هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در آگوست ۲۰۲۱ ثبت شده است

نمی‌دونم چرا اینقدر برام روزمره نوشتن سخت شده! بارها اومدم و تلاش کردم بنویسم ولی نشد. امروز به خودم قول دادم که هرچی به ذهنم رسید رو بنویسم و بفرستم. 

 

۱. چند هفته پیش سفری رفتم پیش دوست نادیده‌ای -رعنا- در وین. کل ارتباط من و دوستم مجازی بود و اینکه دعوتم کرد برم خونه‌ش واقعا هیجان‌انگیز بود. وین زیبا بود و پر از موسیقی. یه قول معروفی هست که میگن جلوی یه آدم رندوم رو بگیری توی وین میتونه واست بتهوون و موتزارت بزنه. :)) من نمیدونم چقدر این حرف درسته ولی من هرچی راه میرفتم تو این شهر به آدم‌های رندومی برمیخوردم که شغلشون واقعا نوازندگی بود. با دوستم به دیدن خونه‌ی فروید رفتیم، خیابان‌های شهر رو گشتیم، به کتاب‌فروشی بسیار هیجان‌انگیزی رفتیم که شبیه فیلم‌ها بود،‌ به قلعه‌ی خیلی قدیمی رفتیم از زمان امپراتوری اتریش-مجارستان و یک عالمه خوراکی‌های خوشمزه خوردیم. :))‌(امضا: یک عدد از قحطی بدغذایی هلند دررفته) 

ولی هیجان‌انگیزترین بخش سفر جایی بود که با بلیت رایگان رفتیم به یه کنسرت و در بهترین جاش نشستیم :))‌کنسرت ترکیب اپرا بود با بخشی از آثار موتزارت و واقعا تجربه‌ی تکرارنشدنی بود. من از قبل از این سفر قرار بود که هفته‌ی بعدیش به پراگ (کشور چک) برم و وقتی دوستم متوجه شد، قرار شد که اون هم بیاد تا دوتایی پراگ رو بگردیم و اینطوری من هم از تنهایی دراومدم.

گذروندن این چند روز با رعنا با تمام خوبیش این بدی رو داشت که یادم آورد که چقدر تنهام تو آمستردام و با وجود داشتن دوستان بسیار، چقدر از نداشتن یه دوست هم‌دل و هم‌فکر در رنجم.

 

موقع برگشت هم اتفاق عجیبی افتاد. پای پرواز بهم گفتن تعداد بلیت فروخته شده بیش از صندلیهاست و برای ۵ نفرمون جا ندارن!!! من واقعا باورم نمیشد این حد از بی‌برنامگی رو و از طرفی باید حتما روز دوشنبه در آمستردام میبودم چون مرخصیم تموم میشد. بعد از وارد شدن استرس زیاد به خاطر اینکه یه زوج به پرواز نرسیدن من و یه آقای نوازنده‌ای که فرداش تو آمستردام اجرا داشت تونستیم سوار هواپیما بشیم. ولی اینکه چه اتفاقی برای ۳ نفر دیگه افتاد رو نمیدونم!!

 

۲.

من با هواپیما رسیدم به پراگ و به خونه‌ای رفتم که رزرو کرده بودم و دوستم چند ساعت بعدش رسید. در قدم اول شهر به نظرم خاکستری و کمونیستی اومد و خیلی تو ذوقم زد. ولی وقتی دوستم اومد و با هم شهر رو گشتیم واقعا واقعا عاشقش شدم. اثر تنها نبودن و داشتن کسی تا این اندازه نزدیک -از نظر فکری و اعتقادی- موقع گشت و گذار در شهر به وضوح در نظرم نسبت به این شهر تاثیر داشت. پراگ شهر فرهنگی بود و پر از رنگ و شعر و موسیقی بود. ساختمونها ترکیبی از رنگی رنگی‌های شاد با خاکستری‌های به جامانده از زمان کمونیسم بودن. این تضاد واقعا برامون جالب توجه بود.

ما پراگ رو در ۳ روز با ۴۸ کیلومتر پیاده‌روی گشتیم، به کتابخونه‌ی ملیش رفتیم که شبیه کتابخانه‌ی هاگوارتز بود، به موزه‌ی کمونیسم رفتیم،‌ قلعه‌هایی رو دیدیم و بقیه‌ش رو در شهر قدم زدیم و از منظره‌ی پل چارلز و روح زیبای شهر لذت بردیم. مجددا هم مقدار زیادی خوراکی خوشمزه خوردیم :)))

سفر خیلیییی خوب و دوست‌داشتنی بود و کنار دوستم بسیار بهم خوش گذشت. 

 

۳. 

این تصویر از خودم که تنهایی با یه کوله از خونه‌ی خودم خارج بشم، برم به یه کشور دیگه و چند روز بعد برگردم به خونه‌ی خودم هنوز هم واسم تصویر خیلییی غریبه‌ایه. 

 

۴.

از چند ماه پیش شروع کردم به تمرین دویدن و موفق شدم به ۵ کیلومتر دویدن پیوسته برسم. این بزرگترین دستاورد ۲۸ سالگیمه که به ورزش و فعالیت جسمی علاقه‌مند شدم و و رزش شده بخشی از زندگی روزمره‌م:))‌

 

۵.

در حال مشورت و تکاپو برای خریدن دوچرخه‌ی جاده‌م برای سفرهای طولانی بین شهری و بین کشوری. و بی‌نهایت براش هیجان دارم. 

 

۶.

زنده موندن، سر پا موندن و از هم نپاشیدن تو اوضاع و احوال کنونی بسیار سخته. تقریبا هرروز من یک مبارزه‌س با خودم برای اینکه از هم نپاشم و فکر وضعیت فاجعه‌بار ایران و افغانستان متلاشیم نکنه. تنها زندگی کردن جایی این همه دور از همه کسانی که دوستشون دارم در چنین شرایطی اصلا حال خوبی نیست... 

 

 

  • ۷ نظر
  • ۳۰ آگوست ۲۱ ، ۱۳:۱۲
  • مهسا -

چند روزیه دارم به ملال زندگی فکر می‌کنم. ملالی که از نظر من ناگزیره در زندگی و چیزی نیست که بشه ازش فرار کرد. و این چیزیه که من از بچگی هم بهش فکر می‌کردم.

یادم میاد لحظاتی رو که کودک بودم و تو خونه داشتم بازی می‌کردم و یهو از فکر آینده وحشت می‌کردم. می‌رفتم به مادرم می‌گفتم که من از زندگی می‌ترسم چون به نظرم خیلی آینده حوصه‌سربره. بزرگ می‌شیم، مدرسه تموم میشه، دانشگاه تموم میشه، ازدواج می‌کنیم، بچه‌دار میشیم، میمیریم؟ این شد زندگی؟‌ و مادرم می‌خندیدن به تصور من از چرخه زندگی. ولی راستش هنوزم نظرم همونه :)) -البته بگم که من خیلی بچه‌تر که بودم میگفتم میخوام عروس بشم که بعدش برم دانشگاه :)))) چون که واسه مامانم سیرش این شکلی بود و من فکر میکردم برای دانشگاه رفتن اول باید ازدواج کنم :)))))-

من بعد از دانشگاه و رفتن به سر کار ناگهان با هجوم این ملالی که از بچگی بهش فکر می‌کردم مواجه شدم. خب حالا هی برم سر کار و ۸ ساعت کار کنم و آخر هفته خوش بگذرونم. همین؟ زندگی همینه؟ 

و چون من اصولا آدم خوش‌بینی نیستم و خیلی دارک (و به نظر خودم واقع‌بین)م فکر این ملال این روزها خیلی اذیتم کرده. مواجه شدن با زندگی بزرگسالی و دست به گریبان شدن با این ملال واقعا برام تجربه‌ی غریبی بوده ناگهان. روزهایی بوده که در حالی که روی دوچرخه بودم و از روبه‌روم ماشین میومده نخواستم که بکشم کنار و در لحظه‌ی آخر مسیرمو عوض کردم. لحظه‌هایی بوده که لبه‌ی کانال ایستاده بودم و داشتم به لحظاتی فکر می‌کردم که روی آب شناور خواهم بود. لحظاتی بوده که از بالای ارتفاع‌ به پایین نگاه کردم و فکر کردم به لحظات سقوط آزاد. من به در آغوش گرفتن مرگ، پایان، نیستی فکر کرده ام. پوچ‌انگار نیستم و فکر نمی‌کنم که زندگی پوچه. ولی گاهی بی‌نهایت احساس خستگی می‌کنم و حس می‌کنم که زندگی روی دوشم بیش از حد ظرفیت و تحملم سنگینی می‌کنه. خسته‌ام و گاهی روزها به «بار تحمل ناپذیر هستی» فکر می‌کنم. پوچ‌اندیش نیستم. افسرده نیستم. و فکر نمی‌کنم زندگی بی‌معناست. من از قضا جزء کسانی هستم که معنای زندگیم رو از روابطم می‌گیرم. از آدم‌ها. از احساس جاری بینمون. واسه همینه که برام مدارا و رواداری و ملاحظه‌گری و محبت ارزشه. وقتی به انسان‌ها نگاه می‌کنم به جای چشم و دهن و دست و پا، موجودی می‌بینم که حتما زخم‌های عمیق خودشو داره و حتما رنج منحصربه فرد خودش رو داره می‌کشه. من از آدم‌ها رنج‌ها و جراحت‌های غیرقابل انکارشون رو می‌بینم و فکر می‌کنم که باید بهشون محبت کرد. واسه همینه که وقتی از کسی به جای محبت و ملاحظه تندی و تلخی می‌بینم مبهوت می‌شم. چون تو ذهنم این می‌گذره که چرا باید کسی که آگاهه که هر کدوم از ما داریم صلیب خودمون رو به دوش می‌کشیم باید به جای محبت زخم اضافه وارد کنه؟ من معنی زندگیم رو از همین محبتی که می‌بینم و محبتی که روا می‌دارم در حق دیگری -به حد ظرفیت وجودی خودم- می‌گیرم. زندگی برای من پوچ نیست. حرف از ملال و خسته‌کنندگی و روزمرگی می‌زنم نه پوچی. کتاب یک عاشقانه‌ی آرام نادر ابراهیمی رو که می‌خوندم بیش از همه بخش‌هاییش رو دوست داشتم که به روزمرگی می‌پرداخت. و تلاش می‌کردم که توی ذهنم غول روزمرگی رو بشکنم. نترسم از روزمرگی‌ها و تکرارهای ملال‌آور. چرا که همین بینهایت لحظه‌های تکراری هستن که کنار هم زندگی رو می‌سازن. و زندگی اصلش و کلیتش رنجه (لقد خلقنا الانسان فی کبد) اما لحظات اندکی داره که زیباییشون اونقدر زیاده که تحمل اون رنج رو توجیه‌پذیر میکنه. 

 

چرا این روزها اینقدر به ملال فکر می‌کنم؟ چرا کتاب فلسفه‌ی ملال رو گذاشتم تو صدر لیست خوندنی‌هام؟ چون که مواجهه‌ی این روزهای من با زندگی خیلی متفاوت با گذشته‌س. پرت‌ شده‌ام به درون زندگی بزرگسالی و صلیبی رو به دستم داده اند که باید خودم به تنهایی به دوش بکشمش و من تا بیام یاد بگیرم زاویه‌ی مناسب رو برای قرار دادن این صلیب روی شونه‌های نحیفم، طول می‌کشه و بارها حس می‌کنم که کم آوردم و شانه‌هام دارن می‌شکنن زیر این بار سنگین. 

دوست خوبی پیشنهاد عملی بهم داده برای قابل تحمل کردن این خستگی و من مترصد عملی کردن پیشنهادش هستم. شاید بیشتر ازش بنویسم در آینده‌ی نزدیک.

 

پ.ن۱:‌راستی پادکست انسانک رو از حسام ایپکچی قویا توصیه می‌کنم. پادکستیه درمورد همین جزئیات ملال‌آور زندگی. بسیار دوستش دارم و بسیار برام آرامشبخشه این پادکست. 

 

پ.ن۲: یک عادتی دارم که شاید به نظر بقیه بد و احمقانه باشه. اونم اینکه چون معتقدم ما آدما بیش از اونکه با هم فرق داشته باشیم، به هم شبیهیم، گاهی دغدغه‌هام رو در قالب سوال توی اینستاگرام مطرح میکنم. دوستانم هم لطف میکنن و جواب میدن. و من همیشه جوابهایی رو که لازم دارم میگیرم. ولی خب یه کم هم فکر می‌کنم از بیرون ممکنه به نظر عجیب بیام یا حرکتم شبیه بلاگرا باشه. :)) یک بار هم یه نفر بهم گفت که به نظرش خیلی کارم زشته که میخوام بدی ایران رو بکنم تو چشم کسانی که ایرانن. این زمانی بود که سوالی درمورد اهمیت پس‌انداز کردن در برابر زندگی در لحظه پرسیده بودم و مسئله‌ای بود که فکرش یک هفته خواب و خوراک واسم نذاشته بود به دلایلی! و اتفاقا همه‌ی جوابها بهم گمک کردن برای رسیدن به یک جمع‌بندی. ولی خب جواب این آدم هم خیلی اذیتم کرد و واسم هم عجیب بود قضاوتی که ازم داشت. 

اگر اینستاگرام دارین و دوست دارین بیاین فالو کنیم همو. ^_^

 

پ.ن ۳:‌یه کم هم شاید به نظر دغدغه‌هام از سر بی‌دردی بیاد وقتی وسط کشتار و قتل  روزانه حداقل ۶۰۰ نفر به خاطر کرونا سوالات فلسفی می‌پرسم. ولی از قضا دقیقا وسط همین بحران‌هاست که آدم به سوالات فلسفی ابتدایی میرسه و هزار باره تمام بنیان‌های فکریشو میبره زیر سوال... کلا نمیدونم قضاوت بیرونی چیه درموردم. ولی زیاد هم اهمیتی نمیدم :))‌

 

 

پ.ن ۴:

“در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند”

ه.ا. سایه

 

 

* از رباعیات مولانا

 

  • ۵ نظر
  • ۰۹ آگوست ۲۱ ، ۰۹:۰۹
  • مهسا -

دو سال پیش در چنین روزهایی خونه‌ی ۲۳متری من -که اولین تجربه‌ی من بود از خونه‌ای که فقط برای منه- گرم شد به حضور پدر و مادرم. سال بعدش بنا بود خواهرم با خواهرزاده‌م بیاد که کرونا اومد و همه چیز رو تموم کرد. 

من هنوز برای انرژی گرفتن میرم به مکان‌هایی که با مادر و پدرم از اونجا عبور کرده بودیم. و مکان‌های جدید رو همه با شوق «مامان از اینجا خیلی خوشش میاد» و «بابا رو باید حتما بیارم اینجا» و «با مریم و مهراد بیایم اینجا قدم بزنیم» برچسب‌گذاری می‌کنم. حتی وقتی به شهربازی فکر می‌کنم و رفتن بهش، دلم نمیاد بدون خواهرم که عاشق شهربازیه برم...

من وقتی میومدم گوشه‌ی ذهنم این بود که این شرایط موقتیه و من برخواهم گشت و بقیه‌ی زندگی که pause شده بود resume میشه. ولی از وقتی که رفتم سر کار انگار پذیرفتم که دیکه موقتی نیست و زندگی من همینه و هیچ زندگی در ایران در انتظار من نیست. هربار به شرایط ایران فکر می‌کنم کل وجودم خشم میشه. کسانی که کشور قشنگمون رو دارن غیرقابل زیست می‌کنن و کسانی که هرگز فکر نمی‌کردم آدم مهاجرت باشن دارن به فرار فکر می‌کنن. از وقتی رفته‌ام سر کار حسم نسبت به مهاجرتم به «فرار» تغییر پیدا کرده. حس می‌کنم از ایران گریخته‌ام و دلم نمیخواد بهش برگردم. از اخبارش می‌ترسم و از اینکه خانواده‌م تو ایرانن وحشت‌زده و مستاصلم. از اینکه اجازه ندادن واکسن زده بشه و مردم دارن دسته دسته میمیرن، از اینکه پدرم در سن بازنشستگی هنوز باید کار کنن، از اینکه خواهرم وحشتزده‌ی اینه که بچه‌ش نه هوا داره برای تنفس نه تا چندسال دیگه آبی داره برای خوردن، از اینکه برادرهام... من از همه‌ی این‌ها وحشت‌زده‌م وحس ناتوانی می‌کنم از اینکه فقط تونستم خودم فرار کنم و هیچ کاری برای دیگران نمیتونم بکنم. کاش میشد تمام خانواده‌ی ۹ نفره‌مون رو بزنم زیر بغلم و با خودم بیارم. کاش می‌شد همه فرار کنیم از سرزمین نفرین‌شده‌ای که هرروز بیش از روز قبل می‌سوزه و غیرقابل زیست‌تر میشه. 

 

حس مهاجری که برای فرار به جایی میره با مهاجری که به اختیار خودش و به صورت موقتی به جایی میره یکی نیست. حس آمریکایی که میاد اروپا کار کنه و میمونه با حس من ایرانی که برای فرار از کشورم به اروپا اومدم یکی نیست...اون آمریکایی «ناچار» و «مجبور» نیست و من هستم... اون آمریکایی هربار هم که جایی جلوش رو بگیرن وحشتزده نمیشه و با اعتماد به نفس برخورد میکنه. ولی من هربار جلوم رو بگیرن سر تا پام می‌لرزه و فکر میکنم مشکلی به وجود آمده و دیپورتم میکنن به ایران. اون آمریکایی جایی که تبعیضی ببینه اعتراض میکنه ولی من ایرانی همین که بهم اجازه میدن یه گوشه زندگیمو بکنم وبا کسی کاری نداشته باشم راضیم و خدارو شکر میکنم...

 

من از این زندگی در فرار ناچار مجبور متنفرم. از این دوری خودخواسته‌ی ناخواسته (!) متنفرم. من از آب و خاکی که نفرین شده و من توش متولد شدم هم دارم متنفر میشم. 

  • ۵ نظر
  • ۰۳ آگوست ۲۱ ، ۰۸:۵۱
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی