هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۱۰ مطلب در فوریه ۲۰۲۰ ثبت شده است

بی‌حوصله لم داده بودم روی صندلی‌های سفت و چوبی کلاس و تظاهر می‌کردم که دارم به لکچر در مورد Conversational Agents گوش می‌دهم در حالی که ذهنم پیش تعطیلات عیدی بود که قرار نیست به ایران بیایم و دلم پر از حس عجیب بود. یک دفعه چشمم در اسلاید روبه‌رو به کلمه‌ی Shiraz افتاد. مثال ارائه‌دهنده درمورد کاربری بود که از bot درخواست پیشنهاد رستوران کرده بود و یکی از دو پیشنهاد bot رستورانی بود به نام Shiraz. کلمه را ۳ بار خواندم و احساس کردم چقدر ذهنم از این کلمه خالیست. هم آشنا بود و هم ذهنم تهی بود از أن. شروع کردم به کمی بلند بلند (در حدی که در سالن ارائه امکان ‌پذیر بود) تکرار کردن کلمه‌ی شیراز. ۴بار. ۵بار. آخرین بار که این کلمه را به زبان آورده بودم کی بود؟ آخرین بار که شنیده بودمش کی بود؟ کم‌کم و بعد از چند بار تکرار بلندبلند آن و شنیدن صدای خودم با گوش خودم، کلمه‌های مرتبط شروع به آمدن به ذهنم کردند: مریم، خوابگاه، رنگینک، کلم‌پلو. حافظ، سعدی،‌ بهارنارنج، فالوده، سیل،‌ شاهچراغ. آقاغوله*، داروسازی،‌ المپیاد شیمی. اردو، مدرسه، دبیرستان، آناهیتا. با هر کلمه‌ی جدیدی که به ذهنم آمد و هر کانتکست جدیدی و هر خاطره‌ی جدیدی کلمه‌ای که اول برایم سیاه و سفید و محو بود رنگ گرفت. مفهوم پیدا کرد. کلمه‌ای که برایم بیگانه شده بود کم‌کم آشنا شد و گرم و نزدیک. و بعد دلم برایش تنگ شد. چطور می‌شود دل‌تنگ شهری شد که کم‌تر از ۳ روز در آن بوده‌ام؟ می‌شود. من گاهی دل‌تنگ کوچه‌های آتن هم می‌شوم. گاهی دلم تنگ بیروت هم می‌شود. گاهی دلم می‌خواهد همه چیز را بگذارم و به قاهره برگردم! من دل‌تنگ جاهایی می‌شوم که هرگز در آن‌ها نبوده‌ام. مگر شاید در زندگی‌های پیشینم. کسی چه می‌داند؟ وقتی می‌شود دل‌تنگ شهرهای نادیده‌ی جهان شد، چرا دل‌تنگ شیراز زیبا با مردمان مهربانش با لهجه‌ی شیرینشان نشوم؟ وقتی بی‌قراری‌های سال دوم دانشگاهم به حضور مریم نازنینم قرار گرفت، مریم نازنینم با همه‌ی عشقش به شیراز زیبایش، چرا دل‌تنگ شیراز نشوم

 

تجربه‌ی غریبی بود. این دل‌تنگ کلمه‌ها شدن. این گم کردن واژه‌ها. گم کردن معانیشان. انگار که کلمه‌های فارسی یکی یکی بروند و جا خوش کنند در یک صندوق دور از دسترس ذهنم. طوری که غریبه شوند برایم. چقدر وقت بود رمان فارسی نخوانده بودم؟ پشت سر هم داستایوفسکی خواندم. آنقدر که برایم سنت‌پطرزبورگ آشناتر از شیراز شد. پشت سر هم یالوم خوانده بودم و پا به پای نویسنده در کوچه‌های شهرهای مختلف اروپا قدم زده بودم. چقدر وقت بود که رمان محلی نخوانده بودم؟ همان شب اتگار از ترس گم شدن واژه‌ها، از ترس اینکه بقیه‌ی کلمه‌ها هم یکی یکی رفته باشند و کنار شیراز آن ته صندوق جا خوش کرده باشند هجوم بردم به رمان‌های فارسی. پس از مدت خیلی زیاد.

 

«قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» اسم کتاب بود! از خودم پرسیدم «شیراز را بیشتر دوست داری یا سنت‌پطرزبورگ؟» و حمله کردم به کتاب. اگر چه لوکیشن داستان‌ها آمریکا بود، نیویورک، نیوجرسی، رودخانه‌ی هادسون، وال‌استریت، اما باز آن وسط‌هایش دانشگاه تهران داشت. کتاب‌فروش‌های خیابان انقلاب و آش نیکوصفت داشت. چند وقت بود که به آش نیکوصفت فکر نکرده بودم؟ راستی یادم باشد تهران که رفتم، بروم آش رشته بخورم با نان بربری تازه‌ی داغ. بروم دانشکده‌ی علوم بنشینم توی لابی تا مه‌زاد آزمایشش تمام شود، از آزمایشگاه بیاید پایین، روپوش سفیدش را بگذارد توی کمدش و بعد با هم برویم جمال‌زاده‌ی جنوبی. برویم بنشینیم روی میز و صندلی‌های طبقه‌ی دوم. من آش رشته بخورم و مه‌زاد آش شله قلم‌کار. از در و دیوار بگوییم. من از رفقایم، از درس‌هایم، از خستگی‌هایم. مه‌زاد از آزمایش‌هایش، از خواهر دوقلویش، از خواهرزاده‌اش. راستی چند وقت بود به «شله‌قلم‌کار» فکر نکرده بودم؟ به جمال‌زاده‌ی جنوبی؟ به نیکوصفت؟ مه‌زاد دیگر تبریز نیست این روزها؟ حالا شده دانشجوی دکتری دانشگاه تبریز؟ دیگر در خوابگاه نیست؟ چه می‌دانم. برای من چه فرقی می‌کند؟ برای من مه‌زاد همیشه در دانشکده‌ی علوم دانشگاه تهران است و خوابگاه فاطمیه. شماره اتاقمان در خوابگاه چمران چند بود؟ ۳۱۲؟ ۲۱۳؟ ساختمان فیض؟ ۷۰؟ ۷۱؟ فرقی هم می‌کند؟ مه‌زاد که دیگر نیست. من که دیگر نیستم. راستی گفتم که مریم عزیزمان هم دیگر نیست؟ مریم زودتر از ما رفت. اول از خوابگاه رفت. بعد از ایران رفت. حالا چند سالی هست که تورنتوست. چند سال پیش دیدمش برای آخرین بار؟ یادم نیست. خیلی وقت است به آن فکر نکرده‌ام.

 

حالا که من نیستم، کی دارد روی تاب خوابگاه چمران تاب می‌خورد و گریه می‌کند برای نمره‌ی درسی که فکر می‌کند می‌افتد؟ از امتحان میان‌ترم سیگنال که برگشتم مستقیم رفتم نشستم روی تاب. تاب خوردم و گریه کردم. آنقدر گریه کردم که خدا صدایم را شنید. اگرنه با ۱۰ پاس نمی‌شدم. میشدم؟ فرقی هم می‌کند؟ حالا، ۴ سال بعد، ۵هزار کیلومتر آن‌سوتر؟ راستی چند وقت بود به خوابگاه چمران فکر نکرده بودم؟ 

 

نکند یادم برود همه‌ چیز را؟ نکند غریبه شوم با خودم، خاطراتم،‌ گذشته‌ام؟ نکند همه چیز رنگ ببازد برایم؟ نکند Dam Square برایم معنی‌دارتر بشود از میدان انقلاب؟ نکند American Book Center برایم ملموس‌تر بشود از کتاب‌فروشی‌های انقلاب؟ نکند Science Park برایم آشناتر شود از دانشکده فنی؟ 

 

شیراز. حافظ می‌خوانم. به آناهیتا فکر می‌کنم. به آقاغوله. به مریم. به رنگینک. به کل‌کل‌های همیشگیمان با مریم وقتی من از قول صائب تبریزی می‌خواندم «که گفته است اصفهان نصف جهان است// اگر باشد جهانی، اصفهان است» و او برایم از قول حافظ می‌خواند «اگر چه زنده رود آب حیات است ولی شیراز ما از اصفهان به». 

 

* ماجرایش شخصیست. نپرسید :) 

  • ۵ نظر
  • ۲۳ فوریه ۲۰ ، ۰۲:۰۶
  • مهسا -

دانشگاه در طرح پایش سلامت روانی دانشجوهای phd واسمون فرم فرستاده پر کنیم. بعد تحلیلشو فرستاده میگه که جواب‌هات نشون میده خیلی وضعیتت بده ولی پترن مصرف الکل و دراگت به هیچ کدوم اینا نمیخوره. :| که البته این چیز خوبیه ولی واقعا عجیبه. آیا صادقانه به پرسشنامه پاسخ دادی؟ :| :))))) حالا باید جواب بدم چرا وقتی حالم اینقدر بده الکل و وید مصرف نمیکنم :)))))))))

 

دو هفته پیش استادم بهم میگفت اینکه تو چند کاه اخیر خیلی‌ناراحتی واسه اینه که الکل مصرف نمیکنی. هر آدمی هم این همه بلا سرش بیاد و این همه فشار رو پشت سر بگذاره بدون الکل معلومه انرژیش تموم میشه. اون موقع به حرفش خیلی خندیدم. ولی واقعا دقت کردم که دلیل اینکه تو ناراحتی نمیمونن یا اینقدر بیش از اندازه ریلکسن و به مشکلات فکر نمیکنن همین مصرف وحشتناک الکله (تو هلند سن شروع به مصرف الکل خیلی پایینه. استادم میگفت ما از ۸-۹ سالگی به بچه‌هامون به مقدار کم الکل میدیم که عادت کنن :|||||||)

 

تو کلاس ها و دوره‌های آموزشیمون همیشه یه بخش مرتبط با الکل داشتیم. مثلا اینکه بهمون گفتن تو کنفرانسا خوبه که یه مقدار کم آبجو بنوشیم که یخمون باز بشه و استرسمون برای نتورکینگ و نزدیک شدن به استادا و حرف زدن باهاشون کم بشه. ولی همزمان باید حواسمون باشه که استرس باعث میشه ظرفیتمون برای مصرف الکل بیاد پایین و زودتر از حد معمول مست بشیم. در نتیجه باید این حد تعادل رو رعایت کنیم.

یا مثلا در مبحث اخلاق پژوهش یکی از چالش‌هایی که برامون مطرح کردن این بود که اگر تو یه کنفرانس با یه نفر برین نوشیدنی بنوشین و اون مست بشه و تو عالم مستی به شما بگه که یه تقلبی در مقاله‌ش کرده (داده‌سازی یا ...) شما چی کار میکنین؟ آیا گزارش میدین یا نه؟ 

 

مقالات ژورنالیستی هست درمورد مصرف زیاد الکل تو آکادمیا که با محیطهای کاری غیر آکادمیک قابل قیاس نیست. ولی انتقاداتی هم دیدم مبتنی به اینکه اون درمورد آکادمیای انگلسیه و نه هر جایی.

 

کلا برام خیلیییییییی جالبه که یهو یه عامل رو که اینقدر تو فرهنگ و زندگیو همه چیز می تونه موثر باشه ما هیچ وقت نداشتیم :)) حالت اونا واسه من عجیبه، حالت ما واسه اونا غیرقابل درک و باوره. نتیجه میشه همین که ایمیل میزنن که پترن مصرف الکلت با وضعیت روحیت نمیخوره:)))) مثکه تا الان باید الکلی شده باشم :)))))))

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
you used 0/500 translations
 
 
Don't translate on double-click
 
Don't show floating button
 
 
No Internet Connection
 
  • ۳ نظر
  • ۱۹ فوریه ۲۰ ، ۱۶:۳۴
  • مهسا -

یکی از استادای واترلو برای یه پروژه با گرنت فیسبوک که دارن مشترک با استاد من انجام میدن اومده لب ما. بعد استاد من و این استاده با هم حساب شوخی دارن و هی به هم دری وری میگن یا همو ضایع میکنن و واقعا تجربه‌ی آکواردیه بین اینا بودن. واقعا خجالت میکشم وقتی یکیشون یه چی به اون یکی میگه. و من عادت ندارم استادا جلوم اینطوری برخورد کنن:)))

بعد استادم یه سوالی از من پرسید که من چرا فلان tool رو گفتم استفاده نکنیم؟ یادته؟ منم جوابشو گفتم بی توجه به اینکه ممکنه آفنسیو باشه :| گفتم گفتین اون پیاده سازیش درست نیست و ... . و حواسم نبود پیاده‌سازی اون ابزار با همکار و دوست همین آقاهه بوده تو واترلو :|||| قشنگ سرخ شد استادم. فکر کنم داره آرزو میکنه من دانشجوش نبودم :)))

 

بعد موقع ناهار بهمون گفت بیاین بریم بیرون ناهار بخوریم (ساندویچ‌ پنیر که ناهار تیپیکال هلندیه). بعد این استاد بنده خدا هی میگفت منو ببرین یه جا که ساندویچ پنیر «هلندی» بخورم اون وقت استادم میگفت باشه باشه بعد یواشکی به ما میگفت میریم یه رستوران ایتالیایی:| گفتیم چرا خب؟ گفت بابا پنیر هلندی فقط واسه تبلیغات و کنار آبجو خوبه. برای ناهار همون ایتالیایی خوبه :)) آخرش هم به استاد بیچاره ساندویچ پنیر ایتالیایی رو به جای هلندی قالب کرد :))))))

 

 

 
  • ۲ نظر
  • ۱۹ فوریه ۲۰ ، ۱۴:۲۷
  • مهسا -

چهل روز گذشت. چهل روز. چهل. 

ماها کم‌کم برمی‌گردیم به زندگی عادی* -ناگزیر- ولی خانواده‌هاشون چی؟ حتی نمی‌تونم لحظه‌ای خودم رو به جای بازمانده‌هاشون بذارم. مادرهاشون. برادرهاشون. خواهرها و برادرهاشون. هم‌سرها و هم‌دل‌ها و عشق‌هاشون. چهل روز گذشت.

دلم میخواد مثل قصه‌های زمان بچگی ایمان داشته باشم به اینکه شر به سزای عملش می‌رسه. که عدالتی هست. که دادی ستانده خواهد شد روزی. دلم میخواد باور کنم. اما ته دلم هیچ چراغی روشن نیست.

 

 

* منظورم از زندگی عادی زندگی پیش از این فاجعه نیست. زندگی جدیدی ولی قابل گذروندن. با درد کم‌تر از چهل روز گذشته. با ناامیدی و تلخی و سیاهی کم|‌تر از این مدت. 

 

پ.ن: سرم رو آوردم بالا و از پنجره روبه روی میزم هواپیمایی رو دیدم در حال عبور. و یک دستی قلبم رو چنگ زد انگار. 

  • ۱ نظر
  • ۱۷ فوریه ۲۰ ، ۱۳:۱۶
  • مهسا -

بچه‌ها بهم گفتن اسرائیل به شما ویزا نمیده برای سفر. خیلی مسخره‌س وقتی بعضی کنفرانسا اونجا برگزار میشه. گفتم ویزا هم میداد روی پاسپورت ما نوشته اجازه سفر به اسرائیل رو نداریم. گفتن چی؟!!!!! مگه روی پاسپورت جایی برای نوشتن این چیزها هست اصلا؟! پاسپورتمو درآوردم و نشونشون دادم. گفتن چرا اینطوریه؟ گفتم به همون دلیلی که ورزشکارامون حق مسابقه با ورزشکارای اسرائیلو ندارن. یهو یکیشون گفت حتی اگر بوکس باشه؟! 

اینقدر خندیدم که حد نداره. laugh

گفتم استثنا نداره والا :)) گفتن آخه خیلی احمقانه‌س که! دیگه فقط میتونستم لبخند بزنم.

  • ۴ نظر
  • ۱۵ فوریه ۲۰ ، ۲۰:۰۷
  • مهسا -

جمعه عصر بود و خسته از کار هفتگی بودیم. بنا به روال معمول رفتیم کافه‌ی دانشگاه.  بوی الکل که همه جا رو پر کرده بود اذیتمون می‌کرد ولی به خاطر سردی هوا تصمیم گرفتیم داخل بشینیم. bitterballen و سیب‌زمینی سرخ‌کرده و آبجو و آب پرتقال. مثل همیشه. روز معمولی بود و حرفای معمولی می‌زدیم. بر خلاف همیشه سه نفر بیشتر نبودیم: من و یک پسر یونانی و یک دختر هلندی. نمی‌دونم بقیه داشتن چی کار می‌کردن. قرار بود نیم ساعتی استراحت کنیم و پاشیم بریم. ولی اینقدر بحث فرهنگیمون داغ شد که ۴ ساعت همون جا نشستیم و حرف زدیم. دوست هلندیم کنجکاو بود درمورد رسم و رسوم ازدواج در ایران بدونه. به خصوص که ایرانی‌های ما اکثرا متاهلن و با همسرانشون با هم اومدن. می‌خواست بدونه که چرا سن ازدواج پایینه تو ایران و چرا آدما اینقدر زود ازدواج میکنن و آیا این به خاطر مهاجرته یا در حالت عادی هم همینطوره. خیلی کنجکاو بود در مورد همه زوایای ازدواج ایرانی و پشت سر هم سوال می‌پرسید و  منم سوالاتش رو جواب می‌دادم. هر لحظه قیافه ش بهت‌زده‌تر می‌شد. درمورد پاسپورت و خروج از کشور پرسید. در مورد حقوقی که داریم و نداریم پرسید. در مورد فشار اجتماعی برای ازدواج پرسید که آیا مثل چینه یا نه؟ (تو چین این فشار برای ازدواج هر چه زودتر و پیش ازا ون که دیر بشه رو مشابه ما دارن). درمورد طلاق پرسید. گفتم که حق طلاق رو بای دیفالت نداریم و در سال‌های اخیر فعالان حقوق زنان یادمون دادن که میشه حق طلاق رو با ثبت محضری گرفت که اونم هزار گرفتاری داره و جاهای خیلی کمی ثبتش می‌کنن و همونم معلوم نیست چقدر ضمانت اجرایی داشته باشه. بعد در مورد مهریه گفتم که ازش به عنوان اهرم فشار موقع طلاق استفاده می‌شه. (در صحبت با دوست چینیم متوجه شدم اونا هم چیزی مشابه مهریه رو دارن که مقداری پوله که خانواده‌ی پسر به خانواده‌ی دختر میدن برای نشون دادن حسن نیتشون ولی خانواده‌ی عروسی بنا به عرف اون پول رو برمی‌گردونن. ولی مقدار این پول بنا به شان اجتماعی دختر تعیین میشه و برای خانواده‌ها بسیار مهمه.) مهریه هیچطوری تو کتشون نمی‌رفت و هی پشت سر هم سوال می‌پرسیدن و بعد از جواب هر سوالی قیافه‌شون بهت‌زده‌تر می‌شد. بهش در مورد  تجربه‌های تلخ ازدواج و طلاق دوستان دانشگاهم گفتم و مشکلاتی که میتونه به وجود بیاد به خاطر قانون زن‌ستیزمون. بهش در مورد دختر ایرانی که تازه ازدواج کرده بود با یه دانشجوی دکتری دانشگاه TU Delft و اومده بود پیش شوهرش و پیش از پیش از سال نو توسط شوهر دانشجوش به قتل رسید گفتم. در مورد اینکه پیش از به قتل رسیدن بارها به خانواده‌ش گفته بود شوهرش کتکش می‌زنه و ازشون کمک خواسته بود و ازش دریغ کرده بودن... . درمورد خروج از کشور ازم پرسیدن. گفت از دوست ایرانی دیگرمون شنیده که پیش ازدواج به اجازه‌ی پدر برای خروج از کشور احتیاج داریم و بعد از ازدواج به اجازه‌ی شوهر. گفتم نه اینطوری نیست و بعد از ۱۸ سال و پیش از ازدواج به اجازه کسی نیاز نداریم ولی به محض ازدواج اجازه‌مون به شوهرمون منتقل میشه. گفت پس تو الان دز آزادترین دوره‌ی زندگی به سر می‌بری؟:))) گفتم آره دقیقا.

 

بعد باز درمورد جهیزیه و مراسم عروسی و و اینطور چیزا کلی سوال پرسیدن و من همه رو جواب دادم و بعد از جواب دادن هر سوالی با دیدن قیافه‌شون بیشتر پشیمون می‌شدم از اینکه این بحث مطرح شده. به نظر خودم اینقدر هم که اونا وحشت می‌کردن وحشتناک نبود شرایط ولی خب واقعیت اینه که من اینقدر توش فرو رفتم که عادت کردم... در نهایت و بعد از پرسیدن تمام سوالاشون ازم پرسیدن چرا با وجود این همه قوانین وحشتناک ازدواج میکنین؟! گفتم اولا که ما نمیتونیم مثل شما خارج از ازدواج با کسی زندگی کنیم، بعد هم که زندگی همه که به این مسیر بد نمیره. خیلی‌ها هم زندگی خوب و خوشحالی دارن. دوست هلندیم گفت با این وجود من اگر قرار بود با ازدواج تحت سیطره‌ی این قوانین قرار بگیرم محال بود ازدواج کنم. گفتم تو الان داری با دوست‌پسرت زندگی میکنی. در شرایطی که چنین اجازه‌ای نداشته باشی بازم اینطوری فکر میکنی؟ گفت واقعا نمی‌دونم که ارزشش رو داشت یا نه!

 

جالب هم بود که فرداش من پست نجمه واحدی رو دیدم درمورد ابلاغیه وقت دادگاهش... 

 

بعد شروع کردن به سوال پرسیدن درمورد حقوق LGBTQها و اینکه تکلیف همجنسگراها تو ایران، چه به لحاظ فرهنگی و چه به لحاظ قانونی، چیه؟ گفتم راستشو بخوای تا زمانی که پنجاه درصد از جمعیت کشور ما سودو-هیومن حساب میشن، جایی برای بحث درمورد حقوق گروه‌های اقلیت‌تر مثل LGBTQ نمی‌مونه. ما هنوز به اون نقطه‌ای نرسیدیم که اولویت اول مبارزاتمون اون گروه‌ها باشن. گفت واقعا متاسفم و غمگین وقتی به این فکر میکنم که چقدر دغدغه‌های ما تو اروپا احمقانه‌س وقتی در جاهای دیگری از دنیا مردم در چنین شرایط غیرانسانی زندگی و مبارزه میکنن. که البته دوست یونانیمون یادآوری کرد که اروپا همه‌ش مثل هلند نیست و تو یونان هم به لحاظ فرهنگی خیلی خیلی مسائل متفاوته.

 

آخرش هم پرسید که آیا اگر یه غیر ایرانی درمورد حقوق زنان تو ایران بنویسه (با توجه به اینکه با عواقب مشابه فعالان حقوق زنان تو ایران مواجه نمیشه) آیا مردم ایران ناراحت میشن و به نظرشون دخالت میاد یا نه؟

 

واقعا بحث سخت و عجیبی بود. برای من توضیح دادن آسون بود ولی دیدن ناباوری و وحشتشون بیشتر بهم یادآوری میکرد که چقدر همه چیز اشتباه و بده تو ایران. و این آزاردهنده بود.

 

  • ۹ نظر
  • ۱۰ فوریه ۲۰ ، ۱۵:۴۰
  • مهسا -

دوره‌ی دکتری مثل یک سفر شخصیست. آدم در طی مسیر به خودشناسی می‌رسد گویا! :))

کارگاه‌ها و آموزش‌هایی که می‌بینیم برای برخورد با دانشجوهای ارشد، چه در کلاس درس و در مقام TA و چه در راهنماییشان برای انجام تز ارشد، بخش‌های جالبی دارند که باعث شناخت خودمان هم می‌شود. مثلا وقتی به روش سوپروایز کردن دانشجوها و مشکلاتی که ممکن است با آن مواجه باشند فکر می‌کنیم، حواسمان به روش کار خودمان و برخورد خودمان در مقام دانشجو و در ارتباط با استاد راهنمایمان جمع می‌شود. در یکی از همین کارگاه‌ها و به منظور شناخت بیشتر خودمان بود که طی تست‌های مختلف به اینجا رسیدیم که ویژگی بارز شخصیتی من «دیدن زیبایی در هر چیز» بود و «هیجان‌زده شدن از هر چیز کوچک». و چقدر از کشف این ویژگی خودم خوشحال و سرخوش بودم و چه حیف که دیری نپایید که پژمرده شدم. بگذریم. 

امروز کارگاه داشتیم برای آشنایی با روش‌ها و مشکلات سوپروایز کردن دانشجوهای ارشد. گذشته از پاره‌ای از مسائل که می‌دیدیم در رابطه‌ی خودمان با اساتیدمان هم وجود دارد و کمی شرمنده می‌شدیم، در بخشی از کلاس چیز جالبی یاد گرفتیم که در نظر من کاربرد گسترده‌تری از مسائل آموزشی دارد. در اینجا به معرفی این مدل و درس مهمی که قرار بود از آن بگیریم اشاره می‌کنم.

 

نظریه‌ی شاخص‌های هسته‌ای اوفمن یا Ofman Core Quadrant:

این نظریه می‌گوید که در هر کسی یک سری ویژگی هسته‌ای مثبت وجود دارد (core quality). اما همین ویژگی مثبت اگر به صورت اغراق‌شده بروز پیدا کند می‌تواند جنبه‌ها و عواقبت منفی به همراه داشته باشد (pitfall). در این گونه مواقع چالش ما این است که جلوی آن جنبه‌ی منفی را بگیریم (challenge). اما اگر همین کار هم اغراق‌شده انجام شود، به ویژگی منفی تبدیل می‌شود(allergy). چالش اصلی ما رسیدن به این نقطه‌ی تعادل است که ویژگی‌ها به صورت اغراق‌شده در ما بروز پیدا نکنند. 

 

برای مشخص‌تر شدن ماجرا مثال می‌زنم. 

 

ویژگی مدیریت و مدیر بودن،‌یه ویژگی مثبت است (core quality). اما اگر بیش از حد در کسی جلوه کند، می‌تواند متجر به بروز رفتار کنترل‌گر شود(pitfall). در این صورت چالش برای چنین شخصی این است که اجازه بدهد افراد انتخاب‌های خودشان را انجام دهند و کارهای خودشان را پیش ببرند (challenge). اما اگر همین رفتار هم به صورت مبالغه‌آمیز انجام شود، منجر به بی‌نظمی می‌شود (allergy). 

 

حالا چرا این نظریه را در کلاس سوپرویژن به ما آموزش می‌دادند؟ این ورکشاپ برای شناخت خودمان نبود. برای یاد گرفتن روش کنترل مشکلات احتمالی در رابطه با دانشجو بود. بخشی از مشکلاتی که بچه‌ها به آن‌ها اشاره می‌کردند مربوط به تداخل و تضاد ویژگی‌های شخصیتی بود که منجر به موقعیت بسیار دشواری می‌شود و هندل کردن آن نیازمند صرف انرژی و خودآگاهیست (کمی تا قسمتی مشابه مشکلی که من با co-supervisorم دارم.). ضمنا یکی از مهمترین مسائل برای ایجاد محیط خوب و سالم برای دانشجو این است که محیط را با انتقادات مدام و ذکر ویژگی‌های بسیار منفی پشت سرهم مسموم نکنیم بلکه حتی در حین انتقاد، به دنبال ویژگی‌های مثبت او باشیم و روی آن‌ها و تاثیر مثبتشان روی کار تاکید کنیم (که بنا به مثال‌ها و صحبت‌هایی که طبق کتاب The Culture Map در این پست نوشتم، بلد نبودن این مهارت یکی از مهم‌ترین چالش‌ها در فرهنگ هلندیست!).

حرف این بود که وقتی رفتار خاصی از یک دانشجو ما را بسیار آزار می‌دهد و احساس می‌کنیم تحمل او را نداریم، به این خاطر است که pitfall آن دانشجو، Allergy ماست. در واقع آن دانشجو چیزی ویژگی را بیش از حد دارد که challenge ماست و ما به آموختن آن (و نه بیش‌از حدش) نیازمندیم. در این شرایط به قدری آزرده‌ایم که توانایی دیدن ویژگی‌های مثبت دانشجو را نداریم و وقتی می‌خواهیم طبق الگویی که از ما خواسته‌شده، جلوی مسموم‌شدن محیط را با اشاره به ویژگی‌های مثبت وی بگیریم،‌ می‌بینیم که واقعا ویژگی مثبتی پیدا نمی‌کنیم! اینجاست که دانستن نظریه‌ی ofman و خودآگاهی به کمک ما می‌آید. وقتی دانشجویی رفتاری دارد که در منطقه‌ی allergy ماست، باید به challenge خودمان فکر کنیم. چالش ما، ویژگی مثبت دانشجو (core quality) دانشجو می‌شود که باید آن را تشویق کنیم و به سبب داشتن آن ویژگی تحسینش کنیم.

برای مشخص‌تر شدن موضوع، به مثال شکل قبل توجه کنید. فکر کنید شما فردی هستید با توانایی مدیریت زیاد و حالا از دست دانشجویی به ستوه آمده‌اید. وقتی به علت آن فکر می‌کنید، می‌بینید که به این خاطر است که این دانشجو بسیار بی‌نظم است و این دقیقا خلاف ویژگی شخصیتی (core quality) شماست (یعنی allergy شماست). حالا به دنبال ذکر ویژگی‌های مثبت دانشجو می‌گردید و چیز مثبتی در یک فرد بی‌نظم پیدا نمی‌کنید. در نتیجه باید به سراغ رفتارهای خودتان بروید. طبق شکل قبل، شما به عنوان کسی که core qualityش مدیریت است و چالشش دادن آزادی به دیگران برای انجام کارهای خودشان، متوجه می‌شوید که این دقیقا ویژگی مثبت آن دانشجوست وهمان چیزیست که باید در وی ستایش کنید. => challenge شما، core quality اوست. 

 

حالا از ستینگ دانشجو و سوپروایزر که خارج شویم، در رفتارهای روزمره هم همین مسئله برقرار است. وقتی احساس می‌کنیم کسی را نمی‌توانیم تحمل کنیم و بی‌نهایت آزارمان می‌دهد و هیچ ویژگی مثبتی در این فرد نمی‌بینیم، به احتمال زیاد به این دلیل است که رفتاری دارد که در منطقه‌ی Allergy ماست. در این حالت برای اینکه رابطه‌ی مسموم ایجادشده را کمی نجات دهیم، خوب است که به چالش‌های رفتاری خودمان فکر کنیم و ببینیم که چالش‌های ما درواقع core quality آن فرد است. یعنی دقیقا همان چیزی که ما باید یاد بگیریم، در آن فرد به عنوان نقطه‌ی قوت وجود دارد! نتیجه: ما از این فرد که در ابتدا آزارمان داده بود، بیش از دیگران چیز برای یاد گرفتن داریم! :)

 

درس مهم دیگر:‌ تا زمانی که بین تشخیص چالش و آلرژیمان سردرگم و گیج باشیم، توانایی کسب مهارت و ویژگی مربوطه (چالش) را نداریم. در همان مثال ذکر شده، اگر فرد متوجه نباشد که چیزی که باید یاد بگیرد (challenge) این است که به افراد آزادی عمل و فکر بدهد و نه اینکه بی‌نظم باشد، قادر به یادگیری آن نخواهد بود. چون با خود می‌گوید: «صد سال سیاه نمی‌خوام بی‌نظم باشم! چرا باید بی‌نظمی را یاد بگیرم؟!»

 

 

بعدترنوشت. خوندن پست محیا و الهه به فاصله‌ی کم‌تر از یکی دو ساعت حس عجیبی داشت واسم!

  • ۴ نظر
  • ۰۶ فوریه ۲۰ ، ۲۳:۰۳
  • مهسا -

پیش‌نوشت: وقتی این یکی وبلاگ رو (که خدا میدونه چندمین وبلاگمه! از اول راهنمایی تا الان در برهه‌های مختلف سنی وبلاگ‌های مختلفی داشته‌م) میساختم، ساده‌انگارانه فکر میکردم قراره درمورد اتفاقات و چیزهای جالب اینجا و هرچیزی که شگفت‌زده‌م میکنه بنویسم. ولی اونقدر حجم تراژدی‌های شخصی و جمعی بالا بوده که عملا از هیچ چیز اینجا که دوست داشتم بنویسم ننوشتم. واقعا متاسفم. انی‌وی، اگر موضوع خاصی هست که دوست دارین درموردش بگم که چطوریه اینجا و تعریف کنم کامنت بذارین. اگر بلد باشم و تجربه داشته باشم مینویسم درموردش. خوندن بقیه‌ی این پست هم چیزی بهتون اضافه نخواهد کرد. برای دل خودم مینویسم. میتونین ایگنورش کنین و وقتتون رو بابت خوندنش تلف نکنین. 

 

 

این روزها همه درمورد کرونا حرف میزنن. همه درمورد چین و دانشجوهای چینی و اپیدمی و کمبود ماسک و سوپ خفاش و ترس از مرگ حرف میزنن. به همه‌ی حرف‌ها هم چاشنی نژادپرستی رو اضافه کنین و نژادپرستی و مزخرف گفتن درمورد چینی‌ها مختص ما ایرانی‌ها نیست. یک بار به صورت اتفاقی شنونده‌ی مکالمه‌ی وحشتناک چند دوست هلندی و کاناداییم بودم درمورد همکار چینی و کاش هیچ وقت نمیشنیدم. و البته که اینجا زدن حرفای نژادپرستانه یا بروز رفتار نژادپرستانه جرمه  و همه‌ی این مسائل میره تو لایه‌های درونی و زیر لایه‌ای از لبخند و تظاهر به خوش‌رفتاری. ایرانی‌ها اما لزومی برای پنهان‌کاری هم نمی‌بینن و حرف‌هایی میزنن که از شدت نژادپرستانه بودنشون آدم میخواد گریه کنه. 

من اما راستش نه درمورد ویروس چیز خاصی میدونم، نه چیزی خوندم درموردش، نه اخبارش رو دنبال کردم و نه حتی برام اهمیتی داره. اولین بار که توجهم بهش جلب شد هم وقتی بود که همکار چینیمون سفر سال نوش به چین رو به خاطر بیماری لغو کرد. و بار بعد وقتی شنیدم همکار دیگری (که تا حالا ندیدمش و مدت طولانیه که از چین دورکاری میکنه) تو ووهان زندگی میکنه و تو قرنطینه‌‌س. بار بعد هم وقتی گفتن همکار دیگرمون -که همسایه‌ی منه- که رفته بود چین به خاطر لغو پروازها گیر افتاده و نمیتونه برگرده. دیروز اما اطلاع داد که پروازها برگشته به حالت عادی و داره میاد و فقط قانونا باید ۲هفته تو خونه‌ی خودش خودش رو قرنطینه کنه و بیرون نیاد و اگر علایمی بروز کرد فورا به پزشک مراجعه کنه. 

اخبار کرونا برام هیچ اهمیتی نداشت. فیلمی رو هم که از فرودگاه پخش شد و غربالگری احمقانه و مضحک مسافران رسیده از چین و بعد تکذیب توسط معاون وزارت بهداشت و درمان و بعد تکذیب تکذیبش توسط فرودگاه ندیدم حتی. فقط عکسی ازش دیدم تو کانال وحید آنلاین.

حتی استوری دوست اینترنی از بیمارستان خمینی تهران که اعلام کرد که یک مورد تشخیص قطعی داده شده و بعد هم از ترس عواقب نشر خبر استوریش رو پاک کرد هم در من نه هیجانی ایجاد کرد، نه استرسی، نه ترسی. 

 

اگر منو بشناسین، میفهمین که چقدر این دنبال نکردن ماجراها و درنیاوردن ریز جزئیاتشون از طرف من رفتار عجیبیه.

به قول یه دوستی، ما حتی حوصله‌ی نگران شدن یا واکنش نشون دادن به کرونا رم نداریم دیگه.


به مامانم میگفتم من دیگه تعجب نمیکنم از هیچی از اخبار و رفتار حکومت. ناراحت هم نمیشم. عصبانی هم نمیشم حتی. احساس دائمم شده «خستگی» و «دل‌زدگی» و این سوال دائمی که چرا ولمون نمیکنن؟ بس نیست؟ احساس گروگانی رو دارم که دیگه از جنگیدن و تقلا کردن خسته شده و زل زده به گروگان‌گیراش و هی میپرسه که آخه تا کجا؟ چی میخواین ازمون؟ و ثانیه‌ها رو میشمره تا زندگی رقت‌انگیزش تموم بشه. شاید فکر کنین این احساس گروگان گرفته شدن مختص ایرانی‌های داخل کشوره که باید بگم سخت در اشتباهین. صرف ایرانی‌بودن و تا زمانی که شما دارنده‌ی پاسپورت ایرانی هستین یعنی در گروگان جمهوری اسلامی‌اید. امیدوارم این رو بعد از به قتل رسوندن اون ۱۷۶ نفر تو اون پرواز لعنتی فهمیده باشید.

 

از ایران اومدن، صبر من رو زیادتر نکرده. بلکه کم‌تحمل‌ترم کرده چون میبینم که میشه عادی زندگی کرد. میشه روز رو با اخبار وحشتناک شروع نکرد و شب رو با ترس از اتفاقات بدتر به پایان نرسوند. میشه شبا کابوس جنگ ندید. میشه از پلیس نترسید. میشه با دیدن پلیس تو خیابون لبخند زد و احساس امنیت کرد. میشه به حرفای دولت اعتماد کرد. میشه بدون دغدغه‌ی ویزا پیپر سابمیت کرد. میشه بدون دغدغه‌ی تحریم روی دیتاهای شرکتای مختلف حساب کرد. میشه بدون نگرانی گشت ارشاد مهمونی گرفت. میشه خندید. میشه رقصید. میشه دوست داشت. میشه کنار آدمای صددرصد متفاوت نشست و دایورسیتی رو جشن گرفت. میشه دائم دنبال فیلترشکنی که الان کار میکنه و در لحظه‌ی بعد معلوم نیست کار کنه یا نه نبود. میشه به خاطر اعتقادات شخصی توسط استاد و آدمای سینیور دانشگاه مورد قضاوت قرار نگرفت. میشه در هر لحظه از زندگی بی‌احترامی ندید. میشه عزت نفس رو با وادار به ریاکاری بودن در هر لحظه له نکرد. وقتی زندگی دیگران رو میبینم کم‌تحمل‌تر میشم. وقتی میبینم میشه چقدر راحت عادی زندگی کرد و از ما دریغ شده، خسته میشم. میگم آخه چرا؟ میگم «دستاتو بردار از گلوی من». و میدونم که قرار نیست برداره. و این بدترین بخششه. اینکه میدونم محکومیم به این زندگی آزارم میده. خسته‌م میکنه. اینکه میتونن ما رو بکشن، و بعد جسدمون رو مصادره کنن آزارم میده. اینکه صاحب زنده و مرده‌ی مان دیوونه‌م میکنه. هربار دیدن اسم عزیزان از دست‌رفته‌مون با پیشوند «شهید» یا حتی بدتر از اون، «بسیجی شهید» بی‌تابم میکنه.

خیلی سال پیش وقتی میخوندم ماجرای خودسوزی «هما دارابی» رو در اعتراض به حجاب اجباری، درکش نمیکردم. میگفتم آخه چرا باید یه نفر خودشو بسوزونه؟ مگه با نبودنش، با گرفتن جان زیباش چیزی حل میشه؟ 

الان درکش میکنم. میدونین؟ میفهمین چی میگم؟ الان درک میکنم که ممکنه آدم به حدی از خستگی و دل‌زدگی برسه که خودشو بسوزونه. ممکنه به حدی از گروگان بودن خودش آزار ببینه که دلش نخواد دیگه تو قفس زندگی کنه. ممکنه ترجیح بده خودشو بسوزونه. ممکنه ترجیح بده زندگی نکنه تا اینکه تو قفس نفس بکشه. راستش الان میفهمم اون آدم اون زمان و پیش از اجرا شدن همه‌ی این قوانین احمقانه‌ی این سال‌ها چه بصیرتی داشته که فهمیده بالاشو دارن میچینن و حبسش میکنن تو قفس و زندگی تو قفس شاید بهتر از زندگی نکردن نباشه...کی میدونه؟

 

پ.ن: نصیحت ممنوع :) 

 

پ.ن۲: به استادم میگم دانشگاه تهران تعداد نسبتا زیادی دانشجوی چینی داره که الان از تعطیلات سال نوشون برگشتن و حضورشون تو خوابگاه‌های با سطح بهداشت خوابگاه‌های دانشگاه تهران (به جز خوابگاه سارا:دی) و با اون تراکم جمعیت ۴-۵ نفر توی یه اتاق میتونه تبدیل به فاجعه بشه. ولی خب هر اتفاقی هم بیفته اعلام نمیکنن و کسی هم حق نداره حرفی بزنه. گفت حکومتتون باهوشه خب. چه راهی بهتر از این برای راحت شدن از دست قشر جوان تحصیل‌کرده‌ی ترقی‌خواه که حتما به دنبال تغییر در شرایط هستن؟‌ همه رو که نمیشه تو خیابون و تو زندان و تو هواپیما بکشن. با مریضی کشتن عواقب کمتری داره براشون. یعنی میخوام بگم استاد هلندی منم ج.ا رو شناخته...

 

پ.ن۳: میدونم خیلی شلخته مینویسم این روزها. ولی نوشتن تنها راهیه که مونده واسم تا جلوی ترکیدن خودم رو بگیرم. 

 

پ.ن۴: داشتم گزینه‌ی سفر زمینی از استانبول تا اصفهان رو بررسی میکردم که دیدم درمورد یکی از افراد کشته‌شده در تصادف اتوبوس شیراز-تهران نوشتن که همیشه مسیر رو با هواپیما می‌رفته و بعد از اون روز شوم، به جهت احتیاط و ترس از پرواز در آسمان ایران با اتوبوس رفته مسیر رو.  

 

 

پ.ن۵: الان استادم یه حرف عجیبی بهم زد که شوکه شدم. یعنی میخوام بگم الان میتونم برم ازش شکایت کنم و به جرم نژادپرستی یا اسلاموفوبیا یا هرچیزی براش پرونده درست کنم. به قدری حرفش بد بود -بنا به قوانین اینجا- که باورم نمیشه. البته که استادم رو دوست دارم و آدم خوبیه و نمیرم ازش شکایت کنم! ولی الان چشمام پر از اشک و دلم پر از زخم جدیده!

  • ۷ نظر
  • ۰۵ فوریه ۲۰ ، ۱۳:۰۶
  • مهسا -

یکی از بخش‌های سخت زندگی تنهایی و مستقل اینه که شب میای خونه و در رو باز می‌کنی و همه جا تاریک و سرده. نه کسی منتظرته و نه تو منتظر کسی هستی، نه چای داغ آماده‌س واست. خونه سرد و تاریکه و تو باید درو باز کنی، چراغارو روشن کنی، چای دم کنی، لباسا رو جمع کنی از روی بند، ظرفای صبحانه رو بشوری و بعد فکر کنی به اینکه آیا دلت میخواد شام بخوری؟ جواب من همیشه منفیه. چون انگیزه و دلیلی برای تنها شام خوردن ندارم. «غذا» و «خوردن» به خودی خود برای من هیچ وقت مهم نبودن. اون چیزی که مهم بوده و هست اون یک ساعتیه که با «دیگر»ان می‌شینیم دور هم و به بهانه‌ی غذا از هر دری حرفی میزنیم. وقتی تنهام، انگیزه‌ای برای غذا خوردن ندارم.

 

تا الان فکر میکردم این سخت‌ترین بخش زندگی مستقله که آدم هیچ وقت بهش عادت نمیکنه. به اینکه کسی تو خونه منتظرش نباشه. به اینکه خونه فقط خوابگاه باشه. تا که امروز پست فیسبوک حامد اسماعیلیون رو دیدم و عمیق‌تر بهش فکر کردم. جایی که نوشته «چراغِ روشنِ آن زندگی دو نفری بودند که سرِ هیچ و پوچ از دست داده‌ام. اما منشِ من همان است. باید بروم و ببینم با این زندگی چه باید کرد. باید بروم ببینم با نوروز و روزهای تولد و تابستان چه باید بکنم.». الان دیگه مطمئنم که این که هر شب وارد خونه‌ی تاریک و سرد بشی و تو تنهایی خودتو بغل کنی و گاهی حتی حوصله‌ی روشن کردن چای‌ساز رو نداشته باشی خیلی قابل تحمل‌تر و آسون‌تره از اینکه کسانی رو داشته باشی که هر روز و شب به شوقشون زندگی کنی و به خاطرشون هر کاری انجام بدی و بعد از یه روزی به بعد دیگه نباشن. تنها باشی. از یه روزی به بعد خونه‌ای که گرم بوده و روشن بشه تاریک و سرد. مثل گور. «از دست دادن». خیلی سخت و وحشتناکه. خیلی. نمیدونم باید چی بگم. فکر میکنم که کاش خدا بهشون صبر بده، و بعد فکر میکنم که صبر بر چی؟ دیگه زندگی‌ای هم مونده؟

 

 

پ.ن: من فایل صوتی رو که امروز پخش شد نشنیدم. نتونستم که گوش بدم. فقط متن مکالماتشو خوندم و توصیفاتشو و همون برای آتش گرفتنم از نو کافی بود. همه‌ی دلمون شده زخم و از درد به خودمون می‌پیچیم و هر از گاهی یه اتفاقی نمک می‌پاشه روی تک تک اون زخم‌ها. 

  • ۱ نظر
  • ۰۳ فوریه ۲۰ ، ۱۴:۰۷
  • مهسا -

ماهی خوابونده‌شده تو پیاز و لیمو و زعفرون تو فر، سبزی پلو و مرغ برای سوپ روی گاز در حال پختن. چای دارچین و نباتم رو مزه‌مزه میکنم و به این فکر میکنم که  چقدر روزمره‌ها و جزئیات زندگی مهمن.

این روزها هر کاری که میکنم، هر کار کوچک بی‌اهمیتی، به این فکر میکنم که میتونه آخرین بار باشه. فکر آخرین بار بودنش، لذتشو بیشتر نمیکنه واسم. بلکه بی‌معنی‌ترش میکنه. 

 

راه میرم، میگم، میخندم و وسطش فکر میکنم چرا زدین؟ چرا کشتین؟ 

 

در و دیوار و هوا و آسمون و زمین مثل قبله.  ولی حال دل ما نه دیگه. دیگه هیچ وقت هم مثل قبل نمیشه.

 

 

پ.ن: دقت کردم چقدر حرف هست از زندگی اینجا که دلم میخواست بنویسم یه روزی. ولی نمی‌نویسم. خودسانسوری تا ته وجودم نفوذ کرده.

 

  • ۵ نظر
  • ۰۲ فوریه ۲۰ ، ۱۶:۱۴
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی