هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲ مطلب در ژانویه ۲۰۲۴ ثبت شده است

خب خب :))

بازم اومدم خاطره‌نویسی کنم برم. 

این چند روز هوا خیلیییییی سرد شده و حدود منفی ۵ اینطوراست. دیروز گفتیم کجا بریم که یخ نزنیم؟‌من گفتم بریم قطارسواری :)) راه افتادیم به سمت ماستریخت -از جنوبی‌ترین شهرهای هلند که نزدیک مرز بلژیک و آلمانه- که از اینجا با قطار ۲.۵-۳ ساعت راهه. منم که کلا عاشق قطارهای اروپایی‌ام. اینقدر که راحته و از پنجره میشه زیبایی تماشا کرد. 

بعد از حدود ۳ ساعت و گذشتن از کلی شهر و دو تا استان مختلف رسیدیم ماستریخت. حقیقتش اینکه ماستریخت اصلا شبیه شهرهای دیگه‌ی هلندی که من دیده بودم نبود و بیشتر شبیه شهرهایی بود که تو آلمان دیده بودم (با اینکه به مرز بلژیک نزدیکتره تا آلمان). شهرش رو خیلی پسندیدیم و خب واقعا متفاوت بود. 

ماستریخت از نظر تاریخی تاریخی و فرهنگی خیلی غنیه. تو دوره‌های مختلف تاریخی توسط فرهنگ‌ها و کشورهای مختلف اشغال شده بوده که ازشون آثار فرهنگی باقی مونده. مثل پروس‌ها، اتریشی‌ها و اسپانیایی‌ها. یه سری غار خیلی جذاب داره که ما البته نرفتیم دیروز. ولی می‌دونم جزء جاهاییه که توریست‌ها حتما ازش بازدید می‌کنند.

ما بیشتری به روح شهر توجه کردیم و البته دروازه‌ی شهر و کلیساهاش رو دیدیم و یه کتابفروشی خیلی جذاب که یه کلیسای بزرگ و باشکوه و قدیمی بوده که تبدیل به کتابفروشی شده. برای من خیلی جذابه این طرز استفاده‌شون از کلیساها. امتحانات هماهنگ بین مدارس،‌امتحانات بزرگ کالج‌ها، دفاع دکتری، کنسرت‌ها، ایونت‌های مختلف فرهنگی، و ... تو کلیساها برگزار میشه. اینم که از کتابفروشی:دی نمیتونم چیز مشابهی رو در مورد مسجد تصور کنم.

این کتابفروشیه رو من خیلییی دوست داشتم. 

 

به جز این یه کلیسای واقعی (منظورم کلیساییه که برای عبادت استفاده می‌شه و نه برای امور متفرقه) هم رفتیم که اسمش کلیسای «بانوی ما» بود و خیلی باشکوه و ترسناک بود. تاریک با سقف‌های بلند و نورهای ترسناک. 

 

کلیساهه خیلی هم شلوغ و پر تردد بود چون ماستریخت تو بخش کاتولیک هلند واقع شده که از قضا بر خلاف سمت‌های ما هنوز خیلی هم مذهبی و مقیدند. 

یه متن زیارتنامه/دعای زیبا هم داشت که من خیلی دوستش داشتم.

به جز اینا کمی در شهر قدم زدیم و در و دیوار تماشا کردیم که البته تو دمای منفی کار راحتی نبود. :))‌در نهایت هم دوباره ۳-۳.۵ ساعت قطار سواری داشتیم تا برسیم خونه. در مجموع سفر یک‌روزه‌ی جذاب و دوست‌داشتنی بود و خسته هم نشدیم اصلا. 

 

  • ۵ نظر
  • ۰۸ ژانویه ۲۴ ، ۱۷:۱۵
  • مهسا -

سلاااااااااااااام :)

چند روزی بود دلم می‌خواست یه پست خاطره‌طوری خیلییی روزمره بذارم ولی هی بیخیال میشدم تا یه جا بیام پست جمع و جور و شسته رفته بنویسم چون عادت خاطره‌نویسی از سرم افتاده. ولی خب وااااقعا دلم خاطره‌نویسی می‌خواست.

من این روزها قلبم توش پر از قاصدک و پروانه‌س چون که پدر و مادرم پیشمن و حضورشون آرامش رو به زندگیم آورده و فرصت نمی‌کنم افسرده باشم یا غصه بخورم و به یاس فلسفی دچار بشم. :))

هفته‌ی قبل از کریسمس یه سفر دو روزه رفتیم پاریس. هر اندازه که من از بدی این شهر بگم کم گفتم. جوری ازش بدم اومده که دوست ندارم بهش برگردم و من این رو در مورد هیچ شهر دیگری که تا الان تو اروپا دیدم نمی‌گم. شهر کثیف و بدبو و بی در و پیکر با مردمان بداخلاق و گنده‌دماغ و اختلاف طبقاتی وحشتناک.

همون اول اول که اومدیم سوار اتوبوس بشیم راننده درو باز نمی‌کرد چون مشغول بیدار کردن یه مرد مست بی‌خانمان بود که کف اتوبوس خوابیده بود. بعد از حدود ۶-۷ دقیقه موفق شد طرفو بیدار کنه و بیرونش کنه. بعد اتوبوسو تمیز کرد از دستشویی و استفراغش. بعد اجازه داد سوار بشیم. بعد سوار شدیم و جلومون یه پسر ایستاده بود با زیپ شلوار باز و حرکات زشت در کل طول مسیر. بعد رسیدیم به جایی که رزرو کرده بودم که انصافا جای زیبا و گوگولی و نازی بود. فرداش پاریس رو گشتیم و باز کلی بی‌خانمان زیر پل‌ها دیدیم و کلی گدا. شانزه‌لیزه هم رفتیم و اعصابمون بیشتر خرد شد. حقیقتش تصور من از شانزه‌لیزه یه خیابون زیبا شبیه چهارباغ اصفهان بود که حقیقتا رویایی و قشنگه. اما چیزی که دیدیم واقعا اورریتد بود! و خب دیدن اون همه مغازه‌ی مارکهای لاکچری در شهری که زیر پل‌هاش بی‌خانمان‌ها می‌خوابن و تو کل شهرش پر از گداست اصلا تصویر خوشایندی نبود. 

 

جذاب‌ترین بخشی که از این شهر دیدیم و واقعا لذت بردیم ازش گورستان مشهور پرلاشز بود که محل آرام گرفتن شخصیت‌های مهم زیادیه. مثلا مارسل پروست، اسکار وایلد، و صدالبته که صادق هدایت و غلامحسین ساعدی. حس جذابی داشت ملاقاتشون. 

فقط اونجا ما یه حجم زیادی از انواع نون و شیرینی رو تست کردیم :))) بعضی نوناشون فوق العاده خوشمزه بودند و بعضی از نون‌هاشون جوری بد بودن که نتونستیم بخوریم و گذاشتیم برای پرنده‌ها. اصلا حد وسط نداشتن. 

شب یلدا هم پاریس بودیم ولی بعدا اومدیم قضاش رو تو خونه به جا آوردیم :))

 

شب یلدای زیبایی گذروندیم کنار هم و همراه با انار و هندونه و حافظ :دی 

 

شب سال نو هم خیلی جذاب بود. آمستردام که بودم می‌دونستم که برای آتیش بازی سال نو باید کجا جمع بشیم. یه بخشی از شهر نزدیک مرکز میشد میدون جنگ و اونجا می‌شد تمام آتش بازیهارو از نزدیک تماشا کرد. ولی در مورد لایدن هیچ اطلاعی نداشتم چون سال نوی پارسال ایران بودم. ما می‌دونستیم که مجوز آتش بازی از ساعت ۶ عصره تا ۲ شب ولی خب از چند روز قبلش شروع کرده بودن و به صورت پراکنده نورافشانی می‌کردند. تو هلند خرید و فروش مواد محترقه ممنوعه به استثنای ۳ روز منتهی به سال نو و استفاده شخصی ازشون هم ممنوعه به استثنای سال نو. یه سری از مواد محترقه‌ی پر سر و صدا هم کلا خرید و فروششون ممنوعه که اونارو میرن با ماشین از آلمان میخرن و میارن :))) در مجموعه هلندی‌ها امسال ۱۰۵ میلیون یورو خرج آتش‌بازیشون کردن!! براشون بسیار حیثیتیه :)) 

ما طرف‌های عصر با اتوبوس رفتیم تا مرکز شهر به این خیال که شاید جایی مردم رو ببینیم که تجمع کردند ولی خب هر چی به مرکز شهر نزدیکتر شدیم شهر بیشتر شبیه شهر ارواح شد :))‌در نتیجه برگشتیم خونه و گفتیم ویوی خونه مناسب‌تر از هر جای دیگریه احتمالا (با توجه به اینکه من طبقه ۹ ساختمون هستم و دور و برم ساختمون بلندی وجود نداره). واقعا هم همین شد! من چسبیده بودم عین گربه پشت شیشه و آتش بازی تماشا می‌کردم. از ساعت ۷ تا ۱۱ و نیم خیلی زیبا بود. ولی از حدودای ۱۱ نیم شب که به سال نو نزدیک شدیم همه چیز چنان پرشور بود که حتی نمیتونستم چایمو قورت بدم بدون ۳ تا جیغ از سر هیجان وسطش زدن :))‌ ساعت ۱۲ به اوج خودش رسید آتش‌بازی و ما هم مثل همسایه‌ها رفتیم روی پشت بوم. همسایه‌ها اونجا آهنگ گذاشته بودن و همراه با نوشیدنی‌هاشون اومده بودن برقصن و آتش بازی تماشا کنن. به قدری زیبا بود از اون بالا که نمی‌تونم توصیف کنم. با اینکه بار اولم نبود که آتش بازی سال نو رو می‌دیدم، دیدنش از این زاویه و کنار پدر و مادرم لذت وصف‌ناشدنی داشت. تا ساعت ۴ و نیم صبح آتش بازی و سر و صداها ادامه داشت. شاید پیش خودتون فکر کنین شبیه چهارشنبه سوری بوده صداها ولی باید بگم که نهههههههههه. تمام شهر دود بود و پر از صداهای وحشتناک که مثلشو من حتی تو چهارشنبه سوریهای تهران هم ندیده بودم. 

شاهدش هم این نمودار آلودگی هوا که برادرم برام فرستاد :))‌شاخص آلودگی رو تو روزهای مختلف ماه قبل می‌تونین ببینین و تفاوت شب سال نو با بقیه‌ی ماه رو! :))

من فقط دلم برای پرنده‌ها و حیوونایی که اینجا زندگی میکنن سوخته بود که باید این همه صدارو بشنون و وحشت کنن. کلی مطالعات پژوهشی روشون انجام شده و مثلا دیدن که یه سری پرنده‌ها که پرنده‌ی مهاجر نیستن از ترس این آتش‌بازی‌های سال نو تا ۵۰۰ کیلومتر بی‌وقفه پرواز کردند تا از آدم‌ها فاصله بگیرن و حس امنیت کنن. 

 

فردای سال نو شهر شبیه شهر ارواح بود دیگه. همه تا صبح تو پارتی بودند و صبحش یا خواب بودن یا هنگ اور. ما روز اول سال نو رو رفتیم شهر دلفت و یه شهر گوگولی و زیبا رو دیدیم که مشهوره به ظروف چینی آبیش که به اسم Delft Blue معروفن. تعداد آدم‌هایی که تو شهر بودند واقعا کم بود :))‌دلفت واقعا شهر کوچک و کم‌جمعیتیه ولی نه دیگه اینقدر! :))‌ قشنگ همه خواب بودند انگار. 

 

بقیه‌ی روزها جای خاصی نرفتیم و همین اطراف خونه پیاده‌روی می‌کنیم و بز و گوسفندهارو نوازش می‌کنیم :))‌ چون که هم این اطراف خیلی زیباست و هم کلی حیوون نزدیک خونه هست. اینم یه عکس زیبا از دیروز جهت زیباسازی و تلطیف محیط. :دی

 

علی ای حال، اگر کسی ۵ سال پیش بهم می‌گفت که یه روزی میاد که از سال نوی میلادی واقعا حس سال نو می‌گیرم قطعا باور نمی‌کردم. ولی امسال واقعا برای سال نو هیجان داشتم و واقعا تو دلم حس کردم که سال نو شد. سال نوتون مبارک و براتون بهترین‌ها رو میخوام از خدا. :) 

  • ۴ نظر
  • ۰۴ ژانویه ۲۴ ، ۱۲:۵۰
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی