هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۴ مطلب در مارس ۲۰۱۹ ثبت شده است

روزی صد بار تو ذهنم دوره می‌کنم لحظه‌ای رو که برم خونه و مامان و بابا و مهرادو ببینم. همه‌ش فکر می‌کنم که یعنی واکنش مهراد چیه؟ خاله‌ای که ۵ ماهه فقط واسش یه تصویره از پشت گوشی حالا یهو واقعی بشه، بچه قاطی نمی‌کنه؟
هی بهش فکر می‌کنم و بعد یادم میاد که همه‌ش ۵ ماه خونه نبودم...چه خوب کردم نرفتم آمریکا! من آدمش نبودم! 
  • مهسا -

چقدر نیاز دارم به یه آدم امن که حرف بزنم باهاش و این بار وحشتناکی رو که دارم به دوش می‌کشم یه کم سبک کنم... چرا من هیچ کس رو امن نمی‌دونم؟ چرا هیچ اعتمادی به هیچ بنی بشری نمی‌کنم؟ خسته‌م. با تمام وجودم خسته‌م و پر از مشکل. و به جای حل کردنشون دارم ایگنورشون می‌کنم چون بلد نیستم چطوری حلشون کنم. چون نمی‌دونم از کی باید کمک بگیرم. چون من تنهایی از پس این مشکلات برنخواهم اومد و کمک نیاز دارم. ولی نمی‌دونم از کی می‌تونم کمک بگیرم. نمی‌دونم و نمی‌تونم به کسی اعتماد کنم...اینقدر خسته‌م که دلم می‌خواد فقط بخوابم... فقط بخوابم و به هیچی فکر نکنم.


بعدانوشت: اشک تو چشمم جمع می‌شه وقتی می‌بینم که چقدر آدم هستن که آماده‌ن برای کمک کردن بهم...


  • مهسا -

قبلا هر چند وقت یک بار کابوس می‌دیدم. مکان وقوع همه‌ی کابوس‌هایم ساختمان مدرسه‌ی راهنمایی بود و کابوس‌هایم حول امتحانی بود که نخوانده بودم یا بلد نبودم. حالا ظاهرا محتوا و مکان وقوع کابوس‌هایم تغییر کرده. هر چند شب یک بار خواب فرودگاه می‌بینم. می‌دوم و به پرواز نمی‌رسم و اتفاقات بد در فرودگاه می‌افتد. 

یا هر چند شب یک بار خواب همان شبی را می‌بینم که رفتیم فرودگاه و آمدم. یکی از عمیق‌ترین فشارهای روحی و احساسی را همان شب متحمل شدم و چنان در ناخودآگاهم اثر گذاشته که به نظر نمی‌رسد حالا حالاها قصد داشته باشد دست از سرم بردارد.

  • مهسا -

از وقتی آمدم اینجا، بارها و بارها از سمت دوستانم توصیه شدم به خواندن کتاب خاطرات سفیر. بارها کنجکاوانه با این سوال مواجه شدم که «آیا تجربیاتت شبیه نیلوفر این کتاب است؟» و من واقعا دوست نداشتم بخوانمش. دوست نداشتم چون نخوانده مطمئن بودم با یک کتاب شعاری طرف هستم. بی‌جهت که یک کتاب را این همه در بوق و کرنا نمی‌کنند و به عنوان منبع مسابقات کتابخوانی بسیج معرفی نمی‌کنند که! اما یک شب بی‌خوابی بهم فشار آورد و حوصله‌ی خواندن کتاب‌های سنگین داخل قفسه‌ی کتاب‌های الکترونیکم (دلم لک زده برای کتاب غیر الکترونیک! اما بخشی از جذابیت عارفانه (!)‌ی مهاجرت همین سبُک زندگی کردن است. دائم در حرکت و جابه‌جایی هستی و باید متعلقاتت را در مینیمم وزن ممکن نگه داری) را نداشتم. این بود که رفتم سراغ خریدن و خواندن همین کتاب خاطرات سفیر! کتاب با لحن توییت‌گونه نوشته شده چون که پست‌های وبلاگ  این خانم بوده در زمان دانشجویی در فرانسه. در نتیجه راحت‌خوان بود و لحن جذابی داشت. این بود که روز بعد در فاصله‌ی ناهار خوردن در Common Room دانشگاه خواندنش را تمام کردم. وقتی تمام شد ذهنم پر از حرف بود. پر از جیغ و فریاد. شلوغ و درهم و برهم. اگر بارها ازم نپرسیده بودند که آیا تجربیاتم شبیه این خانم بوده یا نه می‌گذشتم از کتاب و چیزی نمی‌گفتم. اما حالا که پرسیده‌اند...

قبل از اینکه وارد حرف‌هایم بشوم، لازم است به چند نکته‌ اشاره‌ی گذرایی بکنم تا انصاف رعایت شود:

۱. این خانم ساکن شهر کوچکی در فرانسه بوده و فرانسه سکولاریست ستیزه‌گر است. من ساکن یک شهر بزرگ در کشوری هستم که آزاد است و سکولار. قطعا تجربه‌ی زندگی در اولی سخت‌تر بوده و من نمی‌توانم خودم را به طور کامل جای آن خانم بگذارم.

۲. خاطرات این کتاب مربوط به بیش از ۱۰ سال پیش است. فکر می‌کنم در این فاصله به مدد اینترنت و شبکه‌های اجتماعی اوضاع و احوال اطلاعات عمومی افراد از کشورهای دیگر بهتر شده باشد. 

۳. این خانم وارد دانشگاهی شده که هیچ ایرانی پیش از او در آن نبوده و قطعا با افرادی مواجه شده که تقریبا هیچ چیز از ایران نمی‌دانسته‌اند و احتمالا مقادیر زیادی تصاویر استریوتایپ‌گونه‌ی نادرست داشته‌اند. من وارد گروهی شده‌ام که نیمی از آن ایرانی هستند و پیش از ورود من همه‌ی افراد به قدر خوبی هم در مورد ایران اطلاعات کسب کرده‌ بودند و هم چیزهایی از احکام اسلامی می‌دانستند. در نتیجه قطعا نمی‌توانم شرایط خودم را با آن خانم مقایسه کنم و در جایگاه قضاوت نیستم. حرف‌هایم اما کلی‌تر از این حرف‌هاست...

 

 

مهاجرت تحصیلی تجربه‌ایست که اگرچه بهانه‌ی آن تحصیل است، اما ابعاد خیلی مهم‌تری دارد. چیزهایی را تجربه می‌کنی و چیزهایی را یاد می‌گیری که به مراتب باارزش‌تر از مدرک تحصیلی هستند که دریافت خواهی کرد. به ویژه برای ما که در کشوری زندگی کرده‌ایم با شرایط ایزوله این فرصت برای کسب این تجربه‌ها همچون گنجی باارزش است. وارد جمع جدیدی می‌شوی. وارد یک دنیای جدید که هیچ چیزش شبیه دنیای پیشین خودت نیست. جرئت می‌کنی که فکرت را از استریوتایپ‌ها برهانی. مفهوم بی‌معنای «خارجی‌ها»، «غربی‌ها»، «اروپایی‌ها»، «چینی‌ها»، «آلمانی‌ها»، «عرب‌ها» و ... در ذهنت رنگ می‌بازد و هزار هزار معنای نو می‌گیرد. می‌بینی که چقدر این تعمیم‌ها ناروا و بی‌معنی و مسخره هستند! می‌بینی که هیچ دو عربی شبیه هم نیستند. هیچ دو چینی، هیچ دو آلمانی، هیچ دو هلندی. فرصت پیدا می‌کنی که با آدم‌ها حرف بزنی. دنیا را از دید متفاوت آن‌ها ببینی. آن‌هایی که هیچ چیزی در گذشته‌شان مشابه تو نیست. از پایگاه‌های فرهنگی و دینی و جغرافیایی کاملا متفاوتی هستند. وجودت وسعت پیدا می‌کند انگار. 

همه‌ی ما احتمالا دور و برمان ایرانی‌هایی را دیده‌ایم که در حسرت همه چیز غیر ایرانی هستند و همواره در حال تحقیر همه‌ی عناصر فرهنگی ایرانی هستند. وجود این افراد غیرقابل انکار است. حتما در بقیه‌ی فرهنگ‌ها هم هستند. حتما در میان اعراب هم هستند. حتما در میان همه‌ی کشورهایی که از نظر قدرت علمی و سیاسی و اقتصادی در موقعیت فرودست‌تر قرار دارند افرادی هستند که نسبت به کشور قدرتمندتر چنین دید تحسین‌آمیز از خودبیگانه‌‌واری دارند. این آدم‌ها در مواجهه با فرهنگ جدید، احتمالا فرهنگ قدیم و هر آنچه مربوط به کشورشان است را نشانه‌ی عقب‌ماندگی دانسته و کنار می‌گذارند و تلاش می‌کنند تا هرچه بیشتر شبیه جامعه‌ی میزبان شوند. به گمان من این از عدم اعتماد به نفس ناشی می‌شود. تو با تمام ویژگی‌های فرهنگیت در جامعه‌ای قرار می‌گیری که از همه نظر با تو متفاوت است. اعتماد به نفس متفاوت بودن را نداری، احساس حقارت می‌کنی و تمام تلاشت را می‌کنی تا هر چه سریع‌تر شبیه بقیه شوی. به نظر من این یک اتفاق ناخوشایند است. چون می‌شوی از این جا مانده و از آن جا رانده! چون تو هر کاری که بکنی نمی‌توانی شبیه بقیه‌ای شوی که هیچ چیز در گذشته‌ات شبیهشان نیست. می‌شوی یک نسخه‌ی نامرغوب. یک نسخه‌ی فیک! در این کتاب به درستی به این پدیده و مذمت آن اشاره شده (اگرچه به طرز عجیبی تعمیم یافته به الجزایری‌ها یا شاید عرب‌ها). این سکه اما روی دیگری هم دارد که به نظر من به همان اندازه بد و نادرست است.

تو وارد جامعه‌ی جدید می‌شوی. با این باور که هر چه داری بهترین در دنیاست و هرچه در جامعه‌ی میزبان است شر مطلق است. تو خیری و وجودت خیر است و فرهنگت بهترین فرهنگ موجود در دنیاست و دینت (و حتی قرائت شخصیت از دین) کامل‌ترین دین است. وارد جامعه‌ی میزبان می‌شوی با ذهنی بسته و چشمی بسته. همه‌ چیز را با عینکی می‌بینی از تعصبات روی هرآنچه داشته‌ای. نتیجه‌اش می‌شود نگاه بالا به پایین به دیگران. تاسف خوردن برای دیگرانی که شبیه تو نیستند. دائم دنبال فرصتی برای سخنرانی برای دیگران گشتن. گوش ندادن به دیگران و فقط حرف زدن. ندیدن دیگران و فقط خود را دیدن. و این راهیست که خانم نویسنده‌ی این کتاب در پیش گرفته بوده است. 

این‌که آدم خود را از دیگران برتر ببیند و دائم در تلاش باشد که دیگران را شبیه خودش کند همان‌قدر بد است که خود را کم‌تر از دیگران ببیند و در تلاش باشد که خودش را مثل دیگران کند. مهم‌ترین چیزی که طی فرآیند مهاجرت می‌تواند برای آدم رخ دهد همین است که تفاوت‌ها را بپذیرد. یاد بگیرد که دنیا با تفاوت‌هایش قشنگ است. آدم‌ها با نگاه‌های متفاوتشان دنیا را قشنگ می‌کنند. یاد بگیرد که به یک پدیده‌ی ثابت می‌توان هزار جور نگریست. حتی بیشتر! می‌توان به تعداد انسان‌های روی زمین متفاوت نگاه کرد. کسی که در یکی از دو نقطه‌ی دو سر این طیف می‌ایستد از رسیدن به این صلح با خودش و با جهان محروم می‌ماند.

 

کتاب خاطرات سفیر پر است از قیدهای «قطعا» و «حتما» و «مسلما». پر است از حکم‌های کلی. پر است از تعمیم‌های ناروا. فرانسوی‌ها فلان جور. غربی‌ها بهمان طور. الجزایری‌ها فلان. نگاه بالا به پایین وحشتناکش نسبت به فلسطینی که «به جای تشکر» ازش انتقاد کرده. انگار که منت بگذارد بر سرش. توصیفاتش از آدم‌ها از حد پوشش فراتر نمی‌رود: «لباسش ناجور بود»، «پوشش نامناسبی داشت»، و ... . نویسنده از ایران تا فرانسه رفته ولی یاد نگرفته که آدم‌ها را در شکل لباسشان نبیند! 

نویسنده پوشش و خواندن دعای عهد و کمیل را از ملزومات دین می‌داند اما یادش رفته که غیبت گناه کبیره است و خداوند مسخره‌کنندگان را دوست ندارد و غرور و تبختر ویژگی مذموم است. دائم با دوست آمریکاییش پشت سر بقیه حرف می‌زند، آن‌ها را مورد قضاوت قرار می‌دهد و مسخره‌شان می‌کند. لحن نویسنده در توصیف دیگران و حرف زدن ازشان در جاهایی به قدری تحقیرآمیز است که موقع خواندن کتاب عصبی شده بودم. 

نویسنده معتقد است که وجود خدا یک امر بدیهی است و اینکه آدم‌هایی در قرن ۲۱ وجود دارند که «هنوز» نفهمیده‌اند خدا وجود دارد باورنکردنیست! نویسنده با همین یک جمله کل مباحث فلاسفه در طول تاریخ بر سر مفهوم خدا را با خاک یکسان می‌کند. 

بحث‌های این خانم با دانشجوهای دیگر و پاسخ‌هایی که به آن‌ها می‌دهد، در حد بحث‌ها و پاسخ‌هاییست که در سن راهنمایی و دبیرستان به «شبهات» همدیگر می‌دادیم. اینکه نویسنده اشاره می‌کند که خارجی‌ها (!)‌ شبیه ما نیستند و اهل بحث نیستند و واقعا از خیلی چیزها بی‌اطلاع‌اند و سطح سوالات و بحث‌هایشان پایین است قبول! ما در یک جامعه‌ی دینی بزرگ شده‌ایم و کسانی که در جامعه‌ای سکولار بزرگ شده باشند روزانه با این مفاهیم درگیر نبوده‌اند. واقعا بحث‌های دینی و فلسفی پیچیده نمی‌کنند (به طور معمول- یک دانشجوی معمولی رشته‌ی غیر علوم انسانی). اما پاسخ‌ها!؟!! پاسخ‌های این خانم به سوالات آن‌ها در حد پاسخ‌های ماست در سنین دبیرستان. ایرادی ندارد اگر خودش بداند که چه پاسخ‌های سطح پایینی می‌دهد. مشکل اما اینجاست که دائم در طول کتاب در حال تعریف از خودش است و اینکه در طول دوران دانشجویی مباحثه را در تشکل‌ها یاد گرفته و همه از بحث کردن با او لذت می‌برده‌اند و ... . 

 

از این کتاب و این خانم که بگذریم،‌ جواب سوالی را بدهم که بارها ازم پرسیده شده: «آیا تجربه‌ی من شبیه این خانم است؟»

نه نیست. من خودم را نه نماینده‌ی ایران می‌دانم و نه نماینده‌ی اسلام. نه دنبال دعوت دیگرانم به دین مبین اسلام و مذهب بر حق تشیع (واضح است که شوخی می‌کنم!) و نه برای دیگرانی که مسلمان نیستند تاسف می‌خورم. نه به دنبال جنگیدن با دیگرانم و فکر می‌کنم که از بهترین کشور دنیا آمده‌ام و بهترین دین دنیا را دارم و هرچه اینجا هست بد است! البته طرف دیگر ماجرا را هم بگویم: نه خجالت می‌کشم از ایرانی بودن و نه از مسلمان بودنم احساس شرم می‌کنم. نه همه‌ی عناصر فرهنگی ایران از نظرم زشت و بد هستند و نه تمام عناصر فرهنگی اینجا را بهترین می‌دانم. من پیش از آمدنم فکرم را باز کردم و چشمم را باز کردم و قلبم را به روی دیگران باز کردم. من حالا دوستانی دارم که حواسشان هست که نماز من دیر نشود و حواسشان هست که وقتی برای صرف نوشیدنی قرار می‌گذارند نوشیدنی غیرالکلی هم پیدا شود برای من و حواسشان هست که اشتباهی گوشت خوک در غذای من پیدا نشود. من هم حواسم هست که اعیاد کشورهایشان را بهشان تبریک بگویم. حواسم هست که کمکشان کنم برای سورپرایز کردن دوست‌پسرها و دوست‌دخترهایشان. از آیین کشورهایشان می‌خوانم و نشانشان می‌دهم که چقدر مشتاقم به بیشتر دانستن از فرهنگ‌هایشان. از ذوقم ذوق می‌کنند و برایم بیشتر می‌گویند و از من می‌خواهند که بیشتر از ایران بگویم. عکس‌های غذاهای سنتیمان را برای هم در واتس‌اپ می‌فرستیم. نه من فکر می کنم بهترین و خوشمزه‌ترین غذاهای جهان برای ایران‌اند و نه آن‌ها فکر می‌کنند بهترین غذاهای عالم را دارند. می‌دانیم که تفاوت‌ها قشنگند. می‌دانیم که جهان جای حوصله‌سربری می‌شد اگر همه شبیه هم بودند.

من پشت هیچ عقیده‌ام قید قطعا نمی‌گذارم. من دیوار نکشیده‌م جلوی مغزم برای اعتقاد ورزیدن. هرروز و هر لحظه خودم را برای تغییر آماده می‌کنم. مهاجرت کرده‌ام تا چیزهای جدید یاد بگیرم. به دنبال تغییر دیگران نیستم. من تغییر را از خودم شروع کرده‌ام. اصلا لازمه‌ی رشد را همین می‌دانم. من می‌خواهم رشد کنم. و تعصب دشمن رشد است.  

 

  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی