هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۱ مطلب در فوریه ۲۰۱۹ ثبت شده است

برای من غریبه نیستند این روزها. روزهایی که تلاش کرده‌ای برای رسیدن به چیزی و ناگهان متوقف می‌شوی. درجا می‌زنی. گیج می‌شوی و گم. 

یاد روزهای اول کارشناسی میفتم. کلاس‌های خیلی بزرگ دانشکده فنی، کلاس‌های علوم مهندسی دور تالار چمران. کلاس مبانی کامپیوتر. داشتیم چرت می‌زدیم که دکتر هاشمی سرمان داد زد. گفت چه بلایی سر شما آمده؟ آن همه تلاش برای کنکور برای این بوده که صلاحیت ورود به یک دانشگاه خیلی خوب را کسب کنید و در رشته‌ی موردعلاقه‌تان تحصیل کنید. هدف این نبوده که فقط کنکور قبول شوید. کنکور وسیله بوده. چرا شما فراموش کرده‌اید؟ چرا سر کلاس‌های دانشگاه می‌خوابید؟‌ چرا اینقدر بی‌حوصله و خسته و بی‌جانید؟ 

حالا من دوباره به همین وضعیت دچار شده‌ام. آن همه تلاش. آن همه برنامه‌ریزی از اوان نوجوانی. حالا که به دستش آورده‌ام گیج شده‌ام و گم. انگار فکر بعدش را نکرده بودم. می‌خواستم به اینجا برسم و این به جای مسیر برایم شده بود هدف. و حالا که بهش رسیده‌ام دیگر هیچ برنامه‌ای برای ادامه‌ش ندارم انگار. گیج و مبهوت نشسته‌ام به تماشای مسیر خیلی سخت پیش رو که انگار پای رفتنش را ندارم. بلندپروازی‌هایم انگار تا همینجا بوده فقط. هیچ وقت فراتر نرفته بود. هیچ وقت به بعدش فکر نکرده بودم. و حالا دنیای وسیعی جلویم باز شده و همه دارند سرم داد می‌زنند که چرا یکی از هزار گزینه‌ی پیش رو را انتخاب نمی‌کنم به عنوان هدف و شب و روز برای رسیدن بهش تلاش نمی‌کنم؟ و من انگار قفل شده‌ام در یک نقطه. رنگ‌پریده و وحشت‌زده به این فکر می‌کنم که اصلا من آدم طی این مسیر هستم؟‌ آیا من عاشق راهی که پیش رویم است هستم؟ آیا من یک گیک کامپیوتری‌‌ام؟ آیا من آدم مناسبی هستم برای اینکه ۴ سال بعد با مدرک PhD کامپیوتر ساینس به دنبال کار بگردم؟ آیا من آدم درستی برای دکتری گرفتن هستم؟ آیا من واقعا یک ریسرچرم؟ آیا دغدغه‌ی بهبودهای چند درصدی سیستم‌های بازیابی و ریکامندیشن را دارم؟ آیا سر سوزنی به کاری که می‌کنم عشق می‌ورزم؟

چیزی که مطمئنم این است که این روزها هم می‌گذرد و من بالاخره مسیری را که مال من است پیدا می‌کنم. مطمئنم که تا ابد در این نقطه نمی‌مانم. مطمئنم که همانطور که در ترم اول لیسانس نماندم و درجا نزدم در این ماه‌های اول دکتری هم نمی‌مانم و درجا نمی‌زنم. می‌دانم که بالاخره زندگی جایی وادارم می‌کند به انتخاب. نگرانی‌ام اما از این است که کی می‌رسد نقطه‌ی انتخاب من؟ کی نقطه‌ی امنم را پیدا می‌کنم؟ کاش هنوز نوجوان بودم. کاش دنیا امن‌تر بود. کاش خاطرم آسوده‌تر بود. کاش ۲۵ ساله و در میانه‌ی دوره‌ی جوانی نبودم. کاش ایران کشور بهتری بود برای زندگی تا تازه در ۲۵ سالگی به نقطه‌ای که می‌شد سال‌ها قبل ازش زندگی را آغاز کنم نمی‌رسیدم. 

دل‌داریم ندهید. من توان تغییر گذشته را ندارم. و لحظه‌ی حالم همان چیزیست که سال‌ها با آرزوی به دست آوردنش تلاش کردم، بی‌خوابی کشیدم، درس خواندم و از هزار تفریح ریز و درشت هم‌سالانم گذشتم. اما آینده؟ آینده همان چیزیست که باید بسازمش و ناگهان انگار در برابرش خلع سلاح شده‌ام. این‌قدر در این سال‌ها غرق برنامه‌ریزی برای این روزها شده بودم که یادم رفته بود از خودم بپرسم «بعدش چه؟» تمام تاب و توان و برنامه‌ریزی و آینده‌نگری و بلندپروازی من در همین نقطه متوقف شده بود انگار.


نوشتن این‌ها برای من خیلی خیلی سخت بود. به منزله‌ی اعترافی سخت و دردناک از پس تظاهر کردن‌های مدامم به خوشحال بودن و راضی بودن و هیچ مشکلی نداشتن. باشد که نوشتنش کمکی به باز شدن گره‌های ذهنیم کند...


جهت ثبت: نشسته‌ام پشت یکی از میزهای کتابخانه‌ی ساختمان ۹۰۴ ساینس پارک،‌ رو به محوطه‌ی زیبای دانشگاه. بیرون هوا مه‌آلود است پس از یک هفته‌ی آفتابی و گرم غیرمنتظره. قد و رنگ و روی پسر روبه‌روییم نشان می‌دهد که داچ است و غرق درس خواندن. از بقیه‌ی میزها صدای حرف زدن به زبان‌های داچ و انگلیسی و عربی مخلوط شده. من چای داغ می‌خورم با بیسکوییتی که از وندینگ ماشین دانشگاه گرفته‌ام. سه ربع دیگر ساعت ۱۲ می‌شود و طبق برنامه کسی در گروه اسلک می‌پرسد Lunch؟ و هفت هشت نفرمان اجابت می‌کنیم و بلند می‌شویم ظرف غذایمان را می‌بریم برای گرم کردن در مایکروویو کامن‌روم و بعد می‌رویم به سالن غذاخوری. نیم ساعتی غذا می‌خوریم و از هر دری حرف می‌زنیم. از آب و هوا،‌ از قوانین کشورهایمان،‌ از آداب و رسوممان،‌ از غذاهایمان، از تفریحاتمان و بعد برمی‌گردیم سر کارمان. یعنی بقیه برمی‌گردند سر کارشان و من برمی‌گردم به سردرگمی خودم.


*دیوان شمس


  • ۲ نظر
  • ۲۸ فوریه ۱۹ ، ۱۱:۲۵
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی