هجرت‌نوشته‌ها

سلام خوش آمدید

۲ مطلب در سپتامبر ۲۰۲۳ ثبت شده است

۱.

این روزها هوا اینجا خیلی گرمه. تابستون داره آخرین زورهای خودشو میزنه برای قدرت‌نمایی. بعدش وارد دوره‌ی طولانی‌مدت سرما و تاریکی میشیم.
دوباره دیشب تو بالکن خوابیدم که بتونم نفس بکشم. همینجوری دراز کشیده بودم زیر آسمون و زل زده بودم به ستاره‌های توی آسمون و دنبال ستاره‌ی خودم می‌گشتم. تک تک خاطرات دوره‌ی بچگی برام مرور شد. وقتایی که تو حیاط خونه‌ی مادربزرگمون می‌خوابیدیم و برادرم با تعریف کردن قصه‌های ترسناک از شهاب سنگ‌ها و آسمون و ستاره‌ها سعی می‌کرد بترسوندم و مادربزرگم با تعریف از افسانه‌ها سعی می‌کرد ترسم از آسمون شب (که به خاطر برادرم ایجاد شده بود) کم کنه. همونجا چشمام تر شد و زل زدم به ستاره‌ی خودم و به همه‌ی غصه‌های توی دلم فکر کردم و از خدا راه نجات خواستم. معجزه خواستم. معجزه.
با فکر آرزوهام و قشنگی ستاره‌ها خوابم برد. وسط شب طرفای ساعت ۳و نیم از خواب پریدم. چشمم افتاد به هلال خیلی زیبای ماه که طلایی بود جای سفید و تو آسمون سیاه سیاه بین ستاره‌ها می‌درخشید. نمی‌تونم بگم چه حسی بهم دست داد. یهو بلند گفتم واااااااااااو! چققققققققققققدر باشکوه! و بعد دلم نمیومد دیگه بخوابم. دلم میخواست اینقدر به هلال ماه زل بزنم که روز بشه. ولی دست من نبود. در حال تماشای شکوهش خوابم برد و وقتی بیدار شدم ماه دیگه اونجا نبود. به جاش پرتوهای خورشید داشتن می‌سوزوندنم.
کاش هیچوقت نعمت به هیجان اومدن از آسمون شب رو از دست ندم. کاش این بخش شور زندگی در من نمیره. کاش.

 

۲.

سجاده‌م رو پهن کردم تو بالکن که از گرما نپزم موقع نماز. رفتم وضو بگیرم. وقتی برگشتم دیدم سجاده خیسه و روی چادرنمازم قطرات ریز باران می‌نشینن. لحظه‌ی لطیفی بود. اشکم دراومد. نشستم به گریه... بلند بلند. 

  • ۷ نظر
  • ۱۱ سپتامبر ۲۳ ، ۱۹:۱۱
  • مهسا -

از کمی بعد از عید که قرار شد وقت سفارت بگیرم برای دعوت خواهرم و مهراد رویاپردازیم شروع شد. صبح و شب بارها و بارها و بارها لحظه‌ی دیدنشان در فرودگاه را تصور کردم واز فکرش قند در دلم آب شد. پیش خودم می‌گفتم حتی اگر عملی نشود و ویزا صادر نشود، باز شیرینی همین لحظاتی که تصور کرده‌ام و تجربه کرده‌ام در دنیای خیالیم برای مدتی حالم را بهتر کرده و شور زندگی را به قلبم برگردانده.

وقتی بالاخره ویزا صادر شد حالم قابل توصیف نبود. ناگهان همه‌ی رویاها و خیال‌هایم، همه ی آرزوهایم برای اینکه «خواهرم» به خانه‌ام بیاید و میزبان مهراد کوچک عزیزم باشم داشت واقعی می‌شد. دل توی دلم نبود و بینهایت شاد بودم.

آمدند و با خودشان شور زندگی را سوغات آوردند. حالم بهتر شد. چندین نفر بی که خبر از حضور خواهرم و مهراد داشته باشند بهم گفتند که چشمهایم در عکسها می‌خندند و برق می‌زنند. معلم مصریم یک روز گفت: چقدر خوشگل شدی. چرا؟ بعد خودش گفت: آهاااان فهمیدم! خوشحالی! آدم‌های وقتی خوشحالند خوشگل می‌شوند.

احساس می‌کنم این یک ماهی که پیشم بودند بهترین روزهای عمرم بود. مدت‌ها بود دلم اینجور گرم و سرم این همه بی خیال نبود. تولد سی سالگی من را با هم جشن گرفتیم باز از نو. تولد ۷ سالگی مهراد را هم. شهربازی رفتیم، کایاک‌سواری کردیم، دوچرخه‌سواری کردیم، موزه‌های هیجان‌انگیز را با هم بالا و پایین کردیم و شهرهای مختلف را با هم کشف کردیم و طعم‌های جدید را با هم تجربه کردیم. رفتیم ایتالیا و در شیشه‌سازی‌های مورانو و خانه‌های رنگی بورانو و کوچه‌های تنگ و باریک ونیز گم شدیم. به رویاها و آرزوهای نشدنی‌ روزهای کودکی و نوحوانیمان رنگ واقعیت زدیم. و مهراد بخشی از همه‌ی این‌ها بود. بودن مهراد کنارم، در جایی که می‌توانستم بهش بگویم «خانه‌ی من» حس عجیبی بود.

 

حالا که برگشته‌اند، می‌بینم حسم نسبت به خانه‌ام عوض شده. گوشه گوشه‌اش برایم رنگ زندگی بیشتری گرفته چون آن را با عزیزترین‌هایم به اشتراک گذاشته‌ام. آن مبلی که مهراد رویش نشسته و کارتون تماشا کرده، آن تراسی که روی میز و صندلی‌هایش با مهراد و مریم صبحانه خورده‌ایم، آن غذاسازی که مریم باهاش آشپزی کرده، آن فرش گوشه‌ی اتاق که مهراد رویش نشسته و کاردستی درست کرده و ... . همه‌ی این‌ها حالا برایم زنده شده‌اند. جان گرفته‌ اند به خاطرات شیرین.حس عجیبیست. 

 

x شکر.

  • ۴ نظر
  • ۰۳ سپتامبر ۲۳ ، ۱۱:۵۰
  • مهسا -
هجرت‌نوشته‌ها

مرغ مهاجری هستم در پی وسعت بخشیدن به دنیای خود.

طبقه بندی موضوعی