هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲ مطلب در اکتبر ۲۰۲۲ ثبت شده است

برلین که بودیم همراه شدیم با یک تور پیاده‌روی در شهر تا برایمان از تاریخ بگوید. از دیوار برلین، از جنگ جهانی دوم، از تاریخ پر درد زندگی یهودیان در آلمان.

یک جا  متوقف شدیم در میدانی که تمام اطرافش ساختمان‌های دانشگاه Humboldt بود. دانشگاهی که خانه‌ی اندیشمندان زیادی بوده از انگلس و مارکس و انیشتین گرفته تا برادران گریم :). این دانشگاه در طول تاریخ خود تا امروز ۵۷ جایزه‌ی نوبل برده. حالا ما جلوی چنین دانشگاهی ایستاده بودیم در یک روز خاکستری و دل توی دلمان نبود که چه حماسه‌ای خلق خواهد شد عصر آن روز.

 

تور لیدر ما را متوجه پنجره‌ای روی زمین کرد. یک‌ دریچه‌ی شیشه‌ای روی زمین. بدون هیچ توضیح و تابلو و نوشته‌ای. از بالای دریچه که نگاه می‌‌کردیم تصویر قفسه‌های خالی از کتاب را در هر گوشه می‌دیدیم. قفسه‌های بی‌انتها.

در روز ۱۰ می سال ۱۹۳۳ گروهی از دانشجویان و اساتید حامی هیتلر (که به نظر من شباهت زیادی به دانشجویان تسخیرکننده‌ی سفارت آمریکا در سال ۵۸ دارند) تعداد ۲۰ هزار کتاب (عمدتا از نویسندگان یهودی، کمونیست و لیبرال) را جلوی چشم جمعیت زیادی آدم سوزاندند. این دریچه‌ی شیشه‌ای به قفسه‌های خالی از کتاب (The Empty Library Memorial) یادآور این واقعه‌ی دردناک و شرم‌آور تاریخیست. 

 

 

اما آنچه برای من در این روزهای پرتب و تاب کشور جالب توجه بود، توضیحات اضافی تورلیدر بود. برایمان توضیح داد که آلمان به طور کل از بخشهای زیادی از تاریخش شرمنده است و تلاش می‌کند این شرمندگی را تبدیل به درس عبرت گرفتن کند تا مطمئن شود که اشتباهاتش را تکرار نخواهد کرد. به همین خاطر از سال‌ها پیش به طور دائم بچه‌ها در مدارس در معرض مستندها و یادآورها برای ذکر تاریخ و یادآوری اشتباهات تاریخی قرار می‌گیرند. همین تورلیدر ما لیدر مجوزدار اردوگاه آشویتس بود و گفت که هر دو سال یک بار باید دوباره دوره‌ی آموزشی بگذراند و مجوزش را تمدید کند با وجود اینکه هر آخر هفته تور آشویتس برگزار می‌کند! در این حد تکیه و تاییدشان روی تاریخ و نقاط سیاهش جدیست. اما! یک امای بزرگ اینجا مطرح می‌شود. گفت از یک جا به بعد متوجه این شده‌اند که بخش اعظمی از این تاریخ سیاه توسط اشرار فعال رقم نخورده بلکه به واسطه‌ی سکوت قشر بی‌طرف مجال وقوع پیدا کرده. کسانی که همیشه ظلم را دیده‌اند، شاید زیر لب نوچ نوچی هم کرده‌اند، ولی چون ظلم متوجه خودشان نبوده سکوت کرده‌اند. (مثلا از خودم می‌پرسم، وقتی دانشجویان بهایی از تحصیل محروم می‌شدند یا وقتی سال بالایی من در دانشکده در ترم آخر تحصیل از دانشگاه اخراج شد به خاطر بهایی بودن، من چه کردم جز نوچ نوچ کردن زیر لب؟)

وقتی متوجه این مسئله‌ی مهم شده‌اند، به این فکر کرده‌اند که تمام این برنامه‌های آموزشی در مدارس و بازدیدهای مدام از بناهای تاریخی سیاه مثل اردوگاه آشویتس آدم‌ها را متوجه «شر» می‌کند و احتمالا آن‌ها را تشویق به دوری از شر می‌کند ولی تاثیری بر قشر خاکستری و بی‌طرف و ساکت جامعه ندارد. برای اثرگذاری بر این قشر به این نتیجه رسیده‌اند که باید برای شهروندان «سوال» ایجاد کرد به جای سخنرانی و عرضه‌ی جواب‌های حاضر و آماده به آن‌ها. و در نتیجه‌ی این استراتژی جدید، در سطح شهر بناهایی ایجاد کرده‌‌اند ساده و بدون توضیح و نوشته که این کتابخانه‌ی خالی یکی از آن بناهاست. جلوی دانشگاه، روی زمین، دریچه‌ای به کتابخانه‌های خالی. ذهن آدم را قلقلک می‌دهد که چرا؟‌ که چرا آن همه آدم ایستادند و نگاه کردند تا ۲۰ هزار کتاب در آتش بسوزد؟ چرا کسی چیزی نگفت؟ چرا؟

برای این روزهای ما فکر می‌کنم که چقدر این نکات مهم‌اند و اثرگذار...  قشر وسط‌باز، قشر خاکستری، قشر محافظه‌کار بزدل. همان‌ها که واکنششان به شنیدن صدای گلوله از توی خیابان، بستن پنجره و بلند کردن صدای موزیک است. 

  • ۵ نظر
  • ۲۸ اکتبر ۲۲ ، ۱۱:۲۵
  • مهسا -

بیش از ۳ ماه از آخرین پست من در این وبلاگ می‌گذرد. در این ماه‌ها مشغول پیدا کردن خودم بودم و چیدن افکارم کنار هم. غرق خودم بودم و خودم تا ارتباطم با خدا را از نو بازتعریف کنم و خیلی چیزها را از نو یاد بگیرم. الان که به این ۳ ماه فکر می‌کنم انگار قدر چند سال گذشته... تولد ۲۹ سالگیم را با دوست نازنینم شبنم بر فراز ترسناکترین دستگاه‌های شهربازی افتلینگ جشن گرفتیم، در شغلم ارتقا گرفتم و به رتبه‌ی بالاتر رسیدم، پروژه‌ی جدید گرفتم در شرکت جدیدی که بسیار دوستش دارم و در رتبه‌ی شغلی که برایش هیجان دارم (تک‌لید)،‌ و بعد از تمام کردن سطح B1 زبان هلندی شروع کردم به یاد گرفتن مکالمه‌ی زبان عربی با کلاس آنلاین و سطخ مقدماتی را پشت سر گذاشتم. همه‌ی این‌ها اما انگار برای زندگی دیگری بوده یا جهان دیگری. حالا ۵ هفته است که دیگر هیچ چیز مهم نیست. دیگر فقط ماییم و انقلابی که چه بخواهیم و چه نخواهیم در حال وقوع است. تاریخ عقد برادر کوچکترم را چند ماه قبل خودم مشخص کرده بودم. ۱۷ ربیع الاول، تولد پیامبر (ص) به روایت شیعه (که البته هیچ تاریخی برای تولد پیامبر سندیتی ندارد). مدتها با ذوق و شوق برای خواهرزاده‌ی کوچکم و عزیزترین‌هایم سوغاتی خریدم و از ذوق عقد برادر کوچکتر در دلم قند آب شد و برای رویاپردازی کردم. حتی تصور کرده بودم خودم را که قند بالای سرشان را می‌سابم (زن‌داداش جدیدم خواهر ندارد). همه چیز اما ناگهانی تغییر کرد. همان روزی که من بلیت ایران را خریدم، عصرش مهسا امینی کشته شد. و بعد برای همیشه همه چیز عوض شد. نمی‌دانم چه بنویسم از این مدت. از مهسا، از نیکا، از سارینا، از زاهدان، از دانشگاه شریف، از بدن کتک‌خورده برادرم پیش از عقد، از دوستانی که یکی یکی زندانی شدند،‌ از استیصال شب آتش زدن اوین. از کجایش بگویم؟‌ از چه بنویسم که در این غربت و تنهایی دیدم و رنگم پرید و از غصه فلج شدم؟  از روزهایی بنویسم که با وحشت تا شب سر کردم تا شب اعضای خانواده حضور و غیاب کنم که ببینم زنده‌اند یا نه؟ یا از روزهایی بنویسم با آهنگ «برای» شروین زار زدم؟ یا زخم زبان‌های رفقای مسلمان غیرایرانی که بی هیچ درک و فهمی از شرایط ایران به من طعنه میزدند برای کفر مردمم؟ تسلیم نشدم. نوشتم. نوشتم. گفتم. حرف زدم. حرف زدم. آن قدر که همه فکرشان عوض شود. که بروند و در مورد ما بنویسند. که بفهمند ما ضد اسلام نمی‌جنگیم. که رفقای عربم یکی یکی به تجمعات محلی شهرشان برای مهسا بپیوندند. که شروع کنند در پلتفرمهایشان در مورد ما حرف بزنند. 

تجربه‌های این مدت اینقدر غریب بوده‌اند که نمی‌دانم از کجایش شروع کنم. روزهای رفتن تا چاپخانه برای چاپ کردن پوسترها و اعلامیه‌ها و شعرها. ترجمه‌ی حوادث به هلندی برای انداختن در صندوق پست همسایه‌ها،‌ برای حف زدن و حرف زدن و حرف زدن. برای شنیده شدن. لذت شنیده شدن! وقتی سالهای قبل کسی ما را نمی‌دید و نمی‌شنید. درد آبان ۹۸ و هواپیمای اکراینی را هیچکس نفهمید. ولی الان همه از ما حرف میزنند. آدمهای توی خیابان وقتی پیکسل و سوییشرت ایرانم را میبینند بهم لبخند می‌زنند. آدم‌ها ایران را به چیزهای بهتری از قبل می‌شناسند. دیگری وقتی می‌گویم ایرانیم نمی پرسند شما حق رانندگی و تحصیل دارید؟ می‌گویند شما شجاعید و دارید برای حقوقتان می‌جنگید. بالاخره دارند ما را همانجوری می‌بینند که واقعا هستیم. و این اشک آدم را در می‌آورد...

 

تجربه‌ی تجمع‌ها و تظاهراتهای این مدت واقعا تجربه‌های عجیبی بود. آدم‌هایی که دیگر با هم نمیجنگیدند و سر ایدئولوژی‌های مختلف دعوا نمی‌کردند و همه علیه یک شر مطلق متحد بودند خیلی دوست‌داشتنی‌تر بودند. تجمع ۲۲ اکتبر برلین عجیب‌ترین و زیباترین تجربه‌ی عمرم بود. ساعت ۹ و نیم شب جمعه حرکت کردم،‌صبح شنبه تا شب یک روند پیاده‌روی کردم و ساعت ۱۰ شب شنبه راه افتادم تا ۸ صبح یکشنبه برسم خانه. ۱۰ ساعت رفت و ۱۰ ساعت برگشت. واقعا در خودم نمیدیدم که برای هیچ هدف دیگری چنین سفر سختی را به جان بخرم. و وای که عجیب شکوهی! در عمرم این همه آدم هم‌صدا یک جا ندیده بودم. دلم روشن است. دلم پر از نور است. 

 

دلم میخواست به عنوان یک مسلمان بنویسم از این روزها چون بارها از من پرسیده شده. خواهم نوشت. در پست بعدی. 

این پست فعلا اینجا باشد از احساسات عجیبم بعد از تجمع برلین. 

  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی