که تو انگلیس زندگی می‌کنه و از همسرش جدا شده. از بعد از جداییش به خاطر استیگما و عیب‌پنداری طلاق تو کامیونیتیشون توی انگلیس خیلی حس طرد شدگی و عدم تعلق و تنهایی داشته که این گذروندن رمضان رو که یه چیز مهم جمعیه واسش سخت می‌کرده. در نتیجه تصمیم گرفته یه کار زیبا انجام بده و کمک کنه که هم خودش و هم دیگران شبیه خودش کمتر احساس تنهایی کنن در این ماه مبارک. هر آخر هفته تو خونه‌ش بدون دعوت افطاری می‌داده و از تمام خانم‌هایی که به هر دلیلی احساس تنهایی می‌کردن پذیرایی می‌کرده. حتی کلی خانم غیر مسلمان به این جمع‌ها آمد و شد کردن. بعد از مدتی حتی اسپانسر پیدا کرده که بتونه بدون نگرانی هزینه پذیرای مهمونا باشه :)

 

خلاصه که من هم با این دوست عزیز ایرانی و خانواده‌ی دوست‌داشتنیش به این مهمونی عید رفتم و موفق شدم و ویژه‌ترین عید فطر عمرم رو گذروندم. یه عالمه آدم خیلی فرهیخته از تمامی سن (همه هم هلندی:))) ) بودن و با هرکدومشون تونستم یه مکالمه‌ی بامعنا و الهام‌بخش داشته باشم. این وسط سوپروایزر و منتور میزبان هم اومد که یه آقای مسن بود که گفتن مسیحی بوده و کانورت کرده به یهودیت ارتدوکس :)))) (من نمی‌دونستم یهودیت قابلیت پذیرش افراد جدید رو داره. ولی مثل اینکه تحت شرایط بسیار سختی امکانش هست) دوستم تعریف میکرد این میزبان ما برای دوره‌ی ریسرچش در رشته‌ی مطالعات دین -به عنوان یه مسلمون- با دو استاد راهنماش -یکی یهودی (همین ایشون) و دیگری آتئیست- می‌نشسته قرآن می‌خونده و تفسیر می‌کرده :))) راستش تصورش منو یاد فیلم‌ها می‌ندازه بیشتر تا واقعیت. به نظرم خیلی جذابه :))

توی این جمع ۶ تا بچه هم بودن که من موفق شدم زمان زیادی رو باهاشون بگذرونم و باهاشون بازی کنم و دوست بشم. و چی قشنگتر از این؟ دختر دوستم ۹ سالشه و به شدت باهوشه و bookworm:)) باهام دوست شد و برای کاردستی یه دستبند درست کرد و بهم هدیه داد. واقعا زیباترین هدیه‌ای بود که می‌شد توی روز عید بگیرم.

 

این بود انشای من از روز عید خیلی جذابی که گذروندم. :دی باورم نمی‌شد اون حس تنهایی صبحم به این حس پر از انرژی و نشاط و خوشحالی شب بدل بشه :) 

واقعا بعضی از آدما چه قلب بزرگ و مهربانی دارن که می‌تونن اینطوری گشوده باشن به روی دیگران. به میزبان گفتم ممنونم که باعث شدی عیدمو تنها نگذرونم گفت  تمام هدفم از این کار همینه :)‌

عیدتون مباااارک :) 

 

 

  • مهسا -

گمان کنم قبلتر چندین بار از علاقه‌ی قلبیم و ارتباط معنویم با مسیحیت نوشته‌م. از آنجا که کودکیم در محله‌ی ارامنه‌ی اصفهان گذشته، ارتباط معنویم با مسیحیت و المان‌هاش (مثل کلیسا و صلیب)ه و نه مسجد و اسلام. :)) چندین ماه رمضون به جای جزءخوانی قرآن، انجیل خوندم. و خیلی وقت‌ها برای دعا و حرف زدن با خدا به کلیسا رفتم. الان متوجه می‌شم که چقدر تصورم از مسیحیت رمانتیسایز شده بوده و از دور بوده...

چند هفته پیش خیلی اتفاقی وارد یک روم تو کلاب‌هاوس شدم که داشتن در مورد این صحبت می‌کردن که ایمان به مسیح براشون چه معنی داره. طبیعتا برای من که آدم spiritualی هستم روم قشنگی بود. من هم یه عده‌شون رو فالو کردم و کلابشون رو هم فالو کردم. از روز بعد شروع شد دعوت شدنم به روم‌های متعدد در مورد اینکه «چرا اسلام بده؟»، «چرا روسپی‌گری در اسلام آزاده؟»، «چرا مسلمان‌ها احمقن؟» و غیره. :))

بقیه‌ی روم‌هاشون این شکلی که «روزه در اسلام و مسیحیت و چرا روزه در اسلام احمقانه‌س»، «ازدواج در مسیحیت و اسلام و چرا ازدواج اسلامی روسپی‌گریه» و ... . :))‌من واااقعا مسلمان آن چنان معتقدی نیستم که بخوام از این چیزها ناراحت بشم. قبلا هم نوشتم که من بیشتر spiritualم تا مسلمان. ولیکن این همه آبسشن نسبت به خراب کردن یه دین دیگه به جای صحبت کردن از ایمان خودشون واقعا حس مثبتم رو منفی کرد. تو تمام روم‌ها نحوه‌ی برخوردشون دقیقا شبیه برخوردهای بسیجی‌ها بود! قشنگ حس ناامیدی میکنم الان و فکر می‌کنم که دلیل تصور رمانتیکم از مسیحی‌ها صرفا این بوده که باهاشون از نزدیک در تماس نبودم و همیشه اقلیتی دوست‌داشتنی بودند برام. در اکثریت نبودن... 

دیشب یک روم بود در مورد اینکه چرا روزه در اسلام احمقانه‌س. گفتن که مسلمون‌ها کلا روزه نمی‌گیرن و دروغ می‌گن در مورد روزه‌شون. چون روزه یعنی یه چیزی رو برای مدتی انجام ندی یا نخوری ولی اینا فقط جای وعده‌های غذاییشونو عوض میکنن. جای اینکه تو روز غذا بخورن شب می‌خورن. این اسمش روزه نیست. پس روزه نمی‌گیرن و دروغ می‌گن روزه‌ایم. واقعا در همین حد حرفه مسخره و احمقانه و بی‌معنی بود :)) در ادامه هم یهو یکیشون دچار شور حسینی(!!)‌ شد و شروع کرد به داد زدن که: آی مسلمان‌ها!‌ می‌بینین چقدر احمقانه‌س دینتون؟ آخه چطوری می‌تونین به این مزخرفات باور داشته باشین؟ تا دیر نشده بیاین به مسیحیت بپیوندین. مسیحیت دین راستینه. 

واقعا عجیب بود کلش. :))) خیلی عجیب بود! اینطورین که هر مسلمونی بره بالا بخواد صحبت کنه بهش فحش می‌دن می‌گن احمق و ترور شخصیتیش میکنن و اگر حرفی که می‌زنه با تصورشون متفاوت باشه میگن داری دروغ میگی. بعدش چون کسی داوطلب نمیشه باهاشون صحبت کنه میگن: دیدین؟ این مسلمونا حرف حساب ندارن. می‌ترسن بیان حرف بزنن. این نشون می‌ده ما برحقیم. این دقییییقا نحوه‌ی بحث کردن بسیجی‌هاست :))))  

یک تمرکز خاصی هم دارن روی ایرانی‌ها. می‌گن که ایرانی‌ها اکثرا بعد از خروج از ایران متوجه میشم اسلام اشتباه و دروغه. تا اینجاش خوبه که از اسلام خارج میشن. ولی متاسفانه بعدش آتئیست میشن چون دیگه به هیچ دینی اعتماد ندارن. ما باید تمرکز کنیم روی اینکه اینارو جلب کنیم که متوجه بشن همه‌ی دین‌ها دروغی نیستن و مسیحی بشن. :))

کاش هیچ وقت وارد این روم‌ها نمی‌شدم و اینطوری تصورم از مسیحیت و مسیحی‌ها خراب نمی‌شد. کاش همینطوری اسپیریچوال خالی می‌موند واسم. :))

 

انی‌وی، خوشحالم که ماه مبارک داره شروع می‌شه. چون که روزه برای من به شدت عمل اسپیریچوالیه و حال معنویمو خوب می‌کنه. اگر به رمضان و هر نوعی از روزه اعتقاد دارین، مبارک باشه رسیدن ماه رمضان و ایشالا قبول باشه روزه‌هاتون و التماس دعا. :) روزهای خیلی پراسترسی رو دارم می‌گذرونم و حقیقتا به دعا نیازمندم. 

طول روزها هم امسال دیگه خیلی منطقیه و دیگه نگران کم آوردن و اینا نیستم. اگر که خدا قوت بده :)

 

  • ۴ نظر
  • ۰۲ آوریل ۲۲ ، ۲۰:۴۲
  • مهسا -

پادکست serial یکی از پادکست‌های معروف و محبوبه که توسط نیویورک‌تایمز ساخته می‌شه و تو هر فصلش یه پرونده طولانی مناقشه‌برانگیز رو مورد بررسی قرار میده. این پادکست واقعا کار ژورنالیستیه و فقط این نیست که یه داستان رو بردارن صوتی کنن. سازنده ی پادکست خودش شخصا investigate میکنه و این نقاط تاریک پرونده‌ها رو می‌کشه بیرون.

 

- سیزن اول:‌پرونده‌ی قتل یه نوجوون دبیرستانی تو سال ۱۹۹۹ در بالتیمور. دوست‌پسرش به اسم عدنان سید با شهادت فقط یک نفر و بدون اینکه هرگز اتهامش رو بپذیره به عنوان قاتل اعلام می‌شه و محکوم می‌شه به حبس ابد. توی این فصل از سریال میره سراغ شواهد مختلف، نوشته‌های دادگاه و تمام گزارش‌ها تا ببینه واقعا چی شده؟‌ و خب ردپای تعصبات نژادی همه جا هست... هرچند هنوز هم هیچ کس نمی‌دونه آیا عدنان سید واقعا قاتله یا نه و درخواست بازرسی مجدد پرونده هم سال پیش رد شده. و اون هنوز تو زندانه بدون اینکه هرگز اتهامش رو پذیرفته باشه.

 

- سیزن دوم: سال ۲۰۱۴ یه سرباز آمریکایی پس از ۵ سال اسارت طالبان نجات داده می‌شه و به آمریکا برمی‌گرده. ولی موقعی که میان برای بازگشتش به عنوان یه قهرمان جشن بگیرن شایعاتی می‌پیچه که این نه تنها قهرمان نیست بلکه یه خائنه که خودش رفته سمت طالبان. به انتخاب خودش. بعد از اون مدتها این پرونده در جریان بوده و به دو تا اتهام دادگاهی میشه که یکیشون حکمش حبس ابد بوده حتی. ولی در تمام این مدت هرگز حرفی نمی‌زنه. نه با خبرنگارا و نه با تلویزیون. سکوت محض. توی این سیزن رفته سراغش و حرف‌های اون رو ضبط می‌کنه.

 

- سیزن سوم: توی این فصل هدفشون رو می‌ذارن روی به چالش کشیدن کل سیستم عدالت قضایی آمریکا و به این نتیجه می‌رسن که برای انجام این کار لازم نیست برن سراغ پرونده های خیلی عجیب و پیچیده و اکستریم. بلکه کافیه برن سراغ پرونده‌های خیلی معمولی روزانه و نحوه‌ی رسیدگی به اونارو ثبت کنن و این کیس‌ها رو خودشون مستقلا پیگیری کنن از طریق همسایه‌ها و خانواده و ... فرد متهم. 

 

- سیزن چهارم: توی این فصل روند ۶۰ ساله‌ی ارتباط و تاثیرگذاری والدین سفیدپوست روی سیستم مدارس دولتی آمریکا مورد بررسی قرار می‌گیره. واضحه که توی این سیزن مجددا تعصبات نژادی پررنگ می‌شن و میره سراغ تاثیرگذاری شدید این مسئله. 

 

- سیزن پنجم: این سیزن درمورد تقلبات گسترده و سیستماتیک طولانی‌مدت و همیشگی تو انتخابات یکی از ایالت‌های آمریکاست. 

 

و اما سیزن جدید: The Trojan Horse Affair که کمتر از یک ماه پیش منتشر شده. 

 

شهر بیرمنگام تو انگلستان جاییه که جمعیت خیلی زیادی مسلمون توی اون زندگی می‌کنن. ۲۵ درصد شهر مسلمونن و اکثرا پاکستانی. یک مدرسه بوده در منطقه‌ی پاکستانی‌ها که وضعیت تحصیلی خیلی بدی داشته و در شرف بسته شدن بوده به خاطر کیفیت پایینش. و این که پاکستانی‌ها و مسلمان‌های مهاجر نمی‌تونن آدم‌های موفقی باشین و شاید تحصیل به دردشون نمی‌خوره یه قول پذیرفته شده بوده. تا اینکه یه نفر میاد و این مدرسه رو دستش می‌گیره و تو طول ۱۵ سال مدرسه رو به جایی می‌رسونه که جایی که درصد فارغ التحصیلی و قبولی امتحاناتش ۴ درصد بوده به ۷۶ درصد می‌رسه! توی این مدت خیلی از بچه‌های پاکستانی موفق میشن وارد دانشگاه بشن و تو رشته‌هایی مثل حقوق پذیرفته بشن که همه نسل اولی بودن تو خانواده‌هاشون که تحصیل می‌کردن و وارد دانشگاه می‌شدن. میزان موفقیت این مدرسه به حدی بوده که city council بیرمنگام از مدیر این مدرسه می‌خواد که دو تا مدرسه‌ی دیگه‌ی بیرمنگام رو هم بگیره و این سه مدرسه رو با هم اداره کنه (که تحت عنوان یه آکادمی شناخته بشن هر سه). تا اینکه سال ۲۰۱۳ یه نامه‌ی ناشناس به دست city council می‌رسه که توی اون هشدار داده می‌شه که گروهی از مسلمون‌ها دارن مدارس بیرمنگام رو اسلامیزه می‌کنن و گروهی اکستریمیست دارن این مدارس رو اداره می‌کنن. این نامه‌ی ناشناس که نه تنها منبعش هیچوقت شناخته نمی‌شه بلکه ادعاهاش بعدها رد می‌شه، می‌شه بهانه‌ای برای یه مجموعه خیلی دقیق investigation توی این مدارس و نحوه‌ی کار معلم‌ها و مدیرانشون. مدرسه‌ای که تو ۱۵ سال به اون نتایج درخشان رسیده بوده تو عرض یک ماه نابود میشه. معلم‌هاش به صورت مادام العمر از تدریس منع می‌شن و حتی اسم مدرسه عوض می‌شه. این در حالی بوده که هیچوقت ادعاهای اون نامه اثبات نمی‌شه و با وجود اینکه نتیجه‌ی investigationها نشون می‌ده که مشکلاتی در این مدارس وجود داره که باید حتما بهش پرداخته بشه (مثل فشاری که روی دانش‌آموزان دختر بوده برای پوشیدن حجاب و یا آموزش غلط در درس Sex Education که توی اون تجاوز زناشویی به عنوان یه حق در مورد مرد تعریف می‌شه) ولی ردپایی از اکستریمیست‌ها و سلفی‌گری در این مدارس پیدا نمی‌شه. ولی نتیجه‌ی این نامه تصویب یک سری قوانینه که توی اون حتی دکترها و معلم‌ها موظفن اگر «حس کنن» بیمار/دانش‌آموزی حرفی میزنه که می‌تونه اکستریم باشه اونو لو بدن. مثل اینکه زنگ بزنی اداره اطلاعات گزارش بدی! عملا همه تبدیل میشن به پلیس و مخبر. نتیجه‌ی این قوانین و فشارها این میشه که دانش‌آموزها و معلم‌های مسلمون فشارهای بسیار زیادی رو تحمل می‌کنن و عملا هیچ حرفی در مورد هیچ چیزی نمی‌تونن بزنن و همیشه باید نگران باشن و بترسن چون ممکنه کسی کوچکترین حرفشون رو اکستریم تشخیص بده و گزارش رد کنه براشون. این به جز اینه که با خراب شدن اون مدرسه، فرصت تحصیل مناسب از خیلی از دانش‌آموزان پاکستانی باز پس گرفته می‌شه. توی این پادکست، نتیجه‌ی investigation چندین ساله‌ی یه ژورنالیست پاکستانی-انگلیسی در همکاری با نیویورک‌تایمز گزارش داده می‌شه. story tellingش فوق‌العاده‌س و گام به گام و مرحله به مرحله توی ۸ اپیزود ما رو از لابه لای مراحلی که طی کردن و کیس‌هایی که بررسی کردن عبور می‌دن تا درک کنیم چه اتفاقی افتاده. راستش برای من اینقدر شوکه‌کننده بود این حد از لاپوشانی و ندیدن شواهد و روی تعصبهای اسلاموفوبیا پیش رفتن که هی باورم نمی‌شد و بعد از هر قسمت می‌رفتم یه عالمه مقالات و گزارش‌های انتقادی روی این گزارش این پادکست رو می‌خوندم و هی می‌دیدم که چقدر انتقادهای بهش بی‌اساسه و چقدر تعصبات باعث شده زندگی مسلمان‌های انگلستان تحت تاثیر قرار بگیره. وحشتناکترش اینکه پررنگترین حدس برای شروع این ماجرا و سورس اون نامه‌ی ناشناس به یه زن مسلمان -از خانواده‌ی مسلمان- برمی‌گرده که برای پوشاندن خرابکاری خودش کیس رو تبدیل به کیس اکستریمیست‌های اسلامی می‌کنه که اروپایی‌ها -به حق و به درستی- روش بسیار حساسن. واقعا باور نکردنی بود سیر پرونده... 

 

برای من خیلی سخته که بخوام این ماجرا رو بدون بایاس ببینم. من دو تا بایاس بزرگ دارم. اول اینکه به عنوان آدمی که خودش رو مسلمان می‌دونه و با آزارهایی از این بابت مواجه شده توی دانشگاه -که هرگز در موردشون صحبت نکردم و دوست ندارم صحبت کنم- هم‌ذات‌پنداریم با مسلمان‌ها بیشتره و دوست دارم حق رو به اونها بدم. از طرفی یک بایاس برعکس دارم که خیلی پررنگه. و اون اینکه آدم‌های متوسط‌تر و شریعتمدار معمولی رو اکستریمیست محسوب می‌کنم و ازشون می‌ترسم و مخالفشونم. این باعث میشه‌ خیلی جاها تا حد نفرت از تمام کامیونیتی‌های مسلمان پیش برم. این دو بایاس بزرگ برعکس همدیگه باعث میشن من نتونم بدون تعصب این پرونده رو نگاه کنم. به همین خاطر گزارشهای خیلی زیادی روشون خوندم و نقظه نظرات آدمای خیلی متفاوتی رو خوندم و حرفاشونو شنیدم (همه از انگلستان) تا بتونم عادلانه‌تر به ماجرا نگاه کنم. آن چه که واضحه اینه که واقعا تعصبات شدیدی وجود داره (دیگه فکر کنم این روزها و بعد از ماجرای جنگ اکراین و شنیدن صحبت‌های خبرنگارها و سیاستمداران اروپایی در مورد تفاوت چشم‌آبی‌های موبلوند اروپایی با مسلمون‌های غیرمتمدن عراق و افغانستان و سوریه شکی برای کسی نمونده باشه که این تعصبات چقدر واقعین) که باعث شده این پرونده در جهت غلطی قرار بگیره و قوانین بعدی که تصویب شده تو انگلستان مثل قانون PREVENT (به همین اسم سرچش کنین) عملا باعث شده مسلمان‌ها به خصوص در محیط‌های آموزشی در شرایط بسیار سختی قرار بگیرن و در یک ترس همیشگی باشن از اینکه کسی کوچکترین حرف و عملشون رو گزارش بده. واقعا عجیبه. واقعا. 

 

یک نکته‌ی خیلی مهمی که تو این پرونده من رو اذیت کرد، دخالت یه زوج انگلیسی بود به اسم سو و استیو پَکِر. من از نگاه غالب سفیدپوست‌ها به مسلمونها و این فکر که زن مسلمان/خاورمیانه‌ای لزوما یه موجود مظلوم قربانیه که نشسته که اونا بیان نجاتش بدن متنفرم.و این نگاهیه که تو اغلب فیلم‌ها و سریال‌ها و کتاب‌هاشون بازتاب داده می‌شه. و بسیار آزاردهنده‌س. چون با نگاه کاملا متفاوتی فکر می‌کنن حق دارن بیان سبک زندگی مارو مورد بررسی قرار بدن و به این نتیجه برسن که هر زن مسلمان قربانیه حالا یا خودش می‌دونه یا خودش اینقدر احمقه که هنوز متوجه نشده. و در هر حال نیازمند یه قهرمان سفیدپوسته که بیاد و نجاتش بده. اگر صحبت‌های سو پکر رو توی این پرونده گوش بدین کاملا متوجه می‌شین که از چی صحبت می‌کنم. 

حالا خیلی بی‌ربطه ولی چند وقت پیش سریال We Are Lady Parts رو دیدم که یه مینی‌سریال طنز انگلیسیه در مورد یه گروه موسیقی پانک که تمام اعضاش زنان مسلمون هستن از بک‌گراندهای متفاوت و فرهنگ‌های متفاوت. از یه دختر دانشجوی دکتری میکروبیولوژی گرفته تا یه دختر قصاب که طبیعتا توی گوشت‌فروشی خلال کار می‌کنه. چیزی که در مورد این سریال توجه همه رو جلب کرده و تقریبا تحسین همه رو به دنبال داشته اینه که بر خلاف بقیه فیلما و سریالا توش زن مسلمون داره زندگیشو میکنه و نه اینقدر با هویتش درگیره نه نیازی داره کسی بیاد نجاتش بده از سرکوب و ظلم. خودش داره زندگیشو میکنه. و اتفاقا یه زن سفیدپوست (اینفلوئنسر) که با اون نگاه غالب سفیدپوستی میاد کاری برای اینها انجام بده عملا گند می‌زنه به زندگی و گروهشون و بسیار آسیب می‌زنه بهشون. و اینها مجبورن دوباره نگاه خودشون و صدای خودشون رو پس بگیرن. این سریاله رو من خیلی دوست داشتم. هم کوتاه بود هم طنز بود هم شخصیتاش بینهایت واقعی بودن.

 

خلاصه که به نظرم پرونده‌ی خیلی جالبی بود و حرف زیاد داشت برای گفتن. چند وقت اخیر مطالعه‌ی خیلی زیادی کردم روی فهم کامیونیتی‌های بسته‌ و باز مسلمونهای اروپا. وقتی میگم مطالعه منظورم اینه که نشستم تز دکتری و مقاله‌ی ژورنال و کنفرانس خوندم روی بررسی ابعاد مختلف جوامع و بعد رفتم مطالعه‌ی میدانی و مشاهده‌ای انجام دادم:)) و خب الان یه کم اطلاعاتم زیاده در این مورد و ابعاد مختلفیش رو می‌شناسم. :))‌ ولی برای کسی جالب نیست حقیقتا. همه اینطورین که آخه مگه بیکاری؟:) بیکار نیستم واقعا. فقط چیزهایی که برای من جالبن متفاوتن با بقیه. این بخشی از زندگی و وجود منه که برای خودم جالبه فقط  و هیچ اشتراکی درش حس نمی‌کنم با هیچ دوستی. :)) برای همینه که اول که شروع کردم به نوشتن این پست و حتی قبل‌ترش که هی داشتم فکر می‌کردم بنویسم یا نه، نمی‌دونستم قراره منتشرش کنم یا درفت بشه. ولی الان تصمیم گرفتم منتشرش کنم و تلاش کنم که I don't care باشم در مورد قضاوت‌ها و impressionی که ایجاد می‌کنه. چون که خسته شدم از اینکه اینقدر اینسکیور و بسته‌م در بروز دادن خودم. :) 

  • ۸ نظر
  • ۲۸ فوریه ۲۲ ، ۱۲:۲۶
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی