هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲۴ مطلب در دسامبر ۲۰۲۱ ثبت شده است

خببببب رسیدیم به آخرین روز این چالش. دیگه از فردا لپ‌تاپ هم ندارم تا وقتی از ایران برگردم، این آخرین پسته. شاید واستون سوال پیش بیاد که چرا لپتاپ ندارم تا اون موقع؟ که باید بگم چون ایرانیم و ایران تحریمه و حق ندارم حتی ایمیلمو چک کنم از ایران. چه رسد به بردن لپ‌تاپ و گوشی شرکت. :دی 

خوشحالم که تونستم به یه چیزی پایبند بمونم و این هرروز فکر کردن به اینکه چی بنویسم برام جالب بود. کلییی مرسی از رعنا بابت ایده‌ی جالبی که داد. بهم خوش گذشت و باعث شد این ماه آخر قبل ایران اومدن راحت‌تر و جالب‌تر بگذره واسم. 

 

به عنوان آخرین چیزی که می‌خوام بنویسم، یه موضوع خیلی مهمی هست که ذهن من رو خیلی درگیر کرده.

در مورد کمال‌گرایی حرف زیاد زده شده. اغلب اوقات هم در کانتکست درس و کار بوده. ولی من نمی‌خوام در مورد اون بعدش حرف بزنم. احساس می‌کنم این کمال‌گرایی در تمام ابعاد زندگی خیلی از ما در جریانه و نیازه که جلوش بایستیم. مثال‌های روشنی در ذهن خودم هست که می‌خوام در مورد اونها صحبت کنم. در دین‌داری تفکر صفر و یکی داریم. در ورزش تفکر صفر و یکی داریم. در تفریح. در روابط.

مثلا در مورد ورزش. سهم بیشتری از ورزش روزانه‌ی ما باید به ورزش مقاومتی تعلق بگیره و حجم کمتریش به ورزش هوازی. آیا این به این معنیه که اگر ما ورزش مقاومتی دوست نداریم یا وقتشو نداریم، ورزش رو به طور کامل باید بذاریم کنار؟ خیر! باید با کمال‌گرایی مسخره‌مون مبارزه کنیم و همون ورزش هوازی رو در برنامه نگه داریم که بهتر از هیچیه. 

در مورد دین‌داری اگر یه گوشه‌ایش رو نمی‌تونیم رعایت کنیم به این معنیه که ناگهان کلشو باید بذاریم کنار (اگر با کل بیسش مشکل نداریم)؟ نه واقعا معنیش این نیست. نمی‌دونم چرا این تفکر «دین یک پکیجه» تا این حد رواج داره! نه آقا دین پکیج نیست. 

اگر تفریحی صددرصد مطابق میل ما پیش نرفته آیا معنیش اینه که باید به تمامی بذاریمش کنار؟ اگر نمی‌تونیم یه روز کامل رو مرخصی بگیریم و برای خودمون بگذرونیم معنیش اینه که ۲ ساعت مرخصی ساعتی هم خوب نیست؟ نه ۲ ساعت بهتر از هیچیه!

در مورد خودم داشتم فکر می‌کردم چیزی که داره خیلی منو عقب نگه می‌داره اینه که یه برنامه‌ای که یه زمانی ریخته بودم تحقق پیدا نکرده و به هزاران دلیل با شکست مواجه شده. آیا معنیش اینه که دیگه من هیچوقت نباید به آرزوم برسم؟ آیا اینکه من تا ۳۰ سالگی به آرزوم نرسیدم یعنی اگر تا ۳۵ سالگی بهش برسم دیگه به قدر کافی خوب نیست؟ واقعا اینجوری نیست...کاش بتونم به این فکرم غلبه کنم.

 

حس می‌کنم این کمال‌گرایی و دنبال کامل به دست آوردن چیزها بودن (و اگر نشد به تمامی کنار گذاشتنشون) خیلی جاهای زیادی داره من رو عقب نگه می‌داره و مجبورم به صورت دائمی مراقب این قضیه باشم. مثلا توی ورزش و تفریح و کار بهش غلبه کردم. ولی تو این مورد آخری...نه. تازه دیشب متوجهش شدم اصلا... 

 

پ.ن: جواب تست PCRم رو گرفتم. وسایلم نصفه و نیمه جمعه و هنوز باورم نشده دارم میرم. فرودگاه برام همیشه مکان استرس‌زاییه و از قبلش کلیییی استرس دارم. احساس می‌کنم این دفعه دلیل این همه ریلکس بودنم اینه که چند ماه پیش دو تا سفر هوایی داشتم و رفتم فرودگاه و استرسم کم شده. مهراد قشنگم رو میبینممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم.

 

 

  • مهسا -

من آدمیم که هیچ وقت ورزش توی زندگیش جایی نداشته. به شدت تنبل :)) و یک جا نشین بودم همیشه. حاضر بودم ۳۰۰ تا تست بزنم ولی یه دست والیبال بازی نکنم. تو دوران تحصیل هم همیشه نمره‌ی ورزشم پایین بود و اگر هم خیلی زیاد پایین نمیدادن به خاطر نمرات دیگرم بود. حتی توی دانشگاه تربیت بدنی ۲ رو اینقدر برنداشتم تا شطرنج ارائه شد. :)) و برای برداشتنش از خیر برداشتن واحدهای آزمایشگاه گذشتم و ترم بعد خودم رو وحشتناک سنگین کردم. چون هیچطوری نمی‌تونستم از خیر این فرصت طلایی که تو تربیت بدنی ۲ بشینم یه جا و ندوم و ورزش نکنم بگذرم. :))

فست فروارد بزنم به الان، اینجوریم که با دویدن و دوچرخه‌سواری جان دوباره می‌گیرم و حالم خوب میشه. چی شد که ورزش توی زندگیم جایگاه پیدا کرد؟

واقعیتشو بخوام بگم نقطه‌ی اول و جرقه‌ی اول برمی‌گشت به یه پیج که توی اینستاگرام فالو می‌کردم و اکثریت می‌شناسنش. پیج هدافیت. ریسرچر کارمند در شرکت آمازون که با تغییر سبک زندگیش و ورزش و رژیم غذایی صحیح ۴۰ کیلو وزن کم کرده بود و زندگیش رو تغییر داده بود. چیزی که این پیج رو برای من جالب می‌کرد و به مرور زمان در منتالیتی من تغییر ایجاد کرد، این بود که هدفش از آوردن ورزش و فعالیت وسط زندگیش لاغری و زیبایی نبود. سلامتی در سن پیری بود! برای من این زاویه‌ی دید کاملا جدید بود. اینکه چست و چابکی رو به منزله‌ی یه چیز بلندمدت نگاه کنم و نه یه چیز کوتاه‌مدت لحظه‌ای. آروم آروم این به ذهن من فرورفت و نگاهم به ورزش و فعالیت بدنی عوض شد. و تابستون که فرصتی فراهم شد که به تشویق دوستانم دویدن رو شروع کنم، این تغییر از حالت ذهنی به حالت واقعی دراومد. الان واقعا حس خوبی دارم و حس چالاکی خیلی خیلی بیشتری دارم و دید مثبت‌تری به پیری دارم. 

حالا دیگه پیجشو دوست ندارم :)) استرس می‌ده بهم با بعضی از حرف‌هاش و یه مقداری هم کلا این مدل اگرسیو بودنشو دوست ندارم. ولی خب اون تغییر پایداری رو که باید در من ایجاد می‌شد، ایجاد کرده با این پیجش. خدا خیرش بده. :) 

  • ۳ نظر
  • ۲۳ دسامبر ۲۱ ، ۱۴:۳۲
  • مهسا -

می‌خواستم امروز در مورد یه مسئله‌ی جدی صحبت کنم ولی خب واقعا هنوز تو فاز یلدا هستم و دیدم حیفه از حال و هوای خودم ننویسم. :))

دیشب شب یلدا رو با دادن سلف تست (به اصرار من که استرس تست PCRم رو دارم) دور هم جشن گرفتیم. من واقعا در دوستی خیلی بدم. اینو خودم هم می‌دونم. همه‌ش در دوستی معذبم، خواسته‌هامو نمی‌گم و کمک نمی‌خوام. به خاطر درونگرا بودن هم دو سوم دورهمی‌های دوستانه رو می‌پیچونم چون می‌خوام تنها باشم. ولی خب دیشب واقعا شب خوبی بود. و حس نمی‌کردم دوست دارم نامرئی باشم و می‌تونستم راحت و رها بخندم و کنار بقیه باشم. و خب این حس خوبی بود. حتی اگر از کسی در جمع انرژی منفی می‌گیرم، چون که دارم تلاش می‌کنم حس تعلق کنم، انرژی مثبت بقیه جبرانش می‌کنه. واقعا در این سن و سال نباید تازه تمرین دوستی کنم :)))) ولی خب به هرحال چنین وضعیتی دارم.

 

آآه دیشب واقعا خوب بود. لحظه‌ لحظه‌ش قشنگ و پرخاطره بود. از نون درست کردن نصف شبی تا سبزی پلو با ماهی که انگاری روز اول عیدو با یلدا قاطی کرده بود تا هندونه‌ها و انارها تا کیک خوشمزه تا پیانو تا کالیمبا تا فال حافظ و خیام تا آجیل و تخمه تا مسخره بازی‌های سر سلف‌تست دادن قبلش. واقعا خوشحالم.

:)

                          

 

  • ۵ نظر
  • ۲۲ دسامبر ۲۱ ، ۱۱:۲۹
  • مهسا -

امشب شب یلداست و یلدا برای من خاطرات پررنگ زیادی داره.

سال ۹۰: اولین یلدای دور از خونه توی خوابگاه گذشت. فرداش امتحان میان‌ترم اول مبانی کامپیوتر داشتیم و داشتیم از شدت استرس براش می‌لرزیدیم. عطیه با چشمای گریون از اتاق روبه‌رویی اومد پیشمون و ما بغلش کردیم تا اولین یلداشو اینجوری نگذرونه. ولی خب نشستیم درس خوندیم با هم و خبری از انار و هندونه نبود. :))

 

سال ۹۱: دومین یلدای دور از خونه اولین یلدای واقعا خوش‌گذشتنی توی خوابگاه بود. سال دوم کارشناسی برای من از جهت خوابگاه بهترین سال بود. با مریم و مه‌زاد و مهسا. مامان مریم از شیراز اومدن و مریم تازه عاشق شده بود و قرار بود به مادرش بگه. سفره یلدا انداختیم و فال حافظ خوندیم دور هم (و کلی آدم اومدن اتاقمون از اینور و اونور). و فال حافظ مریم جوری بود که کلا لو داد همه چیو. :)) حتی مسئول حضور و غیاب خوابگاه رو هم که دانشجوی ریاضی بود زورکی نگه داشتیم که انار و هندونه بخوره و فال حافظ بگیره. اون سال شب یلدا همون ۲۱ دسامبر ۲۰۱۲ (21.12.2012) مشهور بود که قرار بود جهان به پایان برسه (!). و ما اون شب عجیب و غریبو اینجوری موندگار کردیم. 

 

سال ۹۶: سال آخری که ایران بودم همه‌ش خونه‌ی یاسمن این‌ها بودم برای انجام کارهای اپلای. دیگه شده بودم جزء خونه‌شون :)) مادر و پدرش برام مثل خاله و عموی مهربانن. یه روزی نزدیک شب یلدا داشتیم کارامونو می‌کردیم که مامانش ازم پرسیدن که شب یلدا میرم خونه‌شون یا نه؟ و من گفتم که قراره برم اصفهان و مادر و پدرم رو سورپرایز کنم. مامانش گل از گلشون شکفت و گفتن: خوش به حال مامانت. به به.  بعد مامانش آهنگ آخ تو شب یلدای منی (بله :))) مسخره نکنین :)) ) رو گذاشتن و ۴-۵ بار باهاش همه همخوانی کردیم (مامان و بابا و خواهر یاسمن با من و یاسمن) و من پر از حس خوشبختی شدم. و واسه همین هم از این آهنگی که همه مسخره‌ش میکنن من خوشم میاد چون خاطره‌ی خیلی شیرین و خوبی دارم!

 

بعد شب یلدا رفتم خونه بدون خبر. مامان و بابام نشسته بودن و بابام داشتن می‌گفتن کاشکی مهسا اینجا بود که من درو باز کردم. یهو صدای بابامو شنیدم که گفتن وا!! کیه داره درو باز میکنه؟! و منو دیدن و اصلا یهو خونه پر از شادی شد... 

 

سال ۹۷: سال اولی که اومدم هلند، شب یلدا رو با یه شب تاخیر گرفتم :)) دوست دانشگاهم از آلمان اومد که کریسمس پیشم بمونه و منم صبر کردم برسه تا یلدارم با یه شب تاخیر جشن بگیریم با انار و هندونه. :))  و خب خیلی حس خوبی داشت تو خونه‌ای که تازه بود و مستقل و مال من. اولین خونه‌ی مستقل من.

 

دیگه کم‌کم عادت کردم شب‌های یلدا رو هرجا که هستم خیلی بزرگ بدارم. حتی اگر شده با یک دونه انار. که انار زیباست. که شاعر (علی باباچاهی) می‌فرمان که: و من سیب به سیب / انار به انار محکوم به خوشبختی بودم.

 

این عکسی که می‌ذارم از شب یلدا نیست. ولی گلم تو شب خیلیییی خوشگل شده بود و پر از آرامش. حس می‌کردم گل شازده کوچولوئه که توی حبابه. حس توضیح‌ندادنیه چون هیچ ربطی به اون نداره. تک گل نیست و گل رز نیست و توی حباب نیست. :)) ولی حسش برای من چنینه. 

 

 

پ.ن: این شکلات‌بارهایی که گذاشتم ببرم ایران اینقدر خوشگلن که هی دلم می‌خواد برم خودم بخورمشون. :))‌ ولی خب همه‌شون شیرینن و من شکلات تلخ دوست دارم :))

  • ۳ نظر
  • ۲۱ دسامبر ۲۱ ، ۱۱:۴۳
  • مهسا -

من از چیزهای زیادی در دنیا نمی‌ترسم. از ارتفاع نمی‌ترسم.  از جک و جونور به جز سوسک و سگ نمی‌ترسم. از تاریکی نمی‌ترسم. از تنهایی ساعت ۳ نصف شب تو تاریکی جنگل دوچرخه سواری کردن نمی‌ترسم. از شهربازی نمی‌ترسم. ولی از یک چیز خیلی خیلی می‌ترسم و اون مردن در تنهاییه. هربار مریض می‌شم به این فکر می‌کنم که اگر الان بمیرم هیچکس نمی‌فهمه و جسدم بو می‌گیره و همسایه‌های از بوی جسدم متوجه مرگم می‌شن و این به نظرم رقت‌انگیزترین نوع مردنه. دوستم میگه نیست زندگی خیلی راحته، به فکر جسدت بعد از مرگ هم هستی؟ اون دیگه مشکل تو نیست! مشکل همسایه‌هاست که باید بهش فکر کنن. :))) 

این ترسه گاهی خیلی عمیق‌تر میشه. مثل وقتایی که حس ضعف یا بیماری دارم. یا وقتهایی که روزهای طولانی حس تنهایی و طرد شدن داشته ام. دیشب داشتم تو کلاب یکشنبه‌هامون با بچه‌ها صحبت می‌کردم و کمابیش خوابم برده بود که یهو با صدای انفجار و بوی سوختگی از جا پریدم. نمی‌تونم ترسم رو در اون لحظه توصیف کنم. همسایه پیام داد آتیش! سرراسیمه از تخت دراومدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم و دیدم یه ماشین درست جلوی خونه‌م داره تو آتیش می‌سوزه. زنگ  زدیم به آتش‌نشانی و اومدن. بوی سوختگی و دود و اون ترس تا خود صبح دست از سر من برنداشت. من واقعا ترسیده بودم. نمی‌خواستم بمیرم. و حالا که میخوام بیام ایران و نزدیکه به دو سالگی فاجعه‌ی هواپیمای اکراینی، بیشتر از هر وقت دیگه به مرگ فکر میکنم و از مرگ در تنهایی می‌ترسم. از اینکه توی هواپیما بمیرم در حالی که دور و برم پر از غریبه‌هاست می‌ترسم. از اینکه توی خیابون بمیرم و حتی دوستانم تا مدتها بعد متوجه نشن می‌ترسم. واقعا می‌ترسم. و این ترس رو با صدای بلند اعلام می‌کنم. 

 

بعضی چیزها چاره نداره. فقط واسه کم کردن زهر این حس تلخی که از دیشب تو دهنم مونده سعی کردم یه کمی نور بیارم توی شب تارم. همین. 

 

  • ۳ نظر
  • ۲۰ دسامبر ۲۱ ، ۱۶:۳۶
  • مهسا -

چند هفته‌ای بود قرار بود توی کلاب یکشنبه‌هامون درمورد دوستی صحبت کنیم ولی هی جور نشد. ولی خیلی اتفاقی آخرین اپیزود منتشرشده‌ی بی‌پلاس شده اپیزود دوستی که بر اساس کتاب Friendship: The Evolution, Biology, and Extraordinary Power of Life's Fundamental Bond ه. اپیزود جالبی بود و چون به موضوعی که قراره تو کلاب درموردش صحبت کنیم مرتبط بود من دو بار گوش دادمش. 

در مورد این صحبت می‌کنه که دوستی فقط اینجوری نیست که یه رابطه‌ی اضافیه که زندگی رو قشنگتر می‌کنه و فقدانش زندگی رو با مشکل جدی مواجه نمی‌کنه. بلکه ارزش تکاملی داره و برای رشد و سلامت واجبه نه فقط موثر. بیک سری مثال و آزمایش داشت که از نظر من خیلی ارتباطی به بحث دوستی نداشت و بیشتر ذات اجتماعی و نیاز انسان به ارتباط اجتماعی رو نشون می‌داد. 

دوستی اولین ارتباط اجتماعیه که بچه خارج از خانواده برقرار می‌کنه و با کسی که از نظر قدرت هم‌ردیفه باهاش. شبیه رابطه بالا به پایین والد به فرزند نیست. با هم بازی می‌کنن و توش همکاری و وفاداری و همدلی رو تمرین میکنن. بعد همین بازی! میگه بازی اصلا فقط بحث وقت گذروندن نیست. بازی ضروریه و جزء مراحل رشد و یاد گرفتن. اصلا بازی کردنو سرسری نباید گرفت و باید مراقب اهمیتش درمورد بچه‌هامون باشیم (راستش من خیلی بیشتر دلم سوخت برای بچه‌ها در دوران کرونا...).

همینطور کسانی که دوست نزدیک ندارن طور عمرشون کمتره و احتمال بروز اضطراب و افسردگی درشون بیشتره. می‌گفت این به خصوص در مورد پسرهای نوجوون خیلی وجود داره.

 

میاد می‌گه دوستی اصلا چیه؟ به چه ارتباطی می‌گیم دوستی؟ دوستی ارتباط خیلی نزدیکیه که با یه نفر دیگه برقرار می‌کنیم بدون اینکه باهاش ارتباط خونی و خویشاوندی داشته باشیم و همینطور بدون اینکه بحث رابطه‌ی جنسی در میان باشه. حالا این رابطه‌هه که برقرار می‌کنیم باید سه ویژگی داشته باشه تا اسمشو بذاریم دوستی. و نه آشنایی معمولی: بهمون حس مثبت بده، دو طرفه باشه و بادوام. مثا اگر یه نفرو تو کلاس زبان ملاقات کردیم و به هم حس مثبت دوطرفه داشتیم اسمش نمی‌شه دوست. وقتی میشه دوست که اینم معاشرتمون مدت طولانی ادامه پیدا کنه و بادوام بشه. 

این یه تعریف حداقلی از دوستیه و قطعا هرکسی می‌تونه استانداردهای بالاتری از این حد داشته باشه برای تعریف دوست. 

بعد می‌گه که ما برای اینکه رابطه‌مون با یک نفر از سطح آشنا به سطح دوست بیاد نیاز داریم به ۴۰-۶۰ ساعت معاشرت معنادار. و برای اینکه یه نفر از سطح دوست بشه دوست نزدیک نیاز به ۸۰-۱۰۰ ساعت معاشرت هست و اگر بخواد بشه دوست صمیمیمون نیاز به ۲۰۰ ساعت معاشرت داریم. ولی چه جور معاشرتی؟ هوا چقدر سرده؟ امسال زمستون چقدر سخت می‌گذره؟ نه! اینا بی‌معنی‌ترین و بی‌ارزش‌ترین گفتگوهای بین انسان‌هاست که اسمشو گذاشته گفتگوی کارمندی. :)) معاشرت و گفتگویی که اینجا مد نظره شامل همکاری در کارهای مشترک و همدلی و همفکری و بگو و بخند و بازی و ... ه. نیازه که در گفتگوها بریم سراغ موضوعات غیرامن و ریسکی. باید ریسک بپذیریم. درمورد موضوعاتی صحبت کنیم که توش میشه به اختلاف نظر خورد و میشه بحث کرد. No pain no gain! ریسک نپذیریم هیچ وقت به دوست واقعی نمی‌رسیم. 

بعد می‌گفت که بررسی کردن دیدن که آدما تو نوجوونی ۳۰ درصد از وقتشونو با دوستاشون می‌گذرونن تو بازه‌ی ۴۰ تا ۶۵ سال ۴ درصد و بازنشسته‌ها ۸ درصد. و همه از از این زمانی که می‌گذرونن خوشحال و راضین. اهمیت دوست واقعا زیاده و مهمه که تنها نباشیم. بعد از روی سابقه‌ی تلفن‌ها و تماس‌های تلفنی آدما بررسی کردن که تو طول زندگی تو بازه‌های مختلف سنی با چه کسانی بیشتر در ارتباط هستیم. مثلا اولش خانواده‌س بعد میشه دوستان همجنس بعد از یه جا به بعد دوستان غیرهمجنس. بعد از مدتی دوباره برمی‌گرده به دوستان همجنس و در نهایت در تعادل می‌رسه بین خانواده و دوستان. می‌گفت که آدما واقعا وقتی شریک عاطفی پیدا می‌کنن رابطه‌شون با دوستاشون خیلی هیلی کم میشه. ولی این همیشگی نیست و از حول و حوش ۲۸ سالگی دوباره برمی‌گردن به سمت دوستاشون و جایگاه دوستاشون رو بهشون برمی‌گردونن توی زندگی: ما به دوستامون احتیاج داریم.

ضمنا اون چیزی که تو رابطه دوستی مهمه کیفیته نه کمیت. شاید شما ۵۰ تا آشنا داشته باشین ولی یکیشونم کیفیت لازم برای دوست رو نداشته باشه... کیفیت هم به دست نمیاد مگر با تلاش و وقت گذاشتن و تمرین کردن. همونطور که در مورد رابطه‌ی عاطفی با پارتنر باید وقت گذاشت و یاد گرفت و تلاش کرد (و نمیشه به امان خدا رهاش کنیم تا واسه خودش پیش بره) دوستی هم نیاز به تلاش و وقت گذاشتن داره. (مثلا احتمالا اینکه الان من نشستم توی خونه و دارم زیر پتو از سرما می‌لرزم ولی حاضر نشدم برم خونه دوستم چون حوصله‌ی جمع رو نداشتم معنیش اینه که به قدر کفایت تلاش نمی‌کنم برای دوستی‌هام.)

ضمنا می‌گه که آدما کلا به صورت میانگین ۴ نفر خیلی نزدیک تو زندگی دارن. نباید دنبال تعدادی بیشتر از این باشیم. این ۴ نفر می‌تونن از اعضای خانواده باشن یا دوست‌ها. کاش دوست‌هایی داشته باشیم که واقعا توی این دسته بگنجن...

 

کلا به نظرم بحث دوستی بحث مهمیه و خوبه که درموردش حرف بزنیم و به تعریف خوبی برسم.  خودم شخصا دوستان نزدیک بسیار کمی دارم در حالی که آشنایان بی‌شماری دارم. خیلی از کسانی رو هم که اسمشون رو می‌گذاشتم دوست درواقع دوست نبودن چون تنها حسی که بهم نمی‌دادن حس مثبت بود. که خب با کنار گذاشتنشون حال خودم رو بهتر کردم. حالا وقتشه که برای بودن با دوستان باقیمونده که بهم حس مثبت می‌دن تلاش بیشتری بکنم و انرژی بیشتری بگذارم. :)‌

 

چقدر واسه من سخته مقوله‌ی دوستی :( من عاشق تنها قدم زدن تو مرکز شهر و تنها گشتن و تماشا کردنم و واقعا کم پیش میاد تمایل داشته باشم که با کسی همراه بشم. 

 

 

  • ۳ نظر
  • ۱۹ دسامبر ۲۱ ، ۱۹:۱۰
  • مهسا -

پیرو  این پست دوباره امروز دم سنترال استیشن بهم انجیل دادن. اونم انجیل فارسی!! :)) آقهه گفت هم عربی داریم هم فارسی. گفتم مرسی همون فارسی خوبه من عربی بلد نیستم. سوال پیش اومده برای چند تا از دوستام که اینجا مگه یکی از کافرترین (!!) شهرهای اروپا نیست؟ چرا اینقدر توش تبلیغ مسیحیت میکنن؟:))

راستش اینکه اینقدر دوستای ایرانی‌ایم که چندین سال قبل از من اومدن متعجب میشن از این تجربه‌های من که به نتیجه رسیدم که واقعا این چیزی نیست که همه تجربه‌ش کنن. چه برسه با این فرکانس بالا! به نظر می‌رسه با اینکه من فکر می‌کردم مسلمون بودنم باید دلیل بشه نیان سراغم، چون که خب آلردی یه دینی دارم و یحتمل نمیام عوضش کنم،به عکس دقیقا به همین دلیل میان سراغم .احتمالا چون حداقل می‌دونن دعوا نمی‌کنم و گوش می‌دم. و اینکه به هرحال از صفر قرار نیست واسم چیزی رو توضیح بدن. حداقل در بیس خدا و جهان دیگر اشتراک داریم! :)) القصه که تجربه‌ی من خیلی خیلی خیلی بایاس داره و نباید این تصور رو به وجود بیاره که اینجا ما می‌ریم تو خیابون مبلغای مذهبی وایسادن و هی ارشادمون می‌کنن! :)) (فکر کن هیچ جا هم نه و آمستردام! :))) )

بعد من عکس این انجیله رو که برام خیلی خیلی خوشایند بود هدیه گرفتنش گذاشته بودم و صادقانه و خالصانه هدفی جز اشتراک حس خوبم نداشتم. چون که من با مسیحیت و المان‌هاش پیوند قلبی خیلی بیشتری دارم تا اسلام. و واقعا واقعا فکر نمی‌کردم ممکنه فیدبک غیرمثبت بگیرم از این قضیه. و واقعا هم به جز یه مورد همه فیدبک‌ها از سر  تعجب یا هم‌حسی مثبت بود. ولی اون یه مورد واقعا منو شوکه کرد. اصلا تصور نمی‌کردم کسی بتونه هدیه گرفتن انجیل رو وسط یه کشور سکولار که هیچ کاری با دین نداره (و مثلا اینجوری که از توی سریاله فهمیدم تو مدارس پابلیک حتی حق ندارن از سمبلهای مسیحی استفاده کنن)‌ رو ربط بده به حکومت دینی و  اروپای سرمایه زده و ظلم و ستم به اسم حرف خدا و خدای پولی. ولی خب این دوستمون موفق شده بود این کارو انجام بده! :))

واقعیتش اینکه من برای اینکه خوشم نمیاد فضایی ایجاد کنم که آدما فحش بدن و توهین کنن به یه سری چیزها، سعی میکنم اصلا چیزی ننویسم که آتویی دست کسی بده. هویت سیاسیم هم برام خیلی جلوتر از هویت‌های دیگه‌م هست و اینقدری که پست سیاسی گذاشتم سمت و سو و جبهه‌م فکر می‌کنم دیگه مشخص شده باشه. برداشتم این بود از پیام این همکلاسی سابق -و با توجه به نیش و کنایه‌های سابقش- که تعمدا این پیام روبه من داده که به صورت واقعا بی‌ربط و بی‌ارتباطی خشمی رو سر من خالی کنه که فضاش رو بهش نداده بودم. انگار که یه مشت عکس و پست کتاب و گل و شکلات و چای و قهوه و در و دیوار شهر رو دور زده و اومده نیشش رو بهم رسونده. :))

من که واقعا جوابی نداشتم بهش بدم چون هیچ دو جمله‌ایش به هم ارتباط منطقی و پیامش به عکس من هیچ ارتباط منطقی نداشت. ولی من بیش از هرچیزی دارم به این فکر می‌کنم که چقققققدر دوز خشم زیاده. فحش و بد و بیراهایی که ما شنیدیم و به خصوص اون روز وحشتناک و سخت تو فرودگاه، توهینایی که بهمون شده و ... اصلا کم نبوده. (آخ آخ! با رعنا رفتیم یه رستوران ایرانی تو وین، دم در بهمون گفت ببخشید شما از سفارت اومدین؟ :)))) حیف که به شوک فرو رفتیم! اگرنه می‌پرسیدیم حالا گیریم از سفارت اومده باشیم!!! می‌خوای راهمون ندی؟:)) ) ولی به اونا کاری ندارم. اینکه ایییییینقدر بدون ارتباط و با وجود دونستن تفکر و هویت سیاسی من که ضد این حرفاییه که تو پیامش گفته بود باز هم خشمشو میخواد سر من خالی کنه، خیلی منو می‌ترسونه. من اون خشمه رو می‌فهمم و تو شریکم ولی اینکه سر ماها خالی میشه خیلی غیرمنصفانه‌س.  

اگر آلمان نبود و نزدیکتر بود، حتما یه روز دعوتش می‌کردم خونه‌م به صرف یه لیوان چای بهارنارنج با یه برش کیک پرتقال و اون وقت مطمئنم بعد از دو ساعت ارتباط انسانی نزدیک متوجه می‌شد که خشمش رو داره جای غلطی خالی می‌کنه. 

  • ۴ نظر
  • ۱۸ دسامبر ۲۱ ، ۲۳:۱۰
  • مهسا -

از وقتی اومدم هلند،‌به نظرم همه‌ی غذاها بی‌مزه، همه‌ی شیرینی‌ها و کیک‌ها بدمزه، و همه‌ی چیزهایی که بیرون می‌بینم بیخودن. حتی وقتی برای چیزی خیلیییی ذوق می‌کنم، بعد از خوردنش یا امتحان کردنش واسم خیلی معمولی به نظر میاد. یه بار داشتم فکر می‌کردم نکنه این غذاها نیستن که بدمزه شدن، و این شیرینی‌ها نیستن که بیخودن،‌بلکه من پیر شدم و دیگه چیزی به هیجان درم نمیاره؟ داشتم فکر می‌کردم که اوکی! قبول! اینجا غذای خوب نیست. ولی مثلا برم ایران دلم چطور غذایی می‌خواد؟ از  چی به هیجان میام؟ و خب واقعا چیزی به ذهنم نرسید. انگار اون چیزی که من واقعا دلم میخواد یه غذای خاص نیست یا یه شیرینی و کیک ویژه. بلکه دلم اون حس به هیجان در اومدن برای هرررر چیزی رو میخواد که در گذشته داشتم و دیگه ندارم.

یکی دو ماه پیش یه شهربازی‌طوری کوچک ۵ روز نزدیک خونه راه افتاده بود. یه دونه از وسایل بازیش خیلی هیجان‌انگیز به نظر میومد. از اینا که در تمام جهات ممکن می‌چرخه و کامل برعکس می‌شه و خیلی هم ارتفاعش بلنده. دوستانم رو مجبور کردم بیان بریم سوار این بشیم. هرچند فقط یکیشون جرئت کرد باهام سوار بشه که اونم بعدش گفت که اصلا براش لذت‌بخش نبوده و به جای هیجان ترس رو تجربه کرده. :)) من ولی واقعا نیاز داشتم به اون حس هیجان شدید! می‌خواستم ببینم همجین چیزی، آدرنالین لازم رو وادار به ترشح می‌کنه یا بعد از این هم می‌خوام بگم: ای! معمولی بود. راستش آدرنالین لازم ترشح شد و تا چند روزی از فکر تجربه‌ی هیجان‌انگیزم خوشحال شدم، ولی اصلا قابل قیاس با گذشته نبود. واقعا به قدر کافی نترسیده بودم و برام Wow نبود با اینکه واقعا ترسناکترین چیزی بود که تا حالا سوار شدم. 

می‌ترسم از اینکه دیگه به این راحتی‌ها به هیجان درنیام و از چیزها لذت نبرم. حتی وقتی به یک کیک شکلاتی بزرگ فکر می‌کنم بعد از خوردن تکه‌ی کوچکی ازش سیر می‌شم و دیگه برام هیجان نداره. یا وقتی به پیتزا فکر می‌کنم تصورش از حودش خوشمزه‌تره. این حس پیر شدن و از دست دادن هیجانات رو دوست ندارم. می‌ترسم قدم بعدی برای به هیجان اومدن رفتن سراغ انواع دراگ باشه! :سووووووت :)) 

 

  • ۶ نظر
  • ۱۷ دسامبر ۲۱ ، ۱۱:۳۲
  • مهسا -

حالا که یه مقداری زبان می‌فهمم و با تلاش زیاد خودم برای اینکه زیاد بخونم و هرچی دم دستم هست رو مطالعه کنم و کلمات جدید دربیارم، نشستم و دو تا سریال هلندی دیدم. یه دونه سریال از کامیونیتی مراکشی‌های هلند و یکی هم یه سریال دو سیزنی طنز در مورد به مدرسه‌‌ی دبستان. و خب باید بگم کلا نگاهم و دانشته‌هام نسبت به فرهنگشون چندین درجه تفاوت کرده! همینه که می‌گن زبان دروازه‌ی فرهنگه. :)‌ اون سریالی که از کامیونیتی مراکشی‌ها بود خیلی چیزهای جالبی داشت از نمونه‌های نژادپرستی پنهانی که جریان داره، از بسته بودن فکر خانواده‌های نسل اول مهاجر مسلمون و این جامعه‌ی بسته تشکیل دادنشون و تفاوت نسلی که مهاجرای نسل دوم پیدا کردن و ... . با اینکه از نظر سینمایی افتضاح بود، برای من نکات جالب زیادی داشت.

سریال دوم که توی یه دبستان می‌گذره یه مقدار خوبی بهم دید داد درمورد اینکه مدرسه‌هاشون چه شکلیه و رابطه‌ی معلم با شاگرد چطوریه و درس‌ها چطورین. و خب یه تعصب و تبعیض خیلی تیپیکال علیه مهاجرا و مسلمونا که خب البته چون طنز بود از عمد بزرگ شده بود. اینا رو آدم همینجوری متوجه نمیشه و حس نمی‌کنه. باید بره تو بطن فرهنگشون تا متوجه بشه. یه بار دوست هلندیم می‌گفت من وقتی با دوست‌پسرم انگلیسی حرف می‌زنم بقیه دیگه نمی‌فهمن من هلندیم و اون وقته که می‌شنوم و می‌فهمم حرف‌هایی رو که درمورد مهاجرها و غریبه‌ها زده می‌شه. فکر می‌کنن من نمی‌فهمم در حالی که خب من می فهمم چی دارن می‌گن! گفت کاملا می فهمم که شما هم تا هلندی یاد نگرفتین درک و تجربه‌ی متفاوتی از جامعه دارید تا وقتی وارد فرهنگ بشید.

امروز خیلی به این مسئله‌ی در هم‌آمیختگی زبان و فرهنگ فکر کردم. و واقعا خسته‌م از فکر کردن. الان تنها چیزی که می‌خوام اینه که برم خونه. خیلی خسته و کلافه‌م. آخرین تعطیلی رسمی اینجا تو ماه می بوده و داریم کلافه می‌شیم از تعطیلی نداشتن بعدش. حتی تعیلات کریسمس و سال نو هم افتاده به آخر هفته. که البته من دیگه مرخصیم از روز کریسمس شروع میشه. :)

  • ۳ نظر
  • ۱۶ دسامبر ۲۱ ، ۲۲:۳۸
  • مهسا -

اینا همه ساله که مستقل شدم و دارم مستقل زندگی می‌کنم و همه‌ی کارهای زندگیم رو خودم مدیریت می‌کنم، ولی هنووووز هم وقتی میخوام یه کار سخت انجام بدم، اولین چیزی که میگم اینه که بابامو می‌خوام! انگار که وقتی بابا هست احساس می‌کنم هر کاری هرقدر سخت حتما انجام خواهد شد. یه بار دوستم می‌گفت تو تو زمان بچگی که باباها قهرمان بودن موندی!:) نمیدونم! ولی فکر می‌کنم بابای من راستی راستی قهرمان من بوده و هست. از اینکه داره پیر می‌شه و از چین و چروک‌های روی‌صورتش که هربار می‌بینم وحشت می‌کنم... 

 

چند روز پیش احساس چاقی شدید می‌کردم (چون ده روزی بود اینقدر هوا سرد بود که نمی‌تونستم برم بدوم) و در یک اقدام ناگهانی رفتم تردمیل خریدم!! امروز تردمیله رسید و وقتی چشمم به خودش و سایزش و وضع خونه افتاد اولین چیزی که با خودم گفتم این بود که: باباااا کجایین؟

چند ساعته مشغولشم و هی به خودم فحش می‌دم که این چه کاری بود من کردم؟:)))))

هم بزرگه هم سنگییییین!:))

خسته و درب و داغون و از کت و کول افتاده نشستم روی تردمیل نصف و نیمه بسته‌شده و از دلتنگی بابا و وحشت پیر شدنش گریه می‌کنم. آدم موجود عجیبیه!

 

  • ۱ نظر
  • ۱۵ دسامبر ۲۱ ، ۲۱:۵۶
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی