هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در ژوئن ۲۰۲۱ ثبت شده است

بعدترنوشت: به خاطر پراکنده‌گویی بسیار بخش‌هایی را از پست حذف کردم تا به هدفم از معرفی کتاب و نکات اصلیش ضربه وارد نشود و موضوع اصلی در حاشیه قرار نگیرد.

 

چند ماه پیش‌تر وقتی با دوست دور عزیزی صحبت و مشورت می‌کردم در مورد شرایط پیش‌آمده، به من گفت: یه چیزی بهت می‌گم که فقط به این خاطر می‌گمش که دوستت دارم و دوست ندارم تو آینده شغلیت اذیت بشی. و اون اینکه soft skillهات نیازمند تقویت شدیدی هستن. از کانفلیکت گریزانی و به جای حلش بدتر و پیچیده‌ترش میکنی طوری که غیرقابل حل بشه. اصلا هم خودبه خود کسب نمیشه soft skill. نیازمند تمرین و کمک گرفتنه. من و همسرم کلاس‌ها و ورکشاپ‌های soft skillهای مختلف رفتیم و هیچ ایرادی نداره کمک گرفتن برای یاد گرفتنش. 

حرف این دوست عزیز در ذهن من باقی ماند تا چند وقتی بعدترش که یکی از خواهرانم کتابی را در میانه‌ی صحبت‌هایمان بهم معرفی کرد برای خواندن تحت عنوان ارتباط بدون خشونت زبان زندگی.  در معرفی کوتاه این کتاب در اینستاگرامم نوشته‌ام: «اگر آدمی هستید که در مواقع تعارض با دیگران دچار مشکل در بیان نارضایتیتون می‌شید، یا از مطرح کردنش فرار می‌کنید و فکر می‌کنید با انکار مشکل، مشکل حل می‌شه، یا مشکل رو مطرح می‌کنید ولی به جای حلش، عصبانی می‌شید و طرف مقابل رو به موضع دفاعی می‌فرستید، این کتاب برای شماست. 
همچنین:
اگر زبان بیان احساساتتون رو ندارید و اگر کسی ازتون بپرسه چه حسی داری؟ با جملات مبهم مثل «حس خوبی دارم» یا «حس بدی دارم» و یا جملات بی‌معنی مثل «حس می‌کنم کسی درکم نمی‌کنه» یا «حس می‌کنم در حقم بی‌انصافی شده» بهش پاسخ می‌دید، باز هم این کتاب برای شماست. 

این کتاب برای من بسیار راه‌گشا بود تا بفهمم مشکلم چیه که هربار در تعارضات مشکلات ساده رو تبدیل به گره‌های کور می‌کنم.»

 

حالا می‌خواهم بیشتر از این کتاب بنویسم و اینکه چرا به من کمک کرده. همان موقع که این کتاب را می‌خواندم با خودم گفتم باید حتما در موردش در اینجا بنویسم. اما چون مدتی از خواندن آن می‌گذشت انگیزه‌ام کم شده بود. ولی باز اتفقی افتاد که انگیزه‌ام را برای نوشتن تقویت کرد.  راستش مشاهده‌ی خشونت جاری در توییتر این روزهای داغ انتخاباتی باعث شد دوباره به این کتاب برگردم...

 

 

این روزها شاهد توییت‌ها و ریتوییت‌ها و کوت‌های بی‌شماری هستیم با زبان تند و تیز و خشن متهم‌کننده‌ی طرف مقابلی که تصمیم متفاوتی گرفته و استراتژی متفاوتی اتخاذ کرده در این انتخابات. (دوگانه‌ی تحریم/رای به کسی که به گمان برخی کمتر بد بوده.) من البته نظر محکم خودم را در این موضوع داشته و دارم و تصمیمم در هیچ انتخاباتی با تردید و دودلی نبوده. اما حرف از شیوه‌ی مطرح کردن نظر و انتخاب و تصمیممان است و بحث کردن با دیگران. من البته به هیچ وجه آدم تعارضات نیستم و داوطلبانه خودم را در موضع جدل و بحث قرار نمی‌دهم چون حتی بعد از تمرین کردن‌های بسیار و پیشرفت خیلی زیاد هنوز هم مسائل را شخصی می‌کنم و توانایی تفکیک کامل بین رابطه شخصی و یک بحث در یک موضوع خاص را ندارم. اما لاجرم مشاهده‌گر رابطه‌ی دیگران و بحث کردن‌ها و جدل‌ها بوده‌ام و هستم. 

آن چه برای من تعجب‌برانگیز بوده و هست که پیش‌تر در این کتاب با آن مواجه شده بودم جاییست که دوستانی می‌گویند که دلشان برای دوستانشان می‌تپد و دلشان می‌خواهد آن‌ها را به راه به گمان خودشان راست هدایت کنتد و هرچه می‌گویند از سر دلسوزیست و بعد در نوشته‌هایشان همان دوستان را «خر/گاو/الاغ/گوسفند/ساده‌لوح/احمق/بی‌شعور/بی‌درک» خطاب می‌کنند و لابد توقع تاثیرگذاری هم دارند. سوالی که در اینجا ذهن من را مشغول کرده این است که آیا هرگز کسی بوده که با مورد خطاب خر/گاو/گوسفند قرار گرفتن ناگهان متحول شده باشد و تصمیم گرفته باشد که دیگر حیوان موردنظر نباشد و تصمیمش را عوض کند؟! اگر شما چنین نمونه‌ای دیده‌اید به من نشان دهید. ولی من ندیده‌ام و هرچه دیده‌ام قرار گرفتن این افراد در موضع دفاعی و لجبازی بوده.

 

در ارتباط بدون خشونت، به ما می‌آموزد که چگونه در مواقع تعارض به صورت منطقی مشکل را مطرح کنیم و آن را حل کنیم. چگونه -بدون انکار احساساتمان- از بعد منطق وارد ماجرا شویم. برای من یک نکته‌ی خیلی بزرگ همینجا بود! اینجا که نمی‌گفت که قرار است احساساتمان را کناری بگذاریم و فقط با منطق پیش برویم. چون اصلا چنین کاری برای من که احساسم غلبه دارد ناممکن بود. اما می‌گفت که چطور با همین بروز و فوران احساسات منطقی برخورد کنیم. 

بنشینیم کنار هم، توی چشم هم نگاه کنیم و بگوییم که:

۱. چه مشاهده‌ای از رفتار طرف مقابل داشته‌ایم. (مشاهده‌ی صرف. بدون مخلوط کردن آن به احساس خودمان یا هیچ برچسبی)

۲. حالا وقت احساسات است! این مشاهدات باعث بروز چه احساساتی در ما شده.

۳. توقع چه رفتاری از طرف مقابل داشته‌ و داریم. 

برای روشن شدن ماجرا، نویسنده مثال‌های بی‌شماری در طول کتاب ذکر می‌کند. ولی من به عنوان نمونه یکی از مثال‌های کتاب را نقل می‌کنم.

نویسنده که روانشناس قهاریست از زوجی حرف می‌زند که زن با داد و فریاد از همسر ربات‌گونه‌اش شکایت می‌کرده که هیچ احساسی ندارد و هیچ احساسی بروز نمی‌دهد. شوهرش چنان هربار از شنیدن برچسب ربات ناراحت می‌شده که بیشتر در خود فرو می‌رفته و «ربات‌گونه‌تر» رفتار می‌کرده و این باز به نوبه‌ی خود موجب عصبانیت بیشتر زن می‌شده. وقتی به عوض این برچسب‌زنی‌ها زن نشسته جلوی شوهرش و گفته که چه مشاهده‌ای کرده (مثلا عدم ابراز احساسات در فلان موقع یا خوشحالی بروز ندادن در بهمان موقعیت) بدون اطلاق برچسب «ربات» و بعد گفته که این مشاهدات چقدر احساس سرخوردگی و بی‌ارزشی به او می‌داده و بعد گفته که نیاز دارد چه واکنش‌هایی از مرد ببیند از اساس مشکل به سمت حل شدن رفته. چون مرد دیگر در موضع دفاعی «اصلا من همینم که هستم و خوب می‌کنم که رباتم!» قرار نگرفته.

 

شاید این روند ساده به نظر خیلی بدیهی بیاید ولی برای بیشتر انسان‌ها اصلا چنین نیست. دسته‌ای معتقدند کلا احساسات مهم نیست و اصلا به من چه که تو چه احساسی از حرف من می‌گیری؟! دسته‌ی دیگر به کل با احساسشان برخورد می‌کنند و توقع دارند مشکلی که خارج از حیطه‌ی منطق مطرح شده قابل حل باشد. وقتی با فریاد سر کسی به او می‌گوییم که «تو هیچ وقت من رو درک نمی‌کنی!» این جمله‌ به قدری گنگ است که هیچ تاثیری جز بستن گوش طرف مقابل و غیرقابل حل کردن تعارض موجود انجام نمی‌دهد. وقتی کسی به ما می‌گوید: الان چه احساسی داری؟ اگر ما جواب بدهیم: احساس می‌کنم کسی من را درک نمی‌کند! جواب بی‌ربطی داده‌یم. اینکه درک نشده‌‌ایم احساس نیست. فکر ماست. ما فکر می‌کنیم و قضاوت می‌کنیم که کسی ما را درک نکرده. و این قضاوت هیچ کمکی به کسی نمی‌کند. پس وقتی جوابمان به این سوال تا این اندازه گنگ است دوباره این سوال را از خودمان بپرسیم: «چه احساسی داری؟» ما ممکن است ناراحت باشیم. ممکن است عصبانی باشیم. ممکن است احساس بی‌ارزشی کرده‌ باشیم. باید بین تمام این احساساتمان تفکیک قائل شویم. باید زبان بیان احساساتمان را بیاموزیم. اغلب ما فاقد چنین زبانی هستیم و از اساس بلد نیستیم که بین احساسات گوناگونمان تفکیک قائل شویم. «حس بدی دارم» در واقع به معنی این است که چیزی در حدود ۲۱۰ احساس مختلف را با هم یکی کرده‌ایم! «احساس بدی دارم» یعنی چه؟ آیا ناراحتی؟ آیا خشمگینی؟ آیا ترسیده‌ای؟ آیا احساس تنهایی می‌کنی؟‌ آیا حس می‌کنی جدا افتاده‌ای؟ آیا احساس بی‌لیافتی می‌کنی؟ آیا حسرت می‌خوری؟ آیا متحیری؟ آیا...؟ 

من وقتی با لغتنامه‌ی بیان احساسات مثبت و منفی مواجه شدم واقعا متعجب شدم و متوجه شدم که چه احساسات زیادی را به کل احساس جداگانه‌ای محسوب نمی‌کرده‌ام. 

بعد از آموختن تفکیک و تشخیص احساساتمان و مجهز شدن به زبان مورد نیاز برای آن، نوبت این است که تفاوت احساس و فکر را بفهمیم. چه احساسی داریم را باید از اینکه چه فکر و قضاوتی درمورد دیگران داریم جدا کنیم. اگر ما «احساس» می‌کنیم که کسی حرفمان را نمی‌فهمد این در واقع احساس ما نیست. بلکه برداشت و قضاوتیست که راجع به دیگران داریم. ممکن است که ما ناراحت باشیم از اینکه دیگران واکنش مورد نظر ما را به حرف‌ها و کارهای ما نمی‌دهند. پس احساسمان ناراحتیست و مشاهده‌مان واکنشی که دیگران به حرفی از ما داده‌اند. این تفکیک‌ها در برقراری ارتباط با دیگران بسیار مهم و کلیدیست. وقتی ما به جای مطرح کردن احساسمان، به قضاوت و برچسب زدن به دیگران می‌پردازیم، آن‌ها را وادار به رفتار کردن تحت همان برچسب می‌کنیم و راه برقراری ارتباط موثر را سد می‌کنیم. 

 

بعد از اینکه متوجه شدیم که چه احساسی داریم و آن را مطرح کردیم،‌نوبت به این می‌رسد که به طرف مقابل بگوییم چه توقعی از او داریم برای حل این تعارض. می‌خواهیم چه واکنشی ببینیم؟ 

 

بعد از طی کردن تمام این مراحل، نوبت این می رسد که «بشنویم». طرف مقابل ما هم تمام این ۳ مرحله را باید طی کند. و اساسا شنیدن اینکه رفتاری از ما در دیگری احساس بدی ایجاد کرده آسان نیست. ولی باید یاد بگیریم که مشاهدات طرف مقابل را بشنویم و متوجه شویم که رفتارمان چه احساسی در طرف مقابل ایجاد کرده و اینکه چه توقعاتی از ما دارد. شنیدن البته بسیار سخت‌تر از گفتن و حرف زدن است. اما اگر بدانیم که با طی کردن این مراحل تعارض به جای پیچیده و غیرقابل حل شدن به سمت حل شدن می‌رود حتما این درد و سختی را به جان می‌خریم. 

آن چه از تجربه‌های شخصیم دریافته ام این است که رابطه‌ها بعد از طی کردن تعارضات مختلف و حل کردن آن‌ها به کمک هم وارد مراحل بالاتری از صمیمیت می‌شوند. پس در واقع با فرار کردن از تعارض و حل آن منجر به محروم شدن خودمان از صمیمیت بیشتر می‌شویم. No pain No gain طور! 

 

من از بعد از خواندن این کتاب تلاش و تمرین بسیاری کرده‌ام که آن را در زندگی روزمره‌ام و در برخورد با همکاران و دوستانم به کار ببرم. کماکان نیازمند تمرین بسیار بسیار زیادی هستم ولی حتی تا همین جا هم بسیار به من کمک کرده. وقتی موفق می‌شوم که روی احساسی که دارم اسم بگذارم (به جای واژه‌های کلی مثل احساس بد و خوب)‌ از کلافگی خودم در برابر موقعیت کاسته می‌شود. وقتی موفق می‌شوم بین احساس و فکرم تفکیک قائل شوم و از بیان کلی «احساس می‌کنم فلان آدم من را هیچ وقت درک نمی‌کند. اساسا اون آدم بی‌ملاحظه‌ایست.» به «در موقعیت ایکس و ایگرگ فلان آدم رفتار زد را بروز داد. این رفتارها باعث شد در من احساس بی‌ارزشی/ناامنی/ترس/بهت/سرخوردگی/... شکل بگیرد.» می‌رسم متوجه می‌شوم که کل وجود فلان آدم نیست که من را آزار داده؛ بلکه بروزات بسیار مشخص و خاصی از رفتارهای او در موقعیت‌هاص بسیا خاصیست. اینطوری از برچسب زدنی که منجر به ناممکن کردن ارتباط می‌شود خودم را بر حذر می‌دارم. 

اجرای این تکنیک‌ها به گونه‌ای که کسی را آزار ندهیم البته نیازمند تمرین و ظرافت‌های رفتاریست. اگرنه اگر وسط دعوا توی چشم کسی نگاه کنیم و بگوییم یک دقیقه بنشین و به من بگو چه احساسی داری؟ احتمال دارد با مشت و لگد جواب بگیریم. :)))

 

خواندن این کتاب هم در زندگی شخصی و هم در زندگی حرفه‌ای به من کمک کرده. امیدوارم اگر به سراغ آن رفتید به شما هم کمک کند. ضمنا در فیدیبو هم موجود است. :)

 

پ.ن: در ادامه مطلب لغتنامه‌ی احساسات را قرار می‌دهم :)

  • مهسا -

گفته بودم که در مورد این «صلح» بیشتر خواهم نوشت. 

ناگهان و در میانه‌ی روز کاری و بین تسک‌های بسیارم دلم خواست که بنویسم...

 

روزگاری گمان می‌کردم که «مقصدی»ی وجود دارد برای جستن و «راه» یگانه‌ای وجود دارد برای رسیدن به آن و جواب نهایی وجود دارد برای جهان هستی و رازهای آفرینش. (البته که همه می‌دانیم جواب نهایی جهان هستی چیزی نیست جز عدد ۴۲! --مراجعه شود به کتاب The Hitchhiker's Guide to the Galaxy)

فکر می‌کردم لابد صلح نهایی وجود دارد که بناست به آن برسیم. ساده‌دلانه به شب‌های قدر و مناسبت‌های مذهبی و غیرمذهبی دخیل می‌بستم برای «جستن» آن راه آخرین. برایم مسائل واقعا ساده بودند و هر چیزی یک جواب داشت و آن جواب حتما در ذهن من بود. جهانم شدیدا صلب بود و رشته‌ی تحصیلیم هم به واسطه‌ی صفر و یکی کردن مغزم صلبیت آن را تشدید کرده بود. جهان برایم ساده بود و نمی‌توانستم بفهمم چطور می‌شود دو نفر از مجموعه ثابتی از مشاهدات و وقایع به نتایج و تصمیمات متفاوت برسند. اذیت میشدم از دیدن اینکه آدم‌ها به نتیجه‌ای که من رسیده‌ام نمی‌رسند و این اذیت شدن آن قدر عمیق بود که منجر می‌شد به بروز رفتارهای عجیب، گاهی پرخاشگرانه و اغلب فرار از ارائه‌ی هر توضیح و بحثی. چرا که شدنی نیست که شهود محض را به توضیح و کلمه درآوریم. برای من همه چیز از جنس شهود بود و نمی‌فهمیدم در مورد چه چیزی باید بحث کنم؟!‌ وقتی کسی شواهد آشکار را نمی‌بیند چطور می‌شود با او بحث کرد؟!

زمان زیادی گذشت اما تا من بیاموزم که مقصد نهایی وجود ندارد. که قله‌ی قافی نیست. که سیمرغی نیست و همان سی‌ مرغ همه‌ی حقیقت جهان‌اند. زمان زیادی گذشت و سیب زندگی هزار هزار چرخ خورد تا من بفهمم «راه» یکتایی وجود ندارد. تا من بفهمم که نجات در «رفتن» است و پویایی. در تغییر. در ساکن نبودن و نگندیدن. خوب خاطرم هست اولین باری را که فلسفه می‌خواندم و می‌دیدم فلاسفه چقدر متفاوت به مسائل یکسان نگاه می‌کرده‌اند و اینکه شیوه‌ی تفکر هر کدامشان طرفداران خودش را دارد. خوب خاطرم هست اول باری را که در مورد سوسیالیسم و لیبرالیسم بحث می‌کردیم و من شوکه شده بودم از فهمیدن اینکه برخی از دوستانم طرفدار لیبرالیسم هستند بی آن که آدم‌های بدی باشند. یا وقتی در مورد فلسفه اخلاق حرف می‌زدیم و مواجه شده بودم با تعاریف متفاوت از اخلاق و نگاه‌های متعدد به آن و فهم اینکه همه راه صحیح را در «وظیفه‌گرایی» نمی‌بینند. مدت‌ها طول کشید تا من بفهمم آدم‌ها، بی آن که آدم بدی باشند، از مجموعه ثابتی از مشاهدات و وقایع می‌توانند نتایج متفاوت و تصمیم‌های متفاوتی بگیرند. همان گونه که برای رسیدن به صلح با خود و با جهان هستی می‌توانند راه‌های متعددی بروند. 

مهسای نوجوانی که بی‌نهایت غرق شد در دینداری و چسبیدن به تک تک ظواهر دینی دنبال راه نجاتی بود و واقعا باور کرده بود که این تنها راه است. مهسای جوان در آستانه‌ی ۳۰ سالگی نه خودش دیگر آن قدرها دین‌دار است و نه سر سوزنی به ذهنش خطور می‌کند که دینداری را راه رسیدن به صلح درونی بداند.

 

روزهایی که پس از دوران سیاه و بسیار  سخت و جان‌فرسای افسردگیم با حجم زیادی از نور مواجه شدم واقعا هنور فکر می‌کردم راه نهایی هست که آن را جسته‌ام. فکر می‌کردم لابد از پس دست و پنجه نرم کردن با دنیا دنیا تناقض فکری و دوراهی‌ها و زیر سوال بردن تک به تک بنیان‌های فکریم دیگر به صلحی رسیده‌ام که نهاییست و ابدیست. انگار که به پاسخ «عدد ۴۲» رسیده بودم و دیگر قرار نبود کاری بکنم. کافی بود روزی ۵ بار با خودم پاسخ نهایی را تکرار کنم و از در دست داشتنش خوشحال باشم. اشتباه می‌کردم. چندی بعد باز و باز و باز هزارباره بنیان‌های جدید فکریم را هم زیر سوال بردم و هزار هزار تغییر ریز و درشت در تمام من ایجاد شد بی که من خواسته باشمشان. تغییراتی که دیگر ذهنی و از پس تفکرات نیمه فیلسوف‌مآبانه‌ی شبانه و سحرگاهی پدید نیامده بودند بلکه عینی بودند و نتیجه‌ی دست و پنجه نرم کردن با زندگی واقعی بزرگسالانه و سختی‌های بسیار. 

 

این روزها من آرامم و حالم خوب است و احساس آرامش و صلح می‌کنم اما دیگر به هیچ وجه توهم این را ندارم که این صلح جاودانه است و نهایی. دیگر به هیچ وجه فکر نمی‌کنم رسیدن به صلح نهایی حتی ممکن باشد. فکر می‌کنم پویایی و انسانیتمان در این است که هی این چرخه را طی کنیم: شک کنیم. به هم بریزیم و خراب کنیم و از نو بسازیم و چند صباحی با سازه‌ی نویمان احساس آرامش کنیم و با دیدن دنیا از این زاویه جدید مشعوف شویم. تا دوباره این چرخه را تکرار کنیم. 

 

القصه وقتی می‌نویسم لحظه‌ای احساس می‌کردم با همه جهان در تعادل و صلحم، واقعا منظورم به قدر همان لحظه است و به هیچ عنوان فکر نمی‌کنم که این صلح و آٰرامش قرار است پایدار و جاودانه باشد. مطمئنم که چند صباحی دیگر باز شک خواهم کرد و باز مضطرب خواهم شد و باز خراب خواهم کرد و از نو خواهم ساخت. و به هیچ وجه از این خراب کردن‌ها و از نو ساختن‌ها احساس شرمندگی ندارم. به هیچ عنوان احساس نمی‌کنم که بابت عوض شدن نوع نگاهم باید خجالت بکشم یا به کسی جواب پس بدهم. فکر می‌کنم که جسارت تغییر داشتن و هی دنیای خود را زیر و رو کردن از قضا جای افتخار و نازیدن و سر را بالا گرفتن دارد. 

 

چند سالی پیش دوست دوری -که مدت‌هاست دیگر دوست نیستیم- به استوری از من در اینستاگرام ریپلای داد که «خیلی عوض شده‌ای! زندگی در شهر فاسد (!) تهران تو را تغییر داده و خراب شده‌ای. هیچ هم حواست نیست به اینکه داری عوض می‌شوی!» حرف‌هایش برایم غریب بود!‌ نه فقط از منظر نگاه عجیبی که به تهران داشت، بلکه از این نظر که توقع داشت من ۲۴ ساله شبیه دخترک ۱۷-۱۸ ساله‌ای باشم که پیش‌تر می‌شناخت. تغییر کردنم را به منزله‌ی یک اتفاق شوم می‌پنداشت در حالی که چطور می‌شود بی تغییر کردن و سعی و خطا کردن رشد کرد؟! به سراغ من اگر آمدید و دیدید هیچ شباهتی به کسی که می شناخته‌اید ندارم به نشانه‌ی تاسف سر تکان ندهید. من به جسارتم برای تغییرات بنیادین می‌نازم!‌ :)‌

  • مهسا -

سه هفته پیش نوشتن مطلبی رو شروع کردم در مورد تجربه‌‌ی شرکت در راهپیمایی حمایتی از فلسطین و مشاهداتم به عنوان کسی که  به قدر خودش تجمع‌ها و تظاهرات کمی رو ندیده. می‌خواستم یک سری مقایسه کنم و از حسم بنویسم به عنوان کسی که حتی وقتی میخواست از جمعیت عکس بگیره وحشتزده بود که الان پلیس با باتوم بیاد سروقتش و گوشیش رو بشکنه. کسی که وقتی دید پلیس برای برقراری امنیت اونجاست عمیقا درد کشید از یادآوری هر آنچه تو ایران دیده بود و تجربه کرده بود.

می‌خواستم بنویسم واستون از اینکه مورد تبعیض قرار گرفتم به خاطر روسری داشتن و متوجهش نشدم. بهم اجازه رد شدن از پلی داده نشد چون فکر کردن حتما با جمعیت تظاهرات‌کنندگانم و قصدی دارم در حالی که اون موقعی نیم ساعتی بود جدا شده بودم ازشون و میخواستم از روی پل رد بشم و برم خونه‌م. من حتی نفهمیدم چرا جلوی من رو گرفتن وقتی همون موقع آدمای زیادی داشتن از روی پل تردد میکردن. ذهن من حتی تبعیض رو تشخیص هم نداد تا بعدتر که توییتی در این مورد خوندم. 

میخواستم بنویسم از جمعیتی که دیدم. سازماندهیشون، نظمشون، شکوهشون، برخوردهای پلیس و ... و عکس بذارم واستون.

ولی اینقدر ازش گذشت و حوصله نکردم که دیگه سرد شدم.

-------------------------------------------------------------------------

 

روزهایی را که ترس کرونا آمد و کم‌کم مارا تسخیر کرد خوب به خاطر دارم. همه چیز روشن بود و پر از رنگ. بعد ناگهان در عرض چند مدت کوتاه غباری آمد و آهسته آهسته تمام خنده‌ها را خفه کرد، مهمانی‌ها را تعطیل کرد، رنگ‌ها را سیاه کرد و همه را به داخل خانه‌ها کشید. ما که آموخته بودیم غربت و رنج‌هایمان را با ارتباطا‌ت اجتماعی و دوستی و بودن کنار هم علاج کنیم، ناگهان از هم دور شدیم. بعد سیل تسلیت‌ها شروع شد. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها سپری شدند در حالی که ذکر روزانه‌مان شده بود «تسلیت می‌گم. خدا صبر بده بهتون...». بعد یک روز ترس‌ها شروع کردند به فرو ریختن. سیاهی‌ها شروع کردند به روشن شدن. خبرهای تایید واکسن‌ها یکی پس از دیگری دنیا را روشن کردند. بعد واکسیناسیون شروع شد. علم دوباره پیروز شده بود... چه لحظه باشکوهی! امید برگشت. رنگ برگشت. خنده‌ها برگشتند. انگار دستی دیوانه‌سازهای ویروسی را کنار زد و باز دنیا روشن شد. 

 

همین اتفاق در زندگی من رخ داد. تاریکی‌های زندگی من از دو سال پیشتر شروع شد ولی از حوالی آگست پارسال به اوج رسید. بعد سپتامبر لعنتی آمد. اکتبر. نوامبر. دسامبر. ژانویه. بی ذره‌ای روشنی. بی لحظه‌ای امید. بی لکه‌ای رنگ. بی پرتویی‌ نور. بعد فوریه آمد. نورها پیدا شدند. اول پرتو کم‌رمقی و بعد نورهای بیشتر و بیشتری...دوباره خندیدم. دوباره هیجان‌زده شدم. دوباره شور زندگی به من برگشت. دوباره کارهای جدید شروع کردم و تحولات جدید در زندگیم ایجاد کردم. دوباره «زندگی کردم». هرروزی که از خانه خارج می‌شوم، هر روزی که برای پیاده‌روی می‌روم، هرروزی که بی ترس قضاوت با دوستانم «حرف» می‌زنم، هرروزی که ساده زندگی می‌کنم بدون آنکه ته دلم سیاه باشد و بی‌نور خدا را شکر می‌کنم. شکر می‌کنم که تاریکی‌هایی که به نظر گذشتنی نمی‌آمدند، گذشتند. از حال این روزهای من اگر بپرسید می‌گویم که خوبم و یاد گرفته‌ام در لحظه زندگی کنم. 

 

چند هفته پیش دوست دوری در توصیف من گفت که به نظرش خیلی در لحظه زندگی می‌کنم و خوشحالی‌ها و ناراحتی‌هایم لحظه‌ای هستند و ابایی از بروز شادی و شوق لحظه‌ایم ندارم. نمی‌دانم این را به عنوان ویژگی مثبت گفت یا منفی. ولی برای من خیلی جالب و شگفت‌انگیز بود. چون این دقیقا تصویری از من بود که پیشتر وجود خارجی نداشت. من همیشه نگران آینده‌ی نیامده بودم. هرگز از چیزی خوشحال نمیشدم و همیشه منتظر اتفاق‌های بد کم‌احتمال آینده بودم. اما تمام آنچه که از سر گذراندم به من یاد داد که قدر کوچکترین لحظه‌ای برای لبخند زدن را بدانم که به قول حضرت امیر (ع) «فرصت‌ها چون ابرها در گذرند». شنیدن چنین جمله‌ای در توصیفم، اعلام موفقیتم بود در یاد گرفتن این مهارت. 

 

این روزها در راستای به صلح و آرامش رسیدن با خودم می‌زنم به دل طبیعت زیبای دور و بر و سعی می‌کنم خودم را پیدا کنم. در برگ‌ها، در صدای پرنده‌ها و جریان آب دریاچه‌ها و رودها دنبال تکه‌های خودم می‌گردم. در نیایش پرنده‌ها و صدای وزش باد دنبال راز هستی می‌گردم. راه می‌روم و بلند بلند آواز می‌خوانم و خودم را که سال‌ها تحت انواع قید و بندهای نامرئی خودساخته بوده‌ام رها می‌کنم. منی که بلند می‌خندد و بلند آواز می‌خواند و می‌جهد و جست و خیز می‌کند و خودش را دوست می‌دارد. دیروز و در میانه‌ی یکی از همین گشت و گذارها و بلافاصله بعد از بدرقه‌ی دوستانم (که بودنشان بزرگترین نعمت زندگی من است و جنس بودنم در کنارشان دقیقا از جنس «حضور» است)، وسط جای جنگلی‌مانندی به دور از هر آلودگی صوتی لحظه‌ی نابی را تجربه کردم که برایم بیگانه بود. ایستاده بودم روی تابی و آرام تاب می‌خوردم و زل زده بودم به آسمان آبی بالای سرم و پادکست انسانک در گوشم پخش می‌شد. حسام ایپکچی بخشی از یکی از نامه‌های فیلسوف بزرگ هایدگر به همسرش را می‌خواند که «دلم برای «حضور خاموش» تو که جزئی از کار من است تنگ می‌شود.»و درباره‌ی معنی «حضور» توضیح می‌داد و من به پرنده‌ای نگاه می‌کردم که از کرانه‌ی آسمان می‌گذشت. یک آن حس کردم که چقدر در این یک لحظه‌ی خاص در صلح و تعادل با خودم و با تمام جهان هستیم. و ناگهان، از ته ته ته دلم آرزوی رسیدن مرگ را کردم. دلم می‌خواست همه چیز در اوج تمام شود. اوجی که در آن خبری از نگرانی،‌ رنج، ترس و غم نبود و همه‌اش از جنس «امنیت» بود و آرامش. این حس،‌ این اوج، این امنیت، احساس نابی بود که برایم غریبه بود و پیش‌تر هرگز تجربه‌اش نکرده بودم.

 

در مورد این «صلح» بیشتر خواهم نوشت...

 

  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی